هر شب، وقتی چراغهای خانه خاموش میشوند و جهان در سکوت میافتد، من پشت میز کنترل ذهنم مینشینم؛مثل داوری در اتاق VAR زندگی.صحنههای روز را از دوربینهای خاطره بازپخش میکنم؛حرکت آهستهی کلماتم، نگاههایم، تصمیمهایم.کجا درست دویدم؟کجا از خط بیرون رفتم؟کدام پنالتی را بیهوا گرفتم و کدام گل را بیدلیل خوردم؟
با هر فریمِ آهسته، فرصت دوبارهای میجویم؛آیا میشود این خطا را برگرداند؟میشود از نو بازی را چید؟میشود پاسِ اشتباه را تصحیح کرد؟
این اتاق تاریکِ درون،با هزار مانیتورِ کوچک و بزرگ،هم قاضیست، هم مربی، هم وجدان.و من هر شب تا روشنایی صبح،در سکوت و تمرکز،فیلمِ روز را میبینم،به امید روزی که صحنههای خطاکمتر و کمتر شوندو بازی زندگیام تمیزتر، زیباترو منصفانهتر ادامه یابد.
با هر فریمِ آهسته، فرصت دوبارهای میجویم؛آیا میشود این خطا را برگرداند؟میشود از نو بازی را چید؟میشود پاسِ اشتباه را تصحیح کرد؟
این اتاق تاریکِ درون،با هزار مانیتورِ کوچک و بزرگ،هم قاضیست، هم مربی، هم وجدان.و من هر شب تا روشنایی صبح،در سکوت و تمرکز،فیلمِ روز را میبینم،به امید روزی که صحنههای خطاکمتر و کمتر شوندو بازی زندگیام تمیزتر، زیباترو منصفانهتر ادامه یابد.
۱۰:۵۰
۱۳:۵۴
فرزند نخلستانم
۲۰:۳۸
۲۰:۳۸
۶:۲۸
تیلو و چیتاهر بار که به روستا میرسیدم، هنوز از پیچ آخر نگذشته، صدای پارس آشنایی در دوردست میپیچید.تیلو بود. انگار منتظرم بودسگی زرد و باهوش که عادت داشت از همان لحظهای که ماشینم در افق پیدا میشد، تا درِ باغ همراهیام کند.میدانست با من بوی نان و استخوان و مهربانی میآید.سالها همین بود.او همیشه کنار درِ باغ میخوابید؛ چشمانتظار بازگشتم، گوش به صدای ماشینم تا از شهر برگردم.در گرمای تابستان و سرمای زمستان، نگهبان خاموش روزهای تنهایی من بود.تیلو قلمرو خودش را داشت. به هیچ سگ غریبهای اجازه نمیداد حتی پا در خاک باغ بگذارد.چندین بار با سگهای گله و سگهای محلههای دور درگیر شده بود،و من، حامی پنهانش، در نبردهایش پشتش ایستاده بودم.میدانست تکیهگاهی دارد؛ من، و کاسهی غذایش.اما روزی روزگار ورق خورد.چیتا را آوردم، سگ ژرمن سیاه و مغروری که از همان ابتدا حضورش در باغ بوی تغییر میداد.تیلو چند بار از پشت در، صدای او را شنید.میآمد، بو میکشید، و آرام زوزه میکشید.چند بار هم لابلای در نیمه باز چیتا را با قلاده بسته دید. من دور از چشم چیتا برایش آب و غذا میبردم؛ انگار گناهکاری بودم میان دو وفادار.روزی چیتا بیاختیار از قلاده خارج و به در باغ بیرون پرید.چشم در چشم تیلو شد.دو غرور، دو غریزه، دو قلمرو.هوا پر از تنش شد. صدای خرخر و رجز خوانی برای هم. چیزی نمانده بود زمین زیر پا بلرزد از خشمشان.اما با فریاد من، هر دو ایستادند.در آن لحظه، در چشمان تیلو چیزی دیدم که هرگز فراموش نکردم، اشکی پنهان، میان غبار و غروب. او نمی توانست بعد چندین سال این صحنه را ببیند به غرورش برخورده بود. از آن روز، تیلو رفت و دیگر به باغ بازنگشت.دوستان قدیمیاش میآمدند، اما او قهر کرده بود.هشت ماه گذشت.هر بار که به روستا میرفتم، دلم در پی صدای دویدن او میگشت، اما جز سکوت چیزی نبود.تا آن روز که در ورودی روستا، او را دیدم.نحیفتر، آرامتر، اما همان تیلو.ترمز زدم، شیشه را پایین کشیدم، صدایش زدم.سر بلند کرد. نگاهم کرد. صدایم را شناخت، مطمئنم.اما بیهیچ پارسی، بیهیچ دمی که تکان بخورد، رویش را برگرداند و رفت.رفتش…نه از بیوفایی،بلکه از غیرت.تیلو نمیتوانست در باغی بخوابد که بوی رقیب گرفته بود.او رفت، تا غرورش را نگه دارد، همان غروری که شاید از همهی انسانها شریفتر بود.
خداداد رضایی . #داستان
۶:۲۸
۱۳:۳۵
خطر سقوط
۱۱:۰۷
«آیندهای که منحل شد»داشتم به آینده فکر میکردم...که یههو شنیدم:بانک آینده منحل شد!
همان بانکی که اسمش را گذاشته بودند آینده، حالا خودش به گذشته پیوسته بود.بانکی که قرار بود ما را به آینده ببرد، خودش وسط راه خاموش کرد و پیاده شد!حالا ماندهایم ما و هزار سؤال بیپاسخ:خب حالا من با کی درباره آینده حرف بزنم؟با بانک گذشته؟یا صندوق قرضالحسنه نوستالژی؟یه زمانی میگفتن:با پسانداز، آیندهت رو بساز...الان باید بگن:با دعا، گذشتهت رو نگه دار!
بانکی که با اونهمه زرقوبرق و تابلوی طلاییخودش نتونست آیندهشو حفظ کنه،از من بیسرمایه چه توقعی دارین؟!اینجا جایی است که «آینده» رو منحل میکننآدم فقط باید قسطِ گذشته رو بدهو به امروز رحم کنه!خلاصه...ما همیشه نگران آینده بودیم، اما هیچکس فکرش را نمیکرد خودِ آینده تعطیل شود!و داشتیم به آینده فکر میکردیم،ولی آینده به ما فکر نکرد! 
خداداد رضایی
#خداداد_رضایی #طنز #طنز_تلخ #بانک_آینده #بانک
#خداداد_رضایی #طنز #طنز_تلخ #بانک_آینده #بانک
۱۵:۵۱
۲۰:۲۹
بیش از سه دهه از عمرم را هر تابستان به انتظار گذراندم؛انتظار آغاز پاییز و شور دوبارهی جشنواره تئاتر فجر استانی.پاییزی که برای من فقط فصل برگریزان نبود،بلکه فصل رویش نمایشها و دیدار دوباره با هنرمندان صحنه سراسر هم استانی هایم بود.سالها بدون غیبت با عشق، این جشنواره را دنبال کردم؛گاه به تماشاگرِ مشتاقی بدل میشدم که صندلی سالن را با شور و هیجان در آغوش میگرفتم، گاه به نویسندهای که نقد و تحلیل مینوشت و با واژهها بر صحنهی اندیشه قدم میزد.اما رفتهرفته، حضورم از تماشاگر ساده تا کارگردان، منتقد، داور، بازبین و گاه خدمتگزاری در هیات برگزاری و حتی تا دبیر جشنواره گسترش یافت.تمام پلههای این مسیر را با دل و جان پیمودمو در این مسیر، عشق به تئاتر را با بسیاری از هنرمندان شریف استان آشنا شدم.اما امسال، دلم آرام نبود...نمیدانم چرا باید از عشقی که سالها با آن زیستهام، فاصله می گرفتم.شاید به درکی رسیده بودم که جشنواره تئاترِ امسال استان، دیگر آن روح آزاد و مردمی گذشته را کمتر در خود دارد.شاید چیزهایی چون وابستگیها، انحصارطلبیها، نوع انتخاب ها و نگاههای محدود، سایه بر صحنه افکندهاند.تئاتر، برای من همیشه سرزمین صداقت و رهایی بود،اما گاه برای حفظ همین صداقت، باید از صحنهای که دوستش داری فاصله بگیری، تا در سکوت و آرامش، عشق را از آلودگیها حفظ کنی.با همهی احترام، به کارگردانان، بازیگران و گروههای راهیافته به سیوهفتمین جشنواره تئاتر استانی درود میفرستم و از صمیم دل برای همهی آنها آرزوی کامیابی دارم. از فاصلهای آرامبخش تر و صحنه ای روشن تر برای خودم، منتظر درخشیدن شما هستم
خداداد رضایی #تئاتر #تئاتر_پاک #جشنواره_تئاتر #استان_بوشهر #تئاتر_انحصاری #تئاتر_مردمی
۲۰:۲۹
۱۰:۴۰
در روزگاری که بیشتر نگاهها به صفحهی موبایل دوخته شده،من هنوز دلم به بوی کاغذ و واژههای واقعی خوش است.ساعتی رهایی از هیاهوی مجازی را به سفری در دنیای کتابها میسپارم.این هفته، همنشین من کتاب «کافه لاتها» بود؛سیزده داستان کوتاه از پرویز صمدی مقدم،با طعم تلخ و تندِ واقعیت، آغشته به طنز و دردی از دلِ اجتماع.کتابی که هر داستانش، جرعهای از زندگی است؛گاهی خندهدار، گاهی گزنده،اما همیشه صادق و بیپرده.
شاید گاهی همین ساعتی که به مطالعهی یک کتاب میگذرانیم،بهتر از صد ساعت پرسهزدن در دنیای بیمرز مجازی باشد.
#مطالعه #کتاب_کاغذی #کافه_لاتها #پرویز_صمدی_مقدم #کتاب_خوب
شاید گاهی همین ساعتی که به مطالعهی یک کتاب میگذرانیم،بهتر از صد ساعت پرسهزدن در دنیای بیمرز مجازی باشد.
۱۰:۴۰
۸:۱۸
هر روز که از خواب بیدار میشوم، انگار دنیا دوباره متولد میشود.همه نشانهی آغاز فصلی تازه از داستان زندگی من است.سرویسهای مدرسه یکییکی از کوچه میگذرند.دانشآموزانی که با لباس های فرم و کیفهای رنگارنگ و خواب نیمهتمام،بهسوی آیندهای میروند که شاید خودشان هم هنوز نمیدانند چیست.در دل لبخند میزنم.ما که سرویسی نداشتیماگر دیر میرسیدیم، ناظم با آن چوب براقش بر کف دستانمان بوسه نظم میزد.امروز که وارد کلاس شدم، همه کلاس خندیدند.نمیدانم چرا.شاید لباسم، شاید متلکی، یا شاید فقط از شوق زندگی.منم خندیدم. خندهای از ته دل.وقتی از خنده افتادند، گفتم:کتاب را باز کنید از ته کلاس صدایی آمد«بازم شروع شد!»اما نفهمیدم چه کسی گفت.نخواستم بدانم.ترجیح دادم خندهشان را نگه دارم، مثل گلی که پژمرده نشود.میخواستم جدی شوم، اخطار بدهم، اما ناگهان در دلم زمزمهای برخاست بگذار بخندند، شاید همین خندهها روزی خاطرهی شیرین کودکیشان شودظهر، زنگ آخر که خورد،کلاس خالی شد و من ماندم و سکوت.روی صندلی نشستم و به کلاس خالی نگاه کردم.دو دقیقه پیش این کلاس شور جوانی داشتداشتم داستانم را مرور میکردم؛داستانی که هر صبح آغاز میشود و تا شب در من ادامه دارد.اما عصر، بخش دوم داستان بود.کلاس دانشگاه.راه افتادم با ذهنی پر از خاطرهی صبح و قلبی که هنوز شاید خنده بچه ها آزارم میداد.وقتی به دانشگاه رسیدم، هوا رو به غروب بود و آسمان میان آبی و نارنجی در رفتوآمد.دانشجویان یکییکی آمدند.برخی با لبخند، برخی خسته از کار ، برخی بیحوصله.بعضی گوشی در دست، بعضی در دنیایی دیگر.نگاهشان میکردم و در دل میگفتم:«ای کاش میدانستید چقدر دوست دارم چیزی فراتر از درس به شما بدهم؛نه فقط دانش، بلکه نوری از تجربه،و اندکی از همان خندهی صبحگاهیروی تخته نوشتم:«زندگی، زیباتر از هر درسی است اگر آن را با دل بیاموزی.»یکی آهسته گفت: «استاد! این توی جزوه نیست!»لبخند زدم و گفتم:«درست گفتی، بعضی درسها فقط در دل نوشته میشوند.»آن روز کلاس آرام بود، اما درونم غوغایی داشت.حس میکردم میان دو جهان ایستادهام؛کودکی که هنوز درونم زنده استو معلمی که باید جدی باشد و الگو.اما حقیقت این است که هر دو من، کنار هم زندگی میکنند.شب که برگشتم منزل، دفترم را باز کردم و نوشتم:امروز هم داستانم تمام شد،اما در حقیقت هیچوقت تمام نمیشود.هر صبح دوباره آغاز میشود،با صدای زنگ مدرسه،با لبخند دانشجویی،و با دلی که هنوز میخواهد بیاموزد و بیاموزاند.
خداداد رضایی
۸:۱۸
حال و روز بعضی از پست های بلاگرها و طنزپردازها در فضای مجازی
۷:۱۴
۱۶:۴۰
چه زیباست لحظهای که کلاس هنر، از سکوت معمول کلاسها جدا میشود و در آن، صدای موسیقی، لبخند و خلاقیت موج میزند.وقتی دانشآموزانم با زبان موسیقی پاسخ میدهند، میفهمم هنر در وجودشان جوانه زده است.اینها فقط دانشآموزان کلاس هشتم نیستند؛ هر کدام نت زندهای از سمفونی آیندهاند.
هر جلسهی هنر برای من سفری تازه است؛ سفری به کشف استعدادهایی که شاید فردا روی صحنههای بزرگ بدرخشند،در استودیوها بنوازند، بخوانند، یا دلهایی را با هنرشان بلرزانند.
امروز، آنها با ساز و صدا، با ریتم و شور، به استقبال روز دانشآموز رفتند.روز خودشان را با شادی، با موسیقی و با دست زدنهای پیاپی جشن گرفتند.و من، از پشت نگاهشان، ایمان آوردم که آیندهی این سرزمین هنوز صدا دارد،صدایی از جنس هنر، شور و امید.

هر جلسهی هنر برای من سفری تازه است؛ سفری به کشف استعدادهایی که شاید فردا روی صحنههای بزرگ بدرخشند،در استودیوها بنوازند، بخوانند، یا دلهایی را با هنرشان بلرزانند.
امروز، آنها با ساز و صدا، با ریتم و شور، به استقبال روز دانشآموز رفتند.روز خودشان را با شادی، با موسیقی و با دست زدنهای پیاپی جشن گرفتند.و من، از پشت نگاهشان، ایمان آوردم که آیندهی این سرزمین هنوز صدا دارد،صدایی از جنس هنر، شور و امید.
۱۶:۴۰
۷:۵۹
امروز کلاس هنر را به خودِ دانشآموزان واگذار کردم حتی مجری. چرا که این روز، ویژه روزِ خودشان بود؛ روزِ دانشآموز.از آغاز تا پایان، همه چیز به دست آنها رقم خورد از اجرای موسیقی گرفته تا شعرخوانی و نمایش .کلاسی داشتیم پر از شور و خلاقیت،آمیخته با نغمهها، واژهها و بازیهای زیبا بر صحنهی دل.من فقط نظارهگر بودم؛و شاگردانم، هنرمندان کوچکی بودندکه با ذوق و استعداد ناب خود،روحِ روز دانشآموز را معنا کردند.آری، امروز هنر در کلاس ما شکوفه زد...با دستهای نوجوانان و دلهای روشنشان
۱۱:۳۲