بسمالله
کتاب خواندم
به سختی خودم را از پَسِ واژهها و معانی اوایل سال هزار و دویست بیرون کشیدم.بالاخره بعد از حدود یک ماه تمامش کردم. به سختی جلو رفت. اما تعلیقهای کتاب قشنگ و بهجا به دادم رسید و نگذاشت کتاب را نیمه رها کنم و آن بشود که دوست ندارم. قلم آقای "شرفیخبوشان" روی لحنم خوش نشسته انگار.او در "بیکتابی" میرزا یعقوبِ شیفتهی کتاب را به تصویر میکشد و دوران پادشاهی ناصرالدینشاه و مظفرالدین شاه را.نمیدانم چرا وقتی سال تولد نویسنده را دیدم، چشمهایم گرد شد که چقدر خوب توانسته، در این سن کم اینقدر دایرهی واژگان کهنش زیاد و زیر و بم ادبیات را درآورده باشد. اما بعد که سنش را به حساب آوردم، دیدم نه خیلی هم جوان نیست. متولد پنجاه و هفت به سال چهارصد و سه میشود چهل و شش سال.بعد چشمم به سال انتشار اُفتاد و چرتکه به دست با یک حساب سر انگشتی دوباره نفس عمیقم را از بینی بیرون دادم که در سی و هشت سالگی قلمش این بوده حالا چهاست؟ ماشاالله. جایزه دهمین جایزه ادبی جلالآلاحمد و برنده سی و پنجمین دوره جایزه کتابِ سال هم گوارای وجودش.خدا به او بیشتر کتاب تالیفی بدهد و به ما هم.القصه کتاب پر است از کلمات و اصطلاحات و توصیفاتِ پارسی.باشد که بخوانید و به روحم "خدا خیرت بده که معرفی کردی" بفرستید.
#کتاب_بیکتابی
#مهدیه_مقدم
️@httpsbleirhttpsbleirravi1402
کتاب خواندم
به سختی خودم را از پَسِ واژهها و معانی اوایل سال هزار و دویست بیرون کشیدم.بالاخره بعد از حدود یک ماه تمامش کردم. به سختی جلو رفت. اما تعلیقهای کتاب قشنگ و بهجا به دادم رسید و نگذاشت کتاب را نیمه رها کنم و آن بشود که دوست ندارم. قلم آقای "شرفیخبوشان" روی لحنم خوش نشسته انگار.او در "بیکتابی" میرزا یعقوبِ شیفتهی کتاب را به تصویر میکشد و دوران پادشاهی ناصرالدینشاه و مظفرالدین شاه را.نمیدانم چرا وقتی سال تولد نویسنده را دیدم، چشمهایم گرد شد که چقدر خوب توانسته، در این سن کم اینقدر دایرهی واژگان کهنش زیاد و زیر و بم ادبیات را درآورده باشد. اما بعد که سنش را به حساب آوردم، دیدم نه خیلی هم جوان نیست. متولد پنجاه و هفت به سال چهارصد و سه میشود چهل و شش سال.بعد چشمم به سال انتشار اُفتاد و چرتکه به دست با یک حساب سر انگشتی دوباره نفس عمیقم را از بینی بیرون دادم که در سی و هشت سالگی قلمش این بوده حالا چهاست؟ ماشاالله. جایزه دهمین جایزه ادبی جلالآلاحمد و برنده سی و پنجمین دوره جایزه کتابِ سال هم گوارای وجودش.خدا به او بیشتر کتاب تالیفی بدهد و به ما هم.القصه کتاب پر است از کلمات و اصطلاحات و توصیفاتِ پارسی.باشد که بخوانید و به روحم "خدا خیرت بده که معرفی کردی" بفرستید.
#کتاب_بیکتابی
۱۹:۱۲
بسمالله
یکشنبه
میخواهم با کسی در موردش حرف نزنم حتی با خودم. مثل استراتژی همیشهگیام در برابر رنج و غمهای خیلی بزرگ که توان نحیف بدنم از پسش بر نمیآید.از هر دری که وارد فضای مجازی میشوم، یکشنبه درآن پررنگ است. هر چه خودم را به خواب میزنم و هرچه سعی میکنم، نبینم و نَشنونم، نمیشود.
مثل همان چند سال پیش که داستان زندگی دخترک تازه عروسِ آشنا را شنیدم و هِی بهآن فکر نکردم و هِی فکر نکردم و یکبار که دیگر خبرها به سرم هجوم آورد و توی فکر رفتم. از غصهاش دستم چنان سوخت که جایش هنوز مانده. در غصهاش داشتم خفه میشدم و چای میریختم. دستم چند ثانیه زیر کتری آب جوش مانده بود و نفهمیدهبودم و سوختنش کمتر از غمِ توی چشمهای دخترک آتشم زد.حالا و بعد از آن سوختن، این عادت را دوست دارم که نمیخواهم به غمها بهای تفکر بدهم.اما مگر این مجازی میگذارد. برایم پیام میفرستند: " از حال و روز قبل از یکشنبهات بنویس برایمان."گروهی در "بله" را باز میکنم و مدیرش نوشته: " نظر نوجوانتان درمورد یکشنبه چیست؟"آمدم برایش بنویسم که من بحث سیاسی با نوجوانم نمیکنم. دیدم از قضا این بحث اگر سیاستِ صرف بود که هزار باره دهنم کف کرده بود، بسکه با نوجوانهای خانه احوالاتش را بالا و پایین کرده بودم.بعد نوجوان دوازده سالهام فردایش که از مدرسه برمیگشت، مثل همهی بعد از بحثهای سیاسیمان.با هیجان قبل از اینکه مانتو شلوارش را آویزان کند و در حین شستن دستهایش تعریف میکرد. از هرچه که با راننده سرویس گفته بود و با بغل دستیاش صحبت کرده بود و اسمش را هم تبیین میگذاشت، چون جهاد تبیین را برایش خوب جا انداخته بودم. میدانست وظیفهی دینیاش اطاعت از ولی است و او خواسته جهاد تبیین را.
و اگر بحث سیاسی بود، نوجوان شانزدهسالهام، وقتی سر سفرهی غذا نشستهایم، هر لقمهاش را با یک نکته از هر کلیپی که در این مورد دیده، فرو میداد.اما دوست نداشتم بحثش توی خانهمان جان بگیرد. چون قدرت هضم غمش را نداشتم. پس یکشنبه برایم فقط سیاسی نیست. قلبیست، وطنی، جانی.انگار غمش را که خوب میبینم. مثل یک گردباد میشود و هر آن است که بلعیده شوم.صبحی که باز هم پیام دیگری از یکشنبه خواندم، دیگر نتوانستم از استراتژی خودم استفاده کنم.نوشته بود: "میدانید، مواراة یعنی چه؟"خواندم آیهای را که حفظ بودم و قبلتر هم به سرگشتگی قابیل فکر کرده بودم. در ادامه پیام آمده بود: "شاید آنجا که خدا در قرآن داستان بیچارگی قابیل بعد از قتل برادر را تعریف میکند، برایتان راهنمایی خوبی باشد: فَبَعَثَ اللَّهُ غُرَابًا يَبْحَثُ فِي الْأَرْضِ لِيُرِيَهُ كَيْفَ يُوَارِي سَوْءَةَ أَخِيهِﺧﺪﺍ ﻛﻠﺎﻏﻲ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﻧﮕﻴﺨﺖ ﻛﻪ ﺯﻣﻴﻦ ﺭﺍ ﻣﻰﻛﺎﻭﻳﺪ ﺗﺎ ﺑﻪ ﺍﻭ ﻧﺸﺎﻥ ﺩﻫﺪ،ﭼﮕﻮﻧﻪ ﺟﺴﺪ ﺑﺮﺍﺩﺭﺵ ﺭﺍ ﭘﻨﻬﺎﻥ ﻛﻨﺪ؟مواراة به معنای پنهان کردن بود... بعد کم کم شد به خاک سپردن... دفن کردن!"حالا دو چشمم مثل آسمانِ کبود قبل از باران شده.هر چه پلکهایم را میبندم تا از یکشنبه نخوانم، از یکشنبه نَشونم، از یکشنبه نبینم. نمیشود.شد همان که نباید درونم میشد. غمم زنده شد. این را قبلا هم شنیده بودم که غم سرد نمیشود. چه کسی گفته غم با گذشت زمان سرد میشود؟ مگر غصهی نبودن سردار کم شد؟ مگر غم نبودن رییسجمهورِ شهید یادم رفت؟گوشهی مبل فرو میروم، با دو دستم، زانوها را بغل میگیرم. سرم را روی زانو میگذارم و برای خودم گهواره میشوم. خودم را تکان میدهم و باران میشوم.دخترها خیلی وقت هست که دارند صدایم میکنند. "مامان چیشده؟" را با چشمهای گشاد شده میگویند.دستهای کوچک پسرکم روی موهایم بالا و پایین میشود. اما انگار دقایقی آنها را نَشنیده بودم. در غمِ یکشنبه غرق شده بودم. باید یک استراتژی جدید برای خودم دست و پا کنم. آن دیگری قدیمی شده و به کارم نمیآید.
لطف میکنید به مجله پیشنهاد دهید. #سیدحسن_نصرالله
#مهدیه_مقدم#شهادت
@httpsbleirhttpsbleirravi1402
یکشنبه
میخواهم با کسی در موردش حرف نزنم حتی با خودم. مثل استراتژی همیشهگیام در برابر رنج و غمهای خیلی بزرگ که توان نحیف بدنم از پسش بر نمیآید.از هر دری که وارد فضای مجازی میشوم، یکشنبه درآن پررنگ است. هر چه خودم را به خواب میزنم و هرچه سعی میکنم، نبینم و نَشنونم، نمیشود.
مثل همان چند سال پیش که داستان زندگی دخترک تازه عروسِ آشنا را شنیدم و هِی بهآن فکر نکردم و هِی فکر نکردم و یکبار که دیگر خبرها به سرم هجوم آورد و توی فکر رفتم. از غصهاش دستم چنان سوخت که جایش هنوز مانده. در غصهاش داشتم خفه میشدم و چای میریختم. دستم چند ثانیه زیر کتری آب جوش مانده بود و نفهمیدهبودم و سوختنش کمتر از غمِ توی چشمهای دخترک آتشم زد.حالا و بعد از آن سوختن، این عادت را دوست دارم که نمیخواهم به غمها بهای تفکر بدهم.اما مگر این مجازی میگذارد. برایم پیام میفرستند: " از حال و روز قبل از یکشنبهات بنویس برایمان."گروهی در "بله" را باز میکنم و مدیرش نوشته: " نظر نوجوانتان درمورد یکشنبه چیست؟"آمدم برایش بنویسم که من بحث سیاسی با نوجوانم نمیکنم. دیدم از قضا این بحث اگر سیاستِ صرف بود که هزار باره دهنم کف کرده بود، بسکه با نوجوانهای خانه احوالاتش را بالا و پایین کرده بودم.بعد نوجوان دوازده سالهام فردایش که از مدرسه برمیگشت، مثل همهی بعد از بحثهای سیاسیمان.با هیجان قبل از اینکه مانتو شلوارش را آویزان کند و در حین شستن دستهایش تعریف میکرد. از هرچه که با راننده سرویس گفته بود و با بغل دستیاش صحبت کرده بود و اسمش را هم تبیین میگذاشت، چون جهاد تبیین را برایش خوب جا انداخته بودم. میدانست وظیفهی دینیاش اطاعت از ولی است و او خواسته جهاد تبیین را.
و اگر بحث سیاسی بود، نوجوان شانزدهسالهام، وقتی سر سفرهی غذا نشستهایم، هر لقمهاش را با یک نکته از هر کلیپی که در این مورد دیده، فرو میداد.اما دوست نداشتم بحثش توی خانهمان جان بگیرد. چون قدرت هضم غمش را نداشتم. پس یکشنبه برایم فقط سیاسی نیست. قلبیست، وطنی، جانی.انگار غمش را که خوب میبینم. مثل یک گردباد میشود و هر آن است که بلعیده شوم.صبحی که باز هم پیام دیگری از یکشنبه خواندم، دیگر نتوانستم از استراتژی خودم استفاده کنم.نوشته بود: "میدانید، مواراة یعنی چه؟"خواندم آیهای را که حفظ بودم و قبلتر هم به سرگشتگی قابیل فکر کرده بودم. در ادامه پیام آمده بود: "شاید آنجا که خدا در قرآن داستان بیچارگی قابیل بعد از قتل برادر را تعریف میکند، برایتان راهنمایی خوبی باشد: فَبَعَثَ اللَّهُ غُرَابًا يَبْحَثُ فِي الْأَرْضِ لِيُرِيَهُ كَيْفَ يُوَارِي سَوْءَةَ أَخِيهِﺧﺪﺍ ﻛﻠﺎﻏﻲ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﻧﮕﻴﺨﺖ ﻛﻪ ﺯﻣﻴﻦ ﺭﺍ ﻣﻰﻛﺎﻭﻳﺪ ﺗﺎ ﺑﻪ ﺍﻭ ﻧﺸﺎﻥ ﺩﻫﺪ،ﭼﮕﻮﻧﻪ ﺟﺴﺪ ﺑﺮﺍﺩﺭﺵ ﺭﺍ ﭘﻨﻬﺎﻥ ﻛﻨﺪ؟مواراة به معنای پنهان کردن بود... بعد کم کم شد به خاک سپردن... دفن کردن!"حالا دو چشمم مثل آسمانِ کبود قبل از باران شده.هر چه پلکهایم را میبندم تا از یکشنبه نخوانم، از یکشنبه نَشونم، از یکشنبه نبینم. نمیشود.شد همان که نباید درونم میشد. غمم زنده شد. این را قبلا هم شنیده بودم که غم سرد نمیشود. چه کسی گفته غم با گذشت زمان سرد میشود؟ مگر غصهی نبودن سردار کم شد؟ مگر غم نبودن رییسجمهورِ شهید یادم رفت؟گوشهی مبل فرو میروم، با دو دستم، زانوها را بغل میگیرم. سرم را روی زانو میگذارم و برای خودم گهواره میشوم. خودم را تکان میدهم و باران میشوم.دخترها خیلی وقت هست که دارند صدایم میکنند. "مامان چیشده؟" را با چشمهای گشاد شده میگویند.دستهای کوچک پسرکم روی موهایم بالا و پایین میشود. اما انگار دقایقی آنها را نَشنیده بودم. در غمِ یکشنبه غرق شده بودم. باید یک استراتژی جدید برای خودم دست و پا کنم. آن دیگری قدیمی شده و به کارم نمیآید.
لطف میکنید به مجله پیشنهاد دهید. #سیدحسن_نصرالله
۸:۳۳
#سید_حسننصرالله#یکشنبه
️@httpsbleirhttpsbleirravi1402
۲۰:۵۸
۱۱:۱۳
-482992382_-1946930862(1).pdf
۳.۰۳ مگابایت
بسمالله
عکسی دیگر
مرد از روی صندلی چرخان چرمش بلند شد. دستهایش را روی میز گذاشت و زُل زد توی چشمهای به خون نشستهام: "عمداً دروغ گفتم. چون امثال تو برای چهار تا عکس تقاضای عکاس خانم دارید. چرا چادرتونو در نمیارید تا ما ببینیمتون، مگه ما زامبیایم؟"
نامزد جشنواره پلکدر مرحله نیمه نهایی/بخش حرفهای
#مهدیه_مقدم
️@httpsbleirhttpsbleirravi1402
عکسی دیگر
مرد از روی صندلی چرخان چرمش بلند شد. دستهایش را روی میز گذاشت و زُل زد توی چشمهای به خون نشستهام: "عمداً دروغ گفتم. چون امثال تو برای چهار تا عکس تقاضای عکاس خانم دارید. چرا چادرتونو در نمیارید تا ما ببینیمتون، مگه ما زامبیایم؟"
نامزد جشنواره پلکدر مرحله نیمه نهایی/بخش حرفهای
۱۱:۰۳
۲:۱۸
بازارسال شده از راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
یکشنبه
میخواهم با کسی در موردش حرف نزنم حتی با خودم. مثل استراتژی همیشهگیام در برابر رنج و غمهای خیلی بزرگ که توان نحیف بدنم از پسش بر نمیآید.از هر دری که وارد فضای مجازی میشوم، یکشنبه درآن پررنگ است. هر چه خودم را به خواب میزنم و هرچه سعی میکنم، نبینم و نَشنونم، نمیشود.
مثل همان چند سال پیش که داستان زندگی دخترک تازه عروسِ آشنا را شنیدم و هِی بهآن فکر نکردم و هِی فکر نکردم و یکبار که دیگر خبرها به سرم هجوم آورد و توی فکر رفتم. از غصهاش دستم چنان سوخت که جایش هنوز مانده. در غصهاش داشتم خفه میشدم و چای میریختم. دستم چند ثانیه زیر کتری آب جوش مانده بود و نفهمیدهبودم و سوختنش کمتر از غمِ توی چشمهای دخترک آتشم زد.حالا و بعد از آن سوختن، این عادت را دوست دارم که نمیخواهم به غمها بهای تفکر بدهم.اما مگر این مجازی میگذارد. برایم پیام میفرستند: "از حال و روز قبل از یکشنبهات بنویس برایمان."گروهی در "بله" را باز میکنم و مدیرش نوشته: "نظر نوجوانتان درمورد یکشنبه چیست؟"آمدم برایش بنویسم که من بحث سیاسی با نوجوانم نمیکنم. دیدم از قضا این بحث اگر سیاستِ صرف بود که هزار باره دهنم کف کرده بود، بسکه با نوجوانهای خانه احوالاتش را بالا و پایین کرده بودم.بعد نوجوان دوازده سالهام فردایش که از مدرسه برمیگشت، مثل همهی بعد از بحثهای سیاسیمان.با هیجان قبل از اینکه مانتو شلوارش را آویزان کند و در حین شستن دستهایش تعریف میکرد. از هرچه که با راننده سرویس گفته بود و با بغل دستیاش صحبت کرده بود و اسمش را هم تبیین میگذاشت، چون جهاد تبیین را برایش خوب جا انداخته بودم. میدانست وظیفهی دینیاش اطاعت از ولی است و او خواسته جهاد تبیین را.
و اگر بحث سیاسی بود، نوجوان شانزدهسالهام، وقتی سر سفرهی غذا نشستهایم، هر لقمهاش را با یک نکته از هر کلیپی که در این مورد دیده، فرو میداد.اما دوست نداشتم بحثش توی خانهمان جان بگیرد. چون قدرت هضم غمش را نداشتم. پس یکشنبه برایم فقط سیاسی نیست. قلبیست، وطنی، جانی.انگار غمش را که خوب میبینم. مثل یک گردباد میشود و هر آن است که بلعیده شوم.صبحی که باز هم پیام دیگری از یکشنبه خواندم، دیگر نتوانستم از استراتژی خودم استفاده کنم.نوشته بود: "میدانید، مواراة یعنی چه؟"خواندم آیهای را که حفظ بودم و قبلتر هم به سرگشتگی قابیل فکر کرده بودم. در ادامه پیام آمده بود: "شاید آنجا که خدا در قرآن داستان بیچارگی قابیل بعد از قتل برادر را تعریف میکند، برایتان راهنمایی خوبی باشد: فَبَعَثَ اللَّهُ غُرَابًا يَبْحَثُ فِي الْأَرْضِ لِيُرِيَهُ كَيْفَ يُوَارِي سَوْءَةَ أَخِيهِﺧﺪﺍ ﻛﻠﺎغی ﺭﺍ ﺑﺮﺍﻧﮕﻴﺨﺖ ﻛﻪ ﺯﻣﻴﻦ ﺭﺍ ﻣﻰﻛﺎﻭﻳﺪ ﺗﺎ ﺑﻪ ﺍﻭ ﻧﺸﺎﻥ ﺩﻫﺪ، ﭼﮕﻮﻧﻪ ﺟﺴﺪ ﺑﺮﺍﺩﺭﺵ ﺭﺍ ﭘﻨﻬﺎﻥ ﻛﻨﺪ؟مواراة به معنای پنهان کردن بود... بعد کم کم شد به خاک سپردن... دفن کردن!"حالا دو چشمم مثل آسمانِ کبود قبل از باران شده.هر چه پلکهایم را میبندم تا از یکشنبه نخوانم، از یکشنبه نَشونم، از یکشنبه نبینم. نمیشود.شد همان که نباید درونم میشد. غمم زنده شد.این را قبلا هم شنیده بودم که غم سرد نمیشود. چه کسی گفته غم با گذشت زمان سرد میشود؟ مگر غصهی نبودن سردار کم شد؟ مگر غم نبودن رییسجمهورِ شهید یادم رفت؟گوشهی مبل فرو میروم، با دو دستم، زانوها را بغل میگیرم. سرم را روی زانو میگذارم و برای خودم گهواره میشوم. خودم را تکان میدهم و باران میشوم.دخترها خیلی وقت هست که دارند صدایم میکنند. "مامان چیشده؟" را با چشمهای گشاد شده میگویند.دستهای کوچک پسرکم روی موهایم بالا و پایین میشود. اما انگار دقایقی آنها را نَشنیده بودم. در غمِ یکشنبه غرق شده بودم. باید یک استراتژی جدید برای خودم دست و پا کنم. آن دیگری قدیمی شده و به کارم نمیآید.
مهدیه مقدمble.ir/httpsbleirhttpsbleirravi1402جمعه | ۳ اسفند ۱۴۰۳ | #تهران ــــــــــــــــــــــــــــــ
۳:۵۲
بسمالله
امروز اذانِ صبح را که گفتند
اذان اولین صبح ماه مبارک را که گفتند یادِ سفرهی سحر خانهی "آقاجان نعمت" افتادم.نمیدانم چقدر زودتر از اَذان بیدار میشد که برای دعای سحر، غذا خورده و مسواکش را زده بود. نماز شبش را خوانده و آماده کنار رادیو نشسته بود. تمام هوش و حواسش را میداد، پِیِ کلمه به کلمهی دعای سحر.اَذان که از رادیو توی اُتاق سه در سهشان پخش میشد، آقاجان عرقچین سفیدش را روی سر میگذاشت و از پلههای چوبی پشتبام بالا میرفت.انگشتهای دست راستش را از هم باز میکرد و کنار گوش میگذاشت. اللهاکبرهای اذان را با صدای بلند به روی تکه ابرها سوار میکرد تا باد به تمام محله برساند. امروز سعی کردم مثل آقاجان باشم.حدود هفتاد دقیقه قبل از اذان بیدار شدم، اما باز هم به دعای سحر نرسیدم.صلواتی برایش خواندم و به خودم قول دادم فردا سحر، جوری برنامهام را جفت و جور کنم که به دعایش برسم.
اذان صبح را که گفتند یاد عزیز افتادم.وقتی اَذان را از رادیو میشنید. چادرش را از روی جالباسی چوبی روی دیوار برمیداشت و راه میاُفتاد سمت حیاط. در آهنی طوسی رنگ کوچه را باز میکرد. زیر نورِ زردِ تیر برق، با سَکَن انگشتِ سبابه دوبار ضربهی کوتاه به در قهوهای خانهی روبهرویی میزد.مهری خانم زن اَکبر آقا که انگار آماده چادر چاقچور کرده گوشش را به در چسبانده باشد. در کندترین حالت ممکن زنجیر در را پایین میکشید تا باز شود.بیرون میآمد و ریز ریز میخندید و تند تند به عزیز سلام میکرد.بعد همانطور به حالت کُندش برمیگشت و در را در آرامترین حالت ممکن پشت سرش میبست و وارد کوچه میشد.من، دخترکی پنج، شش ساله گوشهی چادر کِلوکِهی مشکی عزیز را میگرفتم و راه میاُفتادم.سرم را به همه طرف میچرخاندم، برای کشف دنیایی که عزیز به خاطرش در گرگ و میش هوا بیرون آمده بود.کوچههای تهرانِ قدیم را پاورچین میرفتیم و به خیابان اصلی که میرسیدیم پا تند میکردیم. دستم در دست عزیز بود و دنبالش کشیده میشدم. از اینکه تاریکی کوچهها را میدیدم و تک و توک آدمی که همه به یک سمت میرفتند، قند توی دلم آب میشد.اگر روزهایی غیر از ماه مبارک بود، هیچوقت عزیز جرات نمیکرد، با مهری خانم از پیچ کوچههای تاریک بگذرد.به روشنایی که میرسیدیم، خانمهای بیشتری را میدیدند و سلام و علیکشان بلندتر میشد.وارد مسجد میشدیم و عزیز چادر رنگی که روی دست انداخته بود را با چادر مشکی جابهجا میکرد. برای خودش جانمازی کوچک و یک مُهر اضافه آورده بود که جلوی من میگذاشت.تمام مدت نماز، از حضورم توی مسجد غرق در خوشی بودم.خوشی که هنوز هم وقتی برای بچهها تعریفش میکنم انگار همان دخترک پنج، شش ساله هستم و عزیز هنوز زندهاست و دستم را گرفته تا نماز صبحِ ماه رمضان را در مسجد محل بخوانیم.
اذان صبح را که گفتند، یادِ سحرهای خانهی بابا افتادم. وقتی ما چهار خواهر و برادر با هم مسواک میزدیم، میوه میخوردیم و مامان هِی پشت سر هم برایمان چای میآورد. نماز جماعت را با بابا میخواندیم و دوباره میخوابیدیم.
امروز سحر اَذان صبح را که گفتند، خواستم کاری کنم که بچههایم سالهای سال یاد سفرهی سحری که برایشان پهن میکنم بیفتند. حتی وقتی پیش عزیز و آقاجان رفتم.
#ماه_رمضان
#مهدیه_مقدم
️@httpsbleirhttpsbleirravi1402
امروز اذانِ صبح را که گفتند
اذان اولین صبح ماه مبارک را که گفتند یادِ سفرهی سحر خانهی "آقاجان نعمت" افتادم.نمیدانم چقدر زودتر از اَذان بیدار میشد که برای دعای سحر، غذا خورده و مسواکش را زده بود. نماز شبش را خوانده و آماده کنار رادیو نشسته بود. تمام هوش و حواسش را میداد، پِیِ کلمه به کلمهی دعای سحر.اَذان که از رادیو توی اُتاق سه در سهشان پخش میشد، آقاجان عرقچین سفیدش را روی سر میگذاشت و از پلههای چوبی پشتبام بالا میرفت.انگشتهای دست راستش را از هم باز میکرد و کنار گوش میگذاشت. اللهاکبرهای اذان را با صدای بلند به روی تکه ابرها سوار میکرد تا باد به تمام محله برساند. امروز سعی کردم مثل آقاجان باشم.حدود هفتاد دقیقه قبل از اذان بیدار شدم، اما باز هم به دعای سحر نرسیدم.صلواتی برایش خواندم و به خودم قول دادم فردا سحر، جوری برنامهام را جفت و جور کنم که به دعایش برسم.
اذان صبح را که گفتند یاد عزیز افتادم.وقتی اَذان را از رادیو میشنید. چادرش را از روی جالباسی چوبی روی دیوار برمیداشت و راه میاُفتاد سمت حیاط. در آهنی طوسی رنگ کوچه را باز میکرد. زیر نورِ زردِ تیر برق، با سَکَن انگشتِ سبابه دوبار ضربهی کوتاه به در قهوهای خانهی روبهرویی میزد.مهری خانم زن اَکبر آقا که انگار آماده چادر چاقچور کرده گوشش را به در چسبانده باشد. در کندترین حالت ممکن زنجیر در را پایین میکشید تا باز شود.بیرون میآمد و ریز ریز میخندید و تند تند به عزیز سلام میکرد.بعد همانطور به حالت کُندش برمیگشت و در را در آرامترین حالت ممکن پشت سرش میبست و وارد کوچه میشد.من، دخترکی پنج، شش ساله گوشهی چادر کِلوکِهی مشکی عزیز را میگرفتم و راه میاُفتادم.سرم را به همه طرف میچرخاندم، برای کشف دنیایی که عزیز به خاطرش در گرگ و میش هوا بیرون آمده بود.کوچههای تهرانِ قدیم را پاورچین میرفتیم و به خیابان اصلی که میرسیدیم پا تند میکردیم. دستم در دست عزیز بود و دنبالش کشیده میشدم. از اینکه تاریکی کوچهها را میدیدم و تک و توک آدمی که همه به یک سمت میرفتند، قند توی دلم آب میشد.اگر روزهایی غیر از ماه مبارک بود، هیچوقت عزیز جرات نمیکرد، با مهری خانم از پیچ کوچههای تاریک بگذرد.به روشنایی که میرسیدیم، خانمهای بیشتری را میدیدند و سلام و علیکشان بلندتر میشد.وارد مسجد میشدیم و عزیز چادر رنگی که روی دست انداخته بود را با چادر مشکی جابهجا میکرد. برای خودش جانمازی کوچک و یک مُهر اضافه آورده بود که جلوی من میگذاشت.تمام مدت نماز، از حضورم توی مسجد غرق در خوشی بودم.خوشی که هنوز هم وقتی برای بچهها تعریفش میکنم انگار همان دخترک پنج، شش ساله هستم و عزیز هنوز زندهاست و دستم را گرفته تا نماز صبحِ ماه رمضان را در مسجد محل بخوانیم.
اذان صبح را که گفتند، یادِ سحرهای خانهی بابا افتادم. وقتی ما چهار خواهر و برادر با هم مسواک میزدیم، میوه میخوردیم و مامان هِی پشت سر هم برایمان چای میآورد. نماز جماعت را با بابا میخواندیم و دوباره میخوابیدیم.
امروز سحر اَذان صبح را که گفتند، خواستم کاری کنم که بچههایم سالهای سال یاد سفرهی سحری که برایشان پهن میکنم بیفتند. حتی وقتی پیش عزیز و آقاجان رفتم.
#ماه_رمضان
۲۰:۴۴
بسمالله
یکی از ایالتهای آمریکاپُرزهای سفید از ماسک آبیِ روی چانهاش بیرون زده بود. دستهای پیرمرد، فرمان نازک پژو را دور زد وتاکسی قدیمی پیچید توی خیابان مدرسه ابتدایی. ماشین تِلِک، تِلِک میکرد و از بین مادرهای ایستاده وسط خیابان چپ و راست میشد.راننده نگاهی به زنهای جوان منتظر کرد: " الکی صف کشیدن جلو مدرسه برا یه مشت تُفه. هیچیم نمیشن آخرش"دستم را جلو دهانم گرفتم و پقی زدم زیر خنده. پیرمرد، از واکنشم به حرفش خوشش آمد و از توی آینه نگاهی به من کرد: "به خدا راست میگم. هر چی، بیشتر لیلی به لالاشون بذارن، بیشتر طلبکارن."کتاب توی دستم را بستم و در جواب حرفش: "بله درست میگید" گفتم.راننده تمامِ سیدقیقه مسیر پُر ترافیک را از سختیهای گذشته گفت.چانهاش گرم شده بود: " بابام خدا بیامرز نمک فروش دورهگرد بود با شش تا بچه.خونمون چهلمتر بود که وقتی میومدی تو، یه سرپایینی تیز داشت و چارتا چوب سقفشو نگه داشته بود. ننم خیلی سختی کشید تو اون خونه."
با صدای ممتد بوق دویست و هفت سفید که داشت خلاف پژو میآمد هم رشته کلام از دست پیرمرد دَر نرفت: "کی میگه زمان شاه همه چی خوب بود؟ به خدا نبود. نون نداشتیم بخوریم. " کتابم را روی صندلی ماشین گذاشتم: "حاج آقا میگن اگه تا الان شاهم میموند کشور همینطور آباد میشد. جمهوری اسلامی نذاشت بمونه. "دوباره از توی آینه نگاهم کرد. چشمهایش گرد شده بود:"کی اینا رو به شما جوونا میگه؟ غلط کرده هر کی گفته. موزاییک نبود، حیاط خونمون پر خاک و سنگ بود که یکسره گِل میشد. بعد برای تیمسار پیزوریِ پهلوی خونه میساختن مثل کاخ. همه مصالحش از اون ور میومد. خودم رفتم اسکلت خونشو زدم. جوونیام آهنگر ماهری بودم. "پیرمرد، یک نفس بلند و بعدش هم هعییی کشید: "شاه میگفت ایران یکی از ایالتای آمریکاس. همهی اختیارای کشور هم دست آمریکاییا بود. همون موقع هم میتونستیم پیشرفت کنیم. اما وقتی دولت از جنس ملت نباشه، اصلا ایرانی نباشه نمیذاره. زمان شاه رو با خود همون سالا مقایسه میکنم که بهت میگم . اگه محمدرضا الآنم بود، ایران همون خرابه چهل سال پیش بود که بود. "نگاهی به آخرین ماشینی که پشت ترافیک جای گرفت انداخت و قبل از رسیدن به آنها پیچید توی کوچه فرعی: "یه بار دیگه آدرستو بگو دخترم"_خیابان انقلاب......
#افطاری_مداد
#مهدیه_مقدم
@httpsbleirhttpsbleirravi1402
یکی از ایالتهای آمریکاپُرزهای سفید از ماسک آبیِ روی چانهاش بیرون زده بود. دستهای پیرمرد، فرمان نازک پژو را دور زد وتاکسی قدیمی پیچید توی خیابان مدرسه ابتدایی. ماشین تِلِک، تِلِک میکرد و از بین مادرهای ایستاده وسط خیابان چپ و راست میشد.راننده نگاهی به زنهای جوان منتظر کرد: " الکی صف کشیدن جلو مدرسه برا یه مشت تُفه. هیچیم نمیشن آخرش"دستم را جلو دهانم گرفتم و پقی زدم زیر خنده. پیرمرد، از واکنشم به حرفش خوشش آمد و از توی آینه نگاهی به من کرد: "به خدا راست میگم. هر چی، بیشتر لیلی به لالاشون بذارن، بیشتر طلبکارن."کتاب توی دستم را بستم و در جواب حرفش: "بله درست میگید" گفتم.راننده تمامِ سیدقیقه مسیر پُر ترافیک را از سختیهای گذشته گفت.چانهاش گرم شده بود: " بابام خدا بیامرز نمک فروش دورهگرد بود با شش تا بچه.خونمون چهلمتر بود که وقتی میومدی تو، یه سرپایینی تیز داشت و چارتا چوب سقفشو نگه داشته بود. ننم خیلی سختی کشید تو اون خونه."
با صدای ممتد بوق دویست و هفت سفید که داشت خلاف پژو میآمد هم رشته کلام از دست پیرمرد دَر نرفت: "کی میگه زمان شاه همه چی خوب بود؟ به خدا نبود. نون نداشتیم بخوریم. " کتابم را روی صندلی ماشین گذاشتم: "حاج آقا میگن اگه تا الان شاهم میموند کشور همینطور آباد میشد. جمهوری اسلامی نذاشت بمونه. "دوباره از توی آینه نگاهم کرد. چشمهایش گرد شده بود:"کی اینا رو به شما جوونا میگه؟ غلط کرده هر کی گفته. موزاییک نبود، حیاط خونمون پر خاک و سنگ بود که یکسره گِل میشد. بعد برای تیمسار پیزوریِ پهلوی خونه میساختن مثل کاخ. همه مصالحش از اون ور میومد. خودم رفتم اسکلت خونشو زدم. جوونیام آهنگر ماهری بودم. "پیرمرد، یک نفس بلند و بعدش هم هعییی کشید: "شاه میگفت ایران یکی از ایالتای آمریکاس. همهی اختیارای کشور هم دست آمریکاییا بود. همون موقع هم میتونستیم پیشرفت کنیم. اما وقتی دولت از جنس ملت نباشه، اصلا ایرانی نباشه نمیذاره. زمان شاه رو با خود همون سالا مقایسه میکنم که بهت میگم . اگه محمدرضا الآنم بود، ایران همون خرابه چهل سال پیش بود که بود. "نگاهی به آخرین ماشینی که پشت ترافیک جای گرفت انداخت و قبل از رسیدن به آنها پیچید توی کوچه فرعی: "یه بار دیگه آدرستو بگو دخترم"_خیابان انقلاب......
#افطاری_مداد
۱۷:۴۴
بازارسال شده از جان و جهان
#جشن_میلاد
آنقدر دقیقه شمردم و روز دنبال کردم تا پشت تلفن خبر را بگوید. بعد از سلامِ کوتاهش که مثل همیشه انگار یک کُلت بالای سرش گذاشتهاند تا در کسری از ثانیه قطع کند، گفت: «اون پولی که قرار بود شرکت عیدی بده رو میدن.» و قطع کرد.مثل همیشه از زود قطع کردنش نه ناراحت شدم، نه لبهایم را کج و کوله کردم. برعکس خندیدم. دلم میخواست مثل قوم و قبیلهی سیاهپوستها دور اتاق بچرخم. دستم را جلوی دهانم بادبزن کنم و جیغ بزنم.غیر از چرخیدن دور خانه بقیه کارها را انجام دادم. دخترها را صدا زدم: «بچهها بیاید. خبر دارم از نوع خوشش.»
شاید یک ماه میشد که خیلی برای آمدن این چرک کف دست دعا کرده بودیم. از مادرشان خواستم تا اول نگاهی به خودمان و بعد هم به تَهِ جیبمان کنند. میخواستیم خرج خرما و سبزی و پنیر و آرد برای حلوا کنیم. میخواستیم روز پانزدهم از ماهِ رمضان که به خانهمان آمد، بادکنکهای سبز به در و دیوار خانه آویزان و سفرهی افطاری پهن کنیم. بعدش آقای مولودیخوان را صدا بزنیم و جشن تولد بگیریم.دخترها به جشن کوچکی که بابت عیدی گرفته بودم، اضافه شدند و شادی قبل از میلاد را کامل کردند.
امان از وقتی که دلت بخواهد و نداشته باشی. آنقدر راهها را پس و پیش میکنی تا جور شود.امروز سعیده بعد از خواندن «طرح کلی اندیشهاسلامی»، توی گروه نوشت: «برای پول نباید دعا کرد، مگر اینکه بخواهی آن را ببخشی.»
پول برای خرید افطار را میشد از همان عیدی شرکت برداشت. میماند هزینه برای سبزی و نان و سوپ و شیرینی و پاکت مولودیخوان که آهم را از سینه بیرون میآورد.
حرف سعیده امشب وسطِ احیای مسجد بهشتی یادم آمد. وقتی که سیدمهدیحسینی از مادر خواند.من هم پرِ چادرش را گرفتم و از او رزق حلال خواستم.ساعت نزدیک سحر بود که دینگ دینگ گوشی خبرم کرد. دو میلیون تومان برای باقی خرجهای جشن میلاد غریبِ مدینه را مادرش جور کرده بود.
#مهدیه_مقدم
با لمس فلش «پیشنهاد برای مجله» سفیر این پیام برای جمع بزرگتری باشید!
در جان و جهان هر بار یکی از مادران درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...
بله | ایتا 
آنقدر دقیقه شمردم و روز دنبال کردم تا پشت تلفن خبر را بگوید. بعد از سلامِ کوتاهش که مثل همیشه انگار یک کُلت بالای سرش گذاشتهاند تا در کسری از ثانیه قطع کند، گفت: «اون پولی که قرار بود شرکت عیدی بده رو میدن.» و قطع کرد.مثل همیشه از زود قطع کردنش نه ناراحت شدم، نه لبهایم را کج و کوله کردم. برعکس خندیدم. دلم میخواست مثل قوم و قبیلهی سیاهپوستها دور اتاق بچرخم. دستم را جلوی دهانم بادبزن کنم و جیغ بزنم.غیر از چرخیدن دور خانه بقیه کارها را انجام دادم. دخترها را صدا زدم: «بچهها بیاید. خبر دارم از نوع خوشش.»
شاید یک ماه میشد که خیلی برای آمدن این چرک کف دست دعا کرده بودیم. از مادرشان خواستم تا اول نگاهی به خودمان و بعد هم به تَهِ جیبمان کنند. میخواستیم خرج خرما و سبزی و پنیر و آرد برای حلوا کنیم. میخواستیم روز پانزدهم از ماهِ رمضان که به خانهمان آمد، بادکنکهای سبز به در و دیوار خانه آویزان و سفرهی افطاری پهن کنیم. بعدش آقای مولودیخوان را صدا بزنیم و جشن تولد بگیریم.دخترها به جشن کوچکی که بابت عیدی گرفته بودم، اضافه شدند و شادی قبل از میلاد را کامل کردند.
امان از وقتی که دلت بخواهد و نداشته باشی. آنقدر راهها را پس و پیش میکنی تا جور شود.امروز سعیده بعد از خواندن «طرح کلی اندیشهاسلامی»، توی گروه نوشت: «برای پول نباید دعا کرد، مگر اینکه بخواهی آن را ببخشی.»
پول برای خرید افطار را میشد از همان عیدی شرکت برداشت. میماند هزینه برای سبزی و نان و سوپ و شیرینی و پاکت مولودیخوان که آهم را از سینه بیرون میآورد.
حرف سعیده امشب وسطِ احیای مسجد بهشتی یادم آمد. وقتی که سیدمهدیحسینی از مادر خواند.من هم پرِ چادرش را گرفتم و از او رزق حلال خواستم.ساعت نزدیک سحر بود که دینگ دینگ گوشی خبرم کرد. دو میلیون تومان برای باقی خرجهای جشن میلاد غریبِ مدینه را مادرش جور کرده بود.
#مهدیه_مقدم
در جان و جهان هر بار یکی از مادران درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...
۱۲:۳۰
بسمالله
#جشن_میلاد_۱
آنقدر دقیقه شمردم و روز دنبال کردم تا پشت تلفن خبر را بگوید. بعد از سلامِ کوتاهش که انگار یک کُلت بالای سرش گذاشتهاند تا در کسری از ثانیه قطع کند، گفت: "اون پولی که قرار بود شرکت عیدی بده رو میدن." و قطع کرد.مثل همیشه از زود قطع کردنش نه ناراحت شدم، نه لبهایم را کج و کوله کردم. برعکس خندیدم. دلم میخواست مثل قوم و قبیلهی سیاهپوستها دور اتاق بچرخم. دستم را جلوی دهانم بادبزن کنم و جیغ بزنم.غیر از چرخیدن دور خانه بقیه کارها را انجام دادم. دخترها را صدا زدم: "بچهها بیاید، خبر دارم از نوع خوشش."شاید یک ماه میشد که خیلی برای آمدن این چرک کف دست دعا کرده بودیم. از مادرشان خواستم تا اول نگاهی به خودمان و بعد هم به تَهِ جیبمان کنند. میخواستیم خرج خرما و سبزی و پنیر و آرد برای حلوا کنیم. میخواستیم روز پانزدهم از ماهِ رمضان که به خانهمان آمد، بادکنکهای سبز به در و دیوار خانه آویزان و سفرهی افطاری پهن کنیم. بعدش آقای مولودیخوان را صدا بزنیم و جشن تولد بگیریم.دخترها به جشن کوچکی که بابت عیدی گرفته بودم، اضافه شدند و شادی قبل از میلاد را کامل کردند.امان از وقتی که دلت بخواهد و نداشته باشی. انقدر راهها را پس و پیش میکنی تا جور شود.امروز سعیده بعد از خواندن "طرح کلی اندیشهاسلامی" توی گروه نوشت: "برای پول نباید دعا کرد، مگر اینکه بخواهی آن را ببخشی."پول برای خرید افطار را میشد، از همان عیدی شرکت برداشت. میماند هزینه برای سبزی و نان و سوپ و شیرینی و هزینه مولودیخوان که آهم را از سینه بیرون میآورد. حرف سعیده امشب وسطِ احیای مسجد بهشتی یادم آمد. وقتی که سیدمهدیحسینی از مادر خواند.من هم پرِ چادرش را گرفتم و از او رزق حلال خواستم.ساعت نزدیک سحر بود که دینگ دینگ گوشی خبرم کرد. دو میلیون تومان برای باقی خرجهای جشن میلاد غریبِ مدینه را مادرش جور کرده بود.
لطفا به مجله پیشنهاد بدهید#امام_حسنع
#مهدیه_مقدم
️@httpsbleirhttpsbleirravi1402
#جشن_میلاد_۱
آنقدر دقیقه شمردم و روز دنبال کردم تا پشت تلفن خبر را بگوید. بعد از سلامِ کوتاهش که انگار یک کُلت بالای سرش گذاشتهاند تا در کسری از ثانیه قطع کند، گفت: "اون پولی که قرار بود شرکت عیدی بده رو میدن." و قطع کرد.مثل همیشه از زود قطع کردنش نه ناراحت شدم، نه لبهایم را کج و کوله کردم. برعکس خندیدم. دلم میخواست مثل قوم و قبیلهی سیاهپوستها دور اتاق بچرخم. دستم را جلوی دهانم بادبزن کنم و جیغ بزنم.غیر از چرخیدن دور خانه بقیه کارها را انجام دادم. دخترها را صدا زدم: "بچهها بیاید، خبر دارم از نوع خوشش."شاید یک ماه میشد که خیلی برای آمدن این چرک کف دست دعا کرده بودیم. از مادرشان خواستم تا اول نگاهی به خودمان و بعد هم به تَهِ جیبمان کنند. میخواستیم خرج خرما و سبزی و پنیر و آرد برای حلوا کنیم. میخواستیم روز پانزدهم از ماهِ رمضان که به خانهمان آمد، بادکنکهای سبز به در و دیوار خانه آویزان و سفرهی افطاری پهن کنیم. بعدش آقای مولودیخوان را صدا بزنیم و جشن تولد بگیریم.دخترها به جشن کوچکی که بابت عیدی گرفته بودم، اضافه شدند و شادی قبل از میلاد را کامل کردند.امان از وقتی که دلت بخواهد و نداشته باشی. انقدر راهها را پس و پیش میکنی تا جور شود.امروز سعیده بعد از خواندن "طرح کلی اندیشهاسلامی" توی گروه نوشت: "برای پول نباید دعا کرد، مگر اینکه بخواهی آن را ببخشی."پول برای خرید افطار را میشد، از همان عیدی شرکت برداشت. میماند هزینه برای سبزی و نان و سوپ و شیرینی و هزینه مولودیخوان که آهم را از سینه بیرون میآورد. حرف سعیده امشب وسطِ احیای مسجد بهشتی یادم آمد. وقتی که سیدمهدیحسینی از مادر خواند.من هم پرِ چادرش را گرفتم و از او رزق حلال خواستم.ساعت نزدیک سحر بود که دینگ دینگ گوشی خبرم کرد. دو میلیون تومان برای باقی خرجهای جشن میلاد غریبِ مدینه را مادرش جور کرده بود.
لطفا به مجله پیشنهاد بدهید#امام_حسنع
۷:۱۵
بسمالله #جشن_میلاد۲
گندم سوپ را شستم و با مرغ بار گذاشتم.نیمهشب بود، اما اهالی خانهی من در تکاپوی جشن بودند.ظرفهای شسته را فاطمهی کوچکترم سر جایشان میگذاشت و فاطمه بزرگتر دستمال به تن خاکگرفتهی میز میکشید.شب که داشتم از مامان خداحافظی میکردم. دستم را گرفت وصورتم را بوسید: "برات تسبیحات حضرت زهرا میگم کارات تند و خوب پیش بره "به ذکر اللهاکبر و الحمدالله و سبحانالله عجیب اعتقاد داشتیم.روزی که حضرت زهرا(س) هنگام آسیاب کردن گندمها ذکر میگفت، لابد حسنش با آن دستهای کوچک، استجابت تسبیحات مادرش شدهست.پلاستیک هویجهای خرد شده را بالای قابلمه بزرگ روحی گرفتم و دانههای نگینی شدهاش سرازیر شدند توی سوپ.افطار امشب را مهمان خانهی عمه بودیم. موقع بیرون آمدن از خانهشان یک بسته جو آورد و گذاشت روی کیفم: " اینم ببر به سوپ فردا اضافه کن. بذار منم یه سهمی از سفرهی کریم داشته باشم. "اصرار کردم که نمیبرم و همینکه نیتش را از سر گذراندید کافیست، عمه قبول نکرد.جو را شستم و به باقی سوپ اضافه کردم.محتویات قابلمه را هم نزدم، درش را نیمه گذاشتم تا تَه نگیرد. امام حسن اگر میخواست مُحبینش را هم بزند، حتما میرفتم آن تَه مَها. التماسم برای گرفتن جشن تولدش هم اصلا به چشم نمیآمد، چه برسد به گوش.زیر قابلمه را روشن و کم کردم.صلوات بر محمد و آلش فرستادم و رفتم کمی بخوابم تا سحر.
لطفا به مجله پیشنهاد بدهید#امام_حسنع
#مهدیه_مقدم
️@httpsbleirhttpsbleirravi1402
گندم سوپ را شستم و با مرغ بار گذاشتم.نیمهشب بود، اما اهالی خانهی من در تکاپوی جشن بودند.ظرفهای شسته را فاطمهی کوچکترم سر جایشان میگذاشت و فاطمه بزرگتر دستمال به تن خاکگرفتهی میز میکشید.شب که داشتم از مامان خداحافظی میکردم. دستم را گرفت وصورتم را بوسید: "برات تسبیحات حضرت زهرا میگم کارات تند و خوب پیش بره "به ذکر اللهاکبر و الحمدالله و سبحانالله عجیب اعتقاد داشتیم.روزی که حضرت زهرا(س) هنگام آسیاب کردن گندمها ذکر میگفت، لابد حسنش با آن دستهای کوچک، استجابت تسبیحات مادرش شدهست.پلاستیک هویجهای خرد شده را بالای قابلمه بزرگ روحی گرفتم و دانههای نگینی شدهاش سرازیر شدند توی سوپ.افطار امشب را مهمان خانهی عمه بودیم. موقع بیرون آمدن از خانهشان یک بسته جو آورد و گذاشت روی کیفم: " اینم ببر به سوپ فردا اضافه کن. بذار منم یه سهمی از سفرهی کریم داشته باشم. "اصرار کردم که نمیبرم و همینکه نیتش را از سر گذراندید کافیست، عمه قبول نکرد.جو را شستم و به باقی سوپ اضافه کردم.محتویات قابلمه را هم نزدم، درش را نیمه گذاشتم تا تَه نگیرد. امام حسن اگر میخواست مُحبینش را هم بزند، حتما میرفتم آن تَه مَها. التماسم برای گرفتن جشن تولدش هم اصلا به چشم نمیآمد، چه برسد به گوش.زیر قابلمه را روشن و کم کردم.صلوات بر محمد و آلش فرستادم و رفتم کمی بخوابم تا سحر.
لطفا به مجله پیشنهاد بدهید#امام_حسنع
۷:۱۶
بسمالله
#جشن_میلاد_۳
قرآن را برداشتم چند آیه بخوانم.حسرت کلماتی که از کتابالله نخوانده بودم، روی دلم بدجور سنگینی میکرد.دلم شور گرفت که سبزیهای شستهی روی اُپن تا افطار پلاسیده نشوند . قرآن را بوسیدم و گذاشتم لب میز.چهار کیلو سبزی خوردن را توی چند پلاستیک ریختم و گذاشتم یخچال.نگاهی به اطراف آشپزخانه انداختم و خیالم که راحت شد کاری نمانده برگشتم سراغ مصحف شریف.هنوز زیپ جلدش را باز نکرده بودم، صدایی توی سرم پیچید: "ده، دوازده، بیست، سی"کتاب را با گوشیِ روی میز جابهجا کردم: "سلام مامان قاشق کم دارم. بذار دم دست داری میای بیار. یادت نرهها"بعد از خداحافظی هول هولکی با مامان نفس بلندی کشیدم.دیگر وقت قرآن خواندن نبود. حالا نمیشود کوتاهی پانزده روز گذشته که هنوز یک جز هم کامل نخوانده بودم را جبران کنم. بلند شدم. بادکنکهای سبزی که دخترها باد کرده بودند را توی تور روی سقف انداختم. خرما و پنیر را بشقاب، بشقاب کردم. سفرهها را آوردم. نبات توی استکانهای هیئت انداختم و زعفران دم کردم.دو ساعت، وقت زیادی نیست تا افطار.باید قندان و نمک و آب خنک آماده کنم. برگههای قرآن خودشان میخواهند، امشب با صدای "حسن مولا" به خانهمان بیایند.
لطفا به مجله پیشنهاد بدهید#امام_حسنع
#مهدیه_مقدم
️@httpsbleirhttpsbleirravi1402
#جشن_میلاد_۳
قرآن را برداشتم چند آیه بخوانم.حسرت کلماتی که از کتابالله نخوانده بودم، روی دلم بدجور سنگینی میکرد.دلم شور گرفت که سبزیهای شستهی روی اُپن تا افطار پلاسیده نشوند . قرآن را بوسیدم و گذاشتم لب میز.چهار کیلو سبزی خوردن را توی چند پلاستیک ریختم و گذاشتم یخچال.نگاهی به اطراف آشپزخانه انداختم و خیالم که راحت شد کاری نمانده برگشتم سراغ مصحف شریف.هنوز زیپ جلدش را باز نکرده بودم، صدایی توی سرم پیچید: "ده، دوازده، بیست، سی"کتاب را با گوشیِ روی میز جابهجا کردم: "سلام مامان قاشق کم دارم. بذار دم دست داری میای بیار. یادت نرهها"بعد از خداحافظی هول هولکی با مامان نفس بلندی کشیدم.دیگر وقت قرآن خواندن نبود. حالا نمیشود کوتاهی پانزده روز گذشته که هنوز یک جز هم کامل نخوانده بودم را جبران کنم. بلند شدم. بادکنکهای سبزی که دخترها باد کرده بودند را توی تور روی سقف انداختم. خرما و پنیر را بشقاب، بشقاب کردم. سفرهها را آوردم. نبات توی استکانهای هیئت انداختم و زعفران دم کردم.دو ساعت، وقت زیادی نیست تا افطار.باید قندان و نمک و آب خنک آماده کنم. برگههای قرآن خودشان میخواهند، امشب با صدای "حسن مولا" به خانهمان بیایند.
لطفا به مجله پیشنهاد بدهید#امام_حسنع
۷:۱۷
بسمالله #جشنمیلاد۴
چند وقت پیش، شاید سه هفته پیش جلوی خانهی عمهزهرا خوردم زمین.پهن شدم وسط پیاده رو و گلدان نرگسی که شوهر عمه داده بود، خُرد شد. تک نرگس گلدان همان بالای ساقه ماند و فقط من و گلدان لِه و لَوَرده شدیم.اینها را امشب برای حدود چهل نفر از هشتاد مهمانم در جوابِ: "چرا میشَلی؟" گفتم.ساعت یک نیمه شب شده اما گوشی من هنوز دینگدینگ میکند.عمه کبری نوشته: "عمه جون خیلی زحمت کشیدی به ما هم خیلی خوش گذشت، اَجرت با امامحسن"یاد سری آخری که چای را دور مجلس چرخاندم اُفتادم.رو به زنعمو گفتم: "از خوندن آقای مولودی خون خوشم نیومد قدیمی میخوند."فاطمه هم حرفم را تایید کرد:"اره مامان منم خوشم نیومد اما برف شادی و بادکنکایی که از سقف ریخت رو سرمون خیلی حال داد."اما زنعمو و عمهها و جوانترها و هر کس حرفم را شنیده بود، با نظر من و فاطمه موافق نبود. میگفتند: "چقدر نفسش گرم بود و خوب میخواند و چقدر شور داد و خوش گذشت."توی دلم تعجب کردم. آخر بین خانواده ما فرد مولودیخوان و سخنران خیلی مورد توجه است. مطمئنم چون رزق کریم بوده، مولودی به کام همه شیرین آمده.خاله توی ایتا پیام فرستاده: "از پذیراییت ممنون خاله جان، بچههات خوشبخت شن الهی به حق امامحسن "چند ده تای دیگر پیام، با مضمون همین کلمات برایم آمده. یکییکیشان را باز میکنم.برای همه جواب میفرستم: " سفرهی کرم که برای کریم باشه به همه خوش میگذره. من فقط خادمالحسن بودم."گوشی را کنار میگذارم تا باز هم صدای پیامهایش بیاید و یکجا جواب بدهم.با خودم فکر میکنم برای همهی مهمانهای امشبم عزیز بودهام، اما امشب جور دیگری برایشان باعزت شده بودم.قطرهی اشکی میچکد تا پایم که رویش خم شدهام و استخوان دردناکش را میمالم.عزتی از من نبوده. فقط خودم را وصل کردم به کریم و حالا عزیز شدهام. اشکها روی صورتم را پیوسته خیس میکنند. امامحسن (ع) خودش هم رزق میدهد و هم روزی. خودش سفره داری میکند و تشکر خلقالله میشود، برای من.دستهی نرگسی که برای جشن خریده بودم و روی میز بود را بو میکنم.گوشهی پرچم زرد "کریم اهلبیت یاحسن" را توی دست میگیرم. باورم نمیشود که من هم توانستم برایش جشن بگیرم. یاد دوستم، سمانه میاُفتم و دلی که میخواست برای اهلبیت سفرهداری کند، به نیتش گوشهی پرچم را میبوسم. پیشانیام را رویش میسایم و با صدای بلند تشکر میکنم: "یا حسن از خودت و مادرت سپاسگزارم و خدایی را شاکرم که عشق به امام حسن(ع) را آفرید."
لطفا به مجله پیشنهاد بدهید#امام_حسنع
#مهدیه_مقدم
️@httpsbleirhttpsbleirravi1402
چند وقت پیش، شاید سه هفته پیش جلوی خانهی عمهزهرا خوردم زمین.پهن شدم وسط پیاده رو و گلدان نرگسی که شوهر عمه داده بود، خُرد شد. تک نرگس گلدان همان بالای ساقه ماند و فقط من و گلدان لِه و لَوَرده شدیم.اینها را امشب برای حدود چهل نفر از هشتاد مهمانم در جوابِ: "چرا میشَلی؟" گفتم.ساعت یک نیمه شب شده اما گوشی من هنوز دینگدینگ میکند.عمه کبری نوشته: "عمه جون خیلی زحمت کشیدی به ما هم خیلی خوش گذشت، اَجرت با امامحسن"یاد سری آخری که چای را دور مجلس چرخاندم اُفتادم.رو به زنعمو گفتم: "از خوندن آقای مولودی خون خوشم نیومد قدیمی میخوند."فاطمه هم حرفم را تایید کرد:"اره مامان منم خوشم نیومد اما برف شادی و بادکنکایی که از سقف ریخت رو سرمون خیلی حال داد."اما زنعمو و عمهها و جوانترها و هر کس حرفم را شنیده بود، با نظر من و فاطمه موافق نبود. میگفتند: "چقدر نفسش گرم بود و خوب میخواند و چقدر شور داد و خوش گذشت."توی دلم تعجب کردم. آخر بین خانواده ما فرد مولودیخوان و سخنران خیلی مورد توجه است. مطمئنم چون رزق کریم بوده، مولودی به کام همه شیرین آمده.خاله توی ایتا پیام فرستاده: "از پذیراییت ممنون خاله جان، بچههات خوشبخت شن الهی به حق امامحسن "چند ده تای دیگر پیام، با مضمون همین کلمات برایم آمده. یکییکیشان را باز میکنم.برای همه جواب میفرستم: " سفرهی کرم که برای کریم باشه به همه خوش میگذره. من فقط خادمالحسن بودم."گوشی را کنار میگذارم تا باز هم صدای پیامهایش بیاید و یکجا جواب بدهم.با خودم فکر میکنم برای همهی مهمانهای امشبم عزیز بودهام، اما امشب جور دیگری برایشان باعزت شده بودم.قطرهی اشکی میچکد تا پایم که رویش خم شدهام و استخوان دردناکش را میمالم.عزتی از من نبوده. فقط خودم را وصل کردم به کریم و حالا عزیز شدهام. اشکها روی صورتم را پیوسته خیس میکنند. امامحسن (ع) خودش هم رزق میدهد و هم روزی. خودش سفره داری میکند و تشکر خلقالله میشود، برای من.دستهی نرگسی که برای جشن خریده بودم و روی میز بود را بو میکنم.گوشهی پرچم زرد "کریم اهلبیت یاحسن" را توی دست میگیرم. باورم نمیشود که من هم توانستم برایش جشن بگیرم. یاد دوستم، سمانه میاُفتم و دلی که میخواست برای اهلبیت سفرهداری کند، به نیتش گوشهی پرچم را میبوسم. پیشانیام را رویش میسایم و با صدای بلند تشکر میکنم: "یا حسن از خودت و مادرت سپاسگزارم و خدایی را شاکرم که عشق به امام حسن(ع) را آفرید."
لطفا به مجله پیشنهاد بدهید#امام_حسنع
۷:۱۸
بسماللهبه قول امیرحسین اومدیم پیش "داداش شهیدا".امسال آنقدر کم توفیق بودم که بار دومه تونستیم بیایم کنارشون و به اندازهی رمضان گذشته تا امشب دلتنگشون شده بودم.بین سال چند باری، صبح جمعه بساط صبحانه رو در جوارشون پهن کرده بودیم، اما نیمهشبهای گلزار شهدا چیز دیگهای.#رمضان#احیا#گلزار_شهدا
️@httpsbleirhttpsbleirravi1402
۲۱:۴۷
بسماللهفاطمه چپ میرفت، راست میآمد میگفت: "سفرهی هفتسین بچینیم."راستش امسال، اولین سالی بود که حوصلهی چیدن سفره نداشتم.حتی با زعفران، هفتسلام هم توی سینی چینی ننوشتم. با خودم گفتم: "حتما مامان مینویسه."هر سال چیدمان وسایل را جابه جا میکردم.یک سال ظروف سرامیکی آبی میگذاشتم و همه چیز را همرنگش انتخاب و میچیدم. یک سال سبز، یک سال طلایی.اما امسال روحم وسط شلوغی کوفه اسیر شده بود. جایی بین محراب و منبر. جایی میان خون و سجاده.برای فاطمه توضیح دادم: "امسال سفره نمیچینیم، امسال نوروز، دلم خونه. امسال عزاداریم."خُلقَش توی هم رفت و رفت توی اُتاقش.یعنی دوازدهسالگی هنوز برای درک مناسبات زود بود؟وقتی برگشت روسری مشکی دستش بود. انداخت روی میز و خودش شروع کرد به چیدن هفتسین و بعد هم رفت توی رختخواب.
بعد از آخرین جمع و جور کردن خانه رفتم سراغ سفرهای که چیده بود.تابلوی علیولیالله را که کنار تُنگ ماهی دیدم، دلم برای هفتسین علوی که توی دوازده سالگیاش چیده بود، غنج رفت.
#هفت_سین#امامعلی
#مهدیه_مقدم
️@httpsbleirhttpsbleirravi1402
بعد از آخرین جمع و جور کردن خانه رفتم سراغ سفرهای که چیده بود.تابلوی علیولیالله را که کنار تُنگ ماهی دیدم، دلم برای هفتسین علوی که توی دوازده سالگیاش چیده بود، غنج رفت.
#هفت_سین#امامعلی
۱۰:۰۴
بازارسال شده از جان و جهان
#یکی_از_ایالتهای_آمریکا
پُرزهای سفید از ماسک آبیِ روی چانهاش بیرون زده بود. دستهای پیرمرد، فرمان نازک پژو را دور چرخاند و تاکسی قدیمی پیچید توی خیابان مدرسه ابتدایی. ماشین تِلِک تِلِک میکرد و از بین مادرهای ایستاده وسط خیابان چپ و راست میشد.
راننده نگاهی به زنهای جوان منتظر کرد: «الکی صف کشیدن جلو مدرسه برا یه مشت تُحفه. هیچیام نمیشن آخرش!»
دستم را جلو دهانم گرفتم و پقی زدم زیر خنده.پیرمرد، از واکنشم به حرفش خوشش آمد، از توی آینه نگاهم کرد: «به خدا راست میگم. هرچی، بیشتر لیلی به لالاشون بذارن، بیشتر طلبکارن.»کتاب توی دستم را بستم و در جواب حرفش «بله درست میگید» گفتم.انگار خوشش آمده باشد که همصحبت گیر آورده، تمامِ سیدقیقه مسیر پُر ترافیک را از سختیهایش گفت.چانهاش گرم شده بود: «بابام خدا بیامرز نمک فروش دورهگرد بود با شیش تا بچه. خونمون چهلمتر بود که وقتی میومدی تو، یه سرپایینی تیز داشت و چارتا چوب سقفشو نگه داشته بود. ننم خیلی سختی کشید تو اون خونه.»
صدای ممتد بوق دویستوهفت سفید که داشت خلاف پژو میآمد هم رشته کلام را از دست پیرمرد به دَر نبرد: «کی میگه زمان شاه همهچی خوب بود؟ به خدا نبود. نون نداشتیم بخوریم.»کتابم را روی صندلی ماشین گذاشتم: «حاج آقا میگن اگه تا الان شاهم میموند کشور همینطور آباد میشد. جمهوری اسلامی نذاشت بمونه.»دوباره از توی آینه نگاهم کرد. چشمهایش گرد شده بود: «کی اینا رو به شما جوونا میگه؟ غلط کرده هر کی گفته. موزاییک نبود، حیاط خونمون پر خاک و سنگ بود که یکسره گِل میشد. بعد برای تیمسار پیزوریِ پهلوی خونه میساختن مثل کاخ. همه مصالحش از اونور میومد. خودم رفتم اسکلت خونشو زدم. جوونیام آهنگر ماهری بودم.»
پیرمرد، یک نفس بلند و بعدش هم هعییی کشید: «شاه میگفت ایران یکی از ایالتای آمریکاس. همهی اختیارای کشور هم دست آمریکاییا بود. همون موقع هم میتونستیم پیشرفت کنیم. اما وقتی دولت از جنس ملت نباشه، اصلا ایرانی نباشه، نمیذاره. زمان شاه رو با همین سالا مقایسه میکنم که بهت میگم. اگه محمدرضا الآنم بود، ایران همون خرابه چهل سال پیش بود که بود.»
نگاهی به آخرین ماشینی که پشت ترافیک جای گرفت انداخت و قبل از رسیدن به آنها پیچید توی کوچه فرعی: «یه بار دیگه آدرستو بگو دخترم.»_ خیابان انقلاب... .
#مهدیه_مقدم
با لمس فلش «پیشنهاد برای مجله» سفیر این پیام برای جمع بزرگتری باشید!
در جان و جهان هر بار یکی از مادران درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...
بله | ایتا 
پُرزهای سفید از ماسک آبیِ روی چانهاش بیرون زده بود. دستهای پیرمرد، فرمان نازک پژو را دور چرخاند و تاکسی قدیمی پیچید توی خیابان مدرسه ابتدایی. ماشین تِلِک تِلِک میکرد و از بین مادرهای ایستاده وسط خیابان چپ و راست میشد.
راننده نگاهی به زنهای جوان منتظر کرد: «الکی صف کشیدن جلو مدرسه برا یه مشت تُحفه. هیچیام نمیشن آخرش!»
دستم را جلو دهانم گرفتم و پقی زدم زیر خنده.پیرمرد، از واکنشم به حرفش خوشش آمد، از توی آینه نگاهم کرد: «به خدا راست میگم. هرچی، بیشتر لیلی به لالاشون بذارن، بیشتر طلبکارن.»کتاب توی دستم را بستم و در جواب حرفش «بله درست میگید» گفتم.انگار خوشش آمده باشد که همصحبت گیر آورده، تمامِ سیدقیقه مسیر پُر ترافیک را از سختیهایش گفت.چانهاش گرم شده بود: «بابام خدا بیامرز نمک فروش دورهگرد بود با شیش تا بچه. خونمون چهلمتر بود که وقتی میومدی تو، یه سرپایینی تیز داشت و چارتا چوب سقفشو نگه داشته بود. ننم خیلی سختی کشید تو اون خونه.»
صدای ممتد بوق دویستوهفت سفید که داشت خلاف پژو میآمد هم رشته کلام را از دست پیرمرد به دَر نبرد: «کی میگه زمان شاه همهچی خوب بود؟ به خدا نبود. نون نداشتیم بخوریم.»کتابم را روی صندلی ماشین گذاشتم: «حاج آقا میگن اگه تا الان شاهم میموند کشور همینطور آباد میشد. جمهوری اسلامی نذاشت بمونه.»دوباره از توی آینه نگاهم کرد. چشمهایش گرد شده بود: «کی اینا رو به شما جوونا میگه؟ غلط کرده هر کی گفته. موزاییک نبود، حیاط خونمون پر خاک و سنگ بود که یکسره گِل میشد. بعد برای تیمسار پیزوریِ پهلوی خونه میساختن مثل کاخ. همه مصالحش از اونور میومد. خودم رفتم اسکلت خونشو زدم. جوونیام آهنگر ماهری بودم.»
پیرمرد، یک نفس بلند و بعدش هم هعییی کشید: «شاه میگفت ایران یکی از ایالتای آمریکاس. همهی اختیارای کشور هم دست آمریکاییا بود. همون موقع هم میتونستیم پیشرفت کنیم. اما وقتی دولت از جنس ملت نباشه، اصلا ایرانی نباشه، نمیذاره. زمان شاه رو با همین سالا مقایسه میکنم که بهت میگم. اگه محمدرضا الآنم بود، ایران همون خرابه چهل سال پیش بود که بود.»
نگاهی به آخرین ماشینی که پشت ترافیک جای گرفت انداخت و قبل از رسیدن به آنها پیچید توی کوچه فرعی: «یه بار دیگه آدرستو بگو دخترم.»_ خیابان انقلاب... .
#مهدیه_مقدم
در جان و جهان هر بار یکی از مادران درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...
۱۹:۲۶
بازارسال شده از دورهمگرام؛ شبکهزنانروایتگر
#روایت_بخوانیم 


اذن زیارت
بابا کیفش را بست...تازه باز کرده بود و مهر و تسبیح مشهد را توی جانمازش کنار کتابِ دعا گذاشته بود. اینبار من دلش را بیدار و راهیاش کردم. ماهها بود که دلتنگی برای سرازیری خانهی ارباب دیوانهام کرده بود. مجالِ همراهی همسر و بچهها هم نبود. اِذن خروج فقط وقتی داده شد که بابا کنارم از کشور خارج شود. من هم دست خالی و قلب پُرم را پیش بابا بردم و دلش را لرزاندم.مامان و بابا مهر و تسبیح مشهد را در چمدان کربلا گذاشتند و زیپ آن را بستند. اما باز هم تنها ماندن بچهها، دلیلِ رد شدن اذن خروجم شد.صبح چادر سرکردم و دست پسرکم را گرفتم. کفشم را پا کردم و راه افتادم سمت حرمِ ری: "سلام آقایی که زیارتت مثل زیارت اباعبداللهست....."با گوشهی روسری اشکم را خشک کردم و ضریح را تار نگاه کردم: "آقا اومدم شکایت، ارباب منو نطلبید. حرفا بهونست......"
زیارت خواندم و برگشتم خانه. نشستهبودم پای تلویزیون و نماهنگ "علیمولا" گوش میدادم. جواب تماس همسرم را دادم: "سلام. من؟ من که معلومه نظرم چیه؟بابام گفت؟یعنی برم؟راضی شدی؟ "
نماهنگ به نجف رسیده بود و من طلبیده شدم. آخر صدایِ دلتنگیام به ارباب رسید.
#مهدیه_مقدم#حضرت_عبدالعظیم_ع
به "مجله" پیشنهاد بدین تا بقیه هم ببینن!
دورهمگرام (شبکه زنان روایتگر)؛ فرصتی برای ثبت لحظههای زندگی
با ما از طریق لینک زیر همراه شوید:
بله | اینستاگرام | ایتا | ایمیل 
اذن زیارت
بابا کیفش را بست...تازه باز کرده بود و مهر و تسبیح مشهد را توی جانمازش کنار کتابِ دعا گذاشته بود. اینبار من دلش را بیدار و راهیاش کردم. ماهها بود که دلتنگی برای سرازیری خانهی ارباب دیوانهام کرده بود. مجالِ همراهی همسر و بچهها هم نبود. اِذن خروج فقط وقتی داده شد که بابا کنارم از کشور خارج شود. من هم دست خالی و قلب پُرم را پیش بابا بردم و دلش را لرزاندم.مامان و بابا مهر و تسبیح مشهد را در چمدان کربلا گذاشتند و زیپ آن را بستند. اما باز هم تنها ماندن بچهها، دلیلِ رد شدن اذن خروجم شد.صبح چادر سرکردم و دست پسرکم را گرفتم. کفشم را پا کردم و راه افتادم سمت حرمِ ری: "سلام آقایی که زیارتت مثل زیارت اباعبداللهست....."با گوشهی روسری اشکم را خشک کردم و ضریح را تار نگاه کردم: "آقا اومدم شکایت، ارباب منو نطلبید. حرفا بهونست......"
زیارت خواندم و برگشتم خانه. نشستهبودم پای تلویزیون و نماهنگ "علیمولا" گوش میدادم. جواب تماس همسرم را دادم: "سلام. من؟ من که معلومه نظرم چیه؟بابام گفت؟یعنی برم؟راضی شدی؟ "
نماهنگ به نجف رسیده بود و من طلبیده شدم. آخر صدایِ دلتنگیام به ارباب رسید.
۱۸:۴۴
بسماللهمسجدبازی
از صندلی پشتی ماشین خودش را کنار گوشم کج کرده بود و داد میزد: "دوست ندالم نمازو، نلیم نماز " جاده باریک بود و از دو طرف ماشینها پهلو به پهلوی هم رد میشدند. همین برای وحشتناک بودن جادهی سبز شمالی کافی بود، چه برسد که راه پُرپیچ هم باشد.تمام طول مسیر، به جان خودم لعنت میفرستادم که چرا قبول کردم؟ چرا وقتی دخترها گفتند: "دوست داریم دریا رو ببینیم." نگفتم: "نه، لب دریا انقدر وضع پوشش و اخلاقی ملت به بیراهه رفته که جایی برای چشمهای ما نذاشتن." برعکس گفتم: " بذارید هوا تاریک شه، هم اونجا خنکتره هم خلوتتر. بهترم میتونید دریا رو ببینید."حسابِ هوای تاریک و جادهی پر اضطراب و خطرناک شیرگاه تا لب دریا را نکردهبودم.با هر بوق ممتدی که از کامیونی بلند میشد، صلواتهایم را تندتر میفرستادم. هر چراغ نور بالایی که تریلی برایمان میزد تا ماشین را به سمتِ راست جاده بکشیم، دستهایم به لبهی داشبرد بیشتر فشار میآورد.صدای اذان مغرب، همزمان از گلدستهی چند مسجد پیچید توی جادهی شیرگاه به بابلسر.نمیدانم! امیرحسین مسجد را ویلا فرض کرده بود، که میگفت: "نه مسجد نلیم" یا در آن لحظه مسجد رفتن را مساوی نرفتن به لب دریا میدانست.هر چه بود صدایش را دورگه کرده بود و حرصی داد میزد: "نمازو دوست ندالم."سرعتمان کم شده بود تا اولین مسجدی که توی راه بود را پیدا کنیم و نماز بخوانیم.مسجد الغدیر، خیلی هم سرِ جاده و توی چشم نبود. کلی راه برایش کج کردیم و آدرس پرسیدیم.آخر سر، انتهای یک کوچهی فرعی که از کنار جاده دور هم بود، پیدایش کردیم.گلدستههای طلایی و بلند جلوی در آهنی قشنگ مسجد، نظر پسربچهی ما را عوض نکرد.همه پیاده شدیم و او همچنان دوست داشت توی جاده، مسیر تا دریا را برود.دستش را گرفتم و دنبال خودم کشاندم.اولین قدمی که توی حیاط مسجد گذاشتیم. جای من و پسر چهارسالهام عوض شد.حالا او بود که مرا دنبال خودش میکشید.چشمهای تیز او زودتر تاب و سرسرهی رنگ رنگی توی حیاط مسجد را دیدند.برای خودمان هم این سبک از مسجدی که جایگاهی برای کودک در آن تعبیه شده باشد، عجیب و جدید بود.به خودم که آمدم کنار پسرم روی تاب چهارنفره نشسته بودم و میخندیدیم.یک ساعت از خواندن نمازمان گذشته بود و نمیتوانستیم پسرکم را راضی به ترک مسجد کنیم.دستش را که میگرفتم تا از مسجد بریم، بلند تکرار میکرد: "من مسجدو دوست دالم، نمازو دوست دالم. نلیم."
#مهدیه_مقدم
️@httpsbleirhttpsbleirravi1402
از صندلی پشتی ماشین خودش را کنار گوشم کج کرده بود و داد میزد: "دوست ندالم نمازو، نلیم نماز " جاده باریک بود و از دو طرف ماشینها پهلو به پهلوی هم رد میشدند. همین برای وحشتناک بودن جادهی سبز شمالی کافی بود، چه برسد که راه پُرپیچ هم باشد.تمام طول مسیر، به جان خودم لعنت میفرستادم که چرا قبول کردم؟ چرا وقتی دخترها گفتند: "دوست داریم دریا رو ببینیم." نگفتم: "نه، لب دریا انقدر وضع پوشش و اخلاقی ملت به بیراهه رفته که جایی برای چشمهای ما نذاشتن." برعکس گفتم: " بذارید هوا تاریک شه، هم اونجا خنکتره هم خلوتتر. بهترم میتونید دریا رو ببینید."حسابِ هوای تاریک و جادهی پر اضطراب و خطرناک شیرگاه تا لب دریا را نکردهبودم.با هر بوق ممتدی که از کامیونی بلند میشد، صلواتهایم را تندتر میفرستادم. هر چراغ نور بالایی که تریلی برایمان میزد تا ماشین را به سمتِ راست جاده بکشیم، دستهایم به لبهی داشبرد بیشتر فشار میآورد.صدای اذان مغرب، همزمان از گلدستهی چند مسجد پیچید توی جادهی شیرگاه به بابلسر.نمیدانم! امیرحسین مسجد را ویلا فرض کرده بود، که میگفت: "نه مسجد نلیم" یا در آن لحظه مسجد رفتن را مساوی نرفتن به لب دریا میدانست.هر چه بود صدایش را دورگه کرده بود و حرصی داد میزد: "نمازو دوست ندالم."سرعتمان کم شده بود تا اولین مسجدی که توی راه بود را پیدا کنیم و نماز بخوانیم.مسجد الغدیر، خیلی هم سرِ جاده و توی چشم نبود. کلی راه برایش کج کردیم و آدرس پرسیدیم.آخر سر، انتهای یک کوچهی فرعی که از کنار جاده دور هم بود، پیدایش کردیم.گلدستههای طلایی و بلند جلوی در آهنی قشنگ مسجد، نظر پسربچهی ما را عوض نکرد.همه پیاده شدیم و او همچنان دوست داشت توی جاده، مسیر تا دریا را برود.دستش را گرفتم و دنبال خودم کشاندم.اولین قدمی که توی حیاط مسجد گذاشتیم. جای من و پسر چهارسالهام عوض شد.حالا او بود که مرا دنبال خودش میکشید.چشمهای تیز او زودتر تاب و سرسرهی رنگ رنگی توی حیاط مسجد را دیدند.برای خودمان هم این سبک از مسجدی که جایگاهی برای کودک در آن تعبیه شده باشد، عجیب و جدید بود.به خودم که آمدم کنار پسرم روی تاب چهارنفره نشسته بودم و میخندیدیم.یک ساعت از خواندن نمازمان گذشته بود و نمیتوانستیم پسرکم را راضی به ترک مسجد کنیم.دستش را که میگرفتم تا از مسجد بریم، بلند تکرار میکرد: "من مسجدو دوست دالم، نمازو دوست دالم. نلیم."
۱۶:۵۲