عکس پروفایل درگوشی با لیلید

درگوشی با لیلی

۲۷۴عضو
thumnail
شب جمعه، رسیده بودیم به حرم حسین ع. و من لب پله ورودی صحنش خشک شده بودم و تمام وجودم را به اتمسفرش سپرده بودم.ریه هایم را غرق هوایش میکردم و او را نفس میکشیدم. در حالیکه چشم هایم، مات مانده بود به آن پلکان مارپیچ بالارونده سحرآمیز؛ که میرفت تا گنبدتا پرچم؛ تا گلدسته ها؛ تا مامن کبوترها. به خودم که آمدم، دلم پرکشیده بود... . صلی الله علیک یا اباعبدالله صلی الله علیک یا اباعبدالله صلی الله علیک یا اباعبدالله... . به وقت ۱۰ آبان ۰۳. #گلدسته‌ها‌و‌فلک#شب_جمعه#دلتنگی.https://ble.ir/leili_haj1403درگوشی با لیلی.

۲۰:۱۷

a-aramesho.mp3

۰۶:۳۷-۶.۱ مگابایت

۲۰:۴۵

thumnail
حقیقت این است که تو بودی. آنکه نبوده، منم.... https://ble.ir/leili_haj1403درگوشی با لیلی.#یلدا

۱۲:۳۶

thumnail
نغمهٔ ماهیِ دریا "بِعَلیِ بِعَلي"..."درّ" نایاب صدایت زده در بطنِ صدف
زائرت میشدم ایکاش شب یلدایینشود در حرَمت عمرِ مریدِ تو تلف
بیخیالِ همه! ایوانِ طلایَت عشق استشبِ طولانیِ سال آمده سائل در صف
همه دنبالِ انارِ شبِ یلدا و دلم-مستِ انگورِ ضریحت شده ای شاهِ نجف!.https://ble.ir/leili_haj1403درگوشی با لیلی.

۴:۲۰

بازارسال شده از «مهدی یاوران ان شاء الله»
thumnail
فاطمه جان شایان زیر سایه مرتضی علی سلامت و موید به تاییدات حضرت صاحب باشی!
اللهم اختم لکِ بالسعادة و الشهادة!
با سید مرتضی آوینی محشور باشی بانو!
undefined

۱۹:۳۱

درگوشی با لیلی
undefined فاطمه جان شایان زیر سایه مرتضی علی سلامت و موید به تاییدات حضرت صاحب باشی! اللهم اختم لکِ بالسعادة و الشهادة! با سید مرتضی آوینی محشور باشی بانو! undefined
فرستنده این پیام، هاجرسادات موسوی بوده؛ دو سال پیش، وقتی هنوز هیچ کداممان از بیماریش خبر نداشتیم؛ حتی خودش. حالا، یکی دو روز دیگر، اولین سالگرد رفتنش از راه میرسد. امشب، از جلوی بیمارستان سینا گذشتیم و من به یاد رنج همین شبهای پارسالمان و ذره ذره آب شدن رفیقمان فشرده شدم. اینها صاف باید روز تولدم در ذهنم برود و بیاید و ویرانم کند. آنهم در ابتدای دهه چهل زندگی. تا یادم بماند، عمر آدمیزاد، به مویی بند است. و مرگچه همه نزدیک است. آره داداش جونـ... ٠۳/۱٠/۱پ. ن: به فاتحه ای مهمانش کنیمـ
#تولد #مرگ #چهل . .https://ble.ir/leili_haj1403درگوشی با لیلی.

۱۹:۳۸

thumnail
شاید این تنها تولدی بود که حقیقتا دل و دماغش را نداشتم. سرشلوغی ها و تراژدی های چهل سالگی و دردهای جهان، انگار شادی عمیق را از ما گرفته. انگار یادمان نیست اخرین باری که از ته دل خندیده ایم، کی بوده و کجا بوده؟ و اصلا سر چه موضوعی بوده. شاید اولین بار بود که حتی دلم. نمیخواست پشت کیک بنشینم و عکسی به یادگار بگیرم. الحمدلله بابت خانواده خوبو دخترهاییکه زندگی را یاداوری میکنند.شاید اولین تولدی بود که دعاهایم، برای خودم نبود. کاش او بیاید. کاش آن شادی حقیقیو ماندگاراز راه برسدو مهمان دلمان شود. جهانیک روی خوش اصل، به همه ما بدهکار است... .https://ble.ir/leili_haj1403درگوشی با لیلی.

۲۰:۴۲

Default Gift Icon

پاکت هدیه

عکس پروفایل درگوشی با لیلید

درگوشی با لیلی

undefinedundefinedبه نگاه مادرانه .. هوسی مدام دارمهمه ی وجود خود را ز مدینه وام دارمبرو ای نسیم رحمت سفری بکوی زهراو بگو که من از اینجا به شما سلام دارمundefinedundefined
thumnail
خواستم ازت تشکر کنم مامان.شما بودی که عشق به امام حسین ع رو توی دل ما کاشتی. تو روضه های حسین ع اشک ریختی و به ما شیر دادی. شما ما رو سیاه پوش امام حسین ع کردی. خلاصه که رفاقت ما با امام حسین ع، از شما شروع شد. چقدر خوبه که روز ولادت مادر حسین ع، روز شماست. خاطرت خیلی برامون عزیزه مامان. الهی که زیر سایه امام زمان، سایه ت بر سرمون مستدام باشه. روزت مبارک. undefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefinedundefined. ع. ن: آبان ٠۳، سفر کربلا، قتلگاه حسین ع. https://ble.ir/leili_haj1403درگوشی با لیلی.

۱۸:۴۴

thumnail
این کلیپ را دیروز در فضایی دیده بودم که نشد بفرستمش. امروز اما به همت عزیزی، شدنی شد. با نمک و تامل برانگیز است.گوارای وجود. #روز_مادر. https://ble.ir/leili_haj1403درگوشی با لیلی.

۵:۱۳

امام سجّاد علیه السلام:
پس حقّ مادرت اين است كه بدانى او تو را در جايى حمل كرده است كه هيچ كس فردى ديگر را در آنجا حمل نمى‏كند، و از ميوه دل خود چيزى بتو خورانده است كه هيچ كس بديگرى نميخوراند. و با گوش و چشم و دست و پا و مو و پوست [و خلاصه‏] تمام جوارحش تو را حفاظت نموده و از تو نگهدارى كرده، و از اين كارش هم خرّم و شاد بوده، و در عين حال مراقب بوده، و در ايّام باردارى هر ناگوارى و درد و سنگينى و غم و اندوهى را بجان خريده و تحمّل نمود، تا آن موقعى كه دست قدرت الهى تو را از او فارغ ساخت و بر پهنه زمين آورد، از آن به بعد خوش داشت كه تو سير باشى و او گرسنه، تو پوشيده باشى و او برهنه، تو سيراب باشى و او تشنه، و بر تو سايه بگستراند و خود در برابر آفتاب باشد، و با سختى خود تو را به رفاه اندازد، و با بيخوابى خود خواب را بر تو شيرين كند. مادر اندرونش ظرف تو، و دامنش محلّ آرامش تو، و پستانش ظرف آب تو، و جانش پناه تو بوده است. و فقط بخاطر تو متحمّل گرم و سرد دنيا شده است، پس به همان اندازه هم تو از او تشكّر كن، و آن را جز بيارى و توفيق خداوند نتوانى!
تحف العقول، صفحه 242 و 243.https://ble.ir/leili_haj1403درگوشی با لیلی.

۵:۱۷

thumnail
این روزها که می‌گذرد... و شب و صبحش به هم دوخته است... . یا رب مددی... .https://ble.ir/leili_haj1403درگوشی با لیلی.

۱۴:۰۵

thumnail
چقدر مفهوم اسلامی و ایرانی در همین یلدا نهفته است. بلندترین شب سال، میتواند پایان شبهای بلند و آغاز و شکرانه‌ای بر نور و روز و حیات و بندگی باشد. . رنگها، مزه ها و نمادها و اشعار و... همه چینشی هماهنگ برای همین مفاهیم دارد. . .https://ble.ir/leili_haj1403درگوشی با لیلی.

۱۳:۵۴

thumnail
بعد هم از حضرت زهرا س شنیدیم در قرآن. از مفاهیم و ابعاد مقاومت در زندگی ایشان و آیه های قرآنو حدیث کسا. . و چه خواستی بودو چه شنیدنی بود. .https://ble.ir/leili_haj1403درگوشی با لیلی

۱۵:۵۴

thumnail
بعد یکهو خواهرجان این عکس را فرستاد. زیرش هم خیلی پز دادنی نوشت: ایوان نجف عجب صفایی دارد... و من ندانستم از آن یا قره عین الرسول و واژه های حدیث کسا جلسه امروز، عشق کنم؛ یا از شدت دلتنگی کشنده این روزها، زار زار گریه کنم؟. https://ble.ir/leili_haj1403درگوشی با لیلی.

۱۶:۰۰

thumnail
نگفتم که در میانه نشست، داشتیم حافظ میخواندیم،از دم صبح میگفتیم که نشانه تنفس است و. زیستن و حیات، و ناگهان سکوتی شد. و دری که باز شد و کیکی و شمعی و هدایاییسرمای غبارآلود زمستان رابه مهر دوستان، گرم و زلال کرد. . #دم_شما_گرم#چگونه_یک_نشست_را_خاطره_انگیز_کنیم.https://ble.ir/leili_haj1403درگوشی با لیلی

۱۹:۲۰

thumnail
گفتم شراب وصل، به اوباش میدهند؟ با خنده گفت بنده او باش، میدهند.... #عطار_نیشابوری. #شب_جمعه. https://ble.ir/leili_haj1403درگوشی با لیلی.

۸:۱۰

سکوت گاه از غم استگاه از عدمگاه از رازی شورانگیزگاه از تاملگاه... . باز سکوتی هستکه سرشار ناگفته‌هاست... . #شب_جمعه. https://ble.ir/leili_haj1403درگوشی با لیلی.

۱۱:۲۳

thumnail
دی ماه پارسال، روز شهادت حضرت زهرا، تمام مدت تشییع شهدا، یادت بودم. یاد صورتت، صدایت، کارهایت؛ دورهمی؛ بهشت زهرا گردی؛ عکس‌های یادگاری و...غروب که غذاهای جهادی را بسته‌بندی می‎کردیم، فاطمه عکس پرچم پیچیده‌ات را فرستاد؛ دلم نخ کش شد.شب به مهدی و بچه‌ها گفتم نمیایم هیئت. زنگ زدم به سید. گفت آماده باش که نیم ساعت دیگر برویم بیمارستان. فاطمه بهم زنگ‌ زد.‌ گفت: هاجر هوس آب‌سیب کرده. انگار دنیا را بهم دادند. ۶، ۷ تا سیب لبنانی از یخچال در آوردم و برایت آب گرفتم.سید که آمد دنبالم، میان حمد خواندن، تابلوی خیابان بهشت را دیدم. گفت: جلیلی روضه داره؛ قراره یه ظرف ازش بگیرم. هاجر هوس آش کرده.‌ کیفم کوک‌ترشد. بیست دقیقه بعد،‌ بُهت زده بالای سرت بودیم. تویی که هیچ ازت نمانده بود و صورتت را نمیشناختم.با دست لرزان آب سیب را دادم دست برادرت هادی. دو قاشق بیشتر نخوردی. به چشم‌های بی‌رمقت نگاه کردم. بی مقدمه گفتم: جمع کن این مسخره بازیا رو. بچه ها همه منتظرتن. میخوایم یه جشن پتوی مفصل برات بگیریم...برادرت و سید، هاج و واج نگاهم کردند. تو مثل همیشه، سکوت مرگبارمان را شکستی.‌ تقلای ریزی کردی و آرام دستت را از زیر ملحفه سفید، بیرون کشیدی. استخوان های باریک پوست کشیده بر رویشان را در دست گرفتم و سعی کردم خیلی عادی حمد بخوانم. چقدر سخت بود توی چشم‌هایت نگاه کنم و به روی خودم نیاورم که درد مثل قیر داغ، جگرم را میسوزاند. چند دقیقه بیشتر نماندیم.مثل مسخ شده‌ها از بیمارستان بیرون زدیم و خودمان پرت کردیم وسط مجلس روضه‌ جلیلی و زار زدیم.آن ناحِلَةَ الْجِسْمِمُنْهَدَّةَ الرُّكْنِ يُغْشى عَلَيْها ساعَةً بَعْدَ ساعَةٍ...هاجر ما بود؟؟؟چقدر شبیه مادرت شده بودی هاجر...تو که یک عمر خون دل میخوردی و دست میگرفتی و پشت مظلوم و حقیقت می‌ایستادی و توصیه به صبر میکردی...تو آن شب، خودت روضه بودی هاجر...چقدر خوشحال شدم مادرت را توی بیمارستان ندیدم. اشکهای برادرت هادی، وقتی پشت آن پرده‌های آبی و سفید، از جواب کردن دکترها گفت، برای یک عمر سوختن جگرمان کافی بود.خیابان بهشت را در جهنمی ترین حال پایین میرفتیم که تابلوی معراج شهدا، چشممان را گرفت. شهدای صبح الان اینجا بودند و ساعت ۱۰ بود.انگار خودشان دستمان را گرفتند و کشیدند در آغوش بی وزن وزینشان. نفهمیدیم چقدر پیششان زار زدیم و تمنا کردیم.و زیرلب برایت خواندیم: اگر میتوانی بمانی،‌ بمان...فردا شبش فاطمه و مهدیه آمدند درِ خانه و آب نیسان امسال را برایت فرستادم.آخر شب،‌ باهره آب تبرکی مخصوصی فرستاد که آداب مصرفش امید عجیبی به دلمان داد. فردا با مریم فرستادمش پیشت. شب، خبر آمد که بهتری و داری حرف می‎زنی؛ از بچه ها سرسراغ می‌گیری و حال و احوالشان را می‌پرسی. حتی تلفنی حال علیِ فاطمه را پرسیده بودی و...آخر هفته توی گروه جشن بود. لیست ختم صلوات ها و حمدها و... با امید، تندتند جلو میرفت. سید و بچه ها پیگیر رابط های خیریه های تهران و شهرستان ها بودند که کارهایت بعد مرخص شدن، سبک باشد. یک شنبه گفتند آب تبرکی تمام شد. به باهره خبر دادم. اسنپ گرفتم و آب را رساندیم بیمارستان. گفتند هاجر تمام امروز خواب بوده. رویمان نشد از دختر عمه‌ات بیشتر پرس و جو کنیم. فقط خدا را شکر کردیم که مادرت آن لحظه بیمارستان نبود. دست و شانه چپم گرفته بود اما از حدود ساعت 10 شب، کمرم هم بدجوری گرفت. صبح فهمیدیم آخر شب ایست قلبی کردی و اینتوبه شدی. از کمردرد، افقی افتاده بودم و تسبیح به دست زار می‌زدم. دوشنبه شب بود که فاطمه نوشت:هاجر رفت...کمرم شکست. فقط زل زدم به قاب عکسی که برای تولدم هدیه داده بودی. فرش حرم امام رضا...همان که نصب کرده بودم به دیوار شرقی خانه و همیشه بهت میگفتم وقتی به امام رضا سلام میدهم، برای دردهایت دعا میکنم.گروه در بهت، عزاخانه شده بود. گروه رفقا، گروه دعا، گروه جهادگران، گروه گفتگوی مشفقانه، گروه صندوق و...دوشنبه رفتی و سه شنبه شب، آوردندت معراج، پیش شهدا. بابای محجوبت، با آن محاسن سفید و قد خمیده، بالاسرت نماز خواند. لانعلم منها الا خیرا را بدجوری خواند. معراج لرزید. شهدا زیر شانه اش را نگه داشتند. مثل روز تدفین که که ماها شبیه دیوانه ها، به خودمان می‎پیچیدیم و مادرت زبان گرفته بود که تولدت مبارک...پدرت تلقین میخواند که اسمعی... افهمی باباجان... دختر قشنگم... و هادی برادرت، میان فرازهای زیارت عاشورا، روضه وداع می‌خواند و می‎گفت که خواهرم با درد، زیارت آخرش را رفت...مثل صوتهایی که هنوز مادرت برایمان می‌فرستد؛ مثل از حال رفتن های مهتاب و عمه؛ مثل نعره های مردانه دایی هایت...هاجر تو جدی جدی رفتی؛ اما انگار مرگ را به شوخی گرفتی...هنوز عکس ها و حرف ها و آهنگ انتظار گوشیت را دست به دست میکنیم دختر.تو حتی برای سوگ عزیزانمان هم نسخه پیچمان کرده ای و راه حل داده ای.

۱۵:۳۳

آن خاطرات بامزه ات از مشایه، استخاره هایت، اعلام قمر در عقرب و درگاه های صدقه ات، روضه های هفتگی ت، خنده هایت سر جمع زدن های پول خروس و گوسفند قربانی اول ماه و...هاجر...شوخی شوخی رفتی دختر...روز ام البنین، توی قطعه پدر و مادر شهدا، به خانم سپردیمت.ناشناسی، شبش خواب تابوتی را دیده بود که یک نفر با لباس تعزیه، بدون دست، روی شانه اش گذاشته...هاجر سادات، حالا یکسال گذشته و دلمان بدجوری برایت تنگ است.هنوز هم شبهای جمعه، روضه هات را در گروه داریم.هنوز هم توی کارهای خیر دسته جمعی، به اسم خودت سهم برمی‌داریم.هنوز هم متن هایت را با اسم خودت فوروارد می‌کنیم.هنوز هم صوتهایت را به مناسبات و موضوعات گوش می‌دهیم.یک گروه ساخته ایم برای خاطراتت؛ از متن گرفته تا فیلم و صوت و عکس و مدام یادت می‎کنیم.توی دعاهایمان "به دم مرتضی علی" تو را تکرار می‌کنیم.توی دغدغه هایمان برای اسلام و جهان و مقاومت، دغدغه های تو را یاد می‌کنیم.توی عرض ارادت هایمان به ائمه و اولیاءالله، به یادت هستیم و فکر می‎کنیم چقدر خوب می‌شود تو هم پیش اجداد مطهرت یادمان کنی.راستی راستیرفتی هاجر...رفتی پیش شهدا و خوبان...بعد از اینهمه سال، بالاخره راحت خوابیدی.... #شب_جمعه . https://ble.ir/leili_haj1403درگوشی با لیلی

۱۵:۳۳