Photo Message
thumbnail

۱۳:۳۰

thumbnail

۱۳:۳۰

thumbnail
undefinedغرفه‌های حسینیه هنر اراک در حاشیه راهپیمایی #روز_جهانی_قدسundefinedبخش دوم@hoseiniyehonar_arak

۱۸:۵۴

thumbnail

۱۸:۵۴

thumbnail

۱۸:۵۴

thumbnail

۱۸:۵۴

thumbnail

۱۸:۵۴

thumbnail

۱۸:۵۴

thumbnail

۱۸:۵۴

thumbnail

۱۸:۵۴

thumbnail

۱۸:۵۴

thumbnail
بسم الله الرحمن الرحیمکاغذهای رنگ‌آمیزیرنگ‌هامداد رنگیقلموپرچم‌های بازیسنجاق‌قفلیسنجاق‌قفلی نبود. قرار شد از خانه بیاورند. میز کوچک را جلوی غرفه گذاشتیم.کتاب‌های رنگی‌رنگی کودکان روی میز چیده شد. جا کم داشتیم و در آن شرایط مدارا تنها راه‌حل بود. صدای نماهنگ "کندن درب خیبر" می‌آید غرفه‌های آن‌طرف خیابان،همه را پر کرده بود. هر کسی مشغول کاری شد. یکی بنر‌های روز قدس و حسینیه هنر را نصب کرد دیگری دوربینش را تست. رفتم سراغ موکت‌های زیر تاتمی‌ها. دو تکه انداختم. یکی از تاتمی‌ها جا نشد. همه را جمع کردم. موکت بزرگ را انداختم. تاتمی‌ها جا خشک کردند روی موکت."ای قدس به تو از دور سلام ای قدس یوم النتقام"چشم دوختم به انتهای خیابان تا بچه‌ها را شکار کنم. به هر کدام رسیدم لبخند زدم، گفتم:«بیا توی غرفه ما. رنگ آمیزی داریم. بعدم می‌خوام باهاتون بازی کنم.» یکی شانه بالا انداخت و با لب کج گفت:«نه.» رفتم سمت دختر لباس صورتی. فوری قبول کرد. گفتم:«بشین کنار این سه‌تا دخترخانم رنگ کن تا چندنفر دیگه بیان.» برای بازی نجات پرچم حداقل شش بچه می‌خواستم.دست پسر بچه‌های چفیه به شانه را گرفتم: «بیاید بازی.» _نه خاله کار داریم. به چند نفر دیگر گفتم. قبول کردند. رفتم داخل غرفه. آه از نهادم درآمد. دختر لباس صورتی رفته بود. دست همان سه بچه را گرفتم. کفش‌هایشان را درآوردند و روی تاتمی‌ها ایستادند. پرچم کشورهای مسلمان را با سنجاق نصب کردم به لباس‌هایشان. پرچم فلسطین را بالا گرفتم: «بچه‌ها میدونید این پرچم کدوم کشوره؟» یکهو مثل فنر از جا در رفتند. _خاله می‌خوایم بریم نقاشی صورت. سرم را چرخاندم به سمت چپ. نقاشی صورت بچه‌ها شروع شده بود. این را کجای دلم می‌گذاشتم! گفتم:«بدویید و زود بیاید.» رفتم ابتدای خیابان و در شکار بچه‌های بیشتر کمین کردم. چند دختر و پسر یافتم. با خوشحالی برگشتم سمت غرفه. خدای من این سه تا کجا رفتند؟ قرار بود بعد نقاشی بروند روی تاتمی‌ها. آفتاب نشسته بود وسط فرق سرم. داغ داغ می‌تابید. الله و اکبررررر... الله و اکبرررررشده بودم شبیه بچه‌های تنهای محله.شبیه آن بچه‌هایی که کسی توی بازی راهشان نمی‌دهد. دور غرفه شلوغ بود. مردم کتاب می‌خریدند و با لبخند از غرفه ما درمی‌آمدند.چهارتایی بچه مشغول رنگ آمیزی بودند. مبل آقای سنوار هم که جلوی غرفه بود، تند تند پر و خالی می‌شد.زدم به سیم آخر. بازی را با همان چهار بچه شروع کردم. خودم شدم اسرائیل و افتادم بین بچه‌ها.مثل جنگده‌های اسرائیلی غریدم و صدای جیغ و خنده‌شان بلند شد.وسط قهقهه تلاش می‌کردند پرچم فلسطین را نجات بدهند. پیام بازی را برابشان گفتم. دست چند بچه دیگر را به زور از غرفه رنگ آمیزی کشیدم به سمت میدان بازی. باز خودم نقش اسرائیل را ایفا کردم. بازی بدی نشد.خندیدند و دو کلام درس اتحاد و مقاومت آموختند. رفتم توی غرفه. جای سوزن انداختن نبود. چشمم به رنگ‌امیزی بچه‌ها بوپد که میکروفن‌ها اعلام کردند: «پایان راهپیمایی روز قدس ۱۴٠۴ است. لطفا تشریف ببرید داخل مصلی.» مردم کم‌کم پراکنده شدند. خیلی نگذشت که غرفه ما هم خالی شد.undefined<img style=" />undefinedفرشته عسگری
@hoseiniyehonar_arak

۱۰:۴۲

thumbnail
کتاب‌ها را یکی یکی روی میز گذاشتیم و هرکدام سر جای خود جا خوش کردند. مدافعان حرم، زنان، مقاومت، پیشرفت و...جمعیت برای راهپیمایی، از میدان سرداران به سمت میدان شهدا سرازیر می‌شدند. در بین مسیر هم نیم‌نگاهی به غرفه‌ی ما داشتند. تک و توک افراد به سمت میز می‌آمدند و کتاب‌ها را از نظر می‌گذراندند.
بین غرفه‌ی کتاب و غرفه‌های کناری حسینیه در رفت و آمد بودم تا به بچها کمک کنم. هر کدام از بچها سر گرم کاری شدند. خطاطان مشغول نوشتن شعار برای دست گرفتن در مسیر راهپیمایی و نقّاش‌ها هم در حال چیدمان وسایل کارشان برای نقاشی روی بوم.
هر لحظه موج جمعیت بیشتر از قبل می‌شد. هنوز مردم به سمت مبدأ راهپیمایی در حرکت بودند. با گذشت یک ساعت از زمان راهپیمایی، سیل جمعیت به سمت میدان سرداران جاری شد. وقتی چشم به سمت میز کتاب چرخاندم، کتاب‌ها بین شلوغی جمعیتِ دور میز از دید پنهان شده بودند. سریع خودم را رساندم به میز کتاب برای فروش و شروع کردم به تبلیغ.
بیشترین مخاطب خانم‌هایی بودند که یا برای خودشان و یا برای فرزندانشان کتاب میخریدند. انقدر تجمع مردم در غرفه زیاد شد که هرکدام‌مان، یک تعداد عنوان مشخص را برای معرفی به عهده گرفتیم. گاهی هم هر سه نفرمان برای یک‌ نفر هم زمان شروع به تبلیغ می‌کردیم و خنده‌مان می‌گرفت.
مدام یک جمله در ذهنم وول میخورد؛《 باید با هزار جلوه کتاب را به چشم درآورد*》.
این جمله رهبر انقلاب بیشتر مجابم می‌کرد از هیچ کدام *گنجینه‌های
تاریخ شفاهی غفلت نکنم.
ثمره‌اش شد بسته‌های کتابی که با خریدشان در بغل مردم جا می‌گرفت.undefined<img style=" />undefinedفرهوده جوخواستپر فروش‌ترین کتاب‌ها در روز قدس:#خیابان‌تا‌صبح‌بیدار‌بود#سفیر‌قدس#حوض‌خون#هدیه‌ای‌باشد‌برای‌تو#امسال‌قبول‌می‌شویم#تو‌شهید‌نمی‌شوی#منم‌یک‌مادرم#خانه‌ای‌برای‌همه#به‌توان‌هایتک#دختران‌ایران
@hoseiniyehonar_arak

۱۱:۴۶

thumbnail
سالی که نکوست از بهارش پیداست
ساعت گوشی را روی عدد هشت گذاشتم، مبادا بعد چند روز استراحت در ایام عید،صبح خواب بمانم.باید ساعت نه صبح ، در دفتر حسینیه هنر ،حاضری می‌زدم . آقای عبدالحسن اطمینان زاده مربی پرورشی دهه شصت از سوژهای دفتر، شب اطلاع داد، برای انجام مصاحبه می‌آید دفتر.با صدای زنگ بیدارشو گوشی از جا پریدم. وسایل صبحانه را آماده کردم رو میز چیدم.آب داخل سماور ریختم چایی دم کردم.صدا زدم: بابا بابا پاشو صبحانه بخور من و ببر دفتر
امروز سیزده بدر؛ دفتر چکار داری ؟!
سوژه میخواد بیاد دفتر مصاحبه بگیرم.
صبحانه خوردم زدم بیرون. خیابانها خلوت بود. هیچ خبری نبود.داخل کوچه حسینیه هنر، کوچه پارت شدم، اولین ماشین پرایدی را دیدم، که راننده‌اش در حال چیدن وسایل سیزده بدر بود.
سبد ظرفها را جا پایی صندلی عقب ماشین، گذاشته بود. زیراندازی در دست داشت و مشغول صحبت کردن با اعضا خانواده بود.
سر موعد مقرر ،قبل از ساعت نه، رسیدم دفتر .
کلید به در حیاط انداختم. در را باز کردم.چشمم به مبل جناب سنوار افتاد، همکاران برای غرفه روز قدس، مبل را جلوی غرفه گذاشتند ، تا بچه‌ها با نشستن روی آن ،قاب‌های خاطره درست کنند.
در فکر رفتم؛ آقای اطمینان زاده با دوچرخه می‌آید. امروز باید به سختی دوچرخه‌اش داخل حیاط بیاورد.کمی آنطرف تر ،گوشه‌ای از حیاط، فرشی که داخل غرفه کودکان انداخت شده بود، برای نقاشی ،را دیدم. با کلی خاطره از روز قدس وارد اتاق شدم.
کارتن‌ کتاب‌های باقی مانده از میز فروش کتاب هم ،جلوی در جا خوش کرده بودند.
فرصتی نبود ، وسایل را کمی جمع جور کنم، تا اتاق برای گرفتن مصاحبه مهیا شود.
چند دقیقه ‌ای نگذشته بود. که در حیاط به صدا در آمد.سوژه از راه رسید.
قبل از اینکه ذهنش به‌سمت سوال برود ؟چرا دفتر تا این حد آشفته است !!!سریع پیش‌دستی کردم.
اینها همان وسایل غرفه روز قدس هست، که پوستر تبلیغی‌اش را برایتان ارسال کرده بودم.
اتفاقا روز قدس خیلی دنبال غرفه‌‌ گشتم ،پیدا نکردم.
سه تا غرفه کنار هم بود. یک مبلی وسط خیابون.
اما شماها را ندیدم.
بله درسته! همان‌ها از ما بود. بنر حسینه هنر بالای غرفه زده شده بود. ندید؟
بعد چند دقیقه‌ای که درباره غرفه و کتابهای تاریخ شفاهی گفتگو کردیم. مصاحبه با خاطرات آقای اطمینان زاده در ماه‌های اول پیروزی انقلاب در سال ۵۷، شروع شد. بچه‌های مسجد حضرت زینب شهر دزفول، قبل از صادر شدن دستور جهاد سازندگی توسط امام، خود‌جوش مشغول تعمیر خانه‌ها شدند. تا از همان ابتدا ثمره حکومت اسلام ناب را به مردم بچشانند. یک سال آسایش و آرامش نداشتند،تا اینکه در سال ۵۸ آقای اطمینان زاده با عضویت در ذخیره سپاه، کار حفاظت از بسیج را برعهده گرفت. بعد از یکی دوماه فعالیت، در قسمت پشتیبانی جنگ در مسجد،متوجه شد، حالا حالا‌ها در کشور جنگ ادامه دارد. تصمیم گرفت از طریق سازمان بسیج و اماکن اعزام نیرو، به جبهه برود.برادرش محمدعلی عضو ستاد بسیج بود.هرچه اصرار کرد که بماند و کمکش باشد در مسجد ،مثمر ثمر نشد. به جبهه رفت. بعد چندین ماه به مرخصی آمد. با خانه‌ای روبرو شد، پر از آشغال ،گرد و خاک ، که خبری از پدر و مادر و خواهر برادرهایش نبود.از برادرش شنید خانواده‌های دزفولی از طریق سپاه با اتوبوس به ازنا منتقل شدند.کمی وسایل خانه را جمع و جورکرد .داخل یک اتاقی گذاشت. درش را قفل کرد ، تا از دستبرد ضد انقلابهای که در شهر بودند، خانه‌‌های مردم خوزستان را غارت می‌کردند، در امان بماند.چند روزی در مسجد ماند و مجدد به جبهه برگشت. بار دوم که به مرخصی آمد.خانه برعکس بار اول، بوی زندگی در آن پیچیده بود. چشمش به مادرش افتاد!!

۲:۰۴

حسینیه هنر اراک
undefined سالی که نکوست از بهارش پیداست ساعت گوشی را روی عدد هشت گذاشتم، مبادا بعد چند روز استراحت در ایام عید،صبح خواب بمانم. باید ساعت نه صبح ، در دفتر حسینیه هنر ،حاضری می‌زدم . آقای عبدالحسن اطمینان زاده مربی پرورشی دهه شصت از سوژهای دفتر، شب اطلاع داد، برای انجام مصاحبه می‌آید دفتر. با صدای زنگ بیدارشو گوشی از جا پریدم. وسایل صبحانه را آماده کردم رو میز چیدم.آب داخل سماور ریختم چایی دم کردم. صدا زدم: بابا بابا پاشو صبحانه بخور من و ببر دفتر امروز سیزده بدر؛ دفتر چکار داری ؟! سوژه میخواد بیاد دفتر مصاحبه بگیرم. صبحانه خوردم زدم بیرون. خیابانها خلوت بود. هیچ خبری نبود.داخل کوچه حسینیه هنر، کوچه پارت شدم، اولین ماشین پرایدی را دیدم، که راننده‌اش در حال چیدن وسایل سیزده بدر بود. سبد ظرفها را جا پایی صندلی عقب ماشین، گذاشته بود. زیراندازی در دست داشت و مشغول صحبت کردن با اعضا خانواده بود. سر موعد مقرر ،قبل از ساعت نه، رسیدم دفتر . کلید به در حیاط انداختم. در را باز کردم.چشمم به مبل جناب سنوار افتاد، همکاران برای غرفه روز قدس، مبل را جلوی غرفه گذاشتند ، تا بچه‌ها با نشستن روی آن ،قاب‌های خاطره درست کنند. در فکر رفتم؛ آقای اطمینان زاده با دوچرخه می‌آید. امروز باید به سختی دوچرخه‌اش داخل حیاط بیاورد.کمی آنطرف تر ،گوشه‌ای از حیاط، فرشی که داخل غرفه کودکان انداخت شده بود، برای نقاشی ،را دیدم. با کلی خاطره از روز قدس وارد اتاق شدم. کارتن‌ کتاب‌های باقی مانده از میز فروش کتاب هم ،جلوی در جا خوش کرده بودند. فرصتی نبود ، وسایل را کمی جمع جور کنم، تا اتاق برای گرفتن مصاحبه مهیا شود. چند دقیقه ‌ای نگذشته بود. که در حیاط به صدا در آمد.سوژه از راه رسید. قبل از اینکه ذهنش به‌سمت سوال برود ؟چرا دفتر تا این حد آشفته است !!!سریع پیش‌دستی کردم. اینها همان وسایل غرفه روز قدس هست، که پوستر تبلیغی‌اش را برایتان ارسال کرده بودم. اتفاقا روز قدس خیلی دنبال غرفه‌‌ گشتم ،پیدا نکردم. سه تا غرفه کنار هم بود. یک مبلی وسط خیابون. اما شماها را ندیدم. بله درسته! همان‌ها از ما بود. بنر حسینه هنر بالای غرفه زده شده بود. ندید؟ بعد چند دقیقه‌ای که درباره غرفه و کتابهای تاریخ شفاهی گفتگو کردیم. مصاحبه با خاطرات آقای اطمینان زاده در ماه‌های اول پیروزی انقلاب در سال ۵۷، شروع شد. بچه‌های مسجد حضرت زینب شهر دزفول، قبل از صادر شدن دستور جهاد سازندگی توسط امام، خود‌جوش مشغول تعمیر خانه‌ها شدند. تا از همان ابتدا ثمره حکومت اسلام ناب را به مردم بچشانند. یک سال آسایش و آرامش نداشتند،تا اینکه در سال ۵۸ آقای اطمینان زاده با عضویت در ذخیره سپاه، کار حفاظت از بسیج را برعهده گرفت. بعد از یکی دوماه فعالیت، در قسمت پشتیبانی جنگ در مسجد، متوجه شد، حالا حالا‌ها در کشور جنگ ادامه دارد. تصمیم گرفت از طریق سازمان بسیج و اماکن اعزام نیرو، به جبهه برود. برادرش محمدعلی عضو ستاد بسیج بود. هرچه اصرار کرد که بماند و کمکش باشد در مسجد ،مثمر ثمر نشد. به جبهه رفت. بعد چندین ماه به مرخصی آمد. با خانه‌ای روبرو شد، پر از آشغال ،گرد و خاک ، که خبری از پدر و مادر و خواهر برادرهایش نبود. از برادرش شنید خانواده‌های دزفولی از طریق سپاه با اتوبوس به ازنا منتقل شدند. کمی وسایل خانه را جمع و جورکرد .داخل یک اتاقی گذاشت. درش را قفل کرد ، تا از دستبرد ضد انقلابهای که در شهر بودند، خانه‌‌های مردم خوزستان را غارت می‌کردند، در امان بماند.چند روزی در مسجد ماند و مجدد به جبهه برگشت. بار دوم که به مرخصی آمد.خانه برعکس بار اول، بوی زندگی در آن پیچیده بود. چشمش به مادرش افتاد!!
"_یُوما شما اینجا چه کار می‌کنی؟_نتونستم ازنا بمونم. بچه‌هام تو دزفول در حال جنگیدن باشن و من ازنا._باید برگردی،یه زن تنها هستی، کجا میخوای بمونی ؟ هیچ کدوم از همسایه‌هام نیستن، تنها نباشی. من که جبهه‌ام ،اینجا نیستم .محمدعلی‌ام رفته سپاه کسی اینجا نیس.خیلی گرسنمه چیزی داری بخورم؟_صبر کن برات کوکو سیب زمینی درس کنم._باید برم مادر یکی از بچه‌ها را پیدا کنم.خبری سلامتی‌ پسرش و بدم‌._تا برگردی کوکو درست کردم .وقتی برگشت بهترین غذایی عمرش ، کوکو سیب زمینی بدونه مخلفات سبزی و ماست درکنارش را خورد. مادر وقتی شوق و شور عبدالحسن برای جنگیدن در مقابل دشمن را دید. دوست داشت قبل از برگشتن به ازنا .سهمی در پشیتبانی جنگ با کمترین امکاناتی که در خانه‌ دارد را ، در صفحه روزگار برای خودش ثبت کند.به عبدالحسن گفت: "_کلوچه دزفول خیلی مقویه. بپزم با خودت می‌بری جبهه برای رزمندگان ؟_فردا باید برگردم ،اگر تا صبح آماده میشه؟میبرم."مادرش تا صبح، شش هفت کیلو، کلوچه پخت. به جبهه فرستاد.غرق شنیدن خاطرات شده بودم‌. متوجه گذر زمان نبودم‌. وقتمان تمام شد. مصاحبه روز سیزده بدر‌ انجام شد‌.
حسینیه هنر اراک، جبهه فرهنگی ،خارج از بستر زمان و مکان ،در سیزده فروردین سال ۱۴۰۴، با ثبت و ضبط ، روایت انقلاب اسلامی و انسان انقلابی، به خجسته بودن و میمنت عدد سیزده افزود.undefined<img style=" />undefinedلیلا جوخواست
#تاریخ_شفاهی#انقلاب_اسلامی#روایت_انسان_انقلاب_اسلامی#سیزده_بدر_متفاوت#جبهه_فرهنگی#حسینیه_هنر_اراک
@hoseiniyehonar_arak

۲:۰۴

undefinedروایت ارسالی یکی از مخاطبان حسینیه هنر از غرفه روز قدس:
undefinedundefinedundefinedنگرانی های شیرین یک مادربعد از چند ساعت دور بودن از فضای مجازی ، شب بعد از خواباندن بچه ها گوشی را به دست میگیرم ، ایتا را باز میکنم پیامی که جلب توجه میکند صحبت های حضرت آقا پیرو راهپیمایی روز قدس است آن هم دقیقا زمانی که با خودم در تلاطم هستم که بروم یا نه ؟با دوتا بچه کوچک که یکی از آن دو بغلی است میتوانم بروم یا نه ؟ رفتن یک طرف ، برگشتنش داستانی سخت تر است آن هم وقتی که همسر نباشد .undefinedیکبار تجربه راهپیمایی رفتن بدون همسر را داشته ام موقع برگشت ماشینی برایمان نگه نمیداشت یا نگه میداشت ولی ما جرأت سوار شدن نداشتیم بالاخره بعد از کلی انتظار توانستیم برگردیم خانه تازه آن موقع بچه هم نداشتم من بودم و خواهرم .اما حالا چه کنم ؟undefinedundefinedدر همین برزخ چه کنم چه کنم ها بودم که پیام شب بخیر همسر از کیلومتر ها دورتر آمد که پایین ترش نوشته بود راهپیمایی روز قدس فراموش نشود . خدایا با تمام قوا من را به سوی راهپیمایی قدس میفرستی اما مثل همیشه، مثل همه کارهای خوب ،مثل همه ی کارهای مهم و تاثیر گذار بهانه هایی در کوله پشتی خود دارم که قدرت توجیهشان بسیار بالاست ، آنقدر که با خود میگویم حالا رفتن تو با دوتا بچه نه آنچنان تاثیری دارد و نه کسی توقعی دارد .undefinedundefinedاما دوباره تصویر بچه های زیر آور مانده ، بچه هایی که صورت های مثل ماهشان مملو از بهت و ترس و احساس ناامنی است ذهنم را پر میکند ، مادرانی که بچه به بغل شهید میشوند ، بچه هایی که یک شبه بزرگ میشوند، پدری که برای تهیه خوراک از خانه بیرون می رود اما نمیداند بعد از برگشتن دیگر کسی انتظارش را نمیکشد. همه این ها خجالت زده ام میکند از اینکه چون میترسم با بچه ها اذیت شویم راهپیمایی را نرویم ...undefinedundefinedundefinedشب موقع خواب خیلی دلی از خدا خواستم تا کمکم کند در راهپیمایی شرکت کنم . صبح یک ساعت زودتر بیدار شدم بچه هارا هم بیدار کردم همزمان تلویزیون را روشن کردم تا شور و هیجان برنامه های تلویزیون بچه ها را به ذوق بیاورد به زینب توضیح دادم ماهم میخواهیم برویم آنجا و پیش بقیه در راهپیمایی شرکت کنیم . کم کم لباس هایشان را پوشیدم با کوله پشتی همیشگی پر از مهمات مادرانه به راه افتادیم قبل از اینکه از پله ها برویم پایین درخواست اسنپ دادم چون روز جمعه بود احتمالا طول میکشید تا کسی قبول کند . پرچم هم برای زینب برداشتم چون تجربه ثابت کرده برسیم بین جمعیت در خواست پرچم میکند . بعد از حدودا چند دقیقه یک راننده قبول کرد آن هم به لطف آیت الکرسی که نذر کردم .undefinedundefinedزینب پرچم به دست من هم زهرا به بغل سوار ماشین شدیم مقصد را انتهای مسیر پیاده روی انتخاب کرده بودم چون پدر بچه ها نبود کالسکه هم نمیتواستیم ببریم وقتی رسیدیم، جلوی غرفه های کودک پیاده شدیم .دیگر آن استرس قبل را نداشتم که دست تنها با دوتا بچه چه کنم .undefinedundefinedتک تک غرفه ها را سر زدیم ، از مصلی گذشتیم آن طرف خیابان غرفه حسینیه هنر را دیدم رفتم جلو تر تا زینب را بفرستم برای رنگ آمیزی اما چشمم به میز کتاب ها خورد ، چندتایی را معرفی کردند که در کتابخانه دوستانه داشتیم پس خودم را قانع کردم که خریدنش برایم نوعی اسراف است .undefinedundefinedundefinedدنبال کتابی دیگر بودم تا با موضوعات مورد علاقه ام کفویت داشته‌باشد و در این حین اصلا محل صدای درونم را ندادم که بلندگو دست گرفته بود و فریاد میکرد" که در خانه چندین جلد کتاب نخوانده داااااری دیگر کتاب نخر تا آنها را بخوانی " .

۱۶:۳۱

حسینیه هنر اراک
undefinedروایت ارسالی یکی از مخاطبان حسینیه هنر از غرفه روز قدس: undefinedundefinedundefinedنگرانی های شیرین یک مادر بعد از چند ساعت دور بودن از فضای مجازی ، شب بعد از خواباندن بچه ها گوشی را به دست میگیرم ، ایتا را باز میکنم پیامی که جلب توجه میکند صحبت های حضرت آقا پیرو راهپیمایی روز قدس است آن هم دقیقا زمانی که با خودم در تلاطم هستم که بروم یا نه ؟ با دوتا بچه کوچک که یکی از آن دو بغلی است میتوانم بروم یا نه ؟ رفتن یک طرف ، برگشتنش داستانی سخت تر است آن هم وقتی که همسر نباشد . undefinedیکبار تجربه راهپیمایی رفتن بدون همسر را داشته ام موقع برگشت ماشینی برایمان نگه نمیداشت یا نگه میداشت ولی ما جرأت سوار شدن نداشتیم بالاخره بعد از کلی انتظار توانستیم برگردیم خانه تازه آن موقع بچه هم نداشتم من بودم و خواهرم .اما حالا چه کنم ؟ undefinedundefinedدر همین برزخ چه کنم چه کنم ها بودم که پیام شب بخیر همسر از کیلومتر ها دورتر آمد که پایین ترش نوشته بود راهپیمایی روز قدس فراموش نشود . خدایا با تمام قوا من را به سوی راهپیمایی قدس میفرستی اما مثل همیشه، مثل همه کارهای خوب ،مثل همه ی کارهای مهم و تاثیر گذار بهانه هایی در کوله پشتی خود دارم که قدرت توجیهشان بسیار بالاست ، آنقدر که با خود میگویم حالا رفتن تو با دوتا بچه نه آنچنان تاثیری دارد و نه کسی توقعی دارد . undefinedundefinedاما دوباره تصویر بچه های زیر آور مانده ، بچه هایی که صورت های مثل ماهشان مملو از بهت و ترس و احساس ناامنی است ذهنم را پر میکند ، مادرانی که بچه به بغل شهید میشوند ، بچه هایی که یک شبه بزرگ میشوند، پدری که برای تهیه خوراک از خانه بیرون می رود اما نمیداند بعد از برگشتن دیگر کسی انتظارش را نمیکشد. همه این ها خجالت زده ام میکند از اینکه چون میترسم با بچه ها اذیت شویم راهپیمایی را نرویم ... undefinedundefinedundefinedشب موقع خواب خیلی دلی از خدا خواستم تا کمکم کند در راهپیمایی شرکت کنم . صبح یک ساعت زودتر بیدار شدم بچه هارا هم بیدار کردم همزمان تلویزیون را روشن کردم تا شور و هیجان برنامه های تلویزیون بچه ها را به ذوق بیاورد به زینب توضیح دادم ماهم میخواهیم برویم آنجا و پیش بقیه در راهپیمایی شرکت کنیم . کم کم لباس هایشان را پوشیدم با کوله پشتی همیشگی پر از مهمات مادرانه به راه افتادیم قبل از اینکه از پله ها برویم پایین درخواست اسنپ دادم چون روز جمعه بود احتمالا طول میکشید تا کسی قبول کند . پرچم هم برای زینب برداشتم چون تجربه ثابت کرده برسیم بین جمعیت در خواست پرچم میکند . بعد از حدودا چند دقیقه یک راننده قبول کرد آن هم به لطف آیت الکرسی که نذر کردم . undefinedundefinedزینب پرچم به دست من هم زهرا به بغل سوار ماشین شدیم مقصد را انتهای مسیر پیاده روی انتخاب کرده بودم چون پدر بچه ها نبود کالسکه هم نمیتواستیم ببریم وقتی رسیدیم، جلوی غرفه های کودک پیاده شدیم . دیگر آن استرس قبل را نداشتم که دست تنها با دوتا بچه چه کنم . undefinedundefinedتک تک غرفه ها را سر زدیم ، از مصلی گذشتیم آن طرف خیابان غرفه حسینیه هنر را دیدم رفتم جلو تر تا زینب را بفرستم برای رنگ آمیزی اما چشمم به میز کتاب ها خورد ، چندتایی را معرفی کردند که در کتابخانه دوستانه داشتیم پس خودم را قانع کردم که خریدنش برایم نوعی اسراف است . undefinedundefinedundefinedدنبال کتابی دیگر بودم تا با موضوعات مورد علاقه ام کفویت داشته‌باشد و در این حین اصلا محل صدای درونم را ندادم که بلندگو دست گرفته بود و فریاد میکرد" که در خانه چندین جلد کتاب نخوانده داااااری دیگر کتاب نخر تا آنها را بخوانی " .
undefinedخانم فروشنده داشتند از کتاب های حوزه پیشرفت توضیح میدادند پرسیدم برای استان مرکزی است؟ گفتند خیر و دو کتاب دیگر را آن میان نشانم دادند یکی حاج مالک آن یکی هم چون چشمم به حاج مالک خورد به اسمش دقت نکردم.undefinedکتاب #حاج_مالک را دست گرفتم قبلا اسمش را در کلاس روایت نویسی شنیده بودم به همین پیشینه بسنده کردم و خریدم . خوشحال و راضی از خرید خود میخواستم حرکت معکوس کنم و به جمعیت بپیوندم که یکی از خانم ها که از مسئولین فروش بود گفت آن طرف هم کتاب کودک داریم .undefinedای بابا حالا با صدای درونم چه کنم که خودش را خفه کرد ، نارچارا دکمه silent(سکوتش) را زدم و رفتیم پای میز کتاب کودک ، آنجا هم دو کتاب برداشتم به نام بچه به کام مادر چون چند وقتی است بخاطر رواق نویسندگی کودک خودم را ملزم به خواندن کتاب های کودک کرده ام . هنوز چند قدمی بیشتر نرفته بودیم که خانم جوانی با بسته رنگ انگشتی و قلمو هایش آمد دیگر این جا موضوع برای زینب جذاب شده بود خواست که بمانیم تا صورتش را پرچمی کنند . undefinedدر نوبت ایستادیم کمی آب به بچه ها دادم خوردند .چند دقیقه بعد نوبت زینب شد و پرچم فلسطین روی صورت معصومش نقش بست . خوشحال و راضی دستش را داد تا برویم جلو تر.undefinedدر پیاده رو ایستادیم تا کفش های زهرا را بپوشم دو خانم آمدند دست مشت شده به سمت زینب گرفتند من فکر کردم می‌خواهند از دست خودشان و لپ دختر ما که هر دو پرچمی بود عکس بگیرند ، چند ثانیه ای من و زینب قفل بودیم که مشتش را باز کرد و شکلات سمتش گرفت که قفل زینب باز شد .تمامundefinedاین حالات را هم با گوشی داشت فیلم میگرفت ، موقع خرید کتاب ها هم کلی عکس گرفتند از ما هر قدمی رفتیم عکسمان ثبت شد حالا کلا شاید ۲ کیلومتر هم پیاده روی نکردیم انقدر رسانه ای شدیم. رفتیم مرگ بر آمریکایمان را هم گفتیم و دوباره با جمعیت آمدیم سمت مصلی ، نماز جمعه را قصد نداشتم شرکت کنم چون میترسیدم بعد از نماز دیگر ماشینی برا برگشت پیدا نکنم و البته با بچه ها دست تنها سختم‌بود داخل مسجد باشیم . قبل از ماشین گرفتن پرچم بزرگی که تعدادی آن را گرفته بودند و برخی زیرش راه میرفتند داشت نزدیکمان میشد برای زینب خیلی جالب بود پیشنهاد دادم تا زینب برود زیر سایه پرچم راه برود با ذوق و هیجان پذیرفت رفتیم ماهم کنار پرچم حرکت میکردیم زهرا هم بی نصیب نماند لبه پرچم را گرفت ، لحظه شیرینی بود به جانم نشست . undefinedآمدیم کناری تا ماشین بگیرم خداروشکر زودتر از آنچه فکر میکردم راننده ای قبول کرد روی نقشه دیدم نزدیک هم هست . سوار شدیم و به خانه رفتیم . خدایا ممنونتم vip هوایمان را داشتی ، شکرت ._۸ فروردین ۱۴۰۴undefined<img style=" />undefinedفاطمه #پارسا #ساعت_نویسندگی@hoseiniyehonar_arak

۱۶:۳۲

thumbnail
سال ۱۴۰۲ بود که تدوین خاطرات شفاهی محمدعلی عباسی به من پیشنهاد شد. در مورد شخصیت اوچیزی نمی‌دانستم. فقط در این حد که او هنرمندی اراکی است. مصاحبه‌ها به دستم رسید و خواندن زندگینامه‌اش را شروع کردم.سال ۱۳۲۲ در اراک به دنیا آمد. در سن کودکی سیلی روزگار بر صورتش نواخته شد و بینایی یکی از چشمانش را از دست داد. اما انگیزه‌اش برای زندگی کم نشد. حتی باوجود پدری که در کنار مهربانی‌،از کتک‌هایش هم در امان نبود. پدری که مخالف درس و مشق و کاغذ و قلم بود. اما او پسری بود عاشق نقاشی. دور از چشم پدر، هرچه دور و برش می‌دید نقاشی میکرد. کاغذ که نداشت از پول هم خبری نبود، روی بسته‌های چای و هر کاغذ باطله‌ای پیدا میکرد، طرح‌های زیبا میکشید. نوجوان که شد رفت سر کار. کوره‌پز خانه و کارگاه کوزه‌گری برایش فرقی نداشت. مهم این بود که از کتک پدر و بی‌پولی نجات پیدا کند. ۱۶_۱۷ ساله که شد تصمیم گرفت برود تهران. شاید اوضاع بهتر شود. همه را بی‌خبر گذاشت و رفت. چندین بار شغل عوض کرد و هرروز را به امید فردایی بهتر می‌گذراند. دل‌خوشی‌اش نقاشی‌هایی بود که شبها بعد از تعطیلی کار، در خستگی میکشید. گاهی خوابش می‌برد و متوجه گذر زمان نمی‌شد.کم کم توسط بعضی دوستان، یکی دو جلسه‌ای سیاه قلم و رنگ روغن را حرفه‌ای‌تر یاد گرفت. بعضی‌ تابلوها و طرح‌هایش طرفدار پیدا می‌کرد و میفروختشان. در کنار کار یکی از تفریحاتش سینما بود. تا جایی که با برخی هنرمندان رفیق شده بود. حتی چند باری پرده‌های سینما را هم طرح زد.اما بعد از مدتی مسیر زندگی‌اش تغییر کرد. حتی ۱۷شهریور ۵۷ رفت راهپیمایی. او هم پا به پای همه شعار می‌داد و با مردم پیش می‌رفت. آن‌روز پرپر شدن جوانان و مردم را با چشمان خودش دید. خیابان غرقه به خون بود. از آن به بعد شد پای ثابت راهپیمایی‌. علاوه بر آن، مسئولیت کشیدن تابلوهایی از چهره امام را پذیرفت و در شرایط سختی آنها را به اتمام رساند. حکومت نظامی بود و رفت و آمدها کنترل می‌شد. وسایل طراحی در زیر زمین یکی از دوستان بود. حتی یکی از تابلو‌ها را یک‌شبه کشید که به راهپیمایی صبح فردا برسد.در همین بحبوحه و شلوغی‌ها یک روز خبر فرار شاه را شنید و چندی بعد انقلاب پیروز شد.بعد از مدتی برگشت اراک و رفت هپکو سرکار. دوران دفاع مقدس بود. یکی از مسئولیت‌هایش آنجا هم همکاری با سازمان تبلیغات بود. چهره شهدا را نقاشی میکرد. علاوه بر آن به مناسبت‌های مختلف، عکس نوشته هم طراحی می‌کرد. به قول خودش افتخار حضور در جبهه را نداشت اما تمام تلاشش را در جهت انقلاب و کشورش گذاشته بود. قدر دان هنرمندانی هستیم که بومشان را در خدمت انقلاب قرار دادند و یاد شهدا را زنده نگه داشتند.undefined<img style=" />undefined مریم امینی#هفته_هنر_انقلاب_اسلامی
@hoseiniyehonar_arak

۱۷:۳۴

thumbnail

۱۷:۳۴

thumbnail
undefined مردی که شهید چمران رو شگفت‌زده کرد!
روایتی از مردانگی و جسارت فرمانده ارتش، امیر شهید موسی عزیز آبادی در مقابل رژیم بعث در ۸سال دفاع مقدس
undefined داستان مجاهدات و زندگی شهید موسی عزیز آبادی را در کتاب موسی عزیز بخوانید
https://raheyarpub.ir/product/موسای-عزیز/
__undefinedمردم به روایت مردم@ganj_history

@hoseiniyehonar_arak

۶:۲۹