۱۳ مهر
۱۸:۲۴
۱۹:۲۲
۲۱ مهر
بازارسال شده از جان و جهان
۴:۰۳
بازارسال شده از جان و جهان
#تربت_و_طومار
#قسمت_دوم
از کنار پسرهای نوجوانِ امضاکننده رَد شدم و چند متر آنطرفتر برای دعوت مردم به طومارنویسی رفتم.پرِ چادرم را چند بار تکان دادم تا عرقهای صورتم خشک شوند. توی دلم دعا کردم: «ایکاش به چشم امام زمان بیاییم. آقا خودش به توان ما نگاه کنه، نه نتیجهی عملمون.»پنج دقیقه بعد، چشمم به جمال چند جوان خارجی روشن شد. خانمهایی با پوست تیره که به اندازه سیاهی شب زیبا بودند. پیراهنهایی مثل عبا و مقنعهی بلند تا نیمهی بدنشان پوشیده بودند.به صورتشان زل زدم و لبخندم را نشاندم بین نگاهشان. ماژیک و طاقه را با انگشت نشان دادم و چند بار گفتم: «فلسطین، غزه، لبنان.»پشت سرم راه افتادند و چیزی نگفتند. انگار که آمده بودند وظیفهشان را انجام بدهند و برگردند. پایین امضاهایشان که نوشتند «فِرُم پاکستان» فهمیدم شهروند کشور همسایهاند. چیزی که من و دوستانم را متعجب کرد، جملهی بعدی آنها بود: «لبیک یا خامنئی»خانمها که رفتند، نیم دیگر پسرهای نوجوان مشهدی که دوستهایشان را تنها گذاشته بودند، پایینِ سند حمایت نشستند و امضایش کردند.روزی که خانهی مریم جمع شده بودیم تا برنامهی امروز را نهایی کنیم، به نوجوانها و اثراتی که این طومار میتواند روی تصمیمات آیندهشان بگذارد هم فکر کردیم. قبلترش سارا طرحها و ایدههای همهی مادرها را جمع کرده بود. حتی از شهرهای دیگر مثل مادرانه مشهد.در نهایت به این نظریه رسیدیم که در فارسِمن یک صفحه باز کنیم و امضای مردم را در حمایت از جبهه مقاومت بگیریم. کار خوبی هم از آب در آمد. کلی امضای مجازی جمع شد. اما طومار و حمایت کتبی خودمان را تقدیم رهبر کردن و رودر رو با مردمِ همیشه در صحنه مواجه شدن خیلی بهتر بود.صدای چند بچه که با مادرشان کنار ماژیکهای رنگی آمده بودند، فکرم را از جلسهی گذشته به حال برگرداند.بچهها دور مادر میچرخیدند و سوال میکردند: «مامان چی کار میکنی؟ مامان برای چی داری امضا میکنی؟ مامان به منم میدی خط بکشم؟»مادر جوان پایین طومار نشست و برای بچههایش از کودکان غزه و مهم بودن حمایت ما از آنها گفت: «امضای من یعنی اینکه من هستم و از بچههای بیگناه حمایت میکنم، اگه یه روزی هم نبودم امضام تو این دنیا میمونه که میخواستم اسرائیل از بین بره.»از تشکرها و قدردانیهای مردم فهمیدیم که طرح، به دلِ همهشان نشسته. دستم را بالا بردم و اَدای آب خوردن را برای نگین درآوردم و با ایماء و اشاره لب زدم: «از بس حرف زدم، گلوم خشک شده.»ده دقیقه بعد که نگین را با بطری آب معدنی دیدم تازه یادم افتاد که چقدر تشنهام.نگین درِ بطری آب را باز کرد و دستم داد. سیراب که شدم صورت خیسش را دیدم: «چرا گریه کردی؟!»با گوشهی روسری اشکهایش را خشک کرد: «رفتم برای تو آب بیارم. یه آقای مُسن این تربت رو بهم داد و رفت.»چشمهایم گشاد شده بود: «فقط به تو داد یا به همه؟»- توی اون همه جمعیت فقط به من داد!شیشهی کوچکِ تربت امام حسین را به سینه چسباندم: «صلّی الله علیک یا اباعبدالله»چشمهایم بین تربت و طومار در رفتوآمد بود. چه رویای قشنگیست؛ موقع جان دادن، کفنم پارچهی پر امضا برای حمایت از مظلوم باشد و توی دهانم این خاک مقدس. پرچم سه رنگ ایران روی تابوتم کشیده شده باشد و تشییعکنندگان، فریادِ «شهیدِ مقاومت» سر بدهند.
به روایت: #طیبه_رمضانیبه قلم: #مهدیه_مقدم
با لمس فلش «پیشنهاد برای مجله» سفیر این پیام برای جمع بزرگتری باشید!
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...
بله | ایتا
#قسمت_دوم
از کنار پسرهای نوجوانِ امضاکننده رَد شدم و چند متر آنطرفتر برای دعوت مردم به طومارنویسی رفتم.پرِ چادرم را چند بار تکان دادم تا عرقهای صورتم خشک شوند. توی دلم دعا کردم: «ایکاش به چشم امام زمان بیاییم. آقا خودش به توان ما نگاه کنه، نه نتیجهی عملمون.»پنج دقیقه بعد، چشمم به جمال چند جوان خارجی روشن شد. خانمهایی با پوست تیره که به اندازه سیاهی شب زیبا بودند. پیراهنهایی مثل عبا و مقنعهی بلند تا نیمهی بدنشان پوشیده بودند.به صورتشان زل زدم و لبخندم را نشاندم بین نگاهشان. ماژیک و طاقه را با انگشت نشان دادم و چند بار گفتم: «فلسطین، غزه، لبنان.»پشت سرم راه افتادند و چیزی نگفتند. انگار که آمده بودند وظیفهشان را انجام بدهند و برگردند. پایین امضاهایشان که نوشتند «فِرُم پاکستان» فهمیدم شهروند کشور همسایهاند. چیزی که من و دوستانم را متعجب کرد، جملهی بعدی آنها بود: «لبیک یا خامنئی»خانمها که رفتند، نیم دیگر پسرهای نوجوان مشهدی که دوستهایشان را تنها گذاشته بودند، پایینِ سند حمایت نشستند و امضایش کردند.روزی که خانهی مریم جمع شده بودیم تا برنامهی امروز را نهایی کنیم، به نوجوانها و اثراتی که این طومار میتواند روی تصمیمات آیندهشان بگذارد هم فکر کردیم. قبلترش سارا طرحها و ایدههای همهی مادرها را جمع کرده بود. حتی از شهرهای دیگر مثل مادرانه مشهد.در نهایت به این نظریه رسیدیم که در فارسِمن یک صفحه باز کنیم و امضای مردم را در حمایت از جبهه مقاومت بگیریم. کار خوبی هم از آب در آمد. کلی امضای مجازی جمع شد. اما طومار و حمایت کتبی خودمان را تقدیم رهبر کردن و رودر رو با مردمِ همیشه در صحنه مواجه شدن خیلی بهتر بود.صدای چند بچه که با مادرشان کنار ماژیکهای رنگی آمده بودند، فکرم را از جلسهی گذشته به حال برگرداند.بچهها دور مادر میچرخیدند و سوال میکردند: «مامان چی کار میکنی؟ مامان برای چی داری امضا میکنی؟ مامان به منم میدی خط بکشم؟»مادر جوان پایین طومار نشست و برای بچههایش از کودکان غزه و مهم بودن حمایت ما از آنها گفت: «امضای من یعنی اینکه من هستم و از بچههای بیگناه حمایت میکنم، اگه یه روزی هم نبودم امضام تو این دنیا میمونه که میخواستم اسرائیل از بین بره.»از تشکرها و قدردانیهای مردم فهمیدیم که طرح، به دلِ همهشان نشسته. دستم را بالا بردم و اَدای آب خوردن را برای نگین درآوردم و با ایماء و اشاره لب زدم: «از بس حرف زدم، گلوم خشک شده.»ده دقیقه بعد که نگین را با بطری آب معدنی دیدم تازه یادم افتاد که چقدر تشنهام.نگین درِ بطری آب را باز کرد و دستم داد. سیراب که شدم صورت خیسش را دیدم: «چرا گریه کردی؟!»با گوشهی روسری اشکهایش را خشک کرد: «رفتم برای تو آب بیارم. یه آقای مُسن این تربت رو بهم داد و رفت.»چشمهایم گشاد شده بود: «فقط به تو داد یا به همه؟»- توی اون همه جمعیت فقط به من داد!شیشهی کوچکِ تربت امام حسین را به سینه چسباندم: «صلّی الله علیک یا اباعبدالله»چشمهایم بین تربت و طومار در رفتوآمد بود. چه رویای قشنگیست؛ موقع جان دادن، کفنم پارچهی پر امضا برای حمایت از مظلوم باشد و توی دهانم این خاک مقدس. پرچم سه رنگ ایران روی تابوتم کشیده شده باشد و تشییعکنندگان، فریادِ «شهیدِ مقاومت» سر بدهند.
به روایت: #طیبه_رمضانیبه قلم: #مهدیه_مقدم
با لمس فلش «پیشنهاد برای مجله» سفیر این پیام برای جمع بزرگتری باشید!
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...
بله | ایتا
۴:۰۳
۲۲ مهر
۲۰:۵۶
۲۳ مهر
۱۰:۲۳
۲۶ مهر
۹:۵۲
۱۱:۱۸
بازارسال شده از سیدنا |seyedoona
۲۲:۴۵
۲۸ مهر
۳:۰۱
بازارسال شده از راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
۳:۱۴
۵ آبان
۱۰:۲۱
۶ آبان
۱۳:۳۰
۸ آبان
۲۱:۰۷
۹ آبان
۷:۲۲
۱۴ آبان
بازارسال شده از جان و جهان
#جان_و_جهان_در_رسانهها
مطلب خانم #مهدیه_مقدم با عنوان #اکراهی_که_ختم_به_خیر_شد از جان و جهان راهی خبرگزاری فارس شد؛
https://farsnews.ir/Life_Fars/1730525550023827830/ماجرای-مزایده-سیرترشی-های-هفت-ساله
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس ...
بله | ایتا | روبیکا
مطلب خانم #مهدیه_مقدم با عنوان #اکراهی_که_ختم_به_خیر_شد از جان و جهان راهی خبرگزاری فارس شد؛
https://farsnews.ir/Life_Fars/1730525550023827830/ماجرای-مزایده-سیرترشی-های-هفت-ساله
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس ...
بله | ایتا | روبیکا
۱۸:۴۶
۱۵ آبان
۱۶:۱۳
۱۷ آبان
۲۲:۲۰
۱۸ آبان
۱۱:۰۲
۲۶ آبان
۲۲:۴۹