عکس پروفایل جُستارستان | حمیده کاظمیج

جُستارستان | حمیده کاظمی

۴۴عضو
روزهای جنگی من _ ۲۵ مهر ۱۴۰۳امروز آخر کلاسِ داستانِ کودک یکی نوشت: استاد دعا بفرمائید جنگ نشه. دیروز توی یک کانالی مادری نوشته بود من خیلی استرس دارم، چرا باید شوهرامون رو تعطیل کنند ولی بچه‌هامون توی یه شهرک نظامی برن سر کلاس؟برای ماهی‌ای که کل عمرش توی آب زندگی کرده توضیح بی‌آبی همون قدر سخته که برای کسی که توی امنیت بزرگ شده و غُر زده، بخوای جنگ را توضیح بدهی.ما وسط جنگیم؛ آنوقت از استاد می‌خواهد دعا بفرمائید جنگ نشه. کُری‌ها و تهدیدها تا به حال تا این حد برایم واضح نبوده. هر کس برای خودش کاری تعریف کرده. موگویی و رسول با خرج خودشان رفته‌اند لبنان . #عرفانیان فراخوان نهضت روایات طلایی راه انداخته. بنت‌الهدی هیئت زنان مقاومت دعوتم کرد. توی شهرکمان داروهای تاریخ مصرف دار بلا استفاده خانه‌ها را برای لبنان جمع کردند. هر کسی خودجوش بدون تشکیلات یا با تشکیلات هر کاری از دستش بر می آید دارد میکند. یک عده فُحش می‌دهند زیرِ روایت‌های #موگویی. یک عده دعا میکنند برای رزمنده‌ها، یک عده تعطیل می‌شوند تا مانا باشند، عده‌ای دو شیفت می‌شوند، عده‌ای تلفنی با همتایانشان صحبت می‌کنند. بوی باروت جنگ همه‌جا پیچیده. من چه کاری ازم بر می‌آید؟ سال ۲۰۰۱ وقتی پانزده سال بیشتر نداشتم با پدرم رفتم سوریه، ترکیه و لبنان. هم لبنان واقعا قشنگ بود هم لبنانی‌ها. گریه و ترس کودک لبنانی را خوب به یاد دارم؛ از تفنگِ اسباب‌بازی بزرگی که برای برادرم خریده‌بودیم می‌ترسید؛ پشت مادرش قایم شده بود و تفنگ را نشان می‌داد. جای گلوله‌ها روی خانه‌های سنگی لبنان را هم خوب یادم هست. پایمان رسید به ایران عمویم زنگ زد که آمریکا را زدند. یازده سپتامبر بود. یادم نیست حسم چی بود. از آن سال تا به حال کلمه جنگ را بارها و بارها شنیدم. جنگ افغانستان، جنگ سوریه، جنگ عراق، جنگ اکراین، جنگ #غزه، جنگ #لبنان. تا همین پارسال بی‌حسی‌ام ادامه داشت تا اینکه به خواندن روایات علاقمند شدم. به دیدن تصاویر جنگ کنجکاو. کارم به جایی رسید که از غزه الهام می‌رسید که کمتر غصه بخور؛ ما مقاومیم. مدتی مریض شدم. هم دانشگاهی‌ام گفت آنفالوات می‌کنم. چرا از این همه درد و رنج ایرانی دمی نمی‌زنی و شدی غمخوار غزه؟ وقتی وعده صادق ۱ انجام شد من خواب بودم. صبح توی مهدِ دخترم فهمیدم، وقتی مربی بچه‌ها گفت دیشب بچه‌های غزه راحت خوابیدند. دلم هُری ریخت. یک لحظه آوار دیدم دور و برم را و اسرائیل را جایِ خدا. حتی شاید گریه‌ام گرفت نه فقط از خوشحالی، بیشتر از ترس. از ترسِ اسرائیل. حالا می‌فهمم تصورم از اسرائیل و قدرتش مثل تصور آن کودک لبنانی از تفنگ اسباب‌بازی بوده. از وعده صادق۱ ماه‌ها می‌گذرد. از وعده صادق ۲، دو هفته. با دومی واقعا اشک شوق ریختم. زیر تهدید اسرائیل رفتم نماز نصر. دو هفته است می‌خواهند ما را بترسانند، اما ابهتی که شکست دیگر شکسته است. دعا میکنم برای نابودی اسرائیل آن هم در وسط معرکه جنگ نه برای جنگ نشدن.دعا می‌کنم برای تبدیل ترس‌ها به اطمینان. تبدیل تفرقه‌ها به اتحاد. برای زندگی واقعی. برای عدل و داد جهانی. برای روزی که #شیطان گریه‌کند. برای خودم؛ برای تو؛ برای اینکه فقط دعاگو نباشیم.
#ناداستانundefined @jostarestan

۱۹:۵۵

روزهای جنگی من_۲۸ مهر ۱۴۰۳وقتی زور بزنی برای نوشتن، مخاطب هم زورکی می‌خواند. این را یکروز استاد داستان بهم گفت، وقتی ازش پرسیدم حظ نویسنده مهم است از نوشتن یا حظ خواننده از خواندن؟دوباره رهبری شهید شد.این جور وقت‌ها منم دلم می‌خواهد بنویسم ولی نه زورکی. نه به سفارش کسی و نه برای نشان دادن هنرنمایی.برای من بدترین ساعت‌ها همان ساعت های بلاتکلیفی است. همان وقتی که بین داده‌های مغزت بده بستان میکنی، نمیدانی واقعا گرگ به گله زده یا نه. چوپان راستگوست یا دروغگو. بالاخره تائید می‌شود یا تکذیب.  یکی دوخبر اول را که دیدم زیاد جدی نگرفتم. یعنی خودم را زدم به این راه که یک شِبه‌نظامی را از روی شباهتش میخواهند جای یحیی جا بزنند. عکس‌ها و فیلم‌های مثبت هجده سال را بارها و بارها چک کردم. اما این‌بار فرق داشت، همه چیز بیش از حد عادی بود. طوری که خودِ خبرسازها هم فرصت بزرگ‌ یا کوچک نمایی نداشتند تا اینکه آزمایش دی‌ان‌اِی تائید شد. حتی فرصت نکردند فکر کنند به سانسور بعضی نشرهایشان یا جلوگیری از قهرمان سازی. داشتند ضعفِ اطلاعاتی‌شان را توی چشم دنیا می‌کردند. خودشان هم باور نداشتند کسی را کشتند که سال‌ها آرزوی کشتنش را داشتند. کسی که آن طوفان را به پا کرد؛ #یحیی_السنوار را می‌گویم.به نظرم نه باید از این طرف بوم افتاد و نه آن طرفش. درست است که زیباست بنویسیم:عصایی که  با تنی خسته -ولی از خود رسته- به  پرندک شما پرتاب شد، اژدهایی است که هرآنچه رشته‌اید از هم خواهد درید.رجزی است آهنگین و حماسی..عده‌ای برایتان کف خواهند زد.  حتی برای توکه نوشتی "از این مفتضحتر نمی‌شود؛ مِنتوسی که حامیانش در لیست بایکوت قرار دادند در جیب فرمانده پیدا شد!".راستش من هم با بایدن موافقم که دنیا جای امن‌تری خواهد شد. اما این امنیت را همه دنیا مدیون یحیی خواهند بود ؛ کسی که مردم را بیدار کرد تا بفهمند مرگ با عزت بهتر است از زندگی با ذلت. او در حال مبارزه، در خانه‌ای شهید شد که صاحب‌ِ آن خانه‌ نوشت: باعث افتخار ماست که در خانه ما شهید شدی، ای ابو‌ابراهیم، ​​خانه و جان ما و هر چه داریم فدای توست.توی آن ساعت‌های بلا تکلیفی یک لحظه دلم عمیق گرفت؛ وقتی هیچ تائیدی از سمت حماس نیامده بود. با خودم گفتم نکند واقعا کربلا شده باشد و هیچ یاری نمانده که بخواهد تائید یا رد کند.حتی گریه‌ام هم نمی‌آمد. کم‌کم رجزها شروع شد. نه فقط در رفح یا کرانه باختری. در هر گوشه‌ای از دنیا، به چند زبان، شروع کردند به تفسیر، به تمجدید و یا تحقیر. برای من هم همه چیز معنا پیدا کرد، حتی آن بسته مِنتوس باز نشده و بایکوت شده. او همه توانش را جمع کرد توی یکدست و چوبش را پرتاب کرد. دوربین تکان خورد. نمی‌دانم یحیی زاویه دید چند نفر را تغییر داد. دل چند نفر را تکان داد. دست چند نفر را بالا می‌برد. نویسنده‌ای که در ۷ اکتبر کتاب جدیدش را شروع کرد و یک نقطه اوجِ ماندگار ساخت. آمار جستجو در مورد غزه به بالاترین حد تاریخ رسید. او مردم را نسبت به فلسطین آگاه کرد. نسبت به ظلم، بیدار. یکسال دیگر مقاومت، این‌بار مقابل سکوت‌ها و عدم سکوت‌ها؛ مقابل هزاران چشم. و آخرین سکانس خود را در اکتبر سال بعد با لغزش دوربینی که چوب به سمتش پرتاب شد، به پایان رساند. چیزی که قدردانش هستم این است که مجبور نیستم احساس کنم قهرمان روئین‌تن است.آن چیزی که بیشتر از همه قدردان درکش هستم همین عادی بودن است.#یحیی_السنوار#ناداستانundefined @jostarestan

۱۳:۵۳

حمله اسرائیل، ۵ آبان ۱۴۰۳اُکتبر چرا تمام نمی‌شوی؟خود تحقیری در ایران چنان نفوذ کرده که اگر خودِ نتانیاهو هم زنده بگوید جنگنده‌های اربابمان آمریکا به حریم هوایی ایران نتوانست ورود کند، عده‌ای ایرانی می‌شوند خبر پخش کنِ خبرگزاری‌های معاند و می‌گویند واقعا آبروریزی شد ۲۰۰ جنگنده توی آسمانِ ایران چرخ زدند و برگشتند. برای من عذاب آورترین لحظات همان لحظاتی‌است که مثل یک سرباز صفر نباید بدانم واقعا چه خبر شده‌؟ این صداها چه بود که نصف شب می‌شنیدم؟ چهارنفر چگونه شهید شدند؟ رسانه ملی تا چند ساعت می‌خواهد یک اطلاعیه را بارها تکرار کند؟ من نه آن‌وری هستم و نه این‌وری. یعنی یک شهروند بی‌طرفم. نه یک خودتحقیرِ برانداز و نه یک حزب‌اللهی جاهل. یک ایرانی هستم که افتخار ایرانی بودنم را جار میزنم. از خودتحقیری‌های هم‌وطنانم توی کوچه و بازار رنج می‌برم و از خود بزرگ بینی‌های احمق وار هم خشنود نمی‌شوم. دلم حقیقت را می‌خواهد. بعد از چندین ساعت اطلاعیه آمد که از چند صد کیلومتری ایران از عراق تعدادی موشک‌ دوربُرد به سمت برخی رادارهای مرزی ایلام، خوزستان و تهران پرتاب شده. با خسارتی اندک. اول دو شهید اعلام شد و بعد چهار شهید. از شهدا چند پوستر دیدم که بال‌های چون فرشته‌شان را در حال محافظت از ایران پهن کرده‌ ‌بودند تا کودکی بتواند راحت بخوابد. واقعا تا این حد احساسِ بچه بودن یا سرباز صفر بودن را تجربه نکرده بودم. چقدر این جور مواقع سریع و شفاف پاسخ دادن حالم را خوب می‌کند. چرا نباید دقیق بدانم چه تعداد موشک، چه تعداد اصابت چه تعداد عملکردِ پدافند موفق؟ درست است که من توی اتاق جنگ نیستم. و نمی‌دانم آیا انتشار خبر موثق در زمان سریع کمک به دشمن است؟ و نمی‌دانم صلاح چیست. اما این همه احساسِ نادانی حقم نیست. من با تمام وجودم ایران را دوست دارم. قدردانِ امنیتی که تویش بزرگ شدم هستم، اما کاش کمی بزرگانه‌تر با من رفتار می‌شد. خاطره سه روز تاخیر اعلام اشتباه هواپیمای اکراینی بدجوری توی ذهنم حک شده. از این گِله‌ها که بگذریم الحمدلله بگویم. الحمدلله که ایران سرافراز ماند. الحمدلله که اسرائیل و آمریکا بهانه‌های نابودی‌شان را دستمان دادند. الحمدلله که ظهور نزدیک است‌.  #ناداستان#گِله undefined @jostarestan

۱۸:۳۴

جمله‌های زینب نیمه‌شب ۱۴ آبان ۰۳اسمش زینب است، اما سوسن صدایش می‌کنند. پدرش نمی‌خواست ستم‌کِش شود. تصورش از زینب، کسی بود که سختی کشیده، نمی‌خواست دخترش هم‌نام او باشد. نمی‌خواست مصیبت بِکِشَد. تصویری که برایش ساخته بودند از زینب، دردناک بود. پدر بود؛ حق داشت نخواهد دخترش مصیبت بکشد. زینب دیگری می‌شناسم که زینت صدایش می‌کنند. نمی‌دانم چرا، اما شاید او را پدر، زینب نامید و مادر، زینت صدا کرد. و نمی‌دانم چند زینب هستند که پدرمادرشان سرِ اسم زینب توافق داشتند اما بچه‌هایشان بزرگ شدند و اسمشان را تغییر دادند. می‌خواهم کمی از زینب بنویسم. زینبی که دلم نمی‌خواهد فقط برایش گِریه کنم. دلم می‌خواهد مثل او باشم. مجلسی بود پُر از سران و اشراف شام. یزید بادی به غبغب انداخت و گفت که کاش سران قبیله‌اش که در جنگ بدر کشته شدند، بودند و می‌دیدند که طایفه خزرج چطور از شمشیرها به ناله آمدند. شعر خواند که هاشم با حکومت بازی کرد، نه خبری از آسمان آمد و نه وحی‌ای نازل شد.زینب، دختر علی از گوشه مجلس برخاست و با صدای رسا گفت: الحمد لله رب العالمین ..توی هیچ‌باری که قرآنم ختم شد وقتی به آیه ۱۰ روم رسیدم، یادِ زینبی که آن آیه را در مجلس یزید خواند نیافتم. اصلا صدای غرّا دختر علی توی گوشم نپیچید و لرزش یزید جلوی جمع به ذهنم نیامد. نه فقط روم، ۱۷۸ آل‌عمران هم فکر مرا به سمت مهلت دادن به یزید و سنت املا نیانداخت. دروغ چرا. تا همین چند وقت پیش اصلا نمیدانستم زینب، دختر علی(ع)، خواهر حسین(ع) به جز آن جمله مارایت الا جمیلا، جمله‌هایی دارد که در تاریخ ثبت و کتاب‌ها در موردش نوشته شده.
ابوسفیان از آزادشدگان فتح مکه توسط پیامبر بود، حالا زینب در کاروان اسرا، خطاب به یزید می‌گوید: یابن‌ طلقا! چرا این خطاب قند در دلم آب نکرده؟ چرا از این اقتدار کمتر شنیدم؟ چرا این صحنه را هیچ فیلم‌سازی نساخته؟ چرا این لحنِ قوی، این عجز و خواری یزید و بُهت حُضار را اصلا ندیدم و فقط برای مصیبت‌ها، پوچ گریه کردم. زینب ادامه داد:از فرزند کسی که جگرهای پاکان را به دهان گرفته و گوشتش از خون شهدا پرورش یافته چه انتظار؟

آری، بگو اجدادت برخیزند و پایکوبی کنند و به تو بگویند: دست مریزاد یزید!
..
زودا که به آنان بپیوندی و آرزو کنی که ای کاش شَل بودی و لال، نمیگفتی آن‌چه را گفتی و نمی‌کردی آن‌چه را کردی.
..
سوگند به خدا که هرگز نمی‌توانی نام و یاد ما را محو و وحی ما را بمیرانی.
..
حمد فقط از آن خداست که برای اول ما سعادت و مغفرت و برای آخر ما شهادت و رحمت مقرر فرمود.
..
حسبناالله و نعم الوکیل.

اگر غیر از دختر علی کسی این خطبه را خوانده بود باید تعجب می‌کردم. واقعا چقدر زیبا سرود فرید، وقتی گفت:
سِرّ نِیْ در نِیْنَوا می‌ماند اگر زینب نبودکربلا در کربلا می‌ماند اگر زینب نبود
نمیدانم چقدر از زینب‌ها، زینب می‌ماندند اگر بیشتر می‌دانستند از زینب. اگر بیشتر نوشته بودند از زینب. اگر بیشتر خوانده بودیم از زینب. شاید هیچکدامشان از زینب تصویر درستی ندارند. کاش بیشتر می‌دانستم از سنگری که او زد و جبهه‌ای که در آن جنگید.#ناداستان#زینب#روز_پرستارundefined @jostarestan

۴:۲۷

thumnail
دردناک‌ترین جملهدیروز رفتم روضه. تهدید کرد که اگر صدای ناله‌ت نیاد دیگه ادامه نمیده. روبه‌رویش بودم. گریه هم می‌کردم اما نه از ترس ادامه ندادن؛ دلم میخواست چیزی بیشتر بشنوم. وقتی سوار ماشین شدم به همسرم گفتم: به نظرم تاریخ حرف‌های گریه دارتری از در و دیوار داره. منظورم توی همان برهه بود. باید برای خونِ دلی که حضرت خورد بیشتر گریه کرد تا قطره خونِ چکیده از سینه. دلم میخواست از دخترِ مداحی که کنارم بود بپرسم می‌داند چرا درِ خانه حضرت زهرا را آتش زدند یا نه؟ اما نپرسیدم.شب دوره تاریخ تحلیلی حضرت زهرا را از سایت پُرسمان ثبت نام کردم. توی ۴۸ تا نیم ساعت حتما بیشتر خواهم شنید از آن برهه. بیشتر از همه روضه‌های سال‌های عمرم.امروز دو دقیقه روضه واقعی روزیم شد. گریه‌ای بدون تهدید. روضه‌ای که صدای روضه‌خوان را هم لرزاند.#دلنوشتهundefined @jostarestan

۵:۵۹

thumnail
« عایده» کتابی‌ست خوشخوان و حدودا 250 صفحه‌ای. نویسنده‌اش خیلی خیلی محکم دست می‌دهد. قسمتم نشد توی رونمایی کتاب شرکت کنم ولی فردایش، نویسنده و عایده را چند دقیقه‌ای ملاقات کردم. من کتاب را یک روزه خواندم یعنی یک شب تا صبح. نزدیک اذان صبح که کتاب تمام شد هر چه منتظر بوی‌ِخوش شدم چیزی احساس نکردم. چشم‌هایم پف کرده‌بود آنقدر گریه کردم.
کتاب در چهارده فصل تنظیم شده و منطق توزیع محتوا در آن کاملا رعایت شده است. نویسنده خیلی خوب از پسِ این کار برآمده و البته کشش کافی برای کشاندن خواننده، تا انتهای آن، بعد از دو سه فصل را هم دارد. اول که کتاب را شروع کردم انتظار داشتم با روایتی داستانی همراه با چند راوی مواجه شَوَم، چون عنوان کتاب را خوب نخوانده بودم؛ خاطرات عایده سرور مادر شهیدِ حزب الله علی عباس اسماعیل، جلوتر که رفتم با مجموعه خاطراتی مواجه شدم که چینشِ خوبِ آن‌ها این انتظار را در من ایجاد کرد. به نظرم «تافکا، دختر مهربان همسایه..» انتخاب خوبی برای شروع نبود چون تا آخر و همین الآن، به سوالاتی که در زمینه تافکا در ذهن خواننده ایجاد شده جوابی داده نمی‌شود و چیزی که از تافکا دستمان را می‌گیرد همان پاراگراف اول است. من اگر می‌خواستم بنویسم از همان 5 سالگی عایده و افتادن موشک توی خانه‌شان شروع می‌کردم یا از خوابی که دو ماه قبلش دیده بود. به نظرم اوج کتاب، فصل دوازدم بود که از شهادت علی گفته و صحبت هایی که قبل از شهادت با مادرش، عایده می‌کند. با خواندن این کتاب، صبرِ زیادی که از جانب خدا به عایده می‌دهند کاملا احساس می‌شود و هر مادری به حال عایده غبطه می‌خورد. اگر بخواهم یک جمله از کتاب را برای خودم پر‌رنگ کنم این جمله‌ی شهید است: « آن کسی که باعث می‌شود به حضرت زهرا سلام کنی منم نه محمدعلی! »
به جز یکی دو مورد، بیشتر تکرار خاطرات، در تدوین متن ندیدم. کتاب که تمام شد اطلاعاتم در مورد لبنان، جنگ‌های آن، اقلیم و سبک زندگی مردمش هم بیشتر شد و تنظیم خوبِ زیرنویس صفحات و دقت نظر روی آن‌ها باعث می‌شود خواننده تحلیل تاریخی هم داشته باشد و به نظرم این خیلی خوب است که با وجود کراماتِ زیاد شهید، نویسنده تنها با احساسات خواننده بازی نکرده و درام و محتوا را درهم تنیده.دوست داشتم در مورد حجِ عایده و عباس و حتی کرامت شهید در موردِ حج نیابتی خودش هم، بیشتر بدانم؛ اما نویسنده بدجنسی کرده و هیچ توضیحی در این موارد ننوشته و فقط ماجرای حج مادربزرگ عایده را تعریف کرده است. کتاب در مورد حاضر جوابی عایده خیلی خوب مثال زده و خواننده حتی ضرب آهنگ صدای عایده را هم احساس می‌کند و آوردن بعضی کلمات عربی داخل متن هوشمندی نویسنده را می‌رساند، هرچند که برگردانِ بعضی قسمت ها به فارسی خیلی خوب انجام نشده مثل عبارت« صحنه‌هایی از ظلم اسرائیلی ها» یا «حقیقت‌های دور و برم» و به نظرم نویسنده همان‌قدر که در مورد عایده خوب مثال زده و نقل قول آورده در مورد علی و شوخ و شنگ بودنش برای خواننده مثال‌های ‌خوبی نیاورده و بیشتر گفته تا نشان دَهد. من طنزِ کلام علی را در وصیت‌نامه، وقتی در مورد موتورش سفارش می‌‌کند لمس کردم و نه در فصل‌های کتاب.
در مورد مادرِ عایده هم بگویم جایی که هسته‌های خرما را برای عباس جدا کرده بود واقعا دوست‌داشتم ولی جایی که موهای عایده را کشید واقعا سرم تیر کشید، من اگر جای نویسنده بودم عکسی از مادرش در انتهای کتاب نمی‌آوردم؛ به جایش برای جذبِ جوان‌ها، از عکس‌‌های علی و مدل موهای جذابش بیشتر انتخاب می‌کردم؛ البته جای عکسِ تکی ذوالفقارِ خونی هم انتهای کتاب خیلی خالیست.بعضی صفحات کتاب رمزینه‌هایی دارد که با اسکن آن‌ها می‌توان سرود گوش داد و حتی فیلم دید؛ و به نظرم این فرامتن‌ها خواننده را موقع خواندن حسابی به وجد می‌آورد.
در کل، خواندنِ کتاب عایده را به همه پیشنهاد می‌کنم. از این کتاب می‌شود هم فیلم ساخت و هم داستان‌ها نوشت. می‌توان با این کتاب به لبنان رفت، سوار بنزِ ابوجمیل شد و دوازده ساعت جاده را احساس کرد. می‌توان اسم غذاهای لبنانی را یاد گرفت و پُخت. مهم‌تر از همه، می‌توان در وجودِ یک مادر شهید نفس کشید و احساس افتخار کرد.#مرور_نویسیundefined @jostarestan

۱۰:۲۶

thumnail
بالاخره « تنها گریه کن» را خواندم؛ چاپ صد و پنجاه و پنجمش را؛ چقدر خوش دست بود. می‌شد با یک دست بخوانی و با دست دیگر دستمال بگیری جلوی بینی‌ات. کتاب را یک دور خواندم و یک دور هم بررسی کردم. تقریظ خفنی دارد؛ تا به حال چهار تا عالی پشت سرهم ندیده بودم: روایت، راوی، نگارش و تدوین؛ همه عالی! به نظرم جملات کتاب مثل یک آهنربا نگاهِ خواننده را به دنبالِ خود تا انتها می‌کشد. کاری به کار هیچ کس هم ندارد، یعنی نویسنده زورکی ننوشته، نخواسته نویسنده بازی در بیاورد. کاری به دپو فعل ندارد، به اینکه گاهی معیار و محاوره کمی قاطی شده‌اند یا دیالوگ توی دیالوگ رفته؛ آن قدر چکش‌کاری و تمیز از آب در آورده کار را، که تا تمامش نکنی نمی‌توانی کتاب را وِل کنی. تک و توک ایرادات وارده هم بعد از دورِ دوم دست نقاد می‌آید.کتاب در 250 صفحه با دوازده فصل تنظیم شده. مقدمه را بخوانید لفظ قلم حرف زدنِ نویسنده دستتان می‌آید، حتی اگر یک ‌بار هم از نزدیک ندیده باشیدش. و همین هنر نویسنده را می‌رساند که توی متن از خودش ردپایی به جا نگذارده و یک متن روان و ساده را تحویل خواننده داده. طوری که خواننده‌ها پشتِ هم ردیف شوند و پای کتاب نظر دهند که کتابی خوشخوان را خوانده‌اند.تقدیمیه را که به امام حسین(ع) بود دوست داشتم. هم‌چنین شروع جذاب، کوتاه و گیرایش را. گلچین خاطرات هم خوب بود و انتخابی خسته‌کننده و غیرجذاب من ندیدم. لحن شخصیت‌ها قابل تشخیص بود و تا حدی امکان تصویرسازی به خواننده را می‌داد و توصیفات طولانی از مکان‌ها ارائه نشده بود. انتخاب اسم برای فصل‌ها خلاقیت داشت هرچند من ربط بعضی اسم‌ها به محتوای فصل را نفهمیدم مثل فصل هفتم؛ انارهای ترک‌خورده. به نظرم اگر ترکیب بند آخر کتاب بین فصل‌ها تقسیم می‌شد بهتر بود. یا ابتدای فصل می‌آمد، یا توی یک رمزینه چپانده می‌شد و با صدای شاعر برای خواننده پخش می‌شد. انتظارم از گلچین تصاویر هم بیشتر بود، هرچند رنگی بودنشان جایِ تشکر دارد.راستش من خیلی احساسِ خود تحقیری بهم دست داد با این همه درسی که خوانده‌ام و دو تایی که زائیده‌ام، در مقابل اشرف‌سادات با چند کلاس درس و شش تایی که زائید؛ به نظرم کمی از دوز قهرمانی اشرف سادات کم می‌شد، برای انگیزه‌بخشی، بد نبود. اما عاشق زِبلی اشرف سادات شدم، مخصوصا آن‌جایی که اثاث خانه را با شوهرِ خواهرش فرستاد و خانه‌ای که به چشمش آمده بود را صاحب شد. کلا از طرز برخوردش با همسرش خیلی چیزها یاد گرفتم. و البته عاشقِ حاج حبیب هم شدم. به نظرم حاج حبیب خیلی دوست داشتنی‌ آمد، وقتی می‌دیدم جلوی همسرش و فعالیت‌هایش را نمی‌گیرد و مردانگی را به این نمی‌بیند که صدایش را بلند کند یا اجازه ندهد همسرش زیاد از خانه بیرون رود، بیشتر دلم را می‌بُرد، فازش را دوست داشتم حتی نبودن‌هایش را. و اما محمد؛ بعد از خواندن کتاب دلم می‌خواهد حتما سرِ قبرش بروم. از حرف‌های دیدارِ آخرش کباب شدم و بیشترین اشکی که ریختم همان قسمت‌های کتاب بود. البته وقتی نوزاد بود هم یک‌بار حسابی گریه‌ام را درآورد. محمد واقعا روحی بزرگ داشت.دوست داشتم کمی بیشتر از بقیه بچه‌های اشرف‌سادات بدانم، یا حداقل یک عکس هشت نفره از آن‌ها آخر کتاب ببینم. واقعا برایم کمی غیر باور است این همه فعالیت با این توالی زایمان‌ها؛ خداقوت دارد. در کل، کتاب «تنها گریه کن» کتابیست خواندنی و پیشنهاد می‌کنم حتما بخوانیدش.
#مرور‌نویسیundefined @jostarestan

۱۳:۰۰

thumnail
«آن بیست و سه نفر» کتابیست خوشخوان ولی چاق. قبل از اینکه بروم سراغ اشکالات کتاب، باید اعتراف کنم بعد از خواندنِ این کتاب احساس افتخار کردم به کشورم و جوانان و نوجوانان این خطه، در دلم گفتم اگر یک دقیقه از عمرم را تلف کنم مدیون تمام لحظات و تمام خو‌ن‌های ریخته شده‌ای هستم که این امنیت را به من دادند. تا به حال کتابی از آزاده‌ای آن هم نوجوان نخوانده بودم. من توی این کتاب بازی کثیفِ رسانه را لمس و قدرت انسان‌ را برای تغییر روایتِ دشمن ستایش کردم. برخلاف آنچه روی جلد کتاب آمده «خاطرات خودنوشت» به نظرم این کتاب بازنویسی خاطرات خودنوشت بود چرا که حین خواندن من احساس نمی‌کردم که یک نوجوان این متن را نوشته و بیشتر تصورم از راوی ،جوانی بود نه جویای نام، که عاشقِ نوشتن، یعنی من نویسنده‌بازی راوی را چون از زبان معیار فاصله گرفته بود کاملا حس می‌کردم. فضای خالی صفحات و اِسراف کاغذ واقعا آزارم می‌داد. جسارت نوشتن احمد را دوست داشتم و ممنونم از او بابت به بند کشیدن خاطراتش با نوشتن. مشتاقم مستند ساخته‌شده را حتما ببینم. دلم میخواهد یک دستِ سنگین بنشیند رویِ صورت هر قُلدری که به خودش اجازه می‌دهد بنده‌های خدا را بزند. حین خواندنِ کتاب وقتی با ملاصالح، مترجم جنوبی اردوگاه اُسرا، آشنا شدم مثل فنر از جایم پریدم و به کتاب ملاصالح کتابخانه‌ام چشمکی زدم که حتما می‌خوانمت. به نظرم در این کتاب منطق توزیع محتوا رعایت نشده بود اما پایان‌بندی‌اش را دوست داشتم. دلم می‌خواهد از همین تریبون از همه آزادگان کشورم تشکر کنم، مخصوصا آن بیست و سه نفر. بزرگ‌مردان ایرانید!#مرور_نویسی
undefined @jostarestan

۸:۰۸

thumnail
امروز اولین محفل رونمایی کتاب عمرم را شرکت کردم، کتاب تبسم کلارا نوشته نرگس سادات مظلومی. فکر کنم چند سالی‌ست مُد شده. اما نه، توی تلویزیون دیده بودم، بومی که رویش یک پارچه بود، نویسنده یا فردی مهم با تشویق حُضار پارچه را بر‌می‌دارد و عکس جلد کتاب نمایان می‌شود. خوب که به مغزم فشار می‌آورم گویا یک شب قدر، همچین صحنه‌ای را از نزدیک دیدم، پس امشب دومین رونمایی کتاب بود که شرکت کردم.  نویسنده ضمن تشکر از حُضار برای حضور چند نفر از جمله آقای قاضی و مُراسلی، روی سن و همچنین نمایش فیلمی از کلارا روی پرده، درخواست کرد. نمی‌دانم حالا کلارا را واقعا پخش کردند یا عمه‌اش را. البته برای کسی که تصورش از کلارا همان دختر موبور توی کوهستان کنار هایدی است که روی صندلی چرخدار نشسته، باید هم سوال برانگیز باشد. شاید باید یک جلد "تبسم کلارا" را با تخفیف می‌خریدم، اما خیلی زود میز کتاب جمع شد.توی این رونمایی نه بوم بود و نه پارچه. چهار پنج نفری که روی سن بودند یک جلد از کتاب تقدیمشان شد، با کتابشان دسته‌جمعی عکس یادگاری گرفتند؛ بعد درهای یک قفسه که دو جلد کتاب تویش بود را باز کردند و رونمایی تمام شد. حالا نمیدانم جشن امضا هم همین بود یا برنامه دیگری دارد. اما کتاب‌های روی میز هیچکدام امضا نداشتند. من وقتی با کتابی داغ و تازه از تنور درآمده‌ مواجه می‌شوم خیلی دوست دارم یک نسخه از آن را داشته باشم، اما دلم نمی‌خواهد خودم را جای نویسنده یا ناشر بگذارم و بعد به خریدش فکر کنم؛ مثلا برای کمک به صنعت نشر یا نشکستنِ دل نویسنده. رفتن به چاپ دوم به بعد شاید رابطه‌ای مستقیم با خرید کتاب داشته باشد اما چیزی که بیشتر برای معرفی کتاب مهم است، بازخورد مخاطب است از مواجهه با کتاب؛ برای همین طبق عهدی که امسال با خودم بستم، بعد از خواندن هر کتاب حتما یادداشت می‌نویسم برایش، چه آن کتاب را خریده باشم چه هدیه و یا امانت باشد. کلارا که نمیدانم فعلا کیستی، برای لبخندت هم که شده می‌خوانمت!#حاشیه_نگاری
undefined @jostarestan

۱۹:۰۱

thumnail
به جای @ بگوئیم سنجابکundefinedنخندید اولش به بالگرد و پیامک هم می‌خندیدیم ولی جا اُفتاد.
undefined @jostarestan

۲۱:۱۹

thumnail
نامه‌ای به دکتر حسام ابوصفیه، رئیس بیمارستان کمال العدوان در غزه
دکتر، تو هم اسم برادرم هستی. نمیدانم الآن که این‌ حرف‌ها را می‌نویسم تو شهید شدی یا اسیر. خواستم بگویم من آخرین تصویرت را دیدم. قدم‌هایت به سمت تانک‌ها را می‌گویم.  شاید بارها و بارها جلوی دوربین آمدی و از وضعیت بیمارستانت گزارش دادی، از وضعیت بیمارانت گفتی، بر پیکر پسرت جلوی بیمارستان نماز خواندی؛ آنکه کنار ستون‌های بیمارستان العدوان به خاک سپردی‌اش. وقتی غم روی دلت سنگینی می‌کرد و بغض کرده بودی؛ باز جلوی دوربین آمدی و حرف زدی. اعتراف می‌کنم که هیچ کدام از آنها را نه دیده و نه شنیده بودم. حتی اسمت را، سمت‌ات را، کارهایت را. هیچ ..هیچ.. اعتراف میکنم که هیچ چیز از تو نمیدانستم و همه این‌ها را از بعدِ آخرین تصویر که از خود جای گذاشتی پیدا کردم.  تو متخصص اطفال بودی ولی الآن دیگر تخصص قلب داری. نه تنها قلب من که قلب هر کس تو را دید، قطعا احیا می‌کنی. حتی اگر جسممان تاب نیاورد و قلب صنوبری‌مان از شدت غم از کار بیافتد؛ تو قلب روحم را به زدن وادار کردی. وقتی بیمارستان المعمدانی را زدند و با ولوله‌ی دنیا ترسیدند، چو انداختند که کار حماس بود یادت هست؟ راستش اولش خودم هم شک کردم و حسابی خبرها و فیلم‌ها را بالاپائین کردم. همان وقتی که برادرم حسام گفت تو هنوزم طرفدار این تروریست‌هایی؟ هرچه گذشت حقیقت روز به روز برایم روشن‌تر شد. دیگر شک نمی‌کنم اما واقعا نمی‌دانم برای‌ شما مظلومان عالم چه کردم توی این یک سال؟ مرا ببخش اگر سکوتم با گذشتِ زمان، آن‌ها را آنقدر گستاخ کرده که تنها بیمارستان باقی‌مانده در شمال غزه را اول محاصره، بعد ویران کردند و تو را به اسارت گرفتند. چرا فیلم‌هایت را ندیده بودم؟چرا هزار پِلاتو چرت و پرت توی این مدت به گوشم رسید ولی صدای تو را نشنیدم؟ حالا می‌فهمم که چرا با روپوش سفیدت روی خرابه‌های بیمارستان به سمت تانک‌ها می‌روی. من پیامت را گرفتم دکتر. نمی‌دانم حسام هم، عکست را دیده یا نه. شرمنده‌ام.
از طرف یک زنِ ایرانی مدعی طرفدارِفلسطین
#حسام_أبو_صفية#HussamAbuSafiya#hussam_Abu_safiya#حسام_ابوصفیه
undefined @jostarestan

۷:۰۱

دومینو، 11دی 1403T، ساعت 3 نیمه شباسم امروز را میگذارم دومینو. چون هم کلی دویدم و هم پشت سرهم شکست خوردم، یعنی فروپاشیدم. آن از صبح که با هول فکر کردم زهرا توی باران با چشم گریان منتظرم مانده و من فراموش کردم که بروم دنبالش؛ با چه وضعی لباش پوشیدم و هول کردم ولی اشتباه فکر کردم، این هم از شب. شاید هم همه این‌ها برگردد به همان « نه گفتن را بیاموز». اگر آن‌روز که منشی ایکبیری زنگ زد و گفت «سه‌شنبه ساعت 6:30 می‌تونید بیاید؟» گفته بودم نه این همه بلا سرم نمی‌آمد. اگر وقتی حرف از عملیات شد می‌گفتم نه، الآن چشم‌هایم قرمز نبود. اگر وقتی شیطان توی گوشم زمزمه کرد که چند هندوانه را نمی‌توانی با یک دست بلند کنی می‌گفتم «نه! خوب هم می‌تونم» هم به دکتر می‌رسیدم هم به کلاسم. چرا باید فکر کنم اگر کسی من را برساند، می‌توانم بدون حرص و جوش پا روی پا بگذارم و در کلاس، حضور مجازی داشته باشم؟ چرا اصلا باید فکر کنم که نمی‌توانم هم به کلاس گوش کنم هم رانندگی کنم؟ چرا وقتی راهی را بلدم و یکبار ترافیکش را چک کردم باید مدام مسیر را بررسی کنم و لوکیشن قاطی کند و من حرص بخورم؟ چرا کمی نرم با او صحبت نکردم و اِنقدر غد شدم؟ مرغ که یک‌پا ندارد، شاید واقعا گفته بود سه‌شنبه 6:15. بعد از یک ساعت ترافیک رسیدم به کلینیک. پا توی کلینیک گذاشتم، دکترم پا توی کوچه گذاشت. نشناختمش. رفتم بالا با همان ایکبیری دعوا کردم. برگشتم که صدایم بالا نرود. توی آسانسور با دستیارِ دکتر دعوا کردم که «چرا دفعه پیش که دکتر بهت گفت پوتی بده آلژینات دادی؟» توی کوچه داشتم همینطور حرص می‌خوردم، دکترِ زبردست عصب‌کشی‌ام از کلینیک آمد بیرون. با همان قدم‌‌های تندش رفت سراغ نارنگی سوا کردن از میوه‌فروشی سر کوچه. شکارش کردم. داشت تند تند نارنگی می‌انداخت توی کیسه. با بغض گفتم: -دکتر شما نمی‌تونید روکشم رو برام بذارید؟-من کارم فقط اندوست.-بله می‌دونم خیلی هم از کارتون راضی‌‌ام. خودتون برام انجام دادید. بچه‌هام رو گذاشتم خونه همسایه اومدم می‌بینم دکترم رفته.یک کم نرم شد، گفت «کدوم دندونته؟» دهانم را باز کردم و 6 سمت چپ را نشانش دادم. الآن که فکر می‌کنم خنده‌ام می‌گیرد. فکر کن لوکیشن جلوی نارنگی‌ها، دیالوگ، اَکت و آآآآآآآ، توی گوشم هم هندزفری و کلاس مجازی دارد از جنگ رسانه میگوید. با خودش فکر کرد «الآن اگر قبول کنم که همه اون منشی‌ها رو ضایع کردم،» همین چند دقیقه پیش صدایم را شنیده بود که می‌گفتم «بگید یه دکتر دیگه کارم رو انجام بده!» و آن‌‌ها گفتند «دکتری دیگه نیست!» گفت: «کار خاصی نیست باید روکش رو جا زد و چسبوند ولی من نمی‌‌تونم انجام بدم» undefinedچرا بعضی روزها چراغ‌ چهارراه‌ها پشت سر هم برایت سبز می‌شود و بعضی روزها پشت هم دومینوهایت میریزند؟ راستش توی سکوت ماشین که همینطور داشتم همز و لمز میکردم خودم و دیگران را، به یاد حضرت هاجر افتادم. هفت بار صفا و مروه را رفت و برگشت، بچه‌اش گریه می‌کرد، هوا گرم بود، تشنه بودند. بعد از هفت بار چه شد که زمزم جوشید و هنوز که هنوزه دارد میجوشد؟ شاید حاجی باید هفت بار کار هاجر را تکرار کند و توی این مسیر فکر کند به همین چیزا؟ یعنی چی که حج متر است و همه اعمال با همین متر اندازه‌گیری می‌شود؟ شاید باید بعضی روزهایت دومینویی باشد تا یک چشمه‌ای چیزی برایت بجوشد. بعد از کلی دوندگی و نرسیدن‌ها، دست‌ها و پاهایم از شدت یخ زدگی گرم نمی‌شدند. نمی‌دانم امروز چند سلولم را کُشتم و چقدر طول می‌کشد تا احیا شوند. صبح کلی برای حسام گریه کردم، به جایش شب کلی با بچه‌ها به صوت بقیه بچه‌های کلاس خندیدم. واقعا آن شعر روز بصیرت را خودش سروده بود؟ نُه دی را چطور به بچه هفت ساله باید توضیح داد؟ چرا کلمه اختشاش و اختشاشات آنقدر ما را خنداند. بچه‌ها فکر می‌کردند یک فُحش بامزه‌‌ست.الحمدلله بابت امروز، خدایا چرا خوابم نمی‌آید؟ یا جامع الشتات! یا من لا تاخذه سنه و لا نوم! #جستار
undefined @jostarestan

۲۰:۵۷

Default Gift Icon

پاکت هدیه

عکس پروفایل جُستارستان | حمیده کاظمیج

جُستارستان | حمیده کاظمی

اولین روز رجب
اکسیر قلم، ۲۰ دی ۱۴۰۳اولین بار که نویسنده‌ای را از نزدیک دیدم دقیق یادم نیست، یعنی نمی‌دانم کدام نویسنده بود و کجا دیدمش. حتی یادم نیست یک نویسنده بود یا چند تا. نمی‌دانم چرا گفته‌اند اولین‌ها خوب به یاد می‌ماند. فقط یادم هست که احساس می‌کردم توی بهشت کنارِ اولیا خدا هستم. چند وقتِ پیش یک جلسه کاری جدی با چند نویسنده داشتم. وقتی وارد اتاق شدم یکی از آن‌ها چنان با احساس بغلم کرد که حسابی جا خوردم. نوبت به صحبت‌کردنِ من که رسید، همه‌شان تند تند می‌نوشتند. خیلی ترسناک بود، به بدیهیات ذهنی‌ام هم شک می‌کردم. حالا دیگر آن تصویر ذهنی و احساس خاص را ندارم. گاهی خودم را هم نویسنده جا می‌زنم، هر چند کتابی چاپ شده ندارم. به نظرم نویسنده‌ها مثل بقیه انسان‌ها هستند. بعضی‌هایشان خودکشی می‌کنند، بعضی‌هایشان بی‌ادبند و بعضی بسیار با ادب. تنها فرق مهمی که یک نویسنده با بقیه دارد قدرت اوست. قدرتِ به بند کشیدنِ داده‌های ذهنی‌اش با نوشتن؛ قدرت قلم و اکسیرش.#تمرین
undefined @jostarestan

۱۵:۳۹

thumnail
حاشیه‌نگاری رویداد صدای مقاومتهفته پیش رویداد صدای مقاومت را شرکت کردم. زمانش مصادف بود با شروع ماراتن ۹۰ روز بندگی، یعنی اول رجب و مکانش خانه اندیشه‌ورزان. ۱۴ تازه نفس قرار بود در یک روز از تجربه‌هایشان بگویند. می‌خواستم بعد از مرور کاملِ فیلم‌های این روز پر بار، حاشیه نگاری‌ام را تکمیل و منتشر کنم؛ اما با وجود پیگیری‌های بسیار، هنوز دسترسی‌ به آن گنجینه ندارم. اولین بار بود که زبان روزه توی یک رویداد یک روزه شرکت می‌کنم، همه خوراکی‌هایم را ریختم توی کیسه برای بچه‌ها.
undefined @jostarestan

۱۶:۵۷

thumnail
کتاب ر، داستان زندگی شهید مجید منتظری مستعار و رسول حیدری واقعی‌ست که در سه فصل، خانم برادران آن را نوشته‌اند. مقدمه خوب بود و فهمیدم در هر کدام از این سه فصل چه چیزی قرار است بخوانم، و با کدام برهه از زندگی رسول آشنا می‌شوم. تطبیق ذهنم با سبک نگارش کتاب کمی برایم سخت بود، مثلا تعدد راوی داشت و صداهای زیادی از کتاب شنیده می‌شد که گاهی گم می‌کردم چه کسی الآن دارد این حرف‌ها را می‌زند. شخصیت رسول و توانایی ارتباط گرفتنش با دیگران، با کردها، با خارجی‌ها، با منافق‌ها و اقشار مختلف خیلی برایم جالب بود. نامه‌هایش و سیگار گیراندن‌هایش را خیلی دوست داشتم. کاش فصل سوم که از حضور رسول در بوسنی نوشته بود کمی بسط داشت، شهادتش خیلی یک‌دفعه‌ای و غافلگیر کننده بود، احساس کردم به من هم شُک وارد شده. دلم نمی‌خواست آخرین تلفن با مادرش همان تبریک عید باشد. شرح زندگی رسول در کتاب، غیرخطی بود و سبک جالبی انتخاب شده بود. یک جا تکرر خاطرات دیدم، نمیدانم از عمد بود یا اشتباه تدوین؛ همان‌قسمت که از غریبی بچه‌ها و قاقالی‌لی می‌گفت. وقتی رسول مجروح شد از جمله‌اش واقعا خنده‌ام گرفت. احتیاط رسول در مورد بیت‌المال را دوست داشتم ولی استفاده از عکس‌های سیاه و مصرف زیاد جوهر در کتاب را نه.از مهدی حیدری که از خانم برادران خواست که در مورد پدرش بنویسد، ممنونم ، از مرتضی قاضی برای ارائه یک خطی کتاب و تقبل قسمتی از تحقیق، از معصومه همسر شهید بابت صحبت‌ کردن‌هایش و سهیم کردن ما در تماشای زندگی سختش و از جلال بابت جایزه‌اش به این کتاب که مرا ترغیب کرد به خواندن. امیدوارم راه زندگی‌‌مان راه شهدا باشد. #مرور_نویسیundefined @jostarestan

۱۵:۰۸

خرده روایت‌های حج۲۱ دی ۱۴۰۳فکر می‌کردم مدینه بعد باشم، دیر بروم و زود برگردم.دیروز ساعت ۱۰ صبح، انتخاب کاروان باز شد، مدیر نمونه و هتل نزدیک به خانه خدا را کردم مِلاک، اتفاقا دفترش هم نزدیک بود، شدم مدینه قبل. و هم هتلی با سیما دوستم.مدیر نمونه امروز خودش بهم زنگ زد. گفت تا ۱۴، ۱۴:۳۰ هستیم. مدارکم را گذاشتم زیر بغلم و سوار ماشین شدم به سمت دفترش. توی تنها جای پارکی که انگار برای من خالی بود، دُرست جلوی پلاک ۴۹۴ پارک کردم. حاجی، عازم کربلا بود، همانطور که مدارکم را ثبت می‌کرد یکی دو تلفن را هم جواب داد. اولی پیرمردی بود کار چاق‌کن فیش حجاج، آخرش گفت:《حاجی، اگه دلت برای پیرمردها می‌سوزه و اجازه داری عوامل ببری، حاضرم تِی بکشم جلوی در رو، تونستی ما رو هم بِبَر ..》معلوم بود عاشق است. دومی خانمی بود با دو گوش و یک دهان، ولی دوبرابر حرف می‌زد تا گوش بدهد. آخرش کلی دعا کرد و گفت:《 ممنون حاجی، شما اولین کسی هستی که به ما جواب دادی گفتی فردا ده تا کاروان زوجی باز میشه.》حاجی گفت: 《من اینو نگفتم، شما گوش نمیدی من چی میگم. میگم فردا ده تا کاروان قراره باز بشه!》چیزی که فهمیدم این بود که دفاتر، زیاد هم از این روند سازمان حج راضی نیستند، مسافرها و یارغار‌های خودشون را مانده‌اند چه کنند، وقتی ۱۷ دقیقه‌ای کاروانشان پُر شده؛ منتظر بهانه هستند تا رزروها را کنسل کنند. نباید بهانه دستشان دهم. یک هفته وقت دارم ۹۰ میلیون جور کنم. آخرش هم دو تا نصیحت متناقض کرد، یکی اینکه دلم نسوزه هم‌اتاقی‌ پیرزن انتخاب کنم. دو اینکه در این سفر خدمت‌کردن به عوامل اجرایی کاروان ثواب داره و سعی کنم یک مسئولیتی چیزی بگیرم و باری از دوش عوامل کم کنم. گفت: 《شما رو می‌کنم مدیر گروه، مطلب مفید بذاری برای کاروان.》در مورد هتل مدینه هم پرسیدم که گفت مشرف به بقیع است و از بهترین‌هاست، البته من جواب سوالم را نگرفتم چرا نماد "د" دارد؟ د شاید یعنی دور؟! یادم هست که بقیع خیلی بزرگ بود‌.#خرده_روایت#حج
undefined @jostarestan

۱۶:۴۶

Default Gift Icon

پاکت هدیه

عکس پروفایل جُستارستان | حمیده کاظمیج

جُستارستان | حمیده کاظمی

یا حیدر
thumnail
خانه‌زادسال دوم راهنمایی بودم.  امتحان جغرافیا داشتیم، امتحانات ثلث دوم. تصمیمم را گرفته بودم. بعد از پنج دقیقه برگه را سفید تحویل دادم و از کلاس بیرون آمدم. احساس عجیبی داشتم،  احساس غرور برای این جسارتم. مراقب، معلمِ ریاضی‌مان بود. تعجب کرده بود؛ از شاگردی که برگه‌های ریاضی‌اش بالاترین نمره را دارد، پایین‌ترین نمره را برای جغرافی بگیرد. رایزنی‌اش را شروع کرد و با بوسه معلم جغرافیا بر سرِ چِرکم از روی مقنعه و ریختن اشکم از این تواضع، غائله ختم به خیر شد.فکر نمیکردم دو درس تاریخ و جغرافیا که سال‌ها از آن‌ها بدم می‌آمد تا این حد محبوب شوند؛ که از خواب صبحم بزنم و یک مربع بکشم، ببینم هر گوشه از خانه خدا کجای نقشه می‌افتد. رکن یمانی جنوبی ترین بخش است. یعنی یمنی‌ها رو به دیوار کعبه که بین دو رکن یمانی و رکن حجرالاسود است نماز می‌خوانند. تقریبا در امتداد خطی که کعبه و بیت‌المقدس را به هم وصل می‌کند.دیوار کناری آن دیوار، روزی شکافت، برای به دنیا آمدن مولود کعبه.شکافی که می‌گویند هر سال باز می‌شود و سعودی نمی‌تواند آن را بپوشانند!اردیبهشت ۸۷ رفتم مکه. دست می‌کشیدم به همان دیوار و دنبال شکاف و اثرش می‌گشتم. راستش اثری پیدا نکردم. حق داشتم چون بعد از تولد امام‌علی تا آن سال حداقل سه بار خانه کعبه تخریب شده، یک‌بارش سیل و دو بار دیگر جنگ و آتش‌سوزی؛ در زمان عبیدالله و حجّاج. چرا باید جوری حرف زد که دشمن بگوید احمق‌تر از شیعه نیست؟ مرز بین اسطوره و افسانه کجاست؟ اسطوره‌سازی به چه قیمت؟برای من‌ هم دلچسب و جذاب است که بشنوم و قند در دلم آب شود بدون آنکه فکر و تحقیق کنم. ولی من نمی‌خواهم بشوم همان برچسب حماقت که دشمن می‌زند. برای همین است که به تاریخ و جغرافیا علاقمند شدم.وقتی بعد از رکن حجرالاسود، برترین رکن، رکن یمانی باشد. نه تنها دری از در‌های بهشت، که در آغوش جبرئیل هم باشد؛ خیلی طبیعی است که بر اثر لمس زیاد زائران به این روز بیافتد و نیاز به ترمیم داشته باشد، شاید هرساله. اعجاز شکاف و خانه‌زادی علی(ع) را کسی منکر نمی‌شود. خانه‌زادی که عزت‌ش را عبد‌خدا بودن می‌داند و افتخارش را خدا. إِلهِی کفی بِی عِزّاً أَنْ أَکونَ لَک عَبْداً، وَکفی بِی فَخْراً أَنْ تَکونَ لِی رَبّاً، أَنْتَ کما أُحِبُّ فَاجْعَلْنِی کما تُحِبُّ.  #جستار#ناداستان#حج
undefined @jostarestan

۵:۲۲

thumnail
«نمیری دختر» را خواندم. چند صفحه اولش را توی مترو شروع کردم، کشش و جذابیتش آنقدر بود که می‌توانستم تا ایستگاه آخر بدون توجه به محیط اطرافم یک نفسه تمامش کنم ولی یک نه محکم گفتم و کتاب را بستم. کتاب را دو روزه خواندم، با اینکه حسابی داغون بودم و دلم گریه می‌خواست و اصلا حوصله لودگی و مسخره‌بازی را نداشتم، اما جمله‌های کتاب مرا می‌خنداند و این قدرتِ قلمِ طنز نویسنده بود که گوشه لب من را بالا می‌برد.کتاب از نظر ابعاد خوش‌دست و سبک است. ترکیب رنگ جلد هم، دل را صفا می‌دهد. اول که کتاب را شروع کردم فکر کردم چاپ کتاب، اِشکال دارد و جوهر در بعضی صفحات پخش شده ولی جلوتر که رفتم و بیشتر دقت کردم دیدم نه، از عمد صفحات کتاب طوسی و تیره است و دایره هایی به صورت عمودی اطراف صفحات کتاب سفید است. قبل‌تر به چند سطر معرفی کتاب در سایتی، از طرف ناشر نقد داشتم که چرا داستان را لو می‌دهد، و حالا به این ترکیب رنگ هم نقد دارم که چرا با چشم‌های خواننده این کار را می‌کند؟ حتی صرفه اقتصادی هم به این بود که صفحات سفید باشد و آن دایره‌های کنار صفحات تیره. حالا بگذریم از حواشی!با خواندن عبارت روایت سفر تعدادی نوجوان از همه جا بی‌خبر به کرمان، فکر کردم قرار است کتابی با چند فصل و چند راوی بخوانم به قلم نویسنده، اصلا انتظار این همه منِ راوی با اسم واقعی‌اش و افشاگری را نداشتم. به نظرم اگر اراذل و اوباش کرج کمی از این جنس کتاب‌ها بخوانند می‌توانند سوژه‌های خوبی برای دزدی از خانه‌ها و آشنایی با روحیات سوژه‌هایشان پیدا کنند.مقدمه را که خواندم کمی گیج شدم که نویسنده زمان پیاده‌روی اربعین نوجوان بوده یا دانشجو. سطرهای پشت جلد کتاب خوب بودند و شروع کتاب هم بعد از مقدمه جذاب بود.سوژه و انتخابِ سبک طنز را خیلی پسندیدم ولی دوست داشتم کتاب به گونه‌ای می‌بود که مخاطب آن‌وری به قول نویسنده بیشتر جذب می‌شد تا این‌وری!تعداد اسم‌های زیاد، ذکر دقیق جزئیات ساعت و روز و گاهی احساسِ خاطره خواندن، را دوست نداشتم، دلم میخواست بروم در ذهن راوی و کم‌تر صداهای آدم‌های مختلفِ توی اردو را بشنوم. منطق توزیع محتوا در کتاب به درستی رعایت شده بود و انتخاب نام فصل‌های کتاب با خلاقیت بود. حدود صفحه 80، دیگر نویسنده طاقت نیاورده بود و خودش اذعان کرده بود که شاید اینجا جای این خبر نباشد ولی هر چه را باید آخرتر می‌آورد همه را در همین صفحه برای خواننده مطرح کرد.در صفحه 95 نویسنده به در دسترس نبودن معصوم و امام نبودن شهید، اشاره کرده بود، من این قسمت را نقد دارم و به نظرم نباید عصمت امام، به گونه‌ای در ذهن ما ایجاد دوری نماید و دوست داشتم این قسمت جور دیگری مطرح می‌شد مثلا اینطوری که خرده‌کاری‌های دنیایمان را با شهدا مطرح کنیم و خواسته‌های معنوی و بالاتر را در سایر اماکن مقدسه مثل قم و مشهد نه اینکه القای دور بودن از معصوم را کنیم. امامانی که شاید به خاطر غیبت آخرینشان و عدم آشنایی با تاریخ، در ذهن‌های ما بُعد خاکی‌شان کم‌رنگ شده، اما باید این فاصله‌های ذهنی را شکست و هر کس آن‌قدر خود را نزدیک به ائمه ببیند که اگر صدای جواب سلامشان را نشنید تعجب کند.دو جا هم یکدستی متن کتاب به هم خورده بود، یکی جایی که رگباری از شهدا و جزئیاتشان گفته بود و یک جا هم آخرای کتاب که گفته بود «هیچ نمی‌دانم ...» مستند الی حبیب در انتهای کتاب، خاطرات کتاب را مرور می‌کرد و استفاده از رمزینه‌ها به نظرم بر جذابیت کتاب‌ها افزوده.من کتاب «نمیری دختر» را دوست داشتم و به همه کسانی‌که علاقمند به کارهای جهادی و سروکله زدن با نوجوان‌ها هستند، و همه کسانی‌که برایشان سوال است که این جمعیت که دور و برِ شهدا می‌گردند از کجا می‌آیند، پیشنهاد می‌کنم کتاب‌را بخوانند و به نوجوانان هم هدیه دهند. به پسرها هم پیشنهاد می‌کنم «نمیری دختر» را نخوانید، چون با خواندنش شما وارد حریم خصوصی دو اتوبوس دختر می‌شوید، حالا خود دانید!#مرور_نویسیبه کانال نویسنده کتاب با عنوان (نبض قلم) هم سر بزنیدundefined@bibliophilsپینوشت: البته نمیدانم با خودش چه فکری کرده که این آی دی سخت را گذاشته برای کانالش! نمیشود از رویش خواند، چه برسد که به خاطر سپرد.
undefined @jostarestan

۲۲:۱۸