عکس پروفایل راوی خود شده‌امر

راوی خود شده‌ام

۲۴۵عضو
عکس پروفایل راوی خود شده‌امر
۲۴۵ عضو

راوی خود شده‌ام

undefinedاَللهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَجundefinedروایت‌های ساده‌ی زندگیundefinedگوشه‌های دنج مادری undefinedundefinedروایتِ واقعی، مادری تنها به زایش نیست.https://ble.ir/httpsbleirravi1402/8655602400495086813/1705623924558undefined@moghadamnikoo
undefined️@httpsbleirhttpsbleirravi1402

۱۳ مهر

thumnail
#جمعه_نصرسازنده کلیپ: خواهرم
undefined️@httpsbleirhttpsbleirravi1402

۱۸:۲۴

thumnail
بسم‌الله
می‌اَرزید؟
دلِ آسمان سوراخ شده بود و آفتاب مثل عقرب نیشش را توی فرق سرم فرو می‌کرد و در می‌آورد.راه زیادی رفته بودم تا گوش‌هایم، آن صدایِ محکم را بشنوند. جایِ اولی که نشستم آسفالت داغ بود و تا چشم کار می‌کرد خورشید می‌تابید. مجبور شدم هر جا شد توقف کنم و بچه‌ها را کنار خودم بنشانم.من و بچه‌ها هیچ شکایتی نداشتیم. خودمان خواسته بودیم، سر ظهری بیاییم و اینجا بساطمان را پهن کنیم. دختر شانزده‌ساله‌ام صبح غسل شهادت کرده و با دستِ ورم کرده از واکسن قبول نکرد، نیاید.از آنجایی که نشسته بودیم هیچ خبری از صدای خطبه‌ها نمی‌آمد. زیرانداز و مُهرها را برداشتیم. از درب شماره هفت مصلی خارج شدیم تا جایی که صدای خطبه‌ها به گوش برسد و نماز به آقا وصل شود.بین ازدحام قدم‌های تند برمی‌داشتیم.هر چه جلوتر می‌رفتیم، جمعیت فشرده‌تر می‌شد. صورتم خیس عرق شده بود و دهانم خشک.دختر کوچکم چادر را روی سر جابه جا کرد:"مامان انگار اربعینه و اینجا کربلا، چقدر شلوغه"نمی‌دانم در کدام خیابان راه می‌رفتیم، اما سربالایی ملایمی داشت که به نفس، نفس انداخته بودم.بعد از حدود نیم ساعت پیاده روی رسیدیم به جمعیتی که دست‌ کنار‌ گوش‌ منتظر الله‌اکبر ولی امر مسلمین بودند تا نمازِ جمعه‌ی نصر را به ایشان اقتدا کنند.قدم‌های کوتاه و تندمان را از روی زیراَنداز مردم رَد کردیم و انتهای جمعیت، مردمِ مهربانِ تهرانی بهمان جا دادند.الله اکبر....نماز جمعه را شروع کردم، اما آفتاب و پیاده‌روی و دلهره از نرسیدن به مقتدا، وِلوله‌ای توی سرم راه انداخت.میگرن کار خودش را بَلَد بود‌. بوم بوم‌ کردنش را از زیر پوست سرم حس می‌کردم و رویش ضربه می‌زدم.نماز عصر دیگر فقط سر درد نبود، حالت تهوع و سرگیجه و اُفت فشار هم به بدنم حمله کرده بودند.نماز جمعه تمام شد. مردم، خیابان و صف‌ها را خلوت می‌کردند. با سیل جمعیتی که مُشت‌ در هوا تکان می‌دادند:" ای رهبر آزاده آماده‌ایم آماده" همراه شدیم.جدی، جدی حال و احوالم بهم ریخته بود. به محل قرارمان با همسر رسیدم و خودم را روی لبه‌ی خاکی جدول پرت کردم.سرم را توی دست گرفته بودم و چشمم بین جمعیت میلیونی آدم‌ها دنبال مَحرم می‌گشت.خنده‌ام‌ گرفت از فکری که توی سرم‌ بین آن‌همه درد خودش را به مغزم رسانده بود.صبح ساعت هفت بیدار شده بودم تا بچه‌ها را آماده کنم و هِلک هِلِک مترو سواری کنیم تا به نماز جمعه برسیم.همسرم از گوشه‌ی چشم نگاه کرد:"خیلی زوده که"_اگه راه نیفتم به شلوغی می‌خورم. البته الانم فکر کنم مترو خیلی شلوغ باشه.توی جایش غلت زد:"نمی‌خواد خودتونو اسیر مترو کنید، ساعت ده و نیم صدام‌ کن با موتور می‌برمتون."خوشحال بودم که سختی نمی‌کشم و راحت می‌توانم انجام فریضه‌ کنم.و حالا دردمند وسط خیابان پهن شده بودم.می‌اَرزید؟ بله که می‌اَرزید، حتی حالا که جان من و بچه‌ها در خطرِ تهدید اسرائیل هست، هم می‌اَرزد که بیایم. همان صبح که روی موتور دسته جمعی شهادتین خواندیم، مطمئن بودیم که می‌ارزد.
#جمعه_نصرundefined#مهدیه_مقدم
undefined️@httpsbleirhttpsbleirravi1402

۱۹:۲۲

۲۱ مهر

بازارسال شده از جان و جهان
thumnail
#تربت_و_طومار
#قسمت_اول
سر طاقه چلوار سفید را باز کردم و آویزانش کردم روی طناب. زل زدم به سفیدی‌اش. یک روز چنین پارچه‌ای کفنم می‌شود. بی‌آنکه بدانم چرا، رفتم سمت پارچه باریک و بلند آویزان و چسباندمش به صورتم. انگار یک پرچم تبرکی را در آغوش بگیرم، سر و صورت و سینه‌ام را با آن متبرک کردم. قرار بود این پارچه محل امضای مومنین شود.مریم تمام مسیر سربالاییِ مصلّی، طاقه پارچه را روی دست گرفته بود. به ما که رسید رنگ صورتش به سفیدی می‌رفت و نفس‌نفس می‌زد. نشاندمش روی جدولِ کنار بزرگراه تا حالش جا بیاید.زیرانداز را پهن کردم و باقی طاقه را روی آن گذاشتم.توی این ۳۶ سالی که از خدا عمر گرفتم، فکرش را هم نمی‌کردم که یک ظهرِ جمعه‌ی گرمِ مهرماهی، با دوستانم وسط بزرگراه شهید سلیمانی پاتوق راه بیندازیم.دو، سه نفری کنار طومار پارچه‌ای‌مان ایستادیم. پیش‌بینی‌مان این بود که کار تا ساعت سه عصر طول بکشد اما در کم‌تر از یک‌ساعت، چهل متر پارچه از خط و خطوط هندسی و شماره‌ تلفن و دل‌نوشته پُر شد.از چند ماه پیش، بارش‌های فکری در مورد سالگرد طوفان‌الاقصی از همه‌جایِ «تشکیلات مردمی مادرانه» سرریز کرده بود به گرو‌ه‌های مجازی‌مان. آن‌موقع نمی‌دانستم که خودم هم یکی از حامیان این طرح می‌شوم. مُدام با بچه‌ها چانه می‌زدم: «باید یه کاری کنیم که درخورِ مقاومت باشه، نباید مثل بقیه تکراری باشه.»دل همگی‌مان می‌خواست برای انجام فریضه قدمی برداریم که اثرِ خوبی روی منطق و احساس آدم‌ها بگذارد. این‌که جنگ به مسلمانان و مظلومان تحمیل می‌شود، مسائلی بود که می‌خواستیم به بهانه‌ی طومار و امضا به هم‌وطنانمان یادآوری کنیم. می‌خواستیم هم‌وطن‌های بیشتری را با مقاومت و شورِ جهاد و حمایت از مظلومان غزه همراه کنیم.مردم زیادی کنار طاقه پارچه جمع شده بودند. دستِ بعضی صاحبان امضا، چین و چُروکِ سال‌ها زندگی با عزت به تَن کرده بود.ماژیک‌ها را روی ادامه پارچه گذاشتم و کمی جلوتر رفتم تا مردم را دعوت کنم به حمایت‌ از تمام آدم‌هایی که بی‌گناه کشته می‌شدند.خانم و آقایی که هم‌سن مادر و پدرم بودند را تعارف کردم‌ تا روی پارچه، امضا کنند. موهای سفید آقا زیر آفتاب ظهر برق می‌زد. مَحلم نداد و به راهش ادامه داد: «نه دخترجان! ما کار داریم.»همسرش اما ایستاد و چشم‌هایش را از زیر عینک، بین خط‌ها فرستاد. گوشه‌ی آستین مَردش را گرفت: «بیا بریم ببینم دخترمون چی میگه. این جوونا یه وقتایی کارای خوبی می‌کنن.»هر دو را کنار درخت و طاقه پارچه‌ی سفید آوردم. خانم امضا زد و شماره تلفنش را به آن اضافه کرد. آقای میانسال اما به همان سرعت ماژیک به دست نگرفت. نگاه کرد و کمی چشم‌هایش را به زمین دوخت و نوشت: «ما سرباز تو هستیم.»با آرنج به پهلوی مریم زدم: «از دامن زن مرد به معراج می‌ره، اینه‌ها. اول شوهرش نمی‌خواست بیاد.»مریم خندید و الحمدالله گفت.هفت، هشت تا پسر نوجوان سمت پارچه آمدند‌. از کنار مریم جدا شدم و سمتشان رفتم. ماژیک‌ها را جلویشان گرفتم: «سلام آقایون، خوش اومدید.»نگاهشان را بین امضاهای روی پارچه و نوشته‌ها و مردم می‌چرخاندند. برایشان توضیح دادم: «این جا امضا می‌کنیم تا به رهبرمون بگیم ما از جبهه مقاومت حمایت می‌کنیم. ما می‌خوایم به رهبر ثابت کنیم که وقتی حکم جهاد می‌دید ما همه‌جوره پاش می‌ایستیم.»نیمی از پسرها نشستند و امضاهای خود را با نوشتن اسم و دلنوشته‌ زیباتر کردند.یکی‌از آن‌ها ماژیک را تحویلم داد و با لهجه‌ی مشهدی که آدم را هوایی صحن و سرای آقا می‌کند گفت: «خانم ما از شهرستان تا اینجا اومدیم فقط به عشق این‌که پشت سر رهبر نماز بخونیم. یه امضا که دیگه چیزی نیست! ما حاضریم از همین‌جا بریم قدسو آزاد کنیم و اون لعنتیا رو بریزیم بیرون.»از لحن دادا‌ش‌مشتی‌اش خوشم آمد و خندیدم.هدف‌مان از اینکه توی برق آفتاب بیاییم و کنار اتوبان مردم را دعوت به امضا کنیم‌ همین بود. می‌‌خواستیم رگِ غیرت استکبارستیزی خودمان و بچه‌هامان باد کند و بزند بساط ظلم را جمع کند.یادِ بچه‌ها افتادم که از یک ساعت پیش، همسرم آن‌ها را توی ماشین نگه داشته بود. از دور نگاهشان کردم. پسر سه‌ساله‌ام پشت فرمان روی پای پدرش بالا و پایین می‌پرید و دخترها و پسر کلاس چهارمی پشت ماشین خوابشان برده بود.
#ادامه_در_قسمت_دوم
به روایت: #طیبه_رمضانیبه قلم: #مهدیه_مقدم
undefined با لمس فلش «پیشنهاد برای مجله» سفیر این پیام برای جمع بزرگتری باشید!
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...undefined
undefined بله | ایتا undefined

۴:۰۳

بازارسال شده از جان و جهان
#تربت_و_طومار
#قسمت_دوم
از کنار پسرهای نوجوانِ امضاکننده رَد شدم و چند متر آن‌طرف‌‌تر برای دعوت مردم به طومارنویسی رفتم.پرِ چادرم را چند بار تکان دادم تا عرق‌های صورتم خشک شوند. توی دلم دعا کردم: «ای‌کاش به چشم امام زمان بیاییم. آقا خودش به توان ما نگاه کنه، نه نتیجه‌ی عملمون.»پنج دقیقه بعد، چشمم به جمال چند جوان خارجی روشن شد. خانم‌هایی با پوست‌ تیره که به اندازه سیاهی شب زیبا بودند. پیراهن‌هایی مثل عبا و مقنعه‌ی بلند تا نیمه‌ی بدنشان پوشیده بودند.به صورتشان زل زدم و لبخندم‌ را نشاندم‌ بین نگاهشان. ماژیک و طاقه را با انگشت نشان دادم و چند بار گفتم: «فلسطین، غزه، لبنان.»پشت سرم راه افتادند و چیزی نگفتند. انگار که آمده بودند وظیفه‌‌شان را انجام بدهند و برگردند. پایین امضاهایشان که نوشتند «فِرُم پاکستان» فهمیدم شهروند کشور همسایه‌اند. چیزی که من و دوستانم را متعجب کرد، جمله‌ی بعدی آن‌ها بود: «لبیک یا خامنئی»خانم‌ها که رفتند، نیم دیگر پسرهای نوجوان مشهدی که دوست‌هایشان را تنها گذاشته بودند، پایینِ سند حمایت نشستند و امضایش کردند‌.روزی که خانه‌ی مریم جمع شده بودیم تا برنامه‌ی امروز را نهایی کنیم، به نوجوان‌ها و اثراتی که این طومار می‌تواند روی تصمیمات آینده‌شان بگذارد هم فکر کردیم. قبل‌ترش سارا طرح‌ها و ایده‌های همه‌ی مادرها را جمع کرده بود. حتی از شهرهای دیگر مثل مادرانه مشهد.در نهایت به این نظریه رسیدیم که در فارسِ‌من یک صفحه باز کنیم و امضای مردم را در حمایت از جبهه مقاومت بگیریم. کار خوبی هم از آب در آمد. کلی امضای مجازی جمع شد. اما طومار و حمایت کتبی خودمان را تقدیم رهبر کردن و رودر رو با مردمِ همیشه در صحنه مواجه شدن خیلی بهتر بود.صدای چند بچه که با مادرشان کنار ماژیک‌های رنگی آمده بودند، فکرم را از جلسه‌ی گذشته به حال برگرداند.بچه‌ها دور مادر می‌چرخیدند و سوال می‌کردند: «مامان چی کار می‌کنی؟ مامان برای چی داری امضا می‌کنی‌؟ مامان به منم میدی خط بکشم؟»مادر جوان پایین طومار نشست و برای بچه‌هایش از کودکان غزه و مهم بودن حمایت ما از آن‌ها گفت: «امضای من یعنی اینکه من هستم و از بچه‌های بی‌گناه حمایت می‌کنم، اگه یه روزی هم نبودم امضام تو این دنیا می‌مونه که می‌خواستم اسرائیل از بین بره.»از تشکرها و قدردانی‌های مردم فهمیدیم که طرح، به دلِ همه‌شان نشسته‌. دستم را بالا بردم و اَدای آب خوردن را برای نگین درآوردم و با ایماء و اشاره لب زدم: «از بس حرف زدم، گلوم خشک شده.»ده دقیقه بعد که نگین را با بطری آب معدنی دیدم تازه یادم‌ افتاد که چقدر تشنه‌ام.نگین درِ بطری آب را باز کرد و دستم داد. سیراب که شدم‌ صورت خیسش را دیدم: «چرا گریه کردی؟!»با گوشه‌ی روسری‌ اشک‌هایش را خشک کرد: «رفتم برای تو آب بیارم. یه آقای مُسن این تربت رو بهم داد و رفت.»چشم‌هایم گشاد شده بود: «فقط به تو داد یا به همه؟»- توی اون همه جمعیت فقط به من داد!شیشه‌ی کوچکِ تربت امام حسین را به سینه چسباندم: «صلّی الله علیک یا اباعبدالله»چشم‌هایم بین تربت و طومار در رفت‌وآمد بود. چه رویای قشنگی‌ست؛ موقع جان‌ دادن، کفنم پارچه‌ی پر امضا برای حمایت از مظلوم باشد و توی دهانم این خاک مقدس. پرچم سه رنگ ایران روی تابوتم کشیده شده باشد و تشییع‌کنندگان، فریادِ «شهیدِ مقاومت» سر بدهند.
به روایت: #طیبه_رمضانیبه قلم: #مهدیه_مقدم

undefined با لمس فلش «پیشنهاد برای مجله» سفیر این پیام برای جمع بزرگتری باشید!
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...undefined
undefined بله | ایتا undefined

۴:۰۳

۲۲ مهر

thumnail
بسم‌الله
سیرترشی

بوته‌های سیر از سر و روی آشپزخانه بالا می‌رفت. روی میزها، زمین، ظرفشویی حتی تا وسط‌های پذیرایی پر شده بود از سیر.خانه بیشتر شبیه باغ سیر بود تا جایی برای زندگی کردن.نگاهم به بازارِ شام‌ روبه رو بود و توی دلم غر می‌زدم:"آخه مرد، هرکی بگه یه وانت سیرم زیر آفتابِ اهواز داره پوک میشه تو باید همش رو بخری؟ آخه مرد هم انقدر دل‌رحم. اگه اون دفعه که نعناهای پلاسیده‌ی گاری‌چی رو خریدی باهات برخورد کرده بودم الان این کارو نمی‌کردی‌. هر کی هرچی داشت بردار بذار تو سفره‌ی من."سیرها را از روی زمین کنار زدم و اندازه‌ی یک نفر جا بازکردم و نشستم‌ کَف آشپزخانه.ابروهایم‌ را توی هم کشیدم و چاقو را با حرص به تنِ بوته‌های سیر کشیدم: "آخه من دستِ تنها تو شهر غریب این همه سیر رو چی کارکنم؟ اصلا به کی بدمشون؟ای کاش تهران بودم حداقل می‌بردم برا فامیل. خوب هم منو شناختی که چیزی رو دور نمی‌ریزم. "چندین روز دستم بندِ سیرها بود‌. مقداری را خشک کردم. چند کیلویی را خُرد و سرخ کردم. باقی‌اش را با سرکه توی دبه‌های بزرگ ریختم و توی انباری گذاشتم. سیرترشیِ خوبی هم از آب درآمد.
آن سال برگشتیم تهران و جای سیرها دوباره توی تاریکی انباری شد.می‌خواستم به وقتش که هفت ساله شد و قدرت درمانی برای استخوان درد پیدا کرد، برای اقوام ببرم.هفته‌ی گذشته، بعد از بمباران ضاحیه به دست اسراییل دوباره یاد سیرها افتادم. توی خانه راه می‌رفتم و به توانی که دراختیار دارم فکر می‌کردم. به اینکه آقا فرمانِ فرض جهاد داده‌اند یعنی همین الان باید به سمت خدا بدَوَم.سیرها نشست توی مغزم و قلبم از داشتن آن‌ها خوشحال شد.به دوستم پیام دادم:"من کلی سیرترشی دارم. می‌خوام به نفع مقاومت بفروشمشون. کمکم می‌کنی؟"دانه دانه کلمات پیامش انرژی‌بخش بود. مثل فنر پریدم‌ سمت انباری‌.با کمک رضوان سیرها را توی دبه‌های یک کیلویی ریختیم و پیام فروش را توی گروه‌های مجازی پخش کردیم:"سیر ترشی پنج‌ساله کیلویی پانصد هزار تومان و سیر مخصوص با سس بالزامیک و شیره‌ی انار کیلویی یک میلیون تومان. تمام هزینه‌ی فروش صرف کمک به لبنان می‌شود."
بیست و چهار ساعت نشد که تمام صد و ده کیلو سیر با اینکه قیمتش بالاتر از بازار بود فروخته شد.امروز یک هفته از شروع فروش سیرها می‌گذرد و هنوز پول به حسابم واریز می‌شود‌. با این که همه‌جا اعلام‌ کردیم، سیرها تمام شدند‌.واریز کنندگان پیام‌ می‌دهند:"عیبی نداره می‌خوام‌ اسم‌ منم‌ جزو کسایی که سیرترشی خریدن باشه."#نوشتن‌از_تجربه‌ی_دیگران

#کمک_به_مقاومت_قسمت_اول#فرض#جهاد#غزه#طوفان_الاقصیundefined#مهدیه_مقدم

undefined️@httpsbleirhttpsbleirravi1402

۲۰:۵۶

۲۳ مهر

thumnail
بسم الله
خون
وقتی بادکنک آب را دورتر از بدن بگیری و با چشمان نیمه‌باز یک سوزن بزنی چه می‌شود؟ آب به همه جا پاشیده می‌شود‌.حالا فرض کنید بادکنک پر از خون باشد.درست مثلِ عکسی که توی شبکه‌ی خبر دیدم.صحنه‌ای دلخراش! روی زمین، سطح میزهای غذاخوری، صندلی‌ها خون‌آلود و نجس شده بودند.عکس را که دیدم نفسم را با طناب و به سختی از ریه‌ بیرون کشیدم.اشک، تا روی گونه‌هایم سُر خورده بود که توضیح عکس را خواندم. اولین بار بود، از خون خوشم آمد و خندیدم.بی سابقه بود، خبر کشته‌شدن بخوانم و با خیال راحت نفس بکشم."در پیِ حمله‌ی پهپادیِ حزب الله به اردوگان گولانی چندین اسراییلی کشته و زخمی شدند."
#مقاومت#راه_نصراللهundefined#مهدیه_مقدم
undefined️@httpsbleirhttpsbleirravi1402

۱۰:۲۳

۲۶ مهر

thumnail
بسم‌الله
لشکرِ کتاب سرباز
روبه روی کتابخانه ایستادم و سر تا پای کتاب‌ها را نگاه کردم.چطور فکر کرده بودم می‌توانم اَزشان دل بکنم؟منی که بهشان احساس داشتم و مثل فرزندم دوستشان داشتم.گوشه‌ی خانه برایشان اتاق درست کرده بودم و از همه‌جا بیشتر کتابخانه را تمیز می‌کردم.حالم که به‌هم می‌ریخت دستی به سر و رویشان می‌کشیدم.نود درجه بیشتر بازشان نمی‌کردم‌. دلم نمی‌آمد به کسی قرض دهم نکند خط و خشی رویشان بیندازند و لکه‌‌ای روی ورق‌هایشان بچسبانند.کتابی را برداشتم و ورق‌ زدم. بویش کردم و بستم.عکس جلدش را گرفتم و گذاشتم توی کانال و زیرش نوشتم:"رهش،سرباز شماره یکوضعیت: آماده اعزامهزینه‌اش کمک به لبنان و مقاومت می‌شود‌."
چند روز پیش کانال را زدم و حالا چهارصد دنبال کننده را هم رَد کرده بود.فکر اولیه تشکیل کانال "لشکر کتاب" از یک حکم شروع شد.رهبر دستور جهاد دادند و "فرض است" را هم پیوستش کردند.اولین پیام کانال را نوشتم:"شاید سهم من از مبارزه با اسرائیل دل کندن از کتاب‌هایی باشد که مدت ها پیش خوانده شده‌اند و حالا یا دارند درون جعبه ای خاک می‌خورند یا وظیفه‌ی دکور گوشه‌ای از خانه را به عهده گرفته‌اند و حالا بعد از پیام جهاد آقا، حتی کتاب‌ها هم وظیفه‌ای بزرگ‌تر بر دوششان افتاده. باید سربند به جلدشان ببندیم و راهی‌شان کنیم که سربازی هرچند کوچک در میدان مبارزه علیه اسرائیل باشند. چه منی که کتابم را برای فروش می‌گذارم تا سرمایه‌ی بیشتری برای کمک به جبهه مقاومت داشته باشم و چه تویی که مبلغی را هدیه به مقاومت می‌کنی، سهم داریم. هر کداممان به قدر یک یا چند "کتاب سرباز" به این میدان بفرستیم، کار اسرائیل تمام است. این بار می‌خواهیم به جای سطل آب، با سیل کتاب‌ها اسرائیل را محو کنیم. پس بسم الله..."سه روز پیش با چند کتاب توی کتابخانه‌ی خودم شروع کردم و امروز تعداد زیادی پیام از مردم برای فروش کتاب‌هایشان به نفع غزه و لبنان دارم.دیروز خودم بودم و یک حکم جهاد.امروز یک عالمه دوست جهادگر دارم که با کتاب‌هایشان پایِ حکم فرض آماده باش ایستاده‌اند.عکس تمامِ کتاب‌های کتابخانه‌ را گرفتم و توی کانال فروش کتاب بارگزاری کردم. ماموریتم تازه شروع شده بود......

#کمک_به_مقاومت_قسمت_دوم#لبنان_غزه#فرض#حکم_جهاد#راه_نصراللهبه روایت:فاطمه فاطمیundefined#مهدیه_مقدم
undefined️@lashkareketab undefined️@httpsbleirhttpsbleirravi1402

۹:۵۲

thumnail
بسم‌الله
کتاب‌خواندم
امروز کتابی که شروع کرده بودم به جای حساسی رسید.به پایان یک مرد....مردی شرقی که یک مُشت غربی نگذاشتند، هیچ دوره‌ای از زندگی‌اش را زندگی کند.یوسفِ داستان، امروز لابه لای ورق‌های توی دستم تمام شد. خودش را با یک ماشین پر از مواد منفجره پرت کرد وسط سفارت آمریکا در لبنان و همه‌شان را به درک فرستاد و خودش ...خودش رفت پیش فاطمه و دختر دوساله‌اش فلسطین و بچه‌ای که اسراییلی‌ها از بطن همسرش بیرون کشیده و کشته بودند.بدن‌ عزیزانش را کنار زباله‌های اردوگاه فلسطینی‌ها در لبنان دید. درحالی دشداشه‌ی آبی فاطمه را که خودش هدیه خریده بود در اخبار دید که توی تنِ زنش تکه پاره بود‌.یوسف حدودهای سن فلسطین بود که از باغ‌های زیتون و خانه و دیارش به همراه پدربزرگ و پدر و مادر و تمامی هموطن‌هایش به اجبار رانده شد.پدرش را همان قاتلان فاطمه کشتند و مادرش را به جنون کشاندند.کتابِ "زخم داوود" منطقِ حمله‌ی "طوفان‌الاقصی" را خوب به تصویر کشیده. اسراییل سال‌هاست که جنگ را شروع کرده و حالا هارتر از قبل روبه نابودی و فروپاشی درونی‌ست.خون یوسف‌ها و فلسطین‌های کوچک بیخِ گلویش را محکم چنگ انداخته و به حمد خدا دارد، خفه‌اش می‌کند.

#کتاب_زخم‌داوود#راه_نصرالله#مقاومتundefined#مهدیه_مقدم

undefined️@httpsbleirhttpsbleirravi1402

۱۱:۱۸

بازارسال شده از سیدنا |seyedoona
thumnail
undefined undefined#توییت
به سنوار افتخار می کنم!‏فرمانده ای که در خط مقدم نبرد با دشمن‏با بدنی بی‌جان و دست قطع شدهو پای خرد شده‏تا آخرین دقیقه تسلیم نمی‌شود!این الگوی من است…‏تاریخ به احترامت می ایستد که در مقابل‏ظلم، با تمام توان ایستادی…

undefined#جنگ_لبنان_اسرائیل
undefined@seyyedoona

۲۲:۴۵

۲۸ مهر

thumnail
بسم الله
در حدِّ توان
ده‌هزار تومانی‌ها را روی هم دسته کردم.پنجاه‌هزاری و صدهزاری‌ها را هم روی دسته‌‌شان چیدم. با پولی که به کارتم واریز شده بود، جمع زدم.چشمم که به حاصل جمع افتاد، دست‌هایم را جلوی دهان گرفتم و "خدایاااااا " را بلند گفتم.فاطمه و رسول از اتاق پریدند بیرون و علی چهار دست و پا پشت‌سرشان به سمتم آمد.بچه‌ها با دیدن ِاسکناس‌ها، آن‌ها را برداشته بودند و الکی می‌شمردند‌.پول‌ها را توی کیسه گذاشتم و رویش نوشتم:"کمکی در حدِّ توان مادرهای چند فرزندی و خانه‌دار، تقدیمِ مقاومت به فرمان جهادِ رهبرم"توی گروه محله‌مان نوشتم:"بچه‌ها باورتون نمی‌شه اگه بگم چقدر پول جمع شده؟"زینب نوشت: "خودت بگو" و چند تا شکلک خنده گذاشت."سارا نوشت:" الحمدالله چقدر امشب پربرکت بود. اون خانمه بود که بلوز و شلوار ستِ بنفش پوشیده بود. اومد جلو درِ مسجد. گفتم: بفرمایید آش‌ها کیلویی صد تومنه کل هزینش کمک به مردم لبنان و غزه میشه. گفت: ما آش‌خور نیستیم. پونصد تومن کارت کشید و رفت."صدیقه پایین پیام سارا نوشت:"سلام، سلام چه خبرا. من نتونستم بیام پیشتون. اما دلم رو فرستادم. دوقلوها و مطهره سرماخوردن تب داشتن. خوش به‌حالتون. بهتون حسودیم شد."علی را روی پایم تکان و پیام صدیقه را پاسخ دادم:"دختر،  تو که خودت صف اول جهادی با پنج تا بچه کوچیک. تازه حبوبات رو هم که پختی و صبح رسوندی دستم."صبح صدیقه حبوبات پخته شده را دستم رساند‌ه بود و سبزی آش خرد شده را سر راهِ مسجد از سمیه گرفته بودم.کشک و ظرف یکبار مصرف‌های نیم کیلویی را خریدم و ماشین را جلوی مسجد پارک کردم.وارد آشپزخانه که شدم زینب و نسترن آش را بارگذاشته و منتظر باقی وسایل بودند.نسترن درِ دیگ را بلند کرد و حبوبات و سبزی را به آب درحال قُل زدن اضافه کرد:"دیشب چاهار و سیصد ریختن به حسابم که سه تومنش تاحالا خرج شده. بقیشو می‌دم بهت بذار رو پولی که شب جمع میشه. "زینب ظرف کشک را کج کرد توی دیگ:"خداییش بچه‌ها خیلی پاکار بودن. فکر نمی‌کردم تو یه بعداز ظهر هم پول جمع شه و هم انقدر بانی برا وسایل آش و هم حاج‌آقای مسجد قبول کنه بیایم اینجا آش رو درست کنیم."ادامه دادم: "هم خودش بگه بیایید همین‌جا جلوی در مردونه و زنونه آشا رو بفروشید."
گوشی توی دستم لرزید. علی که خوابیده بود را روی زمین گذاشتم.سحر برایم نوشته بود:"زهره، اون خانمه که کنارمون لباس می‌فروخت چی بهت گفت؟ "یادِ آن بنده خدا افتادم، وقتی فهمید تمامِ حاصلِ فروش آش مقاومت کمک می‌شود، کنار میزِ آش‌ها آمد و یک پیراهن نشانم داد: " اینَم از طرف من بفروشید، پولشو بدید برا بچه‌های غزه و لبنان، پولش پونصد تومنه" در جواب سحر نوشتم: "بنده خدا سرپرست خانواره هرشب میاد جلو مسجد بساط می کنه. یه لباس هدیه داد به مقاومت. راستی بچه‌ها کی سایزش بهشتیه؟ این لباس بهش می‌خوره؟ و شکلهای خنده را یک خط ردیف کردم."بالای صفحه‌ی گروه نشان می‌داد که رضوان درحال نوشتن است.پیامش آمد:"سلام. زهره بگو دیگه چقدر پول جمع شد؟ دلمونو آب کردی."فاطمه برای دستشویی رفتن صدایم کرد.گوشی را زمین گذاشتم و راه افتادم دنبال دخترک سه ساله‌ام.وقتی برگشتم، رسول گرسنه بود و بهانه‌گیری می‌کرد.
آخر شب دیگر نمی‌توانستم جلوی پلکهایم را بگیرم تا روی هم نیفتد.با همان جان نصفه و نیمه سراغ گروه رفتم. صد پیام نخوانده داشتم.آخرین پیام از طرف زینب بود:" بچه‌ها حتما زهره رفته دنبال کار بچه‌هاش که آنلاین نشده. حالا آخر شب میاد میگه چقدر پول جمع شده و کلی حال می‌کنیم."تند، تند با چشم‌های نیمه باز نوشتم و گوشی را خاموش کرده، نکرده از دستم وِل شد و خوابم رفت: "دخترا، دخترا. بنده‌های خوب خدا. با عزم و اراده شما‌ها و خواست خدای مهربون. سه میلیون رو کردیم، سی و پنچ میلیون. فردا می‌برم دفتر رهبری و تحویل میدم. الحمدالله"نوشتنِ از تجربه‌ی دیگران
#مادرانه_جنوبشرق_محله‌_بسیج#جهاد#فرض#راه_نصرالله#کمک_به_مقاومت_قسمت_سومundefined #مهدیه_مقدم
undefined️@httpsbleirhttpsbleirravi1402

۳:۰۱

بازارسال شده از راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
thumnail
undefined #عملیات_انتقام
نحن منتقمون
موهایش را به زیر روسری طرح فلسطینی‌اش هدایت کرد و دست‌هایش را محکم به هم زد. یک قدم جلو می‌رفت و دوباره دست می‌زد. قدمِ آمده را به عقب می‌گذاشت و می‌خواند: "رهبر عالی مقام، تشکر از انتقام"بادها نگاه می‌کردند و هوهو کشان صف بستند و رفتند تا آسمان لبنان.دختر و پسر لباس عاشقی به تن کرده و بدون هیچ اعتنایی به جهانِ کثیف جنگ همدیگر را به آغوش کشیده بودند.پسر سرش را به سمت ستاره‌های چشمک‌زنی که بی‌شباهت به موشک‌‌های ایرانی نبود، بالا گرفت. عکس دوتایی گرفت و زیرش نوشت: "ایران ممنون که عروس‌مان را ستاره‌باران کردی."باد، ذوق‌زده‌تر از قبل شادی جوان‌ها را برداشت و رفت کنار تکه‌ آهنی بزرگ.مردانی از فلسطین دست به دست هم دادند و با الله‌اکبر از روی زمین بلندش کردند و مقتدر ایستاد.جوانِ فلسطینی بوسه‌ای روی باقیمانده‌ی موشک ایرانی زد و خدا را به خاطر اُبهت و قدرت ایران شکر کرد.بادها کنار هم جمع شده بودند و پچ‌پچ می‌کردند. آنقدر زیاد شدند که طوفانشان پیچید تا کمی آن‌طرف‌تر. درست کنار جیغ‌های شهرک نشین‌های اسقاطیلی: "ایران زد، ایران ما رو زد."
مهدیه مقدمble.ir/httpsbleirhttpsbleirravi1402چهارشنبه | ۱۱ مهر ۱۴۰۳ | #تهران ــــــــــــــــــــــــــــــundefined #راوینا | روایت مردم ایران@ravina_irundefined با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:undefined بلـه | ایتــا

۳:۱۴

۵ آبان

thumnail
بسم‌الله
تو از زنِ بی‌پروای همسایه کمتری
زن جیغ جیغوی همسایه صدایش خیلی بلندتر از موشک‌های تو بود.او سه صبح با همسرش دعوا کردن را شروع کرد و تا شش ادامه داد. من که صورتش را از طبقه‌ی چهارم نمی‌دیدم.فقط روی تخت نشسته بودم و برای تمام شدن آتش دعوا (اعوذبالله مِن داصِم) می‌خواندم، اما از تُنِ صدایش معلوم بود که زلزله‌ی روانش، زبان کوچک ته گلو را به لرزه انداخته‌ست.همسرم که باید ساعت هفت صبح خودش را برای لقمه‌ی حلال من و بچه‌ها به شرکت می‌رساند، بی‌خواب شده بود. من همیشه خوابم سنگین‌ست و تنها چیزی که قدرتِ بیرون کشیدنم از خواب را دارد، گریه‌ی نوزادم هست.آن‌شب زنِ همسایه آنقدر گریه و داد و بیداد کرد تا شوهرش را راضی به نرفتن پیش سیف‌الله کند که بیدار شدم.نمی‌دانم خدا چقدر سیف‌الله را دوست داشت که بعد از سه ساعت مرد راضی شد نصفِ شبی نرود، خانه‌اش را به توبره ببندد و به بی‌خواب شدن یک محله رضایت داد.یعنی تو از جیغ و دادِ یک زن هم کمتر بودی، که نتوانستی خیلی از مردم را بیدار کنی. دختر شانزده‌ساله‌ام دنده به دنده ناقابل هم نشد ولی آن‌شب تا خودِ صبح در رختخوابش نشسته بود و فکر می‌کرد: " این زن چقدر جون داره، سه ساعته یه بند جیغ و ویغ می‌کنه."صبح صبحانه بچه‌‌ها را آماده کردم. تا چایشان را می‌خوردند سری به گوشی زدم تازه فهمیدم:"عه می‌زنم می‌زنم همین بود؟ پس چرا من هیچ صدایی نشنیدم؟"سریع پیامِ دستِ اول را برای خواهرها و مادرم فرستادم و خوشحال که خبر دسته‌اول را من به آن‌ها رساندم.اما پیامهای گروه را که خواندم فهمیدم، نخیر خودشان ساعت دو و پنجاه و هشت دقیقه پیام داده‌اند:"حالا که موشکای اسراییل اومده ایران ما چی بپوشیم؟" تو از یک کشور که هیچ از یک محله هم فراتر نرفتی.خانم همسایه در حدِ توان خودش یک محله را بهم ریخت و همه را با چشم‌های قرمز و ورم‌کرده به سر کار و مدرسه فرستاد.خوب بود اگر یک کلاسِ جبرانی پیش او بگذرانی؟او نه تنها با آمدن پلیس نرفت بلکه بزن، بزن هم راه انداخت و این وسط پای خودش شکست.البته این جای داستان اگر عقلت برسد درس عبرت می‌گیری و نمی‌‌گذاری بیشتر از این استخوان‌هایت خُرد و خمیر شود.یک روز توسط موشک‌های بالستیکِ ایران و روز دیگر در رویارویی با سامانه‌ی پدافندی‌ قوی ایرانی. آن شب با ورود مردهای خواب از سر پریده به کوچه، بساط کولی بازی زن تمام شد. او به خانه‌اش رفت و محله روی آرامش به خودش دید.بامداد امروز پنج آبان هم با ورود شیربچه‌های ارتش و پدافندی ایران و ردگیری پهپادهای اسراییل، خواب شیرین ما و بچه‌هایمان به کابوسِ شروع جنگ و آوارگی تبدیل نشد.جانِ شیرینِ مردانِ مردِ نظامی، فدای امنیت و آرامش ملت ایران شد.شهادت گوارای وجودتان

#تحرکات‌_ناموفق‌_اسراییل_علیه‌_ایرانundefined#مهدیه_مقدم

undefined️@httpsbleirhttpsbleirravi1402

۱۰:۲۱

۶ آبان

thumnail
بسم‌الله
آبگوشت مقاومتی
سمانه، کاسه‌ها را توی هم گذاشت و قبل از اینکه حرفش را تمام کند، از خنده غش کرد:" زهرا سادات بشین تا آقاتون پول شامو بریزه. "اول از خنده‌‌اش و بعد هم نمکِ توی جمله‌اش همه خندیدند.کاسه‌های آبگوشت را از دستش گرفتم و گذاشتم روی تنها میز یک متری‌ آشپزخانه:"نه، می‌ریزه، مطمئنم خودشم خیلی کمک کرده به لبنان تا حالا."مریم سفره را جمع و دستکش‌های آشپزخانه را دستش کرد:"ولی خیلی خوشمزه شده بود، باریکلا با چهارتا بچه خیلی خوب آبگوشتو درآورده بودی" قاشق‌‌ها را دسته کردم و توی سینک گذاشتم:" چون آشپزخونه کوچیکه می‌خواستم خورشت قیمه بخرم. بعد حساب کردم دیدم اگه تو خونه غذا درست کنم، یک تومن میشه به مقاومت کمک کرد "سارا استکان‌ها را توی سینی چید: "تو همیشه ایده‌های جدید داری. خوشم اومد ازت"فاطمه زد روی شانه‌ام:"خیلی هم تحویلش نگیرید بابا. آشپزخونش کوچیک بوده که فکرش خوب دراومده. دختر دومیش خیلی از خودش باحال‌تره، خاله جون بیا به بقیه بگو تو برای بچه‌ها لبنان چی کار کردی؟"دختر نُه‌ساله‌ام کنار فاطمه ایستاد و پایین موهایش را توی دست گرفت:"مممم من رفته بودم برنامه‌ای که طلاهاشونو مامانا می‌دادن به بچه‌های لبنان" فاطمه گفت: "همدلی طلایی رو میگه"_اونجا زنگ زدم از بابام اجازه گرفتم گوشواره‌هامو بدم به بچه‌های کوچولو. بابامم گفت بده عزیزم، ان‌شاالله بهترشو برات می‌خرم"لب‌های دخترم از بوس و بغل و تشویق دوستانم بسته نمی‌شد: "تازه اومدیم خونه به آبجی گفتم گوشواره‌هامو دادم، آبجی هم گفت چرا از من چیزی ندادید؟ اونم گوشواره‌های کوچولوییشو داد به غزه"فاطمه دخترم را بوسید:"ان‌شاالله شماها سربازای امام زمان می‌شید که انقدر فداکارید."
#به_روایت_زهراسادات_پیمبرپور#مادرانه_محله_ایران#پویش_قناعت_مادرانه#کمک_به_مقاومت_قسمت_چهارمundefined#مهدیه_مقدم

undefined️@httpsbleirhttpsbleirravi1402

۱۳:۳۰

۸ آبان

thumnail
بسم‌الله
آقا

‌کتابی را که سفارش داده‌بودم تحویل گرفتم. از زیبایی جلد و بوی خوب ورق‌هایش حالم عوض شد.هزینه‌اش را هنوز پرداخت نکرده بودم.دوستم بود که توزیع می‌کرد و بعد از گرفتن کتاب پریدم سمت گوشی. به راحله پیام دادم:"راحله‌ جون شماره کارت بده." جوابی که فرستاد چهار شاخم را بلند کرد:"لطفا بریز برا آقا"هر کس از حال و هوای امروز کشور و اوضاع جهان و حکمِ فرضِ مردی که ما به او می‌گوییم "آقا" خبر نداشته باشد فکر می‌کند، این آقا تاجر بزرگی‌ست که من قبلا چندین بار از او خرید کرده‌ام و شماره‌ کارتش را هم ذخیره دارم.قیمت پشت جلد را برای آقا واریز کردم و فیشش را برای دوستم فرستادم.چند دقیقه‌ به عکس پرداختِ موفقی که برای راحله فرستاده بودم، خیره شدم.این چندمین بار بود که دراین هفته برای آقا پول می‌ریختم؟ حسابش از دستم در رفته.نه‌ من آدم پولداری بودم و نه اینکه دست و دلباز که مدام برای این حساب واریزی داشته باشم. نه.هرچه خرید کردم، صاحبش دست و دل‌باز بود و درجوابِ "شماره کارت لطفا"گفته بود:" واریز کن به حساب آقا"ترشی خریدم، بریز به حساب آقاآلوچه برای بچه‌ها از مریم خریدم به حساب آقا،سبزی خوردن از زهرا خریدم هزینه‌اش رفت برای سایت آقا.آش خوردیم پولش را برای همان حساب شناخته شده ریختیم.اصلا این جمله‌ی "بریز برا حساب آقا" شده فصل انتهایی تمام خریدهای دوهفته‌ی اخیرمان.هنوز خیره به واریزی قیمت کتاب بودم که راحله پیام داد:"قبول باشه."
#حکم_فرض#راه_نصرالله#کمک_به_مقاومت_قسمت_پنجمundefined#مهدیه_مقدم

undefined️@httpsbleirhttpsbleirravi1402

۲۱:۰۷

۹ آبان

thumnail
بسم‌الله
برکت
طوری که خواهرها و پدرش نبینند، ابروهایش را چند بار بالا و پایین داد و بی صدا تکرار کرد:" نگو "همیشه به حرف‌هایش گوش می‌دادم. اینکه دوست نداشت بدون اجازه‌ی او کاری کنم را سمعاً و طاعتا قبول کرده بودم، اما این‌ بار فرق داشت. آن لحظه چیزی نگفتم و در جواب خواهر شوهرم که پرسید:"تولد فاطمه رو چه روزی می‌گیری؟" گفتم: "امسال تولد نمی‌گیریم."وقتی آقا مهدی بلند شد تا چای بیاورد، زهره را صدا زدم: "زهره جان، هزینه‌ی تولد فاطمه را برای بیت رهبری واریز کردیم."کمی در سکوت نگاهم کرد و دو زانو سمت آشپزخانه گردن کشید:"داداش چرا این‌ کارو کردید؟"مهدی از همه جا بی‌خبر سینی چای را آورد و تعارفمان کرد:"چی کار ؟"زهره نگاهی به فاطمه که روی پای پدربزرگ ورجه، وورجه می‌کرد انداخت:"تولد فاطمه رو میگم. چرا پولشو دادید جای دیگه. بچه گناه داره. تولد چاهار سالگیش چی؟" زهره همان‌طور یک‌ریز داشت غر می‌زد و غصه‌ی تولد برادرزاده‌اش را می‌خورد. آقا مهدی سینی چای را جلوی من گرفت و اخم ریزی توی صورتم رفت:"حلقَتو نگیا"اینکه حلقه‌ی ازدواج و طلاهای ریز خانه‌ را هم به مقاومت هدیه داده‌بودم، نگفتم. این را هم لو ندادم که وقتی توی گروه مجازی دانشگاه حرف‌ها رسید به حکمِ فرض، من برای بچه‌ها نوشتم:"بچه‌ها دیگه هیچی نداشته باشیم، حلقه داریم که و اکثر دوستانم حلقه‌هایشان را اهدا کرده بودند."_آبجی امسال رو گذاشتم به خواست مریم. هرچی اون بگه.ازم خواست حالا که اوضاع جهان به هم ریخته‌ست، اختیار مسائل مربوط به جنگ رو بدم به خودش. منم قبول کردم. زهره، مثل بادکنکی که سوراخ شده باشد وا رفت: "بابا هیچی بهشون‌نمیگی؟"پدرِ مهدی، فاطمه را روی شانه‌اش گذاشت:"چراغی که به خونه رواست، به مسجد حرومه."مهدی را یک تنه انداخته بودم وسط معرکه. قند را دهانش گذاشت و یک قلپ چای خورد:"بابا جان ما که هرسال تولد پُر و پِیمون واسه نوه شما گرفتیم. حالا یه امسال نگیریم. به خدا بچه‌های لبنان و غزه رو آدم می‌بینه جیگرش آتیش می‌گیره"خنده‌ای انداختم گوشه‌ی لبم: "تازه قراره تو مهد براش کیک ببرم با دوستاش تولد بگیره. خودش که خیلی دوست داره. مگه نه فاطمه‌جون"فاطمه جلوی بابابزرگ ایستاد و موهای او را بهم ریخت:"باباجون انقدر حال میده تو مهد‌ . دیروز نورا تولدشو تو مهد گرفت. خیلی خوب بود‌. لباس چین چینی هم پوشیده بود. منم می‌خوام لباسه که دامن پفی زرد داره رو ببرم تو مهد تنم کنم. "خیال عمه و بابابزرگ کمی راحت شد. از خنده‌ی روی صورتشان معلوم بود. اینکه فاطمه انقدر برایشان تافته‌ی جدا بافته باشد، طبیعی بود‌. خدا به پسرشان بعد از هفده سالِ آزگار دوا و دکتر این دخترک شیرین زبان را هدیه داده بود.هزینه‌ی تولد را برای بیت رهبری واریز کرده بودیم و تقریبا با صفر تومان باید تا سر ماه سَر می‌کردیم که پدرم از شمال زنگ زد و خبر داد:"بابا جان ما و داداشت‌ اینا داریم میایم تهران هم تولد فاطمه اونجا باشیم، هم‌ماشینمو از ایران خودرو تحویل بگیرم."همان پشت تلفن برایش تعریف کردم که امسال تولد مفصل نداریم و بابا گفت:"باشه پس فقط بیایم فاطمه رو ببینیم دیگه."بابا ماشین صفرش را جلوی در خانه پارک کرد و کیک تولد بزرگی را با خود آورده بود:"مریم جان، بابا به جای شیرینی ماشین، کیک خریدم. نارنگی هم از باغ آوردم برو از تو ماشین بیار."نارنگی‌های قشنگ و مجلسی را شستم و کنار سیب‌هایی که داداش از باغ دماوندش آورده بود، چیدم.کیک و میوه به اندازه‌ی مهمان‌ها بود و فقط زنگ من کم بود تا همه‌ی فامیل را دعوت کنم برای یک جشن تولد ساده.هرچه توی فریزر بود را بیرون آوردم و غذاهایی با مقدار کم و متنوع درست کردم.آنقدر همه خوشحال بودند که زهره وسط مهمانی ایستاد و بلند گفت:"زنداداش هر سال پول تولد فاطمه رو بده خیریه‌ای جایی. امسال که نمی‌خواستی تولد بگیری هم میوه خوردیم هم داریم‌ می‌بریم. غذا هم که چند مدل بود خدا می‌دونه؟ بچه‌ها هم خیلی کیف کردن."زیر لب جوری که فقط مهدی بشنود، اضافه‌کردم:"و برکتش برمی‌گرده به زندکی و مال و اهل و عیال و خاندانمون."
#به_روایت_نسرین_محمدی#راه_نصرالله#تولد#فرض#کمک_به_مقاومت_قسمت_ششمundefined#مهدیه_مقدم
undefined️@httpsbleirhttpsbleirravi1402

۷:۲۲

۱۴ آبان

بازارسال شده از جان و جهان
#جان_و_جهان_در_رسانه‌ها
مطلب خانم #مهدیه_مقدم با عنوان #اکراهی_که_ختم_به_خیر_شد از جان و جهان راهی خبرگزاری فارس شد؛

https://farsnews.ir/Life_Fars/1730525550023827830/ماجرای-مزایده-سیرترشی-های-هفت-ساله

در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس ... undefined

undefined بله | ایتا | روبیکا undefined

۱۸:۴۶

۱۵ آبان

thumnail
بسم‌الله
نذر موشکی
شماره‌ی آقای (م) را از دخترش گرفتم.خودکار توی دست‌های یخ کرده‌ام خیس شده بود.اولین بار بود می‌خواستم با یک آقا مصاحبه کنم، اما موضوعِ صحبت آن قدر از نظرم جدید و بکر بود که می‌شد بر خجالت و استرسم غلبه کنم.صدای پخته‌شان که توی گوشی پیچید، اوضاع تغییر کرد. نفس عمیق کشیدم و انگار که بابای خودم آن طرف خط باشد، سلام و احوالپرسی کردم.حاج‌آقا شصت و خرده‌ای ساله و راننده‌ی اتوبوسی که اوراق شده بود. اتوبوس را فروخته و با نصف پول بدهی‌ها را صاف کرده بود. این پس‌اندازِ سال‌ها رانندگی ماشین‌های سنگین بود.گوشی را دورتر از دهانم گرفتم و چند بار صدایم را صاف کردم:" حاج‌آقا می‌تونم بپرسم چطور خواستید پولتونو به سردار حاجی‌زاده تحویل بدید؟ اصلا چطور شد که نذر موشک کردید؟ "او قبل از هر جمله چند باری تکرار می‌کرد: "کاری نمی‌کند و هدیه‌اش بی‌ارزش‌ست، دخترم می‌خوام پولم تو صنعت موشکی خرج بشه، می‌خوام مردم بدونن که ما خودمون درخواستِ حمله‌ی نظامی به متجاوزان این خاکو داریم‌. مسئله‌ی امروز ما فقط دینی و قومی نیست که. مساله‌ی ما ملی و میهنی هم هست."_حاج‌آقا چطور شد که تصمیم گرفتید تو این صحنه هزینه کنید؟وقتی یمنی‌ها با اون اوضاع اقتصادی پایین سه پیتِ بزرگ طلا برای تسلیحات به حماس هدیه دادند، من و عده‌ای از اطرافیان مِن‌جمله‌ دخترم شروع به جمع‌کردن طلا و پول کردیم و اسفند سال گذشته به سردار حاجی‌زاده دادیم. _حاج‌آقا می‌خوام بدونم شما جاهای دیگم کمک کردید؟ انگار که این سوال را زیاد شنیده باشد، کاملا مسلط جواب داد: "بله دخترم ما برای کمک به شیرخوارگان و نیازمندان و مقاومت هم گروه داریم و با دوستان کمک می‌کنیم. "تمام مدت مصاحبه، سوالی توی سرم پیچ می‌خورد و چند باری هم روی زبانم آمد اما حاج‌‌احمد به راحتی از جواب دادنش طفره رفت و مدام می‌گفت:"کی گفته؟ اشتباه شنیدید. من کاری نکردم که. اونایی که جون دادن کار مهم رو  کردن."آخرهای مصاحبه بود که دوباره سوالم را تکرار کردم:"حاج آقا از مقداری که هر ماه از درآمدتون برای امام زمان می‌ذارید، می‌گید؟"او چند بار تک خنده کرد:"ببینم آخرش پشیمونم می‌کنید از کمک کردن یا نه؟" و خنده‌شان بیشتر شد:"هر موقع اینو میگم حاج خانوم‌ دعوام می‌کنه‌. میگه این حرفای پشیمونی و اینا رو نگو"در مورد حاج خانم کنجکاو شدم:"راستی حاج آقا ایشون چه نظری داشتن در مورد کارِ شما؟"حاج آقا کمی صدایش از گوشی دور شد. انگار که به سمت خانمش برگشته باشد:" این خانمِ من از ما خیلی جلوتره‌. من تازه یه ذره ازش یاد گرفتم."دلم برای تعریف مرد از همسرش آن هم در این سن و سال ضعف رفت.جمله‌ی آخرِ حاج‌احمد را بعد از خداحافظی چند بار برای خودم تکرار کردم.  "دخترم دوست ندارم اسمی از من توی متنت بیاری. فقط دلم‌ می‌خواد مردم بدونن که اَهَّم امروز ما این‌جاست. امروز که می‌تونیم برای فرستادن موشکها توی سر اسراییلی‌ها کاری کنیم رو از دست ندیم. امام حسین طواف کعبه رو رها کرد و رفت دنبال خط مقدمِ دفاع از اسلام."
برای اطلاع از اهدای طلا و کمک به پرتاب موشک با آیدی زیر ارتباط بگیرید. @fatemeh_soleimany
#به_روایت_آقای_میم#نذر_موشک#وعد‌ه‌ی_صادق۳#کمک_به_مقاومت_قسمت_هفتمundefined#به_قلم_مهدیه_مقدم
undefined️@httpsbleirhttpsbleirravi1402

۱۶:۱۳

۱۷ آبان

thumnail
بسم‌الله
فرماندهان کوچک
امشب داستان رشادت سمیر قنطار رو با سر و صدا و هیجان برای پدرم تعریف کردم.خوب گوش کرد.جاهایی هم از اطلاعاتی که خودش داشت پیوستِ تعریف‌هایم از کتاب حقیقت‌سمیر می‌کرد.شب که به خانه برگشتم توی ایتا برایم عکس و رسمِ پسری نوجوان را فرستاده بود. عکس را باز کردم. نگاهم که گره خورد به نگاهِ رضا، دعا کردم به مادرش فقط یک کلام گفته باشند:"پسرت شهید شد‌ و تو مادرِ شهید"و باقی‌اش را هیچ وقت نفهمد.داستانِ رضا، کتابی‌ست که نانوشته ماند.....

#کتاب_حقیقت_سمیر#شهید_رضا_اسماعیلیundefined#مهدیه_مقدم

undefined️@httpsbleirhttpsbleirravi1402

۲۲:۲۰

۱۸ آبان

thumnail
بسم‌الله
همه‌ی امکانات
ریحانه پرید توی بغلم. ناخودآگاه چند سانت به عقب رفتم، اما خودم را زود جمع و جور کردم و نگذاشتم هر دو زمین بیفتیم.ابروهایم را توی هم کشیدم:" چرا اینطوری بی‌هوا میای تو بغلم مامان؟"ریحانه دندان‌های چهارساله‌اش را با یک خنده‌ی از ته دل نشانم داد:"هرچی صدات می‌کنم جواب نمیدی خب."او را زمین گذاشتم و بلند شدم، میز افطار را جمع کنم.لیوان شیر را توی سینگ گذاشتم و خیره شدم به قطرات سفیدی‌ که از سر لیوان به پایین شره کرده بود. چند هفته قبل توی امامزاده حمیده خاتون هم برای بچه‌ها شیر برده بودم.مامان‌های محل را دور هم جمع کرده بودم تا در مورد برپایی بازارچه خیریه و فروش آش به نفع مقاومت با آن‌ها صحبت کنم.جلسه را با خواندن چند فراز از دعای مرزداران شروع کردم:"خانما می‌خوام در مورد کمک به مقاومت توی محلمون هم‌ فکری کنیم. "انسیه نِی را داخل پاکت شیر فرو کرد و دست دختر دوساله‌اش داد:"ستاره جان، آقای ما هم کمک مالی کرده." سعیده از همان جایی که نشسته بود رو به باقی مامان‌ها کرد:" منم طلاهای دخترمو هدیه دادم. اما اینکه برای مقاومت تو بازارچه کمک کنم یا توی پخت آش باهاتون همکاری کنم رو قول نمیدم. آخه دخترم بد خواب میشه. هر موقعی از روز نمی‌تونم بیارمش بیرون."یکی دیگر از مادرها کلاس ورزشی پسرش شد، بهانه‌ی همکاری نکردنش.ابروهایم را بالا دادم تا آتش توی دلم بینشان گره نیندازد: "باشه، اشکالی نداره.ان‌شاالله همه موفق باشید."از ادامه‌ی بحث ناامید شدم. کمی نشستیم دور هم و به خانه برگشتم.جسمم تا شب توی خانه کار می‌کرد و غذا می‌پخت. به روزمرگی‌ها رسیدگی می‌کرد و مراقب دختر کوچولوها‌ بود، اما ذهن و قلبم توی امامزاده حمیده‌خاتون جا مانده بود.دقیقا پیش مامان‌ها و بهانه‌هایی که دوست داشتم نمی‌آوردند تا ما هم کاری برای دفاع از عزت اسلام کنیم. به خودم نهیب می‌زدم که بلند شو و دست روی زانوهای خودت بگذار و کاری کن. منتظر بقیه نباش. آقا گفتند با تمام امکاناتی که در اختیارتان هست جهاد کنید. خب امکانِ من هم چند دوستِ پایه که با هم چیزی توی همین آشپزخانه‌های کوچکمان درست کنیم و درآمدش را به مقاومت هدیه دهیم نبوده‌ . این که نمی‌شود بنشینم و فقط غصه‌ی تنهای‌ام را بخورم.فکرها تا آخر شب توی سرم مهمانی به پا کرده بودند. درست تا زمانی‌که هانیه را با آخرین تکان روی پایم خواباندم و سرجایش گذاشتم.روی مبل صورتی پذیرایی نشسته بودم. دستم را مثل شهید سنوار روی دسته‌اش گذاشته‌بودم و به امکاناتم بلند، بلند فکر می‌کردم:"خب، دستبند طلایم را که به مقاومت هدیه دادم. با همه‌ی تلاشم، کار جمعی نتوانستم انجام بدهم. مممممم امکانات، امکانات، ممممم" خودش بود. من می‌توانستم تا آزادی قدس از توانِ جسمی‌ام مایه بگذارم. امکاناتِ من می‌تواند مالی نباشد و عبادی باشد. تصمیمم را گرفتم. تمام دوشنبه‌های زندگیم را تا آخرِ این پیروزی روزه می‌گیرم.
هنوز پای سینک ایستاده بودم. لیوان شیر را شستم و سر جایش گذاشتم.هفته‌ی سوم از نذرم برای آزادی قدس هم تمام‌ شد.
#به_روایت_ف#کمک_به_مقاومت_قسمت_هشتمundefined#مهدیه_مقدم

undefined️@httpsbleirhttpsbleirravi1402

۱۱:۰۲

۲۶ آبان

thumnail
بسم‌الله
خون و همراهی

خرده شیشه، اندازه‌ی یک ناخن بود و کامل فرو رفته بود توی پای فاطمه‌ی چهارساله‌ام.لیوان به پایِ خواهر دوساله‌اش خورد و هزار تکه شد.دوست‌هایم هر کدام سرِ خانه و زندگیشان برگشته بودند. فقط زینب با بچه‌هایش مانده بود تا کُمکم ته مانده‌ی آشپزخانه را تمیز کند.از صبح، چند نفری چهل، پنجاه کیلو بادمجان پوست کنده و سرخ کرده بودیم.ظرف‌های دویست گرمی‌ کشک و بادمجان را پسرها برده بودند مسجد تا به نفع مقاومت و حزب‌الله بفروشند.آخرین قابلمه را شستیم و جمع و جور کردیم .زینب خداحافظی کرد و توی راهرو بود که جیغ فاطمه دوباره به خانه بَرش گرداند.طوری که چند لیتر مایع بخواهد از یک درز نیم سانتی با عجله بیرون بیاید، فرش و زمین قرمز شده بود. هرچه کردیم‌ نتوانستیم‌ خون را بند بیاوریم. ناچار پای دخترک را توی پلاستیک پیچاندیم. بچه‌های کوچکتر را به بزرگترها سپردیم و خودمان را به درمانگاه سرِ کوچه رساندیم.دکتر نیم ساعتی گریه و ضجه‌ی بچه را درآورد و دستِ آخر نتوانست شیشه‌ی یک سانتی را دربیاورد.پنس و باند و هرچه دستش بود ریخت روی میز کارش: "اینطوری نمیشه باید بره بیمارستان، جراحی شه"دخترکِ بی‌حال از خونریزی و درد را خانه آوردم و منتظر همسر نشستم.قبل از رسیدنِ بابای بچه‌ها، یکی از مادرهای محل که بچه‌ی کوچک داشت، آمد و شیرخواره‌ام را با خودش برد. پسر شش ساله را یکی دیگر از آشپزهایی که صبح کشک و بادمجان درست کرده بودیم نگه داشت و پسر بزرگتر خانه ماند.دخترِ مجروحم، یک روز بیمارستان بستری شد و شیشه را از توی پایش بیرون کشیدند.بعد از جراحی همسرم برگشت و همه‌ی بچه‌ها را تحویل گرفت و خانه برد.امروز سه روز گذشته و دخترک لنگ لنگان می‌تواند کمی راه برود.همه‌ی مدت درد کشیدن‌های فاطمه، فکر بچه‌های غزه و لبنان مثل خوره افتاده‌بود به جانم. طوری که نمی‌توانستم بچه‌های خودم را بهانه کنم و دست روی دست بگذارم.گوشی را برداشتم و به همسرم‌ پیام‌ دادم:"امروز خانما میان خونمون ترشی درست کنیم. خواستی از سر کار راه بیفتی، زنگ بزن."چند دقیقه بعد پیامش را کنار چند شکلک خنده خواندم. لب‌هایم باز شد و قلبم از همراهی‌اش گرم:"باشه خانم‌، خدا قوت. فقط امروز دیگه قراره چه اتفاقی بیفته؟ "
#به_روایت_زهرا_ص#مهدیه_مقدمundefined#کمک_به_مقاومت_قسمت_نهم
undefined️@httpsbleirhttpsbleirravi1402

۲۲:۴۹