بله | کانال خداداد رضایی
عکس پروفایل خداداد رضایی خ

خداداد رضایی

۱۳۷عضو
thumbnail

۶:۲۸

تیلو و چیتاهر بار که به روستا می‌رسیدم، هنوز از پیچ آخر نگذشته، صدای پارس آشنایی در دوردست می‌پیچید.تیلو بود. انگار منتظرم بودسگی زرد و باهوش که عادت داشت از همان لحظه‌ای که ماشینم در افق پیدا می‌شد، تا درِ باغ همراهی‌ام کند.می‌دانست با من بوی نان و استخوان و مهربانی می‌آید.سال‌ها همین بود.او همیشه کنار درِ باغ می‌خوابید؛ چشم‌انتظار بازگشتم، گوش به صدای ماشینم تا از شهر برگردم.در گرمای تابستان و سرمای زمستان، نگهبان خاموش روزهای تنهایی من بود.تیلو قلمرو خودش را داشت. به هیچ سگ غریبه‌ای اجازه نمی‌داد حتی پا در خاک باغ بگذارد.چندین بار با سگ‌های گله و سگ‌های محله‌های دور درگیر شده بود،و من، حامی پنهانش، در نبردهایش پشتش ایستاده بودم.می‌دانست تکیه‌گاهی دارد؛ من، و کاسه‌ی غذایش.اما روزی روزگار ورق خورد.چیتا را آوردم، سگ ژرمن سیاه و مغروری که از همان ابتدا حضورش در باغ بوی تغییر می‌داد.تیلو چند بار از پشت در، صدای او را شنید.می‌آمد، بو می‌کشید، و آرام زوزه می‌کشید.چند بار هم لابلای در نیمه باز چیتا را با قلاده بسته دید. من دور از چشم چیتا برایش آب و غذا می‌بردم؛ انگار گناهکاری بودم میان دو وفادار.روزی چیتا بی‌اختیار از قلاده خارج و به در باغ بیرون پرید.چشم در چشم تیلو شد.دو غرور، دو غریزه، دو قلمرو.هوا پر از تنش شد. صدای خرخر و رجز خوانی برای هم. چیزی نمانده بود زمین زیر پا بلرزد از خشمشان.اما با فریاد من، هر دو ایستادند.در آن لحظه، در چشمان تیلو چیزی دیدم که هرگز فراموش نکردم، اشکی پنهان، میان غبار و غروب. او نمی توانست بعد چندین سال این صحنه را ببیند به غرورش برخورده بود. از آن روز، تیلو رفت و دیگر به باغ بازنگشت.دوستان قدیمی‌اش می‌آمدند، اما او قهر کرده بود.هشت ماه گذشت.هر بار که به روستا می‌رفتم، دلم در پی صدای دویدن او می‌گشت، اما جز سکوت چیزی نبود.تا آن روز که در ورودی روستا، او را دیدم.نحیف‌تر، آرام‌تر، اما همان تیلو.ترمز زدم، شیشه را پایین کشیدم، صدایش زدم.سر بلند کرد. نگاهم کرد. صدایم را شناخت، مطمئنم.اما بی‌هیچ پارسی، بی‌هیچ دمی که تکان بخورد، رویش را برگرداند و رفت.رفتش…نه از بی‌وفایی،بلکه از غیرت.تیلو نمی‌توانست در باغی بخوابد که بوی رقیب گرفته بود.او رفت، تا غرورش را نگه دارد، همان غروری که شاید از همه‌ی انسان‌ها شریف‌تر بود.undefinedخداداد رضایی . #داستان

۶:۲۸

thumbnail

۱۳:۳۵

thumbnail
خطر سقوط

۱۱:۰۷

thumbnail
«آینده‌ای که منحل شد»داشتم به آینده فکر می‌کردم...که یه‌هو شنیدم:بانک آینده منحل شد! undefinedهمان بانکی که اسمش را گذاشته بودند آینده، حالا خودش به گذشته پیوسته بود.بانکی که قرار بود ما را به آینده ببرد، خودش وسط راه خاموش کرد و پیاده شد!حالا مانده‌ایم ما و هزار سؤال بی‌پاسخ:خب حالا من با کی درباره آینده حرف بزنم؟با بانک گذشته؟یا صندوق قرض‌الحسنه نوستالژی؟یه زمانی می‌گفتن:با پس‌انداز، آینده‌ت رو بساز...الان باید بگن:با دعا، گذشته‌ت رو نگه دار! undefinedبانکی که با اون‌همه زرق‌وبرق و تابلوی طلاییخودش نتونست آینده‌شو حفظ کنه،از من بی‌سرمایه چه توقعی دارین؟!اینجا جایی است که «آینده» رو منحل می‌کننآدم فقط باید قسطِ گذشته رو بدهو به امروز رحم کنه!خلاصه...ما همیشه نگران آینده بودیم، اما هیچ‌کس فکرش را نمی‌کرد خودِ آینده تعطیل شود!و داشتیم به آینده فکر می‌کردیم،ولی آینده به ما فکر نکرد! undefinedundefinedخداداد رضایی
#خداداد_رضایی #طنز #طنز_تلخ #بانک_آینده #بانک

۱۵:۵۱

thumbnail

۲۰:۲۹

بیش از سه دهه از عمرم را هر تابستان به انتظار گذراندم؛انتظار آغاز پاییز و شور دوباره‌ی جشنواره تئاتر فجر استانی.پاییزی که برای من فقط فصل برگ‌ریزان نبود،بلکه فصل رویش نمایش‌ها و دیدار دوباره با هنرمندان صحنه سراسر هم استانی هایم بود.سال‌ها بدون غیبت با عشق، این جشنواره را دنبال کردم؛گاه به تماشاگرِ مشتاقی بدل می‌شدم که صندلی سالن را با شور و هیجان در آغوش می‌گرفتم، گاه به نویسنده‌ای که نقد و تحلیل می‌نوشت و با واژه‌ها بر صحنه‌ی اندیشه قدم می‌زد.اما رفته‌رفته، حضورم از تماشاگر ساده تا کارگردان، منتقد، داور، بازبین و گاه خدمتگزاری در هیات برگزاری و حتی تا دبیر جشنواره گسترش یافت.تمام پله‌های این مسیر را با دل و جان پیمودمو در این مسیر، عشق به تئاتر را با بسیاری از هنرمندان شریف استان آشنا شدم.اما امسال، دلم آرام نبود...نمی‌دانم چرا باید از عشقی که سال‌ها با آن زیسته‌ام، فاصله می گرفتم.شاید به درکی رسیده‌ بودم که جشنواره تئاترِ امسال استان، دیگر آن روح آزاد و مردمی گذشته را کمتر در خود دارد.شاید چیزهایی چون وابستگی‌ها، انحصارطلبی‌ها، نوع انتخاب ها و نگاه‌های محدود، سایه بر صحنه افکنده‌اند.تئاتر، برای من همیشه سرزمین صداقت و رهایی بود،اما گاه برای حفظ همین صداقت، باید از صحنه‌ای که دوستش داری فاصله بگیری، تا در سکوت و آرامش، عشق را از آلودگی‌ها حفظ کنی.با همه‌ی احترام، به کارگردانان، بازیگران و گروه‌های راه‌یافته به سی‌وهفتمین جشنواره تئاتر استانی درود می‌فرستم و از صمیم دل برای همه‌ی آنها آرزوی کامیابی دارم. از فاصله‌ای آرام‌بخش تر و صحنه ای روشن تر برای خودم، منتظر درخشیدن شما هستم undefinedخداداد رضایی #تئاتر #تئاتر_پاک #جشنواره_تئاتر #استان_بوشهر #تئاتر_انحصاری #تئاتر_مردمی

۲۰:۲۹

thumbnail

۱۰:۴۰

در روزگاری که بیشتر نگاه‌ها به صفحه‌ی موبایل دوخته شده،من هنوز دلم به بوی کاغذ و واژه‌های واقعی خوش است.ساعتی رهایی از هیاهوی مجازی را به سفری در دنیای کتاب‌ها می‌سپارم.این هفته، هم‌نشین من کتاب «کافه‌ لاتها» بود؛سیزده داستان کوتاه از پرویز صمدی مقدم،با طعم تلخ و تندِ واقعیت، آغشته به طنز و دردی از دلِ اجتماع.کتابی که هر داستانش، جرعه‌ای از زندگی است؛گاهی خنده‌دار، گاهی گزنده،اما همیشه صادق و بی‌پرده.
شاید گاهی همین ساعتی که به مطالعه‌ی یک کتاب می‌گذرانیم،بهتر از صد ساعت پرسه‌زدن در دنیای بی‌مرز مجازی باشد.
undefined #مطالعه #کتاب_کاغذی #کافه_لاتها #پرویز_صمدی_مقدم #کتاب_خوب

۱۰:۴۰

thumbnail

۸:۱۸

هر روز که از خواب بیدار می‌شوم، انگار دنیا دوباره متولد می‌شود.همه نشانه‌ی آغاز فصلی تازه از داستان زندگی من است.سرویس‌های مدرسه یکی‌یکی از کوچه می‌گذرند.دانش‌آموزانی که با لباس های فرم و کیف‌های رنگارنگ و خواب نیمه‌تمام،به‌سوی آینده‌ای می‌روند که شاید خودشان هم هنوز نمی‌دانند چیست.در دل لبخند می‌زنم.ما که سرویسی نداشتیماگر دیر می‌رسیدیم، ناظم با آن چوب براقش بر کف دستانمان بوسه‌ نظم می‌زد.امروز که وارد کلاس شدم، همه کلاس خندیدند.نمی‌دانم چرا.شاید لباسم، شاید متلکی، یا شاید فقط از شوق زندگی.منم خندیدم. خنده‌ای از ته دل.وقتی از خنده افتادند، گفتم:کتاب را باز کنید از ته کلاس صدایی آمد«بازم شروع شد!»اما نفهمیدم چه کسی گفت.نخواستم بدانم.ترجیح دادم خنده‌شان را نگه دارم، مثل گلی که پژمرده نشود.می‌خواستم جدی شوم، اخطار بدهم، اما ناگهان در دلم زمزمه‌ای برخاست بگذار بخندند، شاید همین خنده‌ها روزی خاطره‌ی شیرین کودکی‌شان شودظهر، زنگ آخر که خورد،کلاس خالی شد و من ماندم و سکوت.روی صندلی نشستم و به کلاس خالی نگاه کردم.دو دقیقه پیش این کلاس شور جوانی داشتداشتم داستانم را مرور می‌کردم؛داستانی که هر صبح آغاز می‌شود و تا شب در من ادامه دارد.اما عصر، بخش دوم داستان بود.کلاس دانشگاه.راه افتادم با ذهنی پر از خاطره‌ی صبح و قلبی که هنوز شاید خنده بچه ها آزارم می‌داد.وقتی به دانشگاه رسیدم، هوا رو به غروب بود و آسمان میان آبی و نارنجی در رفت‌وآمد.دانشجویان یکی‌یکی آمدند.برخی با لبخند، برخی خسته از کار ، برخی بی‌حوصله.بعضی گوشی در دست، بعضی در دنیایی دیگر.نگاه‌شان می‌کردم و در دل می‌گفتم:«ای کاش می‌دانستید چقدر دوست دارم چیزی فراتر از درس به شما بدهم؛نه فقط دانش، بلکه نوری از تجربه،و اندکی از همان خنده‌ی صبحگاهیروی تخته نوشتم:«زندگی، زیباتر از هر درسی است اگر آن را با دل بیاموزی.»یکی آهسته گفت: «استاد! این توی جزوه نیست!»لبخند زدم و گفتم:«درست گفتی، بعضی درس‌ها فقط در دل نوشته می‌شوند.»آن روز کلاس آرام بود، اما درونم غوغایی داشت.حس می‌کردم میان دو جهان ایستاده‌ام؛کودکی که هنوز درونم زنده استو معلمی که باید جدی باشد و الگو.اما حقیقت این است که هر دو من، کنار هم زندگی می‌کنند.شب که برگشتم منزل، دفترم را باز کردم و نوشتم:امروز هم داستانم تمام شد،اما در حقیقت هیچ‌وقت تمام نمی‌شود.هر صبح دوباره آغاز می‌شود،با صدای زنگ مدرسه،با لبخند دانشجویی،و با دلی که هنوز می‌خواهد بیاموزد و بیاموزاند.undefinedخداداد رضایی

۸:۱۸

thumbnail
حال و روز بعضی از پست های بلاگرها و طنزپردازها در فضای مجازی

۷:۱۴

thumbnail

۱۶:۴۰

چه زیباست لحظه‌ای که کلاس هنر، از سکوت معمول کلاس‌ها جدا می‌شود و در آن، صدای موسیقی، لبخند و خلاقیت موج می‌زند.وقتی دانش‌آموزانم با زبان موسیقی پاسخ می‌دهند، می‌فهمم هنر در وجودشان جوانه زده است.این‌ها فقط دانش‌آموزان کلاس هشتم نیستند؛ هر کدام نت زنده‌ای از سمفونی آینده‌اند.
هر جلسه‌ی هنر برای من سفری تازه است؛ سفری به کشف استعدادهایی که شاید فردا روی صحنه‌های بزرگ بدرخشند،در استودیوها بنوازند، بخوانند، یا دل‌هایی را با هنرشان بلرزانند.
امروز، آن‌ها با ساز و صدا، با ریتم و شور، به استقبال روز دانش‌آموز رفتند.روز خودشان را با شادی، با موسیقی و با دست زدن‌های پیاپی جشن گرفتند.و من، از پشت نگاهشان، ایمان آوردم که آینده‌ی این سرزمین هنوز صدا دارد،صدایی از جنس هنر، شور و امید. undefinedundefined

۱۶:۴۰

thumbnail

۷:۵۹

thumbnail
امروز کلاس هنر را به خودِ دانش‌آموزان واگذار کردم حتی مجری. چرا که این روز، ویژه روزِ خودشان بود؛ روزِ دانش‌آموز.از آغاز تا پایان، همه چیز به دست آنها رقم خورد از اجرای موسیقی گرفته تا شعرخوانی و نمایش .کلاسی داشتیم پر از شور و خلاقیت،آمیخته با نغمه‌ها، واژه‌ها و بازی‌های زیبا بر صحنه‌ی دل.من فقط نظاره‌گر بودم؛و شاگردانم، هنرمندان کوچکی بودندکه با ذوق و استعداد ناب خود،روحِ روز دانش‌آموز را معنا کردند.آری، امروز هنر در کلاس ما شکوفه زد...با دست‌های نوجوانان و دل‌های روشنشان

۱۱:۳۲

thumbnail
هنر را نه حراج کنیم و نه حرامزیرا هنر، چیزی فراتر از یک نمایش گذراست.هنر، از نفسِ آفرینش برمی‌آید؛از جایی که روحِ انسان به روشن‌ترین شکل ممکن با جهان حرف می‌زند.هنر، با همه‌ی جذابیت‌هایش، روحی ظریف و پیچیده دارد؛روحی که اگر قدرش دانسته نشود، خاموش می‌شود و چیزی جز سایه‌ای بی‌جان باقی نمی‌گذارد.هنر را به چوبِ حراج نسپاریم، حتی اگر روزی از سهمیه، توصیه یا هر حمایت بیرونی بهره برده‌ایم.زیرا حقیقتِ هنر، نه در امتیازهاست، نه در کارت‌ها و نه در تشریفات بی‌جان، حقیقتش در صداقت، در آزادگی، و در فریادی است که جان‌ها را بیدار می‌کند.فراموش نکنیم:هنر هم شادی می‌آفریند، هم اعتراض است، هم نجوا، هم فریاد.اما هر کدام باید در جای خویش بنشیند. حتی اگر به نفع مان نباشد هنری که به جای روشنایی، به خوش‌خدمتی، تعریف‌های بی‌مایه و «به‌به‌»های مصنوعی ختم شود، روزگاری نه چندان دور، نه افتخار می‌آورد و نه احترام، بلکه لکه‌ای در صفحات تاریخ خواهد بود: روایتی از یک سقوط خاموش.پس هنرمان را پاس بداریم؛ که اگر فروخته شود، پیش از هر چیز، روح خودِ هنرمند را ارزان کرده‌ایم.undefinedخداداد رضایی . #هنر #خداداد_رضایی #هنرمند #هنرمندنما #هنرمندان

۱۳:۴۲

thumbnail
جلسات نقد و بررسی تئاتر، همیشه حاشیه‌های خود را داشته‌اند؛جایی که اگر نقد، رنگ کارشناسی نگیرد، این حواشی از متن جلوتر می‌دوند و چشم‌ها را بیشتر می‌زنند.
متأسفانه در بسیاری از نشست‌ها، به‌جای آن‌که خوبی‌ها و بدی‌ها را از هم جدا کنیم و هر کدام را در جای درستش ببینیم، تنها نیمه‌ی تاریک را برجسته می‌کنیم؛ و همین‌جا است که نقد، یک‌سویه، تلخ و بدبینانه می‌شود.منتقد، حق ندارد برداشت‌های شخصی خود را بر صحنه تحمیل کند.وقتی نقد با «به نظر من…» آغاز می‌شود، از مسیر علمی و عادلانه خارج می‌شود و به سلیقه‌ی فردی فرو می‌غلتد. بازگو کردن نکات پیش‌پاافتاده یا بازی با واژه‌ها نیز نمی‌تواند نه گروه اجرایی را متقاعد کند، نه تماشاگر را.نقد واقعی، نگاهی است دقیق و بی‌طرف؛تحلیلی که هم ضعف‌ها را صادقانه نشان می‌دهد و هم نقاط قوت را برجسته می‌کند. حضور کارشناسان باتجربه و بی‌طرف، می‌تواند بسیاری از سوءتفاهم‌ها را از میان بردارد و مسیر رشد را روشن‌تر کند.در این میان، گروه اجرایی و تماشاگر هم باید بیاموزند که در برابر حقیقت، موضع دفاعی نداشته باشند. دفاع، اگر از مرز عقلانیت عبور کند، به تهاجم تبدیل می‌شود. بهتر است با حوصله شنید، پذیرفت، اندیشید، و نقاط مثبت را تقویت کرد و نقاط ضعف را اصلاح.یک منتقد خوب مانند چراغی است در تالار تاریک. روشن می‌کند، راه نشان می‌دهد، اما چشم را نمی‌زند.و یک منتقد بد چون چکش سنگینی است بر پیکره‌ی ناتمام اثر. نه چیزی می‌سازد، نه کمکی می‌کند، فقط می‌شکند و می‌راند.undefinedخداداد رضایی

۱۱:۲۵

thumbnail

۱۹:۰۴

رفتم دندانپزشکی؛ از بدشانسیِ آخرین مریض روز بودم.دکتر کارش که تمام شد، با عجله‌ گفت:«یه ربع اینجا باش، از دندونت عکس می‌گیرن بعد برو.»و قبل از اینکه حتی «چشم» بگویم، ردّ سفید روپوشش را فقط در راهرو دیدم!اما اصل ماجرا تازه از همین نقطه شروع شد...خانمی بود که تمام جلسه کنار دکتر می‌ایستاد؛ ابزار می‌داد، جمع می‌کرد، محیط را برق می‌انداخت.بعد از رفتن دکتر، وقتی همه چیز را تمیز کرد، با ژستی که انگار صاحب کل درمانگاه بود، به من گفت:«برو تو اتاق، روی صندلی بشین.نه «بفرمایید»، نه «آقا»، نه هیچ چیز.یک فرمان خشک که بهم برخورد. جوری گفت که حتی ناظم‌های مدرسه‌ هم با ما مهربان‌تر بودند.رفتم داخل؛ ولی ایستادم.با همان لحن گفت: «مگه نگفتم بشین رو صندلی؟»من هم لبخندی زدم و نشستم…لبخندی که اگر زبان داشت، هزار جمله می‌گفت!چند لحظه بعد ادامه داد: «تکان نمی‌خوری. هر وقت گفتم، فقط اون موقع بلند می‌شی.»گفتم: «چشم.»در را بست و رفت داخل اتاق کنترل. سرفه‌ام گرفت و تکان کوچکی خوردم، در را با عصبانیت باز کرد:«مگه نگفتم تکون نخوری؟!»گفتم: «خانم، دست خودم نبود…»نگاهی کرد که اگر نگاه‌ها شمشیر داشتند، من همان‌جا شهید راه دندان‌پزشکی می‌شدم!خلاصه، عکس را گرفت.بعد هم با کنایه پرسید: «اولین باره عکس می‌گیری؟»گفتم: «خانم من خودم عکاسم.»فکر کرد مسخره‌اش می‌کنم!با اخم گفت: «با من شوخی نکن!»دیدم توضیح دادن بی‌فایده است.راستش چند بار تا مرز گفتنِ جمله‌هایی رفتم که نگفتم…می‌خواستم بگویم: «خانم جان، من هم تحصیلم از شما بالاتره، هم جایگاه اجتماعی‌م.»می‌خواستم بگویم: «اسممو تو گوگل سرچ کن.»یا حتی بگویم: «تو فقط مسئول نظافت و ابزار هستی، چرا اینقدر کلاس می‌ذاری؟»اما نگفتم…فهمیدم شاید دلش به همین جدیت خوش استیا شاید خسته بودهیا شاید داشت دق‌دل یک روز سخت را سر من خالی می‌کرد.در نهایت، تقصیر من فقط این بود که شانس نداشتم؛دکتر زود رفتو آخر روز…من ماندم و خانمی که انگار تنها فرمانده‌ی جبهه‌ی رادیولوژی بود!
undefinedخداداد رضایی

۱۹:۰۴