بله | کانال جان و جهان | به‌ روایت مادران
عکس پروفایل جان و جهان | به‌ روایت مادرانج

جان و جهان | به‌ روایت مادران

۴,۰۶۵عضو
عکس پروفایل جان و جهان | به‌ روایت مادرانج
۴.۱هزار عضو

جان و جهان | به‌ روایت مادران

اینجا هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...undefinedhttps://ble.ir/janojahan
جهت ارتباط با ادمین کانال به آیدی @zahra_msh پیام دهید.
مادرانه، تلاش جمعی مادران برای بالندگی خود، فرزندان و ایران؛https://ble.im/madaremadary
thumbnail
#مأموریت_شَستِ_دست_راست
انگشتم روی دکمه پرداخت هزینه بلیط هواپیما چند لحظه‌ای خشک شد. فرآیند قرض کردن چهل میلیون تومان توی سرم فلاش‌بک زد. آنقدر عددش بزرگ بود که انگار چند تا از صفرهایش از محدوده مغزم می‌زد بیرون! چقدر تردید از سر گذرانده بودم و همت خرج کرده بودم تا هزینه سفر را جور کنم! یاد چهره نورانی سید این بار هم تردیدم را شست. بالاخره من بلیط‌دار شدم! اما هیچ تدبیر دیگری نداشتم! کجا بخوابم؟ لوازم سفر چه هستند؟ برای لبنانی ها چه چیزی هدیه ببرم؟ کارهای روی زمین مانده‌ام را چه کنم؟ خانواده‌ام به حضورم در این چند روز نیازی ندارند؟ سوییچ را از جاکلیدی دیواری کندم و تیز از خانه زدم بیرون.مثل برزخی که بین آب شور و شیرین باشد، زمان به دو قسمت قبل و بعد از پرداخت تقسیم شد. انگار انگشتم را که روی پرداخت فشار دادم همزمان یک عالمه دکمه‌های نامرئی دیگر هم توی عالَم فشار داده شدند و نخ‌های نادیدنی کشیده شدند! انگار از یک سوراخی از آسمان برکت سُر خورد توی دست و بال زندگی‌ام!نگاهی به ساعت ماشین انداختم و رعشه‌ای افتاد به وجودم، از مغز سر تا نوک شست پایم! یعنی من می‌توانم ظرف سه چهار ساعت تمام این لیست مخوف کارها را تیک بزنم؟
رسیدم روبه‌روی دفتر کارم. توی شلوغی خیابان پیدا کردن جای پارک حتما تمام چند ساعت زمانم را به باد می‌داد. پژو دویست و شش آلبالویی که همان حوالی پارک کرده بود، با رسیدن من بلافاصله کج کرد و جای پارک شسته‌رفته‌اش را دو دستی تقدیمم کرد. پله‌ها را دو تا یکی بالا رفتم و ظرف نیم ساعت کارهای هفته‌ام را سروسامانی دادم تا با خیال راحت‎‌تری سفر کنم. توی راه برگشت پرتقال‌های میوه‌فروشی چشمکی زدند و خاطره خالی بودن یخچال را روانه ذهنم کردند. کمی میوه خریدم و چند دقیقه بعد توی نانوایی بربری‌ها را با چاقو تکه‌تکه می‌کردم. نمی‌خواستم در نبودم همسر با بچه‌های قد و نیم‌قد به دردسر خرید بیفتد.توی کوچه از جلوی درخت خالی از برگ و یخ‌زده رد شدم: «نمی‌خوام دست خالی برم، باید یه تعداد هدیه ببرم برای لبنانیا، شاید مثل عراق به کار بیاد. توی این دو سه ساعت چطوری هدیه جور کنم؟» یاد رفیقم افتادم که خوراکش اینجور هدایا بود. با دو سه تا تلفن چندین هدیه ارزنده برایم جور شد، بدون پرداخت حتی یک ریال! بی فوت وقت کوله اربعینم را از توی کمد چوبی اتاق خواب کشیدم بیرون و چند تا لباس گرم و مقداری خوراکی سبک و کمی داروی ضروری جاساز کردم تویش. هنوز از آن چند ساعت طلایی مقداری باقی مانده بود و من توی شوک برکتی بودم که فرو ریخته بود توی زندگی‌ام!کارهایم معجزه‌آسا راست و ریس شد و گوشی به دست به دنبال اسنپی به مقصد فرودگاه امام بودم. قیمتش سر به فلک کشیده بود. هم‌زمان تپسی را هم چک کردم. قیمتش پایین‌تر از اسنپ بود. پریدم اسنپ را لغو کنم که دیدم راننده‌ای در مسیر مبدأ است. وجدانم توی چرخه چه کنم چه نکنم گیر کرد و در نهایت انگشتم با مقداری لرزش لغو سفر را فشار داد.
خداحافظی با آب و تابی با بچه‌ها کردم. در ماشین را که باز کردم از صدای خواننده زن مشمئز شدم. راننده پراید کاربراتی قرمز به وضوح معتاد بود و بنزینش در آخرین حد! خاطره‌های عجیبی از سفرهای قاچاقی‌اش به آن طرف مرزها تعریف می‌کرد! مسیر عجیبی را هم انتخاب کرده بود! قدری که رفتیم دیگر به مرز یأس رسیدم و احساس کردم به پرواز نخواهم رسید. نیم ساعتی که مسیر نامأنوسش را رفت دیگر کارد به استخوانم رسید و گفتم «آقا برگرد از همون اتوبان معمول برو. اینجوری نمی‌رسیم به موقع!» فکر راننده اسنپی که بعد از حرکت به سمت خانه ما لغوش کرده بودم دست از سر مغزم برنمی‌داشت! هرقدر لمس پرداخت بلیط برکت آورده بود توی زندگی‌ام، لغو آن اسنپ مثل سوراخ هولناکی آن‌ها را از زندگی‌‌ام تخلیه کرده بود. به غلط کردم افتاده بودم. مگر اختلاف قیمتش چقدر بود که حق آن بنده خدا را ضایع کردم؟ رفتم توی سابقه اسنپ تا اطلاعاتی از ماشین لغو شده پیدا کنم و جبران کنم که نبود! مستاصل شده بودم: «خدایا توبه... .» اگر دیر می‌رسیدم بلیطم هم به کلی سوخت می‌شد، بدون برگشت حتی یک ریال! زبانم از صلوات کف کرده بود! بنزین پراید اوراقی هم داشت به آخر می‌رسید! بالاخره با تپش قلبی که توی دهانم آمده بود رسیدم به فرودگاه و بدو بدو خودم را رساندم به کانتر! مسئول کانتر به من این آرامش را داد که لب مرزی به موقع رسیده‌ام! یکی از سه صندلی انتهای هواپیما با جلوه‌های ویژه و بوهای مخصوص گیرم آمد! حالا من مسافر آسمان بودم... .
undefinedادامه دارد...
به روایت: #م‌._آ. (#پدرانه)به قلم: .ح.
undefined با لمس فلش «پیشنهاد برای مجله» سفیر این پیام برای جمع بزرگتری باشید!
در جان و جهان هر بار یکی از مادران درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...undefined
undefined بله | ایتا undefined

۱:۱۹