عکس پروفایل قصه های کودکانهق

قصه های کودکانه

۹۲عضو
به نام خدا یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود کفش دوزک داشت توی جنگل برای خودش قدم میزد که یهو صدایی شنید کمک کمک ...با خودش گفت یعنی کیه که کمک میخواد بلند شد و به سمت صدا پرواز کرد نزدیک و نزدیک تر شد یهو دید یه سنجاقک لای تارهای عنکبوت گیر کرده و هر لحظه ممکنه عنکبوت از راه برسه و اونو بخوره سنجاقک گفت کفش دوزک خواهش میکنم به من کمک کن کفش دوزک کمی فکر کرد چی کار کنه نمیتونست به سنجاقک نزدیک بشه چون ممکمن بود خودش هم توی تازهای عنکبوت گیر بیفته برای همین به اطرافش نگاه کرد یهو یه چوب خشک دید سریع چوب رو برداشت و به سمت سنجاقک رفت و محکم به تارهای عنکبوت زد و اونو پاره کرد سنجاقک روی زمین افتاد کفش دوزک پیشش رفت و کمک کرد تا تارها رو از اون جدا کنه سنجاقک با خشحالی از کفش دوزک تشکر کرد کفش دوزک خیلی خوشحال بود که تونسته به سنجاقک کمک کنه اونا از اون به بعد با هم دوستای خوبی شدن

۲۱:۱۵

به نام خداقصه جوجه ای که میخواست قوقولی قوقو بکنه undefined یه جوجه بود که خیلی دلش میخواست مثل باباش قوقولی قوقو کنه برای همین هر روز صبح میرفت روی پشت بوم و شروع میکرد به جیک جیک کردن بابا خروس بهش میگفت جوجه من الان زوده صبر داشته باش تا بزرگ بشی خودت رو اذیت میکنی گلوت درد میگیره ها اما جوجه خروس کوچولو گوش نمیکرد و همچنان چند روز میرفت پشت بوم و سعی میکرد قوقولی قوقو کنه اما فقط جیک جیک میکرد تا اینکه یک روز هر کاری کرد نتونست همون جیک جیک هم بکنه خیلی غصه خورد گریون رفت پیش مامان مرغه هر چی تلاش کرد بگه چی شده نتونست بابا خروسه برای مامان مرغی تعریف کرد مامان مرغه به جوجه گفت عزیزم تو باید صبر کنی تا بزرگ بشی نباید اینقدر عجله میکردی عجله کار شیطونه برای همین گلوت درد گرفته چند روز صبر کن تا خوب شی . جوجه کوچولو ناراحت بود توی دلش میگفت خدایا اگر گلوم خوب شه و بتونم جیک جیک کنم دیگه عجله نمیکنم صبر میکنم بزرگ بشم . تا خوب بتونم قوقولی قوقو بکنم .چند روز گذشت جوجه کوچولو یه روز صبح که از خواب بیدار شد به مامانش گفت آب میخوام و دید که میتونه جیک جیک کنه و حرف بزنه خیلی خوشحال شد .و از خدا تشکر کرد که دوباره میتونه جیک جیک کنه .

۱۳:۲۹

موش بازیگوشundefinedبه نام خدا یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچکس نبود مامان موشه از موش کوچولو خواهش کرد بره جنگل سیبundefined بچینه تا مامان بتونه کیک سیب درست کنه موش کوچولو خیلی کیک سیب دوست داشت سبد و برداشت و راه افتاد توی راه خرگوش کوچولو undefined رو دید و بهش گفت کجا میری خرگوش گفت دارم میرم کنار برکه ماهی بگیرم موش کوچولو گفت منم میام بعدا برای مامانم سیب میچینم و رفت و با خرگوش مشغول ماهی گیری و بازی شد و اصلا یادش رفت قرار بوده برای مامانش سیب ببره . دو سه ساعت گذشت یهو خرگوش گفت مگه نمیخواستی سیب بچینی موش کوچولو سبدش و برداشت و با سرعت از خرگوش دور شد و رفت طرف درختای سیبundefined چند تا سیب چید و به طرف خونه راه افتاد یهو چند تا سنجابundefined دید که داشتن دنبال پروانه ها میدویدن موش کوچولو سبدشو انداخت و رفت دنبال پروانه ها همین طور که دنبال پروانه میدوید پاش خورد به سبد هر کدوم از سیب ها یه طرف رفت یکیش افتاد تو چاله یکیش رفت زیر بوت ها چند تاش هم زیر دست و پای سنجابا له شد . موش کوچولو خیلی ناراحت شد گفت حالا به مامانم چی بگم هوا هم داشت تاریک میشد و باید برمیگشت خونه موش کوچولو با سبد خالی رفت خونه مامان موشه سبد خالی رو که دید گفت پس سیب کو موش کوچولو ناراحت و گریون گفت مامان ببخشید و جریان رو برای مامانش تعریف کرد و از مامانش عذر خواهی کرد مامان موشه گفت عزیزم ناراحت نباش اما قول بده که بازیگوشی نکنی و کارت رو درست انجام بدی

۲۱:۱۳

قصه علی رضا و عروسک کلاغی یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچ کس نبود یه روز مامان کلاغی و بابا کلاغی تصمیم گرفتن بچه شون کلاغی رو ببرن پارک برای پیدا کردن غذا کلاغی کوچولو خیلی خوشحال شد وقتی رسیدن اونجا کلاغی دید بچه های کوچولو دارن بازی میکنن به مامانش گفت منم میخوام برم با اونا بازی کنم اما مامانش گفت نمیشه کوچولوی من کلاغی خیلی ناراحت شد و غصه خورد شب وقتی مامان و باباش خوابیده بودن کلاغی هنوز بیدار بود و به بچه های توی پارک فکر میکرد که یهو یه صدایی شنید که میگفت کلاغ کوچولو دوست داری بری با بچه ها بازی کنی ؟ کلاغی که کمی ترسیده بود گفت تو کی هستی صدا گفت من فرشته هستم اومدم تو رو به آرزوت برسونم کلاغی گفت من خیلی دلم میخواد با بچه ها بازی کنم فرشته گفت اونا بچه آدمیزادن برای تو خطرناکه بری پیش اونا پس باید به شکل عروسک در بیای تا بتونی با اونا بازی کنی کلاغی خیلی خوشحال شد و قبول کرد که عروسک بشه فرشته با چوبش کلاغی رو به شکل عروسک درآورد و گذاشت پشت ویترین یک مغازه عروسک فروشی . کلاغی هر روز منتظر بود تا بچه ها بیان و باهاش بازی کنن اما بریم سراغ علی رضا کوچولو علی رضا خیلی کلاغ ها رو دوست داشت و دلش میخواست با اونا بازی کنه یه روز مادر بزرگش زنگ زد و گفت میخواد بیاد خونشون مهمونی از علی رضا پرسید چی دوست داری ؟علی رضا فوری گفت کلاغ مادربزگ علی رضا گشت و گشت تا کلاغی رو توی یه مغازه دید و اونو برای علی رضا خرید و بهش هدیه داد علی رضا خیلی خوشحال بود کلاغی هم همینطور اون حالا به آرزوش رسیده بود .

۱۱:۵۸

به نام خدا یکی بود یکی نبود گنجشک کوچولو چند روز بود که میتونست پرواز کنه یه روز که داشت برای خودش توی آسمون میچرخید یهو یه صدای بلندی شنید خیلی ترسید فوری رفت و روی یه شاخه درخت نشست و با خودش گفت خدایا این چی بود کاش از خونه دور نشده بودم ‌. جغد پیر بهش نزدیک شد سلام کرد و گفت چیه گنجشک کوچولو چرا ترسیدی ؟؟ گنجشک کوچولو سلام کرد و گفت داشتم پرواز میکردم که صدای وحشتناکی شنیدم خیلی ترسیدم یهو صدا تکرار شد و گنجشک کوچولو از ترس لرزید جغد پیر گفت نترس این صدای رعد و برقه☈ وقتی میخواد بارون بیاد ابرا میخورن به هم و این صدا درست میشه بعد هم بارون میاد undefinedگنجشک کوچولو یه نگاهی کرد به آسمون و یه دونه بارون افتاد روی صورتشundefinedبلند شد بره خونش اما جغد گفت صبر کن بارون تموم شه بعد برو بالهات خیس میشن نمیتونی پرواز کنی خطرناکه .گنجشک کوچولو کنار جغد پیر نشست و به بارونundefined نگاه کرد .کمی که گذشت بارون تموم شدundefined گنجشک از جغد تشکر کرد و به لونه اش برگشت .

۳:۳۳

به نام خدا قصه علی کوچولو یه شب پاییزی که هوا کم کم داشت سرد میشد علی کوچولو توی اتاقش رفت تا بخوابه اون شب مامانش یادش رفته بود پرده اتاق رو بکشه یهو علی کوچولو از پنجره یه چیزی دید که خیلی نورانی بود مامانش رو صدا کرد مامان مامان بیا نگاه کن مامانش گفت چی شده پسرم علی کوچولو گفت مامان یه چراغ بزرگ بیرون روشنه مامانش بیرون رو نگاه کرد و یه دفعه خندید و گفت اون که چراغ نیست گلم خوشکلم ماهه undefinedعلی کوچولو با خنده گفت ماه مامانش گفت اره پسرم ماه بعضی شبا ماه میاد توی آسمون و همه جا رو روشن میکنه از اون شب هر شب علی کوچولو از مامانش میخواست که پرده اتاقش رو بزنه کنار تا ماه رو ببینه ولی بچه ها ماه هر شب توی آسمون نبود علی کوچولو بعد از چند شب که دید ماه توی اسمون نیست با ناراحتی از مامانش پرسید پس چرا ماه نیومده ؟ مامانش گفت ماه فقط بعضی شبا گرد و پرنور توی آسمون میاد بقیه شب ها این شکلی نیست و یه کاغذ و مداد آورد و شکل ماه رو برای علی کوچولو کشید و بهش گفت نگاه کن شب های دیگه ماه این شکلیهundefined و نورش هم کمتر میشه علی کوچولو اون شب خوابید و خواب دید که روی ماه نشسته و بازی میکنه

۲۲:۳۴

به نام خدا یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود قصه گرگ undefinedو خرگوشundefinedگرگ بدجنس توی جنگل راه میرفت و برای شکار خرگوش نقشه میکشید با خودش فکر کرد چندتا دونه هویج بچینه و نزدیک لونه خرگوش بزاره تا وقتی خرگوش میاد هویج ها رو برداره گرگ بپره و خرگوش رو بخوره گرگ بدجنس رفت چندتا هویج آورد و گذاشت نزدیک لونه خرگوش کمی گذشت خرگوش که گرسنه شده بود اومد از لونش بیاد بیرون یه دفعه دید چندتا هویج نزدیک لونش هست خوشحال شد اومد بره هویج ها رو برداره که یه دفعه فکر کرد اصلا این هویج ها اینجا چیکار میکنن ؟ کی گذاشته ؟ یواش این طرف و اون طرف رو نگاه کرد که دید پشت یه بوته یه چیزی داره تکون میخوره خوب که نگاه کرد فهمید گرگ بدجنس هست فهمید هویج ها کار گرگه با خودش فکر کرد چیکار کنه ؟ نزدیک لونه یه درخت بود که داخل تنه اش سوراخ داشت خرگوش رفت داخل درخت و دهنش رو گذاشت کنار سوراخ و از خودش صدا درآورد گرگ از صدا خیلی ترسید و فکر کرد کسی داره بهش حمله میکنه و پا به فرار گذاشت .خرگوش زد زیر خنده و از درخت پایین اومد و با خیال راحت هویج ها رو برداشت برو توی لونه اش و اونا رو خورد

۲۲:۴۱

سلام اینجا کانال قصه هست اما گفتم یک تجربه شخصی رو به اشتراک بزارم شاید برای بعضیها مفید باشه اونم قصه گویی در لحظه برای بچه ها هست یعنی چی ؟ مثلا کودک یک چیز خطر ناک میخواد و هر چی میگید نمیشه اصرار میکنه و گریه و جیغ در لحظه براش یه قصه بگید شبیه چیزی که براش اتفاق افتادهمثلا یه دختر بود اسمش فلان قیچی میخواست مامانش نمیداد بعد قیچی رو برداشت و دستش زخمی شد و ... ۹۹ درصد در ساکت کردن کودک موثر هست و تجربه شده همه مادرها خلاق هستند و ذهنی پر از داستان دارند

۴:۱۹

قصه های کودکانه
سلام اینجا کانال قصه هست اما گفتم یک تجربه شخصی رو به اشتراک بزارم شاید برای بعضیها مفید باشه اونم قصه گویی در لحظه برای بچه ها هست یعنی چی ؟ مثلا کودک یک چیز خطر ناک میخواد و هر چی میگید نمیشه اصرار میکنه و گریه و جیغ در لحظه براش یه قصه بگید شبیه چیزی که براش اتفاق افتاده مثلا یه دختر بود اسمش فلان قیچی میخواست مامانش نمیداد بعد قیچی رو برداشت و دستش زخمی شد و ... ۹۹ درصد در ساکت کردن کودک موثر هست و تجربه شده همه مادرها خلاق هستند و ذهنی پر از داستان دارند
این شیوه برای آرام کردن کودک در هر شرایطی که باعث خشم و ناراحتی کودک شده مفید هست البته کودک من ۳ ساله هست و فکر میکنم تا یکی دو سال دیگه این شیوه برای آرام کردنش موثر باشه دو مزیت داره آرام شدن کودک کودک فکر میکنه ناراحتیش رو درک کردید و براش ارزش قائل شدید

۴:۲۶

قصه مرغی که آرزوی پرواز داشتundefinedیکی بود یکی نبود توی یک مزرعه کوچک چند تا مرغ و خروس با یک سگ نگهبان زندگی میکردن بین این ها یک مرغی بود که خیلی دلش میخواست پرواز کنه و خیلی هم تمرین پرواز میکرد همیشه همه مرغها بهش میخندیدند میگفتن آخه مرغ که نمیتونه پرواز کنه این چه کاریه اما مرغ دست بردار نبود یک روز که مرغ داشت توی مزرعه راه میرفت و بلند بلند با خودش حرف میزد یه روباه بد جنس هم نزدیک مزرعه بود و حرفهای مرغ رو می‌شنید . روباه با خودش گفت عجب غذای خوشمزه ای وقت شه گولش بزنم و یه لقمه چپش کنم و یه نقشه کشید روباه وقتی دید سگ نگهبان حواسش نیست مرغ رو صدا کرد و گفت دوست داری پرواز کنی من میتونم بهت کمک کنم مرغ که حسابی خوشحال شده بود. یادش رفت که روباه دشمن شه و خیلی بدجنسه گفت راست میگی ؟ چه طوری ؟ روباه گفت اره غروب بیا کنار درخت بیرون مزرعه تا بهت بگم .مرغ اینقدر خوشحال شده بود که همش توی مزرعه راه میرفت و میگفت آخ جون قراره پرواز کنم . و مرتب آسمون رو نگاه میکرد و منتظر بود آفتاب غروب کنه . وقتی آفتاب غروب کرد رفت به طرف درخت بیرون مزرعه . سگ نگهبان که فهمیده بود مرغ یه چیزیش هست پشت سر خانم مرغه راه افتاد . مرغ رسید پای درخت روباه که پشت بوته ها قایم شده بود یک دفعه خواست به مرغ حمله کنه و بخورتش که سگ شروع به پارس کرد روباه که حسابی ترسیده بود فرار کرد . مرغ که حسابی جا خورده بود به سگ گفت چی شده تو اینجا چیکار میکنی ‌. سگ گفت روباه میخواست تو رو بخوره چه طور نفهمیدی ؟ خانم مرغه که تازه فهمیده بود چه کار خطرناکی کرده فورا برگشت به مزرعه و دیگه هیچ وقت به پرواز فکر نکرد چون تازه فهمیده بود چه اشتباهی کرده و نزدیک بود جونش رو از دست بده

۲۱:۴۵

یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچ کس نبود یک یه میمون undefined کوچولو بود که همیشه حرفهای بد به دوستاش میزد . میمون کوچولو ۴ تا دوست داشت خرس کوچولوundefined فیل undefined زرافهundefined و قورباغه کوچولوundefined یک روز که میمون داشت با دوستاش بازی میکرد از دست خرس کوچولو ناراحت شد و یه حرف بد بهش زد خرس کوچولو خیلی ناراحت شد گفت من دیگه باهات بازی نمیکنم . زرافه و فیل هم که دیدن میمون کوچولو حرف بد زد ناراحت شدن و بهش گفتن کار بدی کردی میمون یه حرف بد هم به اونها زد فیل و زرافه هم ناراحت شدن و گفتن ما میریم خونه و رفتن قورباغه که با میمون خیلی دوست بود از حرفهای میمون میخندید و میگفت چه بامزه و خنده دار حرف میزنی میمون که اینو شنید یه حرف بد هم به قورباغه زد قورباغه این بار نخندید و خیلی ناراحت شد و قهر کرد و رفت میمون کوچولو دید واای همه دوستاش رفتن و دیگه هیچ دوستی نداره ناراحت رفت خونه بابا و مامان میمون کوچولو که دیدن میمون کوچولو ناراحته وقتی ماجرا رو فهمیدن با هم مشورت کردن که چیکار کنن فهمیدن که میمون کوچولو وقتی چند بار بابا و مامانش رو صدا می زده و اونها توجه نمی کردن میمون حرف بد می زده و اونها بهش توجه میکردن و این برای میمون کوچولو عادت شده . بابا و مامان به میمون کوچولو گفتن عزیزم از این به بعد وقتی خواستی حرف بد بزنی تمرین کن که اون حرف رو فقط توی دلت بگی و به زبون نیاری و بعد از یه مدت سعی کن دیگه توی دلت هم نگی حالا هم بیا بریم از تک تک دوستات عذرخواهی کن و قول بده دیگه بهشون حرف بد نزنی . میمون کوچولو از اون روز به بعد تلاش کرد که دیگه به دوستاش حرف بد نزنه .

۱۶:۱۰

به نام خدا یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچ کس نبود حسین کوچولو بیرون رفتن رو خیلی دوست داشت یه روز مامانش بهش گفت پسر نازم بیا آماده شو بریم بیرون اونها با هم دیگه راه افتادن توی راه حسین کوچولو به مغازه ها نگاه میکرد یهو یه ماشین کوچولوی قرمز دید که خیلی خوشکل بود وایساد و به ماشین نگاه کرد و اصلا حواسش نبود که مامانش رفته یهو این طرف و اون طرفش رو نگاه کرد و دید مامانش نیست شروع کرد به دویدن و گریه کردن ...یهو یادش اومد که مامانش گفته اگر توی خیابون منو گم کردی برو پیش آقای پلیس اما هر چی نگاه کرد پلیس ندید یادش اومد که مامانش گفته بود اگر آقای پلیس نبود برو پیش اقا یا خانمی که بچه داره و بگو که گم شدی تا تو رو ببرن پیش آقای پلیس حسین کوچولو اطرافش رو نگاه کرد دید یه آقایی یه بچه بغلش هست و داره از یه مغازه میاد بیرون دوید پیشش و گفت آقا مامانم گم شده میشه منو ببرید پیش آقای پلیس آقاهه گفت بله حتما و دست حسین کوچولو رو گرفت و برد پیش پلیس حسین کوچولو به پلیس گفت که گم شده و یه کاغذ از جیبش در آورد و گفت اینو مامانم توی جیبم گذاشته که اگر مامانم گم شد بدم له شما که پیداش کنید آقای پلیس لبخندی زد و کاغذ رو گرفت توی کاغذ آدرس خونه و شماره تلفن بابا و مامان حسین بود آقای پلیس زنگ زد و مامان حسین کوچولو پیدا شد undefined

۴:۳۹

به نام خدا یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچ کس نبود یه موش کوچولو undefined بود هر وقت مامانش براش غذاundefined درست میکرد میگفت دوست ندارم نون پنیر undefinedمیخوام .چند روز گذشت موش undefined کوچولو یه روز با مامانش رفت پارک تا با دوستاش بازی کنه اما هنوز چند دقیقه نگذشته بود که موش کوچولو اومد پیش مامانش و گفت خسته شدم بریم خونه مامانش تعجب کرد اونها با هم برگشتن خونه موش کوچولو undefined حتی حوصله نداشت توی خونه بازی کنه مامانش دید این طوری که نمیشه موش کوچولو همش خسته اس و اصلا بازی نمیکنه . بردش پیش جغد دانا . جغد دانا کمی موش رو معاینه کرد و پرسید نهار چی خوردی موش کوچولو گفت نون و پنیر گفت صبح چی خوردی گفت نون و پنیر دیشب چی؟ نون و پنیر undefinedاقا جغده گفت خب معلوم شد چرا اینقدر بی حوصله و خسته ای چون بدن تو به همه غذا احتیاج داره و چون تو فقط نون پنیر میخوری همیشه خسته و بی حوصله هستی اگر میخوای خوب بشی باید هر غذایی که مامانت درست میکنه بخوری . موش کوچولو که دوست نداشت همیشه خسته باشه و دلش میخواست با دوستاش بازی کنه از اون به بعد هر چی مامان درست میکرد رو میخورد .

۱۷:۱۵

بازارسال شده از مریم
thumnail
سلام آموزش انواع ژامبون تنوری ، سوسیس و کالباس با تخفیف های ویژه و انواع غذا و کیک و شیرینی و ...را اینجا در کانال @soosisبا شما به اشتراک می‌گذاریم

۱۴:۴۰

به نام خدا یکی بود یکی نبود یه روز محمد حسین وسط بازی احساس کرد که خیلی گرسنه شده مامانش هم توی حمام بود با خودش گفت برم سر یخچال و یه چیزی بردارم و بخورم در یخچال رو باز کرد اما چیزی که دوست داشته باشه پیدا نکرد رفت رفت سر کمد های آشپز خانه اما باز هم چیزی پیدا نکرد یک دفعه چشمش افتاد به کیف مامانش رفت سر کیف و بازش کرد یه بیسکویت پیدا کرد برداشت و خورد چند دقیقه بعد مامانش از حمام آمد بیرون محمد حسین چیزی نگفت که رفته سر کیف مامانش و بیسکویت خورده یک ساعتی گذشت کم کم رنگ محمد حسین پرید حالش بد شد مامانش نگران بغلش کرد و بردش دکتر دکتر پرسید چی خوردی و محمد حسین گفت که بیسکویت توی کیف مامانش رو خورده مامانش هم گفت اون بیسکویت تاریخ گذشته و فاسد بوده و یادش رفته بندازه سطل آشغالمحمد حسین با چند تا دارو برگشت خونه ولی اون روز محمد حسین فهمید همیشه باید اول اجازه بگیره و بعد سر وسایل دیگران بره دوم هم اینکه هر چیزی که پیدا میکنه رو نخوره و اول اون رو به مامان بابا نشون بده

۱۴:۵۴

thumnail
ارسال فقط تهران هزینه ارسال با خریدار میباشد

۱۰:۰۳

thumnail
Rjm:
یه ساندویچ هات داگ یا ژامبون رو چند میخری صد هزار صد و پنجاه هزار ؟؟بیشتر ؟ میدونی با ۱۶۰ هزار تومن میتونی یکی از پک های اموزش سوسیس یا ژامبون ما رو بخری ؟ و با کمترین هزینه سالم ترین و خوشمزه ترین سوسیس هاو ژامبون ها رو درست کنی
سلاممریم رازقی هستم با آموزش انواع ژامبون سوسیس و کالباس خانگی با بهترین طعم و کیفیت بهترین رسپی ها با ریزترین نکات که حاصل تجربه خودم و راهنمایی ها و آموزش دوتا از اساتید برجسته آشپزی در این رشته هست با وسایل در دسترس حتی چرخ گوشت یا غذا ساز خانگی و...همراه با فیلم اموزشی ،عکس ،فایل pdf و چهار ماه رفع اشکال خصوصی
خودت توی خونه کسب درآمد کن
https://ble.ir/soosis

۱۶:۲۹

thumnail

۱۰:۱۶

بازارسال شده از سوسیس خانه ( آموزش حرفه ای )
thumnail
بچه ها سوسیس و کالباس دوست دارن ؟،undefinedولی میترسی بهشون از این خوشمزه ها بدی ؟ خب چرا خودت یاد نمیگیری ؟ من خیلی حرفه ای بهت یاد میدم چه طور این خوشمزه ها رو با طعم و بافت کارخونه ای درست کنی حتی خوشمزه تر ،undefinedundefinedhttps://ble.ir/soosis

۸:۵۲