عکس پروفایل هنر ولاییه

هنر ولایی

۱,۴۲۳عضو
عکس پروفایل هنر ولاییه
۱.۴هزار عضو

هنر ولایی

مجموعه پژوهشی هنر ولاییبازوی پژوهشی معاونت پژوهش و آموزش حوزه هنری و مرکز آموزش تخصصی هنر اسلامی
کانال: @honarevelaeeسایت: honarevelaee.ir
ارتباط با ادمین: @aambeygi

۲۸ خرداد

بازارسال شده از حوزه هنری انقلاب اسلامی
thumnail
وَ فَدَيْناهُ بِذِبْحٍ عَظِيمٍ
و ما قربانى بزرگى را فداى او(اسماعیل) کردیم.
سوره صافات آیه ۱۰۷

undefinedنام اثر: امانتundefinedنگارگر: استاد مینا صدریundefinedسال: ۱۳۷۶ undefinedابعاد: ۵۰*۷۰ سانتیمترundefinedتکنیک: گواش و اکریلیک
undefined#عید_قربان، عیدبزرگ بندگی بر عموم مسلمین مبارک باد.
undefined @hozehonari_irundefined حوزه‌ی هنری در فضای مجازی:سایتآپارات | ایتا | روبیکا | اینستاگرام

۱۰:۰۷

۳۱ خرداد

بازارسال شده از هنر ولایی
thumnail
#اخلاق
تقوا از تخصص لازم‌تر است، آن ‌را می‌پذیرم اما می‌گویم: آن‌ کس که تخصص ندارد و کاری را می‌پذیرد، بی تقواست.شهید ‌دکتر مصطفی چمران
undefined رسانه باشید!
undefined سایت پژوهشی هنر ولاییundefined@honarevelaee undefinedhvsl.ir/baleundefinedhvsl.ir/soroush undefinedhvsl.ir/insta

۸:۱۱

thumnail
مطالعه معرفی این کتاب
undefined پایان رسانش نباشید...

undefined مجموعه پژوهشی هنر ولایی
undefined @honarevelaee
بله | تارنما | آپارات

۸:۱۵

۴ تیر

بازارسال شده از KHAMENEI.IR
thumnail
undefined رهبر انقلاب: در روز عید غدیر،پرتوی از ولایت خدا در میان مردم تجسّم پیدا کرد و دین کامل شد؛ بدون تعیین و تبیین این مسئله، دین واقعاً ناقص میماند و لذا بود که نعمت اسلام بر مردم تمام شد. ۱۳۶۹/۴/۲۰
undefined عید غدیر #بزرگترین_عید_برترین_تبیین
undefined Farsi.Khamenei.ir

۱۱:۵۸

۵ تیر

بازارسال شده از کانال امام خمینی (ره)
thumnail
undefined این علی کیست؟
undefined یا علی نام تو بردم، نه غمی ماند و نه همی...
undefined فضائل امیرالمومنین (علیه‌السلام) را نمیتوان شمرد
#عید_غدیر#امیرالمؤمنین
undefined @EMAM_COM

۷:۲۳

۷ تیر

بازارسال شده از کانال امام خمینی (ره)
thumnail
undefined مقدرات کشورتان را به این افراد بسپارید
undefined @EMAM_COM

۱۰:۲۶

۸ تیر

thumnail
#انتخابات
undefined پایان رسانش نباشید...

undefined مجموعه پژوهشی هنر ولایی
undefined @honarevelaee
بله | تارنما | آپارات

۱:۳۹

۱۷ تیر

thumnail
undefined پردۀ اول - روضۀ حمیده
بسم اللهمسیری طولانی و بیابانی خسته کننده بود؛ فقط بیابان بود و ریگزار. از پشت پرده‌های کجاوه هم تصویری برای تماشا وجود نداشت. غیر از هر صبح، که تمام لحظات بالاآمدن خورشید را می‌نگریستم. چنانکه گویی اولین بار است طلوعش را می‌بینم. زل می‌زدم به عمق بیابان و نخی را که گره‌گره کرده بودم، از دور دست باز می‌کردم و با هر گره، ذکری از تسبیحات مادربزرگم را زیر لب زمزمه می‌کردم. تا وقتی خورشید به تمامی رخ می‌نمود.گاهی با رقیه جان در یک کجاوه می‌نشستیم و مسیر را به بازی با خواهر می‌گذراندم. برایش از پهلوانی‌های پدربزرگ شعر می‌خواندم و او با شوق می‌شنید. گاهی هم با عاتکه و حمیده، دختران عمویم مسلم همراه می‌شدم. گاهی هم با سکینه جان. ابتدای حرکت از مدینه، برای آنکه با عمه در یک کجاوه باشیم، با سایر دختران رقابت می‌کردیم. از همان ابتدا بنا شد هر روز یکی از ما همراه عمه باشد و از بخت خوشم، قرعۀ روز اول به نام من افتاد. روزهای همراهی با عمه، شیرین‌ترین روزهای سفر بود. گاه از کودکی‌ها و خاطرات جدمان رسول الله سخن می‌گفت و گاه خاطرات پدربزرگ و گاه مادربزرگ؛ آنقدر شفاف که انگار خودم کنار آن‌ها بودم. خاطرات مادربزرگ برایم طعم دیگری داشت. عمه می‌گفت شبیه او هستم و برای همین نامم را فاطمه گذاشته‌اند.مقصد ما کوفه بود. اما عمه کمتر خاطراتش از این شهر را می‌گفت. بعدها فهمیدم نمی‌خواست تصویر شهری که به سویش می‌رفتیم در خاطرم نازیبا ترسیم شود.کاروان‌مان بزرگ بود و بسیاری به قصد همراهی پدر، از مکه به ما پیوسته بودند. تا آن روز. در منزل‌گاه زباله...زباله روستای آبادی بود و بازاری بزرگ داشت. استراحت‌مان در زباله طولانی نبود. درون خیمه موهای رقیه را شانه می‌زدم که همهمه‌ای درگرفت. صدا از سمت خیمۀ پدر بود. دلم بی‌قرار شد اما مثل همیشۀ ده‌سال زندگی‌ام، صبورانه منتظر ماندم تا آنچه لازم است بشنوم، برایم بگویند. صداها که بیشتر شد رقیه برخواست تا به خیمه عمه‌جان برود. نباید تنهایش می‌گذاشتم. دستش را گرفتم و از خیمه بیرون رفتیم. آنچه می‌دیدم، ضربه‌ای بر قلبم زد. خیمۀ پدر برپا بود اما بسیاری از آن‌ها که از مکه همراه‌مان شده بودند، مشغول برچیدن خیمه‌هایشان بودند. عده‌ای هم با سرعت در حال دورشدن بودند؛ اما نه به سمت کوفه...عمو با سری افتاده، کنار خیمۀ پدر ایستاده بود و عاتکه و حمیده همراه عمه به سمت خیمۀ پدر می‌رفتند. ما کنار پردۀ خیمه ایستادیم. پدر حمیده را روی پای خود نشاند و دست بر سرش کشید. فضای خیمه از اتفاقی ناگوار خبر می‌داد؛ اما هیچ‌کس سخن نمی‌گفت. حمیده سکوت را شکست: «چرا با من مثل یتیم‌ها رفتار می‌کنی؟ پدرم شهید شده؟» پدر شروع کرد به گریه. همه فهمیدیم چه شده. دیگر من و خواهرانم، خواهران حمیده بودیم و پدرم، پدرش. تا آن روز... تا آن روزی که حمیده هنگام هجوم سربازان کوفی، زیر دست‌وپای آن‌ها و اسب‌هایشان به پدرش پیوست...و حالا من، همچون عمه‌ام، خاطراتی از کوفه دارم که کمتر به سراغ‌شان می‌روم...
ب.ه. اشرف‌پور
مطالعه در سایت: hvsl.ir/218
undefined پایان رسانش نباشید...

undefined مجموعه پژوهشی هنر ولایی
undefined @honarevelaee
بله | تارنما | آپارات

۱۴:۱۵

۱۸ تیر

thumnail
undefined پردۀ دوم - روضۀ لیلا
بسم اللهکاروان کوچک‌شده‌مان راه خود را به سمت کوفه طی می‌کرد. گویی چیزی تغییر نکرده بود؛ جز حال و روز ما. برادرم علی‌اکبر هر از گاهی خود را به کجاوۀ ما می‌رساند و حال‌مان را می‌پرسید و چند کلامی با ما سخن می‌گفت. ایامی که با مادرش لیلاجان در یک کجاوه بودم، بیشتر او را می‌دیدم. گاه طلب‌نکرده برای مادرش آب می‌آورد و گاه به بهانۀ رساندن خبری بی‌اهمیت یا نشان‌دادن نخلستانی دوردست، در دل صحرا سراغش می‌آمد. لیلاجان هربار بی‌تاب می‌شد کافی بود لحظه‌ای چهرۀ برادرم را ببیند یا حتی صدایش را از دور بشنود. برادرم این را می‌دانست و بی‌آنکه کاری داشته باشد، فقط برای اطمینان‌بخشیدن به مادرش به او سر می‌زد.روز گرمی بود. در میانۀ راه لحظاتی کاروان متوقف شد و سخنانی مبهم از مردان به گوش رسید؛ اما خیلی زود دوباره به راه افتادیم. صدای شترها بلند شد. گویی کسی دهنه‌شان را می‌کشید و مسیرشان را تغییر می‌داد. سرعت حرکت‌مان هم بیشتر شد. پردۀ کجاوه را کنار زدم اما هیچ ندیدم. در توقف بعدی، مردان با سرعتی بیش از قبل خیمه‌ها را برپا کردند و ما درون خیمه رفتیم. حرکات‌شان عجیب شده بود. گویی آمادۀ جنگ می‌شدند. علی‌اصغر، برادر تازه به دنیا آمده‌ام، چند روزی بود که از گرما خوب نمی‌خوابید و مادرش نیز هم‌پای او بیداری می‌کشید. او را از رباب‌جان گرفتم تا ایشان کمی استراحت کند. علی را روی پا گذاشتم و آرام تکانش دادم. کمی آب روی لباسش پاشیدم و پارچه‌ای مرطوب هم به دست رقیه دادم تا بالای سر علی تکان دهد؛ خنکای باد لبخندی روی صورت گل‌انداخته‌اش آورد. رقیه هم به‌شیرینی خندید و این خنده میان همۀ دختران و بانوان خیمه پخش شد.آرامش فقط لحظاتی مهمان خیمه بود. همهمه‌ای برخاست که هر لحظه نزدیک‌تر و بلندتر می‌شد. آن‌قدر نزدیک شد که صدای قدم اسب‌ها و سخن‌گفتن لشکری از مردان را به‌وضوح می‌شنیدم. کدام دختر عرب است که صدای ساییده‌شدن فلز سپر با زین اسب یا برخورد غلاف شمشیر به زین را نشناسد. ندیده پیدا بود که خارج از خیمه، مردان جنگی جمع شده‌اند. آن قدر زیاد که حتی شنیدن بحۀ(۱) صدایشان تنم را می‌لرزاند.رقیه دست از تکان‌دادن پارچه کشید. گرما دوباره علی را بی‌تاب کرد. لیلاجان رقیه را نزد خود خواند تا از خیمه بیرون نرود. صدای مردان کاروان بلند شد؛ مشک‌ها را از درون خیمه‌ها طلب می‌کردند. چند مشک هم از خیمۀ ما بیرون رفت. همهمه لحظاتی قطع شد و صدای آبی که بر سر و صورت پاشیده می‌شد، جایش را گرفت. دل ما هم آرام گرفت. سر جنگ نداشتند. به لیلاجان گفتم شاید آمده‌اند تا پدر را یاری کنند. کمی که گذشت صدای اذان برادرم بلند شد و ته‌ماندۀ دلهره را نیز با خود برد. شنیدن صدای برادرم برای همۀ ما شعف‌انگیز بود؛ و برای مادرش جور دیگری.تا آن روز... روز دهم محرم. آن روز علی‌اکبر کمتر خود را به مادرش نشان می‌داد. لیلاجان هم صبورانه هیچ نمی‌گفت. خبر شهادت مردان یکی‌یکی به خیمه می‌رسید و با هر خبر، التهاب چهرۀ لیلاجان بیشتر می‌شد اما نشنیدم که برادرم را صدا بزند. صدای اذان ظهر روز دهم که بلند شد، آهی از قلب مادر مؤذن برخاست و نفسی را که گویی از صبح در سینه‌اش حبس شده بود، رها کرد. مطمئن شد که هنوز پسرش زنده است. اما این آخرین باری بود که اذان را با صدای برادرم شنید...--------(۱) گرفتگی صدا که هنگام سخن‌گفتن اعراب، به جهت شیوۀ تلفظ حروف، حالتی خشن‌تر به اصوات می‌دهد.
ب.ه. اشرف‌پور
مطالعه در سایت: hvsl.ir/219
undefined پایان رسانش نباشید...

undefined مجموعه پژوهشی هنر ولایی
undefined @honarevelaee
بله | تارنما | آپارات

۱۴:۴۴

بازارسال شده از هنر ولایی
thumnail
چای روضه
undefined رسانه باشید!

undefinedسایت پژوهشی هنر ولایی
undefined @honarevelaee
بله | سروش | اینستاگرام | آپارات

۱۹:۳۰

۱۹ تیر

thumnail
undefined پردۀ سوم - روضۀ حبیبه
بسم اللهلشکر ابن‌زیاد به فرماندهی حُر، راه‌مان را به سوی کوفه بست؛ راه بازگشت‌مان را هم. کاروان ما به راه افتاد و آن‌ها با فاصله‌ای اندک همراه‌مان می‌آمدند. بعد از آن دیگر حظّ همراهی با عمه در یک کجاوه را نداشتم. عمه بیشتر با بانوان همراه می‌شدند و حرف‌هایی داشتند که گویی ما کوچک‌ترها نباید می‌شنیدیم.روزی که به کربلا رسیدیم، حبیبه‌جان همراه ایشان بود. عمه‌ام که از کجاوه پیاده شد، عبدالله و قاسم جلو رفتند تا به حبیبه‌جان کمک کنند. عبدالله روی نوک پا بلند شده بود تا قدش بلندتر شود و بتواند دست مادرش را بگیرد. در این سفر بیشتر از قبل برای شبیه‌شدن به عموجانم عباس و علی‌اکبر تلاش می‌کرد. مهربانی‌های کودکانه‌اش دل همه‌مان را می‌برد و دل حبیبه را بیشتر.در مدینه که بودیم، عبدالله در خانه ما روزهایش را شب می‌کرد. پدرم برایش پدری می‌کرد و او هر روز به پدر وابسته‌تر می‌شد. در تمام طول سفر هم، عبدالله بیشتر همراه پدرم بود. حبیبه‌جان هر روز هنگام حرکت کاروان، موهای عبدالله را شانه می‌زد و سر و صورتش را می‌پوشاند تا آفتاب بیابان آزارش ندهد. بعد او را به برادرم علی‌اکبر می‌سپرد تا سوار اسب‌اش کند. حبیبه خودش لباس‌های عبدالله را می‌شست و همیشه او را با لباسی تمیز نزد پدرم می‌فرستاد. همیشه صبر می‌کرد تا عبدالله بیاید و بعد خود غذا می‌خورد. عبدالله هروقت نزد مادرش می‌آمد، با شوق از خاطره‌های بودن کنار پدرم می‌گفت. تمام لحظه‌ها را در خاطرش حفظ می‌کرد تا برای مادرش تعریف کند. وقتی از سواری خسته می‌شد، به سایۀ کجاوه پناه می‌آورد. حبیبه بادش می‌زد تا حرارت تنش فرو بنشیند و با لبخند به سخنانش گوش می‌داد. شیرین‌زبانی عبدالله یک سوی ماجرا بود و حرف‌هایش از پدرم، که حبیبه همیشه او را مولا خطاب می‌کرد، سوی دیگر. پدر برای حبیبه‌جان فقط برادرِ همسرش نبود. هنگام حرکت از مدینه، وقتی فهمید عمه‌جان هم همراه پدر عازم است، بی‌معطلی وسایل‌اش را جمع کرد و به خانۀ ما آمد. می‌گفت شرم دارم که از مولایم دست بکشم. شرم داشت عسرت سفر برای دختر فاطمه باشد و او در سایۀ خانه‌اش بیاساید. او تمام مسیر را صبورانه کنار ما بود. هنگام پختن نان و آماده‌کردن غذا از هیچ کمکی دریغ نمی‌کرد. گاه لباس‌های رقیه‌جان را هم او می‌شست.گاه که عبدالله خاری به دستش می‌رفت یا موقع پایین‌آمدن از اسب پایش می‌پیچید، صدای آهستۀ عبدالله را از فاصلۀ دور می‌شنید و به‌سرعت خود را به او می‌رساند. گویی دل حبیبه به عبدالله وصل بود و البته دل عبدالله به پدرم. تا آن روز... آن روز که پدرم با زخم‌های بی‌شمار تنش، بی‌یار و یاور مانده بود. عبدالله در خیمه می‌گریست و بی‌تابی می‌کرد. عمه خواسته بود که حبیبه‌جان مراقب باشد تا مبادا عبدالله بیرون برود. التماس‌های عبدالله به مادرش برای رها‌کردن دست‌اش بی‌فایده بود؛ تا زمانی که صدای هل من ناصر پدرم بلند شد... دل تک‌تک‌مان، از صدای پدر شرحه‌شرحه شد. دیگر جان عبدالله تاب ماندن در کالبدش را نداشت و حبیبه این را بهتر از همه می‌دانست. عبدالله دستش را از دستان مادرش بیرون کشید و همچون آهو از خیمه بیرون جهید... و حبیبه... به دستان خالی‌اش نگریست و آن‌ها را به صورت کوبید... و من به گمانم، بی‌اذن حبیبه، عبدالله توان رفتن نداشت...
ب.ه. اشرف‌پور
مطالعه در سایت: hvsl.ir/220
undefined پایان رسانش نباشید...

undefined مجموعه پژوهشی هنر ولایی
undefined @honarevelaee
بله | تارنما | آپارات

۱۵:۳۳

۲۰ تیر

thumnail
undefined پردۀ چهارم - روضۀ لبابه
بسم اللهآرام بود. همیشه. آن‌قدر که گویی اصلاً گاهی حضور ندارد. در تمام مسیر کجاوه‌اش، آخرین بود. خواست خودش بود یا عمویم، نمی‌دانم. اما سال‌ها زندگی کنار عمو، آن‌ها را شبیه هم کرده بود؛ در خلق‌وخو و رفتار. ادب لبابه همچون عمویم عباس بود؛ پیش از ما وارد خیمه نمی‌شد و پیش از ما دست به سمت غذا نمی‌برد. این‌ها که هیچ، در تمام مسیر مدینه تا کربلا حتی کلمه‌ای که بوی گلایه و ناراحتی بدهد، از او نشنیدم. عمویم همسری انتخاب کرده بود که شبیه مادرش باشد.عمو طلایه‌دار کاروان بود و گاه از پردۀ کجاوه می‌دیدمش که می‌ایستد و تمام کاروان را از نظر می‌گذراند. به‌مرور دریافتم که در زمان‌های معینی از روز چنین می‌کند. نگاهش به آخرین کجاوه بود. گویی قراری بود میان آن‌ها تا به لبابه اطمینان دهد که با نگاه نافذ و قلب مهربانش هوای آن‌ها را دارد.مدینه که بودیم، فضل و عبیدالله زمان بیشتری با پدرشان می‌گذراندند و حالا عمو کمتر وقت بازی با آن‌ها را داشت. سفر برای لبابه تمرینی بود که در غیاب عمو، مربی‌شان باشد و آن‌گونه که عمو دوست داشت، آن‌ها را بزرگ کند. مسیر طولانی سفر و گرما همۀ بچه‌ها را کلافه می‌کرد. اما لبابه، چنان فضل و عبیدالله را در کجاوه سرگرم می‌کرد، که هر جا منزل می‌کردیم، سرحال و شاد می‌دیدم‌شان.همیشه بعد از برپاکردن خیمه‌ها، لبابه برای احوالپرسی نزد عمه می‌رفت. عبیدالله و فضل را هم با خود می‌برد. گاه عمو فرصت می‌کرد و سراغ بچه‌ها می‌آمد. رقیه را قلمدوش و فضل و عبیدالله را با دو دست می‌گرفت و می‌چرخید. صدای خندۀ بچه‌ها همۀ سرها را از خیمه‌ها بیرون می‌آورد. با این حال لبابه هرگاه عمو را مشغول می‌دید، بچه‌ها را از او دور نگه می‌داشت و خود مراقب‌شان بود. نمی‌خواست عمو حتی اندکی دل‌نگران او و بچه‌ها باشد یا ثانیه‌ای او را از خدمت به پدرم باز دارد.لبابه عمو را که می‌دید، ابتدا حال پدرم را می‌پرسید؛ پیش از آنکه از حال خود عمو بپرسد. تا آن روز... آن روز عطش تاب همۀ بچه‌ها را برده بود. به خواست عمه، لبابه و کودکانش به خیمۀ ما آمدند. فضل و عبیدالله بی‌هیچ توانی سر روی پای مادرشان گذاشته بودند. عمو که رفت آب بیاورد، دل همۀ ما هم با او رفت. منتظر بودیم برگردد... اما پدر به‌تنهایی، با قدی نیم‌خمیده از کنار فرات برگشت. لبابه چشم‌انتظار ایستاده بود تا این بار پدر از حال عمو برایش بگوید. اما پدر بی هیچ کلامی، به خیمۀ عمو رفت و عمود آن را انداخت...
ب.ه. اشرف‌پور
مطالعه در سایت: hvsl.ir/221
undefined پایان رسانش نباشید...

undefined مجموعه پژوهشی هنر ولایی
undefined @honarevelaee
بله | تارنما | آپارات

۱۵:۱۰

۲۱ تیر

thumnail
undefined پردۀ پنجم - روضۀ بحریه
بسم الله«امیری‌ حُسَینٌ وَنِعْمَ الامیرُ • سُرُور فُؤادِ البَشیر النّذیرِ». صدای عمرو بود که در تمام دشت می‌چرخید و به دل ما آرامش می‌بخشید. شمشیرش را بالای سرش می‌گرداند و می‌خواند «عَلِی وَ فاطِمَةٌ والِداهُ • فَهَلْ تَعْلَمُونَ لَهُ مِنْ نَظیرٍ». بر بالای تل، کنار عمه ایستاده بودم. صدای او را می‌شنیدم و چشمم به بحریه بود که از کنار پیکر همسرش جناده، به عمرو می‌نگریست.هر بار با بحریه هم‌صحبت می‌شدم، می‌گفت عمرو در این چند روز بزرگ‌تر شده. مرد شده. خوشحال بود از مردشدن، پسر ده یازده ساله‌اش. هنوز به لشکر حر نرسیده بودیم که بحریه و جناده و عمرو به ما پیوستند. بعد از شهادت عمویم مسلم، کوفه را ترک کرده بودند تا پدرم را یاری دهند. بحریه از سختی خروج‌شان از کوفه و فرار از دست سربازان عبیدالله می‌گفت و تلاشش برای همراهی همسر و پسرش در این سفر، ارجش را در قلبم بیشتر می‌کرد. بحریه به شوق دیدن عمه‌ام و نیت یاری پسر رسول‌الله تن به سختی سفر سپرده بود. این چند روز که با ما بودند، عمرو از عمویم عباس جدا نمی‌شد. انگار به استادش رسیده بود. حتی دفعاتی که عمو برای آوردن آب به سمت شط رفت، عمرو همراهی‌اش کرد. و گویی هیچ چیز از این همراهی برای بحریه شیرین‌تر نبود.با خودش از نخلستان‌های کوفه خرما آورده بود. تعارف‌مان می‌کرد و می‌گفت «نخلش را پدربزرگ‌تان کاشته، خرمایش را هم میثم‌تمار چیده و پیش از شهادتش برایمان آورده». خرمایش حلاوتی وصف ناشدنی داشت.در کربلا که منزل کردیم، گاه بحریه را مشغول دوختن لباس می‌دیدم. گمان می‌کردم برای خودش کاری درست کرده تا به تشنگی و سختی‌ها فکر نکند. هیچ‌وقت نپرسیدم چیست. تا آن روز... جناده که شهید شد، بحریه درون خیمه رفت و لباس را آورد. قوارۀ تن عمرو بود. خودش آن را به تن عمرو پوشاند و بی‌هیچ تردیدی برای جنگ روانه‌اش کرد. عمرو دست‌های مادرش را بوسید. کنار جنازۀ پدرش نشست و شمشیر او را از زمین برداشت. پدرم فقط وقتی مطمئن شد که مادرش راضی‌ست، به جنگیدن عمرو رضایت داد.با عمه کنار بحریه رفتیم. فضای اطراف عمرو چنان غبارآلود بود که هیچ نمی‌دیدیم. باید بحریه را به خیمه می‌بردیم. دستش را گرفتم. لبخند می‌زد و اشک می‌ریخت: «چرا نخواهم به راه حسین فدا شود...»ب.ه. اشرف‌پور
مطالعه در سایت: hvsl.ir/222
undefined پایان رسانش نباشید...

undefined مجموعه پژوهشی هنر ولایی
undefined @honarevelaee
بله | تارنما | آپارات

۱۷:۴۷

۲۲ تیر

thumnail
undefined پردۀ ششم - روضۀ ام‌وهب
بسم اللهوهب که روی زمین افتاد، ام‌وهب هم افتاد...قبل از آنکه خبر شهادت عمویم مسلم را به پدرم بدهند، به ما ملحق شدند. از کنار سیاه‌چادرشان گذشتیم. ما را که دیدند، پیرزن برایمان مشک آب آورد. آب به حد کافی همراه کاروان بود. به سیاه‌چادرشان دعوت‌مان کردند و پدرم به ایمان به رسول‌الله دعوت‌شان کرد. هم ما پذیرفتیم و هم آن‌ها. دیگر تنهایمان نگذاشتند. سیاه‌چادر را برچیدند و به کاروان پیوستند.هرسه مانند تشنگانی بودند که به چشمه‌ای رسیده‌اند و قدر آن را بیش از همه می‌دانند. هربار پدرم شروع به صحبت می‌کرد، با همۀ وجود کلمه‌به‌کلمه حرف‌هایش را می‌شنیدند تا آموزه‌ای جدید بیاندوزند. پیرزن هر بار به بهانه‌ای نزد عمه می‌آمد و همانند کودکانِ به مکتب‌رفته، درس می‌آموخت.ام‌وهب از آن پیرزن‌هایی بود که برای همه مادری می‌کرد. هوای همه را داشت. هوای عروسش را بیشتر. خوب فهمیده بود که اگر پسرش به یاری پدرم به میدان نرود، یک عمر حسرت می‌خورد و همسرش را مقصر کوتاهی خود خواهد دانست. هوای عروسش را داشت که نگذاشت جوانِ تازه‌دامادش در دوراهی ماندنی پرحسرت و ابدیتی حسرت‌برانگیز جا بماند.وهب یگانه فرزندش بود. این چند روز دلبستگی‌اش به او را، که مرد خانه بود، می‌دیدیم. تا آن روز... آن روز دل از وهب کند. پیرزن پیش از پسرش بال پرواز گرفت. اینکه در دلش چه گذشت و چگونه او را از خود جدا کرد، نمی‌دانم. اینکه در لحظۀ رفتن وهب به میدان، خاطرات روزهای شیرخوارگی وهب را به یاد آورد یا اولین قدم‌هایش را یا اولین کلمه‌هایش را، نمی‌دانم. آنچه عیان بود اینکه، از لحظه‌ای که وهب سوار اسب شد، ام‌وهب چشم به پدرم دوخت. چهره‌اش آرامش و لبانش تبسم داشت. به رزم پسرش نگاه نمی‌کرد. قلبش تاب دیدن آنچه بر سر پسرش می‌آمد، نداشت. از سویی رضایت امام برایش مهم‌تر بود. حتی وقتی وهب از اسب افتاد، نگاهش همچنان به پدرم بود. حس مادرانه‌اش بود که به جای چشم او را مطلع کرد و دیگر نتوانست روی پا بایستد. چنان‌که گفته بود از پسرش راضی نشد تا اینکه پیش روی امامش کشته شد.خدا عمرسعد را لعنت کند با آن دستوری که داد... پیرزن از جا برخاست. زمین زیر قدم‌هایش می‌لرزید. حتی نگاهی گذرا هم به سر وهب نینداخت. کلامش از شمشیر وهب تیزتر بود: «آنچه در راه خدا داده‌ام بازپس نمی‌ستانم».
ب.ه. اشرف‌پور
مطالعه در سایت: hvsl.ir/223
undefined پایان رسانش نباشید...

undefined مجموعه پژوهشی هنر ولایی
undefined @honarevelaee
بله | تارنما | آپارات

۹:۵۵

۲۳ تیر

thumnail
undefined پردۀ هفتم - روضۀ رمله
بسم الله
معمولاً از خیمه خارج نمی‌شد. صداها آنچه لازم بود، برایش می‌برد. مثل آن شب که صدای قاسم بلند شد و می‌خواست بداند او هم شهید می‌شود یا نه. دل توی دل رمله نبود. گویی از پسرش مشتاق‌تر بود که جواب پدرم را بشنود. رمله سؤال پدرم را که شنید، لبخند زد. انگار جواب قاسم را از پیش می‌دانست. لب‌هایش همراه با صدای قاسم که می‌گفت «احلی من العسل»، تکان می‌خورد. پسرش را می‌شناخت. در غیاب عمو، چنان تربیتش کرده بود که او می‌پسندید.از زنان مدینه چه طعنه‌ها که نشنید، آن هم برای کاری که هم‌شویش مرتکب شده بود. رمله اما خود و خانواده‌اش محب پدربزرگم بودند. رمله بود که وقتی از مسمومیت عمو مطلع شد، کنیزی فرستاد سراغ پدرم.بعد از شهادت عمو، همراه قاسمِ سه ساله‌اش به خانۀ ما آمد. قاسم برادر کوچکم شد و او خود برایم خواهری می‌کرد. هروقت در حیاط خانه، عمویم عباس با قاسم مشق شمشیر می‌کرد، رمله جان آب خنک به دستم می‌داد تا برای قاسم و عمو ببرم. قاسم که با سر و صورت خیس از عرق درون خانه می‌آمد، می‌نشست و برای مادرش با شوق از تمرینش می‌گفت. رمله عرق از چهرۀ پسرش می‌زدود و چنان به حرف‌های کودکانه‌اش گوش می‌داد، که قاسم تصور می‌کرد داستان قهرمانی‌هایش را برای او تعریف می‌کند. گاهی قاسم مقابلش تمرین می‌کرد و تشویق‌های او، عموزاده‌ام را به عرش می‌برد. احلی من العسل گفتنِ قاسم، برای رمله، که پسرش را شب‌ها با داستان پهلوانی‌های پدرش به خواب می‌برد، طبیعی بود.قاسم مثل یک قهرمان بزرگ شد. تا آن روز... رمله می‌دانست پسرش به رغم آن قد و هیکل ظریف، خوب می‌تواند از پس رقبای میدان‌دیده برآید. خودش که دل دیدن نداشت، درون خیمه نشسته بود و صداها را تا آنجا که همهمۀ لشکر اجازه می‌داد، می‌شنید. تا وقتی صدای به‌هم‌خوردن شمشیرها می‌آمد، از خیمه خارج نشد. همین که صداها فرونشست، او را دیدم که در آستانه خیمه ایستاده است. شاید نباید می‌گذاشتم ببیند، اما دید. کدام مادری‌ست که تصویرِ قدکشیدنِ پسرش، به جای شادی، خنجری بر قلبش بنشاند؟
ب.ه. اشرف‌پور
مطالعه در سایت: hvsl.ir/224
undefined پایان رسانش نباشید...

undefined مجموعه پژوهشی هنر ولایی
undefined @honarevelaee
بله | تارنما | آپارات

۸:۳۲

۲۴ تیر

thumnail
undefined پردۀ هشتم - روضۀ رقیه
بسم الله
خواهرکم دوران کودکیِ شیرینی داشت؛ چه آن زمان که مدینه بودیم، چه در سفر به مکه و از مکه تا کربلا. در مسیر گاه در کجاوۀ عمه بود، گاه با رباب‌جان همراه می‌شد و با علی‌اصغر بازی می‌کرد و گاه با لبابه و بچه‌های عمویم عباس بود. در هر کجاوه‌ای که خودش می‌خواست، جا داشت و همه با شوق او را نزد خود می‌خواندند.سحرها و در خنکای بدون آفتاب کویر، گاه سوار بر اسب پدرم می‌شد و گاه همراه عمو یا علی‌اکبر بود. آفتاب که بالا می‌آمد، می‌سپردندش به سایۀ کجاوه؛ هیچ‌کس خوش نداشت حتی ذره‌ای غبار به گوشۀ لباس او بنشیند. روی دست‌ها می‌گرداندنش تا مبادا خاری از کویر، پوست نازکش را بخراشد. درستش این است که بگویم رقیه‌جان روی چشم‌های ما بزرگ می‌شد؛ چشم‌های پدرم، عمه، عموها، برادرها و خواهرها. کسی نمی‌گذاشت برای او خاطرۀ تلخی از سفر شکل بگیرد. تا آن روز... رقیه در دنیای کودکانه‌اش خطر را دریافته بود. لشکر عظیم روبه‌رو را می‌دید و تغییر در رفتار اهل کاروان را حس می‌کرد. قرار نبود دنیای لطیف کودکانه‌اش آن‌گونه از هم بپاشد... اما این سرنوشت ناگزیر نسل پاکان و حق‌طلبان است. تا وقتی که ظلم هست، عدالت‌خواهی همچون پدرم نمی‌تواند سکوت کند و این یعنی در مسیر حق، حتی کودکان او را از گزندِ ظالم امانی نیست. نسلِ ظلم‌ستیز، خود تهدید ظالم است و رقیه، با همۀ کودکی‌اش تهدیدی برای یزید بود.اینکه شهادت علی‌اکبر، شهادت پسرعموهایم، شهادت عموهایم و شهادت پدر، چه بر قلب کوچک رقیه آورد، نمی‌دانم. آنچه می‌دیدم پریشانی او بود. غروب روز دهم، دیگر اشک نمی‌ریخت. مبهوت بود و گاه از تل بالا می‌رفت و خودش را به عمه می‌رساند، گاه از این خیمه به آن خیمه سرک می‌کشید. شاید نگاه می‌کرد که ببیند دیگر کدام عزیزانش کم شده‌اند. پدر که شهید شد... میان آتش و هجوم دشمن، گمش کردم. بعدها هم نگفت چه بر سرش آمده. دخترک شیرین‌زبان‌مان ساکت شده بود.سفر ادامه داشت. اما نه آن‌گونه که غباری به لباسش ننشیند یا خاری به دستش نرود...
ب.ه. اشرف‌پور
مطالعه در سایت: hvsl.ir/225
undefined پایان رسانش نباشید...

undefined مجموعه پژوهشی هنر ولایی
undefined @honarevelaee
بله | تارنما | آپارات

۱۱:۰۷

۲۵ تیر

بازارسال شده از KHAMENEI.IR
thumnail
undefined پوستر عاشورایی KHAMENEI.IR منتشر شدundefined این اشک کهنه نمی‌شود
undefined حضرت آیت‌الله خامنه‌ای: «گریستن و گریاندن برای امام حسین علیه‌السّلام، برای خود جایگاهی دارد. مبادا کسی خیال کند که دیگر چه جایی برای گریه کردن و این بحثهای قدیمی است! نه! این خیالِ باطل است. عاطفه به‌جای خود و منطق و استدلال هم به‌جای خود، هر یک سهمی در بنای شخصیّت انسان دارد.» ۱۳۷۳/۰۳/۱۷
undefined رسانه KHAMENEI.IR به مناسبت ایام عزاداری حضرت اباعبدالله الحسین علیه‌السلام، لوح «این اشک کهنه نمی‌شود» را منتشر میکند.
undefined نسخه قابل چاپ | #بعثت_خون
undefined Farsi.khamenei.ir

۶:۱۲

thumnail
undefined پردۀ نهم - روضۀ رباب
بسم الله
طبع شعرش، هم‌نشینی با او را لذت‌بخش‌تر می‌کرد. گاه دور هم مشغول کاری بودیم و او بی‌هوا، آنچه در لحظه سروده بود، برایمان می‌خواند؛ در شادی و غم. برای علی‌اصغر هم از اشعار خودش لالایی می‌گفت. و شیرین‌تر آن‌که گاه او برای پدرم شعر می‌سرود و گاه پدرم برای او: «لَعَمْرُک اِنِّنی لَاُحِبُّ دارا* تَحُلُّ بها سکینةُ و الربابُ».۱به گمانم سفر برای هیچ‌کس به اندازۀ او سخت نبود. آخر از مدینه که خارج شدیم، تازه چند روز از تولد علی‌اصغر می‌گذشت. اما بی‌گلایه با پدر همراه شد. حتی وقتی نوزادش از گرما بیمار می‌شد و شیر نمی‌خورد، سخنی از سر ناراحتی نمی‌گفت. برای رباب هیچ‌چیز از بی‌تابی علی‌اصغر سخت‌تر نبود. اینجور وقت‌ها از ما کاری برنمی‌آمد؛ فقط عمه می‌توانست رباب را آرام کند. در کربلا هم همین بود... عمه آرام‌مان می‌کرد.در مسیر، گاه رباب‌جان اگر کاری داشت به من می‌گفت و من هم به عموعباس. پدر جلودار بود و عمو مأمور بود تا حواسش به تمام کاروان باشد. هرکاری داشتیم، او را نزدیک خود می‌دیدیم و او به چشم‌بر‌هم‌زدنی، هرچه لازم بود فراهم می‌کرد. تا آن روز...آن روز عمو که رفت، امید رباب‌جان قطع شد. عمه دست روی قلبش می‌گذاشت و ذکر می‌گفت تا آرام شود. اما همان قلب گواهی می‌داد که نوزادش زنده نمی‌ماند. خودش علی را به پدرم داد تا ببرد. شاید نه برای آن‌که به علی‌اصغر آب دهند. بعدها می‌گفت علی که زنده نمی‌ماند، کاش دشمنان حسین(علیه‌السلام)، به قنداق علی چنگ می‌زدند و نجات می‌یافتند.شهادت علی برای رباب‌جان، امتحان صبر نبود؛ محک ولایت بود. وقتی پدر برگشت، رباب به تسلای پدرم رفت و خود اولین نفر به او سرسلامتی داد. بعد از شهادت پدرم دیگر جز برای او شعر نگفت. گاه می‌دیدمش که در خلوت خود نشسته و برای پدر مرثیه می‌خواند: «وا حُسینَا فَلا نسیتُ حسینا* اقصَدَتْهُ اُسِنَةُ الاعداء/ غادَروهُ بِکربلاء صریعا* لا سقی اللّه ُ جانبی کربلاء».۲
۱ به جانت قسم خانه‌ای را دوست دارم که سکینه و رباب در آن باشند.۲ آه حسین... هرگز حسین را فراموش نمی‌کنم. نیزه‌های دشمنان او را هدف گرفتند. او را که در کربلا افتاده بود، کشتند. خدا سرزمین کربلا را سیراب نکند.
ب.ه. اشرف‌پور
مطالعه در سایت: hvsl.ir/226
undefined پایان رسانش نباشید...

undefined مجموعه پژوهشی هنر ولایی
undefined @honarevelaee
بله | تارنما | آپارات

۷:۵۲

۲۶ تیر

بازارسال شده از KHAMENEI.IR
thumnail
undefined پوستر جدید KHAMENEI.IR در شب عاشورا منتشر شدundefined مجلس حسینی؛ مجلس رویش نور
undefined رهبر انقلاب: هر کسی در یک محفل حسینی بنشیند و برخیزد، بدون تردید بهره‌ی معنوی از این نشست و برخاست میبرد؛ در این تردیدی نیست. هر کدام از ما ساعتی در این مجالس بنشینیم، دلهایمان آخر آن ساعت از اوّل آن ساعت پاکیزه‌تر و نورانی‌تر میشود. ۱۴۰۲/۰۶/۱۵
undefined #بعثت_خون | نسخه قابل چاپ | مطلب مرتبط
undefined Farsi.Khamenei.ir

۴:۵۷

thumnail
undefined پردۀ دهم - روضۀ زینب
بسم الله
از مدینه که خارج شدیم، عون و محمد با شتاب خود را به کاروان رساندند. خوشحالی عمه در لحظۀ دیدار آن‌ها، چنان بود که هیچ‌وقت شبیهش را ندیده بودم. نه اینکه آن‌ها بیایند و کمک‌حالش باشند؛ نه. ما همه در خدمت عمه بودیم. عموها و علی‌اکبر و قاسم هم که بودند. کسی اجازه نمی‌داد عمه کاری انجام دهد. لب‌باز‌نکرده، آنچه نیت داشت، انجام می‌شد. تا آن روز...عمه‌ام آن روز خیلی کار داشت... هر بار می‌دیدمش، زیرلب ذکر تسبیحات مادربزرگ را می‌گفت تا با آن گرما و تشنگی، قوت حرکت داشته باشد. گاهی می‌دوید میان میدان تا پدرم را بازگرداند؛ مثل زمان شهادت علی‌اکبرجان. گاهی میان خیمه‌ها می‌گشت تا زنان و کودکان را آرام کند. گاهی سراغ برادرم زین‌العابدین می‌رفت و به ایشان رسیدگی می‌کرد. گاه می‌دوید بالای تل تا میدان نبرد را ببیند و دوباره با شتاب پایین می‌آمد.اما این‌ها که کاری نبود. کارهایش تازه بعد از شهادت پدرم شروع شد... عمه میان خیمه‌های آتش گرفته می‌دوید و بچه‌ها را از آتش بیرون می‌کشید؛ از این خیمه به آن خیمه. به دنبال کودکانی که لباس‌هایشان آتش گرفته بود، می‌دوید تا آتش لباس‌شان را خاموش کند. اگر می‌توانست دست هر کدام از کودکان را به یک بزرگ‌تر می‌داد تا مراقبش باشد. وسط همه این‌ها، آتش به خیمۀ برادرم زین‌العابدین رسید و عمه با شتاب برای نجاتش دوید. شب که فرارسید، هنوز در تاریکی میان خارها می‌گشت و کودکان ترسیده و در گوشه و کنار پراکنده را جمع می‌کرد.آنچه از صبح روز دهم محرم آن سال بر عمه‌ام گذشت، در کلمه‌ها نمی‌گنجد. اصحاب پدرم که می‌رفتند، هر کدام داغی جبران‌ناپذیر بود. داغ عموهایم عبدالله و عثمان و جعفر، داغ علی‌اکبر، قاسم، عبدالله، علی‌اصغر... از کدام بگویم؟ هر کدام از این داغ‌ها به‌تنهایی برای قلب عمه‌ام زیاد بود. کنار همۀ این‌ها، غم عون و محمد هم بود... و غم پدرم... اما... ندیدم لحظه‌ای بنشیند. گاه به نیت او ذکر تسبیحات مادربزرگ را می‌گفتم تا با این همه رنج و تکاپو، از پا نیفتد...به راستی که معنای صبر، در برابر عمه، رنگ باخته بود...
ب.ه. اشرف‌پور
مطالعه در سایت: hvsl.ir/227
undefined پایان رسانش نباشید...

undefined مجموعه پژوهشی هنر ولایی
undefined @honarevelaee
بله | تارنما | آپارات

۶:۴۰