روزهای جنگی من _ ۲۵ مهر ۱۴۰۳امروز آخر کلاسِ داستانِ کودک یکی نوشت: استاد دعا بفرمائید جنگ نشه. دیروز توی یک کانالی مادری نوشته بود من خیلی استرس دارم، چرا باید شوهرامون رو تعطیل کنند ولی بچههامون توی یه شهرک نظامی برن سر کلاس؟برای ماهیای که کل عمرش توی آب زندگی کرده توضیح بیآبی همون قدر سخته که برای کسی که توی امنیت بزرگ شده و غُر زده، بخوای جنگ را توضیح بدهی.ما وسط جنگیم؛ آنوقت از استاد میخواهد دعا بفرمائید جنگ نشه. کُریها و تهدیدها تا به حال تا این حد برایم واضح نبوده. هر کس برای خودش کاری تعریف کرده. موگویی و رسول با خرج خودشان رفتهاند لبنان . #عرفانیان فراخوان نهضت روایات طلایی راه انداخته. بنتالهدی هیئت زنان مقاومت دعوتم کرد. توی شهرکمان داروهای تاریخ مصرف دار بلا استفاده خانهها را برای لبنان جمع کردند. هر کسی خودجوش بدون تشکیلات یا با تشکیلات هر کاری از دستش بر می آید دارد میکند. یک عده فُحش میدهند زیرِ روایتهای #موگویی. یک عده دعا میکنند برای رزمندهها، یک عده تعطیل میشوند تا مانا باشند، عدهای دو شیفت میشوند، عدهای تلفنی با همتایانشان صحبت میکنند. بوی باروت جنگ همهجا پیچیده. من چه کاری ازم بر میآید؟ سال ۲۰۰۱ وقتی پانزده سال بیشتر نداشتم با پدرم رفتم سوریه، ترکیه و لبنان. هم لبنان واقعا قشنگ بود هم لبنانیها. گریه و ترس کودک لبنانی را خوب به یاد دارم؛ از تفنگِ اسباببازی بزرگی که برای برادرم خریدهبودیم میترسید؛ پشت مادرش قایم شده بود و تفنگ را نشان میداد. جای گلولهها روی خانههای سنگی لبنان را هم خوب یادم هست. پایمان رسید به ایران عمویم زنگ زد که آمریکا را زدند. یازده سپتامبر بود. یادم نیست حسم چی بود. از آن سال تا به حال کلمه جنگ را بارها و بارها شنیدم. جنگ افغانستان، جنگ سوریه، جنگ عراق، جنگ اکراین، جنگ #غزه، جنگ #لبنان. تا همین پارسال بیحسیام ادامه داشت تا اینکه به خواندن روایات علاقمند شدم. به دیدن تصاویر جنگ کنجکاو. کارم به جایی رسید که از غزه الهام میرسید که کمتر غصه بخور؛ ما مقاومیم. مدتی مریض شدم. هم دانشگاهیام گفت آنفالوات میکنم. چرا از این همه درد و رنج ایرانی دمی نمیزنی و شدی غمخوار غزه؟ وقتی وعده صادق ۱ انجام شد من خواب بودم. صبح توی مهدِ دخترم فهمیدم، وقتی مربی بچهها گفت دیشب بچههای غزه راحت خوابیدند. دلم هُری ریخت. یک لحظه آوار دیدم دور و برم را و اسرائیل را جایِ خدا. حتی شاید گریهام گرفت نه فقط از خوشحالی، بیشتر از ترس. از ترسِ اسرائیل. حالا میفهمم تصورم از اسرائیل و قدرتش مثل تصور آن کودک لبنانی از تفنگ اسباببازی بوده. از وعده صادق۱ ماهها میگذرد. از وعده صادق ۲، دو هفته. با دومی واقعا اشک شوق ریختم. زیر تهدید اسرائیل رفتم نماز نصر. دو هفته است میخواهند ما را بترسانند، اما ابهتی که شکست دیگر شکسته است. دعا میکنم برای نابودی اسرائیل آن هم در وسط معرکه جنگ نه برای جنگ نشدن.دعا میکنم برای تبدیل ترسها به اطمینان. تبدیل تفرقهها به اتحاد. برای زندگی واقعی. برای عدل و داد جهانی. برای روزی که #شیطان گریهکند. برای خودم؛ برای تو؛ برای اینکه فقط دعاگو نباشیم.
#ناداستان @jostarestan
#ناداستان @jostarestan
۱۹:۵۵
روزهای جنگی من_۲۸ مهر ۱۴۰۳وقتی زور بزنی برای نوشتن، مخاطب هم زورکی میخواند. این را یکروز استاد داستان بهم گفت، وقتی ازش پرسیدم حظ نویسنده مهم است از نوشتن یا حظ خواننده از خواندن؟دوباره رهبری شهید شد.این جور وقتها منم دلم میخواهد بنویسم ولی نه زورکی. نه به سفارش کسی و نه برای نشان دادن هنرنمایی.برای من بدترین ساعتها همان ساعت های بلاتکلیفی است. همان وقتی که بین دادههای مغزت بده بستان میکنی، نمیدانی واقعا گرگ به گله زده یا نه. چوپان راستگوست یا دروغگو. بالاخره تائید میشود یا تکذیب. یکی دوخبر اول را که دیدم زیاد جدی نگرفتم. یعنی خودم را زدم به این راه که یک شِبهنظامی را از روی شباهتش میخواهند جای یحیی جا بزنند. عکسها و فیلمهای مثبت هجده سال را بارها و بارها چک کردم. اما اینبار فرق داشت، همه چیز بیش از حد عادی بود. طوری که خودِ خبرسازها هم فرصت بزرگ یا کوچک نمایی نداشتند تا اینکه آزمایش دیاناِی تائید شد. حتی فرصت نکردند فکر کنند به سانسور بعضی نشرهایشان یا جلوگیری از قهرمان سازی. داشتند ضعفِ اطلاعاتیشان را توی چشم دنیا میکردند. خودشان هم باور نداشتند کسی را کشتند که سالها آرزوی کشتنش را داشتند. کسی که آن طوفان را به پا کرد؛ #یحیی_السنوار را میگویم.به نظرم نه باید از این طرف بوم افتاد و نه آن طرفش. درست است که زیباست بنویسیم:عصایی که با تنی خسته -ولی از خود رسته- به پرندک شما پرتاب شد، اژدهایی است که هرآنچه رشتهاید از هم خواهد درید.رجزی است آهنگین و حماسی..عدهای برایتان کف خواهند زد. حتی برای توکه نوشتی "از این مفتضحتر نمیشود؛ مِنتوسی که حامیانش در لیست بایکوت قرار دادند در جیب فرمانده پیدا شد!".راستش من هم با بایدن موافقم که دنیا جای امنتری خواهد شد. اما این امنیت را همه دنیا مدیون یحیی خواهند بود ؛ کسی که مردم را بیدار کرد تا بفهمند مرگ با عزت بهتر است از زندگی با ذلت. او در حال مبارزه، در خانهای شهید شد که صاحبِ آن خانه نوشت: باعث افتخار ماست که در خانه ما شهید شدی، ای ابوابراهیم، خانه و جان ما و هر چه داریم فدای توست.توی آن ساعتهای بلا تکلیفی یک لحظه دلم عمیق گرفت؛ وقتی هیچ تائیدی از سمت حماس نیامده بود. با خودم گفتم نکند واقعا کربلا شده باشد و هیچ یاری نمانده که بخواهد تائید یا رد کند.حتی گریهام هم نمیآمد. کمکم رجزها شروع شد. نه فقط در رفح یا کرانه باختری. در هر گوشهای از دنیا، به چند زبان، شروع کردند به تفسیر، به تمجدید و یا تحقیر. برای من هم همه چیز معنا پیدا کرد، حتی آن بسته مِنتوس باز نشده و بایکوت شده. او همه توانش را جمع کرد توی یکدست و چوبش را پرتاب کرد. دوربین تکان خورد. نمیدانم یحیی زاویه دید چند نفر را تغییر داد. دل چند نفر را تکان داد. دست چند نفر را بالا میبرد. نویسندهای که در ۷ اکتبر کتاب جدیدش را شروع کرد و یک نقطه اوجِ ماندگار ساخت. آمار جستجو در مورد غزه به بالاترین حد تاریخ رسید. او مردم را نسبت به فلسطین آگاه کرد. نسبت به ظلم، بیدار. یکسال دیگر مقاومت، اینبار مقابل سکوتها و عدم سکوتها؛ مقابل هزاران چشم. و آخرین سکانس خود را در اکتبر سال بعد با لغزش دوربینی که چوب به سمتش پرتاب شد، به پایان رساند. چیزی که قدردانش هستم این است که مجبور نیستم احساس کنم قهرمان روئینتن است.آن چیزی که بیشتر از همه قدردان درکش هستم همین عادی بودن است.#یحیی_السنوار#ناداستان @jostarestan
۱۳:۵۳
حمله اسرائیل، ۵ آبان ۱۴۰۳اُکتبر چرا تمام نمیشوی؟خود تحقیری در ایران چنان نفوذ کرده که اگر خودِ نتانیاهو هم زنده بگوید جنگندههای اربابمان آمریکا به حریم هوایی ایران نتوانست ورود کند، عدهای ایرانی میشوند خبر پخش کنِ خبرگزاریهای معاند و میگویند واقعا آبروریزی شد ۲۰۰ جنگنده توی آسمانِ ایران چرخ زدند و برگشتند. برای من عذاب آورترین لحظات همان لحظاتیاست که مثل یک سرباز صفر نباید بدانم واقعا چه خبر شده؟ این صداها چه بود که نصف شب میشنیدم؟ چهارنفر چگونه شهید شدند؟ رسانه ملی تا چند ساعت میخواهد یک اطلاعیه را بارها تکرار کند؟ من نه آنوری هستم و نه اینوری. یعنی یک شهروند بیطرفم. نه یک خودتحقیرِ برانداز و نه یک حزباللهی جاهل. یک ایرانی هستم که افتخار ایرانی بودنم را جار میزنم. از خودتحقیریهای هموطنانم توی کوچه و بازار رنج میبرم و از خود بزرگ بینیهای احمق وار هم خشنود نمیشوم. دلم حقیقت را میخواهد. بعد از چندین ساعت اطلاعیه آمد که از چند صد کیلومتری ایران از عراق تعدادی موشک دوربُرد به سمت برخی رادارهای مرزی ایلام، خوزستان و تهران پرتاب شده. با خسارتی اندک. اول دو شهید اعلام شد و بعد چهار شهید. از شهدا چند پوستر دیدم که بالهای چون فرشتهشان را در حال محافظت از ایران پهن کرده بودند تا کودکی بتواند راحت بخوابد. واقعا تا این حد احساسِ بچه بودن یا سرباز صفر بودن را تجربه نکرده بودم. چقدر این جور مواقع سریع و شفاف پاسخ دادن حالم را خوب میکند. چرا نباید دقیق بدانم چه تعداد موشک، چه تعداد اصابت چه تعداد عملکردِ پدافند موفق؟ درست است که من توی اتاق جنگ نیستم. و نمیدانم آیا انتشار خبر موثق در زمان سریع کمک به دشمن است؟ و نمیدانم صلاح چیست. اما این همه احساسِ نادانی حقم نیست. من با تمام وجودم ایران را دوست دارم. قدردانِ امنیتی که تویش بزرگ شدم هستم، اما کاش کمی بزرگانهتر با من رفتار میشد. خاطره سه روز تاخیر اعلام اشتباه هواپیمای اکراینی بدجوری توی ذهنم حک شده. از این گِلهها که بگذریم الحمدلله بگویم. الحمدلله که ایران سرافراز ماند. الحمدلله که اسرائیل و آمریکا بهانههای نابودیشان را دستمان دادند. الحمدلله که ظهور نزدیک است. #ناداستان#گِله @jostarestan
۱۸:۳۴
جملههای زینب نیمهشب ۱۴ آبان ۰۳اسمش زینب است، اما سوسن صدایش میکنند. پدرش نمیخواست ستمکِش شود. تصورش از زینب، کسی بود که سختی کشیده، نمیخواست دخترش همنام او باشد. نمیخواست مصیبت بِکِشَد. تصویری که برایش ساخته بودند از زینب، دردناک بود. پدر بود؛ حق داشت نخواهد دخترش مصیبت بکشد. زینب دیگری میشناسم که زینت صدایش میکنند. نمیدانم چرا، اما شاید او را پدر، زینب نامید و مادر، زینت صدا کرد. و نمیدانم چند زینب هستند که پدرمادرشان سرِ اسم زینب توافق داشتند اما بچههایشان بزرگ شدند و اسمشان را تغییر دادند. میخواهم کمی از زینب بنویسم. زینبی که دلم نمیخواهد فقط برایش گِریه کنم. دلم میخواهد مثل او باشم. مجلسی بود پُر از سران و اشراف شام. یزید بادی به غبغب انداخت و گفت که کاش سران قبیلهاش که در جنگ بدر کشته شدند، بودند و میدیدند که طایفه خزرج چطور از شمشیرها به ناله آمدند. شعر خواند که هاشم با حکومت بازی کرد، نه خبری از آسمان آمد و نه وحیای نازل شد.زینب، دختر علی از گوشه مجلس برخاست و با صدای رسا گفت: الحمد لله رب العالمین ..توی هیچباری که قرآنم ختم شد وقتی به آیه ۱۰ روم رسیدم، یادِ زینبی که آن آیه را در مجلس یزید خواند نیافتم. اصلا صدای غرّا دختر علی توی گوشم نپیچید و لرزش یزید جلوی جمع به ذهنم نیامد. نه فقط روم، ۱۷۸ آلعمران هم فکر مرا به سمت مهلت دادن به یزید و سنت املا نیانداخت. دروغ چرا. تا همین چند وقت پیش اصلا نمیدانستم زینب، دختر علی(ع)، خواهر حسین(ع) به جز آن جمله مارایت الا جمیلا، جملههایی دارد که در تاریخ ثبت و کتابها در موردش نوشته شده.
ابوسفیان از آزادشدگان فتح مکه توسط پیامبر بود، حالا زینب در کاروان اسرا، خطاب به یزید میگوید: یابن طلقا! چرا این خطاب قند در دلم آب نکرده؟ چرا از این اقتدار کمتر شنیدم؟ چرا این صحنه را هیچ فیلمسازی نساخته؟ چرا این لحنِ قوی، این عجز و خواری یزید و بُهت حُضار را اصلا ندیدم و فقط برای مصیبتها، پوچ گریه کردم. زینب ادامه داد:از فرزند کسی که جگرهای پاکان را به دهان گرفته و گوشتش از خون شهدا پرورش یافته چه انتظار؟
آری، بگو اجدادت برخیزند و پایکوبی کنند و به تو بگویند: دست مریزاد یزید!
..
زودا که به آنان بپیوندی و آرزو کنی که ای کاش شَل بودی و لال، نمیگفتی آنچه را گفتی و نمیکردی آنچه را کردی.
..
سوگند به خدا که هرگز نمیتوانی نام و یاد ما را محو و وحی ما را بمیرانی.
..
حمد فقط از آن خداست که برای اول ما سعادت و مغفرت و برای آخر ما شهادت و رحمت مقرر فرمود.
..
حسبناالله و نعم الوکیل.
اگر غیر از دختر علی کسی این خطبه را خوانده بود باید تعجب میکردم. واقعا چقدر زیبا سرود فرید، وقتی گفت:
سِرّ نِیْ در نِیْنَوا میماند اگر زینب نبودکربلا در کربلا میماند اگر زینب نبود
نمیدانم چقدر از زینبها، زینب میماندند اگر بیشتر میدانستند از زینب. اگر بیشتر نوشته بودند از زینب. اگر بیشتر خوانده بودیم از زینب. شاید هیچکدامشان از زینب تصویر درستی ندارند. کاش بیشتر میدانستم از سنگری که او زد و جبههای که در آن جنگید.#ناداستان#زینب#روز_پرستار @jostarestan
ابوسفیان از آزادشدگان فتح مکه توسط پیامبر بود، حالا زینب در کاروان اسرا، خطاب به یزید میگوید: یابن طلقا! چرا این خطاب قند در دلم آب نکرده؟ چرا از این اقتدار کمتر شنیدم؟ چرا این صحنه را هیچ فیلمسازی نساخته؟ چرا این لحنِ قوی، این عجز و خواری یزید و بُهت حُضار را اصلا ندیدم و فقط برای مصیبتها، پوچ گریه کردم. زینب ادامه داد:از فرزند کسی که جگرهای پاکان را به دهان گرفته و گوشتش از خون شهدا پرورش یافته چه انتظار؟
آری، بگو اجدادت برخیزند و پایکوبی کنند و به تو بگویند: دست مریزاد یزید!
..
زودا که به آنان بپیوندی و آرزو کنی که ای کاش شَل بودی و لال، نمیگفتی آنچه را گفتی و نمیکردی آنچه را کردی.
..
سوگند به خدا که هرگز نمیتوانی نام و یاد ما را محو و وحی ما را بمیرانی.
..
حمد فقط از آن خداست که برای اول ما سعادت و مغفرت و برای آخر ما شهادت و رحمت مقرر فرمود.
..
حسبناالله و نعم الوکیل.
اگر غیر از دختر علی کسی این خطبه را خوانده بود باید تعجب میکردم. واقعا چقدر زیبا سرود فرید، وقتی گفت:
سِرّ نِیْ در نِیْنَوا میماند اگر زینب نبودکربلا در کربلا میماند اگر زینب نبود
نمیدانم چقدر از زینبها، زینب میماندند اگر بیشتر میدانستند از زینب. اگر بیشتر نوشته بودند از زینب. اگر بیشتر خوانده بودیم از زینب. شاید هیچکدامشان از زینب تصویر درستی ندارند. کاش بیشتر میدانستم از سنگری که او زد و جبههای که در آن جنگید.#ناداستان#زینب#روز_پرستار @jostarestan
۴:۲۷
۵:۵۹
۱۰:۲۶
۱۳:۰۰
۸:۰۸
۱۹:۰۱
۲۱:۱۹
۷:۰۱
دومینو، 11دی 1403T، ساعت 3 نیمه شباسم امروز را میگذارم دومینو. چون هم کلی دویدم و هم پشت سرهم شکست خوردم، یعنی فروپاشیدم. آن از صبح که با هول فکر کردم زهرا توی باران با چشم گریان منتظرم مانده و من فراموش کردم که بروم دنبالش؛ با چه وضعی لباش پوشیدم و هول کردم ولی اشتباه فکر کردم، این هم از شب. شاید هم همه اینها برگردد به همان « نه گفتن را بیاموز». اگر آنروز که منشی ایکبیری زنگ زد و گفت «سهشنبه ساعت 6:30 میتونید بیاید؟» گفته بودم نه این همه بلا سرم نمیآمد. اگر وقتی حرف از عملیات شد میگفتم نه، الآن چشمهایم قرمز نبود. اگر وقتی شیطان توی گوشم زمزمه کرد که چند هندوانه را نمیتوانی با یک دست بلند کنی میگفتم «نه! خوب هم میتونم» هم به دکتر میرسیدم هم به کلاسم. چرا باید فکر کنم اگر کسی من را برساند، میتوانم بدون حرص و جوش پا روی پا بگذارم و در کلاس، حضور مجازی داشته باشم؟ چرا اصلا باید فکر کنم که نمیتوانم هم به کلاس گوش کنم هم رانندگی کنم؟ چرا وقتی راهی را بلدم و یکبار ترافیکش را چک کردم باید مدام مسیر را بررسی کنم و لوکیشن قاطی کند و من حرص بخورم؟ چرا کمی نرم با او صحبت نکردم و اِنقدر غد شدم؟ مرغ که یکپا ندارد، شاید واقعا گفته بود سهشنبه 6:15. بعد از یک ساعت ترافیک رسیدم به کلینیک. پا توی کلینیک گذاشتم، دکترم پا توی کوچه گذاشت. نشناختمش. رفتم بالا با همان ایکبیری دعوا کردم. برگشتم که صدایم بالا نرود. توی آسانسور با دستیارِ دکتر دعوا کردم که «چرا دفعه پیش که دکتر بهت گفت پوتی بده آلژینات دادی؟» توی کوچه داشتم همینطور حرص میخوردم، دکترِ زبردست عصبکشیام از کلینیک آمد بیرون. با همان قدمهای تندش رفت سراغ نارنگی سوا کردن از میوهفروشی سر کوچه. شکارش کردم. داشت تند تند نارنگی میانداخت توی کیسه. با بغض گفتم: -دکتر شما نمیتونید روکشم رو برام بذارید؟-من کارم فقط اندوست.-بله میدونم خیلی هم از کارتون راضیام. خودتون برام انجام دادید. بچههام رو گذاشتم خونه همسایه اومدم میبینم دکترم رفته.یک کم نرم شد، گفت «کدوم دندونته؟» دهانم را باز کردم و 6 سمت چپ را نشانش دادم. الآن که فکر میکنم خندهام میگیرد. فکر کن لوکیشن جلوی نارنگیها، دیالوگ، اَکت و آآآآآآآ، توی گوشم هم هندزفری و کلاس مجازی دارد از جنگ رسانه میگوید. با خودش فکر کرد «الآن اگر قبول کنم که همه اون منشیها رو ضایع کردم،» همین چند دقیقه پیش صدایم را شنیده بود که میگفتم «بگید یه دکتر دیگه کارم رو انجام بده!» و آنها گفتند «دکتری دیگه نیست!» گفت: «کار خاصی نیست باید روکش رو جا زد و چسبوند ولی من نمیتونم انجام بدم» چرا بعضی روزها چراغ چهارراهها پشت سر هم برایت سبز میشود و بعضی روزها پشت هم دومینوهایت میریزند؟ راستش توی سکوت ماشین که همینطور داشتم همز و لمز میکردم خودم و دیگران را، به یاد حضرت هاجر افتادم. هفت بار صفا و مروه را رفت و برگشت، بچهاش گریه میکرد، هوا گرم بود، تشنه بودند. بعد از هفت بار چه شد که زمزم جوشید و هنوز که هنوزه دارد میجوشد؟ شاید حاجی باید هفت بار کار هاجر را تکرار کند و توی این مسیر فکر کند به همین چیزا؟ یعنی چی که حج متر است و همه اعمال با همین متر اندازهگیری میشود؟ شاید باید بعضی روزهایت دومینویی باشد تا یک چشمهای چیزی برایت بجوشد. بعد از کلی دوندگی و نرسیدنها، دستها و پاهایم از شدت یخ زدگی گرم نمیشدند. نمیدانم امروز چند سلولم را کُشتم و چقدر طول میکشد تا احیا شوند. صبح کلی برای حسام گریه کردم، به جایش شب کلی با بچهها به صوت بقیه بچههای کلاس خندیدم. واقعا آن شعر روز بصیرت را خودش سروده بود؟ نُه دی را چطور به بچه هفت ساله باید توضیح داد؟ چرا کلمه اختشاش و اختشاشات آنقدر ما را خنداند. بچهها فکر میکردند یک فُحش بامزهست.الحمدلله بابت امروز، خدایا چرا خوابم نمیآید؟ یا جامع الشتات! یا من لا تاخذه سنه و لا نوم! #جستار
@jostarestan
@jostarestan
۲۰:۵۷
پاکت هدیه
ج
جُستارستان | حمیده کاظمی
اکسیر قلم، ۲۰ دی ۱۴۰۳اولین بار که نویسندهای را از نزدیک دیدم دقیق یادم نیست، یعنی نمیدانم کدام نویسنده بود و کجا دیدمش. حتی یادم نیست یک نویسنده بود یا چند تا. نمیدانم چرا گفتهاند اولینها خوب به یاد میماند. فقط یادم هست که احساس میکردم توی بهشت کنارِ اولیا خدا هستم. چند وقتِ پیش یک جلسه کاری جدی با چند نویسنده داشتم. وقتی وارد اتاق شدم یکی از آنها چنان با احساس بغلم کرد که حسابی جا خوردم. نوبت به صحبتکردنِ من که رسید، همهشان تند تند مینوشتند. خیلی ترسناک بود، به بدیهیات ذهنیام هم شک میکردم. حالا دیگر آن تصویر ذهنی و احساس خاص را ندارم. گاهی خودم را هم نویسنده جا میزنم، هر چند کتابی چاپ شده ندارم. به نظرم نویسندهها مثل بقیه انسانها هستند. بعضیهایشان خودکشی میکنند، بعضیهایشان بیادبند و بعضی بسیار با ادب. تنها فرق مهمی که یک نویسنده با بقیه دارد قدرت اوست. قدرتِ به بند کشیدنِ دادههای ذهنیاش با نوشتن؛ قدرت قلم و اکسیرش.#تمرین
@jostarestan
@jostarestan
۱۵:۳۹
۱۶:۵۷
۱۵:۰۸
خرده روایتهای حج۲۱ دی ۱۴۰۳فکر میکردم مدینه بعد باشم، دیر بروم و زود برگردم.دیروز ساعت ۱۰ صبح، انتخاب کاروان باز شد، مدیر نمونه و هتل نزدیک به خانه خدا را کردم مِلاک، اتفاقا دفترش هم نزدیک بود، شدم مدینه قبل. و هم هتلی با سیما دوستم.مدیر نمونه امروز خودش بهم زنگ زد. گفت تا ۱۴، ۱۴:۳۰ هستیم. مدارکم را گذاشتم زیر بغلم و سوار ماشین شدم به سمت دفترش. توی تنها جای پارکی که انگار برای من خالی بود، دُرست جلوی پلاک ۴۹۴ پارک کردم. حاجی، عازم کربلا بود، همانطور که مدارکم را ثبت میکرد یکی دو تلفن را هم جواب داد. اولی پیرمردی بود کار چاقکن فیش حجاج، آخرش گفت:《حاجی، اگه دلت برای پیرمردها میسوزه و اجازه داری عوامل ببری، حاضرم تِی بکشم جلوی در رو، تونستی ما رو هم بِبَر ..》معلوم بود عاشق است. دومی خانمی بود با دو گوش و یک دهان، ولی دوبرابر حرف میزد تا گوش بدهد. آخرش کلی دعا کرد و گفت:《 ممنون حاجی، شما اولین کسی هستی که به ما جواب دادی گفتی فردا ده تا کاروان زوجی باز میشه.》حاجی گفت: 《من اینو نگفتم، شما گوش نمیدی من چی میگم. میگم فردا ده تا کاروان قراره باز بشه!》چیزی که فهمیدم این بود که دفاتر، زیاد هم از این روند سازمان حج راضی نیستند، مسافرها و یارغارهای خودشون را ماندهاند چه کنند، وقتی ۱۷ دقیقهای کاروانشان پُر شده؛ منتظر بهانه هستند تا رزروها را کنسل کنند. نباید بهانه دستشان دهم. یک هفته وقت دارم ۹۰ میلیون جور کنم. آخرش هم دو تا نصیحت متناقض کرد، یکی اینکه دلم نسوزه هماتاقی پیرزن انتخاب کنم. دو اینکه در این سفر خدمتکردن به عوامل اجرایی کاروان ثواب داره و سعی کنم یک مسئولیتی چیزی بگیرم و باری از دوش عوامل کم کنم. گفت: 《شما رو میکنم مدیر گروه، مطلب مفید بذاری برای کاروان.》در مورد هتل مدینه هم پرسیدم که گفت مشرف به بقیع است و از بهترینهاست، البته من جواب سوالم را نگرفتم چرا نماد "د" دارد؟ د شاید یعنی دور؟! یادم هست که بقیع خیلی بزرگ بود.#خرده_روایت#حج
@jostarestan
@jostarestan
۱۶:۴۶
پاکت هدیه
ج
جُستارستان | حمیده کاظمی
۵:۲۲
۲۲:۱۸