۱۳:۴۲
.یک خطی هر کدام از ارائه ها را بخواهم بگویم می شود این:سجاد عبداللهی : به روایت فتح نگاهی دوباره بیانداز.جواد موگویی : باید رفت در دلِ بحران تا بتوان از بحران حرف زد. باید تاریخ بدانی تا بتوانی نگاهی متفاوت و عمیق داشته باشی. هادی قادری : این که کجا باید دوربین دست بگیری و کجا باید آن را توی جیب بگذاری تشخیص توست. چشم مردم باش تا به تو اعتماد کنند.پرستو علی عسگرنژاد : برای سفر باید کولهای پُر دانش داشت. میتوانی با شهیدی حرف بزنی تا تو را وارد بازی زندگیاش کُنَد.رقیه سادات موسوی : این انتخاب توست که برای چه مخاطبی میخواهی حرف بزنی. حتی رمزآلود.فاطمه سلطانی : قبل از عکس لنز دوربینت را تمیز کن. کادر ببند و با عکس مناسب، روایت مناسب بنویس. محمد ناصریفر : به این فکر کن که چرا بعضی چیزها بعد از سالها هنوز در ذهنت مانده. احساسات را درگیر کن.فائضه غفارحدادی : روایت با گزارش فرقهایی دارد و تکنیکهایی برای روایتنویسی میتوان از روایتهای خوبِ نوشته شده استخراج کرد.#رویداد_روایت_خدمت#خلاصه
@jostarestan
@jostarestan
۲:۲۷
برزخ _ 27 مرداد ۱۴۰۳ایام عجیبی است. کربلا و #اربعین هر سالش. پارسال با دیدن راهی شدن دانه به دانه افراد، از دوست و آشنا گرفته تا فامیل و قوم و خویش مثل مرغی در قفس شده بودم که هر لحظه فکر میکرد میتواند بپرد. آخر هم نتوانست. چشم و هم چشمی عجیبی راه افتاده بود. مرضیه با بچههای قد و نیم قد و همسرش و دکتر و چند نفری دیگر از طریق العلما راهی شده بودند، راهی که موکبهای معنویاش بیشتر بودند و موکبهای مادیاش کمتر؛ کنار گذرِ فرات. نیمی از دلم پارسال جاماند توی آن راه. سالی که من رفتم، سال ۹۲ بود. اینهمه مرز باز نشده بود؛ طریق العلما اصلا باب نبود. امسال اوضاعم جور دیگری است؛ هر شب با دیدن بزرگ شدن بچههای اوشین توهم برم میدارد که کاش بچه های من هم شب بعد بزرگ شوند و کوله ببندیم و راهی شویم. اما شب بعد که میشود یک شب از شبهای باقیمانده به اربعین کمتر میشود. شبها میخوابم اما شبی نیست که چند بار بِینش بیدار نشوم و به یادِ مشایه نباشم. دیگر اخبار فامیل را دنبال نمیکنم که کی رفت یا کی میرود. خودم را تصور میکنم که در موکبی به اندازه دو متر بیشتر جا برای خوابیدن ندارد. روزها و گرمای دیوانهکنندهاش هم مرا میبَرد به گرمای کربلا؛ که الآن آنجا چند درجه است. مشایه حتما روزها خلوتتر است برعکس آن سالی که من رفتم. دلم عجیب خستگی آن راه را میخواهد..دلم میخواست یک سِمج تمام عیار بودم که تمام سالهای عمرش اربعین قدم زده باشد توی مسیر. با هر انگ شیطان، از چشم و هم چشمی گرفته تا دیوانگی و خودخواهی؛ همسرم میگوید عدهای برای وام و دلارش می روند. پارسال یکی از همکارهایش بین راه برگشت از مرز تصادف کرد و مُرد. یکی دیگر هم توی تصادف چند تا از مهرهای کمرش شکست. سال ۹۲ که پیاده قدم بر می داشتیم با زینب هر دویمان دلمان میخواست هم قدم سال بعد همسرمان باشد. سال ۹۳ ازدواج کردیم هر دو. از آن سال تا به حال فقط یکبار دیگر رفتم کربلا. جایزه خاطره نویسی اربعینم کربلا بود؛ یک هفته قبل اربعین رفتیم و برگشتیم دوتایی با همسرم. توی فرودگاه که به آن پیرزن کمک کردم تا چمدانهایش را جابجا کند؛ دعایم کرد و گفت خدا بچههای سالم بدهد بِت مادر. خدا را شُکر دو تا بچه سالم داد بهم. دوست داشتم منم با اهل و خانوادهام هر سال راهی میشدیم حتی وقتی بچهای توی بطن داشتم یا شیر خوارهای توی بغل؛ آن زمانها پیشکِش؛ الآن چرا نباید راهی شویم؟ چون ممکن است بِین راه تصادف کنیم و بمیریم؟ چون هوا گرم است؟ چون سخت است؟ چون تسهیلات میدهند؟ چون شیطان مدام توی گوشمان وِز وِز میکند؟ یا چون امام نمیخواهد؟ چون ما و شرایط هیچکارهایم و امام نمیخواهد. نمیخواهد چون خودمان نمیخواهیم آنجور که باید خواست.همسرم گفت میخواهی تنها برو! هنوز نمیدانم راهی میشوم یا نه!#ناداستان
@jostarestan
@jostarestan
۷:۴۱
چرا قدیم برف میآمد دومتر؟ تابستان ۱۴۰۳یکی از مهمترین علت های گرم شدن زمین نشستن است. بله نشستن! حتما برایتان اتفاق افتاده که جایی بنشینید که قبلش کسی آنجا نشسته باشد. حالتان از گرمای آن نشیمن که به نشیمنگاهتان منتقل میشود به هم میخورد. و حالا فکر کنید به این همه شغلی که ایجاد شده و کارشان نشستن است، چه تاثیری روی زمین میگذارند؟ ازکارمندی که 8 ساعت باید بنشیند، تا مهندس و آزادکاری که باز باید بنشیند؛ تا بچه و دانشجویی که آنها هم ساعتها باید یا توی کلاس یا جایی گوشی به دست بنشینند. بعضیها که یک تُکپا میروند قضای حاجت، وسطِ نشستنهایشان، باز هم میروند ساعتهامینشینند سرِ فرنگی . قدیم که برف میآمد دومتر، به خاطر این بود که اول صبح، مردِ خانه بقچهاش را میگرفت، میرفت توی دلِ کوه، گوسفندش را میچراند. یا میرفت سرِ زمین جون میکَند. زنِ خانه هم کلی کار داشت، اصلا وقت نمیکرد یک سره بنشیند روی مبل، پایِ گوشی، توی فضای مجازی.
دومین عامل یک مقدار بیادبی است؛ ولی چُسیدن است. قدیم ماکارونی نبود که کسی بخورد و نتواند جلوی چُسیدنش را بگیرد. پاستا که اصلا نبود. لازانیا فکر میکنید بود؟ خودِ تربچه هم که بود، کم بود، کسی سبزی نمیخرید که بخواهد التماس کند تُربچهاش را کم بگذار، هر کس از باغچهاش به اندازه میچید و میخورد. توی حیاط بو پخش میشُد. نخود و لوبیا هم سرِ فرصت خیس میخوردند یک شبانه روز، نه اینکه با همه نفخشان بروند توی شکمها.
عامل بعدی پلاستیک است. منظورم هر چیزی است که پلاستیک با آن سر و سرّی دارد. از پوشک و اسباببازی بچه گرفته تا کاور و مشما و این حجم انبوه ظروف پلاستیکی. بچه سهبار میشاشید میفهمید که نباید بشاشد، نه اینکه تا ششسالگی پوشک شود و بعد بفهمد که نباید شاشید. قدیم میرفتی حرم امام رضا، تشنهات میشد از سقاخانه، با کاسه آب میخوردی، کفشت را میدادی کفشداری. وفور لیوان پلاستیکی و مشما کفش نبود. باور کنید آن درخت پلاستیکی دکوریِ کنار آلاچیق، اکسیژن پس نمیدهد از خودش. لیوان همراه خود داشتن زِشت نیست. باکس باکس آب معدنی خریدن باکلاسی نیست. مشما اصلا با تو حرف میزنم: "چرا انقدر مُفت و فراوونی همه جا. گرمه مُشما، شرّت رو از زندگی ما کم کن. گرمه! مُشما، تو شُدی پوشک زمین. عرق سوز شده از بس دورش رو گرفتی! ُمشما کاش تجزیه میشدی."
عامل بعدی گوشی موبایل است. گوشی پُر مصرفِ داغ. باتریاش هم از دستِ گوشی کلافه شده. حالا تصور کنید همه گوشیهای کره زمین را که مُخش را پُکاندهاند. معلوم است داغ میکند زمین. خورشید بدبخت درست است که گرم است ولی شبها که خورشید نیست. پس چرا باز آنقدر گرمه؟ چون این هوا نیست که گرم است این زمین است که پُکیده از گرما.#طنز#ناداستان
@jostarestan
دومین عامل یک مقدار بیادبی است؛ ولی چُسیدن است. قدیم ماکارونی نبود که کسی بخورد و نتواند جلوی چُسیدنش را بگیرد. پاستا که اصلا نبود. لازانیا فکر میکنید بود؟ خودِ تربچه هم که بود، کم بود، کسی سبزی نمیخرید که بخواهد التماس کند تُربچهاش را کم بگذار، هر کس از باغچهاش به اندازه میچید و میخورد. توی حیاط بو پخش میشُد. نخود و لوبیا هم سرِ فرصت خیس میخوردند یک شبانه روز، نه اینکه با همه نفخشان بروند توی شکمها.
عامل بعدی پلاستیک است. منظورم هر چیزی است که پلاستیک با آن سر و سرّی دارد. از پوشک و اسباببازی بچه گرفته تا کاور و مشما و این حجم انبوه ظروف پلاستیکی. بچه سهبار میشاشید میفهمید که نباید بشاشد، نه اینکه تا ششسالگی پوشک شود و بعد بفهمد که نباید شاشید. قدیم میرفتی حرم امام رضا، تشنهات میشد از سقاخانه، با کاسه آب میخوردی، کفشت را میدادی کفشداری. وفور لیوان پلاستیکی و مشما کفش نبود. باور کنید آن درخت پلاستیکی دکوریِ کنار آلاچیق، اکسیژن پس نمیدهد از خودش. لیوان همراه خود داشتن زِشت نیست. باکس باکس آب معدنی خریدن باکلاسی نیست. مشما اصلا با تو حرف میزنم: "چرا انقدر مُفت و فراوونی همه جا. گرمه مُشما، شرّت رو از زندگی ما کم کن. گرمه! مُشما، تو شُدی پوشک زمین. عرق سوز شده از بس دورش رو گرفتی! ُمشما کاش تجزیه میشدی."
عامل بعدی گوشی موبایل است. گوشی پُر مصرفِ داغ. باتریاش هم از دستِ گوشی کلافه شده. حالا تصور کنید همه گوشیهای کره زمین را که مُخش را پُکاندهاند. معلوم است داغ میکند زمین. خورشید بدبخت درست است که گرم است ولی شبها که خورشید نیست. پس چرا باز آنقدر گرمه؟ چون این هوا نیست که گرم است این زمین است که پُکیده از گرما.#طنز#ناداستان
@jostarestan
۱۷:۴۲
روضههای بیصدا _شهریور ۱۴۰۳، صفر ۱۴۴۶اگر اهلش بشوی همه چیز برایت روضه میخوانند. بدون اینکه صدایی از آنها بشنوی. دیگر نمیتوانی بنشینی پایِ یک روضه باز، از مداحی که نعره میکشد. دلت قساوت را پَس میزند. گوشَت را میگیری و میروی بیرون. حتی چشمت نمیتواند تابلو فرشچیان را خیلی عادی، همه جا ببیند؛ روی بر میگردانی. امسال، محرم و صفر، با تمام محرم و صفرهای عمرم فرق داشت. سوار قالیچه تحلیل شده بودم و هر روز میرفتم در اعماق تاریخ. انسان اگر بخواهد صد سال و هزار سال که هیچ میلیونها سال هم میرود عقب، برای همه انواع دایناسورها اِسم میگذارد. پیشه دیرینه شناسی میسازد. اگر هم نخواهد نمیرود، اصلا سوالی برایش پیشنمیآید که بخواهد برود دنبالش. امسال من رفتم سالهای ۶۰ و ۶۱ قمری، حتی قبلتر. یعنی هزار و خوردهای سال قبل. اولین بار بود به این موضوع توجه میکردم که تا خبر مرگ معاویه برسد به مدینه، ده روز طول کشیده. اولین بار بود که فهمیدم ماریه در بصره، خانهاش را در اختیار شیعیان قرار داده. اولین بار بود آنهای داستانی مُسلم را احساس میکردم. اولین بار بود برای تدبیر و آرامش و تسلیمِ و قدرت ولی خدا روی زمین، گریهام میگرفت نه برای نفله شدن و آبوتابهایِ بیخودِ احساسی خودم.وقتی تاریخ را توی کولهات همیشه همراه داشته باشی، دیگر تعجب نمیکنی از وقاحت یزید که گفت هاشمیان با حکومت بازی میکردند، نه خبری از آسمان آمد و نه وحیای نازل شد. دیگر در دلت امام را چون عبداللهبن عباسها و محمدبن حنفیهها سرزنش و منع نمیکنی از رفتن به سمت کوفه. دیگر افسانه اُرَینِب برایت موضوع داستان نویسی و رقصِ قلم در کِرشمه خُسروانی نمیشود تا در زمین دشمن بازی کنی و بر جمله آنانکه گفتند "احمقتر از شیعه نیست"، مُهر تائید بزنی.
دیگر روی اسمها حساسی. برایت مهم است چرا امام از شبث بن ربعی، حجار بن ابجر، قیس بن اشعث و یزید بن حارث، پرسید مگر شما نبودید که به من نامه نوشتید و مرا به کوفه دعوت کردید؟ به جای یاد دادن گونه دایناسورها به کودکت که منقرض شدند، گونه خواصِ تجدیدنظرطلب، گونه فتنهگر صدارت طلبِ بیعت شکنِ زنسالار، گونه زرسالار اسلامستیز، گونه متحجر آشوبگر، گونه عذلت گُزین و گونه رهروان فاقد بصیرت را یاد میدهی؛ که همچنان تکثیر میشوند و منقرض نشدند. میگویی که امامعلی ابوموسی را بعد از نماز لعن میکرد، عذلتگزینی را که به خیال خود شرکت نکردنش در فتنه بهتر از شرکت کردنش در آن است. درکی از مار هفت خط، دایی مومنین، معاویه، پیدا میکنی و با خونِدلهای علی در نامههایش همراه میشوی. تاریخ که بدانی، متوجه میشوی سیاست اُموی بوده که میخواسته زن را در خانه نگه دارد و مُزد آب دادن دست شوهر را آویزه گوشش کند، که اگر خواست قلمی بزند، شعری بسراید، حرکتی کند در اجتماع، سُست باشد و وظیفهاش را چیز دیگری بداند. تاریخ که بدانی، هر حرفی را از هر کسی قبول نمیکنی، حتی اگر عالمی بگوید شِمر جانباز صفین بوده. دیگر توی نمایش و تئاترِ تحریفی، اشک تمساح نمیریزی. ایستاده کف نمیزنی برای فرزند شهیدی که نمیداند پدرش برای چه شهید شد. نمیداند امامش برای چه شهید شد. حِرص میخوری. دلت میخواهد داد بزنی. فریاد بزنی. همه چیزهایی که سالها به خوردت داده بودند پَس بزنی.دلت میخواهد جلویِ تحریف تاریخ را بگیری. دلت میخواهد به مداح بگویی فریاد نَزن.خیلی آهسته بگو، همسر علیبن مظاهر وقتی دید میخواهند فقط زنان بنیهاشم را اسیر و زنان سایر قبایل را آزاد کنند، گفت: "آیا انصاف است دختران پیامبر اسیر شوند و من از اسارت دور؟"مردم گریه میکنند.
تاریخ که بدانی در و دیوار برایت بیصدا روضه میخوانند. اشک، روحت را سبک میکند. اوج میگیری. توی وجودت حماسهِ غم، شور ایجاد میکند. قلمات روضه میخواند.
#ناداستان @jostarestan
دیگر روی اسمها حساسی. برایت مهم است چرا امام از شبث بن ربعی، حجار بن ابجر، قیس بن اشعث و یزید بن حارث، پرسید مگر شما نبودید که به من نامه نوشتید و مرا به کوفه دعوت کردید؟ به جای یاد دادن گونه دایناسورها به کودکت که منقرض شدند، گونه خواصِ تجدیدنظرطلب، گونه فتنهگر صدارت طلبِ بیعت شکنِ زنسالار، گونه زرسالار اسلامستیز، گونه متحجر آشوبگر، گونه عذلت گُزین و گونه رهروان فاقد بصیرت را یاد میدهی؛ که همچنان تکثیر میشوند و منقرض نشدند. میگویی که امامعلی ابوموسی را بعد از نماز لعن میکرد، عذلتگزینی را که به خیال خود شرکت نکردنش در فتنه بهتر از شرکت کردنش در آن است. درکی از مار هفت خط، دایی مومنین، معاویه، پیدا میکنی و با خونِدلهای علی در نامههایش همراه میشوی. تاریخ که بدانی، متوجه میشوی سیاست اُموی بوده که میخواسته زن را در خانه نگه دارد و مُزد آب دادن دست شوهر را آویزه گوشش کند، که اگر خواست قلمی بزند، شعری بسراید، حرکتی کند در اجتماع، سُست باشد و وظیفهاش را چیز دیگری بداند. تاریخ که بدانی، هر حرفی را از هر کسی قبول نمیکنی، حتی اگر عالمی بگوید شِمر جانباز صفین بوده. دیگر توی نمایش و تئاترِ تحریفی، اشک تمساح نمیریزی. ایستاده کف نمیزنی برای فرزند شهیدی که نمیداند پدرش برای چه شهید شد. نمیداند امامش برای چه شهید شد. حِرص میخوری. دلت میخواهد داد بزنی. فریاد بزنی. همه چیزهایی که سالها به خوردت داده بودند پَس بزنی.دلت میخواهد جلویِ تحریف تاریخ را بگیری. دلت میخواهد به مداح بگویی فریاد نَزن.خیلی آهسته بگو، همسر علیبن مظاهر وقتی دید میخواهند فقط زنان بنیهاشم را اسیر و زنان سایر قبایل را آزاد کنند، گفت: "آیا انصاف است دختران پیامبر اسیر شوند و من از اسارت دور؟"مردم گریه میکنند.
تاریخ که بدانی در و دیوار برایت بیصدا روضه میخوانند. اشک، روحت را سبک میکند. اوج میگیری. توی وجودت حماسهِ غم، شور ایجاد میکند. قلمات روضه میخواند.
#ناداستان @jostarestan
۱۳:۲۴
مَتَى نَصْرُ اللَّهِ ۗ؟أَمْ حَسِبْتُمْ أَنْ تَدْخُلُوا الْجَنَّةَ وَلَمَّا يَأْتِكُمْ مَثَلُ الَّذِينَ خَلَوْا مِنْ قَبْلِكُمْ ۖ مَسَّتْهُمُ الْبَأْسَاءُ وَالضَّرَّاءُ وَزُلْزِلُوا حَتَّى يَقُولَ الرَّسُولُ وَالَّذِينَ آمَنُوا مَعَهُ مَتَى نَصْرُ اللَّهِ ۗ أَلَا إِنَّ نَصْرَ اللَّهِ قَرِيبٌ [سوره البقرة : 214]خدایا، ما فکر نکردیم که بهشت رفتن به آسانی آب خوردن است..
لَا يُكَلِّفُ اللَّهُ نَفْسًا إِلَّا وُسْعَهَا ۚ لَهَا مَا كَسَبَتْ وَعَلَيْهَا مَا اكْتَسَبَتْ ۗ رَبَّنَا لَا تُؤَاخِذْنَا إِنْ نَسِينَا أَوْ أَخْطَأْنَا ۚ رَبَّنَا وَلَا تَحْمِلْ عَلَيْنَا إِصْرًا كَمَا حَمَلْتَهُ عَلَى الَّذِينَ مِنْ قَبْلِنَا ۚ رَبَّنَا وَلَا تُحَمِّلْنَا مَا لَا طَاقَةَ لَنَا بِهِ ۖ وَاعْفُ عَنَّا وَاغْفِرْ لَنَا وَارْحَمْنَا ۚ أَنْتَ مَوْلَانَا فَانْصُرْنَا عَلَى الْقَوْمِ الْكَافِرِينَ [سوره البقرة : 286]تو خودت یادمان دادی چه بخواهیم و چه بگوئیم.. دلمان خون است، آنچه طاقتش را نداریم برسرمان نیاور..عفو کن.. ببخش..رحم کن.. ما را بر کافران نصرت بده..
بَلَى ۚ إِنْ تَصْبِرُوا وَتَتَّقُوا وَيَأْتُوكُمْ مِنْ فَوْرِهِمْ هَذَا يُمْدِدْكُمْ رَبُّكُمْ بِخَمْسَةِ آلَافٍ مِنَ الْمَلَائِكَةِ مُسَوِّمِينَ [سوره آل عمران : 125]وَمَا جَعَلَهُ اللَّهُ إِلَّا بُشْرَى لَكُمْ وَلِتَطْمَئِنَّ قُلُوبُكُمْ بِهِ ۗ وَمَا النَّصْرُ إِلَّا مِنْ عِنْدِ اللَّهِ الْعَزِيزِ الْحَكِيمِ [سوره آل عمران : 126]خدا یا ما را صبر بده.. برسان آن پنج هزار ملک را برای کمک..قلبمان را مطمئن کن به آن..
إِذْ تَسْتَغِيثُونَ رَبَّكُمْ فَاسْتَجَابَ لَكُمْ أَنِّي مُمِدُّكُمْ بِأَلْفٍ مِنَ الْمَلَائِكَةِ مُرْدِفِينَ [سوره اﻷنفال : 9] وَمَا جَعَلَهُ اللَّهُ إِلَّا بُشْرَى وَلِتَطْمَئِنَّ بِهِ قُلُوبُكُمْ ۚ وَمَا النَّصْرُ إِلَّا مِنْ عِنْدِ اللَّهِ ۚ إِنَّ اللَّهَ عَزِيزٌ حَكِيمٌ [سوره اﻷنفال : 10]یا غیاث المستغیثین.. استجب لنا..بشارتمان بده.. قلبمان را مطمئن کن..
قَاتِلُوهُمْ يُعَذِّبْهُمُ اللَّهُ بِأَيْدِيكُمْ وَيُخْزِهِمْ وَيَنْصُرْكُمْ عَلَيْهِمْ وَيَشْفِ صُدُورَ قَوْمٍ مُؤْمِنِينَ [سوره التوبة : 14]چشم میجنگیم.. ای شفای قلب مومنین
وَلَقَدْ أَرْسَلْنَا مِنْ قَبْلِكَ رُسُلًا إِلَى قَوْمِهِمْ فَجَاءُوهُمْ بِالْبَيِّنَاتِ فَانْتَقَمْنَا مِنَ الَّذِينَ أَجْرَمُوا ۖ وَكَانَ حَقًّا عَلَيْنَا نَصْرُ الْمُؤْمِنِينَ [سوره الروم : 47]خدایا امشب نصرالله میهمان توست.. تو بر خودت نصرت مومنین را فرض کردی..
إِنَّا لَنَنْصُرُ رُسُلَنَا وَالَّذِينَ آمَنُوا فِي الْحَيَاةِ الدُّنْيَا وَيَوْمَ يَقُومُ الْأَشْهَادُ [سوره غافر : 51]
إِذَا جَاءَ نَصْرُ اللَّهِ وَالْفَتْحُ [سوره النصر : 1]شیرینی این نصر را بچشان به ما...
#دلنوشته#راه_نصرالله @jostarestan
لَا يُكَلِّفُ اللَّهُ نَفْسًا إِلَّا وُسْعَهَا ۚ لَهَا مَا كَسَبَتْ وَعَلَيْهَا مَا اكْتَسَبَتْ ۗ رَبَّنَا لَا تُؤَاخِذْنَا إِنْ نَسِينَا أَوْ أَخْطَأْنَا ۚ رَبَّنَا وَلَا تَحْمِلْ عَلَيْنَا إِصْرًا كَمَا حَمَلْتَهُ عَلَى الَّذِينَ مِنْ قَبْلِنَا ۚ رَبَّنَا وَلَا تُحَمِّلْنَا مَا لَا طَاقَةَ لَنَا بِهِ ۖ وَاعْفُ عَنَّا وَاغْفِرْ لَنَا وَارْحَمْنَا ۚ أَنْتَ مَوْلَانَا فَانْصُرْنَا عَلَى الْقَوْمِ الْكَافِرِينَ [سوره البقرة : 286]تو خودت یادمان دادی چه بخواهیم و چه بگوئیم.. دلمان خون است، آنچه طاقتش را نداریم برسرمان نیاور..عفو کن.. ببخش..رحم کن.. ما را بر کافران نصرت بده..
بَلَى ۚ إِنْ تَصْبِرُوا وَتَتَّقُوا وَيَأْتُوكُمْ مِنْ فَوْرِهِمْ هَذَا يُمْدِدْكُمْ رَبُّكُمْ بِخَمْسَةِ آلَافٍ مِنَ الْمَلَائِكَةِ مُسَوِّمِينَ [سوره آل عمران : 125]وَمَا جَعَلَهُ اللَّهُ إِلَّا بُشْرَى لَكُمْ وَلِتَطْمَئِنَّ قُلُوبُكُمْ بِهِ ۗ وَمَا النَّصْرُ إِلَّا مِنْ عِنْدِ اللَّهِ الْعَزِيزِ الْحَكِيمِ [سوره آل عمران : 126]خدا یا ما را صبر بده.. برسان آن پنج هزار ملک را برای کمک..قلبمان را مطمئن کن به آن..
إِذْ تَسْتَغِيثُونَ رَبَّكُمْ فَاسْتَجَابَ لَكُمْ أَنِّي مُمِدُّكُمْ بِأَلْفٍ مِنَ الْمَلَائِكَةِ مُرْدِفِينَ [سوره اﻷنفال : 9] وَمَا جَعَلَهُ اللَّهُ إِلَّا بُشْرَى وَلِتَطْمَئِنَّ بِهِ قُلُوبُكُمْ ۚ وَمَا النَّصْرُ إِلَّا مِنْ عِنْدِ اللَّهِ ۚ إِنَّ اللَّهَ عَزِيزٌ حَكِيمٌ [سوره اﻷنفال : 10]یا غیاث المستغیثین.. استجب لنا..بشارتمان بده.. قلبمان را مطمئن کن..
قَاتِلُوهُمْ يُعَذِّبْهُمُ اللَّهُ بِأَيْدِيكُمْ وَيُخْزِهِمْ وَيَنْصُرْكُمْ عَلَيْهِمْ وَيَشْفِ صُدُورَ قَوْمٍ مُؤْمِنِينَ [سوره التوبة : 14]چشم میجنگیم.. ای شفای قلب مومنین
وَلَقَدْ أَرْسَلْنَا مِنْ قَبْلِكَ رُسُلًا إِلَى قَوْمِهِمْ فَجَاءُوهُمْ بِالْبَيِّنَاتِ فَانْتَقَمْنَا مِنَ الَّذِينَ أَجْرَمُوا ۖ وَكَانَ حَقًّا عَلَيْنَا نَصْرُ الْمُؤْمِنِينَ [سوره الروم : 47]خدایا امشب نصرالله میهمان توست.. تو بر خودت نصرت مومنین را فرض کردی..
إِنَّا لَنَنْصُرُ رُسُلَنَا وَالَّذِينَ آمَنُوا فِي الْحَيَاةِ الدُّنْيَا وَيَوْمَ يَقُومُ الْأَشْهَادُ [سوره غافر : 51]
إِذَا جَاءَ نَصْرُ اللَّهِ وَالْفَتْحُ [سوره النصر : 1]شیرینی این نصر را بچشان به ما...
#دلنوشته#راه_نصرالله @jostarestan
۱۸:۲۶
حاشیه نگاری جمعه حیاتیشهرکمان از روز قبل برای حضور در جمعه نصر و رزمایش بسیج و دیدار با رهبری ثبتنام میکرد. دل توی دلم نبود که اسمم را بنویسم و بروم صف اول؛ وجودم را پر کنم از نور خدا. قسمت نبود. نشد. خیلی زود ظرفیت پُر شد. مصمم بودم که میروم؛ اما شیطان جورابم را برداشته بود، آب شده بود رفته بود توی زمین. یک جفت جوراب دیگر از توی کشو برداشتم که بپوشم، آن را هم یک لنگهاش را سوراخ سوراخ کرده بود. دیوانه نیستم که جوراب صد سوراخه را با احترام بگذارم توی کشو؛ کار خودش بود میخواست یا نروم یا دیر برسم؛ با مکافاتی یک جوراب جور کردم و بدو بدو رفتم. دروازه دولت خداحافظی کردم و از ماشین پیاده شدم تا با مترو زودتر برسم. به بچهها سفارش کردم " کمتر شلوغ کنید؛ حواس بابا رو پرت نکنید تا تصادف نکنه." شارژ موبایلم کم بود با این حال زنده، مصلی را دنبال میکردم. خطبه اول شروع شد و من بین جمعیت در اعماق زمین به سمت ایستگاه بهشتی با توقفهای طولانی، فشار همه جانبه، نطقهای مختلف، قطع و وصلشدنهای آنتن، شنیدم که نه تعلل میکنیم و نه شتابزده عمل میکنیم. این قسمت خطبه را خانمی که ماسک و دستکش داشت و چشمش به زور معلوم بود چند بار بلند تکرار کرد تا همه بشنوند. خودش یک تنه قطع کننده شایعات شده بود و میگفت هم آقا خوبه هم همسرشون. یکبار هم عبارت "حمله ایرانِ" یکی از مسافران را نقد کرد و گفت حمله نه، دِفاع.یک خانمی هم حسابی شاکی بود، یا زیر لب با خودش دعوا میکرد که چرا زودتر از جای گرم و نرمش بیدار نشده یا با مترو دعوا میکرد که "برو دیگه لعنتی! خطبههای آقا شروع شده". و یا به مردم میگفت "ساکت باشید این خانم صدای خطبهها رو از گوشیش داره پخش میکنه."خانمی هم گفت "من که نماز نمیتونم بخونم فقط اومدم تا سیاهی لشکر باشم، چشم دشمن کور بشه از جمعیت."ایستگاه مفتح به زور از بین جمعیت پیاده شدم. سِیل جمعیت داشتند شُعار میدادند: این همه لشکر آمده گروه دیگر جواب میدادند : به عشق رهبر آمده. انگار سوارِ قطار زمان شده بودم و توی سال ۵۷ پیاده شده باشم. باورم نمیشد این من بودم بین جوش و خروش و خشم و شعار؛ بغض گلویم را گرفته بودم. اشک شوقم سرازیر شد و راه صدایم باز شد. منم همراه جمعیت از پشت پرده اشک شُعار میدادم. خیابان مفتح مملو از جمعیت بود. عدهای قدم تند میکردند به نماز برسند مثل من. عدهای هم سرگرم ایستگاههای صلواتی بودند. بعضیها هم با خانواده آمدهبودند، توی چمنها اُتراق کرده بودند و از بلندگو خطبهها را گوش میدادند. دست بعضیها هم ساندویچ خانگی با نان لواش بود. خطبه اول کوتاه بود و زود تمام شد.خطبه دوم به عربی بود و مترجمی آن را ترجمه میکرد. این خطبه با زبان فصیح عربی و کمی طولانیتر بود؛ شاید خطابش اعراب خواب رفته بود و میخواست بیدارشان کند، شاید هم برای دلگرمی مردم داغدیده لبنان بود که دلشان برای صدای رسای سیدشان تنگ شده. من نمیدانستم شیخ بهایی متولد لبنان است؛ حتی شهید اول و شهید ثانی هم. توی دلم همبستگی شدیدی با لبنان احساس کردم و با درکی عمیقتر نابودی اسرائیل را فریاد زدم. از درب ۳ خیابان بهشتی وارد مصلی شدم. گفتند اینجا جلوتر از امام است و نماز را فرادی بخوانید. توی چمن های کنار خیابان سجادهام را پهن کردم. خانمی بایک مقنعه چانهدار مشکی روبرویم نشسته بود، دوتا پسر داشت و یک دختر. دخترش توی بغلش خواب بود. چهرهاش شبیه عکسهای دوران انقلاب بود. دوستداشتم فقط نگاهش کنم که دانههای زیتون افتاده روی چمنها توجهم را جلب کردند. من، زیرِ درخت صلحِ زیتون، زیر آسمانی که اسرائیل تهدید کرده بود، بینِ میلیونها نفر نشسته بودم. رهبرم مقابل چشم میلیونها؛ نه، میلیاردها نفر، در کمالِ آرامش، جلوی خدای عالمیان خم و راست میشد. افتخارش را که بندگی خداست به رُخ همه میکشید. حتی نماز عصر را خودش خواند. آخرِ نماز تبرک جست به تربت سیدالشهدا. فرشتهها زیر لب برایش وان یکار میخواندند. سِیل جمعیت به سمت درهای خروج سرازیر شدند. مثل قطرهای توی یک رود آرام کمکم به درب ۳ رسیدم. یاد مِنا افتادم. نه راه پَس داشتم نه پیش. یک ماشینِ خِرس وسط راه پارک کرده بود و جمعیت دوشاخه شده بود ولی حرکت سخت بود. باید به راست میرفتم ولی آقایی پدرانه پیشنهاد کرد از چپ تلاش کنم برای بیرون رفتن. مادر و دختری جلویم بودند. دختر به مادرش گفت "یه چیز شیرین داری ؟ " با زحمت یک شکلات از کیفم به او رساندم. آقایی پُشت سرم گفت: "خدارحم کنه اتفاقی نیافته برا کشور؛ اینا یه خروج رو نمیتونند مدیریت کنند." از زمزمهها فهمیدم فقط من نیستم که به یادِ منا افتادم. آدمهایی که لباس خاکی داشتند هم هیچ تلاشی برای باز شدن مسیر نمیکردند. حتی نمیدانستند پارکینگ کدام سمت است. با هر زحمتی شده از بین جمعیت فشرده عبور کردم به جمعیت نیمه فشرده. به سمت ایستگاه مفتح؛ پیاده.
۶:۰۴
به زور چپیدم توی قطارِ زمان. کمکم از سال۵۷ فاصله میگرفتم. به همسرم پیام دادم "من ایستگاه دروازه دولتم نگران نباش، شما برید من خودم میام" همان لحظه زنگ زد که آنها هم الآن دروازهدولتند. با بچهها توی ماشین منتظرم میماند. سوار شدم. به حال برگشتم. به روزمرگیها. ظهر مهمان بودیم. به موقع رسیدیم. شب که شد. درد همه صورتم را گرفته بود. سه روز از عصبکُشی دندان ۶ پائینم میگذشت و گویی لب و دهان و فک و گوش و حتی مغزم تازه داشتند برایش ختم میگرفتند. لبم گِزگِز میکرد. فَک و بقیه دندانهایم تیر میکشیدند. سینوسهایم درد داشت. همه این بازی را شیطان راه انداخته بود تا از این جمعه تاریخی قلمی نزنم ولی کور خوانده بود.مینویسم و خواهم نوشت اگر خدا بخواهد. #حاشیه_نگاری#ناداستان#جمعه_نصر
@jostarestan
@jostarestan
۶:۰۴
عصرانه با لهجه اصفهانی 18 مهر 1403 1. بعد از چند سال دعوت شدن به یک عصرانه، خیلی چسبید؛ هر چند که دعوتِ آن همه همسایه بادِ غرورمان را همان اول خالی کرد؛ به خیالمان فقط ما دوتا دعوت بودیم. دخترم که یخ ش حسابی بسته شد! منفی صد و چند درجه را هم رد کرد. خدا را شکر آخرِ سر کمی بازی کرد. دلم کباب شد آن همه بغض و غم باد را که نمیداستم از چیست می خورد؛ وقتی بچه ها را نگاه می کرد که بازی می کنند. بعد از چند ساعت یخش شکست؛ شیدایی اش که شروع شد جوری نارنگی ها و موزها را میخورد که انگار تا به حال توی خانه مان میوه نخورده. توی خانه وقتی پرسیدم چرا اولش ناراحت بودی، گفت «چون حسنی گفته بود اگر علی بیاد من نمی آم ولی اومد». این را آنقدر جدی گفت که شک کردم کتاب چهل حدیث امام را در عالم جنینی اش گذرانده و شرح آن که می گوید «به راستى كه خداوند عزوجل براى شر قفل هايى گذارد و كليد آن قفل ها را شراب قرارداد و دروغ از شراب بدتر است.» در پوست و استخوانش جذبیده. او نگران بود، نگران آن همه شرهایی که از بیخ گوشمان گذشت. از آن انگشتری که گریه پری یاس را درآورد. از آن لیوان های که روی فرش چَپه نشد. از دعواهایی که گریه هایش خیلی طول نکشید. از آن غیبت ها که رد و بدل می شد و از آن غیبتی که باید یاد میشد و نشد.
2. نمیدانم دورِهمی عصرانه همسایه ها بود یا تالار بورس شیشه ای برای نشان دادن طلاهایشان به یکدیگر. اگر میدانستم همه ی آن همه طلایم را میریختم توی کیسه میاوردم یکجا نشانشان می دادم. ده تا انگشت و دوتا گوش با احتساب هر کدام چند سوراخ رویش و یک گردن و یک ساقِ دست و دو تا ساقِ پا، که بیشتر نداریم. طلاها خجالت می کشیدند آنقدر برق و بورق داشتند. یادِ طلاهای اهدا شده به جبهه مقاومت افتادم.
3. چنان با آب و تاب از معلم پسرش تعریف می کرد که دو مقاله دارد و نویسنده است که با تمام وجود کل رزومه ام را مخفی کردم؛ خدایا به تو پناه می برم از خود را بالاتر از دیگران دیدن.
4. نگاه کردن به دنیا از زاویه دید دیگران مخصوصا مردهایِ کم حرف واقعا برایم لذت دارد، این لذت را اولین بار با کتاب پروژه پدری چشیدم. شاید این نوع نگاه از زاویه دید زن ها برای مردها هم جالب باشد. خدایا توبه. ولی خاطره های «چه تغییری کردمِ » زن ها و جواب های شوهرهایشان نُقل این جور دورهمی هاست. شاید همه بخندند از جواب های دقیق و هوشمندانه مردها ولی کسی بیشتر توی دلش حرص می خورد که شوهرش تا به حال به او نگفته «حق نداری موهاتو کوتاه کنی» یا «وسط ابروهایت را برنداریا» و هیچ خاطره ای برای تعریف کردن توی این صِنف ندارد.
5. تا به حال این عزت و احترام برای سالاد ماکارونی را ندیده بودم. هم یک نوع بود و رقیبی نداشت؛ هم روی سفره طلایی با بشقاب و قاشق چنگال و لیوان های یک شکل سِرو شد و هم، همه بعد از خوردن، شروع کردند به تعریف کردن. بدون جِلز و وِلز، بدون بو، بدون بخار؛ مثل یک موجودِ با شخصیت و ساکت، وسط سفره نشسته بود.
6. خدا قوت به بانوی اصفهانی باسلیقه، میزبان این میهمانی! خدا قوت به همه خانم های بُخور بخواب بی هنر! خدا قوت به همه مادرانِ بی درد! خدا قوت به همه مردان و فرزندان این مرز و بوم.#ناداستان#حاشیه_نگاری#بدون_رعایت_نیم_فاصله
@jostarestan
2. نمیدانم دورِهمی عصرانه همسایه ها بود یا تالار بورس شیشه ای برای نشان دادن طلاهایشان به یکدیگر. اگر میدانستم همه ی آن همه طلایم را میریختم توی کیسه میاوردم یکجا نشانشان می دادم. ده تا انگشت و دوتا گوش با احتساب هر کدام چند سوراخ رویش و یک گردن و یک ساقِ دست و دو تا ساقِ پا، که بیشتر نداریم. طلاها خجالت می کشیدند آنقدر برق و بورق داشتند. یادِ طلاهای اهدا شده به جبهه مقاومت افتادم.
3. چنان با آب و تاب از معلم پسرش تعریف می کرد که دو مقاله دارد و نویسنده است که با تمام وجود کل رزومه ام را مخفی کردم؛ خدایا به تو پناه می برم از خود را بالاتر از دیگران دیدن.
4. نگاه کردن به دنیا از زاویه دید دیگران مخصوصا مردهایِ کم حرف واقعا برایم لذت دارد، این لذت را اولین بار با کتاب پروژه پدری چشیدم. شاید این نوع نگاه از زاویه دید زن ها برای مردها هم جالب باشد. خدایا توبه. ولی خاطره های «چه تغییری کردمِ » زن ها و جواب های شوهرهایشان نُقل این جور دورهمی هاست. شاید همه بخندند از جواب های دقیق و هوشمندانه مردها ولی کسی بیشتر توی دلش حرص می خورد که شوهرش تا به حال به او نگفته «حق نداری موهاتو کوتاه کنی» یا «وسط ابروهایت را برنداریا» و هیچ خاطره ای برای تعریف کردن توی این صِنف ندارد.
5. تا به حال این عزت و احترام برای سالاد ماکارونی را ندیده بودم. هم یک نوع بود و رقیبی نداشت؛ هم روی سفره طلایی با بشقاب و قاشق چنگال و لیوان های یک شکل سِرو شد و هم، همه بعد از خوردن، شروع کردند به تعریف کردن. بدون جِلز و وِلز، بدون بو، بدون بخار؛ مثل یک موجودِ با شخصیت و ساکت، وسط سفره نشسته بود.
6. خدا قوت به بانوی اصفهانی باسلیقه، میزبان این میهمانی! خدا قوت به همه خانم های بُخور بخواب بی هنر! خدا قوت به همه مادرانِ بی درد! خدا قوت به همه مردان و فرزندان این مرز و بوم.#ناداستان#حاشیه_نگاری#بدون_رعایت_نیم_فاصله
@jostarestan
۲۰:۰۵
حاشیه نگاری جمعه حیاتی شنبه ۲۱ مهر ویراش شدهشهرکمان از روز قبل برای حضور در جمعه نصر و رزمایش بسیج و دیدار با رهبری ثبتنام میکرد. دل توی دلم نبود که اسمم را بنویسم و بروم صف اول؛ من دیگر آن کسی نبودم که اگر کسی بگوید توی بِیت دیدمت، خجالت بکشم؛ تکلیفم را با خودم یکسره کرده بودم. قسمتم نبود. نشد. خیلی زود ظرفیت پُر شد.
مصمم بودم که میروم؛ اما شیطان جورابم را برداشته بود، آب شده بود رفته بود توی زمین. یک جفت جوراب دیگر از توی کشو برداشتم که بپوشم، آن را هم یک لنگهاش را سوراخ سوراخ کرده بود. دیوانه نیستم که جوراب صد سوراخه را با احترام بگذارم توی کشو؛ کار خودش بود میخواست یا نروم یا دیر برسم؛ با مکافاتی یک جوراب جور کردم و بدو بدو رفتم. بچهها و همسرم توی ماشین منتظرم بودند. دم رفتن حسابی حرصم گرفت؛ از دایه مهربانتر از مادری که زنگ زده بود "بچهها را نبریا".دروازه دولت خداحافظی کردم و از ماشین پیاده شدم تا با مترو زودتر برسم. به بچهها سفارش کردم " حواس بابا رو پرت نکنید تا تصادف نکنه."
شارژ موبایلم کم بود با این حال زنده، مصلی را دنبال میکردم. خطبه اول شروع شد و من بین جمعیت در اعماق زمین به سمت ایستگاه بهشتی با توقفهای طولانی، فشار همه جانبه، نطقهای مختلف، قطع و وصلشدنهای آنتن، شنیدم که *نه تعلل میکنیم و نه شتابزده عمل میکنیم*. این قسمت خطبه را خانمی که ماسک و دستکش داشت و چشمش به زور معلوم بود چند بار بلند تکرار کرد تا همه بشنوند. خودش یک تنه قطع کننده شایعات شده بود و میگفت هم آقا خوبه هم همسرشون. یکبار هم عبارت "حمله ایرانِ" یکی از مسافران را نقد کرد و گفت حمله نه، دِفاع.یک خانمی هم حسابی شاکی بود، یا زیر لب با خودش دعوا میکرد که چرا زودتر از جای گرم و نرمش بیدار نشده یا با مترو دعوا میکرد که "برو دیگه لعنتی! خطبههای آقا شروع شده". و یا به مردم میگفت "ساکت باشید این خانم صدای خطبهها رو از گوشیش داره پخش میکنه."خانمی هم گفت "من که نماز نمیتونم بخونم فقط اومدم تا سیاهی لشکر باشم، چشم دشمن کور بشه از جمعیت."
ایستگاه مفتح به زور از بین جمعیت پیاده شدم. سِیل جمعیت داشتند شُعار میدادند: این همه لشکر آمده گروه دیگر جواب میدادند : به عشق رهبر آمده. انگار سوارِ قطار زمان شده بودم و توی سال ۵۷ پیاده شدم. از خانمهای بیحجاب مترو خبری نبود. فقط یکی دو نفری را بین جمعیت دیدم که از تعجب داشتند شاخ در میآوردند. باورم نمیشد این من بودم بین جوش و خروش و خشم و شعار؛ نمیدانم چرا گریهام گرفته بود. حتما از خوشحالی بود؛ وقتی اشک شوقم سرازیر شد، راه صدایم باز شد. منم همراه جمعیت با صدای لرزان شُعار میدادم.
خیابان مفتح مملو از جمعیت بود. عدهای قدم تند میکردند به نماز برسند مثل من. عدهای هم سرگرم ایستگاههای صلواتی بودند. بعضیها هم با خانواده آمدهبودند، توی چمنها اُتراق کرده بودند و از بلندگو خطبهها را گوش میدادند. دست بعضیها هم ساندویچ خانگی با نان لواش بود. خطبه اول کوتاه بود و زود تمام شد.خطبه دوم به عربی بود و مترجمی آن را ترجمه میکرد. این خطبه به نظرم کمی طولانیتر بود؛ شاید خطابش اعراب خواب رفته بود و میخواست بیدارشان کند، شاید هم برای دلگرمی مردم داغدیده لبنان بود که دلشان برای صدای رسای سیدشان تنگ شده. من نمیدانستم شیخ بهایی متولد لبنان است؛ حتی شهید اول و شهید ثانی هم. اسم کسانی که توی خطبه برده شد، بعدا جستجو کردم. توی دلم همبستگی شدیدی با لبنان احساس کردم و نابودی اسرائیل را از خدا خواستم.از درب ۳ خیابان بهشتی وارد مصلی شدم. گفتند اینجا جلوتر از امام است و نماز را فرادی بخوانید. توی چمن های کنار خیابان سجادهام را پهن کردم. خانمی بایک مقنعه چانهدار مشکی روبرویم نشسته بود، دوتا پسر داشت و یک دختر. دخترش توی بغلش خواب بود. چهرهاش شبیه عکسهای دوران انقلاب بود. من واقعا به دوران انقلاب آمده بودم. دوستداشتم فقط نگاهش کنم که دانههای زیتون افتاده روی چمنها توجهم را جلب کردند. من، زیرِ درخت صلحِ زیتون، زیر آسمانی که اسرائیل تهدید کرده بود، بینِ میلیونها نفر نشسته بودم. رهبرم مقابل چشم میلیونها؛ نه، میلیاردها نفر، در کمالِ آرامش، جلوی خدای عالمیان خم و راست میشد. افتخارش را که بندگی خداست به رُخ همه میکشید. نماز عصر را هم خودش خواند. آخرِ نماز تبرک جست به تربت سیدالشهدا. فرشتهها زیر لب برایش وان یکار میخواندند. سِیل جمعیت به سمت درهای خروج سرازیر شدند. مثل قطرهای توی یک رود، آرام آرام، به درب ۳ رسیدم. یاد مِنا افتادم. نه راه پَس داشتم نه پیش. یک وانت بزرگ وسط راه پارک کرده بود و جمعیت دوشاخه شده بود. مردم سوارش بودند؛ یک عکاس هم از جمعیت عکس میگرفت. حرکت واقعا سخت بود..
مصمم بودم که میروم؛ اما شیطان جورابم را برداشته بود، آب شده بود رفته بود توی زمین. یک جفت جوراب دیگر از توی کشو برداشتم که بپوشم، آن را هم یک لنگهاش را سوراخ سوراخ کرده بود. دیوانه نیستم که جوراب صد سوراخه را با احترام بگذارم توی کشو؛ کار خودش بود میخواست یا نروم یا دیر برسم؛ با مکافاتی یک جوراب جور کردم و بدو بدو رفتم. بچهها و همسرم توی ماشین منتظرم بودند. دم رفتن حسابی حرصم گرفت؛ از دایه مهربانتر از مادری که زنگ زده بود "بچهها را نبریا".دروازه دولت خداحافظی کردم و از ماشین پیاده شدم تا با مترو زودتر برسم. به بچهها سفارش کردم " حواس بابا رو پرت نکنید تا تصادف نکنه."
شارژ موبایلم کم بود با این حال زنده، مصلی را دنبال میکردم. خطبه اول شروع شد و من بین جمعیت در اعماق زمین به سمت ایستگاه بهشتی با توقفهای طولانی، فشار همه جانبه، نطقهای مختلف، قطع و وصلشدنهای آنتن، شنیدم که *نه تعلل میکنیم و نه شتابزده عمل میکنیم*. این قسمت خطبه را خانمی که ماسک و دستکش داشت و چشمش به زور معلوم بود چند بار بلند تکرار کرد تا همه بشنوند. خودش یک تنه قطع کننده شایعات شده بود و میگفت هم آقا خوبه هم همسرشون. یکبار هم عبارت "حمله ایرانِ" یکی از مسافران را نقد کرد و گفت حمله نه، دِفاع.یک خانمی هم حسابی شاکی بود، یا زیر لب با خودش دعوا میکرد که چرا زودتر از جای گرم و نرمش بیدار نشده یا با مترو دعوا میکرد که "برو دیگه لعنتی! خطبههای آقا شروع شده". و یا به مردم میگفت "ساکت باشید این خانم صدای خطبهها رو از گوشیش داره پخش میکنه."خانمی هم گفت "من که نماز نمیتونم بخونم فقط اومدم تا سیاهی لشکر باشم، چشم دشمن کور بشه از جمعیت."
ایستگاه مفتح به زور از بین جمعیت پیاده شدم. سِیل جمعیت داشتند شُعار میدادند: این همه لشکر آمده گروه دیگر جواب میدادند : به عشق رهبر آمده. انگار سوارِ قطار زمان شده بودم و توی سال ۵۷ پیاده شدم. از خانمهای بیحجاب مترو خبری نبود. فقط یکی دو نفری را بین جمعیت دیدم که از تعجب داشتند شاخ در میآوردند. باورم نمیشد این من بودم بین جوش و خروش و خشم و شعار؛ نمیدانم چرا گریهام گرفته بود. حتما از خوشحالی بود؛ وقتی اشک شوقم سرازیر شد، راه صدایم باز شد. منم همراه جمعیت با صدای لرزان شُعار میدادم.
خیابان مفتح مملو از جمعیت بود. عدهای قدم تند میکردند به نماز برسند مثل من. عدهای هم سرگرم ایستگاههای صلواتی بودند. بعضیها هم با خانواده آمدهبودند، توی چمنها اُتراق کرده بودند و از بلندگو خطبهها را گوش میدادند. دست بعضیها هم ساندویچ خانگی با نان لواش بود. خطبه اول کوتاه بود و زود تمام شد.خطبه دوم به عربی بود و مترجمی آن را ترجمه میکرد. این خطبه به نظرم کمی طولانیتر بود؛ شاید خطابش اعراب خواب رفته بود و میخواست بیدارشان کند، شاید هم برای دلگرمی مردم داغدیده لبنان بود که دلشان برای صدای رسای سیدشان تنگ شده. من نمیدانستم شیخ بهایی متولد لبنان است؛ حتی شهید اول و شهید ثانی هم. اسم کسانی که توی خطبه برده شد، بعدا جستجو کردم. توی دلم همبستگی شدیدی با لبنان احساس کردم و نابودی اسرائیل را از خدا خواستم.از درب ۳ خیابان بهشتی وارد مصلی شدم. گفتند اینجا جلوتر از امام است و نماز را فرادی بخوانید. توی چمن های کنار خیابان سجادهام را پهن کردم. خانمی بایک مقنعه چانهدار مشکی روبرویم نشسته بود، دوتا پسر داشت و یک دختر. دخترش توی بغلش خواب بود. چهرهاش شبیه عکسهای دوران انقلاب بود. من واقعا به دوران انقلاب آمده بودم. دوستداشتم فقط نگاهش کنم که دانههای زیتون افتاده روی چمنها توجهم را جلب کردند. من، زیرِ درخت صلحِ زیتون، زیر آسمانی که اسرائیل تهدید کرده بود، بینِ میلیونها نفر نشسته بودم. رهبرم مقابل چشم میلیونها؛ نه، میلیاردها نفر، در کمالِ آرامش، جلوی خدای عالمیان خم و راست میشد. افتخارش را که بندگی خداست به رُخ همه میکشید. نماز عصر را هم خودش خواند. آخرِ نماز تبرک جست به تربت سیدالشهدا. فرشتهها زیر لب برایش وان یکار میخواندند. سِیل جمعیت به سمت درهای خروج سرازیر شدند. مثل قطرهای توی یک رود، آرام آرام، به درب ۳ رسیدم. یاد مِنا افتادم. نه راه پَس داشتم نه پیش. یک وانت بزرگ وسط راه پارک کرده بود و جمعیت دوشاخه شده بود. مردم سوارش بودند؛ یک عکاس هم از جمعیت عکس میگرفت. حرکت واقعا سخت بود..
۲۰:۲۰
باید به راست میرفتم ولی آقایی پدرانه پیشنهاد کرد از چپ تلاش کنم برای بیرون رفتن. مادر و دختری جلویم بودند. دختر به مادرش گفت "یه چیز شیرین داری ؟ " با زحمت یک شکلات از کیفم به او رساندم. آقایی پُشت سرم گفت: "خدارحم کنه اتفاقی نیافته برا کشور؛ اینا یه خروج رو نمیتونند مدیریت کنند." از زمزمهها فهمیدم فقط من نیستم که به یادِ منا افتادم. آدمهایی که لباس خاکی داشتند هم هیچ تلاشی برای باز شدن مسیر نمیکردند. حتی نمیدانستند پارکینگ کدام سمت است. با هر زحمتی شده از بین جمعیت فشرده عبور کردم به جمعیت نیمه فشرده. به سمت ایستگاه مفتح؛ پیاده.به زور چپیدم توی قطار. کمکم از سال۵۷ فاصله میگرفتم. به همسرم پیام دادم "من ایستگاه دروازه دولتم نگران نباش، شما برید من خودم میام" همان لحظه زنگ زد که آنها هم الآن دروازهدولتند. با بچهها توی ماشین منتظرم میماند. سوار شدم. به حال برگشتم. به روزمرگیها. ظهر مهمان بودیم. به موقع رسیدیم. شب که شد. درد همه صورتم را گرفته بود. سه روز از عصبکُشی دندان ۶ پائینم میگذشت و گویی لب و دهان و فک و گوش و حتی مغزم تازه داشتند برایش ختم میگرفتند. لبم گِزگِز میکرد. فَک و بقیه دندانهایم تیر میکشیدند. سینوسهایم درد داشت. همه این بازی را #شیطان راه انداخته بود تا از این جمعه تاریخی قلمی نزنم ولی کور خوانده بود.مینویسم و خواهم نوشت اگر خدا بخواهد.
#حاشیه_نگاری#ناداستان#جمعه_نصر @jostarestan
#حاشیه_نگاری#ناداستان#جمعه_نصر @jostarestan
۲۰:۲۰
روزهای جنگی من _ ۲۵ مهر ۱۴۰۳امروز آخر کلاسِ داستانِ کودک یکی نوشت: استاد دعا بفرمائید جنگ نشه. دیروز توی یک کانالی مادری نوشته بود من خیلی استرس دارم، چرا باید شوهرامون رو تعطیل کنند ولی بچههامون توی یه شهرک نظامی برن سر کلاس؟برای ماهیای که کل عمرش توی آب زندگی کرده توضیح بیآبی همون قدر سخته که برای کسی که توی امنیت بزرگ شده و غُر زده، بخوای جنگ را توضیح بدهی.ما وسط جنگیم؛ آنوقت از استاد میخواهد دعا بفرمائید جنگ نشه. کُریها و تهدیدها تا به حال تا این حد برایم واضح نبوده. هر کس برای خودش کاری تعریف کرده. موگویی و رسول با خرج خودشان رفتهاند لبنان . #عرفانیان فراخوان نهضت روایات طلایی راه انداخته. بنتالهدی هیئت زنان مقاومت دعوتم کرد. توی شهرکمان داروهای تاریخ مصرف دار بلا استفاده خانهها را برای لبنان جمع کردند. هر کسی خودجوش بدون تشکیلات یا با تشکیلات هر کاری از دستش بر می آید دارد میکند. یک عده فُحش میدهند زیرِ روایتهای #موگویی. یک عده دعا میکنند برای رزمندهها، یک عده تعطیل میشوند تا مانا باشند، عدهای دو شیفت میشوند، عدهای تلفنی با همتایانشان صحبت میکنند. بوی باروت جنگ همهجا پیچیده. من چه کاری ازم بر میآید؟ سال ۲۰۰۱ وقتی پانزده سال بیشتر نداشتم با پدرم رفتم سوریه، ترکیه و لبنان. هم لبنان واقعا قشنگ بود هم لبنانیها. گریه و ترس کودک لبنانی را خوب به یاد دارم؛ از تفنگِ اسباببازی بزرگی که برای برادرم خریدهبودیم میترسید؛ پشت مادرش قایم شده بود و تفنگ را نشان میداد. جای گلولهها روی خانههای سنگی لبنان را هم خوب یادم هست. پایمان رسید به ایران عمویم زنگ زد که آمریکا را زدند. یازده سپتامبر بود. یادم نیست حسم چی بود. از آن سال تا به حال کلمه جنگ را بارها و بارها شنیدم. جنگ افغانستان، جنگ سوریه، جنگ عراق، جنگ اکراین، جنگ #غزه، جنگ #لبنان. تا همین پارسال بیحسیام ادامه داشت تا اینکه به خواندن روایات علاقمند شدم. به دیدن تصاویر جنگ کنجکاو. کارم به جایی رسید که از غزه الهام میرسید که کمتر غصه بخور؛ ما مقاومیم. مدتی مریض شدم. هم دانشگاهیام گفت آنفالوات میکنم. چرا از این همه درد و رنج ایرانی دمی نمیزنی و شدی غمخوار غزه؟ وقتی وعده صادق ۱ انجام شد من خواب بودم. صبح توی مهدِ دخترم فهمیدم، وقتی مربی بچهها گفت دیشب بچههای غزه راحت خوابیدند. دلم هُری ریخت. یک لحظه آوار دیدم دور و برم را و اسرائیل را جایِ خدا. حتی شاید گریهام گرفت نه فقط از خوشحالی، بیشتر از ترس. از ترسِ اسرائیل. حالا میفهمم تصورم از اسرائیل و قدرتش مثل تصور آن کودک لبنانی از تفنگ اسباببازی بوده. از وعده صادق۱ ماهها میگذرد. از وعده صادق ۲، دو هفته. با دومی واقعا اشک شوق ریختم. زیر تهدید اسرائیل رفتم نماز نصر. دو هفته است میخواهند ما را بترسانند، اما ابهتی که شکست دیگر شکسته است. دعا میکنم برای نابودی اسرائیل آن هم در وسط معرکه جنگ نه برای جنگ نشدن.دعا میکنم برای تبدیل ترسها به اطمینان. تبدیل تفرقهها به اتحاد. برای زندگی واقعی. برای عدل و داد جهانی. برای روزی که #شیطان گریهکند. برای خودم؛ برای تو؛ برای اینکه فقط دعاگو نباشیم.
#ناداستان @jostarestan
#ناداستان @jostarestan
۱۹:۵۵
روزهای جنگی من_۲۸ مهر ۱۴۰۳وقتی زور بزنی برای نوشتن، مخاطب هم زورکی میخواند. این را یکروز استاد داستان بهم گفت، وقتی ازش پرسیدم حظ نویسنده مهم است از نوشتن یا حظ خواننده از خواندن؟دوباره رهبری شهید شد.این جور وقتها منم دلم میخواهد بنویسم ولی نه زورکی. نه به سفارش کسی و نه برای نشان دادن هنرنمایی.برای من بدترین ساعتها همان ساعت های بلاتکلیفی است. همان وقتی که بین دادههای مغزت بده بستان میکنی، نمیدانی واقعا گرگ به گله زده یا نه. چوپان راستگوست یا دروغگو. بالاخره تائید میشود یا تکذیب. یکی دوخبر اول را که دیدم زیاد جدی نگرفتم. یعنی خودم را زدم به این راه که یک شِبهنظامی را از روی شباهتش میخواهند جای یحیی جا بزنند. عکسها و فیلمهای مثبت هجده سال را بارها و بارها چک کردم. اما اینبار فرق داشت، همه چیز بیش از حد عادی بود. طوری که خودِ خبرسازها هم فرصت بزرگ یا کوچک نمایی نداشتند تا اینکه آزمایش دیاناِی تائید شد. حتی فرصت نکردند فکر کنند به سانسور بعضی نشرهایشان یا جلوگیری از قهرمان سازی. داشتند ضعفِ اطلاعاتیشان را توی چشم دنیا میکردند. خودشان هم باور نداشتند کسی را کشتند که سالها آرزوی کشتنش را داشتند. کسی که آن طوفان را به پا کرد؛ #یحیی_السنوار را میگویم.به نظرم نه باید از این طرف بوم افتاد و نه آن طرفش. درست است که زیباست بنویسیم:عصایی که با تنی خسته -ولی از خود رسته- به پرندک شما پرتاب شد، اژدهایی است که هرآنچه رشتهاید از هم خواهد درید.رجزی است آهنگین و حماسی..عدهای برایتان کف خواهند زد. حتی برای توکه نوشتی "از این مفتضحتر نمیشود؛ مِنتوسی که حامیانش در لیست بایکوت قرار دادند در جیب فرمانده پیدا شد!".راستش من هم با بایدن موافقم که دنیا جای امنتری خواهد شد. اما این امنیت را همه دنیا مدیون یحیی خواهند بود ؛ کسی که مردم را بیدار کرد تا بفهمند مرگ با عزت بهتر است از زندگی با ذلت. او در حال مبارزه، در خانهای شهید شد که صاحبِ آن خانه نوشت: باعث افتخار ماست که در خانه ما شهید شدی، ای ابوابراهیم، خانه و جان ما و هر چه داریم فدای توست.توی آن ساعتهای بلا تکلیفی یک لحظه دلم عمیق گرفت؛ وقتی هیچ تائیدی از سمت حماس نیامده بود. با خودم گفتم نکند واقعا کربلا شده باشد و هیچ یاری نمانده که بخواهد تائید یا رد کند.حتی گریهام هم نمیآمد. کمکم رجزها شروع شد. نه فقط در رفح یا کرانه باختری. در هر گوشهای از دنیا، به چند زبان، شروع کردند به تفسیر، به تمجدید و یا تحقیر. برای من هم همه چیز معنا پیدا کرد، حتی آن بسته مِنتوس باز نشده و بایکوت شده. او همه توانش را جمع کرد توی یکدست و چوبش را پرتاب کرد. دوربین تکان خورد. نمیدانم یحیی زاویه دید چند نفر را تغییر داد. دل چند نفر را تکان داد. دست چند نفر را بالا میبرد. نویسندهای که در ۷ اکتبر کتاب جدیدش را شروع کرد و یک نقطه اوجِ ماندگار ساخت. آمار جستجو در مورد غزه به بالاترین حد تاریخ رسید. او مردم را نسبت به فلسطین آگاه کرد. نسبت به ظلم، بیدار. یکسال دیگر مقاومت، اینبار مقابل سکوتها و عدم سکوتها؛ مقابل هزاران چشم. و آخرین سکانس خود را در اکتبر سال بعد با لغزش دوربینی که چوب به سمتش پرتاب شد، به پایان رساند. چیزی که قدردانش هستم این است که مجبور نیستم احساس کنم قهرمان روئینتن است.آن چیزی که بیشتر از همه قدردان درکش هستم همین عادی بودن است.#یحیی_السنوار#ناداستان @jostarestan
۱۳:۵۳
حمله اسرائیل، ۵ آبان ۱۴۰۳اُکتبر چرا تمام نمیشوی؟خود تحقیری در ایران چنان نفوذ کرده که اگر خودِ نتانیاهو هم زنده بگوید جنگندههای اربابمان آمریکا به حریم هوایی ایران نتوانست ورود کند، عدهای ایرانی میشوند خبر پخش کنِ خبرگزاریهای معاند و میگویند واقعا آبروریزی شد ۲۰۰ جنگنده توی آسمانِ ایران چرخ زدند و برگشتند. برای من عذاب آورترین لحظات همان لحظاتیاست که مثل یک سرباز صفر نباید بدانم واقعا چه خبر شده؟ این صداها چه بود که نصف شب میشنیدم؟ چهارنفر چگونه شهید شدند؟ رسانه ملی تا چند ساعت میخواهد یک اطلاعیه را بارها تکرار کند؟ من نه آنوری هستم و نه اینوری. یعنی یک شهروند بیطرفم. نه یک خودتحقیرِ برانداز و نه یک حزباللهی جاهل. یک ایرانی هستم که افتخار ایرانی بودنم را جار میزنم. از خودتحقیریهای هموطنانم توی کوچه و بازار رنج میبرم و از خود بزرگ بینیهای احمق وار هم خشنود نمیشوم. دلم حقیقت را میخواهد. بعد از چندین ساعت اطلاعیه آمد که از چند صد کیلومتری ایران از عراق تعدادی موشک دوربُرد به سمت برخی رادارهای مرزی ایلام، خوزستان و تهران پرتاب شده. با خسارتی اندک. اول دو شهید اعلام شد و بعد چهار شهید. از شهدا چند پوستر دیدم که بالهای چون فرشتهشان را در حال محافظت از ایران پهن کرده بودند تا کودکی بتواند راحت بخوابد. واقعا تا این حد احساسِ بچه بودن یا سرباز صفر بودن را تجربه نکرده بودم. چقدر این جور مواقع سریع و شفاف پاسخ دادن حالم را خوب میکند. چرا نباید دقیق بدانم چه تعداد موشک، چه تعداد اصابت چه تعداد عملکردِ پدافند موفق؟ درست است که من توی اتاق جنگ نیستم. و نمیدانم آیا انتشار خبر موثق در زمان سریع کمک به دشمن است؟ و نمیدانم صلاح چیست. اما این همه احساسِ نادانی حقم نیست. من با تمام وجودم ایران را دوست دارم. قدردانِ امنیتی که تویش بزرگ شدم هستم، اما کاش کمی بزرگانهتر با من رفتار میشد. خاطره سه روز تاخیر اعلام اشتباه هواپیمای اکراینی بدجوری توی ذهنم حک شده. از این گِلهها که بگذریم الحمدلله بگویم. الحمدلله که ایران سرافراز ماند. الحمدلله که اسرائیل و آمریکا بهانههای نابودیشان را دستمان دادند. الحمدلله که ظهور نزدیک است. #ناداستان#گِله @jostarestan
۱۸:۳۴
جملههای زینب نیمهشب ۱۴ آبان ۰۳اسمش زینب است، اما سوسن صدایش میکنند. پدرش نمیخواست ستمکِش شود. تصورش از زینب، کسی بود که سختی کشیده، نمیخواست دخترش همنام او باشد. نمیخواست مصیبت بِکِشَد. تصویری که برایش ساخته بودند از زینب، دردناک بود. پدر بود؛ حق داشت نخواهد دخترش مصیبت بکشد. زینب دیگری میشناسم که زینت صدایش میکنند. نمیدانم چرا، اما شاید او را پدر، زینب نامید و مادر، زینت صدا کرد. و نمیدانم چند زینب هستند که پدرمادرشان سرِ اسم زینب توافق داشتند اما بچههایشان بزرگ شدند و اسمشان را تغییر دادند. میخواهم کمی از زینب بنویسم. زینبی که دلم نمیخواهد فقط برایش گِریه کنم. دلم میخواهد مثل او باشم. مجلسی بود پُر از سران و اشراف شام. یزید بادی به غبغب انداخت و گفت که کاش سران قبیلهاش که در جنگ بدر کشته شدند، بودند و میدیدند که طایفه خزرج چطور از شمشیرها به ناله آمدند. شعر خواند که هاشم با حکومت بازی کرد، نه خبری از آسمان آمد و نه وحیای نازل شد.زینب، دختر علی از گوشه مجلس برخاست و با صدای رسا گفت: الحمد لله رب العالمین ..توی هیچباری که قرآنم ختم شد وقتی به آیه ۱۰ روم رسیدم، یادِ زینبی که آن آیه را در مجلس یزید خواند نیافتم. اصلا صدای غرّا دختر علی توی گوشم نپیچید و لرزش یزید جلوی جمع به ذهنم نیامد. نه فقط روم، ۱۷۸ آلعمران هم فکر مرا به سمت مهلت دادن به یزید و سنت املا نیانداخت. دروغ چرا. تا همین چند وقت پیش اصلا نمیدانستم زینب، دختر علی(ع)، خواهر حسین(ع) به جز آن جمله مارایت الا جمیلا، جملههایی دارد که در تاریخ ثبت و کتابها در موردش نوشته شده.
ابوسفیان از آزادشدگان فتح مکه توسط پیامبر بود، حالا زینب در کاروان اسرا، خطاب به یزید میگوید: یابن طلقا! چرا این خطاب قند در دلم آب نکرده؟ چرا از این اقتدار کمتر شنیدم؟ چرا این صحنه را هیچ فیلمسازی نساخته؟ چرا این لحنِ قوی، این عجز و خواری یزید و بُهت حُضار را اصلا ندیدم و فقط برای مصیبتها، پوچ گریه کردم. زینب ادامه داد:از فرزند کسی که جگرهای پاکان را به دهان گرفته و گوشتش از خون شهدا پرورش یافته چه انتظار؟
آری، بگو اجدادت برخیزند و پایکوبی کنند و به تو بگویند: دست مریزاد یزید!
..
زودا که به آنان بپیوندی و آرزو کنی که ای کاش شَل بودی و لال، نمیگفتی آنچه را گفتی و نمیکردی آنچه را کردی.
..
سوگند به خدا که هرگز نمیتوانی نام و یاد ما را محو و وحی ما را بمیرانی.
..
حمد فقط از آن خداست که برای اول ما سعادت و مغفرت و برای آخر ما شهادت و رحمت مقرر فرمود.
..
حسبناالله و نعم الوکیل.
اگر غیر از دختر علی کسی این خطبه را خوانده بود باید تعجب میکردم. واقعا چقدر زیبا سرود فرید، وقتی گفت:
سِرّ نِیْ در نِیْنَوا میماند اگر زینب نبودکربلا در کربلا میماند اگر زینب نبود
نمیدانم چقدر از زینبها، زینب میماندند اگر بیشتر میدانستند از زینب. اگر بیشتر نوشته بودند از زینب. اگر بیشتر خوانده بودیم از زینب. شاید هیچکدامشان از زینب تصویر درستی ندارند. کاش بیشتر میدانستم از سنگری که او زد و جبههای که در آن جنگید.#ناداستان#زینب#روز_پرستار @jostarestan
ابوسفیان از آزادشدگان فتح مکه توسط پیامبر بود، حالا زینب در کاروان اسرا، خطاب به یزید میگوید: یابن طلقا! چرا این خطاب قند در دلم آب نکرده؟ چرا از این اقتدار کمتر شنیدم؟ چرا این صحنه را هیچ فیلمسازی نساخته؟ چرا این لحنِ قوی، این عجز و خواری یزید و بُهت حُضار را اصلا ندیدم و فقط برای مصیبتها، پوچ گریه کردم. زینب ادامه داد:از فرزند کسی که جگرهای پاکان را به دهان گرفته و گوشتش از خون شهدا پرورش یافته چه انتظار؟
آری، بگو اجدادت برخیزند و پایکوبی کنند و به تو بگویند: دست مریزاد یزید!
..
زودا که به آنان بپیوندی و آرزو کنی که ای کاش شَل بودی و لال، نمیگفتی آنچه را گفتی و نمیکردی آنچه را کردی.
..
سوگند به خدا که هرگز نمیتوانی نام و یاد ما را محو و وحی ما را بمیرانی.
..
حمد فقط از آن خداست که برای اول ما سعادت و مغفرت و برای آخر ما شهادت و رحمت مقرر فرمود.
..
حسبناالله و نعم الوکیل.
اگر غیر از دختر علی کسی این خطبه را خوانده بود باید تعجب میکردم. واقعا چقدر زیبا سرود فرید، وقتی گفت:
سِرّ نِیْ در نِیْنَوا میماند اگر زینب نبودکربلا در کربلا میماند اگر زینب نبود
نمیدانم چقدر از زینبها، زینب میماندند اگر بیشتر میدانستند از زینب. اگر بیشتر نوشته بودند از زینب. اگر بیشتر خوانده بودیم از زینب. شاید هیچکدامشان از زینب تصویر درستی ندارند. کاش بیشتر میدانستم از سنگری که او زد و جبههای که در آن جنگید.#ناداستان#زینب#روز_پرستار @jostarestan
۴:۲۷
۵:۵۹
۱۰:۲۶
۱۳:۰۰
۸:۰۸