بازارسال شده از مادرانه
در بین دختران و زنان خاندان ائمه، بانوی عابد و زاهد، محدث و عالم زیاد وجود داشتندولی هیچ کدام در منزلت مشابه حضرت معصومه نیستند

۱۰:۲۶

بازارسال شده از مادرانه
ابعاد مختلف زندگی این بانو مورد غفلت قرار گرفته ولی اثراتی که ایشان در جریان حفظ و گسترش اسلام داشتند و بعدها عیان شد، سر نخ هایی از یک ماموریت ویژه به ما می دهند.

۱۰:۲۶

بازارسال شده از مادرانه

-773972224_-562913284.mp3

۰۵:۰۶-۱.۱۷ مگابایت
هجرت اولیای خدا برای ساختن امت
از ابراهیم خلیل الله
تا امام رضا و حضرت معصومه سلام الله علیهم

بخشی از سخنرانی آیت الله میرباقری در سال 1401 با موضوع هجرت حضرت معصومه به قم
#رو_به_قله_در_مسیر #حضرت_معصومه #بر_فراز_قله_ها

۱۰:۲۶

بازارسال شده از مادرانه

295051011_981801983.mp3

۰۷:۲۵-۶.۸ مگابایت
هجرت حضرت معصومه
دلتنگی خواهرانه یا رهبری یک انقلاب?

بخشی از سخنرانی حجت الاسلام میرزامحمدی با موضوع ابعاد هجرت حضرت معصومه
#رو_به_قله_در_مسیر #حضرت_معصومه #بر_فراز_قله_ها

۱۰:۲۶

بازارسال شده از مادرانه
thumbnail
مسیری که کاروان حضرت معصومه سلام الله علیهاشهر به شهر طی کرد،به مجالس روشنگری در باب جایگاه ولایت و مقام امام جامعه اسلامی گذشتو تکمیل کننده نهضت و جهاد امام رضا علیه السلام در مقابل طاغوت بود.فرصتی که به برکت هجرت حاصل شد.
#رو_به_قله_در_مسیر #حضرت_معصومه #بر_فراز_قله_ها

۱۰:۲۶

بازارسال شده از مادرانه

D1738342T17489197(Web)_۲۰۲۴_۰۵_۱۵_۱۲_۰۷_۰۳_۶۳۴_2.mp3

۰۳:۵۳-۹۱۳.۵۴ کیلوبایت
ماموریت حضرت معصومه از طرف امام رضا علیهما السلام برای هجرتی بزرگ
بخشی از سخنرانی آیت الله میرباقری در سال 1401 با موضوع هجرت حضرت معصومه به قم
#رو_به_قله_در_مسیر #حضرت_معصومه #بر_فراز_قله_ها

۱۰:۲۶

بازارسال شده از مادرانه
thumbnail
برکت دختر موسی بن جعفر کل دنیای اسلام را فراگرفت...
#رو_به_قله_در_مسیر #حضرت_معصومه #بر_فراز_قله_ها

۱۰:۲۶

بازارسال شده از مادرانه

-518709504_-1155346664.mp3

۰۳:۳۷-۳.۳۲ مگابایت
بانوی محدثه و اثبات حقانیت امام زمان خود
بخشی از سخنرانی حجت الاسلام میرزامحمدی با موضوع ابعاد هجرت حضرت معصومه
#رو_به_قله_در_مسیر #حضرت_معصومه #بر_فراز_قله_ها

۱۰:۲۶

بازارسال شده از مادرانه
thumbnail
"یکی از تعابیر موجود در زیارات ائمه، تعبیر «عارفا بحقه» است؛ اما در باب امامزاده ای مثل ایشان «عارفا بحقها» یعنی چه و این چه حقی است؟ در باب ائمه حقوق فراوانی دارند که یکی از آن حقوق این است که «مفترض الطاعة» هستند؛ یعنی اطاعتشان واجب است. ائمه مقامی دارند که طاعتشان طاعت خداست؛ بعضی از امامزاده ها هم این طوری می شوند و در یک مقامی قرار می گیرند که همین حق مفترض الطاعه را پیدا می کنند؛ معنی شأن من الشأن حضرت معصومه شاید این است. ایشان کسی است که فرمانش فرمان خدا و حرفش حرف خداست. شأنی از شؤون ولایت معصوم در او هست و شفاعتش شفاعت امیر المؤمنین است رد خور ندارد؛ همه چیزهایی که امیرالمؤمنین می توانند بدهند ایشان به اذن الله می تواند بدهد؛ این خیلی امر عجیبی است."
به نقل از سایت استاد میرباقری

۱۰:۲۶

بازارسال شده از مدار مادران انقلابی "مادرانه"
thumbnail
من هر جا که با مادران شهدا مواجه شده‌ام، آنها را حتی از پدران شهدا هم قوی‌تر دیده‌ام. غالباً نمونه‌اش را در روحیه این مادران بزرگوار و شجاع می‌توانید ببینید. این عظمت زن مسلمان در میدان‌های سیاسی و فرهنگی است.امام خامنه‌ای
گفتگو با مادران شهدا، که به حق الگوی سوم زن را محقق کردند و قدرت و هویت زن مسلمان را به نمایش گذاشتند.
شما هم دعوتید به همنشینی مجازی با مادر عزیز:سرکار خانم زهرا همايونیمادر بزرگوار شهیدان امير و علی شاه آبادیو راوی كتاب "قصه ننه علی"
چهارشنبه ٢١ شهریور ماه ۱۴۰٣ ساعت ١۶
در نرم‌افزار قرار: https://gharar.ir/r/2ebeab9fمنتظر تک تک شما عزیزان هستیم.
#رو_به_قله_در_مسیر#بر_مدار_مادر(س)#بر_فراز_قله‌ها
#مدارمادران‌انقلابی "مادرانه"

وب‌گاه | بله | ایتا

۶:۲۷

بازارسال شده از مادرانه
thumbnail
۱مادرم هم سرکار رفت. مادر آخر شب برمی‌گشت خانه تا ما تنها نباشیم. نیمه های شب که از خواب بیدار می‌شدم می‌دیدم مادرم با آن همه خستگی رو به قبله ایستاده و نمازشب می‌خواند. خیلی معتقد بود؛ به یاد ندارم نماز شبش را ترک کرده باشد. می‌گفت «خدا برکت زندگی رو توی دو چیز قرار داده نون حلال روز و نافله‌ی شب»صفحه ۲۰#کتاب#قصه_ننه_علی#رو_به_قله_در_مسیر
#مدارمادران‌انقلابی "مادرانه"
وب‌گاه | بله | ایتا

۶:۲۷

بازارسال شده از مادرانه
thumbnail
٢چادرم را سر کردم. مقابل من ایستاد و با عصبانیت گفت: "کجا می‌خوای بری؟! باز اومدن دنبالت؟ چرا دست از این کارات برنمی‌داری زن؟ می‌خوای اسیر دست این ساواکی‌ها بشی، به خاک سیاه بشینیم؟"-تو رو خدا بذار من برم.-نمی‌ذارم، بشین تو خونه‌ت!خودم را انداختم زمین. پاچه‌ی شلوارش را گرفتم و پایش را بوسیدم. اشک امانم نمی‌داد. بریده بریده حرفم را زدم: "رجب! بچه هام رفتن. تو رو قرآن بذار منم برم جلوم رو نگیر..." شوکه شد. انتظار نداشت به دست و پایش بیفتم. چند دقیقه به التماس‌هایم نگاه کرد. پایش را از زیر صورتم کشید کنار و گفت: "برو دیگه جلوی تو رو نمیشه گرفت." باورم نمی‌شد دلش به رحم آمده باشد. بندی که به دست و پایم زده بود، با زبانش باز کرد و آزاد شدم. پله ها را دو تا یکی کردم و از خانه بیرون زدم چادرم را برعکس روی سرانداختم و کفش‌هایم را لنگه به لنگه پوشیدم تا خودم را به جمعیت برسانم چندین مرتبه زمین خوردم و بلند شدم.صفحه۸۲#کتاب#قصه_ننه_علی#رو_به_قله_در_مسیر
#مدارمادران‌انقلابی "مادرانه"
وب‌گاه | بله | ایتا

۶:۲۷

بازارسال شده از مادرانه
thumbnail
من هم هر روز صبحانه‌ی بچه ها را می‌دادم و راهی مدرسه‌شان می‌کردم. رخت و لباس‌ها را می‌شستم، ناهارم را بار می‌گذاشتم و زیر گاز را کم می‌کردم بعد کپسول‌های خالی مغازه را برمی‌داشتم و پیاده تا سه‌راه بوتان می‌رفتم. بعد از اینکه کلی در صف گاز می‌ایستادم و پرشان می‌کردم، یک کپسول روی کتف و کپسول دیگر در دست برمی‌گشتم خانه و تحویل رجب می‌دادم. چند دقیقه‌ای دستم را روغن مالی می‌کردم تا کمی دردش ساکت شود. از تظاهرات که بر می‌گشتم، فوری شام درست می‌کردم و مشغول نظافت خانه می‌شدم. حالا که رجب کوتاه آمده بود و کاری به من و بچه‌ها نداشت، نباید بهانه دستش می‌دادم. رجب آخر شب کرکره را پایین می‌کشید و به خانه می‌آمد. همراه بچه ها آب و جارو به دست می‌افتادیم به جان در و دیوار مغازه. علی گاز فر را تمیز می‌کرد و امیر و حسین یخچال را برق می‌انداختند. من هم گوشت و ادویه و پیاز را می‌ریختم داخل کاسه پلاستیکی بزرگ و نیم ساعت ورز می‌دادم...صفحه ۸۳#کتاب#قصه_ننه_علی#رو_به_قله_در_مسیر
#مدارمادران‌انقلابی "مادرانه"
وب‌گاه | بله | ایتا

۶:۲۷

بازارسال شده از مادرانه
thumbnail
شب با درد می‌خوابیدم و صبح با صورت کبود می‌رفتم جهاد برای کمک. همه از مشکلات من و رجب خبر داشتند، کاری از دستشان برنمی‌آمد جز دعا. همان دعای خیر دوستانم بود که صبرم را هر روز بیشتر می‌کرد. هیچ کس دوست نداشت صابون رجب به تنش بخورد. بعضی از شبها که کاسبی خوب بود و رجب با جیب پر به خانه می‌آمد، سرحال می‌نشست کنارم چای می‌خورد و به جای مشت و لگد نصیحتم می‌کرد: "ان قدر بدو بدو نکن. جهاد نرو زهرا! چشمت میزنن مریض میشی" در جوابش لبخندی می‌زدم و می‌گفتم: "چاییت سرد شد."صفحه ۱۰۱#کتاب#قصه_ننه_علی#رو_به_قله_در_مسیر
#مدارمادران‌انقلابی "مادرانه"
وب‌گاه | بله | ایتا

۱۰:۵۵

بازارسال شده از مادرانه
thumbnail
معرفي كتاب در كتابرسان
#کتاب#قصه_ننه_علی#رو_به_قله_در_مسیر
#مدارمادران‌انقلابی "مادرانه"
وب‌گاه | بله | ایتا

۱۰:۵۵

بازارسال شده از مادرانه
thumbnail
چشم بستم و زبان دلم را باز کردم: "سلام پسرم! سلام مامان جان. چقدر خوشگل شدی عزیزدلم! اون شمشیر ذوالفقاری که تو خواب دیدم تو بودی جان مادر؟! در راه خدا رفتی.... خدایا! از من قبولش کن. امیر جان! خیالت راحت گریه نمی‌کنم، دشمن شادت نمی‌کنم. امروز نمی‌بوسمت این بوسه‌ی من باشه طلبم از تو برای روز قیامت در محضر حضرت زینب و مادر پهلو شکسته‌ش" تابوت را بست و پرچم ایران را روی آن کشید. به سجده افتادم و گفتم: "خدایا ممنونتم. سعی کردم امانتی که به من دادی سالم تحویلت بدم. شکرت که در راه خودت شهید شد" سر از سجده برداشتم ایستادم کنار تابوت به شیون زن‌های داخل سالن نگاه کردم فریاد زدم: "برای چی گریه می‌کنید؟! مگر نه اینکه بچه های ما در راه خدا به شهادت رسیدن برای اسلام رفتن و دین خدا رو یاری کردن. خوش حال باشید! این جوون‌ها امروز به آرزوشون رسیدن. الله اکبر! الله اکبر!" جمعیت همه ایستادند؛ صدای الله اکبر مرد و زن در سالن پیچید. سر چرخاندم دیدم رجب و فامیل‌ها به طرف تابوت امیر می‌آیند. رجب مقابلم ایستاد و با چشمان سرخش نگاهم کرد. گفت "خوش حالی به آرزوت رسیدی مادر شهید؟! سخنرانی میکنی؟!" سریع خودم را بین جمعیت گم و گور کردم تا بیشتر عصبانی نشود.صفحه ۱۱۵#کتاب#قصه_ننه_علی#رو_به_قله_در_مسیر
#مدارمادران‌انقلابی "مادرانه"
وب‌گاه | بله | ایتا

۱۰:۵۵

بازارسال شده از مادرانه
مطالعه کتاب «قصه ننه علی» در فراکتاب:www.faraketab.ir/b/180955
قصه ننه علی روایتی از مادرانگی‌هایی متفاوت از  زهر...

۱۰:۵۵

بازارسال شده از مادرانه
thumbnail
از بس با رجب درگیر بودم، در نبودش هم کابوس های شبانه دست از سرم برنمی‌داشت. به این کابوس‌ها فشار روحی صحنه‌هایی هم که می‌دیدم، اضافه شده بود. روزی یک مشت قرص اعصاب می‌خوردم اما اثری نداشت.دسته دسته لباس و پتوی خونی می‌آوردند کنار کرخه به لباس ها چنگ می‌زدیم و جگرمان می‌سوخت. گاهی قطعات بدن شهیدی به لباس چسبیده بود. با ذکر صلوات و گریه تحویل برادرها می‌دادیم و آنها با رعایت احکام شرعی دفن‌شان می‌کردند. شب‌ها کنار مادران شهدا می‌نشستم و به خاطراتشان گوش می‌دادم. بعضی از زن‌های جهادی خوزستان، چندین شهید تقدیم انقلاب کرده بودند و باز هم خودشان را بدهکار انقلاب می‌دانستند. در مقابل آنها خجالت می‌کشیدم بگویم من هم مادر شهید هستم. قدرت روحی زنان جهادگری که از نزدیک می‌دیدم، کلی انگیزه بهم می‌داد. حضور در جمع زنان رزمنده خوزستانی حالم را بهتر کرده بود. بعد از چند هفته برگشتم تهران، سعی کردم قرص‌های اعصاب را کنار بگذارم. دوباره خودم را با جلسات زنانه و کارهای جهاد سرگرم کردم.صفحه ۱۲۳#کتاب#قصه_ننه_علی#رو_به_قله_در_مسیر
#مدارمادران‌انقلابی "مادرانه"
وب‌گاه | بله | ایتا

۱۰:۵۵

بازارسال شده از مادرانه
thumbnail
همسایه‌ی طبقه پایین‌مان پاسدار بود دور از چشم رجب به من گفت: "حاج خانوم! مثل اینکه خیلی بهت سخت می‌گذره. من می‌دونم علی با کدوم گردان اعزام شده و الان کجاست می‌خوای هماهنگ کنم برش گردونن؟" نفس عمیقی کشیدم و محکم گفتم: «اولاً اگه سروصدای ما شما رو اذیت می‌کنـه بـه بـزرگی خودت ببخش. دوماً نه این کار رو اصلا انجام نده. به حاجی هم چیزی نگو. علی به راه غلط نرفته که بخوام سد راه کنم و برش گردونم. اگه بفهمم شما کاری کردی علی برگرده روز قیامت در محضر حضرت زهرا جلوت رو می‌گیرم و شکایتت رو می‌کنم. این بچه برای خدا رفته، منم برای خدا تحمل می‌کنم. خدا پشت و پناه همه رزمنده‌ها باشه."- خب حاج خانوم شما مثل مادرمی. من دارم می‌بینم چقدر بهت سخت می‌گذره.- عیب نداره پسر جان. علی تو جبهه می‌جنگه، منم تو خونه! ان شاء الله هر دو پیش خدا سربلند باشیم.صفحه ۱۳۲#کتاب#قصه_ننه_علی#رو_به_قله_در_مسیر
#مدارمادران‌انقلابی "مادرانه"
وب‌گاه | بله | ایتا

۱۰:۵۵

بازارسال شده از مادرانه
thumbnail
با پای برهنه، آهسته به سمت تابوت علی قدم برداشتم.چشمانم بسته بود. کمرم خم شد. دستم می لرزید با بغض گفتم: «علی! مادرت اومده دستش رو بگیر.» دستم را داخل تابوت بردم و قنداق سفید علی را بلند کردم. چند ثانیه نگاهش کردم به سینه چسباندم و فشار دادم قلبم از جا کنده شد و با هق هق گفتم «آخ مادر! آخ علی! آخ پسرم! خوش اومدی! گل پسر من خوش اومدی! مرد خونه‌م خوش اومدی! چرا آن قدر دیر اومدی؟! مامان از پا افتاد. کمرم شکست. سوی چشمم رفته مادر. چطور روی ماه تو رو ببینم. دوازده سال چشم به راه بودم تا تو برگردی. پسرم! داشتی می‌رفتی قدت بلند بود، چرا قنداق برای من آوردن؟! لای لای علی جان! علی جان! علی جان!» صفحه ١٧٩#کتاب#قصه_ننه_علی#رو_به_قله_در_مسیر
#مدارمادران‌انقلابی "مادرانه"
وب‌گاه | بله | ایتا

۱۰:۵۵