۱۷:۲۴
خیلی ترسیده بود. آنقدر که هول زده روسری سرش میکرد تا از خانهی ما که صدای پدافند شاید قویتر از مناطق دیگر به گوش میرسید خودش را برساند خانهی خودش. چای ریختم و دعوتش کردم به آرامش، اما آرام نبود.
گفتم: «ده ساله بودم که عراق به ایران حمله کرد. روزهای اول تصویری از جنگ توی ذهنم نداشتم. چون درباره آن حرفی وحدیثی از اطرافیان نشنیده بودم. وقتی اولین بار صدای ضدهوایی در تهران بلند شد. مادرجون چادر سرش کرد و رفت دم در خانه ایستاد. کنجکاو بود بداند چه اتفاقی افتاده. کم کم همسایهها هم آمدند و در مورد حمله عراق مشغول گفتوگو شدند و اینکه حالا قرار است چکار کنیم؟ من و خاله هم رفتیم توی کوچه و دخترهای دیگر سر رسیدند. بیخبر از اتفاقی که در حال وقوع بود وقت را غنیمت دانستیم و بازی کردیم. نمیدانم چرا نترسیدیم! شاید به خاطر حضور مادرهامان بود که بی توجه به صدای ضدهوایی و آژیر قرمز کنار هم ایستاده بودند. همین مادرها هم بعدها توی مسجد وبسیج ملافه جمع میکردند، مربا میپختند و کمک های مردمی را بسته بندی میکردند. شاید ما آنشب توی چشمهایشان ترس را ندیده بودیم.
اما دروغ چرا؟ آقاجان ترسیده بود مثل الان تو.
رفت توی زیرزمین. زیرزمین خانهی کوچک ما طاقی ضربی داشت که میگفتند: "بهترین نوع سقف است وموقع بمب باران مستحکم." یادم هست همانطور که توی کوچه بازی میکردیم مردی از اهالی چند کوچه آنطرفتر از جلوی خانهی ما عبور میکرد. من در حین بازی متوجه لرزش دست وپای او شدم. دویدم سمتش و گفتم: "آقا ما زیر زمین خوبی داریم. پدرم هم آنجاست...". او هم استقبال کرد. مادرجون هم مانع نشد. دویدم سمت پلههای زیر زمین وبلند داد زدم: "آقاجان.پناهنده آوردم". آقاجان با خنده ورویی باز گفت: "خوب کاری کردی آقاجان قدمشان سرچشم." و این ماجرا تا مدتها ورد زبان خانواده و همسایهها بود و میخندیدند.»
حرفم که به اینجا رسید. صدای پدافند خاموش شد و چاییمان سرد، اما ترس دخترم ریخته بود و من فکر کردم باز جنگی نابرابر آغاز شده و حالا من در کسوت و نشان یک مادر باید ترس را از خودم دور کنم تا خانواده نترسد. باید مثل روزهای گذشته اجاق روشن باشد و بوی غذا بپیچد توی خانه. خرید و نظافت خانه همانی باشد که قبلا بود. در کنار این عادی بودن جریان زندگی دعای مدام و توکل بر خدا هم قوت قلبی باشد برای خودم و اهالی خانه. اگر هم لازم شد، بشوم شبیه مادرم مثل همان سالها...
#جنگی_که_بود_جنگی_که_هست
۷:۲۹
فرمانده جوان به فکر راه چاره افتاده بود تا بتواند کمبود موشک ها را جبران کننداز حاج محسن می خواهد که یک موشک اسکاد در اختیارش بگذارد تا مهندسی معکوس را شروع کنددر آن روزگار یک موشک هم، یک موشک بود
این فرمانده جوان هرکاری را که اراده کرده بود به خوبی انجام داده بود و حالا با چنان صداقت و اعتماد به نفسی صحبت می کرد که حاج محسن راحت تسلیم شد و بعد از سکوتی کوتاه گفت:«خب! من اگه به تو موشک بدم، در عوض تو به من چی میدی؟»
حسن آن قدر خوشحال شده بود که با اطمینان گفت:« حاج آقا قول میدم اگه شهید شدم اون دنیا شفاعتتون کنم»
ندایی درون حسن بود که بیشتر شور و شوقش می داد. در این راه تحمل هر سختی آسان بود.
«به اذن خدا ما هم می تونیم موشک بسازیم»
صدای حسن تهرانی مقدم از همان سال ۶۳ که اولین موشک ساخت ایران را آزمایش کرد تا امروز که خیبر و سجیل و شهاب و موشک خلیج فارس و....قدم به قدم رخ نمایی نمودند، همینطور در کوچه پس کوچه های ایران اسلامی با پژواکی موزون و ابدی تکرار شده است.ایران قوی صاحب شهرهای موشکی شد و توانست آرمان قلب رزمندگان، امروز کربلا، فردا قدس*، که نه بر پیراهنها بلکه بر جانهایشان حک شده بود، محقق کنند
امروز به اذن خدا موشک ساختیم،
به اذن خدا شهر موشکی داریم،
و به اذن خدا پوزه صهیونیست و آمریکا را به خاک خواهیم مالید!
امروز که فردای رسیدن به کربلاییست که حالا در حمایت از ایران در بغدادش راهپیمایی برگزار می کند،
و فردایی خواهد رسید که در قدس نماز جماعت خواهیم خواند.
به اذن خدا ما می توانیم
#جنگی_که_بود_جنگی_که_هست #مرد_ابدی#شهید_تهرانی_مقدم
۱۱:۱۵
خرمشهر، سوم خرداد ۱۳۶۱
شهر آزاد شد...
صدای اللهاکبر در کوچههای خاکی پیچید، اشک و لبخند یکی شدند. خرمشهر، آن گمشدهی خونین، به آغوش وطن بازگشت.
جهان حیرت کرد؛ مردانی با دستان خالی، تانک و تیربار و ارتش تا دندان مسلح را شکست داده بودند. این فقط یک پیروزی نبود، اعلان موجودیت یک ملت بود؛ ملتی که یاد گرفت مقاومت، راهی به آینده است.
و امروز...
چهار دهه گذشته، اما آن روح، هنوز زنده است.
آن ایمان، حالا بر شانه موشکهای نقطهزن نشسته.
آن غیرت، امروز در پرواز پهپادهایی دیده میشود که بیوقفه قلب دشمن را نشانه میروند.
دیروز، ما بودیم و خاک خرمشهر...
امروز، ما هستیم و آسمان حیفا، پایگاههای عینالاسد، پایگاههای ششضلعی در منطقه، که دیگر امنیتشان توهمی بیش نیست...
در جنگ تحمیلی، ما یاد گرفتیم چگونه بجنگیم...در جنگ امروز، به جهان نشان میدادیم چگونه پیروز میشویم.دیروز پیروزی ما با فتح خرمشهر رقم خورد،امروز پیروزی ما با معادلهسازی قدرت در منطقه ثبت شد.
ما تغییر نکردهایم؛ ما تکامل یافتهایم.از بسیجی با قمقمهای آب و یک قبضه ژ۳،رسیدهایم به رزمندهای که موشک هدایتپذیر در جیب دارد و نقشه منطقه را در دست.آن روز اسیر گرفتیم؛ امروز محاصره میکنیم.آن روز خون دادیم؛ امروز پاسخ میدهیم.
ما نسل سوم خردادیم؛نسلی که دشمن را از خرمشهر بیرون راند...و حالا از خاکریزهای مجازی تا میادین نظامی، قدرت را باز تعریف کردهایم.
جنگ، تمام نشده... فقط شکلش عوض شده.ما آنقدر آموختهایم که دشمن، دیگر جرئت نزدیک شدن ندارد.این همان ایران است؛اما امروز، ایرانِ موشکهای فاتح، سپاه الکترونیک، محور مقاومت و سامانههای بومی است.
از خرمشهر تا حیفا، پیروزی ادامه دارد...اینبار نه فقط با خون، بلکه با عقل، تکنولوژی و ایمان.
"وَمَا النَّصرُ إِلّا مِن عندِ الله..." آیه ۱۲۶ ال عمران
#جنگی_که_بود_جنگی_که_هست#مرد_ابدی#موشک_باران
۱۴:۳۵
هشت سال جنگیده بودند،با دست خالی و مقابل بزرگترین قدرتهای دنیا.سخت بود پس از خونین شدن شلمچه و شکست عراق در کربلای۵، پذیرش آتشبس. کاظم فرامرزی می گوید:میدانستم که جنگ تمام شده و فصلی بزرگ از زندگی من نیز در حال پایان است.
شاید آخرین تیر جنگ هشت ساله ایران و عراق را من شلیک کردم. قرار بود رأس ساعت ۱۰ میان نیروهای ایران و عراق آتشبس اعلام شود. خاطرات هشت سال جنگیدن و آن همه دوستان شهید و رخدادهای هولناک مثل فیلم تندی از جلو چشمانم در حال عبور بود؛ فیلمی که آن را روی دور تند گذاشته باشند.ساعاتی دیگر آتشبس میشد و دست من برای همیشه از شلیک به سوی دشمنی که عزیزترین کسانم را از من گرفته بود، کوتاه میگردید.
باید کاری میکردم. هرطور بود خودم را به مرز رساندم. قبضه صد و شش را آماده شلیک کردم. لحظهها مثل باد در حال عبور بودند. چند ثانیه به پایان وقت مانده بود که گلولهای را به یاد همه شهیدان به طرف دشمن شلیک کردم، و این آخرین تیری بود که به سوی عراقیها شلیک شد.
حتما خبر آتشبس را که شنیده بود دندانهایش را روی هم فشار داده بود و گفته بود باید کاری کنم. قرار بود ساعت ۷:۳۰ آتشبس بین ایران واسرائیل برقرار شود،به یاد رفیقش که چند روز قبل روی پدافند بود و فقط یک پوتین، نشان پیکرش شد.دستش که روی دکمه فایر موشک میرفت با خودش همین جملات را تکرار میکرد کهباید انتقام خون همه شهدا را بگیرم،انتقام سردارانمان را.چند دقیقه بیشتر به پایان وقت نمانده بود،و آخرین موشک را به یاد همه شهیدان جنگ پرتاب کرد.این قصه همه کسانی هست که آخرین گلولهها را پرتاب می کنند،* انسان اولین و آخرین باری را که شلیک می کند هرگز فراموش نمی کند* اما اکنون رژیم غاصب است که قطعا اولین و آخرین شلیک ایران در جنگ ۱۲ روزه را فراموش نخواهد کرد.
#جنگی_که_بود_جنگی_که_هست #آخرین_شلیک#آتش_بس
۵:۴۸
یک هفته بعداز ۳۱ شهریور ماه ۱۳۵۹ تهران و آغاز جنگ تحمیلی، اوایل مهر ۱۳۵۹. هنوز صدای آژیرهای قرمز در گوش شهر مانده بود. جنگ، فقط در جنوب و غرب نبود؛ صدایش، بویش، سایهاش به پایتخت هم رسیده بود. مردم، که روزی صدای توپخانه را از رادیو شنیده بودند، حالا جنگ را در صفهای طولانی پمپبنزینها لمس میکردند.بنزین کم بود. ترس از نرسیدن. از نماندن. اما خیلی زود، دولت طرحی ساده اما هوشمندانه اجرا کرد: توزیع سوخت بهصورت زوج و فرد. تصمیمی که شاید در نگاه اول صرفاً فنی بود، اما در بطن خود، حامل یک پیام بود: «ما میمانیم و مدیریت میکنیم.» و مردم، همان مردمی که در جبههها از جان گذشته بودند، در شهرها هم مقاوم بودند؛ با صبوری، با درک شرایط، با اعتمادی که ریشه در همدلی داشت.روزنامه اطلاعات فهرست پمپ بنزینها را منتشر میکرد و مردم، بیهیاهو، مسیر پایداری را دنبال میکردند. جنگ در خانهها بود، اما ایمان هم بود. عقل هم بود. امید هم.امروز، سالها پس از آن روزها، باز هم در میانهی یک جنگیم.
اما این بار دشمن چهرهاش را عوض کرده؛ نه در لباس رودروی نظامی، با بمباران... صدای انفجارها...، طنین گرانی، خاموشی امید و هجمه تبلیغات، گاهی بلندتر از هر آژیر خطر...
و باز همان مردماند. همان مردمی که در تاریکی روزهای جنگ، چراغ دلشان خاموش نشد. در صف پمپ بنزینها حتی با شربت و شرینی طبع گرم را در دل مردم بخشیدند. در فروشگاهها، در ادارهها، در خانههایی که سفرهشان کوچکتر شده، اما دستانشان همچنان بزرگ مانده، ایستادهاند. بدون فریاد، با همدلی.و باز همان دولت است؛ با تدبیر، با تجربهگرفته از گذشته، در میدان مانده. در مدیریت منابع، در کنترل بازار، در امیدبخشی به جامعه. شاید امکانات کمتر شده، شاید شرایط سختتر است، اما یاد گرفتهایم چگونه از دل بحران، مدیریت بسازیم.این روایت پایداری است...روایتی از دو جنگ: جنگی که بود، و جنگی که هست.در هر دو، مردم ماندند، دولت ماند، امید ماند.و همین ماندن، راز پیروزی ماست...
إِنْ تَنْصُرُوا اللَّهَ يَنْصُرْكُمْ وَ يُثَبِّتْ أَقْدَامَكُمْ آيه ۷ سوره محمد
#جنگی_که_بود_جنگی_که_هست#همدلی
۱۸:۳۲
گوشی را بر میدارم و برای باز چندم به محدثه زنگ میزنم. تلفنش خاموش است. میدانم وقتی حال و احوالش بهم میریزد اولین کاری که میکند خاموش کردن تلفن همراهش است. بلافاصله خانهشان را میگیرم. میرود روی پیغامگیر. توی آخرین صحبتمان گفت آبله مرغان گرفته و روز بعدش جنگ شد و تا ما از کربلا برگردیم ایران و برسم خانه و بخواهم جویای احوالش شوم گوشی را خاموش کرده بود. میدانم که همسرش تمام این روزها را نبوده و نیست. یاد همسر یکی از فرماندهان میافتم که تعریف میکرد میانه جنگ عراق و ایران سرخک میگیرد. میگفت: «آنقدر حالم بد بود نمیتوانستم تکان بخورم. خدا خواست و آن شب حاج آقا آمد خانه. توی اهواز جلسه داشت و چون توراهی داشتیم آمده بود حالمان را بپرسد و برود که دید اوضاعم خراب است. شب را ماند و صبح اول وقت مرا برد دکتر. تشخیص پزشک سرخک بود و استراحت مطلق. حاج آقا میخواست مرا بفرستد تهران پیش مادرش که دکتر اجازه نداد و گفت اگر تکان بخورم هم خودم و هم بچه از بین میرویم. به خانه که برگشتیم یکربع راه می رفت و فکر میکرد. وقتی ثریا خانوم، همسر همکارش، آمد؛ خوشحال شد و گفت باید برود چون توی منطقه خیلی کار دارد. حاج آقا رفت و ثریا خانوم ماند و چندین روز پرستاری از من.»
حاج آقا سالها بعد گفت اگر شما خانمها هوای همدیگر را نداشتید و کنار هم نبودید شرایط برای ما خیلی سخت میشد.فکر میکنم حالا هم دقیقاً مثل همان روزهاست. محدثه ها مریضی و دردهایشان را تنهایی میگذرانند که مردهایشان با خیال آسوده از کیان کشورمان دفاع کنند و ما باید شبیه ثریا خانوم باشیم که این تنهایی را کمتر کنیم.دوباره شمارهاش را میگیرم. در کمال ناباوری بوق میخورد و میگوید سلام. میگویم چند روز است دارم زنگ میزنم وخاموش است میفهمم چند ثانیه است گوشی را روشن کرده و از دیدن اسمم و این تماس در لحظه شوکه شده. ده دقیقه ای صحبت میکنیم. از حال و احوالش میگوید و این که همسرش یک شب بیشتر خانه نبوده. میگویم:" ارزش این روزهای تو کمتر از علی آقا نیست. ما کاری ازمون بر نمیاد جز اینکه کنارتون باشیم و اگر نیاز به کمک داشتید تنهاتون نذاریم." تشکر میکند و متواضعانه میگوید این تماس اندازهی یک دنیا برایش میارزد. خداحافظی میکنیم و من غرق فکر میشوم. به رزمندگانمان در این روزهای نبرد با رژیم اشغالی فکر میکنم و همسرانی که این روزها نقش مهم و غیرقابل انکاری دارند. زنهایی که باید کوه باشند و محکم بایستند و یکتنه خانه و کاشانهشان را دریابند تا همسران رزمندهشان با خیالی آسوده خودشان را وقف دفاع و پاسداری از کشورمان ایران کنند.
#جنگی_که_بود_جنگی_که_هست#خانواده#پاسداری_از_وطن
۸:۳۷
مدت زیادی از پایان جنگ تحمیلی عراق علیه ایران نگذشته که عدهای دهان باز میکنند به نکوهش امام خمینی و مسئولان کشور درباره دستاوردهای جنگ.امام سوم اسفند 1367، هفت ماه بعد از قطعنامه۵۹۸، «منشور روحانیت» را مینویسد. بخش مهم این نامه جایی است که امام برکات جنگ را برای ملامتکنندگان، ملت ایران و تاریخ برمیشمارد:
هر روز ما در جنگ برکتی داشتهایم که در همه صحنهها از آن بهره جستهایم:
ما مظلومیت خویش و ستم متجاوزان را در جنگ ثابت نمودهایم،
ما در جنگ، پرده از چهره تزویر جهانخواران کنار زدیم،
ما در جنگ، دوستان و دشمنانمان را شناختهایم،
ما در جنگ به این نتیجه رسیدهایم که باید روی پای خودمان بایستیم،
ما در جنگ ابهت دو ابرقدرت شرق و غرب را شکستیم،
ما در جنگ حس برادری و وطن دوستی را در نهاد یکایک مردمان بارور کردیم،
ما در جنگ به مردم جهان و خصوصاً مردم منطقه نشان دادیم که علیه تمامی قدرتها و ابرقدرتها سالیان سال میتوان مبارزه کرد،
جنگ ما فتح فلسطین را به دنبال خواهد داشت،
تنها در جنگ بود که صنایع نظامی ما از رشد آنچنانی برخوردار شد
و از همه اینها مهمتر استمرار روح اسلام انقلابی در پرتو جنگ تحقق یافت.
همه اینها از برکت خونهای پاک شهدای عزیز هشت سال نبرد بود،
جنگ ما جنگ حق و باطل بود و تمامشدنی نیست،
چه کوتهنظرند آنهایی که خیال میکنند چون ما در جبهه به آرمان نهایی نرسیدهایم، پس شهادت و رشادت و ایثار و از خودگذشتگی و صلابت بیفایده است!
ما در جنگ برای یک لحظه هم نادم و پشیمان از عملکرد خود نیستیم.
امام بزرگترین برکت جنگ را شناخت ملت ایران از خود میداند.مگر نه اینکه فرمودهاند: «معرفه النفس انفع المعارف»؟ شناخت خود، مفیدترین شناختهاست.
جنگی که در آن بودیم و هستیم، برای ما نعمت بود، چه نعمتی از این بزرگتر که این بار نه در ۸سال، که در یک دوره فشرده ۱۲روزه، ما را متوجه قوتها و ضعفهایمان، داشتهها و نداشتههایمان کرد!
بزرگترین برکت این جنگ آن بود که ما خودمان را شناختیم:
- ما در این جنگ هم اقتدارمان را به رخ دنیا کشیدیم، هم صدای مظلومیتمان را به گوش تمام دنیا رساندیم،
- ما در این جنگ نقاب تزویر از چهره اسرائیل و آمریکایی برداشتیم که ادعا میکردند دشمن مردم نیستند،
- ما در این جنگ با حذف فرماندهانمان از پای نیفتادیم، فرماندهان دیگری جایگزین شهدایمان کردیم، صالحٌ بعدَ صالح،
- ما در این جنگ ضربه سختی خوردیم، اما زانو نزدیم، روی پای خودمان ایستادیم و در کوتاهترین زمان به خودمان آمدیم، هم از ملتمان دفاع کردیم و هم به اتکای نیروی نظامیمان دشمن صهیونی را زیرپایمان له کردیم،
- ما در این جنگ نشان دادیم که موشکمان از هر سدی عبور میکند و هرجا که بخواهیم فرود میآید، طوری که به مخیله دشمن هم خطور نمیکند،
- ما در این جنگ ابهت اسرائیل و گنبد آهنینش و آمریکا وهیمنهاش را درهم شکستیم،
- ما در این جنگ همه یکدست شدیم و یکصدا. 90 میلیون ایرانی، با هر ظاهری و گرایشی، برای وطن، ایران اسلامی، مثال یک روح شدیم، و چه برکتی از این بالاتر و برتر! کاش قدر بدانیم،
- ما در این جنگ دوست و دشمنمان، چه داخلی و چه خارجی، را بهتر و دقیقتر شناختیم، و امان از دشمن داخلی!
- ما در این جنگ به همه ابرقدرتها نشان دادیم که جنگ را آنها شروع میکنند، ولی پایانش را ما ترسیم میکنیم،
- ما در این جنگ معنای «و اعدو لهم مااستطعتم من قوه» را به عینه فهمیدیم، هم قدرت سلاحهای نظامیمان را شناختیم و هم ضعفهایش را،
- ما در این جنگ نشان دادیم که برای یک جنگ طولانیمدت آمادهایم، اگر حرف از آتشبس به میان بیاید، دست به قبضه شمشیر، با چشمانی پرخشم و پرخون خیره به دشمن، آمادهتر از گذشته، منتظر یک خطا از سوی دشمنیم،
و یادمان نرود همه این نعمتها از برکت خون 600 شهیدیست که در این 12 روز تقدیم کردیم.سالها برای بیان علت دشمنی اسرائیل با ایران، باید قصه را از 80 سال پیش آغاز میکردیم و جنایت رژیم علیه ملت فلسطین و لبنان را میشمردیم تا توضیح دهیم دشمنیاش را،حال دیگر یک دریا خون میان ما و اسرائیل است، قصه ما و اسرائیل زینپس قصه پدرکشتگیست.جنگ ما با ابرقدرتها، جنگ یک روز و یک سال و یک قرن نیست، جنگ شرافت و رذالت است، جنگی که از اول خلقت بوده و تا ابد ادامه خواهد داشت.و شهدایمان قدرت ما هستند در این جنگ تمام نشدنی.حق گفت حضرت روحالله: بکشید ما را، ملت ما بیدارتر میشود.برکت این خونها بیداری ملتهاست به حولوقوه الهی.
۱۵:۵۰
در هر بمباران،در هر هجومی که بر خانههایمان فرود آمد،تنها صدای گریه کودک نبود که به آسمان رفت،صدای صلابت مادر هم بود...
مادری که باردار بودو میان دود و خاک،با دستی شکم خود را گرفت و با دستی دیگر، فرزند خردسالش را.مادری که زیر باران آتش،نه زانو زد، نه فریاد شکست سرداد...تنها ایستاد.
در جنگ دیروز
وقتی بمبها خواب شهر را نشانه میرفتند،مادران باردار،مادران با نوزاد در آغوش،از آوار گذشتنداما از ایمانشان نگذشتند...
و میان همهی آن آوار و آتش،مادری در دل شب، وضو گرفت...با شکمی باردار، بر سجاده نشست،و در میان اشک و زمزمه،گفت: "یا زهرا (سلاماللهعلیها)... با چادر نمازت، محافظ کشورمان باش."
دختر شینا روایتی است واقعی و عمیق از زندگی قدمخیر محمدی کنعان، زنی که در سختترین روزهای جنگ تحمیلی هشت سال دفاع مقدس نه فقط همسری فداکار، بلکه مادری مقاوم بود و با کمبود امکانات، حملات دشمن و نبود همسر، در تمام این شرایط، نه تنها خم نمیشود، بلکه با صلابتی تحسینبرانگیز، فرزندانش را در دل جنگ نیز به دنیا میآورد...
زندگی در پادگان ابوذر با تمام سختی هایش لذت بخش بود. روزی نبود صدای انفجاری از دور یا نزدیک به گوش نرسد. یا هواپیمایی آن اطراف را بمباران نکند. ما که در همدان وقتی وضعیت قرمز می شد، با ترس و لرز به پناهگاه می دویدیم، حالا در اینجا این صداها برایمان عادی شده بود...
و امروز...
به گزارش خبرگزاری و سایتهای خبری؛ از آغاز جنگ تحمیلی توسط اسرائیل علیه مردم کشورمان؛ ۱۶۳ زن مجروح، و ۴۴ نفر بانو هم به درجه شهادت نائل شدهاند که دو نفر از این عزیزان مادر باردار بودند که به اتفاق جنین خود جان دادند!...
باز هم همان آتش،شکل عوض کرده،اما خانهها میسوزد، دلها میسوزد.و باز همان مادر است که میماند، با همان زمزمهها...
مادر، با کودکی در آغوش،با جانِ در جانش،میان خون و خاکخم به زانو نمیآورد.
آری، این مادراناند که نگذاشتند نام «زندگی» از این سرزمین حذف شود.نه ترکش توانست اندامشان را بشکند،نه داغِ فرزند توانست پشتشان را خم کند.
مادر، در خط مقدمِ بودن ایستاده است.با شکم باردار، با گهواره خالی، با دلی پر خون...اما قامتش هنوز استوار است.و همین ایستادگی،
یعنی شکستِ دشمن.
۞ يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا إِذَا لَقِيتُمْ فِئَةً فَاثْبُتُوا وَاذْكُرُوا اللَّهَ كَثِيرًا لَعَلَّكُمْ تُفْلِحُونَ آیه ۴۵ انفال
#جنگی_که_بود_جنگی_که_هست#موشک_باران#ایستادگی_مادران
۱۹:۴۲
تیرماه سال شصت، تهران
کشور درگیر دو جنگ استصدام در مرزها و مجاهدین خلق در شهرها
از سال ۵۸ که مناسبات سیاسی کشور با ریاست جمهوری بنی صدر و تمایلات او به مجاهدین خلق و شخص رجوی پیچیده و دشوار شده بود، حالا در خرداد ۶۰ به اوج خودش رسیده است.سیبل اغلب دشنام ها و تسویه حساب های سیاسی، دبیرکل حزب جمهوری اسلامی ، یعنی آیه الله بهشتی است .حزب چماقداران ، حزب انحصار طلبان ، راسپوتین انقلاب و رضا خان دوم تنها بخشی از این هجمه هاست که به روحانی روشنفکر ، فلسفه دان و دنیا دیده ی انقلاب نسبت داده می شود .اما بهشتی خرج امام و انقلاب می شود*؛
او با سعه صدری بی نظیر ، در مقابل این همه هجمه صبر و هجر جمیل پیشه میکند و سپر بلایی می شود مقابل تیرهایی که جرات حمله مستقیم به شخص امام را ندارند.
اما سنت خداست که « *ان الله یدافع عن الذین آمنوا*»
خدا پس از دو سال صبوری ، با روزی کردن شهادتی حسین وار به همراه ۷۲ تن از یارانش ، از او تمام قد دفاع می کند و نام بهشتی به نیکی ماندگار می شود.
*دی ماه سال ۹۸ - تهران
امیرعلی حاجیزاده فرمانده هوافضای سپاه ، پس از سه روز تحقیق، در میان فشار تنش ها و التهابات سیاسی- امنیتی پس از ترور سردار سلیمانی، نتیجه ی تحقیق درباره ی حادثه هواپیمای اوکراینی را مقابل دوربین اعلام میکند؛ تایید اصابت موشک های پدافند سپاه به هواپیمای اوکراینی*.
جامعه در بهت فرو می رود و شکافی سهمگین بین ملتی که یکپارچه و متحد خواهان انتقام بودند ، ایجاد می شود.
حالا نوک پیکان های معترضین داخل و مغرضین خارج به سمت نظام و سپاه نشانه می رود.
دوباره نیاز به سیبل دیگری بود تاخرج امام و انقلاب شود و فشار هجمه ها و حملات رسانه ای را تاب بیاورد.
امیرعلی حاجی زاده داوطلبانه این نقش را پذیرفت و مقابل دوربین *گردنش را از مو باریک تر دانست و تمام مسئولیت های این اشتباه را پذیرفت و سپربلای تیرهای ملامت دوست و دشمن شد.
هجمه هایی که پس از گذشت سه سال به اوج رسید و همزمان با اغتشاشات ۱۴۰۱ ، به تیترهای دروغین درباره ی فرار او و خانواده اش به ونزوئلا ، گیر افتادنش به دست مردم در فرودگاه امام خمینیو ضرب و شتم او توسط مردم خشمگین و معترض به اوج خودش رسید.
خدا نیز این بار به سنت خویش پایبند بود و از این فرمانده ی محجوب به نیکی دفاع کرد.
چندی بعد او در سحرگاه ۲۳ خرداد ماه به همراه جمعی دیگر از فرماندهان ارشد نظامی در خانه اش، مورد حمله قرار گرفت و به شهادت رسید.
محبتش در قلب های مردم سرازیر شد و تشییع میلیونی مردم از او و همرزمانش ، تبدیل به عزتی بی بدیل و گرامیداشتی درخور شخصیت والای این شهید راه وطن می شود.
جمله ی «گردنم از مو باریک تر» حالا بغضی در گلوی مردم است و این چنین خدای جبار درکنار همه ی مجاهدت های او در عرصه نظامی و موشکی- که نماد اقتدار ملی ایران شده اند - برای فداکاری و جان فشانی او در آن برهه ، اجری دو چندان داده است.
آری این سنت خدا است که « ان الله یدافع عن الذین آمنوا»
او از کسانی که باری از روی دوش این انقلاب برمیدارند و خود را خرج این بنیان مقدس می کنند، به خوبی دفاع خواهد کرد*🤍
برای سردار حاجی زاده نماز لیله الدفن بخوانیم
*امیرعلی فرزند محمدتقی
#جنگی_که_بود_جنگی_که_هست#شهیدِ_مظلوم
۱۹:۵۰
«مامان بغدادی» صدایش میزنند؛ نامی که تنها یک اسم نیست، قصهای است از پایداری و عشق. او خواهر سه شهید است و همسر شهید یحیی سیدی. سالها پیش، در کوران دفاع مقدس، خانهشان پناهگاهی بود برای پشتیبانی از جبههها. آن روزها، هر گوشهی خانهشان بوی مقاومت میداد و هر خشت آن، روایتگر ایثار بود.
سی سال از آن روزها گذشته بود و انتظار به درازا کشیده بود. بالاخره، پس از سه دهه دوری، پیکر مطهر همسرش به خانه بازگشت. «مامان بغدادی» با همان صلابت و آرامش همیشگی، از گذشتهای میگفت که پر بود از عشق و مراقبت: زخمهای شوهرم را خودم پانسمان میکردم. او همیشه میگفت که زودتر خوب شده، چون من پرستاریاش کرده بودم. من که پرستار نبودم، تجربهای هم نداشتم. کتفش را ترکش برده بود. زخمها را میتراشیدم و پانسمان میکردم. کلماتش، سادگی و عمق عشقی را نشان میداد که هیچ تجربهای نمیتوانست جایگزینش باشد.
درست در روز اول حمله رژیم صهیونیستی، غسالخانه معراج شهدا، برای شناسایی چهره ی شهدای زن، دچار سردرگمی شده بود. به یک «شیرزن» نیاز داشتند که بتواند پیکر مطهر بانوان شهید را برای وداع آماده کند. اذهان به سرعت سمت «مامان بغدادی» رفت. او که همیشه آماده ی جهاد هست هر روز، با غسل شهادت، از شهریار خود را به معراج شهدا میرساند. میآید تا برای شهدا مادری کند و به خانوادههای داغدارشان تسلیخاطر دهد.
درست است که تمام خواهران خادم در معراج شهدا، هر یک به نوعی، نور امید و آرامش هستند، اما قصه «مامان بغدادی» با آن صورت مهربان و آرامش بیاندازهاش، حکایت دیگری است. حکایتی که از عمق جان و روح او برمیخیزد و هر نگاه و هر کلامش، درسی است از صبر، ایثار و عشق بیکران.وقتی دست و پایمان را گم میکردیم و نگرانی تمام وجودمان را میگرفت، مامان بغدادی با همان لبخند آرامشبخش کنارمان بود. تنها یک نگاه او کافی بود تا تمام دلهرهها فروکش کند. او نه فقط خادم شهدا، که مادر معنوی همهی ما بود
#جنگی_که_بود_جنگی_که_هست
۸:۴۲
5تیر 1404- مشهد-منزل آباد-کارگاه بستهبندی کشکحس کردن عطر و بوی کشک بیفایده است. دیگر حواسم به کشکها نیست. حواسم را همکارم، خانم فاطمه امینی 42 ساله؛ پرت کرده. حرفی گفت که از دیگر اختلاف سلیقه سیاسی حساب نمیشد.گفتم: "آرومتر! مگه نمیبینی ناظر وایساده؟"فاطمه، بیتوجه به تذکرم، دوباره پچپچ سمیاش را شروع کرد: «سردار قاآنی هم که ریش و سبیلاشو زده و فرار کرده عزیزم!»گفتم: «باز به سخنرانی شبکههای غربی گوش دادی؟»فاطمه با تمسخر پرسید: «اگه راس میگن، چرا نشونش نمیدن؟»گفتم: «انتظار داری سردار قاآنی وسط جنگ بیاد خودشو نشون بده و بگه من اینجام؟» صدایم را پایینتر آوردم و گفتم: «این همه سردار شهید شدن توی روز اول جنگ! واقعا تو چی میخوای؟ این حرفا رو از کجا میاری آخه؟»گفت: «از کجا میارم؟ همه جا حرفشه!.. همه میگن»گفتم: «آره اون کانالایی که تو نگاه میکنی همهان! در ضمن مگه کلیپ حضور سردار قآانی رو کف خیابونای تهران ندیدی همون شب آتشبس؟» فاطمه این بار خودش را کمی جلوتر کشید و آرامتر در گوشم گفت: «اصلاً، رهبر هم که پیام مستقیم نداده تو این مدت! همین پیام امروزم از کجا معلوم از طرفش ننوشته باشن؟» یک کارتن کشک افتاد روی زمین و با صدای بلند گفتم: «خانم امینی حواستونو بیشتر جمع کنین! ناظر متوجه ریختن کشکها شد و به سمتمان آمد.»به ناظر گفتم میروم از انبار کارتن سالم بیاورم. درحالی که میرفتم به من گفت: «با آدمی که خودشو به خواب زده نمیشه حرف زد عزیزم»گفتم: «پس بیدار شو» و به سمت انبار رفتم.
28 اسفندما 1363- قم- بیمارستان خاتمبوی گندزدای بیمارستان، با بوی کمرنگ گلاب که بهجت خانم آورده بود، مخلوط شده بود. آقا محسن گلستانی، با کتف و چشم بانداژ شده، روی تخت خوابیده بود و با چشم دیگرش سقف اتاق را نگاه میکرد. درد زخمها تمام وجودش را گرفته بود، اما دردِ حرفها چیز دیگری بود.
حرفهای سمّی آقای مسعودی باعث شده بود قلبش بتپد. ده دقیقه بود که فکر میکرد جواب بدهد یا هنوز هم سکوت کند.
اما اینبار اسمی را آورد که محسن او را از نزدیک میشناخت. میگن صیاد شیرازی هم با این بچه سپاهیها اختلاف نظر داره! حتی با طرحهای هاشمی رفسنجانی هم مشکل داره.... کلا ارتش همینجوریه دیگه."
محسن گفت: «ارتش چجوریه آقای مسعودی؟»
مسعودی گفت: «ارتش رو هرکار بکنی، بازم آموزش دیده دم و دستگاه شاهه»
محسن گفت: «بالاخره شما طرفدار سپاهی یا ارتش؟»
مسعودی گفت: «الان تو بگو ارتش بهتره یا سپاه؟ شماها جوونین. بچهیین. به حرف این آقایون میرید جلو صدام کشته میشین. خبر ندارین پشت پرده چه خبره!»
محسن گفت: «اخبار پشت پرده چه طوری به شما رسیده؟»
مسعودی جواب داد: «از همونجایی که شما قبولش نمیکنین»
آقا محسن چشمهای نیمهبازش را بست. تصویری از خاکریز و صدای دوستانش که نام اهلبیت را صدا میزدند، از ذهنش عبور کرد و گفت: «آقای مسعودی! قرآن میگه: 'ای کسانی که ایمان آوردهاید! اگر شخص فاسقی خبری برای شما آورد، تحقیق کنید، مبادا ناآگاهانه به گروهی آسیب برسانید، و از کرده خود پشیمان شوید.' اونایی که این حرفا رو میگن، دشمن ما هستن! میخوان ما رو ناامید کنن، ما باید چشممون به میدان باشه آقای مسعودی نه سخنرانیها!»
به هر زحمتی که شده روی تخت نیمخیز شد و دست بانداژ شدهاش را به نشانه نیت بالا آورد و گفت:"قَدْ قَامَتِ الصَّلَاةُ..." . "الله اکبر..." و ثابت و استوار، روی تخت بیمارستان، به نماز ایستاد.
#جنگی_که_بود_جنگی_که_هست#جنگ_تبلیغاتی
۱۶:۲۲
تاریخ تکرار میشود و تاریخ سازانند که در تاریخ می مانند. مردانی که حقیقت را فریاد زدند و کشته شدند تا حق بماند! زنانی که پشته پشته کشته دیدند و نهضت ساز شدند! از همان لحظه که زینب کبری داغ روی داغ دید و دوام آورد تا رسالتش را به اتمام برساند، تاریخ را با خون نگاشت تا زنها بشوند داغداران حماسه سرا! زنها بمانند و نهضت را تداوم بخشند.
اینجاست که مادر سه شهید زینب وار می ماند وقتی از شنیدن خبر فرزند دوم و سومش می گوید و صبر زینبی را طلب می کند و ماجرای آن روزهایش را در کتاب «درگاه این خانه بوسیدنیست» اینگونه روایت میکند:
*یکی از دوستانِ بچهها، جلوی در خانه آمد. تا من را دید بیمقدمه رفت سر اصل مطلب: «حاج آقا فردا میاد»
_چجوری میاد؟دست خالی یا دست پر؟
مکثی کرد
_حاج خانم می دونیم شما مادر شهیدی و صبوری، ولی میخواستیم قبل از اومدن حاج آقا آماده بشی.
بهترین وضعیت بود که از بی خبری خلاص شوم
_رسول شهید شده؟
ساکت شد
_علیرضا چی؟
باز هم چیزی نگفت و رفت
دیگر مطمئن شدم چه به روزم آمده است....
در بالکن زیر آسمان رفتم، دست روی سرم گذاشتم؛ بسم الله الرحمن الرحیم، ایاک نعبد و ایاک نستعین، قد تری ما انا فیه و فرج عنا یا کریم
از خدا خواستم فقط پنج دقیقه از صبر حضرت زینب به من عطا کند.هنوز هم مادرشهیدی که شرمنده است چرا یک شهید داده، از انسانی که آمده است ساخته شود سخن می گوید و خدا به بهترین شکل او را زینبی می سازد. وقتی که سی سال بعد از شهادت پسر سردارش، بر پیکر پسر سردار شهید دوم و شهید سوم و چهارم خانوادهاش میایستد تا به دنیا نشان دهد زن بودن تربیت نسلی حسینی و ایستادن تا پای فدا کردن آنها و رجز خواندن در مقابل یزید زمانه است.
#درگاه_این_خانه_بوسیدنیست#شهیدان_خالقی_پور #فروغ_منهی
#جنگی_که_بود_جنگی_که_هست
۱۶:۵۲
پنجشنبهها دلم بیهوا هوایت را میکند!به تو عادت کردهام.از این به بعد آخر هفتهها، هر بار که از خواب بیدار میشوم، اول یاد تو خواهم افتاد: «امروز با دکتر عباسی قرار دارم!»یک سال پنجشنبهها وعده میکردیم توی دفترت در دانشگاه تا کتاب خاطراتت را مرور کنیم. تو که همیشه پایه جلسات بودی و همیشه این من بودم که تأخیر داشتم.دو سه هفتهای اگر قرارمان عقب میافتاد، همیشه این تو بودی که زنگ میزدی و خبرم را میگرفتی.
این مرامت فقط برای من نبود، برای همه همینطور بودی:
برای نزدیکترینِ نزدیکانت،
برای آن دوست آبادانی دوران دبیرستانت که مصاحبه با من را قطع کردی و نیم ساعت برایش وقت گذاشتی و بعد، قصهاش را برایم تعریف کردی،
برای همشهریان کازرونیات که چند سال نمایندهشان بودی و خاطرم نمیآید زنگ زده باشند و جوابشان را ندهی،
برای همکاران دانشمندت که هر وقت به گیری میخوردند، اول تلفن تو را میگرفتند و هیچ وقت دست خالی از پیشت برنمیگشتند،
و از همه بیشتر برای دانشجویانت که اگر تو استاد راهنمایشان بودی، خیالشان تخت بود، حتی اگر در آستانه اخراج از دانشگاه بودند، برایشان پدری میکردی و وقت میخریدی تا مقاله و رسالهشان را برسانند.
برای همه، این تو بودی که معرفت خرج میکردی.*روز شهادت سیدحسن نصرالله از خاطرم نمیرود. ظهر بود که خبر شهادت سید آمد. به هم ریخته بودم، مثل مرغ سرکنده، آرام و قرار نداشتم.وسط آن همه بیتابی، تلفنم زنگ خورد، تو بودی. چند هفته بود که نتوانسته بودم بیایم پیشت، کار کتاب خاطراتت عقب افتاده بود و خجالت میکشیدم پاسخت را بدهم.با خودم گفتم سر فرصت با دکتر تماس میگیرم. ولی دلم نیامد، هرطور بود، با خودم کنار آمدم و جواب دادم. چند جمله سلام و احوالپرسی که تمام شد، گفتم «دکتر، روسیاهم، خیلی شرمندهام کار کتابتون عقب افتاده ...» رگباری برایت توضیح میدادم که چقدر سرشلوغ کار شدهام و ...با همان لحن آرام همیشگیات پرسیدی: «قاضی، زنگ زدم حالت رو بپرسم. آخرین بار گفتی کمردرد شدید گرفتی، دیسکت زده بیرون. دیدم چند وقته زنگ نزدی، نگران شدم. چطور شد وضعیتت؟»همیشه همینطور بود. این تو بودی که من را بدهکار معرفتت میکردی.با بغض گفتم «آقای دکتر! دیدید سید حسن رو هم زدن؟»خونسرد، مثل همیشه، انگار نه انگار اتفاقی افتاده باشد، گفتی: «خب جنگ، جنگ تکنولوژیه دیگه. داریم با دشمنی می جنگیم که توی دانش و تکنولوژی از ما جلوتره. من که همیشه دارم به این بچه حزباللهیها میگم، به جای اینکه خودتون رو مشغول کارهای سیاسی و اینجور کارهای بیخودی بکنید، بشینید، درستون رو بخونید، خودتون رو توی حوزه دانش قوی کنید. الان جنگ شکلش فرق کرده. باید خودمون رو قوی کنیم. وگرنه همینطور ضربه میخوریم.»و تو مصداق عینی توصیههایت بودی.کلمه به کلمه حرفهایت را قبول داشتم. آخر، حرفی از تو نشنیدم که به آن عمل نکرده باشی، تو علم و عمل را توأمان داشتی.اگر میگفتی باید در دانش خودمان را قوی کنیم، کاری بود که خودت زمان جنگ با عراق عامل به آن بودی.در 35 روز اول جنگ، در مقاومت خرمشهر، نیروی شهید جهانآرا بودی و همانجا مجروح شدی،در عملیات آزادی خرمشهر هم از آدمهای اصلی جهاد سازندگی استان فارس بودی،اینها را گفتم تا بگویم چقدر اهتمام به جنگ داشتی، اما کنار جنگ، درس را جدی گرفتی. رشته فیزیک را که پیش از انقلاب در دانشگاه شیراز شروع کرده بودی و به خاطر زندان رژیم پهلوی و انقلاب فرهنگی، عقب افتاده بود، کامل کردی و بین درسها، عملیاتها را هم از دست نمیدادی.و این تازه آغاز مسیر علمآموزیات بود. علمی که برای ذرهذرهاش زحمت کشیدی.داستان زندگی پربرکتت مفصل است، دعایم کن توفیق یارم باشد و روایت کنم قصه تو را برای مردم ایران.و تقدیر الهی برای تو و دانشی که عالِمِ و عاملِ به آن بودی، چه خوش مأموریتی در این عالَم در نظر گرفته بود. روزیات شد که عَلَمِ افتخار ایران اسلامی روی دوش تو باشد،معرفت وجودت، ثمره علمت بود،همه تو را به معرفتت میشناسند، گواهی میدهند ذرهای کم نگذاشتی، برای دانش و صنعت هستهای، کم نگذاشتی برای ایران.حالا معرفت نبود که بهترین رفقایت، شهریاری، علیمحمدی، فخریزاده و رضایینژاد، همانها که با هم، با علم و عمل توأمانتان، برای ایران افتخار و قدرت آوردید، با شهادت رفته باشند و تو مانده باشی.بهشت گوارای وجودت
*مرتضی قاضی*
#جنگی_که_بود_جنگی_که_هست
️با ما در این #جنگ_تحمیلی همراه باشید؛@imposedwar
این مرامت فقط برای من نبود، برای همه همینطور بودی:
برای نزدیکترینِ نزدیکانت،
برای آن دوست آبادانی دوران دبیرستانت که مصاحبه با من را قطع کردی و نیم ساعت برایش وقت گذاشتی و بعد، قصهاش را برایم تعریف کردی،
برای همشهریان کازرونیات که چند سال نمایندهشان بودی و خاطرم نمیآید زنگ زده باشند و جوابشان را ندهی،
برای همکاران دانشمندت که هر وقت به گیری میخوردند، اول تلفن تو را میگرفتند و هیچ وقت دست خالی از پیشت برنمیگشتند،
و از همه بیشتر برای دانشجویانت که اگر تو استاد راهنمایشان بودی، خیالشان تخت بود، حتی اگر در آستانه اخراج از دانشگاه بودند، برایشان پدری میکردی و وقت میخریدی تا مقاله و رسالهشان را برسانند.
برای همه، این تو بودی که معرفت خرج میکردی.*روز شهادت سیدحسن نصرالله از خاطرم نمیرود. ظهر بود که خبر شهادت سید آمد. به هم ریخته بودم، مثل مرغ سرکنده، آرام و قرار نداشتم.وسط آن همه بیتابی، تلفنم زنگ خورد، تو بودی. چند هفته بود که نتوانسته بودم بیایم پیشت، کار کتاب خاطراتت عقب افتاده بود و خجالت میکشیدم پاسخت را بدهم.با خودم گفتم سر فرصت با دکتر تماس میگیرم. ولی دلم نیامد، هرطور بود، با خودم کنار آمدم و جواب دادم. چند جمله سلام و احوالپرسی که تمام شد، گفتم «دکتر، روسیاهم، خیلی شرمندهام کار کتابتون عقب افتاده ...» رگباری برایت توضیح میدادم که چقدر سرشلوغ کار شدهام و ...با همان لحن آرام همیشگیات پرسیدی: «قاضی، زنگ زدم حالت رو بپرسم. آخرین بار گفتی کمردرد شدید گرفتی، دیسکت زده بیرون. دیدم چند وقته زنگ نزدی، نگران شدم. چطور شد وضعیتت؟»همیشه همینطور بود. این تو بودی که من را بدهکار معرفتت میکردی.با بغض گفتم «آقای دکتر! دیدید سید حسن رو هم زدن؟»خونسرد، مثل همیشه، انگار نه انگار اتفاقی افتاده باشد، گفتی: «خب جنگ، جنگ تکنولوژیه دیگه. داریم با دشمنی می جنگیم که توی دانش و تکنولوژی از ما جلوتره. من که همیشه دارم به این بچه حزباللهیها میگم، به جای اینکه خودتون رو مشغول کارهای سیاسی و اینجور کارهای بیخودی بکنید، بشینید، درستون رو بخونید، خودتون رو توی حوزه دانش قوی کنید. الان جنگ شکلش فرق کرده. باید خودمون رو قوی کنیم. وگرنه همینطور ضربه میخوریم.»و تو مصداق عینی توصیههایت بودی.کلمه به کلمه حرفهایت را قبول داشتم. آخر، حرفی از تو نشنیدم که به آن عمل نکرده باشی، تو علم و عمل را توأمان داشتی.اگر میگفتی باید در دانش خودمان را قوی کنیم، کاری بود که خودت زمان جنگ با عراق عامل به آن بودی.در 35 روز اول جنگ، در مقاومت خرمشهر، نیروی شهید جهانآرا بودی و همانجا مجروح شدی،در عملیات آزادی خرمشهر هم از آدمهای اصلی جهاد سازندگی استان فارس بودی،اینها را گفتم تا بگویم چقدر اهتمام به جنگ داشتی، اما کنار جنگ، درس را جدی گرفتی. رشته فیزیک را که پیش از انقلاب در دانشگاه شیراز شروع کرده بودی و به خاطر زندان رژیم پهلوی و انقلاب فرهنگی، عقب افتاده بود، کامل کردی و بین درسها، عملیاتها را هم از دست نمیدادی.و این تازه آغاز مسیر علمآموزیات بود. علمی که برای ذرهذرهاش زحمت کشیدی.داستان زندگی پربرکتت مفصل است، دعایم کن توفیق یارم باشد و روایت کنم قصه تو را برای مردم ایران.و تقدیر الهی برای تو و دانشی که عالِمِ و عاملِ به آن بودی، چه خوش مأموریتی در این عالَم در نظر گرفته بود. روزیات شد که عَلَمِ افتخار ایران اسلامی روی دوش تو باشد،معرفت وجودت، ثمره علمت بود،همه تو را به معرفتت میشناسند، گواهی میدهند ذرهای کم نگذاشتی، برای دانش و صنعت هستهای، کم نگذاشتی برای ایران.حالا معرفت نبود که بهترین رفقایت، شهریاری، علیمحمدی، فخریزاده و رضایینژاد، همانها که با هم، با علم و عمل توأمانتان، برای ایران افتخار و قدرت آوردید، با شهادت رفته باشند و تو مانده باشی.بهشت گوارای وجودت
#جنگی_که_بود_جنگی_که_هست
۱۵:۱۳
پدافند ملّی ایرانیان
برگرفته از کتاب «نورالدین پسر ایران»
«روزهای تشییع در تبریز»
چند روز بعد رفتهرفته شهدا به شهر بازآمدند. شهیدان عملیات کربلای ۴ هم با شهدای کربلای ۵ تشییع میشدند و تعداد شهدا زیاد بود. هر روز دهها شهید در تبریز تشییع میشد؛ گاهی سی، گاهی چهل و حتی شصت شهید در یک روز از نیروهای گردان حبیب و امام حسین که در کربلای ۵ حماسهها خلق کرده بودند تشییع میشدند. فرمانده دلاور گردان امام حسین، مصطفی پیشقدم، هم بالاخره مزد زحمتهایش را گرفته و شهید شده بود. وادی رحمت هر روز غوغا بود. من در آن شرایط که دوست خاصی نداشتم و تنها بودم، بیشتر از هر جایی دوست داشتم در آن مکان مقدس باشم. با حسرت در تشییع جنازه بچهها شرکت میکردم. بعضیها را میشناختم و در سوگشان میسوختم. بین شهدا، اصغر علیپور بدجوری منقلبم کرد، بالاخره در کربلای ۵ خدا او را هم برای شهادت برگزید.
در سالهای دفاع مقدس دشمن آمده بود برای گرفتن خاک. تانک میفرستاد، موشک میبارید و شهر را به آتش میکشید. اما هر بار که پیکر شهیدی از جبهه میآمد، مردم در کوچه و خیابانهای خاکگرفته، با چشمانی اشکبار و قلبهایی استوار، پدافند میکردند؛ نه با سلاح، که با ایمان. تشییع پیکر شهدا در آن روزها، خود خط مقدم مقاومت بود؛ اعلام حضور مردمی که از دل جنگ، سربلند بیرون آمدند.
تشییع شهدای اقتدار؛
«نقل از زبان یکی از حاضران»؛
وقتی رسیدم چشمم افتاد به دیوارنگار میدان انقلاب اسلامی که با عکس شهدای اقتدار ایران مزین شده بود. مردم ساعتی پیش از آغاز رسمی مراسم در میدان انقلاب تجمع کرده بودند. تابوتهای کودکان شهید جلودار کاروان شهدا بود و عدهای به صورت خانوادگی در مراسم تشییع شهدا شرکت کرده بودند.
بدرقه کنندگان شهدا در این مراسم در میدان انقلاب یکصدا شعار مرگ بر اسرائیل و مرگ بر آمریکا سر میدادند و همچنین فریاد «حیدر حیدر» اقشار مختلف مردم در پایتخت طنین انداز شده بود.
عزاداران حسینی به همراه هیاتهای مذهبی بدرقه کننده شهدای اقتدار ایران با عکسهایی از شهدای تجاوز رژیم صهیونی و همچنین پوسترهایی که بر آنها جملاتی در انزجار از رژیم کودک کش آمده در دست داشتند.
اون لحظه فهمیدم چرا میگن "شهدا زندهان". چون چیزی توی دل این مردم زندهست که با هیچ موشک و بمبی نمیمیره. اون روز، من فقط تشییع پیکر شهدا رو ندیدم؛ دیدم که چطور خون این بچهها، ریشهی این ملت رو محکمتر میکند.
وقتی برگشتم خونه، وضو گرفتم، نشستم یه دل سیر گریه کردم. نه برای رفتنشون، برای بزرگیشون. برای خودمون که باید ادامه بدیم.
آری امروز امامیدان نبرد، شکل عوض کرده. دشمن همچنان هست، اما نه فقط با موشک، که با رسانه؛ نه با سرباز، که با تحریف و تردید. جنگ دیروز توپ و تانک داشت، جنگ امروز روایت و جنگ روانی. اما در هر دو، هدف یکیست: شکستن مقاومت این ملتدر نبرد نابرابر و ۱۲ روزهای که رژیم صهیونیستی با همه ظرفیت رسانهای، نظامی و امنیتی خود علیه ایران اسلامی به راه انداخت، یک بار دیگر چهره واقعی این رژیم جعلی و جنایتکار برای جهانیان آشکار شد. دشمن تلاش کرد چهره مقاومت را تخریب کند و چراغ آن را خاموش سازد. اما پیکرهای پاک شهدا آمدند و مردم، دوباره همان کاری را کردند که در سالهای جنگ دفاع مقدس کرده بودند: آمدند، ایستادند، اشک ریختند، و پدافند کردند.
در تشییع پیکر شهدای اقتدار روزهای اخیر، نه فقط یک آیین مذهبی یا عاطفی، بلکه یک میدان جدید از پدافند غیرعامل و جهاد تبیین بود. هر گام در مراسم تشییع، هر پرچم، هر قطره اشک، نشانهای از پایداری یک ملت بود که نمیخواهد حقیقت قربانی دروغ شود. رسانههای معاند میکوشیدند واقعیت را وارونه جلوه دهند، اما مردم با حضورشان روایت حقیقی را نوشتند: این ملت هنوز پای آرمانهایش ایستاده است.
اگر دیروز دفاع مقدس، پدافند نظامی را معنا کرد، امروز تشییع شهدا پدافند فرهنگی و شناختی را معنا میکند و اینگونه بود که در روایت دیروز و امروز، یک محور ثابت ماند: شهدا و مردم. مردم، در مقابل تحریف ایستادند؛ همانطور که روزی مقابل گلوله ایستادند. آری، شهدا رفتند تا ما بمانیم، و ما آمدهایم تا راهشان را ادامه دهیم؛ در میدان جنگی نو، با سلاحی نو: بصیرت، حضور، و پایداری
۞ إِنَّ الَّذِینَ آمَنُوا وَعَمِلُوا الصَّالِحَاتِ سَیَجْعَلُ لَهُمُ الرَّحْمَٰنُ وُدًّا آیه ۹۶ مریم
ملیحه احمدی
#جنگی_که_بود_جنگی_که_هست#حضور_پدافند_ملّی
️با ما در این #جنگ_تحمیلی همراه باشید؛@imposedwar
برگرفته از کتاب «نورالدین پسر ایران»
«روزهای تشییع در تبریز»
چند روز بعد رفتهرفته شهدا به شهر بازآمدند. شهیدان عملیات کربلای ۴ هم با شهدای کربلای ۵ تشییع میشدند و تعداد شهدا زیاد بود. هر روز دهها شهید در تبریز تشییع میشد؛ گاهی سی، گاهی چهل و حتی شصت شهید در یک روز از نیروهای گردان حبیب و امام حسین که در کربلای ۵ حماسهها خلق کرده بودند تشییع میشدند. فرمانده دلاور گردان امام حسین، مصطفی پیشقدم، هم بالاخره مزد زحمتهایش را گرفته و شهید شده بود. وادی رحمت هر روز غوغا بود. من در آن شرایط که دوست خاصی نداشتم و تنها بودم، بیشتر از هر جایی دوست داشتم در آن مکان مقدس باشم. با حسرت در تشییع جنازه بچهها شرکت میکردم. بعضیها را میشناختم و در سوگشان میسوختم. بین شهدا، اصغر علیپور بدجوری منقلبم کرد، بالاخره در کربلای ۵ خدا او را هم برای شهادت برگزید.
در سالهای دفاع مقدس دشمن آمده بود برای گرفتن خاک. تانک میفرستاد، موشک میبارید و شهر را به آتش میکشید. اما هر بار که پیکر شهیدی از جبهه میآمد، مردم در کوچه و خیابانهای خاکگرفته، با چشمانی اشکبار و قلبهایی استوار، پدافند میکردند؛ نه با سلاح، که با ایمان. تشییع پیکر شهدا در آن روزها، خود خط مقدم مقاومت بود؛ اعلام حضور مردمی که از دل جنگ، سربلند بیرون آمدند.
تشییع شهدای اقتدار؛
«نقل از زبان یکی از حاضران»؛
وقتی رسیدم چشمم افتاد به دیوارنگار میدان انقلاب اسلامی که با عکس شهدای اقتدار ایران مزین شده بود. مردم ساعتی پیش از آغاز رسمی مراسم در میدان انقلاب تجمع کرده بودند. تابوتهای کودکان شهید جلودار کاروان شهدا بود و عدهای به صورت خانوادگی در مراسم تشییع شهدا شرکت کرده بودند.
بدرقه کنندگان شهدا در این مراسم در میدان انقلاب یکصدا شعار مرگ بر اسرائیل و مرگ بر آمریکا سر میدادند و همچنین فریاد «حیدر حیدر» اقشار مختلف مردم در پایتخت طنین انداز شده بود.
عزاداران حسینی به همراه هیاتهای مذهبی بدرقه کننده شهدای اقتدار ایران با عکسهایی از شهدای تجاوز رژیم صهیونی و همچنین پوسترهایی که بر آنها جملاتی در انزجار از رژیم کودک کش آمده در دست داشتند.
اون لحظه فهمیدم چرا میگن "شهدا زندهان". چون چیزی توی دل این مردم زندهست که با هیچ موشک و بمبی نمیمیره. اون روز، من فقط تشییع پیکر شهدا رو ندیدم؛ دیدم که چطور خون این بچهها، ریشهی این ملت رو محکمتر میکند.
وقتی برگشتم خونه، وضو گرفتم، نشستم یه دل سیر گریه کردم. نه برای رفتنشون، برای بزرگیشون. برای خودمون که باید ادامه بدیم.
آری امروز امامیدان نبرد، شکل عوض کرده. دشمن همچنان هست، اما نه فقط با موشک، که با رسانه؛ نه با سرباز، که با تحریف و تردید. جنگ دیروز توپ و تانک داشت، جنگ امروز روایت و جنگ روانی. اما در هر دو، هدف یکیست: شکستن مقاومت این ملتدر نبرد نابرابر و ۱۲ روزهای که رژیم صهیونیستی با همه ظرفیت رسانهای، نظامی و امنیتی خود علیه ایران اسلامی به راه انداخت، یک بار دیگر چهره واقعی این رژیم جعلی و جنایتکار برای جهانیان آشکار شد. دشمن تلاش کرد چهره مقاومت را تخریب کند و چراغ آن را خاموش سازد. اما پیکرهای پاک شهدا آمدند و مردم، دوباره همان کاری را کردند که در سالهای جنگ دفاع مقدس کرده بودند: آمدند، ایستادند، اشک ریختند، و پدافند کردند.
در تشییع پیکر شهدای اقتدار روزهای اخیر، نه فقط یک آیین مذهبی یا عاطفی، بلکه یک میدان جدید از پدافند غیرعامل و جهاد تبیین بود. هر گام در مراسم تشییع، هر پرچم، هر قطره اشک، نشانهای از پایداری یک ملت بود که نمیخواهد حقیقت قربانی دروغ شود. رسانههای معاند میکوشیدند واقعیت را وارونه جلوه دهند، اما مردم با حضورشان روایت حقیقی را نوشتند: این ملت هنوز پای آرمانهایش ایستاده است.
اگر دیروز دفاع مقدس، پدافند نظامی را معنا کرد، امروز تشییع شهدا پدافند فرهنگی و شناختی را معنا میکند و اینگونه بود که در روایت دیروز و امروز، یک محور ثابت ماند: شهدا و مردم. مردم، در مقابل تحریف ایستادند؛ همانطور که روزی مقابل گلوله ایستادند. آری، شهدا رفتند تا ما بمانیم، و ما آمدهایم تا راهشان را ادامه دهیم؛ در میدان جنگی نو، با سلاحی نو: بصیرت، حضور، و پایداری
۞ إِنَّ الَّذِینَ آمَنُوا وَعَمِلُوا الصَّالِحَاتِ سَیَجْعَلُ لَهُمُ الرَّحْمَٰنُ وُدًّا آیه ۹۶ مریم
#جنگی_که_بود_جنگی_که_هست#حضور_پدافند_ملّی
۱۵:۵۰
ibna.ir/x6zCT
#جنگی_که_بود_جنگی_که_هست
۱۳:۲۰
اولین سنگرِ روایتسازی
در تاریخ ادبیات جنگ ایران و عراق، یک نقطه عطف مهم وجود دارد: روز ۲۲ بهمن ۱۳۶۰. در میانه جنگ تحمیلی، امام خمینی اولین بار با بهکارگیری واژه "دفاع مقدس"، نه فقط یک اصطلاح که یک تحول معنایی در ذهن ایرانیان درگیر جنگ ایجاد کرد.
ملت و دولت جمهوری اسلامی ایران تسلیم احکام مقدس قرآن و اسلام اند.[ ... ] و هیچ قدرتی به فضل خداوند متعال نمیتواند آنان را از این دفاع مقدس باز دارد."
این انتخاب تصادفی نبود. امام با هوشیاری فهمیده بودند که نام جنگ، سلاح هویتساز است. و اگر "جنگ" — که نشانگر تخاصم دوطرفه است — به "دفاع مقدس" تبدیل شود، سه پیام را در دل خود منتقل می کند: - ما آغازگر نبودیم - حب وطن و پاسداری از آن، عین ایمان است - این نبرد، قداستی الهی دارد
اما چرا این مسئله مهم است؟
۴۴ سال بعد، در تقابل اخیر ایران و اسرائیل، با پدیدهای عجیب روبرو هستیم: رسانههای داخلی و خارجی و حتی مردم ایران، این نبرد را صرفاً "جنگ ۱۲روزه مینامند! این در حالی است که رژیم صهیونیستی برای همین رویارویی از نام "رستاخیز" (Operation Resurrection) استفاده میکند.
همین بهانه ای می شود تا ذهنم در تاریخ جنگهای قرن بیستم چرخی بزند — مرگبارترین قرن بشریت.
سیاست مداران یخی جنگ های جهانی عموما نام مکان های درگیری را بر سر نبردها می گذاشتند؛ استعاره ای از برابر بودن اهمیت انسان در مقابل اهمیت تصرف هایشان.مانند : نبرد استالینگراد، نرماندی ، دانکرک ، اوکیناوا و ...
- یا طول زمان جنگ را ملاک قرار میدادند: جنگ ۶روزه، جنگ ۳۳روزه ، ۲۲ روزه ، پانزده ساله
حتی در مواردی مثل "جنگ اعراب و اسرائیل" _جنگ خلیج فارس_جنگ دو کره _نبرد الجزایر _جنگ ویتنام
باز هم نامها خنثی، جغرافیایی و فاقد بار آرمانی بودند.
در مقابل، اسرائیل — با پیشینه مذهبی مشابه ما — برای عملیات های نظامی اش نامهایی چون "سرب گداخته" "ستون ابر""نگهبان دیواره ها""ستون آسمانی یا عامود هاعنان"انتخاب میکند که سرشار از نمادگرایی کتاب مقدس است.
اینجا است که نگران میشوم:اگر ما این نبرد را فقط "جنگ ۱۲روزه" بنامیم و برایش هویتی در نظر نگیریم: - نسل آینده ی جنگ ندیده هرگز نخواهند فهمید که چه کسی و با چه بهانه ای ایران ما را مورد هجوم قرار داد - جهاد رسانه و روایت ما در سایه یک عدد تقلیلک مییابد - و مهمتر — دقیقاً در همان تله بیهویتی گیر می کنیم که امام خمینی با "دفاع مقدس" از آن به خوبی عبور کرد.
نمیدانم دغدغه مندان فرهنگ ، اهالی ادبیات و استراتژیست های نظامی کجای مجلس اند اما من ده سال بعد را تصور میکنم: جوانی میپرسد "چرا به آن جنگ ۱۲روزه میگویید؟" و پاسخ ما میشود یک عدد! چون همینقدر طول کشید!
این یعنی باخت در اولین جبهه جنگ — جبهه روایتسازی*.
اما صحبت نهایی :
فهمیدیم که نام گذاری ، اولین سنگر روایت سازی است.
اما خب چه بگذاریم؟
اینجا است که من هم در فکرم.
میان ترکیبات عربیِ چون **«جنگ عِزَّت»**، **«نصر»**، **«یوم الموعود» — که شکوه اسلامی را فریاد میزنند — تا واژگانی مثل جنگ اقتدار ، جنگ صلابت و ...**.
حتی برای **دهنکجی به "معاملهٔ قرن" — که با طوفان الاقصی دود شد و به هوا رفت — به واژههایی مانند «طلوع»**، **«تغییر»**، **«تقدیر» یا «عبرتِ قرن» اندیشیدهام.
پا را فراتر گذاشتم: استخاره کردم و داستان اصحاب اخدود را خواندم — همان یهودیان متکبر که مومنان را در آتش سوزاندند و بطش شدید الهی دامنشان را گرفت.
ولی دریغ... هیچکدام به دلم ننشست!نه ضربآهنگِ رعدآسا را داشتند، نه ژرفای معناییِ
پس اینک کمک می طلبم: ای برادران و خواهرانِ ایرانی!بیایید با هم عمق و معنا ببخشیم به این دفاع مقدسِ نوین. این نبردِ ۱۲ روزه، لیاقت نامی را دارد که: ✓ *تاریخ را بلرزاند**،
✓ **روحِ مقاومتِ ما را فریاد بزند**،
✓ و **دشمن را در جنگ روایتسازی شکست دهد.**»
اگر در این سنگر — آنهم با پیشینه درخشان دفاع مقدس — مغلوب رسانه ی فرعون شویم، بیش از هر نبردی شکست خوردهایم.»
*سوسن رادمان
#جنگ_روایت#جنگی_که_بود_جنگی_که_هست
️با ما در این #جنگ_تحمیلی همراه باشید؛@imposedwar
در تاریخ ادبیات جنگ ایران و عراق، یک نقطه عطف مهم وجود دارد: روز ۲۲ بهمن ۱۳۶۰. در میانه جنگ تحمیلی، امام خمینی اولین بار با بهکارگیری واژه "دفاع مقدس"، نه فقط یک اصطلاح که یک تحول معنایی در ذهن ایرانیان درگیر جنگ ایجاد کرد.
ملت و دولت جمهوری اسلامی ایران تسلیم احکام مقدس قرآن و اسلام اند.[ ... ] و هیچ قدرتی به فضل خداوند متعال نمیتواند آنان را از این دفاع مقدس باز دارد."
این انتخاب تصادفی نبود. امام با هوشیاری فهمیده بودند که نام جنگ، سلاح هویتساز است. و اگر "جنگ" — که نشانگر تخاصم دوطرفه است — به "دفاع مقدس" تبدیل شود، سه پیام را در دل خود منتقل می کند: - ما آغازگر نبودیم - حب وطن و پاسداری از آن، عین ایمان است - این نبرد، قداستی الهی دارد
اما چرا این مسئله مهم است؟
۴۴ سال بعد، در تقابل اخیر ایران و اسرائیل، با پدیدهای عجیب روبرو هستیم: رسانههای داخلی و خارجی و حتی مردم ایران، این نبرد را صرفاً "جنگ ۱۲روزه مینامند! این در حالی است که رژیم صهیونیستی برای همین رویارویی از نام "رستاخیز" (Operation Resurrection) استفاده میکند.
همین بهانه ای می شود تا ذهنم در تاریخ جنگهای قرن بیستم چرخی بزند — مرگبارترین قرن بشریت.
سیاست مداران یخی جنگ های جهانی عموما نام مکان های درگیری را بر سر نبردها می گذاشتند؛ استعاره ای از برابر بودن اهمیت انسان در مقابل اهمیت تصرف هایشان.مانند : نبرد استالینگراد، نرماندی ، دانکرک ، اوکیناوا و ...
- یا طول زمان جنگ را ملاک قرار میدادند: جنگ ۶روزه، جنگ ۳۳روزه ، ۲۲ روزه ، پانزده ساله
حتی در مواردی مثل "جنگ اعراب و اسرائیل" _جنگ خلیج فارس_جنگ دو کره _نبرد الجزایر _جنگ ویتنام
باز هم نامها خنثی، جغرافیایی و فاقد بار آرمانی بودند.
در مقابل، اسرائیل — با پیشینه مذهبی مشابه ما — برای عملیات های نظامی اش نامهایی چون "سرب گداخته" "ستون ابر""نگهبان دیواره ها""ستون آسمانی یا عامود هاعنان"انتخاب میکند که سرشار از نمادگرایی کتاب مقدس است.
اینجا است که نگران میشوم:اگر ما این نبرد را فقط "جنگ ۱۲روزه" بنامیم و برایش هویتی در نظر نگیریم: - نسل آینده ی جنگ ندیده هرگز نخواهند فهمید که چه کسی و با چه بهانه ای ایران ما را مورد هجوم قرار داد - جهاد رسانه و روایت ما در سایه یک عدد تقلیلک مییابد - و مهمتر — دقیقاً در همان تله بیهویتی گیر می کنیم که امام خمینی با "دفاع مقدس" از آن به خوبی عبور کرد.
نمیدانم دغدغه مندان فرهنگ ، اهالی ادبیات و استراتژیست های نظامی کجای مجلس اند اما من ده سال بعد را تصور میکنم: جوانی میپرسد "چرا به آن جنگ ۱۲روزه میگویید؟" و پاسخ ما میشود یک عدد! چون همینقدر طول کشید!
این یعنی باخت در اولین جبهه جنگ — جبهه روایتسازی*.
اما صحبت نهایی :
فهمیدیم که نام گذاری ، اولین سنگر روایت سازی است.
اما خب چه بگذاریم؟
اینجا است که من هم در فکرم.
میان ترکیبات عربیِ چون **«جنگ عِزَّت»**، **«نصر»**، **«یوم الموعود» — که شکوه اسلامی را فریاد میزنند — تا واژگانی مثل جنگ اقتدار ، جنگ صلابت و ...**.
حتی برای **دهنکجی به "معاملهٔ قرن" — که با طوفان الاقصی دود شد و به هوا رفت — به واژههایی مانند «طلوع»**، **«تغییر»**، **«تقدیر» یا «عبرتِ قرن» اندیشیدهام.
پا را فراتر گذاشتم: استخاره کردم و داستان اصحاب اخدود را خواندم — همان یهودیان متکبر که مومنان را در آتش سوزاندند و بطش شدید الهی دامنشان را گرفت.
ولی دریغ... هیچکدام به دلم ننشست!نه ضربآهنگِ رعدآسا را داشتند، نه ژرفای معناییِ
پس اینک کمک می طلبم: ای برادران و خواهرانِ ایرانی!بیایید با هم عمق و معنا ببخشیم به این دفاع مقدسِ نوین. این نبردِ ۱۲ روزه، لیاقت نامی را دارد که: ✓ *تاریخ را بلرزاند**،
✓ **روحِ مقاومتِ ما را فریاد بزند**،
✓ و **دشمن را در جنگ روایتسازی شکست دهد.**»
اگر در این سنگر — آنهم با پیشینه درخشان دفاع مقدس — مغلوب رسانه ی فرعون شویم، بیش از هر نبردی شکست خوردهایم.»
#جنگ_روایت#جنگی_که_بود_جنگی_که_هست
۱۴:۲۹
#تنها_گریه_کن#بریده_کتاب#جنگی_که_بود_جنگی_که_هست
۱۵:۱۱
اولین روز جنگ، 23 خرداد 1404، اسرائیل سایت راداری سوباشی را هدف قرار داد تا آسمان ایران را برای عملیاتهایش امن کند.
درست مثل 37 سال پیش، وقتی 5 مرداد 1367، عراق به سایت راداری سوباشی حمله کرد، 19 نفر از نیروهای عملیاتی را به شهادت رساند و سایت را از کار انداخت تا لشکر منافقین بتوانند بدون هیچ مانعی از مرز کرمانشاه وارد ایران شوند و روی خط مستقیم خودشان را به تهران برسانند. از دست رفتن سوباشی یعنی آسمان غربِ کشور چشمهایش را از دست داده و راه برای تهاجم هر پرندهای به خاک کشور باز است. منطقهای که رادار ندارد، یعنی پدافند ندارد. 8 سال بود که رادار سوباشی چشم تیزبین ایران بود در مقابل هواپیمای دشمن و حالا ...
خیال عراق که از سایت سوباشی راحت شد، به سراغ پایگاه نوژه همدان آمد. باید آنجا را فلج می کرد تا هواپیمایی نتواند پرواز کند. اما بمباران عادیِ پایگاه جواب نمی داد. عراق برای منافقین سنگ تمام گذاشت!
به تهران خبر رسید پایگاه نوژه از کار افتاده. وقتی تیم خنثیسازی ارتش جمهوری اسلامی ایران با هلیکوپتر در نوژه نشست، با صحنه عجیبی مواجه شد: تمام پایگاه پر بود از یک بمب خاص؛ بمب خوشهای! 1500 بمب به در و دیوار پایگاه آویزان بود و ساعت متصل به چترِ هرکدام از بمبها که میرسید، منفجر میشد. نه هیچ هواپیمایی میتوانست روی باند حرکت کند نه حتی هیچ آدمی.خنثیکردن این همه بمب ماهها زمان میبُرد. وقت آن نبود که تیم ارتش از روشهای معمولِ خنثیکردن بمب استفاده کنند. باید ابتکاری به خرج میدادند برای این همه بمب. منافقین پشتِ گوشِ کرمانشاه بودند.
آن روز جواد شریفیراد و همکارانش جلوی آن همه بمب سر خم نکردند و کمتر از 24 ساعت پایگاه را آماده عملیات کردند.
و حالا 37 سال بعد از آن روز، رادار سوباشیِ زخمخورده از حمله اسرائیل، حتی یک هفته هم از دور خارج نمیشود!متخصصان فنی و عملیاتی سامانهای جدید، مجهز به قابلیتهای فنی روز را جایگزین سامانه قدیم رادار سوباشی میکنند تا چشمِ بیدارِ ایرانِ عزیز باشد در مقابل تهاجم هر دشمن.
و این است قدرت ایمان و ابتکار
#حرفه_ای#بریده_کتاب#جنگی_که_بود_جنگی_که_هست
۳:۳۹