بسماللهقسمت اول
پیادهروی چرخیبا بچهها انتهای موکبی در عمود پانصد خوابیده بودیم.ساعت حوالی پنج بعداز ظهر بود اما گرمای هوا انگار همان دوازده، یک ظهر باقی مانده بود. خیس عرق بودم، هم من و هم پسر چهارسالهام که توی بغلم خواب بود. بوی سیگار و یک چیز دیگری با هم قاطی شده بود. اما غالبش بوی سیگار پیرزن عربی بود که همان بالای موکب مستطیل شکل جلوی کولر نشسته بود و میکشید.پسرم را از خود جدا کردم و روی تشک نشستم.بوی دوم را هم پیدا کردم. بوی ویکس بود.پیرزن ایرانی چند تشک آنطرفتر شلوارش را تا ران بالا برده بود و چرب میکرد.یکبار و دو بار هم انگار دوای درد پای باد کردهاش نبود. بارها دو دستی و دَوَرانی میمالید.من را دید، که آشفته از گرما و کلافه از بیخوابی نشستهام، خندید و پایش را نشان داد: "میخوام راه بیفتم پام درد میکنه."خندهاش مثل عزیز بود، لپها و غبغبش را میلرزاند.رویم نشد بروم دست بیندازم گردنش و حسابی بوسش کنم.خُلقم باز شد. سوال کردم: "حاجخانم از عمود یک پیاده اومدی؟"پُمادش را باز کرد و فشار داد روی پایش. باریکهای از ویکس زرد رنگ ریخت روی پایش: " بله من و دوستام تا حالاشو که اومدیم هر جور بوده. حالا تا هر جا بتونیم میریم دیگه."همان موقع پیرزن دیگری با یک کارتن کوچک که از جلوی موکب تمام ظرف آب و غذا و زبالهها را جمع کرده بود، کنار ما ایستاد. با هر قدمی که برمیداشت، مثل الاکلنگ به چپ و راست میرفت.جعبه را زمین گذاشت و نشست روی تشک کنار دوستش. با او هم آشنا شدم و سلام و احوال پرسی کردم: "حاجخانوم از کدوم شهر اومدید؟"کیسهی بزرگی از قرصهای رنگ و وارنگ و کوچک و بزرگ که همه را دانه، دانه بریده بود، بیرون ریخت: "ما سه تا از کرمون اومدیم مادر. تمام راهم تا اینجا همینطوری هِی مُسکن خوردم و راه اومدم."دو تا از توی قرصها جدا کرد: "الانم این دو تا رو بخورم، دیگه شارژ میشم، راه مییُفتم.""ماشاالله" از دهانم نمیاُفتاد.بوی ویکس دوباره از پیرزن اولی بلند شد.یاد این کلیپها افتادم که پیرزنهای خارجکی کنار هم نشستهاند و حرف میزنند. پایینش هم مینویسند: "آدم باید پیش بهترین دوستش پیر بشه."با خودم گفتم: "باید کسی را پیدا کنم که موقع پیری وقتی بچهها رفتند سر خانه و زندگیشان و خواستند با خانواده خودشان بیایند مشایه و من نخواستم که به پای منِ پیرزن اسیر شوند، با دوستهای همپای خودم مسیر را لنگ لنگان راه بیایم. "مادربزرگها آن قدر خودمانی و خوشصحبت بودند که گرما و بوی سیگاری که به خاطرش با سردرد از خواب پریده بودم، به کلی یادم رفت.پارسال توی راه خیلی مریض و بیحال شدم. مُدام فکرم حول پیریام چرخ میزد. با خودم میگفتم، حالا که جوانتر هستم و میتوانم با هرحالی پیادهروی را ادامه بدهم. لابد سیسال بعد که دست و پا و کمر درد مهمان جانم شد، باید بنشینم پای تلویزیون و آدمهای توی مسیر را ببینم و دق نکنم.خدا خواست تا پیرزنهای باهمت را ببینم و امیدوار باشم که حالا، حالاها نمیتوانم عذر موجه برای نیامدن داشته باشم.پیرزنِ جعبه به دست، نشسته بود وسط قرص و داروهایش، اما هنوز دلش شور زبالهها را میزد.پسرک شش سالهی روبهرویش را صدا زد: "مادر جان تو میتونی بلند شی هر چی آشغال و ظرفه بریزی تو این کارتون؟"پسرک از اینکه مسوولیت گرفته با شوق از جایش پرید و تمام موکب را جمع کرد. انگار که از صبح همه زبالههایشان را با خود برده و اصلا جا نگذاشتهاند.خیال مادربزرگ راحت شد. باز هم مثلِ عزیز که روی تختش مینشست و از همانجا فرمانِ تمیز کردن اتاق را به دست میگرفت و از بچهها میخواست به هم ریختگیها را تمیز کنند. هر سه نفرشان آماده شدند. موهای حنا گذاشتهشان را شانه کرده و بافتند. ویکس زده، مسکن خورده، چارقدهایشان را با کلیپس زیر چانه سفت کردند.وسایلشان را جمع و جور کردند و روی چرخ دستیهای یک مدل استیل بستند. به آنی که ساکت تر بود، لبخند زدم: "چه بامزه هر کدوم یه چرخ دارید؟" چرخش را از کمر بلند کرد و از روی تشک عراقی رد کرد و روی کف موکب که سنگ بود، گذاشت: "اومدیم نجف بخریم دیدیدم پانزده دیناره نخریدیم. بعد یه موکب بود، قبل عمود یک، اومدیم بیایم بیرون، به همهمون نذری چرخ دستی داد. "صحنهی جالبی بود. مادرها میلنگیدند و چرخهایشان را یکی یکی با خود میبردند به بیرون از موکب و روی خاک مشایه میگذاشتند.
ادامهدارد....
#اربعیننگاره۴۰۴
#مهدیه_مقدم
️@httpsbleirhttpsbleirravi1402
پیادهروی چرخیبا بچهها انتهای موکبی در عمود پانصد خوابیده بودیم.ساعت حوالی پنج بعداز ظهر بود اما گرمای هوا انگار همان دوازده، یک ظهر باقی مانده بود. خیس عرق بودم، هم من و هم پسر چهارسالهام که توی بغلم خواب بود. بوی سیگار و یک چیز دیگری با هم قاطی شده بود. اما غالبش بوی سیگار پیرزن عربی بود که همان بالای موکب مستطیل شکل جلوی کولر نشسته بود و میکشید.پسرم را از خود جدا کردم و روی تشک نشستم.بوی دوم را هم پیدا کردم. بوی ویکس بود.پیرزن ایرانی چند تشک آنطرفتر شلوارش را تا ران بالا برده بود و چرب میکرد.یکبار و دو بار هم انگار دوای درد پای باد کردهاش نبود. بارها دو دستی و دَوَرانی میمالید.من را دید، که آشفته از گرما و کلافه از بیخوابی نشستهام، خندید و پایش را نشان داد: "میخوام راه بیفتم پام درد میکنه."خندهاش مثل عزیز بود، لپها و غبغبش را میلرزاند.رویم نشد بروم دست بیندازم گردنش و حسابی بوسش کنم.خُلقم باز شد. سوال کردم: "حاجخانم از عمود یک پیاده اومدی؟"پُمادش را باز کرد و فشار داد روی پایش. باریکهای از ویکس زرد رنگ ریخت روی پایش: " بله من و دوستام تا حالاشو که اومدیم هر جور بوده. حالا تا هر جا بتونیم میریم دیگه."همان موقع پیرزن دیگری با یک کارتن کوچک که از جلوی موکب تمام ظرف آب و غذا و زبالهها را جمع کرده بود، کنار ما ایستاد. با هر قدمی که برمیداشت، مثل الاکلنگ به چپ و راست میرفت.جعبه را زمین گذاشت و نشست روی تشک کنار دوستش. با او هم آشنا شدم و سلام و احوال پرسی کردم: "حاجخانوم از کدوم شهر اومدید؟"کیسهی بزرگی از قرصهای رنگ و وارنگ و کوچک و بزرگ که همه را دانه، دانه بریده بود، بیرون ریخت: "ما سه تا از کرمون اومدیم مادر. تمام راهم تا اینجا همینطوری هِی مُسکن خوردم و راه اومدم."دو تا از توی قرصها جدا کرد: "الانم این دو تا رو بخورم، دیگه شارژ میشم، راه مییُفتم.""ماشاالله" از دهانم نمیاُفتاد.بوی ویکس دوباره از پیرزن اولی بلند شد.یاد این کلیپها افتادم که پیرزنهای خارجکی کنار هم نشستهاند و حرف میزنند. پایینش هم مینویسند: "آدم باید پیش بهترین دوستش پیر بشه."با خودم گفتم: "باید کسی را پیدا کنم که موقع پیری وقتی بچهها رفتند سر خانه و زندگیشان و خواستند با خانواده خودشان بیایند مشایه و من نخواستم که به پای منِ پیرزن اسیر شوند، با دوستهای همپای خودم مسیر را لنگ لنگان راه بیایم. "مادربزرگها آن قدر خودمانی و خوشصحبت بودند که گرما و بوی سیگاری که به خاطرش با سردرد از خواب پریده بودم، به کلی یادم رفت.پارسال توی راه خیلی مریض و بیحال شدم. مُدام فکرم حول پیریام چرخ میزد. با خودم میگفتم، حالا که جوانتر هستم و میتوانم با هرحالی پیادهروی را ادامه بدهم. لابد سیسال بعد که دست و پا و کمر درد مهمان جانم شد، باید بنشینم پای تلویزیون و آدمهای توی مسیر را ببینم و دق نکنم.خدا خواست تا پیرزنهای باهمت را ببینم و امیدوار باشم که حالا، حالاها نمیتوانم عذر موجه برای نیامدن داشته باشم.پیرزنِ جعبه به دست، نشسته بود وسط قرص و داروهایش، اما هنوز دلش شور زبالهها را میزد.پسرک شش سالهی روبهرویش را صدا زد: "مادر جان تو میتونی بلند شی هر چی آشغال و ظرفه بریزی تو این کارتون؟"پسرک از اینکه مسوولیت گرفته با شوق از جایش پرید و تمام موکب را جمع کرد. انگار که از صبح همه زبالههایشان را با خود برده و اصلا جا نگذاشتهاند.خیال مادربزرگ راحت شد. باز هم مثلِ عزیز که روی تختش مینشست و از همانجا فرمانِ تمیز کردن اتاق را به دست میگرفت و از بچهها میخواست به هم ریختگیها را تمیز کنند. هر سه نفرشان آماده شدند. موهای حنا گذاشتهشان را شانه کرده و بافتند. ویکس زده، مسکن خورده، چارقدهایشان را با کلیپس زیر چانه سفت کردند.وسایلشان را جمع و جور کردند و روی چرخ دستیهای یک مدل استیل بستند. به آنی که ساکت تر بود، لبخند زدم: "چه بامزه هر کدوم یه چرخ دارید؟" چرخش را از کمر بلند کرد و از روی تشک عراقی رد کرد و روی کف موکب که سنگ بود، گذاشت: "اومدیم نجف بخریم دیدیدم پانزده دیناره نخریدیم. بعد یه موکب بود، قبل عمود یک، اومدیم بیایم بیرون، به همهمون نذری چرخ دستی داد. "صحنهی جالبی بود. مادرها میلنگیدند و چرخهایشان را یکی یکی با خود میبردند به بیرون از موکب و روی خاک مشایه میگذاشتند.
ادامهدارد....
#اربعیننگاره۴۰۴
۶:۰۶
قسمت دومپیادهروی چرخی
ساعتی گذشت و اذان مغرب، مثل پردهی حریری پهن شد، روی جادهی نجف تا کربلا. کولی و کالسکه و امیرحسین را سپردم به همسر و با دخترها رفتیم داخل چادری که نماز جماعت میخواندند.مادربزرگها را آنجا دوباره دیدم. مثل آشنای نزدیکی کنارشان رفتم و این بار بدون رودربایستی گونههایشان را بوسیدم.به مادربزرگی که خیلی تمیز بود، گفتم: "حاج خانوم میشه یه عکس ازتون بندازم؟ من راویام. میخوام این پیادهروی چرخیتون رو روایت کنم."خندید و چادرش را صاف کرد: "بگیر مادر، آخه حالا ما هم خیلی قشنگیم تو میخوای از ما عکس بگیری؟ "و بعد به دوستهایش گفت: "بخندید، عکسش قشنگ شه."
#اربعیننگاره۴۰۴
#مهدیه_مقدم
️@httpsbleirhttpsbleirravi1402
ساعتی گذشت و اذان مغرب، مثل پردهی حریری پهن شد، روی جادهی نجف تا کربلا. کولی و کالسکه و امیرحسین را سپردم به همسر و با دخترها رفتیم داخل چادری که نماز جماعت میخواندند.مادربزرگها را آنجا دوباره دیدم. مثل آشنای نزدیکی کنارشان رفتم و این بار بدون رودربایستی گونههایشان را بوسیدم.به مادربزرگی که خیلی تمیز بود، گفتم: "حاج خانوم میشه یه عکس ازتون بندازم؟ من راویام. میخوام این پیادهروی چرخیتون رو روایت کنم."خندید و چادرش را صاف کرد: "بگیر مادر، آخه حالا ما هم خیلی قشنگیم تو میخوای از ما عکس بگیری؟ "و بعد به دوستهایش گفت: "بخندید، عکسش قشنگ شه."
#اربعیننگاره۴۰۴
۶:۰۷
بسمالله
بلندگوهای بینالحرمینوسط سنگفرش سنگی بینالحرمین نشسته و برای خودم ننهمن غریبم بازی در آورده بودم. برای امامحسین خودم را لوس کرده بودم و گردن کج میکردم که: "حسین جان من زیاد نمیتوانم دوریات را تحمل کنم. حالا که از کربلا رانده میشوم، زود دعوتم کن، برگردم."خانم کناریام مثل خیلیهای دیگر، دراز کشیده بود روی سنگها. برای چندمین بار سرش را از زیر چادر بیرون آورد: "واای کشتن ما رو چقدر آخه میگید، فلانی گم شده، فلانی پیدا شده. ببرید بلندگوهاتون رو یه جای دیگه جز بینالحرمین "آنقدر سخت قلبم از ترکِ کربلا مُچاله شده بود که نتوانستم جوابش را بدهم. بگویم هر بار که بلندگو میگوید، پسربچهای دهساله پیدا شده یا چهار ساله یا اصلا سال نمیگوید و فقط رنگ لباس میخواند، من خدا را شکر میکنم. قند کیلو کیلو توی دلم آب میشود که انگار پسر خودم خدای نکرده گم شده و حالا پیدا شده.گاهی دوست دارم هر پیدا شدنی را هزار بار تکرار کند و بعدش هم خبر بدهد که مادرش آمد و بچه را بُرد. هر وقت خبر گمشدن بچهای را میدهند، غصه دار میشوم و "اَصبحتُ فیامانِالله" وِردِ زبانم میشود.
گاهی دلم میخواست، زَجر (زحر بین قیس بن جعفی کوفی) هم مثل مرکز مفقودین بینالحرمین، مهربان بود و در راه میان کربلا تا شام بلندگو داشت. وقتی میان دل شب و در بیابان، دختربچهی کِز کردهای را پشت بوتهها پیدا میکرد، سمتش نمیرفت. اصلا زحمت تاختن به خودش نمیداد و فقط بلندگویش را تا جلوی دهانش بالا میآورد: "دختربچهی سهسالهای با موهای پریشان و کمر شکسته پیدا شده. عمهاش بیاید."
من هفتاد و پنج بلندگوی بینالحرمین که صدایشان تا نزدیکیهای پُل امامحسین میآید را دوست دارم.
#اربعیننگاره۴۰۴
#مهدیه_مقدم
️@httpsbleirhttpsbleirravi1402
بلندگوهای بینالحرمینوسط سنگفرش سنگی بینالحرمین نشسته و برای خودم ننهمن غریبم بازی در آورده بودم. برای امامحسین خودم را لوس کرده بودم و گردن کج میکردم که: "حسین جان من زیاد نمیتوانم دوریات را تحمل کنم. حالا که از کربلا رانده میشوم، زود دعوتم کن، برگردم."خانم کناریام مثل خیلیهای دیگر، دراز کشیده بود روی سنگها. برای چندمین بار سرش را از زیر چادر بیرون آورد: "واای کشتن ما رو چقدر آخه میگید، فلانی گم شده، فلانی پیدا شده. ببرید بلندگوهاتون رو یه جای دیگه جز بینالحرمین "آنقدر سخت قلبم از ترکِ کربلا مُچاله شده بود که نتوانستم جوابش را بدهم. بگویم هر بار که بلندگو میگوید، پسربچهای دهساله پیدا شده یا چهار ساله یا اصلا سال نمیگوید و فقط رنگ لباس میخواند، من خدا را شکر میکنم. قند کیلو کیلو توی دلم آب میشود که انگار پسر خودم خدای نکرده گم شده و حالا پیدا شده.گاهی دوست دارم هر پیدا شدنی را هزار بار تکرار کند و بعدش هم خبر بدهد که مادرش آمد و بچه را بُرد. هر وقت خبر گمشدن بچهای را میدهند، غصه دار میشوم و "اَصبحتُ فیامانِالله" وِردِ زبانم میشود.
گاهی دلم میخواست، زَجر (زحر بین قیس بن جعفی کوفی) هم مثل مرکز مفقودین بینالحرمین، مهربان بود و در راه میان کربلا تا شام بلندگو داشت. وقتی میان دل شب و در بیابان، دختربچهی کِز کردهای را پشت بوتهها پیدا میکرد، سمتش نمیرفت. اصلا زحمت تاختن به خودش نمیداد و فقط بلندگویش را تا جلوی دهانش بالا میآورد: "دختربچهی سهسالهای با موهای پریشان و کمر شکسته پیدا شده. عمهاش بیاید."
من هفتاد و پنج بلندگوی بینالحرمین که صدایشان تا نزدیکیهای پُل امامحسین میآید را دوست دارم.
#اربعیننگاره۴۰۴
۱۰:۱۷
بسمالله
قائدعمود هزار و دویست دیگر جانی برای ادامه دادن مسیر نداشتیم. پای فاطمه تاول زده و من هم زیارت اباعبدالله دیوانهام کرده بود. در عراق برای جابهجایی موتور سهچرخ خیلی وسیلهی معمولیست. اما برای بعضی ایرانیها کابوس است، که اگر سوار شویم، حتما یک چیزمان میشود، از بس که تند و بد و بیکَله رانندگی میکنند. هیچ حصاری ندارد که مسافر را نگه دارد و فقط خداست که زائر را سالم به مقصد میرساند.اما برای بچهها نه ایمنی مساله است و نه تنگی جا. از سوارشدنش لذت میبرند.جوری عقب موتور که چند برابر کوچکشدهی وانت خودمان است، باید بنشینیم که انگار توی یک آبمیوه گیری انداختنمان.خلاصه بچهها خیلی دوست داشتند سوار موتور سهچرخ شویم و البته وسیلهی دیگری هم در جاده نبود.با کلی زحمت نشستیم. دو خانم عراقی هم قبل ما نشستهبودند تا موتور پُر شود و راننده راه بیفتد.کالسکه و چرخی که کولهها رویش بود هم در هوا ماند و فقط دستهاش توی دست من و همسرم بود.به خانمی که میخورد هم سن خودم باشد و کاملا به او چلانده شده بودم، نگاه کردم: "عفواً"سرش را تکان داد که یعنی اذیت نمیشود و جلو را نگاه کرد.بعد از چند دقیقه دوباره سمتم برگشت. کف دستش را روی سرش گذاشت: " قائدنا الخامنهئی"و بعد قلبش را نشانم داد.جوابی جز "شکراً" بلد نبودم تا مهری که به دلم ریخته بود را جبران کنم. صورتش را بوسیدم.رو به فاطمه گفتم: "چه خوب شد سوار موتور سه چرخ شدیم، حالم جا اومد، خستگیم در رفت."
#اربعیننگاره۴۰۴
#مهدیه_مقدم
️@httpsbleirhttpsbleirravi1402
قائدعمود هزار و دویست دیگر جانی برای ادامه دادن مسیر نداشتیم. پای فاطمه تاول زده و من هم زیارت اباعبدالله دیوانهام کرده بود. در عراق برای جابهجایی موتور سهچرخ خیلی وسیلهی معمولیست. اما برای بعضی ایرانیها کابوس است، که اگر سوار شویم، حتما یک چیزمان میشود، از بس که تند و بد و بیکَله رانندگی میکنند. هیچ حصاری ندارد که مسافر را نگه دارد و فقط خداست که زائر را سالم به مقصد میرساند.اما برای بچهها نه ایمنی مساله است و نه تنگی جا. از سوارشدنش لذت میبرند.جوری عقب موتور که چند برابر کوچکشدهی وانت خودمان است، باید بنشینیم که انگار توی یک آبمیوه گیری انداختنمان.خلاصه بچهها خیلی دوست داشتند سوار موتور سهچرخ شویم و البته وسیلهی دیگری هم در جاده نبود.با کلی زحمت نشستیم. دو خانم عراقی هم قبل ما نشستهبودند تا موتور پُر شود و راننده راه بیفتد.کالسکه و چرخی که کولهها رویش بود هم در هوا ماند و فقط دستهاش توی دست من و همسرم بود.به خانمی که میخورد هم سن خودم باشد و کاملا به او چلانده شده بودم، نگاه کردم: "عفواً"سرش را تکان داد که یعنی اذیت نمیشود و جلو را نگاه کرد.بعد از چند دقیقه دوباره سمتم برگشت. کف دستش را روی سرش گذاشت: " قائدنا الخامنهئی"و بعد قلبش را نشانم داد.جوابی جز "شکراً" بلد نبودم تا مهری که به دلم ریخته بود را جبران کنم. صورتش را بوسیدم.رو به فاطمه گفتم: "چه خوب شد سوار موتور سه چرخ شدیم، حالم جا اومد، خستگیم در رفت."
#اربعیننگاره۴۰۴
۶:۵۱
بسماللهقسمت اول
الحرب بين إيران وإسرائيلاز پیچ جادهی اصلی که پیچیدیم سمت نخلستان، به یکباره تمام آن روشنایی چراغها و هیاهوی آدمها تمام شد. جاده باریک و خاموش بود. راه مثل آدامس جَویده زیر چرخهای ماشین کش میآمد. هر چه میرفتیم به خانهی راننده نمیرسیدیم.بین راه ماشینهایی که از روبهرو میآمدند و از کنارمان رد میشدند، بوق ممتدی برای راننده میزدند. انگار تنها راهِ تصادف نکردنشان، بوق زدن بود.دختر هفدهسالهام، خودش را به کنار گوشم نزدیک کرد: "مامان فکر نمیکنی، اگر نمیومدیم بهتر بود؟ یه حس بدی دارم."توی شش سالِ پیادهرویمان ، تا به حال مَبیت نرفته بودیم. نمیدانم اینبار چطور شد که همسرم تن به رفتن به خانهی مرد عراقی داد که از جلوی موکبش بلند شده و سمتمان آمده بود: "مبیت؟"بعد همسرم در کمال تعجب جواب داد: "بله" و باز مرد عراقی دستش را بالا آورد و با انگشتهایش چهار نفر را نشان داد. یعنی که چهار نفرید؟ همسرم تمام پنجانگشتش را نشان داد: "پنج نفریم" راننده از راه تاریک جاده پیچید سمت چپ که خاکی بود. بین تمام مولکولهای دلم وِلوله اُفتاد، مثل گرد و غبارهایی که از زیر چرخ ماشین بلند شده بود.حتی آن کیوسک کوچک نگهبانی که وسط خاکی بود و پلیس سبیلوی عراقی از تویش برای موکبدار دست تکان داد هم به نظرم ترسناک میآمد. فکر میکردم با هم ساخت و پاخت کردهاند تا آدمها را از مشایه به سمت این جای وحشتناک و دور بیاورند.رسیدیم به یک نهر بزرگ که مرد موکبدار، چرخهای ماشین را با لبههای پُل مماس کرد و از رویش رد شد. همسرم که در خونسردی نمونهاش ساخته نشده، از صندلی جلو برگشت و با چشمهای گرد، نگاه معناداری به من و بچهها انداخت.مدل ماشین را بلد نبودم. هر چه بود خیلی مدلش بالا بود. ماشین جلوی یک خانهی ویلایی وسط جاده خاموش شد. راننده پیاده شد و "هله بیکم" گفت.آرام نوک پایم را روی سنگفرش ویلا فرود آوردم.کمرم را صاف کردم و به راننده اُتاقها را نشان دادم: "عائله؟" علامت سوال آخرش را که ادا میکردم، ابروهایم به سمت در ورودی بود.مرد عراقی "نعم، نعم" گفت و جلوتر رفت. دری دیگر بعد از در ورودی را باز و من و دخترها را تعارف به آنجا کرد.در دوم که پشت سرم بسته شد، آرامش ریخت توی چشم و دل من و دختر بزرگترم.دو نفر از اهالی خانه که دخترهای خانواده بودند جلو آمدند. دست انداختند گردن تکتکمان و روبوسی کردند. حس میکردم خانهی یکی از عمههایم آمدهام.روی مبل قرمز نشستیم و دخترها با آب خنک برگشتند.در مکالمهی اول فقط اسمهایمان رد و بدل شد. ابتهاج از اسم بچهها خیلی تعجب کرده بود. دو انگشتش را به همچسباند: "کُلهم، اسم، مرکب"دست و پا شکسته گفتم: "ایران اسم مرکب کثیر. اسمِ فاطمه کثیر"حرفم را فهمید. امیرحسین را با لهجهی نمکی اَدا میکرد.تشکها را پهن کرد کف اتاق و تعارف زد: "اغتسالات"ترسی که توی دلم بود با دیدن دخترها رفتهبود اما احتیاط کردم از اینکه بچهها را تنها بگذارم.دستم را تکان دادم و "ممنون" گفتم.ابتهاج ابرو بالا انداخت: "لا حمام؟"دوباره تعارفش را رَد کردم: "فقط نَوم"کلمات من را تکرار میکرد. عقربههای ساعت روی دیوار هر دو بالا بودند. از خواهر ابتهاج خواستم کولر را خاموش کند. دریچهی بزرگی که بدون پَرّه بود و اتاق و وسایلش را داشت، از جا میکند.آمادهی خوابیدن شدیم که خواهر سوم با یک سینی شیر موز وارد شد و در اتاق را محکم پشت سرش بست تا صدا بیرون نرود.مادر و مادر بزرگ خانه خواب بودند.با خواهر بزرگتر آشنا شدیم . اسمش رقیه بود و متولد سال دوهزار. یک ساعت گذشته بود، اما خواهرها خیال رفتن نداشتند، انگار که توی جمع دخترعمهها نشستهایم و از هر دری صحبت میکنیم. با این تفاوت که ششصد عمود را پیاده آمده و چشمهایمان از سوزش قرمزند.خواهر کوچکتر به قرمزی چشمم اشاره کرد و با دو انگشت اَدای راه رفتن را درآورد. فهمیدم که میگوید: "اگر خوابتون میاد ما بریم؟"رودربایستی کردم و دستم را به علامت نه تکان دادم: "نه بمونید."هفت خواهر و برادر بودند. برادرها کوچکتر و تا صبح پای اینستا مینشستند. این حرف را رقیه با خنده میگفت.امیرحسین آنقدر خوشش آمدهبود که آنها به زبان دیگری حرف میزنند. مُدام میرفت میانشان مینشست و به خودش اشاره میکرد: "من امیرحسینم"ابتهاج که تکرار میکرد: "امیر، حسین" پسرکم از خنده ریسه میرفت.داشتم موهای دخترم را میبافتم که خواهر سوم زد روی شانهام و عکس گوشیاش را نشانم داد: "فیلم، ایران، حجاب، جیداً. عراقی، لا لاحجاب "و بعد اشاره که به گردی صورتش کرد و بینی و دهانش را بالا برد.ادامهدارد....
#اربعیننگاره۴۰۴
#مهدیه_مقدم
️@httpsbleirhttpsbleirravi1402
الحرب بين إيران وإسرائيلاز پیچ جادهی اصلی که پیچیدیم سمت نخلستان، به یکباره تمام آن روشنایی چراغها و هیاهوی آدمها تمام شد. جاده باریک و خاموش بود. راه مثل آدامس جَویده زیر چرخهای ماشین کش میآمد. هر چه میرفتیم به خانهی راننده نمیرسیدیم.بین راه ماشینهایی که از روبهرو میآمدند و از کنارمان رد میشدند، بوق ممتدی برای راننده میزدند. انگار تنها راهِ تصادف نکردنشان، بوق زدن بود.دختر هفدهسالهام، خودش را به کنار گوشم نزدیک کرد: "مامان فکر نمیکنی، اگر نمیومدیم بهتر بود؟ یه حس بدی دارم."توی شش سالِ پیادهرویمان ، تا به حال مَبیت نرفته بودیم. نمیدانم اینبار چطور شد که همسرم تن به رفتن به خانهی مرد عراقی داد که از جلوی موکبش بلند شده و سمتمان آمده بود: "مبیت؟"بعد همسرم در کمال تعجب جواب داد: "بله" و باز مرد عراقی دستش را بالا آورد و با انگشتهایش چهار نفر را نشان داد. یعنی که چهار نفرید؟ همسرم تمام پنجانگشتش را نشان داد: "پنج نفریم" راننده از راه تاریک جاده پیچید سمت چپ که خاکی بود. بین تمام مولکولهای دلم وِلوله اُفتاد، مثل گرد و غبارهایی که از زیر چرخ ماشین بلند شده بود.حتی آن کیوسک کوچک نگهبانی که وسط خاکی بود و پلیس سبیلوی عراقی از تویش برای موکبدار دست تکان داد هم به نظرم ترسناک میآمد. فکر میکردم با هم ساخت و پاخت کردهاند تا آدمها را از مشایه به سمت این جای وحشتناک و دور بیاورند.رسیدیم به یک نهر بزرگ که مرد موکبدار، چرخهای ماشین را با لبههای پُل مماس کرد و از رویش رد شد. همسرم که در خونسردی نمونهاش ساخته نشده، از صندلی جلو برگشت و با چشمهای گرد، نگاه معناداری به من و بچهها انداخت.مدل ماشین را بلد نبودم. هر چه بود خیلی مدلش بالا بود. ماشین جلوی یک خانهی ویلایی وسط جاده خاموش شد. راننده پیاده شد و "هله بیکم" گفت.آرام نوک پایم را روی سنگفرش ویلا فرود آوردم.کمرم را صاف کردم و به راننده اُتاقها را نشان دادم: "عائله؟" علامت سوال آخرش را که ادا میکردم، ابروهایم به سمت در ورودی بود.مرد عراقی "نعم، نعم" گفت و جلوتر رفت. دری دیگر بعد از در ورودی را باز و من و دخترها را تعارف به آنجا کرد.در دوم که پشت سرم بسته شد، آرامش ریخت توی چشم و دل من و دختر بزرگترم.دو نفر از اهالی خانه که دخترهای خانواده بودند جلو آمدند. دست انداختند گردن تکتکمان و روبوسی کردند. حس میکردم خانهی یکی از عمههایم آمدهام.روی مبل قرمز نشستیم و دخترها با آب خنک برگشتند.در مکالمهی اول فقط اسمهایمان رد و بدل شد. ابتهاج از اسم بچهها خیلی تعجب کرده بود. دو انگشتش را به همچسباند: "کُلهم، اسم، مرکب"دست و پا شکسته گفتم: "ایران اسم مرکب کثیر. اسمِ فاطمه کثیر"حرفم را فهمید. امیرحسین را با لهجهی نمکی اَدا میکرد.تشکها را پهن کرد کف اتاق و تعارف زد: "اغتسالات"ترسی که توی دلم بود با دیدن دخترها رفتهبود اما احتیاط کردم از اینکه بچهها را تنها بگذارم.دستم را تکان دادم و "ممنون" گفتم.ابتهاج ابرو بالا انداخت: "لا حمام؟"دوباره تعارفش را رَد کردم: "فقط نَوم"کلمات من را تکرار میکرد. عقربههای ساعت روی دیوار هر دو بالا بودند. از خواهر ابتهاج خواستم کولر را خاموش کند. دریچهی بزرگی که بدون پَرّه بود و اتاق و وسایلش را داشت، از جا میکند.آمادهی خوابیدن شدیم که خواهر سوم با یک سینی شیر موز وارد شد و در اتاق را محکم پشت سرش بست تا صدا بیرون نرود.مادر و مادر بزرگ خانه خواب بودند.با خواهر بزرگتر آشنا شدیم . اسمش رقیه بود و متولد سال دوهزار. یک ساعت گذشته بود، اما خواهرها خیال رفتن نداشتند، انگار که توی جمع دخترعمهها نشستهایم و از هر دری صحبت میکنیم. با این تفاوت که ششصد عمود را پیاده آمده و چشمهایمان از سوزش قرمزند.خواهر کوچکتر به قرمزی چشمم اشاره کرد و با دو انگشت اَدای راه رفتن را درآورد. فهمیدم که میگوید: "اگر خوابتون میاد ما بریم؟"رودربایستی کردم و دستم را به علامت نه تکان دادم: "نه بمونید."هفت خواهر و برادر بودند. برادرها کوچکتر و تا صبح پای اینستا مینشستند. این حرف را رقیه با خنده میگفت.امیرحسین آنقدر خوشش آمدهبود که آنها به زبان دیگری حرف میزنند. مُدام میرفت میانشان مینشست و به خودش اشاره میکرد: "من امیرحسینم"ابتهاج که تکرار میکرد: "امیر، حسین" پسرکم از خنده ریسه میرفت.داشتم موهای دخترم را میبافتم که خواهر سوم زد روی شانهام و عکس گوشیاش را نشانم داد: "فیلم، ایران، حجاب، جیداً. عراقی، لا لاحجاب "و بعد اشاره که به گردی صورتش کرد و بینی و دهانش را بالا برد.ادامهدارد....
#اربعیننگاره۴۰۴
۱۱:۴۸
بسماللهقسمت دوم
الحرب بين إيران وإسرائيل از حرفهایشان و عکسی که از فیلم "پدر" نشانم داد فهمیدم که فیلمهای ایرانی و آیفیلم عربی را به خاطر حجاب خانمهای ایرانی خیلی دوست دارند.خمیازه پشت خمیازه میآمد و دهانم را با دست میپوشاندم. دوباره رقیه پرسید که برویم و سهخواهر غشغش خندیدند. دختر بزرگترم که توان بیداریاش به صفر رسیده بود دراز کشید: "مامان فکر کنم اومدن شبنشینی، ما باید بعد نماز صبح راه بیفتیم. اینا که میخوابن."به حرفش لبخند زدم و دخترهای عرب با هم شور کردند تا موضوع جدیدی را میان بکشند. با شروع حرفشان خواب از سرم پرید. ابتهاج دستش را به شکل موشک تیز کرد و بُرد بالای سرش و فرود آورد: "ایران لِلحرب اسراییل"و هر سهشان انگشتهای دست را به شکل غنچه کردند و بوسیدند.چشمهایم درشت شد: "موشک جَید؟"ابتهاج پشتبام خانهشان را نشان داد: " نائمين على السطح ورأينا الصواريخ الإيرانية تتجه نحو تدمير إسرائيل. كنا سعداء للغاية "از تمام حرفشان فقط موشک و خوابیدن را متوجه شدم.بعد با ایما و اشاره و عربی و انگلیسی به من فهماندند که شبها روی پشتبام میخوابند و موشکهای ایرانی را مستقیم میدیدند و خیلی خوشحال بودند که ایران پیروز جنگ با اسراییل شد.ابتهاج یک چیزی توی گوشیاش که در حال ترجمه بود نوشت و گوشی را سمتم چرخاند. "يجب تدمير إسرائيل."فارسیاش میشد، اسراییل باید نابود شود.آنقدر حجم احساسات خوب به قلبم ریخته بود. احساس غرور میکردم که فرزند ایرانم.رقیه دستش را به حالت قلب در آورد و روی قلب خودش گذاشت: "سیدنا الخامنهئی حُبی"من هم برای آقای سیستانی یک حُبی خوب نشان دادم.انگار که تکلیفی بر گردنشان باشد. شبنشینی بعد از این حرفهای قشنگ آخری تمام شد. بلند شدند و چراغ را خاموش کردند و هر سه رفتند.
#اربعیننگاره۴۰۴
#مهدیه_مقدم
️@httpsbleirhttpsbleirravi1402
الحرب بين إيران وإسرائيل از حرفهایشان و عکسی که از فیلم "پدر" نشانم داد فهمیدم که فیلمهای ایرانی و آیفیلم عربی را به خاطر حجاب خانمهای ایرانی خیلی دوست دارند.خمیازه پشت خمیازه میآمد و دهانم را با دست میپوشاندم. دوباره رقیه پرسید که برویم و سهخواهر غشغش خندیدند. دختر بزرگترم که توان بیداریاش به صفر رسیده بود دراز کشید: "مامان فکر کنم اومدن شبنشینی، ما باید بعد نماز صبح راه بیفتیم. اینا که میخوابن."به حرفش لبخند زدم و دخترهای عرب با هم شور کردند تا موضوع جدیدی را میان بکشند. با شروع حرفشان خواب از سرم پرید. ابتهاج دستش را به شکل موشک تیز کرد و بُرد بالای سرش و فرود آورد: "ایران لِلحرب اسراییل"و هر سهشان انگشتهای دست را به شکل غنچه کردند و بوسیدند.چشمهایم درشت شد: "موشک جَید؟"ابتهاج پشتبام خانهشان را نشان داد: " نائمين على السطح ورأينا الصواريخ الإيرانية تتجه نحو تدمير إسرائيل. كنا سعداء للغاية "از تمام حرفشان فقط موشک و خوابیدن را متوجه شدم.بعد با ایما و اشاره و عربی و انگلیسی به من فهماندند که شبها روی پشتبام میخوابند و موشکهای ایرانی را مستقیم میدیدند و خیلی خوشحال بودند که ایران پیروز جنگ با اسراییل شد.ابتهاج یک چیزی توی گوشیاش که در حال ترجمه بود نوشت و گوشی را سمتم چرخاند. "يجب تدمير إسرائيل."فارسیاش میشد، اسراییل باید نابود شود.آنقدر حجم احساسات خوب به قلبم ریخته بود. احساس غرور میکردم که فرزند ایرانم.رقیه دستش را به حالت قلب در آورد و روی قلب خودش گذاشت: "سیدنا الخامنهئی حُبی"من هم برای آقای سیستانی یک حُبی خوب نشان دادم.انگار که تکلیفی بر گردنشان باشد. شبنشینی بعد از این حرفهای قشنگ آخری تمام شد. بلند شدند و چراغ را خاموش کردند و هر سه رفتند.
#اربعیننگاره۴۰۴
۱۱:۴۸
بسمالله
#کتاب_خواندم
"مهدیه دارسی رو برات آوردم."همانطور که با دیدن جلد گلگلی قشنگ کتاب گل از گلم شکفته بود، دست بردم سمتش و کتاب را گرفتم:" برای خودم؟"ثمین نشست روی مبل و پاهای بادکرده از ماه آخر بارداریاش را دراز کرد: "آره برای خودت، دوست داشتم تو هم با دارسی آشنا شی."همان قدر که کتاب، هدیه گرفته بودم به اندازهی کافی دلیل خوشحالیام بود، چه برسد که ثمین خواسته بود با به قول خودش، عشق نوجوانیاش آشنا شوم.کتاب را باز کردم. چطور پانصد و خردهای صفحه را توی دو روز تمام کردم، نمیدانم. میخواستم محبت ثمین را با خواندن کلماتی که برایش مهم بوده، جبران کنم.دارسی مرد مغروری که طی چندین برخورد، عاشق الیزابت میشود. موضوع رمان عاشقانه بود، اما عشقی که گرچه در انگلستان شکل گرفته، اما هیچ نشانی از اروپای امروز در روابط آنها پیدا نمیشد.هیچ ارتباطی خارج از چارچوب خانواده اتفاق نمیاُفتد.جایی از کتاب خواهر الیزابت با پسری فرار میکند. خانواده دچار تلاطم میشود. مادر، یک هفته توی بسترمیاُفتد، فقط برای اینکه دخترش بدون ازدواج با پسری دارد توی لندن زندگی میکند.آنجای کتاب شک کردم، نکند داستان دارد توی تهران اتفاق میاُفتد و خانوادهی الیزا مسلمان هستند؟زمان نگارش رمان خیلی هم دور نیست. فقط دویست سال طول کشیده تا ارزشهای غرب به بیارزشی تبدیل شوند. به خانواده و ازدواج به چشمِ اسارت نگاه شود و روی هر انحراف اخلاقی اسم خانواده بگذارند. اگر جوانان غربی فقط تاریخ خودشان را هم بخوانند، بیدار میشوند.کتاب را که بستم حس خوش نوجوانی ثمین ریخته بودم توی وجودم.
#مهدیه_مقدم#غرور_و_تعصب
@httpsbleirhttpsbleirravi1402
#کتاب_خواندم
"مهدیه دارسی رو برات آوردم."همانطور که با دیدن جلد گلگلی قشنگ کتاب گل از گلم شکفته بود، دست بردم سمتش و کتاب را گرفتم:" برای خودم؟"ثمین نشست روی مبل و پاهای بادکرده از ماه آخر بارداریاش را دراز کرد: "آره برای خودت، دوست داشتم تو هم با دارسی آشنا شی."همان قدر که کتاب، هدیه گرفته بودم به اندازهی کافی دلیل خوشحالیام بود، چه برسد که ثمین خواسته بود با به قول خودش، عشق نوجوانیاش آشنا شوم.کتاب را باز کردم. چطور پانصد و خردهای صفحه را توی دو روز تمام کردم، نمیدانم. میخواستم محبت ثمین را با خواندن کلماتی که برایش مهم بوده، جبران کنم.دارسی مرد مغروری که طی چندین برخورد، عاشق الیزابت میشود. موضوع رمان عاشقانه بود، اما عشقی که گرچه در انگلستان شکل گرفته، اما هیچ نشانی از اروپای امروز در روابط آنها پیدا نمیشد.هیچ ارتباطی خارج از چارچوب خانواده اتفاق نمیاُفتد.جایی از کتاب خواهر الیزابت با پسری فرار میکند. خانواده دچار تلاطم میشود. مادر، یک هفته توی بسترمیاُفتد، فقط برای اینکه دخترش بدون ازدواج با پسری دارد توی لندن زندگی میکند.آنجای کتاب شک کردم، نکند داستان دارد توی تهران اتفاق میاُفتد و خانوادهی الیزا مسلمان هستند؟زمان نگارش رمان خیلی هم دور نیست. فقط دویست سال طول کشیده تا ارزشهای غرب به بیارزشی تبدیل شوند. به خانواده و ازدواج به چشمِ اسارت نگاه شود و روی هر انحراف اخلاقی اسم خانواده بگذارند. اگر جوانان غربی فقط تاریخ خودشان را هم بخوانند، بیدار میشوند.کتاب را که بستم حس خوش نوجوانی ثمین ریخته بودم توی وجودم.
۲۲:۳۰
بسمالله#کتاب_خواندم.
کتاب تاریخ دوم دبیرستانمان خیلی قطور بود و تقریبا هیچ کدام از برگههایش عکس نداشت.کلی تاریخ بود و یک عالم اسم و کلی مکان که باید حفظشان میکردیم.نمرهی من آن سال بیست شد. آنقدر به تاریخ علاقه داشتم که خودم هم نفهمیدم چرا در دانشگاه، رشتهی تاریخ را انتخاب نکردم.بعد از خواندنِ کتاب روحالله که تاریخ زندگی امامِ انقلاب بود، برای پژوهشِ رویاسازی باید کتاب متاستاز اسراییل را شروع میکردیم.نه تنها معنی متاستاز را نمیدانستم بلکه تا به حال به گوشم هم نخورده بود.متاستاز آن عمل فراگیری سلولهای سرطانی به تمام بدن را میگویند. کوروش علیانی میگفت اسراییل دارد، در جهان متاستاز میشود.تاریخ تشکیل و پیدایش اسراییل میخکوبم کرده بود پای برگهها.هر جملهای که از کتاب جلو میرفتم، قدمی از زندگی دور میشدم. هزار، هزار راهحل برای ریشه کن شدن صهیونیزم از همان ابتدای تشکیل به ذهنم وارد میشد.گاهی کنار مردم عرب داشتم با اقدامات و نظریههای هِرصل میجنگیدم. گاهی در کنگرههای نسلکشی فلسطینیان فریاد میزدم: "شما غلط میکنید دارید، برای یک کشور تصمیم گیری میکنید. شما بیجا میکنید دور هم جمع میشوید و برای یک ملت نسخهی جابهجایی میدهید."تاریخ گفته بود همان زمانی که تمام اروپا و آمریکا داشتند، تنِ اسراییل لباسِ مترسک میکردند، امام خمینی یک تنه داشته برایشان عَلَمی از حق و حقیقت را بلند میکرده. با سپاهِ درون گهوارهاش داشته انقلاب اسلامی را برای جلوگیری از متاستاز اسراییل تجهیز و قوی میکرده.دولتی خِیر و حکومتی اسلامی در مقابل شقیترین حکومتهای جعلی تاریخ.
#مهدیه_مقدم#کتاب_متاستاز_اسراییل#کتاب_روحالله
️@httpsbleirhttpsbleirravi1402
کتاب تاریخ دوم دبیرستانمان خیلی قطور بود و تقریبا هیچ کدام از برگههایش عکس نداشت.کلی تاریخ بود و یک عالم اسم و کلی مکان که باید حفظشان میکردیم.نمرهی من آن سال بیست شد. آنقدر به تاریخ علاقه داشتم که خودم هم نفهمیدم چرا در دانشگاه، رشتهی تاریخ را انتخاب نکردم.بعد از خواندنِ کتاب روحالله که تاریخ زندگی امامِ انقلاب بود، برای پژوهشِ رویاسازی باید کتاب متاستاز اسراییل را شروع میکردیم.نه تنها معنی متاستاز را نمیدانستم بلکه تا به حال به گوشم هم نخورده بود.متاستاز آن عمل فراگیری سلولهای سرطانی به تمام بدن را میگویند. کوروش علیانی میگفت اسراییل دارد، در جهان متاستاز میشود.تاریخ تشکیل و پیدایش اسراییل میخکوبم کرده بود پای برگهها.هر جملهای که از کتاب جلو میرفتم، قدمی از زندگی دور میشدم. هزار، هزار راهحل برای ریشه کن شدن صهیونیزم از همان ابتدای تشکیل به ذهنم وارد میشد.گاهی کنار مردم عرب داشتم با اقدامات و نظریههای هِرصل میجنگیدم. گاهی در کنگرههای نسلکشی فلسطینیان فریاد میزدم: "شما غلط میکنید دارید، برای یک کشور تصمیم گیری میکنید. شما بیجا میکنید دور هم جمع میشوید و برای یک ملت نسخهی جابهجایی میدهید."تاریخ گفته بود همان زمانی که تمام اروپا و آمریکا داشتند، تنِ اسراییل لباسِ مترسک میکردند، امام خمینی یک تنه داشته برایشان عَلَمی از حق و حقیقت را بلند میکرده. با سپاهِ درون گهوارهاش داشته انقلاب اسلامی را برای جلوگیری از متاستاز اسراییل تجهیز و قوی میکرده.دولتی خِیر و حکومتی اسلامی در مقابل شقیترین حکومتهای جعلی تاریخ.
۰:۵۷
بسمالله
کربلا
به عمه که آنطرف خط، جلوی ایوان طلا نشسته بود، گفتم: "خیلی از امام رضا خجالت میکشم، انقدر که روم نمیشه حتی بگم سلام منو به آقا برسون. "داشتم، تیشرت و شلوار پستهای رنگامیرحسین را تا میکردم و داخل چمدان میگذاشتم که عمه زنگ زد.دخترها لباسهای رنگ روشنشان را ردیف جلوی چمدان چیده بودند، تا من یک به یک جا بدهم. فاطمهمحیا روسری آبیاش را تا میکرد: "مامان خیلی ذوق دارم که دارم لباس رنگ روشن میبرم کربلا."فقط چند اربعین کربلا برده بودمشان، آن هم بدون لمس ضریحهای مبارک.این اربعین آخری با دخترها توی صحن امامحسین نشستهبودیم. قبلترش به فاطمهمحیا گفتهبودم: "ببینم امسال چطوری یه کربلای نُه روزه از آقا میگیریا؟ یه جوری از امامحسین بخواه که نتونه، نه بگه"فاطمهمحیا چنان توی حرم اشک میریخت که چند بار آرام به پهلویش زدم: "چی شده؟ با خواهرت دعوات شده یا داداشت؟ چرا انقدر گریه میکنیآخه؟" صدایش ضخیم شده بود و میلرزید: " مگه خودت نگفتی کربلا بگیرم، پس چرا نمیذاری؟ " به فکر و اشکهایش خندیدم.تلفن عمه را جواب دادم. "کِی رفتید؟ و کی برمیگردید؟ و خوش به سعادتتون" را گفتم و جواب شنیدم.تلفن که داشت قطع میشد، سریع گفتم: "به آقا بگو مهدیه گفت: "این کربلا رو کامل از طرف شما میرم پابوس جدتون" عمه "باشه، چشمی" گفت و تماس تمام شد.هنوز پای چمدان نشسته بودم. چشمهایم دو کاسهی آب شد با صدای روضهخوان برنامه "مخاطب خاص" که تلویزیون پخش میکرد.به این فکر کردم که کربلایی که قسمتم شده را خودِ خودِ امامرضا جانم برایم جور کرده، وگرنه روایت پُر نقص و قلم نیمبندِ من کجا و نفر اول جشنوارهی خبرگزاری فارس شدن، کجا؟دو شب قبل، وسط هییت به شانهی مامان که از زیر چادر میلرزید زدم. سرش را بیرون آورد و چشمهای قرمزش را پاک کرد. _مامان میگم خیلی ناراحتم. نکنه امامرضا از دستم ناراحت شه. اخه این جایزه برای رفتن به مشهد بود، اما دارم بچهها رو باهاش میبرم کربلا؟مامان دستمال کاغذی را به چشمهای قرمز و خیسش کشید: "همه میدونن هرکی براتِ کربلا میخواد میره سراغ امامرضا. تو هم رفتی برا امام رضا روایت نوشتی. ایشونم زیارت ضریح جدش رو بهت هدیه داد. "حرفهای مامان، از گریههایم کم کرد، اما فکر میکنم تا آقا دعوتم نکند، در شرمندگیم باقی بمانم، گرچه از کارم پشیمان نیستم.
#مهدیه_مقدم#خبرگزاری_فارس#روزانهنویسی
️@httpsbleirhttpsbleirravi1402
کربلا
به عمه که آنطرف خط، جلوی ایوان طلا نشسته بود، گفتم: "خیلی از امام رضا خجالت میکشم، انقدر که روم نمیشه حتی بگم سلام منو به آقا برسون. "داشتم، تیشرت و شلوار پستهای رنگامیرحسین را تا میکردم و داخل چمدان میگذاشتم که عمه زنگ زد.دخترها لباسهای رنگ روشنشان را ردیف جلوی چمدان چیده بودند، تا من یک به یک جا بدهم. فاطمهمحیا روسری آبیاش را تا میکرد: "مامان خیلی ذوق دارم که دارم لباس رنگ روشن میبرم کربلا."فقط چند اربعین کربلا برده بودمشان، آن هم بدون لمس ضریحهای مبارک.این اربعین آخری با دخترها توی صحن امامحسین نشستهبودیم. قبلترش به فاطمهمحیا گفتهبودم: "ببینم امسال چطوری یه کربلای نُه روزه از آقا میگیریا؟ یه جوری از امامحسین بخواه که نتونه، نه بگه"فاطمهمحیا چنان توی حرم اشک میریخت که چند بار آرام به پهلویش زدم: "چی شده؟ با خواهرت دعوات شده یا داداشت؟ چرا انقدر گریه میکنیآخه؟" صدایش ضخیم شده بود و میلرزید: " مگه خودت نگفتی کربلا بگیرم، پس چرا نمیذاری؟ " به فکر و اشکهایش خندیدم.تلفن عمه را جواب دادم. "کِی رفتید؟ و کی برمیگردید؟ و خوش به سعادتتون" را گفتم و جواب شنیدم.تلفن که داشت قطع میشد، سریع گفتم: "به آقا بگو مهدیه گفت: "این کربلا رو کامل از طرف شما میرم پابوس جدتون" عمه "باشه، چشمی" گفت و تماس تمام شد.هنوز پای چمدان نشسته بودم. چشمهایم دو کاسهی آب شد با صدای روضهخوان برنامه "مخاطب خاص" که تلویزیون پخش میکرد.به این فکر کردم که کربلایی که قسمتم شده را خودِ خودِ امامرضا جانم برایم جور کرده، وگرنه روایت پُر نقص و قلم نیمبندِ من کجا و نفر اول جشنوارهی خبرگزاری فارس شدن، کجا؟دو شب قبل، وسط هییت به شانهی مامان که از زیر چادر میلرزید زدم. سرش را بیرون آورد و چشمهای قرمزش را پاک کرد. _مامان میگم خیلی ناراحتم. نکنه امامرضا از دستم ناراحت شه. اخه این جایزه برای رفتن به مشهد بود، اما دارم بچهها رو باهاش میبرم کربلا؟مامان دستمال کاغذی را به چشمهای قرمز و خیسش کشید: "همه میدونن هرکی براتِ کربلا میخواد میره سراغ امامرضا. تو هم رفتی برا امام رضا روایت نوشتی. ایشونم زیارت ضریح جدش رو بهت هدیه داد. "حرفهای مامان، از گریههایم کم کرد، اما فکر میکنم تا آقا دعوتم نکند، در شرمندگیم باقی بمانم، گرچه از کارم پشیمان نیستم.
۸:۲۵
https://farsnews.ir/user1709101389471347136/1746539072666356660
#خبرگزاری_فارس#جشنواره_آقارضایمعصومه
#مهدیه_مقدم
️@httpsbleirhttpsbleirravi1402
#خبرگزاری_فارس#جشنواره_آقارضایمعصومه
۴:۰۵
بسمالله
سند نوکری
[خودم را کنترل کردم جلوی زن و بچههایش اشکی توی بساطم نباشد. خواهرم گفته بود، هنگامی که داشته سیبزمینی برای زُوارِ پیاده توی دستگاه خلالکن که مثل چرخ گوشت کار میکند میریخته، انگشت سبابهاش را با یک سیبزمینی داخل برده و گوشت و استخوان را خلال کرده.]
ظهر جمعه بود، تلفن خانه زنگ خورد. با شنیدن صدای خواهرم، کمرم از روی دیوار سُر خورد و روی زمین گوشهی اتاق نشستم.گوشی را همچنانی که صورت و پیراهنم خیس شده بود، کنار گوشم چسبانده بودم و لحظهای نتوانستم جوابش را بدهم.آب دهانم را جمع کردم و با بغض پایین دادم: "همین الان میرم خونشون"صدای خواهرم که داشت میگفت: "صبر کن، الان نرو شب با هم میریم" را شنیدم، اما خداحافظی نصفه نیمه و هولهولکی کردم و گوشی را کنارم انداختم.بلند شدم، رو به بچهها: "من دارم میرم خونه داداش حسن، هر کی میاد تا ده دیقه دیگه دمِ در باشه"و خودم را به لباس و چادرم رساندم.برادرم هشت سال از من کوچکتر بود. دخترهایم به زبان من به داییشان میگفتند: "داداش" دو روز مانده به اربعین از کربلا برگشته بود و حالا دو روز از بیستم صفر گذشته بود.میدانستم امسال هم مثل هر سال، روز اربعین، در مسیر پیادهروی به سمت شاه عبدالعظیم حسنی موکب برپا میکند، اما اینکه چه اتفاقی برایش افتاده را نه.شال و کلاه کرده خودمان را به اسنپ جلوی در خانه رساندیم و زنگ خانهشان را فشار دادم.خودم را کنترل کردم جلوی زن و بچههایش اشکی توی بساطم نباشد. خواهرم گفته بود، هنگامی که داشته سیبزمینی برای زُوارِ پیاده توی دستگاه خلالکن که مثل چرخ گوشت کار میکند میریخته، انگشت سبابهاش را با یک سیبزمینی داخل برده و گوشت و استخوان را خلال کرده.پلهها را با تهماندهی جانم بالا رفتم. کنار در ایستادهبود.عادی و با آرامش سلام کردیم و روی مبل نشستم.نگاهم را از دستش میدواندم، روی صورت خندانش.به دیدهی دقت به آن انگشت باند و آتل پیچش که کج شده بود، نگاه کردم. بغض پر آبی نشست توی گلویم و شُرههایش از گوشهی چشم بیرون زد.او برایم تعریف میکرد و من آرام، آرام اشک روی جگر کباب شدهام میریختم._ یکی از دوستام رفته بود وسط خیابون شوش و داشت روی سر مردم با مَهپاش آب میپاشید، یه چن تا قطره از کنار مخزنش هم میپاشید روی سیبزمینیا. ترسیدم بریزه رو روغنش و آتیش درست بشه. حواسم پرت شد، که نکنه موکب آتیش بگیره. آخه خانوما هم داشتن تو موکب سیبزمینیا رو پوست میکندند. نمیشد هم بگیم آب نپاشه، هوا خیلی گرم بود. یکی دیگه از بچهها هم اسفند روشن کرده بود، منقلش رو روی چارپایه یه خورده اونطرف تر از موکب گذاشته بود. در آنِ واحد حواسم رفت به مهپاش و اسفند و چادرِ موکبو، دستم از دست رفت. "جرعهای دیگر از شربتش را خورد. انگار با تعریف و یادآوری اتفاق فشارش افتاده باشد. نفسی عمیق کشید.برادرم خواسته بوده همه را با هم مدیریت کند که تاندون انگشتش بریده و خون همهی موکب را پُر کرده بوده.با دست سالمش لیوان شربت را روی میز گذاشت و عکسهای دستش را سرخوشانه میخواست نشانم دهد.هنوز دلم گریه میخواست، خواهر بودم و از تصور حالِ آن ساعتهایش، در خودم تنیده بودم.نگذاشتم عکسها را برایم بیاورد.به همسرش نگاه کردم و آهسته گفتم: "خدا کنه، دستش کج نمونه که بعید میدونم با این همه بخیه صاف شه." برادرم صدا را شنید: " این دست میشه سند نوکری من برای امامحسین. "یاد برنامهی " از مامانبگو " افتادم که مهمانش برادر شهید بود و از جای سوختگی روی دست شهید که در جنگ تحمیلی اخیر به شهادت رسیده بود، میگفت: "برادرم جای سوختگیاش که با آبجوش در موکب فاطمیه اتفاق افتاده بود را نشانمان میداد و میگفت: این نشانِ نوکری حضرت زهراست. وقتی بدنش را بعد شهادت دیدم، از همان نشان روی دستش شناختمش. "
پیشنهاد به مجله لطفا#موکب_اربعین
#مهدیه_مقدم
@httpsbleirhttpsbleirravi1402
سند نوکری
[خودم را کنترل کردم جلوی زن و بچههایش اشکی توی بساطم نباشد. خواهرم گفته بود، هنگامی که داشته سیبزمینی برای زُوارِ پیاده توی دستگاه خلالکن که مثل چرخ گوشت کار میکند میریخته، انگشت سبابهاش را با یک سیبزمینی داخل برده و گوشت و استخوان را خلال کرده.]
ظهر جمعه بود، تلفن خانه زنگ خورد. با شنیدن صدای خواهرم، کمرم از روی دیوار سُر خورد و روی زمین گوشهی اتاق نشستم.گوشی را همچنانی که صورت و پیراهنم خیس شده بود، کنار گوشم چسبانده بودم و لحظهای نتوانستم جوابش را بدهم.آب دهانم را جمع کردم و با بغض پایین دادم: "همین الان میرم خونشون"صدای خواهرم که داشت میگفت: "صبر کن، الان نرو شب با هم میریم" را شنیدم، اما خداحافظی نصفه نیمه و هولهولکی کردم و گوشی را کنارم انداختم.بلند شدم، رو به بچهها: "من دارم میرم خونه داداش حسن، هر کی میاد تا ده دیقه دیگه دمِ در باشه"و خودم را به لباس و چادرم رساندم.برادرم هشت سال از من کوچکتر بود. دخترهایم به زبان من به داییشان میگفتند: "داداش" دو روز مانده به اربعین از کربلا برگشته بود و حالا دو روز از بیستم صفر گذشته بود.میدانستم امسال هم مثل هر سال، روز اربعین، در مسیر پیادهروی به سمت شاه عبدالعظیم حسنی موکب برپا میکند، اما اینکه چه اتفاقی برایش افتاده را نه.شال و کلاه کرده خودمان را به اسنپ جلوی در خانه رساندیم و زنگ خانهشان را فشار دادم.خودم را کنترل کردم جلوی زن و بچههایش اشکی توی بساطم نباشد. خواهرم گفته بود، هنگامی که داشته سیبزمینی برای زُوارِ پیاده توی دستگاه خلالکن که مثل چرخ گوشت کار میکند میریخته، انگشت سبابهاش را با یک سیبزمینی داخل برده و گوشت و استخوان را خلال کرده.پلهها را با تهماندهی جانم بالا رفتم. کنار در ایستادهبود.عادی و با آرامش سلام کردیم و روی مبل نشستم.نگاهم را از دستش میدواندم، روی صورت خندانش.به دیدهی دقت به آن انگشت باند و آتل پیچش که کج شده بود، نگاه کردم. بغض پر آبی نشست توی گلویم و شُرههایش از گوشهی چشم بیرون زد.او برایم تعریف میکرد و من آرام، آرام اشک روی جگر کباب شدهام میریختم._ یکی از دوستام رفته بود وسط خیابون شوش و داشت روی سر مردم با مَهپاش آب میپاشید، یه چن تا قطره از کنار مخزنش هم میپاشید روی سیبزمینیا. ترسیدم بریزه رو روغنش و آتیش درست بشه. حواسم پرت شد، که نکنه موکب آتیش بگیره. آخه خانوما هم داشتن تو موکب سیبزمینیا رو پوست میکندند. نمیشد هم بگیم آب نپاشه، هوا خیلی گرم بود. یکی دیگه از بچهها هم اسفند روشن کرده بود، منقلش رو روی چارپایه یه خورده اونطرف تر از موکب گذاشته بود. در آنِ واحد حواسم رفت به مهپاش و اسفند و چادرِ موکبو، دستم از دست رفت. "جرعهای دیگر از شربتش را خورد. انگار با تعریف و یادآوری اتفاق فشارش افتاده باشد. نفسی عمیق کشید.برادرم خواسته بوده همه را با هم مدیریت کند که تاندون انگشتش بریده و خون همهی موکب را پُر کرده بوده.با دست سالمش لیوان شربت را روی میز گذاشت و عکسهای دستش را سرخوشانه میخواست نشانم دهد.هنوز دلم گریه میخواست، خواهر بودم و از تصور حالِ آن ساعتهایش، در خودم تنیده بودم.نگذاشتم عکسها را برایم بیاورد.به همسرش نگاه کردم و آهسته گفتم: "خدا کنه، دستش کج نمونه که بعید میدونم با این همه بخیه صاف شه." برادرم صدا را شنید: " این دست میشه سند نوکری من برای امامحسین. "یاد برنامهی " از مامانبگو " افتادم که مهمانش برادر شهید بود و از جای سوختگی روی دست شهید که در جنگ تحمیلی اخیر به شهادت رسیده بود، میگفت: "برادرم جای سوختگیاش که با آبجوش در موکب فاطمیه اتفاق افتاده بود را نشانمان میداد و میگفت: این نشانِ نوکری حضرت زهراست. وقتی بدنش را بعد شهادت دیدم، از همان نشان روی دستش شناختمش. "
پیشنهاد به مجله لطفا#موکب_اربعین
۱۶:۲۲
بسمالله
بچهسالمه؟
قسمت اول
هر آن ممکن بود زانوهایم تا شود و پخش زمین شوم. گمان کنم، آن لحظه پرت شدم روی آسفالت. نمیخواستم بین آن همه آدم که توی پیاده رو بِرُّ و بِر نگاهم میکردند، گریه کنم. دست خودم نبود. کنترلم اُفتاده بود دست دکتر اشرفی و حرفهایش: " سونوی چهاربعدی میگه سالمه، ولی مهم آزمایش سلفریِ که گفته کروموزم هجده جنین مشکل داره. مجوز ختم بارداری میدم."اِکویِ کلماتش توی سرم قطع نمیشد.حرف به حرف ختمِ بارداری، مثل لشکری از آدمخوارها همان جا وسط خیابان میآمدند و میخواستند مرا بخورند.مردها نگاهم میکردند و خانمها که از روی شکمم فهمیده بودند باردارم، میخواستند آرامم کنند.بیشترشان فکر میکردند، دچار ضعف شدهام. میخواستند به زور شکلات توی دهانم بگذارند.به هر زحمتی بود شمارهی سعید را گرفتم تا دنبالم بیاید.در ماشین را بستم. سرم را روی شانهی سعید که سمتم خم شده بود گذاشتم و صدای گریهام ماشین را پُر کرد. سعید چیزی نمیگفت. گمان کنم فهمیده بود آخرین اُمیدمان به سنگ خورده که من آنطور بیحال شدهام. کمی که گذشت، سرم را از روی شانهاش بلند کردم و از لای چشمهای باد کردهام، صورت خیسش را دیدم.عمق نگاهش داد میزد که او هم از اینکه باید دخترمان را در هشت ماهگی به دست خودمان از بین ببریم، شکسته. دختری که سالها آرزوی داشتنش را داشتیم.اصلا به شوق دختر، رفته بودیم زیر بار داشتنِ بچهی سوم.همسرم، دستش را مُدام توی موهایش میکرد و بعد به صورتش میکشید. هر وقت کلافه بود، بارها و بارها این کار را تکرار میکرد. نفسش را با پوف بلندی بیرون داد: "یعنی دیگه نمیشه کاریش کرد؟ نمیشه جای دیگه هم رفتو آزمایشا رو نشون داد؟"ادامه دارد....
#مهدیه_مقدم
️@httpsbleirhttpsbleirravi1402
بچهسالمه؟
قسمت اول
هر آن ممکن بود زانوهایم تا شود و پخش زمین شوم. گمان کنم، آن لحظه پرت شدم روی آسفالت. نمیخواستم بین آن همه آدم که توی پیاده رو بِرُّ و بِر نگاهم میکردند، گریه کنم. دست خودم نبود. کنترلم اُفتاده بود دست دکتر اشرفی و حرفهایش: " سونوی چهاربعدی میگه سالمه، ولی مهم آزمایش سلفریِ که گفته کروموزم هجده جنین مشکل داره. مجوز ختم بارداری میدم."اِکویِ کلماتش توی سرم قطع نمیشد.حرف به حرف ختمِ بارداری، مثل لشکری از آدمخوارها همان جا وسط خیابان میآمدند و میخواستند مرا بخورند.مردها نگاهم میکردند و خانمها که از روی شکمم فهمیده بودند باردارم، میخواستند آرامم کنند.بیشترشان فکر میکردند، دچار ضعف شدهام. میخواستند به زور شکلات توی دهانم بگذارند.به هر زحمتی بود شمارهی سعید را گرفتم تا دنبالم بیاید.در ماشین را بستم. سرم را روی شانهی سعید که سمتم خم شده بود گذاشتم و صدای گریهام ماشین را پُر کرد. سعید چیزی نمیگفت. گمان کنم فهمیده بود آخرین اُمیدمان به سنگ خورده که من آنطور بیحال شدهام. کمی که گذشت، سرم را از روی شانهاش بلند کردم و از لای چشمهای باد کردهام، صورت خیسش را دیدم.عمق نگاهش داد میزد که او هم از اینکه باید دخترمان را در هشت ماهگی به دست خودمان از بین ببریم، شکسته. دختری که سالها آرزوی داشتنش را داشتیم.اصلا به شوق دختر، رفته بودیم زیر بار داشتنِ بچهی سوم.همسرم، دستش را مُدام توی موهایش میکرد و بعد به صورتش میکشید. هر وقت کلافه بود، بارها و بارها این کار را تکرار میکرد. نفسش را با پوف بلندی بیرون داد: "یعنی دیگه نمیشه کاریش کرد؟ نمیشه جای دیگه هم رفتو آزمایشا رو نشون داد؟"ادامه دارد....
۱۵:۴۵
بسمالله
بچهسالمه؟
قسمت دومیک صدایی میگفت، باید قوی بمانم تا جان دخترم را نجات دهم. همسرم هنوز کلافه بود.لبهای خشکم را با زبان تَر کردم: "چرا یه جای دیگه مونده"نگاهش را تا آن لحظه به چشمهای من ندوخته بود. از پشت فرمان برگشت و زُل زد به صورتم.سرش را به نشانهی "کی؟" تکان داد. نفسی که توی سینهاش حبس کرده بود را حس میکردم. _"خدا، فقط خدا برامون مونده. وقتی دکتر به این معروفی میگه بچه رو بنداز، پس نمیشه به حرف هیچکیِ دیگه اُمید داشت."چند ثانیه سکوت کرد. نفسهای تند میکشید و خیره شد به دندهی ماشین: "پس یعنی میگی تا ماه نُه هم نگهش داریم؟ هان؟" اشکهایم را با گوشهی روسری پاک کردم.از گفتن کلمهی "خدا" نیروی تازهای به قلبم وارد شده بود. نیرویی که به تمام سلولهای تنم با خون پمپاژ میشد: "سعید، میگم از خدا بزرگتر که نداریم. داریم؟" لبخند کمجانی روی لبهایش نشست: "نه"آب دهانم را قورت دادم و دستم را روی شکم کشیدم: "پس از حالا تا یک ماه دیگه که این خانم خوشگله میاد تو بغلمون، فقط توکل به خدا میکنیم و بهش انرژی مثبت میدیم. نظرت چیه؟ راستی به هیچکس هم نباید بگیما."سرش را در ارتفاع کمی چند بار تکان داد. معلوم بود، تمام حرفهایم را کلمه به کلمه قبول کرده: "پس الان بریم هر چی دخترم هوس کرده بخوریم."هر دو میخواستیم به دیگری امید و روحیه بدهیم.نه خندههایمان جان همیشه را داشت و نه حال و حوصلهی گشت و گذار حتی به قدر خوردن یک بستنی را داشتیم: "باشه قبوله، فقط برا اون دو تا طفل معصوم هم ببریم."یاد پسرها و غصه خوردنهایشان اُفتادم.هر ترفندی توی دو ماه گذشته زده بودم چیزی از ناراحتی من نفهمند، موفق نشده بودم. کیانِ دهساله کاملا فضای غمگین خانه و حال خراب من و سعید را فهمیده بود. گاهی میشنیدم که دارد به برادر کوچکترش میگوید: "داداش بیا با همدیگه دعا کنیم آبجیمون سالم باشه. "این حال و احوال بچهها را که میدیدم، دلم کباب میشد.تا برسیم به بستنی فروشی، جیک هر دویمان در نیامد.ادامهدارد....
لطفا به مجله پیشنهاد بدهید.
#مهدیه_مقدم
@httpsbleirhttpsbleirravi1402
بچهسالمه؟
قسمت دومیک صدایی میگفت، باید قوی بمانم تا جان دخترم را نجات دهم. همسرم هنوز کلافه بود.لبهای خشکم را با زبان تَر کردم: "چرا یه جای دیگه مونده"نگاهش را تا آن لحظه به چشمهای من ندوخته بود. از پشت فرمان برگشت و زُل زد به صورتم.سرش را به نشانهی "کی؟" تکان داد. نفسی که توی سینهاش حبس کرده بود را حس میکردم. _"خدا، فقط خدا برامون مونده. وقتی دکتر به این معروفی میگه بچه رو بنداز، پس نمیشه به حرف هیچکیِ دیگه اُمید داشت."چند ثانیه سکوت کرد. نفسهای تند میکشید و خیره شد به دندهی ماشین: "پس یعنی میگی تا ماه نُه هم نگهش داریم؟ هان؟" اشکهایم را با گوشهی روسری پاک کردم.از گفتن کلمهی "خدا" نیروی تازهای به قلبم وارد شده بود. نیرویی که به تمام سلولهای تنم با خون پمپاژ میشد: "سعید، میگم از خدا بزرگتر که نداریم. داریم؟" لبخند کمجانی روی لبهایش نشست: "نه"آب دهانم را قورت دادم و دستم را روی شکم کشیدم: "پس از حالا تا یک ماه دیگه که این خانم خوشگله میاد تو بغلمون، فقط توکل به خدا میکنیم و بهش انرژی مثبت میدیم. نظرت چیه؟ راستی به هیچکس هم نباید بگیما."سرش را در ارتفاع کمی چند بار تکان داد. معلوم بود، تمام حرفهایم را کلمه به کلمه قبول کرده: "پس الان بریم هر چی دخترم هوس کرده بخوریم."هر دو میخواستیم به دیگری امید و روحیه بدهیم.نه خندههایمان جان همیشه را داشت و نه حال و حوصلهی گشت و گذار حتی به قدر خوردن یک بستنی را داشتیم: "باشه قبوله، فقط برا اون دو تا طفل معصوم هم ببریم."یاد پسرها و غصه خوردنهایشان اُفتادم.هر ترفندی توی دو ماه گذشته زده بودم چیزی از ناراحتی من نفهمند، موفق نشده بودم. کیانِ دهساله کاملا فضای غمگین خانه و حال خراب من و سعید را فهمیده بود. گاهی میشنیدم که دارد به برادر کوچکترش میگوید: "داداش بیا با همدیگه دعا کنیم آبجیمون سالم باشه. "این حال و احوال بچهها را که میدیدم، دلم کباب میشد.تا برسیم به بستنی فروشی، جیک هر دویمان در نیامد.ادامهدارد....
لطفا به مجله پیشنهاد بدهید.
۱۵:۱۶
بسمالله
بچهسالمه؟
قسمت سوماز شیشهی ماشین به آدمها نگاه میکردم.مرد موتور سواری که یک خانم ترکش نشسته بود، کنارمان پشت چراغ قرمز ایستاد. صدای خندههایشان اشکم را درآورد. حسرت لحظهی خوشیشان را میخوردم. تمام دو ماه گذشته را میان بلاتکلیفی و اشک گذرانده بودم. درست از شش ماهگی که سونوگرافی غربالگری دومم را دکتر زنان دید. آن وقت چند بار عینکش را روی صورت جابهجا کرد: "عزیزم، چند هفته دیرتر سونو دادی اما اشکالی نداره.سونوتون میگه کروموزم پنج بچه ایراد داره."دلشوره اُفتاد به جانم و جانم به لب آمد تا بگویم: "خانم دکتر چی شده؟ تو سونو چی دیدید؟"دکتر گنگ و مبهم حرف میزد و چیزهایی روی سربرگهی نسخه برایم مینوشت: "این آزمایش سلفریِمیری انجامش میدی میای ببینم."سوال پشت سوال مینشست توی سرم. اما نمیتوانستم حتی یک کلمهاش را هم روی زبان بیاورم.نسخه را برداشتم. خداحافظی آهستهای کردم و از مطب بیرون آمدم.اطراف مطب همان طورِ قبل از رفتن به دکتر نبود. خیابانها، مغازهها، همهجا تغییر رنگ داده بودند. آسمان قرمز شده بود. چشم، چشم میکردم تا جایی برای نشستن پیدا کنم. قدرت رفتن به خانه را نداشتم. جلوی مطب یک ایستگاه اتوبوس دیدم و روی صندلی طوسی سفتش نشستم.گوشی را از کیفم بیرون آوردم و در گوگل سلفری و کروموزم پنج را جستجو کردم.چشمهایم کلمات را تار میدیدند. اما با همان دیدِ اشکی فهمیدم چه بلایی قرار است سر من و جنینم بیاید.دکتر از روی برگهی سونو تشخیص سندروم داون داده بود.سندروم را بارها و بارها توی سرم تکرار کردم. صورت ناز دخترم که با یک کروموزوم اضافه قرار بود، دنیا بیاید را هم تصور کردم. شاید چند دقیقه میشد که توی ایستگاه بودم، اما واکنش تمام اقوام جلوی چشمم رژه میرفت. اینکه وقتی برای اولین بار دخترم را که صورتی متفاوت از آدمهای دیگر دارد را میبینند، چه میگویند؟ساعتم را نگاه کردم. نزدیکهای برگشتن پسرها از مدرسه بود. اشکهایم را پاک کردم و به هر زحمتی بود خودم را به خانه رساندم.ادامه دارد....
#مهدیه_مقدم
️@httpsbleirhttpsbleirravi1402
بچهسالمه؟
قسمت سوماز شیشهی ماشین به آدمها نگاه میکردم.مرد موتور سواری که یک خانم ترکش نشسته بود، کنارمان پشت چراغ قرمز ایستاد. صدای خندههایشان اشکم را درآورد. حسرت لحظهی خوشیشان را میخوردم. تمام دو ماه گذشته را میان بلاتکلیفی و اشک گذرانده بودم. درست از شش ماهگی که سونوگرافی غربالگری دومم را دکتر زنان دید. آن وقت چند بار عینکش را روی صورت جابهجا کرد: "عزیزم، چند هفته دیرتر سونو دادی اما اشکالی نداره.سونوتون میگه کروموزم پنج بچه ایراد داره."دلشوره اُفتاد به جانم و جانم به لب آمد تا بگویم: "خانم دکتر چی شده؟ تو سونو چی دیدید؟"دکتر گنگ و مبهم حرف میزد و چیزهایی روی سربرگهی نسخه برایم مینوشت: "این آزمایش سلفریِمیری انجامش میدی میای ببینم."سوال پشت سوال مینشست توی سرم. اما نمیتوانستم حتی یک کلمهاش را هم روی زبان بیاورم.نسخه را برداشتم. خداحافظی آهستهای کردم و از مطب بیرون آمدم.اطراف مطب همان طورِ قبل از رفتن به دکتر نبود. خیابانها، مغازهها، همهجا تغییر رنگ داده بودند. آسمان قرمز شده بود. چشم، چشم میکردم تا جایی برای نشستن پیدا کنم. قدرت رفتن به خانه را نداشتم. جلوی مطب یک ایستگاه اتوبوس دیدم و روی صندلی طوسی سفتش نشستم.گوشی را از کیفم بیرون آوردم و در گوگل سلفری و کروموزم پنج را جستجو کردم.چشمهایم کلمات را تار میدیدند. اما با همان دیدِ اشکی فهمیدم چه بلایی قرار است سر من و جنینم بیاید.دکتر از روی برگهی سونو تشخیص سندروم داون داده بود.سندروم را بارها و بارها توی سرم تکرار کردم. صورت ناز دخترم که با یک کروموزوم اضافه قرار بود، دنیا بیاید را هم تصور کردم. شاید چند دقیقه میشد که توی ایستگاه بودم، اما واکنش تمام اقوام جلوی چشمم رژه میرفت. اینکه وقتی برای اولین بار دخترم را که صورتی متفاوت از آدمهای دیگر دارد را میبینند، چه میگویند؟ساعتم را نگاه کردم. نزدیکهای برگشتن پسرها از مدرسه بود. اشکهایم را پاک کردم و به هر زحمتی بود خودم را به خانه رساندم.ادامه دارد....
۴:۵۶
بسمالله
بچهسالمه؟
قسمت چهارم
ماشین متوقف شده بود. خم شدن سعید روی صورتم طوری بود که انگار چند بار صدایم کرده، دستش را بارها جلوی چشمهای باز و خیرهام تکان داده: "خانوم، کجااااایی؟ چی میخوری؟ برای پسرا چی بخرم؟ "از یادآوری شروع بحران زندگیمان بیرون آمدم.خودم را روی صندلی ماشین به زحمت بالا کشیدم: "براشون بستنی سه اِسکُپی بخر دیگه، همون طعمایی که دوست دارن. برا منم طعم قهوه. "سعید که در ماشین را بست، سونوگرافی را از صندلی عقب برداشتم و خیره شدم به حجم کوچکِ خاکستری که میانهی سیاهی بود. دستم را گذاشتم روی شکمم: "دخترم، میدونم که سالمی مامان جون. تو از اون دنیا دعا کن، منم از این دنیا با همه میجنگم، حتی با همین دکتر اشرفی که مثلا بهترین دکتر زنانِ تو تهرانه. نگهت میدارم گل دخترم. من میدونم که تو سالمی، اگرم فقط یک درصد فرض محال نبودی، انقدر منو بابا و داداشا دوست داریم که نمیذاریم آب تو دلت تکون بخوره."بغضم را با جملهی آخر قورت دادم.آزمایش سلفری را که دادم. جوابش را سعید پیش دکتر اشرفی برد. توی خانه نشستهبودم و هزار بار ترق ترقِ بندِ انگشتهایم را درآورده بودم. سعید با قیافهی اَخمو و موهای به هم ریخته برگشت، فهمیدم که خبر خوشی برایم نیاورده: "دکتر گفت کوروزوم پنجش درست شده. اما "نای تکان خوردن نداشتم. از روی مبل جُم نخوردم: "اما چی؟ خب الحمدالله. پس بچم سالمه دیگه؟"از اَمایی که گفت معلوم شد که بچه سالم نیست، ولی نمیخواستم قبول کنم. سعید دست کرد لای موهایش و کنارم نشست: "اما حالا یه چیز خطرناکتر شده. کروموزوم هجدهاش مشکل داره، دکتر گفت باید تست آمنیوسنتز بدی."سعید که با پا به در ماشین زد، از خیال دو ماه پیش بیرون آمدم و بستنیها را از پنجره ماشین تحویل گرفتم. به خانه که رسیدیم، کیان کنار در ورودی آپارتمان ایستاده بود. مثل همیشه بستنیها را از دستم نگرفت. زل زده بود به صورتم و دستهایش را به سینه چسبانده بود: "چی شد مامان؟ آبجی سالمه؟"نفس بلندی کشیدم: "بله که سالمه. مگه میشه آبجیِ کیان جون باشه و سالم نباشه؟"دستهایش را پایین اَنداخت و چشمهایش قرمز شد: "مامان راستشو بگو. من که بچه نیستم. "نمیتوانستم به بچه بگویم که دکتر همچنان اصرار به عقب ماندگی ذهنی جنین و ختم بارداری دارد. پایم را توی پذیرایی خانه گذاشتم: " کیان جون، فقط باید دعا کنی. خدا دعای بچهها رو بیشتر جواب میده. بیا بستنیا رو ازم بگیر دارن آب میشن داداشت کو؟"چشمهای قرمزش برق زد و تنگ شد. بستنیها را گرفت و محمد را صدا زد.ادامه دارد.......
#مهدیه_مقدم
️@httpsbleirhttpsbleirravi1402
بچهسالمه؟
قسمت چهارم
ماشین متوقف شده بود. خم شدن سعید روی صورتم طوری بود که انگار چند بار صدایم کرده، دستش را بارها جلوی چشمهای باز و خیرهام تکان داده: "خانوم، کجااااایی؟ چی میخوری؟ برای پسرا چی بخرم؟ "از یادآوری شروع بحران زندگیمان بیرون آمدم.خودم را روی صندلی ماشین به زحمت بالا کشیدم: "براشون بستنی سه اِسکُپی بخر دیگه، همون طعمایی که دوست دارن. برا منم طعم قهوه. "سعید که در ماشین را بست، سونوگرافی را از صندلی عقب برداشتم و خیره شدم به حجم کوچکِ خاکستری که میانهی سیاهی بود. دستم را گذاشتم روی شکمم: "دخترم، میدونم که سالمی مامان جون. تو از اون دنیا دعا کن، منم از این دنیا با همه میجنگم، حتی با همین دکتر اشرفی که مثلا بهترین دکتر زنانِ تو تهرانه. نگهت میدارم گل دخترم. من میدونم که تو سالمی، اگرم فقط یک درصد فرض محال نبودی، انقدر منو بابا و داداشا دوست داریم که نمیذاریم آب تو دلت تکون بخوره."بغضم را با جملهی آخر قورت دادم.آزمایش سلفری را که دادم. جوابش را سعید پیش دکتر اشرفی برد. توی خانه نشستهبودم و هزار بار ترق ترقِ بندِ انگشتهایم را درآورده بودم. سعید با قیافهی اَخمو و موهای به هم ریخته برگشت، فهمیدم که خبر خوشی برایم نیاورده: "دکتر گفت کوروزوم پنجش درست شده. اما "نای تکان خوردن نداشتم. از روی مبل جُم نخوردم: "اما چی؟ خب الحمدالله. پس بچم سالمه دیگه؟"از اَمایی که گفت معلوم شد که بچه سالم نیست، ولی نمیخواستم قبول کنم. سعید دست کرد لای موهایش و کنارم نشست: "اما حالا یه چیز خطرناکتر شده. کروموزوم هجدهاش مشکل داره، دکتر گفت باید تست آمنیوسنتز بدی."سعید که با پا به در ماشین زد، از خیال دو ماه پیش بیرون آمدم و بستنیها را از پنجره ماشین تحویل گرفتم. به خانه که رسیدیم، کیان کنار در ورودی آپارتمان ایستاده بود. مثل همیشه بستنیها را از دستم نگرفت. زل زده بود به صورتم و دستهایش را به سینه چسبانده بود: "چی شد مامان؟ آبجی سالمه؟"نفس بلندی کشیدم: "بله که سالمه. مگه میشه آبجیِ کیان جون باشه و سالم نباشه؟"دستهایش را پایین اَنداخت و چشمهایش قرمز شد: "مامان راستشو بگو. من که بچه نیستم. "نمیتوانستم به بچه بگویم که دکتر همچنان اصرار به عقب ماندگی ذهنی جنین و ختم بارداری دارد. پایم را توی پذیرایی خانه گذاشتم: " کیان جون، فقط باید دعا کنی. خدا دعای بچهها رو بیشتر جواب میده. بیا بستنیا رو ازم بگیر دارن آب میشن داداشت کو؟"چشمهای قرمزش برق زد و تنگ شد. بستنیها را گرفت و محمد را صدا زد.ادامه دارد.......
۱۰:۵۷
بسمالله
بچه سالمه؟
قسمت پنجم
یکماهِ سخت گذشته بود. آنقدر سراغِ آب حرم امام حسین و آب زمزم را از دوست و آشنا گرفتهبودم که خدا میداند. هزار تا نذر کرده بودم و دعایی نبود که نخوانده باشم. پیش چند دکتر سنتی رفتم. همهشان میگفتند: "خانم اصلا به این حرفا گوش نکن. انقدر خانما میان پیش ما و میگن دکترا گفتن بچم این مشکلو داره بنداز. فلان مشکلو داره بنداز. ما هِی میگیم نه دخترجان اینا همهش نقشهس که شیعه رو بکشن. ایرانیا رو از بین ببرن. بعد بچههاشونو سقط نمیکنن. همهشونم سالم بدنیا میان."ثانیههایم با اُمید به دقیقه تبدیل میشد.اُمید به معجزهی خدا، اُمید به سالم بودن دخترم، اُمید به دعای برآوردهی پسرها.اما آخرِ همهی روزها احتمال سندروم داون داشتن دخترم به جای خودش بود. هر بار که برای چکاپ پیش دکتر اشرافی میرفتم، بیشتر توی دلم را خالی میکرد: "سونوگرافی غربالگری "نیلو" مو لای درزش نمیره، سلفری همیشه درست درمیاد. این بچه با سندروم بدنیا بیاد گناه دارهها. "هر بار هم میگفتم: "چرا؟ مگه نگفتید بعد سلفری برو سونوی چهاربعدی بده. خب اونم که نشون داد، بچم سالمه. حتی جنین با آهنگ دکتر هم توی دلم رقصید."قبول نمیکرد و باز حرفهایش را از اول تکرار میکرد: "نیلو معتبره. نیلو هرچی بگه همونه."منم هر بار میگفتم: "خانم دکتر، الان زایمان نمیکنم. الان اگه بچم بدنیا بیاد میمیره، هر جوری باشه، میخوامش، بچم روح داره."دکتر موهایش را زیر روسری هشتاد سانتیاش تکانی داد: "ظالمی تو دختر، ظالم"آن حرفهای اُمید بخش و محکم را میزدم اما از درون با هر کلمهی دکتر طنابی دور گردنم پیچیده میشد، که داشت خفهام میکرد.دکترم را عوض کردم. به دکتر جدید نگفتم که دکتر اشرفی چه نظری داشته. مدارکم را به دکتر جدید نشان ندادم و او هم هیچ چیزی نخواست.در این میان با گروهی در مجازی آشنا شدم به نام (قابلههای روازاده). مامانهای عضو آنجا همهشان زخم خورده این آزمایشها و سونوها و نظرات اشتباه دکترها بودند. هر کدامشان برایم از احتمال انواع بیماریهایی که برای جنینشان داده بودند، میگفتند و در آخر بچهی سالمی که بدنیا آمده بود.این حرفها کمک بزرگی در ادامهی بارداریام داشت.
ادامه دارد...
#مهدیه_مقدم
️@httpsbleirhttpsbleirravi1402
بچه سالمه؟
قسمت پنجم
یکماهِ سخت گذشته بود. آنقدر سراغِ آب حرم امام حسین و آب زمزم را از دوست و آشنا گرفتهبودم که خدا میداند. هزار تا نذر کرده بودم و دعایی نبود که نخوانده باشم. پیش چند دکتر سنتی رفتم. همهشان میگفتند: "خانم اصلا به این حرفا گوش نکن. انقدر خانما میان پیش ما و میگن دکترا گفتن بچم این مشکلو داره بنداز. فلان مشکلو داره بنداز. ما هِی میگیم نه دخترجان اینا همهش نقشهس که شیعه رو بکشن. ایرانیا رو از بین ببرن. بعد بچههاشونو سقط نمیکنن. همهشونم سالم بدنیا میان."ثانیههایم با اُمید به دقیقه تبدیل میشد.اُمید به معجزهی خدا، اُمید به سالم بودن دخترم، اُمید به دعای برآوردهی پسرها.اما آخرِ همهی روزها احتمال سندروم داون داشتن دخترم به جای خودش بود. هر بار که برای چکاپ پیش دکتر اشرافی میرفتم، بیشتر توی دلم را خالی میکرد: "سونوگرافی غربالگری "نیلو" مو لای درزش نمیره، سلفری همیشه درست درمیاد. این بچه با سندروم بدنیا بیاد گناه دارهها. "هر بار هم میگفتم: "چرا؟ مگه نگفتید بعد سلفری برو سونوی چهاربعدی بده. خب اونم که نشون داد، بچم سالمه. حتی جنین با آهنگ دکتر هم توی دلم رقصید."قبول نمیکرد و باز حرفهایش را از اول تکرار میکرد: "نیلو معتبره. نیلو هرچی بگه همونه."منم هر بار میگفتم: "خانم دکتر، الان زایمان نمیکنم. الان اگه بچم بدنیا بیاد میمیره، هر جوری باشه، میخوامش، بچم روح داره."دکتر موهایش را زیر روسری هشتاد سانتیاش تکانی داد: "ظالمی تو دختر، ظالم"آن حرفهای اُمید بخش و محکم را میزدم اما از درون با هر کلمهی دکتر طنابی دور گردنم پیچیده میشد، که داشت خفهام میکرد.دکترم را عوض کردم. به دکتر جدید نگفتم که دکتر اشرفی چه نظری داشته. مدارکم را به دکتر جدید نشان ندادم و او هم هیچ چیزی نخواست.در این میان با گروهی در مجازی آشنا شدم به نام (قابلههای روازاده). مامانهای عضو آنجا همهشان زخم خورده این آزمایشها و سونوها و نظرات اشتباه دکترها بودند. هر کدامشان برایم از احتمال انواع بیماریهایی که برای جنینشان داده بودند، میگفتند و در آخر بچهی سالمی که بدنیا آمده بود.این حرفها کمک بزرگی در ادامهی بارداریام داشت.
ادامه دارد...
۲۲:۲۶
بسمالله
بچه سالمه؟
قسمت ششم و آخر
روی تخت اتاق عمل بودم. آمپول بی حسی را به کمرم زده و دکتر کار زایمان را شروع کرده بود.هزاران بار این صحنه را جلوی چشمم کارگردانی کرده بودم. بازیگرانش من و دخترم بودیم و هیچ بارَش، وقتی دکتر نوزاد را برای اولین دیدار مادر و دختری بالای سرم آورده بود، صورتش را متفاوت ندیده بودم.هربار دختری سالم را روی صورتم میگذاشتند.صدای خانم دکتر مثل سوت قطاری بود که دستیه واگنش را بین راه کشیده و قطار روی ریل لیز خورده میایستد و مرا از افکارم بیرون میکشد.صدایش مثل آن نورافشانهایی بود که شب عید توی آسمان میزنند و همه جا هزار برابر زیباتر میشوند. آرام لب زدم: "بچه سالمه؟"خانم دکترِ از همه جا بیخبر خیلی عادی گردن بچه را روی دست بالا گرفت و کنار صورتم آورد: "مگه میشه سالم نباشه؟ سالم و خانم و خوشگل"آن لحظه نه مادر بودم و زن سعید.حتی حس اینکه سالها دختر یک مامان و بابا بودهام هم نداشتم. من فقط بنده بودم، بنده خدایی که صدایم را شنیده بود. حاجتم را داده بود. دخترم سالم بود. سالمِ سالم.پوست سفید و مخملیاش با آن موهای بور روی صورتم بود و لبهای من شاید صدها بار لُپهایش را بوسید.قبل از اینکه از شدت فشار پایین از حال بروم به دکتر گفتم: "تو رو خدا زودتر به شوهرم بگید بچه سالمه"فقط من و سعید میدانستیم که تمام سهماه گذشته را در بدترین موقعیت عمرمان و تنها چهطور گذراندهایم؟
مامان، کیانا کوچولو را به طریق خودش و مثل تمام نوههای قبلیاش بررسی کرد.سعید برگهی ترخیص را امضا کرده و کنارمان توی اتاق بخش زایمان ایستاده بود. مامان، کیانا را توی پتوی صورتی پیچید و توی بغل سعید گذاشت: "آقا سعید دخترتو بگیر تا دختر خودمو آماده کنم. انگشتاشو شمردم سالمه. همهی بدنشم چک کردم. خدا روشکر هیچ مشکلی نداره. خدا خیلی دوسِت داشته که بهت دختر دادهها، اونم دختر سالم"من و سعید نگاهمان روی صورت هم گره خورد.هر دو نم اشکی توی چشمهایمان برق میزد. یادآوری تمام چند ماه گذشتهی سخت رودی شد که روی صورتهامان راه گرفته بود.
پایان#پینوشت۱: روایت رنج روحی که یک مادر در سهماه آخر بارداری خود کشیده، میتواند تلنگری باشد تا دقیقتر به مجوزهای سقط و ختم بارداری توجه شود. این روایت داستان خیالی نبود و هر چه در آن آمد واقعیت یک زخم عمیق در جانِ پدر و مادر کیاناست. زخمی که تا سالها نمیشود درمانش کرد.#پینوشت۲: چه بسا فرزندانی که میتوانستند نور چشم والدینشان، خوشی زندگی و راحت خیال پدر و مادرشان باشند و با تشخیصهای غلط، (البته اگر مغرض برداشت نکنیم) از بین رفتند. جنینهای سالمی که سرمایهی شیعه و آیندهی ایران عزیزمان بودند.
#مهدیه_مقدم
️@httpsbleirhttpsbleirravi1402
بچه سالمه؟
قسمت ششم و آخر
روی تخت اتاق عمل بودم. آمپول بی حسی را به کمرم زده و دکتر کار زایمان را شروع کرده بود.هزاران بار این صحنه را جلوی چشمم کارگردانی کرده بودم. بازیگرانش من و دخترم بودیم و هیچ بارَش، وقتی دکتر نوزاد را برای اولین دیدار مادر و دختری بالای سرم آورده بود، صورتش را متفاوت ندیده بودم.هربار دختری سالم را روی صورتم میگذاشتند.صدای خانم دکتر مثل سوت قطاری بود که دستیه واگنش را بین راه کشیده و قطار روی ریل لیز خورده میایستد و مرا از افکارم بیرون میکشد.صدایش مثل آن نورافشانهایی بود که شب عید توی آسمان میزنند و همه جا هزار برابر زیباتر میشوند. آرام لب زدم: "بچه سالمه؟"خانم دکترِ از همه جا بیخبر خیلی عادی گردن بچه را روی دست بالا گرفت و کنار صورتم آورد: "مگه میشه سالم نباشه؟ سالم و خانم و خوشگل"آن لحظه نه مادر بودم و زن سعید.حتی حس اینکه سالها دختر یک مامان و بابا بودهام هم نداشتم. من فقط بنده بودم، بنده خدایی که صدایم را شنیده بود. حاجتم را داده بود. دخترم سالم بود. سالمِ سالم.پوست سفید و مخملیاش با آن موهای بور روی صورتم بود و لبهای من شاید صدها بار لُپهایش را بوسید.قبل از اینکه از شدت فشار پایین از حال بروم به دکتر گفتم: "تو رو خدا زودتر به شوهرم بگید بچه سالمه"فقط من و سعید میدانستیم که تمام سهماه گذشته را در بدترین موقعیت عمرمان و تنها چهطور گذراندهایم؟
مامان، کیانا کوچولو را به طریق خودش و مثل تمام نوههای قبلیاش بررسی کرد.سعید برگهی ترخیص را امضا کرده و کنارمان توی اتاق بخش زایمان ایستاده بود. مامان، کیانا را توی پتوی صورتی پیچید و توی بغل سعید گذاشت: "آقا سعید دخترتو بگیر تا دختر خودمو آماده کنم. انگشتاشو شمردم سالمه. همهی بدنشم چک کردم. خدا روشکر هیچ مشکلی نداره. خدا خیلی دوسِت داشته که بهت دختر دادهها، اونم دختر سالم"من و سعید نگاهمان روی صورت هم گره خورد.هر دو نم اشکی توی چشمهایمان برق میزد. یادآوری تمام چند ماه گذشتهی سخت رودی شد که روی صورتهامان راه گرفته بود.
پایان#پینوشت۱: روایت رنج روحی که یک مادر در سهماه آخر بارداری خود کشیده، میتواند تلنگری باشد تا دقیقتر به مجوزهای سقط و ختم بارداری توجه شود. این روایت داستان خیالی نبود و هر چه در آن آمد واقعیت یک زخم عمیق در جانِ پدر و مادر کیاناست. زخمی که تا سالها نمیشود درمانش کرد.#پینوشت۲: چه بسا فرزندانی که میتوانستند نور چشم والدینشان، خوشی زندگی و راحت خیال پدر و مادرشان باشند و با تشخیصهای غلط، (البته اگر مغرض برداشت نکنیم) از بین رفتند. جنینهای سالمی که سرمایهی شیعه و آیندهی ایران عزیزمان بودند.
۱۹:۵۹
بسمالله
کتاب خواندمساحلش مثل آن ساحلهایی نبود که تا به حال رفته بودم.یکجوری حسهایش با هم ترکیب شده بودند.
روی ساحل راه میرفتم و صدای به هم سابیدهشدن شنهای خیس را از زیر پایم میشنیدم.هر قدمی که به جلوتر میرفتم حسّم صد و هشتاد درجه تغییر میکرد. اولش حس غم از توی چشم و از کنار بینیام ریخت روی لبهام.قدم بعدی ترس بود. مُدام آسمان را چک میکردم نکند چیزی طرفم بیاید. بار بعد که کفشم، روی شنها فرود آمد، حس کردم چقدر باید یک نفر و یا یک ملت شجاع باشد که این آب و خاک را رها نکند. حس قدرت باعث شد تا پاهایم با قدرت بیشتری از زانو بلند شود و به جلو پرتاب شود.
اینها احوالاتم بعد از خواندن آن لحظهای بود که خبرنگار مصری از ساحل غزه در کتاب (نه صلح، نه حرف اضافه) نوشتهبود.هر چه کتاب در مورد جریان اِشغال خوانده بودم از بیرون این قفس طلایی بود. اما بعد از خوانش کلمات این کتاب رفتم به رستورانهایی در غزه که غذای کافی نداشتند. به مسافرخانههایی که هیچ توریستی تویشان پَر نمیزند و خیلی قبلتر از واقعهی هفت اکتبر، آنها با کمبود دارو مواجه شده بودند.اجازهی هیچ بده، بستانی با خارج از غزه را نداشتند. گرچه محصولات خوبی در آن پرورش مییافت.کتاب دوربین را از روی سرزمینهای اشغالی چرخاندهبود به سمت آن وَجبهایی که هنوز در سلطهی فلسطینیان هست.نویسنده، مرا تا پشت میز رییس و معاونان حزب آزادی خواه فلسطین برد. آنجایی که همه چیز برایم روشن شد. نظراتشان در مورد حماس و خلعسلاح شدنش، مردم غزه و مشکلاتشان، اسراییل و زیر حرف زدنهایش.
#مهدیه_مقدم#کتابخواندم#نهصلح_نهحرفاضافه
️@httpsbleirhttpsbleirravi1402
کتاب خواندمساحلش مثل آن ساحلهایی نبود که تا به حال رفته بودم.یکجوری حسهایش با هم ترکیب شده بودند.
روی ساحل راه میرفتم و صدای به هم سابیدهشدن شنهای خیس را از زیر پایم میشنیدم.هر قدمی که به جلوتر میرفتم حسّم صد و هشتاد درجه تغییر میکرد. اولش حس غم از توی چشم و از کنار بینیام ریخت روی لبهام.قدم بعدی ترس بود. مُدام آسمان را چک میکردم نکند چیزی طرفم بیاید. بار بعد که کفشم، روی شنها فرود آمد، حس کردم چقدر باید یک نفر و یا یک ملت شجاع باشد که این آب و خاک را رها نکند. حس قدرت باعث شد تا پاهایم با قدرت بیشتری از زانو بلند شود و به جلو پرتاب شود.
اینها احوالاتم بعد از خواندن آن لحظهای بود که خبرنگار مصری از ساحل غزه در کتاب (نه صلح، نه حرف اضافه) نوشتهبود.هر چه کتاب در مورد جریان اِشغال خوانده بودم از بیرون این قفس طلایی بود. اما بعد از خوانش کلمات این کتاب رفتم به رستورانهایی در غزه که غذای کافی نداشتند. به مسافرخانههایی که هیچ توریستی تویشان پَر نمیزند و خیلی قبلتر از واقعهی هفت اکتبر، آنها با کمبود دارو مواجه شده بودند.اجازهی هیچ بده، بستانی با خارج از غزه را نداشتند. گرچه محصولات خوبی در آن پرورش مییافت.کتاب دوربین را از روی سرزمینهای اشغالی چرخاندهبود به سمت آن وَجبهایی که هنوز در سلطهی فلسطینیان هست.نویسنده، مرا تا پشت میز رییس و معاونان حزب آزادی خواه فلسطین برد. آنجایی که همه چیز برایم روشن شد. نظراتشان در مورد حماس و خلعسلاح شدنش، مردم غزه و مشکلاتشان، اسراییل و زیر حرف زدنهایش.
۴:۲۴
بسماللهاعجاز
سرم توی دستهایم بود. هیچ کاری از دستم جز فشار دادن شقیقههایم بر نمیآمد.تمام راهها به بنبست رسیده و داشتم دور میزدم.تلفن پشت سر هم زنگ میخورد. صفحهی موبایل را نگاه کردم. همسرم بود با بیست و یک تماس ناموفق.نمیخواستم دیگر صدای توجیهاتش را بشنوم.اگر اشکهایم را ذخیره میکردم، کمبود آب شهر برطرف میشد. حالم رو به تنگی نفس میرفت. به خودم نهیب زدم: "به درک که هر کاری کرده، به فکر خودت باش دختر. طوریت شه دخترت، مادر هم دیگه ندارهها." اهلش نبودم. اینکه بنشینم جُفت چشمهای کسی و از زندگی و سیر تا پیاز روابطم بگویم.اما این بار ظرفیتم، باتری تمام کرده بود. ذهنم بدون مشورت با من دستور تماس با سپیده را داد.چند روز بیشتر نبود که توی روضهی مادرانه محل با او آشنا شده بودم. دختر خوبی بود. آن وجه قوی بودن روحش جذبم کرده بود. یک بار میان حرفهایش فهمیدم که همسرش ماموریت سه ماهه به سوریه داشته. سلامِ پشت خطش مجوز دو برابری اشک ریختنم شد.بندهی بیخبر خدا پشت هم صدایم میکرد و من بیشتر دلم سوز برمیداشت.قبلا قوی بودن روحش را دوست داشتم، فهمیدگی رفتارش هم به آن اضافه شد. سکوت کرد. بلوزم خیسِ خیس بود که جواب سلامش را دادم. "راضیه جان" گفتنش جوری بود که یعنی "آروم شدی؟ حالا بگو چی شده؟"از ب بسمالله تا آخر را برایش تعریف کردم و باز هم چند شهر دیگر بینیاز آب شدند.کلامش بین حرفهایم "حق داری، سخته" و "اما تو میتونی" بود.نقطهی آخر را که گذاشتم، نفس بلندی کشید و بازدمش توی گوشی پیچید: "راضیه میخوام از زندگیم برات بگم. کاری که تا حالا برا هیچکس نکردم. اما الان فکر میکنم اگر بدونی حالت بهتر شه. سه قلوها که دنیا اومدن، آقا مرتضی رفت سوریه. شاید فقط چند روز پیش من و بچهها بود. وقتی داشت ساکش رو میبست، نمیدونست تا سه ماه باید منو با سه تا نوزاد توی شهر غریب و دست تنها بذاره و بره. مامانم اونموقع تازه زمینگیر شده بود. فقط میتونست تلفنی از شهرستان چند تا نکتهی بچهداری رو بهم بگه، وگرنه من بودم و خدا و سه تا بیزبون."
صورتم خشک و تمام تنم گوش شده بود.
"همش به خدا میگفتم، خدایا من دیگه کم آوردم. خسته شدم. آخه چرا نباید تو زندگی منم مثل بقیه، همه دور هم باشیم. چرا منم نمیتونم مثل زنای دیگه شبا پیش شوهرم باشم و اونم تو بچهداری کمکم کنه. همون لحظهها یه نیرویی از درونم، ملایم و آرامبخش نجوا میکرد: اگه شوهر من نره از کشور دفاع کنه پس کی بره؟ اینم سهم من از جهاده دیگه. خدایا خودت کمکم کن تحملم زیادتر شه. هر وقت آقا مرتضی زنگ میزد، میگفت: سپیده به خدا شرمندتم. برگردم دیگه تنهاتون نمیذارم. برات جبران میکنم." گله نمیکردم و مدام از رویاهایم وقتی برمیگشت، تعریف میکردم. اینکه پنجتایی میرویم گردش و پنجتایی از زندگی لذت میبریم. بعد از سه ماه آقا مرتضی برگشت. به هفته نکشید، دوباره اعزامش کردند. این بار با دفعهی قبل فرق داشت. توی همان یک هفته فهمیدم مرتضی دیگر آن آدمِ قبل سوریه نیست. روحش را توی میدان جنگ جا گذاشته بود. دلش پیش ما بود، اما حس وظیفه بر دلش میراند. چهار سال همین طور گذشت و بچهها بزرگ شدند. کرونا که شد، همسرم برای همیشه برگشت. فکر میکردم، زندگی من هم مثل بقیه آدمها، معمولی شده. اما نه، نشد."دیگر نتوانستم سکوت کنم: "سپیده چقدر تحملت بالاست ماشاالله، بابا تو خیلی زنِ قویای هستی من اصلا مثل تو نیستم. من زود طاقتم طاق میشه. شالودم به هم میریزه."حرفهای سپیده جادویم میکرد. بلد بود کلمات را طوری بچیند که اعجاز کند."نه راضیه، اشتباه میکنی، پس حتما خودتو نشناختی، تو هم خیلی روح بزرگی داری، خدا به هرکس که رنجی بده یعنی داره براش راه رشد بیشتری رو باز میکنه. اینجور به زندگی نگاه کن که خدا ظالم نیست. اگر به تو رنجی داده صد در صد به نفعت بوده."دستی به صورتم کشیدم و بعد از حرفش با لحن خوشحالی گفتم: "بازم الحمدالله که همسرت برگشت و دیگه نرفته. تو هم یه نفسی از دست اون سه تا فسقل کشیدی."صدای خندهی آرام سپیده را از گوشی شنیدم: "اما اینطوری نشد راضیه جان. منم فکر میکردم همسرم که برگرده، دیگه ساز دنیا برام کوکه. اما ناکوکتر شد. آقا مرتضی شیمیایی شده بود. وقتی اومد، وظایف من خیلی بیشتر از قبل شد. چون علاوه بر سه تا بچه، باید دنبال پیوند کلیه و دیالیز و پیوند کبد و شیمیدرمانی هم باشم. رسماً آوارهی بیمارستانها شدم."تمام کلافگی و سردرگمی قبل از تماسِ با سپیده از خاطرم رفته بود. از خودم خجالت میکشیدم برای رنجی به مراتب کمتر از او به خدا گلایه کرده و هوچی بازی درآورده بودم. گوشی را که قطع کردم و کنارم گذاشتم، آن راضیهی قبل نبودم. توی سر م پر از راههای نرفته برای حل مشکلم یا کنارآمدن با آن بود.
#به_روایت_دوستی_آشنا
#مهدیه_مقدم
️@httpsbleirhttpsbleirravi1402
سرم توی دستهایم بود. هیچ کاری از دستم جز فشار دادن شقیقههایم بر نمیآمد.تمام راهها به بنبست رسیده و داشتم دور میزدم.تلفن پشت سر هم زنگ میخورد. صفحهی موبایل را نگاه کردم. همسرم بود با بیست و یک تماس ناموفق.نمیخواستم دیگر صدای توجیهاتش را بشنوم.اگر اشکهایم را ذخیره میکردم، کمبود آب شهر برطرف میشد. حالم رو به تنگی نفس میرفت. به خودم نهیب زدم: "به درک که هر کاری کرده، به فکر خودت باش دختر. طوریت شه دخترت، مادر هم دیگه ندارهها." اهلش نبودم. اینکه بنشینم جُفت چشمهای کسی و از زندگی و سیر تا پیاز روابطم بگویم.اما این بار ظرفیتم، باتری تمام کرده بود. ذهنم بدون مشورت با من دستور تماس با سپیده را داد.چند روز بیشتر نبود که توی روضهی مادرانه محل با او آشنا شده بودم. دختر خوبی بود. آن وجه قوی بودن روحش جذبم کرده بود. یک بار میان حرفهایش فهمیدم که همسرش ماموریت سه ماهه به سوریه داشته. سلامِ پشت خطش مجوز دو برابری اشک ریختنم شد.بندهی بیخبر خدا پشت هم صدایم میکرد و من بیشتر دلم سوز برمیداشت.قبلا قوی بودن روحش را دوست داشتم، فهمیدگی رفتارش هم به آن اضافه شد. سکوت کرد. بلوزم خیسِ خیس بود که جواب سلامش را دادم. "راضیه جان" گفتنش جوری بود که یعنی "آروم شدی؟ حالا بگو چی شده؟"از ب بسمالله تا آخر را برایش تعریف کردم و باز هم چند شهر دیگر بینیاز آب شدند.کلامش بین حرفهایم "حق داری، سخته" و "اما تو میتونی" بود.نقطهی آخر را که گذاشتم، نفس بلندی کشید و بازدمش توی گوشی پیچید: "راضیه میخوام از زندگیم برات بگم. کاری که تا حالا برا هیچکس نکردم. اما الان فکر میکنم اگر بدونی حالت بهتر شه. سه قلوها که دنیا اومدن، آقا مرتضی رفت سوریه. شاید فقط چند روز پیش من و بچهها بود. وقتی داشت ساکش رو میبست، نمیدونست تا سه ماه باید منو با سه تا نوزاد توی شهر غریب و دست تنها بذاره و بره. مامانم اونموقع تازه زمینگیر شده بود. فقط میتونست تلفنی از شهرستان چند تا نکتهی بچهداری رو بهم بگه، وگرنه من بودم و خدا و سه تا بیزبون."
صورتم خشک و تمام تنم گوش شده بود.
"همش به خدا میگفتم، خدایا من دیگه کم آوردم. خسته شدم. آخه چرا نباید تو زندگی منم مثل بقیه، همه دور هم باشیم. چرا منم نمیتونم مثل زنای دیگه شبا پیش شوهرم باشم و اونم تو بچهداری کمکم کنه. همون لحظهها یه نیرویی از درونم، ملایم و آرامبخش نجوا میکرد: اگه شوهر من نره از کشور دفاع کنه پس کی بره؟ اینم سهم من از جهاده دیگه. خدایا خودت کمکم کن تحملم زیادتر شه. هر وقت آقا مرتضی زنگ میزد، میگفت: سپیده به خدا شرمندتم. برگردم دیگه تنهاتون نمیذارم. برات جبران میکنم." گله نمیکردم و مدام از رویاهایم وقتی برمیگشت، تعریف میکردم. اینکه پنجتایی میرویم گردش و پنجتایی از زندگی لذت میبریم. بعد از سه ماه آقا مرتضی برگشت. به هفته نکشید، دوباره اعزامش کردند. این بار با دفعهی قبل فرق داشت. توی همان یک هفته فهمیدم مرتضی دیگر آن آدمِ قبل سوریه نیست. روحش را توی میدان جنگ جا گذاشته بود. دلش پیش ما بود، اما حس وظیفه بر دلش میراند. چهار سال همین طور گذشت و بچهها بزرگ شدند. کرونا که شد، همسرم برای همیشه برگشت. فکر میکردم، زندگی من هم مثل بقیه آدمها، معمولی شده. اما نه، نشد."دیگر نتوانستم سکوت کنم: "سپیده چقدر تحملت بالاست ماشاالله، بابا تو خیلی زنِ قویای هستی من اصلا مثل تو نیستم. من زود طاقتم طاق میشه. شالودم به هم میریزه."حرفهای سپیده جادویم میکرد. بلد بود کلمات را طوری بچیند که اعجاز کند."نه راضیه، اشتباه میکنی، پس حتما خودتو نشناختی، تو هم خیلی روح بزرگی داری، خدا به هرکس که رنجی بده یعنی داره براش راه رشد بیشتری رو باز میکنه. اینجور به زندگی نگاه کن که خدا ظالم نیست. اگر به تو رنجی داده صد در صد به نفعت بوده."دستی به صورتم کشیدم و بعد از حرفش با لحن خوشحالی گفتم: "بازم الحمدالله که همسرت برگشت و دیگه نرفته. تو هم یه نفسی از دست اون سه تا فسقل کشیدی."صدای خندهی آرام سپیده را از گوشی شنیدم: "اما اینطوری نشد راضیه جان. منم فکر میکردم همسرم که برگرده، دیگه ساز دنیا برام کوکه. اما ناکوکتر شد. آقا مرتضی شیمیایی شده بود. وقتی اومد، وظایف من خیلی بیشتر از قبل شد. چون علاوه بر سه تا بچه، باید دنبال پیوند کلیه و دیالیز و پیوند کبد و شیمیدرمانی هم باشم. رسماً آوارهی بیمارستانها شدم."تمام کلافگی و سردرگمی قبل از تماسِ با سپیده از خاطرم رفته بود. از خودم خجالت میکشیدم برای رنجی به مراتب کمتر از او به خدا گلایه کرده و هوچی بازی درآورده بودم. گوشی را که قطع کردم و کنارم گذاشتم، آن راضیهی قبل نبودم. توی سر م پر از راههای نرفته برای حل مشکلم یا کنارآمدن با آن بود.
#به_روایت_دوستی_آشنا
۸:۴۰
بازارسال شده از جان و جهان | به روایت مادران
#لطیفهی_خدا
دهانم باز مانده بود و کمی ترسیده بودم. ناخن سبابهام را زیر دندان فشار میدادم. نگاهم بین زنگ آیفونِ روی دیوار و امیرحسین که روبهرویم ایستاده بود، سرگردان، رفت و آمد میکرد.آیفون خانه هنوز داشت مینواخت و سر صبحی صدایش کوچه را برداشته بود. مرد کناریمان سرش را کمی تا یقهی تیشرتش پایین آورده و لبهایش را جوری که خندهاش معلوم نشود، روی هم فشار میداد. پشت سرم را نگاه کردم. چند مرد و زن دیگر هم اتفاق را دیده بودند و حالا داشتند به ما میرسیدند.با انگشت، زنگی که خیال قطع شدن نداشت را به امیرحسین نشان دادم: «بچه، چرا زنگ مردمو زدی؟»شانههایش را به جلو و بالا انداخت. کولیاش را روی دوشش جابهجا کرد. انگار که از عادیترین چیز حرف بزند، لبهایش را غنچه کرد: «خب میخواستم بیدال شن!»در آن موقعیت و ساعت هفت صبح نمیشد بچه ادب کرد. هر آن امکان داشت صاحبخانه گوشی را بردارد و بپرسد: «بله؟»رهگذرهای پشت سر به ما رسیدند. از کنارههای صفحهی زنگ، نورهای هفت رنگی روی دیوارِ سنگ شده افتاده بود. توجه آنها به دنبال نور و صدا رفت روی دیوار. صدای آیفون قطع نمیشد. انگار که تنظیماتش را روی بیشترین زمان گذاشته بودند. دست پسرم را گرفتم و از آنجا با سرعت دور شدم.کمی بعد ایستادم و دوباره سؤالم را تکرار کردم: «چرا زنگو زدی؟» نگاهش را از کفش سه چسبهی مشکیاش بالا آورد. یک گاز به بیسکوییت دستش زد و بیخیال گفت: «چون هوا صبح شده؛ مَردما باید بیدال شن!»خندیدم، آنقدر که گوشهی چشمهایم نمدار شد.نَمی که از غصه نبود. چند روز پیش را در بحران سختی دست و پا زده بودم. آنقدر که دست و پاهایم هنوز درد میکرد. لبهای پرخندهام جمع شد. غم دوباره کنج دلم خانه کرد. دست امیرحسین را گرفتم و توی سرمای مطبوع صبح پاییزی به سمت مدرسهی دخترم به راه افتادم.حس میکردم خدا برایم یک لطیفه گفته تا کمی از آن حال و هوای غمگین بیرون بیایم که موفق هم شد.من برای چند دقیقه، من نبودم. همان آدمِ شاد هفتهی پیش شده بودم.دست امیرحسین را سفت توی دستم گرفتم تا به سرش نزند بیخیال، همهی کوچه را بیدار کند. تا امروز آنقدر حس اینکه مادر یک پسربچهام را نکرده بودم. اینکه او میتواند مرا در موقعیتهایی قرار دهد که پا به فرار بگذارم و بعدش به حرکت بچهگانه خودمان بخندم.
#مهدیه_مقدم
در جان و جهان هر بار یکی از مادران درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...
بله | ایتا 
دهانم باز مانده بود و کمی ترسیده بودم. ناخن سبابهام را زیر دندان فشار میدادم. نگاهم بین زنگ آیفونِ روی دیوار و امیرحسین که روبهرویم ایستاده بود، سرگردان، رفت و آمد میکرد.آیفون خانه هنوز داشت مینواخت و سر صبحی صدایش کوچه را برداشته بود. مرد کناریمان سرش را کمی تا یقهی تیشرتش پایین آورده و لبهایش را جوری که خندهاش معلوم نشود، روی هم فشار میداد. پشت سرم را نگاه کردم. چند مرد و زن دیگر هم اتفاق را دیده بودند و حالا داشتند به ما میرسیدند.با انگشت، زنگی که خیال قطع شدن نداشت را به امیرحسین نشان دادم: «بچه، چرا زنگ مردمو زدی؟»شانههایش را به جلو و بالا انداخت. کولیاش را روی دوشش جابهجا کرد. انگار که از عادیترین چیز حرف بزند، لبهایش را غنچه کرد: «خب میخواستم بیدال شن!»در آن موقعیت و ساعت هفت صبح نمیشد بچه ادب کرد. هر آن امکان داشت صاحبخانه گوشی را بردارد و بپرسد: «بله؟»رهگذرهای پشت سر به ما رسیدند. از کنارههای صفحهی زنگ، نورهای هفت رنگی روی دیوارِ سنگ شده افتاده بود. توجه آنها به دنبال نور و صدا رفت روی دیوار. صدای آیفون قطع نمیشد. انگار که تنظیماتش را روی بیشترین زمان گذاشته بودند. دست پسرم را گرفتم و از آنجا با سرعت دور شدم.کمی بعد ایستادم و دوباره سؤالم را تکرار کردم: «چرا زنگو زدی؟» نگاهش را از کفش سه چسبهی مشکیاش بالا آورد. یک گاز به بیسکوییت دستش زد و بیخیال گفت: «چون هوا صبح شده؛ مَردما باید بیدال شن!»خندیدم، آنقدر که گوشهی چشمهایم نمدار شد.نَمی که از غصه نبود. چند روز پیش را در بحران سختی دست و پا زده بودم. آنقدر که دست و پاهایم هنوز درد میکرد. لبهای پرخندهام جمع شد. غم دوباره کنج دلم خانه کرد. دست امیرحسین را گرفتم و توی سرمای مطبوع صبح پاییزی به سمت مدرسهی دخترم به راه افتادم.حس میکردم خدا برایم یک لطیفه گفته تا کمی از آن حال و هوای غمگین بیرون بیایم که موفق هم شد.من برای چند دقیقه، من نبودم. همان آدمِ شاد هفتهی پیش شده بودم.دست امیرحسین را سفت توی دستم گرفتم تا به سرش نزند بیخیال، همهی کوچه را بیدار کند. تا امروز آنقدر حس اینکه مادر یک پسربچهام را نکرده بودم. اینکه او میتواند مرا در موقعیتهایی قرار دهد که پا به فرار بگذارم و بعدش به حرکت بچهگانه خودمان بخندم.
#مهدیه_مقدم
در جان و جهان هر بار یکی از مادران درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...
۳:۵۲