بازارسال شده از ثَنآ
𝖬𝖺𝖿𝗂𝖺 𝗇𝗈𝗏𝖾𝗅'𝗌
هپی 80>>>>>>>>🥹
هپی 90>>>>>>🥹
۱۷:۰۱
بازارسال شده از . 𝘕𝘦𝘷𝘦𝘳 𝘭𝘢𝘯𝘥°🫐.
خب به اولین چلنج دیلیم خوش اومدین
این چلنج اینجوریه عه که این پیام و فوروارد میکنین دیلی هاتون و لینک دیلی های قشنگتونو برام میفرستین و من وایب دیلیتون و با یه میوه/خوراکی بهتوون میگمم
:@park_balam
این چلنج اینجوریه عه که این پیام و فوروارد میکنین دیلی هاتون و لینک دیلی های قشنگتونو برام میفرستین و من وایب دیلیتون و با یه میوه/خوراکی بهتوون میگمم
۱۷:۰۹
بازارسال شده از Deleted Account
وَ چِشمانِ او آغازی دُوبارِه بَرایِ زِندِگی کَردن:)
جئون جانگ کوک دختری مبتلا به "مِه مَغزي"افراد بهطور مداوم احساس خستگی، حواسپرتی و تغییر خلقوخوی میکنند و گاهی دچار مشکل غیرقابل توضیحی میشوند
جوین بده پشیمون نمیشی https://ble.ir/mehmmagzibts
جئون جانگ کوک دختری مبتلا به "مِه مَغزي"افراد بهطور مداوم احساس خستگی، حواسپرتی و تغییر خلقوخوی میکنند و گاهی دچار مشکل غیرقابل توضیحی میشوند
جوین بده پشیمون نمیشی https://ble.ir/mehmmagzibts
۱۷:۴۷
𝖬𝖺𝖿𝗂𝖺 𝗇𝗈𝗏𝖾𝗅'𝗌
#کیشوماتبینشیطانوفرشته #پارتدوم بدجور عصبانی شدم و داد زدم -تو طویله بزرگ شدی که روتو ازم گرفتی!نکنه زبون نفهمی ؟! یهو هجوم آورد سمتم و محکم گلومو گرفت -من میخواستم بخاطر پدرت ولت کنم چون قانون ما میگه که تو الان متعق به منی!فکر کردی میتونی صداتو واسم بلند کنی ج.نده دوهزاری؟ محکم منو پرت کرد روی زمین که درد بدی توی زانوهام بوجود اومد چشمامو روی هم فشار دادم و با تمام توانم بلند شدم -چه بخوای چه نخوای تو یه عوضی! تمام مدت زیردست های این اشغال مامانم رو گرفته بودن و مامانم گریه میکرد و منو فحش میداد و میگفت خفه خون بگیرم اما نمیتونستم یه چیزی توی وجودم نمیزاشت دهنم بسته بمونه! اومد جلو محکم زد تو گوشم اونقدر محکم بود که تعادلم رو از دست دادم و افتادم روی زمین سرمو بلند کردم تو چشماش زل زدم -از این به بعد مال منی. تاوان بلایی که شوهرت سر آبروم آورد از تو میگیرم.باید هر شب،هر روز،هر لحظه که اراده کردم بهم سرویس بدی! قشنگ عاقبتم رو توی صورتم تف کرد و بعدش رفت! و من انگار که تازه خودم شده باشم و متوجه گوهی که خوردم شدم انگار یه سطل آب یخ روم ریختن! لعنتی من چیکار کردم؟ ماکسیم با عصبانیت از اون مکان نفرین شده بیرون زدم! تونی آشغال با زن مو بلوند ج.نده من فرار کرده بود تا منو بیآبرو کنه و همه جا جار بزنه که ماکسیم آدلر پائولو رئیس مافیای ایتالیا و شش کشور دیگه نتونست از زن خودش مراقبت کنه! داشتم سکته میکردم از شدت عصبانیت!باید یه چیزی رو میشکوندم و اون دختره هم بدجور رفته بود رو مخم!لعنتی!تاحالا هیچکی اینشکلی با من حرف نزده!احساس میکردم زیادهروی کردم!یهو دستی رو شونم نشست برگشتم و گارد گرفتم که دیدم تامِ سریع دستشو گذاشت رو صورتش و گفت -نزن رئیس من هنوز به صورت جذابم واسه مخ زدن نیاز دارم! دستمو توی موهام فرو بردم -تام حوصله دلقک بازی هات رو ندارم پس تو گردنتو نشکوندم گمشو -داشتی به این فکر میکردی که توی رفتارت با دختره زیادهروی کردی؟ -گیرم که اره حالا گمشو -بهش حق بده ماکسیم شوهر گولش زده!همونطور که لوسیا تورو گول زد و خیانت کرد بهت!هرچی عصبانیت داشت سرتو خالی کرد توهم همینطور ، تو اونو با لوسیا اشتباه گرفتی تازه اون کامل نمیدونست تو کی هستی نفس عمیقی کشیدم راست میگفت... -شانس آوردی چون تویی جرت ندادم! پوزخندی زد و پاکت سیگارشو جلوم گرفت سرمو به معنای نمیخوان تکون دادم همونطور که داشت سیگارشو روشن میکرد بهش گفتم -حالا چرا تو طرفداریشو میکنی! -میبینمش یاد بِلِنسیا میوفتم راست میگفت شبیه همن سرکش و حاضر جواب و یکدنده -خب ماکسیم من برم کاری نداری؟ -نه میتونی بری همونطور که داشت دور میشد به رفتنش خیره شدم تام!پسر شوخ طبع و سرحال و دلقکی بود!به موقعه میخندید و سرحال بود و به موقعه تبدیل به یه روانی میشد!و بِلِنسیا!خواهر کوچیکتر تام بود که موهای زرد رنگی داشت پوست سفید بانمک بود و خیلی لجباز!بخاطر یه سری مسئله ها اون مجبور شد با لورنزو که دست راست بنده است ازدواج کنه و اون اصلا از این قضیه راضی نبود از اون طرف هم لورنزو میگفت از بلنسیا خوشش نمیاد اما زر میزد!
#کیشماتبینشیطانوفرشته#پارتسوم
ماکسیم
بی توجه به اون دختره که داشت دیوونه بازی درمیآورد به سمت پدرش رفتم-ایوان ایوانزبا صدام از افکارش بیرون اومد بلند شد تو چشمام خیره شد دخترش ته چهره مادرش یعنی خاله ام رو داشت ولی چشماش و موهاش به پدرش رفته بود آبی که به رنگ آسمان بود و موهای سفید!-اسمت همخوانی جالبی با فامیلیت داره و باید اینم بگم دخترت آدلی به خودت نرفته و احساسیه و به مادرش رفته-آقای پائولو!-ماکسیم!-ماکسیم همونطور که قیافش ترکیبی از من و همسرم هست از لحاظ رفتار و ویژگی هم از من یه سری چیزها و از مادرش یه چیزهایی به ارث برده ، و اینکه ار لحاظ خشم دست کمی از خودتون نداره لبخندی زدم این مرد عجیب صحبت کردن باهاش لذت بخش بود خوراک این بود که یه بحث منطقی بندازی وسط و باهاش حرف بزنی!-خب آقای ایوانز ما صحبت کردیم و من حاضر شدم بخاطر شما حتی خاله ام هم نه فقط شما کاری با پرنسستون نداشته باشم و قانونی که سال ها باهاش زندگی کردم رو زیر پا بزارم ولی-میدونم دوست نداری کسی بپره وسط حرفت ولی در صحنه حاظر بودم خودم پس طبق قانون پیش میریمسرمو تکون دادم و با لحن بلندی به طوری که کل حضار بشنون گفتم-دختره رو بیاریدصدای جیغ خودش و گریه های مادرش و خواهرش قاطی شده بود دیدم داداش بزرگترش که سر و صورتش زخمی بود و دستاش هم باندپیچی شده بود داشت میومدم سمتم داداشش مبارز خوبی بود اگه میرفت مسابقه مرگ حتما برنده میشد-لطفا نبرش آره کله خره اسکله سلیطه است نبرش!لطفا! کار اشتباهی کرد کتکشم خورد خوبم خورد لطفا-برایان هر صحبتی که لازم بوده با پدرت زده شده و خودتم قوانین رو میدونی!نمیدونی میتونی بری از اعضای خانواده ات که تو این کارهای مافیایی دخول دارن سوال بپرسیو بدون اینکه اهمیت بدم به راهم ادامه دادم
آدلی
با دردی که توی زانوهام پیچید چشمام رو باز کردم ، گلوم مثل کویر خشک بود چندبار پلک زدم و کیفیت دیدم بهتر شد سرمو به سمت چپ بردم و متوجه دختری با موهای زرد شدم که گوشیش دستش بود -شل ناموصا رو نگاه کن!دو وجب لباس پوشیده و قیافشم.....عمله بابا!یهو چشمام قلبی شد و قربون صدقه گوشیش رفته-آخه تورو چه به این دختره جیگرررفکر کنم از تيمارستان فرار کرده بودزبونم رو روی لبم کشیدم که از خشکی دربیاد! یهو دختر برگشت سمت من که پشماش ریخت!-بیدار شدی؟-نه خوابم -خانوم بامزه من بِلِنیسا ام-خب به چپم!
ماکسیم
بی توجه به اون دختره که داشت دیوونه بازی درمیآورد به سمت پدرش رفتم-ایوان ایوانزبا صدام از افکارش بیرون اومد بلند شد تو چشمام خیره شد دخترش ته چهره مادرش یعنی خاله ام رو داشت ولی چشماش و موهاش به پدرش رفته بود آبی که به رنگ آسمان بود و موهای سفید!-اسمت همخوانی جالبی با فامیلیت داره و باید اینم بگم دخترت آدلی به خودت نرفته و احساسیه و به مادرش رفته-آقای پائولو!-ماکسیم!-ماکسیم همونطور که قیافش ترکیبی از من و همسرم هست از لحاظ رفتار و ویژگی هم از من یه سری چیزها و از مادرش یه چیزهایی به ارث برده ، و اینکه ار لحاظ خشم دست کمی از خودتون نداره لبخندی زدم این مرد عجیب صحبت کردن باهاش لذت بخش بود خوراک این بود که یه بحث منطقی بندازی وسط و باهاش حرف بزنی!-خب آقای ایوانز ما صحبت کردیم و من حاضر شدم بخاطر شما حتی خاله ام هم نه فقط شما کاری با پرنسستون نداشته باشم و قانونی که سال ها باهاش زندگی کردم رو زیر پا بزارم ولی-میدونم دوست نداری کسی بپره وسط حرفت ولی در صحنه حاظر بودم خودم پس طبق قانون پیش میریمسرمو تکون دادم و با لحن بلندی به طوری که کل حضار بشنون گفتم-دختره رو بیاریدصدای جیغ خودش و گریه های مادرش و خواهرش قاطی شده بود دیدم داداش بزرگترش که سر و صورتش زخمی بود و دستاش هم باندپیچی شده بود داشت میومدم سمتم داداشش مبارز خوبی بود اگه میرفت مسابقه مرگ حتما برنده میشد-لطفا نبرش آره کله خره اسکله سلیطه است نبرش!لطفا! کار اشتباهی کرد کتکشم خورد خوبم خورد لطفا-برایان هر صحبتی که لازم بوده با پدرت زده شده و خودتم قوانین رو میدونی!نمیدونی میتونی بری از اعضای خانواده ات که تو این کارهای مافیایی دخول دارن سوال بپرسیو بدون اینکه اهمیت بدم به راهم ادامه دادم
آدلی
با دردی که توی زانوهام پیچید چشمام رو باز کردم ، گلوم مثل کویر خشک بود چندبار پلک زدم و کیفیت دیدم بهتر شد سرمو به سمت چپ بردم و متوجه دختری با موهای زرد شدم که گوشیش دستش بود -شل ناموصا رو نگاه کن!دو وجب لباس پوشیده و قیافشم.....عمله بابا!یهو چشمام قلبی شد و قربون صدقه گوشیش رفته-آخه تورو چه به این دختره جیگرررفکر کنم از تيمارستان فرار کرده بودزبونم رو روی لبم کشیدم که از خشکی دربیاد! یهو دختر برگشت سمت من که پشماش ریخت!-بیدار شدی؟-نه خوابم -خانوم بامزه من بِلِنیسا ام-خب به چپم!
۱۹:۰۴
#کیشوماتبینشیطانوفرشته#پارتچهارم
ماکسیم
-د بیاااا بیرووون ریخت!با مشت کوبیدم به در و با چشمای قرمز گفتم:-تام به خداوندی خدا نیای بیرون من میدونمو تو!-اه زهرمار،نمیذارن آدم دو دقیقه به آیندش فکر کنه!باشه بابا اومدمدرو که باز کرد یقشو گرفتم و پرتش کردم بیرون،بعد از خنثی کردن عملیات خنثی کردن بمب از دستشویی اومدم بیرون و خواستم برم توی اتاق کار ام که صدای داد لورنزو اومد.-کجا یورتمه میری؟گمشو برو پیش دختره بلنسیا میگه بهوش اومده یاد دختره افتادم و قیافم رفت توی هم...باید میرفتم پیش این دختره و حوصله نداشتمبعد از عوض کردن لباسم با پوشیدن یه شلوار سیاه و پیراهن سورمه ای رفتم تا با این دختره اتمام حجت کنماز اون شب یه حس عذاب وجدان کوفتی افتاده بود به جونم ولی نباید اینطور میشد!من؟منننن؟ماکسیم آدلر پائولو که هر لقبی که برام میذارن باعث وحشت بقیه میشه عذاب وجدان داشتم بخاطر یه دختر سوسول که حقش بود اون کتک هایی که خورده بود!با صدای جیغ دو نفر سریع تفنگم رو از رو میز برداشتم دویدم بیرون جرجیو سریع گفت-صدای جیغ دخترا بودو دوباره هم جیغ زدن ایندفعه لورنزو مثل مادر مرده ها دوید سمت اتاق دخترا
آدلی
همونطور که داشتیم از گوشی بلنسیا سریال خاطرات یک خونآشام رو میدیدیم و با هر صحنه بخاطر کراش هامون جیغ میکشیدیم و انگار نه انگار قبلش میخواستیم همو ترور کنیم یهو یه پسر قد بلند پرید تو اتاق جفتمون سه متر پریدیم هوا-من نجاتت میدم لنسییییییهو به خودش اومد و اطراف و نگاه کرد انگار که دنبال یکی بود ، بعدشم یه عالمه غول جهش یافته پریدن تو اتاق به علاوه دوتا دختر که از قضا من به اتفاق ازشون متنفر بودم!یهو بلنسیا داد زد-چتونه گوریلا؟زهرمون ترکید!یهو همون پسره که تازه متوجه جذابیتش و گوریل بودنش شدم گفت-زهره ما ترکید شما چتونه؟پس اینان مافیاهایی که دنیا ازشون وحشت دارن؟حقیقتش کرک و پرم!همون پسره که من مثل چی ازش کتک بخوره بودم از اون حالت تعجبی در اومده بود و خنثی بود گفت-نمیخواین بگین چرا جیغ میکشیدین؟-بخاطر دیمن و استفن!از دهنم پرید و با لحن تخس جوابشو دادم و میترسیدم دوباره بگیره کتکم بزنه!وای من چقدر مظلومم -دیمن و استفن کدوم خرین!-ببین تام درست باهاشون حرف بزن!داشتیم سریال میدیدیم یهو جیغ کشیدیم چیزی نشد که!اون پسری که بلنسیا داشت باهاش حرف میزد خیلی کراش بود!از حق نگذریم همشون کیسه هایی پر از جذابیت که اینور اونور میشدن بودن!جوننن بچه هاشون چی بشه!یهو به خودم اومدم دیدم خیلی هیزی کردم که یهو اون ماکسیم عوضی گفت-دالیا و اِلین مراقبتونن کمتر عین قورباغه جیغ بکشینمنو و بلنسیا که از شدت پرروییش در تعجب بودیم مخصوص من ، به ساعت مچ دستش نگاه کرد و گفت-پسرا تا یه ساعت دیگه باید پیش سناتور باشیم بریم!
خدا عاقبتمون رو با این غول های جهش یافته بخیر کنه پنج دقیقه طول کشید تا هرکدوم از در بزنن بیرون!و من ذهنم درگیر حرفش شد!سناتور؟با سناتور چیکار دارن اینا!
ماکسیم
-د بیاااا بیرووون ریخت!با مشت کوبیدم به در و با چشمای قرمز گفتم:-تام به خداوندی خدا نیای بیرون من میدونمو تو!-اه زهرمار،نمیذارن آدم دو دقیقه به آیندش فکر کنه!باشه بابا اومدمدرو که باز کرد یقشو گرفتم و پرتش کردم بیرون،بعد از خنثی کردن عملیات خنثی کردن بمب از دستشویی اومدم بیرون و خواستم برم توی اتاق کار ام که صدای داد لورنزو اومد.-کجا یورتمه میری؟گمشو برو پیش دختره بلنسیا میگه بهوش اومده یاد دختره افتادم و قیافم رفت توی هم...باید میرفتم پیش این دختره و حوصله نداشتمبعد از عوض کردن لباسم با پوشیدن یه شلوار سیاه و پیراهن سورمه ای رفتم تا با این دختره اتمام حجت کنماز اون شب یه حس عذاب وجدان کوفتی افتاده بود به جونم ولی نباید اینطور میشد!من؟منننن؟ماکسیم آدلر پائولو که هر لقبی که برام میذارن باعث وحشت بقیه میشه عذاب وجدان داشتم بخاطر یه دختر سوسول که حقش بود اون کتک هایی که خورده بود!با صدای جیغ دو نفر سریع تفنگم رو از رو میز برداشتم دویدم بیرون جرجیو سریع گفت-صدای جیغ دخترا بودو دوباره هم جیغ زدن ایندفعه لورنزو مثل مادر مرده ها دوید سمت اتاق دخترا
آدلی
همونطور که داشتیم از گوشی بلنسیا سریال خاطرات یک خونآشام رو میدیدیم و با هر صحنه بخاطر کراش هامون جیغ میکشیدیم و انگار نه انگار قبلش میخواستیم همو ترور کنیم یهو یه پسر قد بلند پرید تو اتاق جفتمون سه متر پریدیم هوا-من نجاتت میدم لنسییییییهو به خودش اومد و اطراف و نگاه کرد انگار که دنبال یکی بود ، بعدشم یه عالمه غول جهش یافته پریدن تو اتاق به علاوه دوتا دختر که از قضا من به اتفاق ازشون متنفر بودم!یهو بلنسیا داد زد-چتونه گوریلا؟زهرمون ترکید!یهو همون پسره که تازه متوجه جذابیتش و گوریل بودنش شدم گفت-زهره ما ترکید شما چتونه؟پس اینان مافیاهایی که دنیا ازشون وحشت دارن؟حقیقتش کرک و پرم!همون پسره که من مثل چی ازش کتک بخوره بودم از اون حالت تعجبی در اومده بود و خنثی بود گفت-نمیخواین بگین چرا جیغ میکشیدین؟-بخاطر دیمن و استفن!از دهنم پرید و با لحن تخس جوابشو دادم و میترسیدم دوباره بگیره کتکم بزنه!وای من چقدر مظلومم -دیمن و استفن کدوم خرین!-ببین تام درست باهاشون حرف بزن!داشتیم سریال میدیدیم یهو جیغ کشیدیم چیزی نشد که!اون پسری که بلنسیا داشت باهاش حرف میزد خیلی کراش بود!از حق نگذریم همشون کیسه هایی پر از جذابیت که اینور اونور میشدن بودن!جوننن بچه هاشون چی بشه!یهو به خودم اومدم دیدم خیلی هیزی کردم که یهو اون ماکسیم عوضی گفت-دالیا و اِلین مراقبتونن کمتر عین قورباغه جیغ بکشینمنو و بلنسیا که از شدت پرروییش در تعجب بودیم مخصوص من ، به ساعت مچ دستش نگاه کرد و گفت-پسرا تا یه ساعت دیگه باید پیش سناتور باشیم بریم!
خدا عاقبتمون رو با این غول های جهش یافته بخیر کنه پنج دقیقه طول کشید تا هرکدوم از در بزنن بیرون!و من ذهنم درگیر حرفش شد!سناتور؟با سناتور چیکار دارن اینا!
۱۹:۰۴
𝖬𝖺𝖿𝗂𝖺 𝗇𝗈𝗏𝖾𝗅'𝗌
پارت اول و دوم رمانمون)))) با ریکشن گذاشتن یکمی انرژی بدین بهم زیباها3> حرفاتون رو بشنوم؟ https://harfeto.timefriend.net/17041197003063
دو پارت خدمت شما زیباها)))
نظرتون راجب ریکشن گذاشتن چیه؟سخت نیست بخدا!
و اینکه نظرتون یا هرحرفی که دارین تو ناشناس بنویسین؟
و اینم بگم از اینجا به بعد پارت ها طنزتر میشن
نظرتون راجب ریکشن گذاشتن چیه؟سخت نیست بخدا!
و اینکه نظرتون یا هرحرفی که دارین تو ناشناس بنویسین؟
و اینم بگم از اینجا به بعد پارت ها طنزتر میشن
۱۹:۰۶
#کیشوماتبینشیطانوفرشته#پارتپنجم
لورنزو
دستمو زیر چونم گذاشتم و بی حوصله به چرتو پرتای سناتور گوش دادم ، با اینکه پیر و چروکیده بود موهای جلوی سرش خیلی پرپشت بود و جلوی چشماش رو گرفته بود فقط یه دماغ گنده اندازه ی گلابی با ی ذره لب مشخص بود....اگه یه سناتور مزخرف توی دنیا وجود داشت بی شک همین سناتور ما بود....منتظر مرگش بودم تا بعد از مرگش پسرشو جاش بزاریم!پسرش برخلاف پدرش بشدت آدم فهیمی بود و مورد علاقه ماکسیم!همین کافی بود ک برای رئیس مافیای ایتالیا کافی باشی تا زندگیت بهشت بشه! تام که از همون اول روی صندلیش خوابش برده بود یهو چشماشو باز میکرد موقعیتو چک میکرد دوباره میکپید!سناتور هم کلا شوت!جرجیو داداش دوقلوم هم با گوشیش داشت بازی میکرد خرس گریزلی!براندو داداش کوچیکتر ماکسیم هم کلا مستمع آزاد بود پا شده بود و راه میرفت چیزی هم به چپ و راستش نبود!کارلو هم که هرلحظه امکان بلند شدنش و کندن کله سناتور با دندونش بودلیام هم که پاش پیچ خورده بود نیومده بود به این بهانه دیشبم نیومده بود اشغال!آرات هم که مثل بچه ها پنج دقیقه قبل از شروع ماجرا گفت میره دستشویی انگار تو کاسه دستشویی گیر کرده بود!ماکسیم هم نگم که چنان مثل چوب خشکی که خر گازش گرفته به سناتور زل زده بود که سناتور جرات نمیکرد باهاش چشم تو چشم شه اصلا!...از ماکسیم حساب میبردن کلافقط من بودم که مجبور بودم همیشه هرچی سناتور میگه تند تند یادداشتکنم تا این ذلیل مرده ها بعدا از رو نوشته من کارهاشون انجام بدن...من دست راست ماکسیمم فقط کارهای اون رو اگه خودش بگه انجام میدم هيچوقتم نشده خودش انجام بده!دلیل نمیشه بجای این چلغوزا بنویسم اه!
آدلی
دو ساعتی میشد اون جهش یافته ها گورشون رو گم کرده باشنو منو بلنسیا هم تو این دو ساعت کل زندگیمون رو تعریف کردیم ، تعجب کردم وقتی فهمیدم خواهر تامه و حتی دوست دختر لورنزوعه و لقبی که لورنزو براش گذاشته لنسیه!خب خوبیش این بود الان همشون رو میشناسم!ولی ذهنم درگیر چندتا چیز بود!اینکه چرا ماکسیم به مادرم گفت خاله؟یعنی ما پسر خاله دختر خاله ایم؟و اینکه وقتی دیشب بهم گفت باید بهش سرویس بدم!اون از فوبیای س.کس من خبر داره؟-آدلی!چته چرا تو خودتی همین دو دقیقه پیش داشتی مثل خر چهچهه میزدی!پس گردنی محکم بهش زدم!-زر نزن!داشتم به فوبیای س.کسم فکر میکردمیهو چشماشاز تعجب گرد شد!لعنتی!تازه فهمیدم چه شکری حیف و میل کردم!-مگه همچین فوبیایی وجود داره!-حالا چیشده که شما این فوبیارو داری بره کوچولو؟با صدای آشنا ماکسیم منو بلنسیا همزمان برگشتیم سمتش!توی چهارچوب در ایستاده بود و زل زده بود تو چشمام لعنت بهش!چشماش چقدر قشنگه!همونطور که داشتم آنالیزش میکردم با حرفش گونه هام قرمز شد-اگه هیزی کردنت تموم شد دنبالم بیابعدش بدون زره ای اهمیت رفت!خواستممخالفت کنم که بلنسیا بهم گفت بهتره برم!دنبالش که کردم متوجه شدم این عمارت خیلی بزرگتر از خونه خودمونه و دیزاینش برخلاف انتظارم کاملا مشکلی نبود طوسی و خاکستری و سیاه بود!از اونجایی که اتاقش تو راهرو بالا بود زودتر رسیدیم!اتاقش تیره ترین جایی بود که دیده بودم کاملا سیاه و بعضی جاهاش قرمز بود!رفت پشت میزش نشست و به من که روبهروش بودم خیره شد!
لورنزو
دستمو زیر چونم گذاشتم و بی حوصله به چرتو پرتای سناتور گوش دادم ، با اینکه پیر و چروکیده بود موهای جلوی سرش خیلی پرپشت بود و جلوی چشماش رو گرفته بود فقط یه دماغ گنده اندازه ی گلابی با ی ذره لب مشخص بود....اگه یه سناتور مزخرف توی دنیا وجود داشت بی شک همین سناتور ما بود....منتظر مرگش بودم تا بعد از مرگش پسرشو جاش بزاریم!پسرش برخلاف پدرش بشدت آدم فهیمی بود و مورد علاقه ماکسیم!همین کافی بود ک برای رئیس مافیای ایتالیا کافی باشی تا زندگیت بهشت بشه! تام که از همون اول روی صندلیش خوابش برده بود یهو چشماشو باز میکرد موقعیتو چک میکرد دوباره میکپید!سناتور هم کلا شوت!جرجیو داداش دوقلوم هم با گوشیش داشت بازی میکرد خرس گریزلی!براندو داداش کوچیکتر ماکسیم هم کلا مستمع آزاد بود پا شده بود و راه میرفت چیزی هم به چپ و راستش نبود!کارلو هم که هرلحظه امکان بلند شدنش و کندن کله سناتور با دندونش بودلیام هم که پاش پیچ خورده بود نیومده بود به این بهانه دیشبم نیومده بود اشغال!آرات هم که مثل بچه ها پنج دقیقه قبل از شروع ماجرا گفت میره دستشویی انگار تو کاسه دستشویی گیر کرده بود!ماکسیم هم نگم که چنان مثل چوب خشکی که خر گازش گرفته به سناتور زل زده بود که سناتور جرات نمیکرد باهاش چشم تو چشم شه اصلا!...از ماکسیم حساب میبردن کلافقط من بودم که مجبور بودم همیشه هرچی سناتور میگه تند تند یادداشتکنم تا این ذلیل مرده ها بعدا از رو نوشته من کارهاشون انجام بدن...من دست راست ماکسیمم فقط کارهای اون رو اگه خودش بگه انجام میدم هيچوقتم نشده خودش انجام بده!دلیل نمیشه بجای این چلغوزا بنویسم اه!
آدلی
دو ساعتی میشد اون جهش یافته ها گورشون رو گم کرده باشنو منو بلنسیا هم تو این دو ساعت کل زندگیمون رو تعریف کردیم ، تعجب کردم وقتی فهمیدم خواهر تامه و حتی دوست دختر لورنزوعه و لقبی که لورنزو براش گذاشته لنسیه!خب خوبیش این بود الان همشون رو میشناسم!ولی ذهنم درگیر چندتا چیز بود!اینکه چرا ماکسیم به مادرم گفت خاله؟یعنی ما پسر خاله دختر خاله ایم؟و اینکه وقتی دیشب بهم گفت باید بهش سرویس بدم!اون از فوبیای س.کس من خبر داره؟-آدلی!چته چرا تو خودتی همین دو دقیقه پیش داشتی مثل خر چهچهه میزدی!پس گردنی محکم بهش زدم!-زر نزن!داشتم به فوبیای س.کسم فکر میکردمیهو چشماشاز تعجب گرد شد!لعنتی!تازه فهمیدم چه شکری حیف و میل کردم!-مگه همچین فوبیایی وجود داره!-حالا چیشده که شما این فوبیارو داری بره کوچولو؟با صدای آشنا ماکسیم منو بلنسیا همزمان برگشتیم سمتش!توی چهارچوب در ایستاده بود و زل زده بود تو چشمام لعنت بهش!چشماش چقدر قشنگه!همونطور که داشتم آنالیزش میکردم با حرفش گونه هام قرمز شد-اگه هیزی کردنت تموم شد دنبالم بیابعدش بدون زره ای اهمیت رفت!خواستممخالفت کنم که بلنسیا بهم گفت بهتره برم!دنبالش که کردم متوجه شدم این عمارت خیلی بزرگتر از خونه خودمونه و دیزاینش برخلاف انتظارم کاملا مشکلی نبود طوسی و خاکستری و سیاه بود!از اونجایی که اتاقش تو راهرو بالا بود زودتر رسیدیم!اتاقش تیره ترین جایی بود که دیده بودم کاملا سیاه و بعضی جاهاش قرمز بود!رفت پشت میزش نشست و به من که روبهروش بودم خیره شد!
۸:۳۰
#کیشوماتبینشیطانوفرشته#پارتششم
آدلی
چند دقیقه ای میشد که به هم خیره شده بودیم!دستشو به طرف صندلی پشت سرم برد و منم نشستم روی صندلی دستاشو روی میز گذاشت و بهم قلابشون کرد ، از اونجایی که من هیچ ایده ای از زمان نداشتم به ساعت نگاه کردم...چندبار پلک زدم تا مطمئن بشم ساعت درسته یا من درست دیدم-نیازی به تعجب نیست تو توی استرالیا نیستی بره کوچولو توی روم هستی!من....من توی ایتالیا بودم-دیشب بعد از سلیطه بازی هات بهت داروی بیهوشی تزریق کردن اوردنت اینجا!من بهت گفتم که تو از این به بعد مال منی!هرجا برم توهم میای!آب دهنمو قورت دادم-من....من نه برده تو ام نه فاحشه ات!-چرا هستی!تو یه فاحشه استثنایی هستی!یه فاحشه خاص!به خارج شدن حرف خاص چشمای زرد رنگش درخشید و من آب دهنمو دوباره قورت دادمدستشو به سمت فایل کنارش برد و بازش کرد-خب اینجا چی داریم ، آدلی ایوانز ملقب به پرنسس خورشیدِ استرالیا ، 20 ساله یعنی متولد سال...-2004!-درسته متولد سال 2004 و توی شهر سیدنی به دنیا اومدی مادرت سالی ایوانز و پدرت هم ایوان ایوانز چهارتا داداش بزرگ تر داری....رایان ، برایان ، آریان و دیان!خودت فرزند پنجم و سه تا هم خواهر کوچکتر داری دارلا ، لارا ، رایا....یعنی هشتا بچه!بنازم به کمر بابات و مامانتم که رحم آهنی داره!این حرفش قرار بود جوک باشه ولی هیچکدوممون نخندیدیم! بلند شد و اومد به سمت صندلیم پشت صندلی ایستاد و دستاش لبه صندلی رو گرفت-تو فایلت نوشته فوبیای س.کس داری ولی دلیلش رو انگار جرجیو نتونسته پیدا کنه پس خودت بگو!-نمیگم!دلیلی نداره بگم!-تو یک ماه وقت داری خودتو آماده کنی بعد از اون تو باید به وظیفه ات عمل کنی!بهتره دلیلش رو بهم بگی!کل ماجرارو بگو! من کمکت میکنم که دیگه این فوبیا رو نداشته باشی!-یعنی یک ماه بهم دست نمیزنی!؟-همینطوره بره کوچولوعین بچه ها زمزمه کردم -قول میدی؟انگشت اشاره اش رو روی لبم کشید که تنم مور مور شد-قول میدم بره کوچولو!نمیتونستم قبول کنم نمیتونستم!یهو نالیدم-چرا؟چرا من؟یعنی بخاطر توهینی که کردم بهت اینکارو میکنی؟اگه بخاطر اونه ببخشید غلط کردم گوه خوردم ولم کن برم!-نه!بخاطر قانون ماست که تو اینجایی!-چه قانون مزخرفی؟!سریع اومد رو به روم ایستاد چون خیلی بلند بود کامل خم شد و توی چشمام نگاه کرد!-مهمترین قانون مافیا که هرگونه توهین بهش ممنوعه!اون قانون میگه"چشم برابر چشم"آدلی چشم ها برابر چشم ها! تو مال منی!تونی لوسیا من رو از من گرفت و من هم آدلی تونی رو گرفتم ، اون از من یه چیزی برد و من هم از اون یه چیزی گرفتم!
آدلی
چند دقیقه ای میشد که به هم خیره شده بودیم!دستشو به طرف صندلی پشت سرم برد و منم نشستم روی صندلی دستاشو روی میز گذاشت و بهم قلابشون کرد ، از اونجایی که من هیچ ایده ای از زمان نداشتم به ساعت نگاه کردم...چندبار پلک زدم تا مطمئن بشم ساعت درسته یا من درست دیدم-نیازی به تعجب نیست تو توی استرالیا نیستی بره کوچولو توی روم هستی!من....من توی ایتالیا بودم-دیشب بعد از سلیطه بازی هات بهت داروی بیهوشی تزریق کردن اوردنت اینجا!من بهت گفتم که تو از این به بعد مال منی!هرجا برم توهم میای!آب دهنمو قورت دادم-من....من نه برده تو ام نه فاحشه ات!-چرا هستی!تو یه فاحشه استثنایی هستی!یه فاحشه خاص!به خارج شدن حرف خاص چشمای زرد رنگش درخشید و من آب دهنمو دوباره قورت دادمدستشو به سمت فایل کنارش برد و بازش کرد-خب اینجا چی داریم ، آدلی ایوانز ملقب به پرنسس خورشیدِ استرالیا ، 20 ساله یعنی متولد سال...-2004!-درسته متولد سال 2004 و توی شهر سیدنی به دنیا اومدی مادرت سالی ایوانز و پدرت هم ایوان ایوانز چهارتا داداش بزرگ تر داری....رایان ، برایان ، آریان و دیان!خودت فرزند پنجم و سه تا هم خواهر کوچکتر داری دارلا ، لارا ، رایا....یعنی هشتا بچه!بنازم به کمر بابات و مامانتم که رحم آهنی داره!این حرفش قرار بود جوک باشه ولی هیچکدوممون نخندیدیم! بلند شد و اومد به سمت صندلیم پشت صندلی ایستاد و دستاش لبه صندلی رو گرفت-تو فایلت نوشته فوبیای س.کس داری ولی دلیلش رو انگار جرجیو نتونسته پیدا کنه پس خودت بگو!-نمیگم!دلیلی نداره بگم!-تو یک ماه وقت داری خودتو آماده کنی بعد از اون تو باید به وظیفه ات عمل کنی!بهتره دلیلش رو بهم بگی!کل ماجرارو بگو! من کمکت میکنم که دیگه این فوبیا رو نداشته باشی!-یعنی یک ماه بهم دست نمیزنی!؟-همینطوره بره کوچولوعین بچه ها زمزمه کردم -قول میدی؟انگشت اشاره اش رو روی لبم کشید که تنم مور مور شد-قول میدم بره کوچولو!نمیتونستم قبول کنم نمیتونستم!یهو نالیدم-چرا؟چرا من؟یعنی بخاطر توهینی که کردم بهت اینکارو میکنی؟اگه بخاطر اونه ببخشید غلط کردم گوه خوردم ولم کن برم!-نه!بخاطر قانون ماست که تو اینجایی!-چه قانون مزخرفی؟!سریع اومد رو به روم ایستاد چون خیلی بلند بود کامل خم شد و توی چشمام نگاه کرد!-مهمترین قانون مافیا که هرگونه توهین بهش ممنوعه!اون قانون میگه"چشم برابر چشم"آدلی چشم ها برابر چشم ها! تو مال منی!تونی لوسیا من رو از من گرفت و من هم آدلی تونی رو گرفتم ، اون از من یه چیزی برد و من هم از اون یه چیزی گرفتم!
۸:۳۱
𝖬𝖺𝖿𝗂𝖺 𝗇𝗈𝗏𝖾𝗅'𝗌
#کیشوماتبینشیطانوفرشته #پارتپنجم لورنزو دستمو زیر چونم گذاشتم و بی حوصله به چرتو پرتای سناتور گوش دادم ، با اینکه پیر و چروکیده بود موهای جلوی سرش خیلی پرپشت بود و جلوی چشماش رو گرفته بود فقط یه دماغ گنده اندازه ی گلابی با ی ذره لب مشخص بود....
اگه یه سناتور مزخرف توی دنیا وجود داشت بی شک همین سناتور ما بود....منتظر مرگش بودم تا بعد از مرگش پسرشو جاش بزاریم!پسرش برخلاف پدرش بشدت آدم فهیمی بود و مورد علاقه ماکسیم!همین کافی بود ک برای رئیس مافیای ایتالیا کافی باشی تا زندگیت بهشت بشه! تام که از همون اول روی صندلیش خوابش برده بود یهو چشماشو باز میکرد موقعیتو چک میکرد دوباره میکپید!سناتور هم کلا شوت! جرجیو داداش دوقلوم هم با گوشیش داشت بازی میکرد خرس گریزلی! براندو داداش کوچیکتر ماکسیم هم کلا مستمع آزاد بود پا شده بود و راه میرفت چیزی هم به چپ و راستش نبود! کارلو هم که هرلحظه امکان بلند شدنش و کندن کله سناتور با دندونش بود لیام هم که پاش پیچ خورده بود نیومده بود به این بهانه دیشبم نیومده بود اشغال! آرات هم که مثل بچه ها پنج دقیقه قبل از شروع ماجرا گفت میره دستشویی انگار تو کاسه دستشویی گیر کرده بود! ماکسیم هم نگم که چنان مثل چوب خشکی که خر گازش گرفته به سناتور زل زده بود که سناتور جرات نمیکرد باهاش چشم تو چشم شه اصلا!...از ماکسیم حساب میبردن کلا فقط من بودم که مجبور بودم همیشه هرچی سناتور میگه تند تند یادداشت
کنم تا این ذلیل مرده ها بعدا از رو نوشته من کارهاشون انجام بدن...من دست راست ماکسیمم فقط کارهای اون رو اگه خودش بگه انجام میدم هيچوقتم نشده خودش انجام بده!دلیل نمیشه بجای این چلغوزا بنویسم اه! آدلی دو ساعتی میشد اون جهش یافته ها گورشون رو گم کرده باشن و منو بلنسیا هم تو این دو ساعت کل زندگیمون رو تعریف کردیم ، تعجب کردم وقتی فهمیدم خواهر تامه و حتی دوست دختر لورنزوعه و لقبی که لورنزو براش گذاشته لنسیه!خب خوبیش این بود الان همشون رو میشناسم! ولی ذهنم درگیر چندتا چیز بود!اینکه چرا ماکسیم به مادرم گفت خاله؟یعنی ما پسر خاله دختر خاله ایم؟و اینکه وقتی دیشب بهم گفت باید بهش سرویس بدم!اون از فوبیای س.کس من خبر داره؟ -آدلی!چته چرا تو خودتی همین دو دقیقه پیش داشتی مثل خر چهچهه میزدی! پس گردنی محکم بهش زدم! -زر نزن!داشتم به فوبیای س.کسم فکر میکردم یهو چشماشاز تعجب گرد شد!لعنتی!تازه فهمیدم چه شکری حیف و میل کردم! -مگه همچین فوبیایی وجود داره! -حالا چیشده که شما این فوبیارو داری بره کوچولو؟ با صدای آشنا ماکسیم منو بلنسیا همزمان برگشتیم سمتش!توی چهارچوب در ایستاده بود و زل زده بود تو چشمام لعنت بهش!چشماش چقدر قشنگه!همونطور که داشتم آنالیزش میکردم با حرفش گونه هام قرمز شد -اگه هیزی کردنت تموم شد دنبالم بیا بعدش بدون زره ای اهمیت رفت!خواستممخالفت کنم که بلنسیا بهم گفت بهتره برم! دنبالش که کردم متوجه شدم این عمارت خیلی بزرگتر از خونه خودمونه و دیزاینش برخلاف انتظارم کاملا مشکلی نبود طوسی و خاکستری و سیاه بود!از اونجایی که اتاقش تو راهرو بالا بود زودتر رسیدیم!اتاقش تیره ترین جایی بود که دیده بودم کاملا سیاه و بعضی جاهاش قرمز بود!رفت پشت میزش نشست و به من که روبهروش بودم خیره شد!
اوکی پارت پنجم واسه این بود که کلا بگم این گروه مافیاییشون چندنفره است که هشت نفرشون اینجان و دوتا دختر که از اون دوتا شخصیت رمان مراقبت میکنن
خلاصه امیدوارم از این دوتا پارت خوشتون اومده باشه نظری چیزی بود توی ناشناس درخدمتم🫶
خلاصه امیدوارم از این دوتا پارت خوشتون اومده باشه نظری چیزی بود توی ناشناس درخدمتم🫶
۸:۳۵
آقا چنلو هزار میدم@3gy67
۱۵:۱۳
𝖬𝖺𝖿𝗂𝖺 𝗇𝗈𝗏𝖾𝗅'𝗌
هپی 90>>>>>>🥹
هپی 100>>>>>🥹
۱۶:۵۴
𝖬𝖺𝖿𝗂𝖺 𝗇𝗈𝗏𝖾𝗅'𝗌
#کیشوماتبینشیطانوفرشته #پارتششم آدلی چند دقیقه ای میشد که به هم خیره شده بودیم! دستشو به طرف صندلی پشت سرم برد و منم نشستم روی صندلی دستاشو روی میز گذاشت و بهم قلابشون کرد ، از اونجایی که من هیچ ایده ای از زمان نداشتم به ساعت نگاه کردم...چندبار پلک زدم تا مطمئن بشم ساعت درسته یا من درست دیدم -نیازی به تعجب نیست تو توی استرالیا نیستی بره کوچولو توی روم هستی! من....من توی ایتالیا بودم -دیشب بعد از سلیطه بازی هات بهت داروی بیهوشی تزریق کردن اوردنت اینجا!من بهت گفتم که تو از این به بعد مال منی!هرجا برم توهم میای! آب دهنمو قورت دادم -من....من نه برده تو ام نه فاحشه ات! -چرا هستی!تو یه فاحشه استثنایی هستی!یه فاحشه خاص! به خارج شدن حرف خاص چشمای زرد رنگش درخشید و من آب دهنمو دوباره قورت دادم دستشو به سمت فایل کنارش برد و بازش کرد -خب اینجا چی داریم ، آدلی ایوانز ملقب به پرنسس خورشیدِ استرالیا ، 20 ساله یعنی متولد سال... -2004! -درسته متولد سال 2004 و توی شهر سیدنی به دنیا اومدی مادرت سالی ایوانز و پدرت هم ایوان ایوانز چهارتا داداش بزرگ تر داری....رایان ، برایان ، آریان و دیان!خودت فرزند پنجم و سه تا هم خواهر کوچکتر داری دارلا ، لارا ، رایا....یعنی هشتا بچه!بنازم به کمر بابات و مامانتم که رحم آهنی داره! این حرفش قرار بود جوک باشه ولی هیچکدوممون نخندیدیم! بلند شد و اومد به سمت صندلیم پشت صندلی ایستاد و دستاش لبه صندلی رو گرفت -تو فایلت نوشته فوبیای س.کس داری ولی دلیلش رو انگار جرجیو نتونسته پیدا کنه پس خودت بگو! -نمیگم!دلیلی نداره بگم! -تو یک ماه وقت داری خودتو آماده کنی بعد از اون تو باید به وظیفه ات عمل کنی!بهتره دلیلش رو بهم بگی!کل ماجرارو بگو! من کمکت میکنم که دیگه این فوبیا رو نداشته باشی! -یعنی یک ماه بهم دست نمیزنی!؟ -همینطوره بره کوچولو عین بچه ها زمزمه کردم -قول میدی؟ انگشت اشاره اش رو روی لبم کشید که تنم مور مور شد -قول میدم بره کوچولو! نمیتونستم قبول کنم نمیتونستم!یهو نالیدم -چرا؟چرا من؟یعنی بخاطر توهینی که کردم بهت اینکارو میکنی؟اگه بخاطر اونه ببخشید غلط کردم گوه خوردم ولم کن برم! -نه!بخاطر قانون ماست که تو اینجایی! -چه قانون مزخرفی؟! سریع اومد رو به روم ایستاد چون خیلی بلند بود کامل خم شد و توی چشمام نگاه کرد! -مهمترین قانون مافیا که هرگونه توهین بهش ممنوعه!اون قانون میگه "چشم برابر چشم" آدلی چشم ها برابر چشم ها! تو مال منی!تونی لوسیا من رو از من گرفت و من هم آدلی تونی رو گرفتم ، اون از من یه چیزی برد و من هم از اون یه چیزی گرفتم!
#کیشوماتبینشیطانوفرشته #پارتهفتم
آدلی
خیلی داشت جلو میومد و نفس های داغش به صورتم میخورد-تونی پسر عموی ناتنی منه!خواسته با اینکارش شهرت منو بدنام کنه!چون اون رئیس نشده زن ج.نده من رو گرفت و باهم فرار کردند!میخواست بگه رئیس مافیا ایتالیا و شش کشور دیگه نمیتونه از زن خودش محافظت کنه!اون توی روز عروسیش با تو به همراه یه زن دیگه فرار کرد و من هم طبق همین قانون اومدم تورو ازش گرفتممن مثل سربازی که پادشاه رو شکست داد و ملکه پادشاه رو برای خودش کرد!حرفش به جای ترس بهم یه هیجان عجیبی میداد فاصله صورتش با صورتم خیلی کم شده بود کافی بود یه کلمه بگه تا لبامون باهم برخورد کنه!
ماکسیم
لعنت به اون لب های قلوه ای دخترت خاله!لعنت به چشماش که هم رنگ آسمونه!لعنت به اون موهای سفیدش!لعنت به بند بند وجود دخترت خاله!خاله لعنت به دخترت!لبامو آروم به لباس مالیدم!بوسش نکردم فقط لب هاشو با لب هام نوازش کردم!
آدلی
توی چشماش زل زده بودم و اون داشت با لب هاش شکنجه ام میکرد!اون چشم های زرد زیادی برام آشنا بود!یهو صدای گریه یه بچه اومد!جفتمون گیج شده بودیم و گریه های بچه بیشتر میشد یهو ماکسیم سریع به سمت چپ اتاق رفت که تازه متوجه چندتا وسیله بازی پسرونه و یک گهواره شدم!اون...اون بچه داشت!نمیدونم چه اتفاقی افتاد اما سریع دویدم و از اتاق بیرون زدم سریع دویدم به سمت اتاق بلنسیا درو باز کردم با شتاب بستم!احساس گناه میکردم!یه حس مزخرفی داشتم بلنسیا در تعجب کامل بود و من تازه متوجه شدم دستای لورنزو دور کمر بلنسیا حلقه شده اونو به خودش چسبونده!-ببخشید من نمیدونستم اینجا چخبره و نمیدونستم کجا باید برم پس....-نه مهم نیست اشکالی نداره!خوبی؟سرمو به معنای آره تکون دادم و بعدش لورنزو رفت.به در تکیه زدم و نشستم روی زمین و گریه کردم!اون زن عوضی پسرشو ول کرده بود و به شوهرش خیانت کرده بود؟تونی مادر ج.نده هم با یه زن بچه دار فرار کرده؟!لعنت به همشون!ماکسیم حتما خیلی درد میکشه بخاطر این قضیه!دستای بلنسیا دورم حلقه شد و منم تو بغلش زار زدم...از حسودیم بود؟خب چرا باید حسودی کنم؟فقط خیلی بهم فشار وارد شد فهمیدم پسر داره....لعنتی!
آدلی
خیلی داشت جلو میومد و نفس های داغش به صورتم میخورد-تونی پسر عموی ناتنی منه!خواسته با اینکارش شهرت منو بدنام کنه!چون اون رئیس نشده زن ج.نده من رو گرفت و باهم فرار کردند!میخواست بگه رئیس مافیا ایتالیا و شش کشور دیگه نمیتونه از زن خودش محافظت کنه!اون توی روز عروسیش با تو به همراه یه زن دیگه فرار کرد و من هم طبق همین قانون اومدم تورو ازش گرفتممن مثل سربازی که پادشاه رو شکست داد و ملکه پادشاه رو برای خودش کرد!حرفش به جای ترس بهم یه هیجان عجیبی میداد فاصله صورتش با صورتم خیلی کم شده بود کافی بود یه کلمه بگه تا لبامون باهم برخورد کنه!
ماکسیم
لعنت به اون لب های قلوه ای دخترت خاله!لعنت به چشماش که هم رنگ آسمونه!لعنت به اون موهای سفیدش!لعنت به بند بند وجود دخترت خاله!خاله لعنت به دخترت!لبامو آروم به لباس مالیدم!بوسش نکردم فقط لب هاشو با لب هام نوازش کردم!
آدلی
توی چشماش زل زده بودم و اون داشت با لب هاش شکنجه ام میکرد!اون چشم های زرد زیادی برام آشنا بود!یهو صدای گریه یه بچه اومد!جفتمون گیج شده بودیم و گریه های بچه بیشتر میشد یهو ماکسیم سریع به سمت چپ اتاق رفت که تازه متوجه چندتا وسیله بازی پسرونه و یک گهواره شدم!اون...اون بچه داشت!نمیدونم چه اتفاقی افتاد اما سریع دویدم و از اتاق بیرون زدم سریع دویدم به سمت اتاق بلنسیا درو باز کردم با شتاب بستم!احساس گناه میکردم!یه حس مزخرفی داشتم بلنسیا در تعجب کامل بود و من تازه متوجه شدم دستای لورنزو دور کمر بلنسیا حلقه شده اونو به خودش چسبونده!-ببخشید من نمیدونستم اینجا چخبره و نمیدونستم کجا باید برم پس....-نه مهم نیست اشکالی نداره!خوبی؟سرمو به معنای آره تکون دادم و بعدش لورنزو رفت.به در تکیه زدم و نشستم روی زمین و گریه کردم!اون زن عوضی پسرشو ول کرده بود و به شوهرش خیانت کرده بود؟تونی مادر ج.نده هم با یه زن بچه دار فرار کرده؟!لعنت به همشون!ماکسیم حتما خیلی درد میکشه بخاطر این قضیه!دستای بلنسیا دورم حلقه شد و منم تو بغلش زار زدم...از حسودیم بود؟خب چرا باید حسودی کنم؟فقط خیلی بهم فشار وارد شد فهمیدم پسر داره....لعنتی!
۱۶:۵۶
#کیشوماتبینشیطانوفرشته#پارتهشتمماکسیم
پسرم الان آروم شده بود اسباب بازیش رو تو دست راستش گرفته بود و دست چپش تو دهنش بود!تازه راه رفتن رو یاد گرفته بود...شش ماه از زمانی که زدم آوریِل و جورج رو بخاطر خیانتشون کشتم متوجه شدم یه پسر کوچیک دارن پسری که من ندیده بودمش و جلوی چشماش ننه باباشو به درک واصل کردم!لعنتی خون ریخته بود رو سر و صورتش ولی گریه نمیکرد نمیفهمیدم چرا....یه برقی تو چشماش بود منم برش داشتم آوردمش پیش خودم ، به عبارت دیگه لوسیفر به یه بچه ای که تازه راه رفتن یاد گرفته رحم کرد و نکشتش!همون لحظه در باز شد و یکی اومد تو همونطور که به زمین خیره شده بودم متوجه شدم پسرم که هنوز اسمی نداشت بدو بدو اومد و تلپ افتاد بغلم هروقت کسی رو میدید خجالت میکشید همونطور که داشتم سر پسرم رو نوازش میکردم گفتم-هر خری تو این عمارت وا مونده میدونه که هروقت بیاد تو اتاق من باید در بزنه!یهو شنیدم صدای بسته شدن در میاد زیر لب زمزمه کردم-احتمالا تام بوده فقط اون خایه همچین دلقک بازی هارو جلو من داره بعدا از شلوار آویزونش میکنم و تق تق!صدای در زدن اومد -میتونی بیای تو!با قیافه حق به جانب به آدلی داشتم نگاه میکردم-خودت گفتی در بزن خب!منظورت از حرفت همین نبود؟-چه مرگته تو؟با صدای گریه یه بچه فرار کردی!الانم که انگار تیک داری میای و میری مثل روانیا!-اره رفتم ولی متوجه شدم منو تو یه سری حرف و حدیث داریم باهم!-شروع کن چی میخوای بدونی!-همچی رو ماکسیم!همچی!عکس بچگی من تو اون اتاق چیکار میکرداز کوره در رفتم-دلیل نمیشه چون تو این خونه ای مثل گاو سرتو بندازی پایین و اتاق هارو بگردی!انتظار داشتم الان شروع کنه به جیغ جیغ کردن ولی اینطور نبود-داشتم دنبال دستشویی میگشتم که در اون اتاق رو باز کردم اشتباهی!لعنتی!قفلش نکرده بودم.....و از حرفی هم که زدم یکمی پشیمون بودم-دستشویی ته راهرو سمت راسته نه سمت چپ!هرکی هم بهت گفته اونجا دستشوییه بهتره بگی کی بوده اگه نگی و خودم بفهمم بد براش تموم میشهیهو دیدم چشماش از تعجب گرد شد...-بلنسیاهم همینو گفت!فکر کنم مشکل از من بوده اخه مگه چپ نمیشه این وری؟!-یعنی تو فرق دست چپ و راستت رو نمیدونی؟؟-میدونم ولی قاطی میکنم!-بهتره قاطی نکنی چون اینجا باعث میشه کار دست خودت بدی!-خب بهم بگو قضیه اون عکسه چیه!انگار توی عکس زیر بارون بودم و یه پسر دیگه هم کنارم بود هرچقدر دقت کردم نتونستم بفهمم اون پسره کیه تو بودی؟توی عکس رنگ چشماش زرد نبود پس یعنی تو نبودیروز بارونی....چکمه های زرد...!صدای شلپ شلوپ آب...!دوباره هجوم خاطرات وا مونده قدیمی!-سوال بعدی!خودش فهمید که قرار نیست جوابشو بدم!-خب قضیه پسر بچه ای که الان بغلته چیه؟میخوام خودم حدس بزنم-خیلی دوست دارم حدس دختری رو بدونم که فرق دست چپ و راستشو نمیدونه!
پسرم الان آروم شده بود اسباب بازیش رو تو دست راستش گرفته بود و دست چپش تو دهنش بود!تازه راه رفتن رو یاد گرفته بود...شش ماه از زمانی که زدم آوریِل و جورج رو بخاطر خیانتشون کشتم متوجه شدم یه پسر کوچیک دارن پسری که من ندیده بودمش و جلوی چشماش ننه باباشو به درک واصل کردم!لعنتی خون ریخته بود رو سر و صورتش ولی گریه نمیکرد نمیفهمیدم چرا....یه برقی تو چشماش بود منم برش داشتم آوردمش پیش خودم ، به عبارت دیگه لوسیفر به یه بچه ای که تازه راه رفتن یاد گرفته رحم کرد و نکشتش!همون لحظه در باز شد و یکی اومد تو همونطور که به زمین خیره شده بودم متوجه شدم پسرم که هنوز اسمی نداشت بدو بدو اومد و تلپ افتاد بغلم هروقت کسی رو میدید خجالت میکشید همونطور که داشتم سر پسرم رو نوازش میکردم گفتم-هر خری تو این عمارت وا مونده میدونه که هروقت بیاد تو اتاق من باید در بزنه!یهو شنیدم صدای بسته شدن در میاد زیر لب زمزمه کردم-احتمالا تام بوده فقط اون خایه همچین دلقک بازی هارو جلو من داره بعدا از شلوار آویزونش میکنم و تق تق!صدای در زدن اومد -میتونی بیای تو!با قیافه حق به جانب به آدلی داشتم نگاه میکردم-خودت گفتی در بزن خب!منظورت از حرفت همین نبود؟-چه مرگته تو؟با صدای گریه یه بچه فرار کردی!الانم که انگار تیک داری میای و میری مثل روانیا!-اره رفتم ولی متوجه شدم منو تو یه سری حرف و حدیث داریم باهم!-شروع کن چی میخوای بدونی!-همچی رو ماکسیم!همچی!عکس بچگی من تو اون اتاق چیکار میکرداز کوره در رفتم-دلیل نمیشه چون تو این خونه ای مثل گاو سرتو بندازی پایین و اتاق هارو بگردی!انتظار داشتم الان شروع کنه به جیغ جیغ کردن ولی اینطور نبود-داشتم دنبال دستشویی میگشتم که در اون اتاق رو باز کردم اشتباهی!لعنتی!قفلش نکرده بودم.....و از حرفی هم که زدم یکمی پشیمون بودم-دستشویی ته راهرو سمت راسته نه سمت چپ!هرکی هم بهت گفته اونجا دستشوییه بهتره بگی کی بوده اگه نگی و خودم بفهمم بد براش تموم میشهیهو دیدم چشماش از تعجب گرد شد...-بلنسیاهم همینو گفت!فکر کنم مشکل از من بوده اخه مگه چپ نمیشه این وری؟!-یعنی تو فرق دست چپ و راستت رو نمیدونی؟؟-میدونم ولی قاطی میکنم!-بهتره قاطی نکنی چون اینجا باعث میشه کار دست خودت بدی!-خب بهم بگو قضیه اون عکسه چیه!انگار توی عکس زیر بارون بودم و یه پسر دیگه هم کنارم بود هرچقدر دقت کردم نتونستم بفهمم اون پسره کیه تو بودی؟توی عکس رنگ چشماش زرد نبود پس یعنی تو نبودیروز بارونی....چکمه های زرد...!صدای شلپ شلوپ آب...!دوباره هجوم خاطرات وا مونده قدیمی!-سوال بعدی!خودش فهمید که قرار نیست جوابشو بدم!-خب قضیه پسر بچه ای که الان بغلته چیه؟میخوام خودم حدس بزنم-خیلی دوست دارم حدس دختری رو بدونم که فرق دست چپ و راستشو نمیدونه!
۱۴:۳۴
#کیشوماتبینشیطانوفرشته#پارتنهمماکسیم
اخمی کرد و لحنش رو طوری کرد انگار دختر انیشتینه -ببین جناب من فقط قاطی میکنم این دست راستمهداشت به دست چپش که بالا آورده بود نگاه میکرد-اینم دست چپمه!حالاهم دست راستش رو آورده بود بالا و با نگاه ماتحت سوزی بهم نگاه کردمنم داشتم با خودم میگفتم چه شکلی این دختر ایوان ایوانزه؟با نگاهی که بهش انداختم فهمید جابهجا گفته-عه از قصد برعکس گفتم خواستم ببینم میفهمی!-حوصلم سر رفت!حدست چیه؟-اون بچه تو و لوسیاستاخم هام توهم رفت!-توهم عصبی که الان بچت مادر نداره و مامانش یه عوضیه تمام عیاره!شاید بچه واقعی من نباشه ولی هرگز قرار نیست به عنوان بچه اون بلوند آشغال شناخته شه!اون فقط پسر منه!به قیافه مظلومش نگاه کردم تمام مدت داشت بهم نگاه میکرد-این بچه اون عوضی نیست!-پس از اون یکی زنته!-نه-یه سوال دیگه دارم-بنال!-تو چرا بهت میگن هَمسرکُش؟-چون دوتا همسر قبلیم مردن!صداش میلرزید-تو اونارو کشتی؟-کشته شدن ولی من نکشتم اونارو!برام جالب بود چرا راجب چیزای دیگه نمیپرسه اینکه چرا به مامانش گفتم خاله؟نمیخواست بدونه؟متوجه شدم نگاهش به سمت پایین رفت و گرد شد!تا به خودم اومدم دیدم بچه از رو پام بلند شده داره به سمت آدلی و دستاشو به سمتش دراز کرده!چطوری اخه؟از همه فرار میکرد!-میخواد من بغلش کنم!میشه؟!
آدلی
اولش ازش خوشم نمیومد چون فکر میکردم بچه لوسیاعه ولی حالا کیوتر از چیزیه فکر میکنم دستاشو به سمتم دراز کرده بود و منم منتظر بودم ماکسیم بهم اجازه بده تا بغلش کنم!-میتونی!بغلش کردم تو چشماش نگاه کردم!-مامان و باباش کجان؟بلند شد و به سمت میزش رفت فهمیدم جوابمو نمیده-خب اسمش چیه؟!-اسم نداره!یعنی انتخاب نکردم براش!پسر بچه دستشو به سمت گهواره و اسباب بازی هاش دراز کرد ، بردمش و نشستم کنارش شروع کرد دونه دونه اسباب بازی هاش رو نشونم دادمیتونی باهاش بازی کنی هروقت که خواستی ولی فقط همینجا!
اخمی کرد و لحنش رو طوری کرد انگار دختر انیشتینه -ببین جناب من فقط قاطی میکنم این دست راستمهداشت به دست چپش که بالا آورده بود نگاه میکرد-اینم دست چپمه!حالاهم دست راستش رو آورده بود بالا و با نگاه ماتحت سوزی بهم نگاه کردمنم داشتم با خودم میگفتم چه شکلی این دختر ایوان ایوانزه؟با نگاهی که بهش انداختم فهمید جابهجا گفته-عه از قصد برعکس گفتم خواستم ببینم میفهمی!-حوصلم سر رفت!حدست چیه؟-اون بچه تو و لوسیاستاخم هام توهم رفت!-توهم عصبی که الان بچت مادر نداره و مامانش یه عوضیه تمام عیاره!شاید بچه واقعی من نباشه ولی هرگز قرار نیست به عنوان بچه اون بلوند آشغال شناخته شه!اون فقط پسر منه!به قیافه مظلومش نگاه کردم تمام مدت داشت بهم نگاه میکرد-این بچه اون عوضی نیست!-پس از اون یکی زنته!-نه-یه سوال دیگه دارم-بنال!-تو چرا بهت میگن هَمسرکُش؟-چون دوتا همسر قبلیم مردن!صداش میلرزید-تو اونارو کشتی؟-کشته شدن ولی من نکشتم اونارو!برام جالب بود چرا راجب چیزای دیگه نمیپرسه اینکه چرا به مامانش گفتم خاله؟نمیخواست بدونه؟متوجه شدم نگاهش به سمت پایین رفت و گرد شد!تا به خودم اومدم دیدم بچه از رو پام بلند شده داره به سمت آدلی و دستاشو به سمتش دراز کرده!چطوری اخه؟از همه فرار میکرد!-میخواد من بغلش کنم!میشه؟!
آدلی
اولش ازش خوشم نمیومد چون فکر میکردم بچه لوسیاعه ولی حالا کیوتر از چیزیه فکر میکنم دستاشو به سمتم دراز کرده بود و منم منتظر بودم ماکسیم بهم اجازه بده تا بغلش کنم!-میتونی!بغلش کردم تو چشماش نگاه کردم!-مامان و باباش کجان؟بلند شد و به سمت میزش رفت فهمیدم جوابمو نمیده-خب اسمش چیه؟!-اسم نداره!یعنی انتخاب نکردم براش!پسر بچه دستشو به سمت گهواره و اسباب بازی هاش دراز کرد ، بردمش و نشستم کنارش شروع کرد دونه دونه اسباب بازی هاش رو نشونم دادمیتونی باهاش بازی کنی هروقت که خواستی ولی فقط همینجا!
۱۴:۳۶
𝖬𝖺𝖿𝗂𝖺 𝗇𝗈𝗏𝖾𝗅'𝗌
پارت اول و دوم رمانمون)))) با ریکشن گذاشتن یکمی انرژی بدین بهم زیباها3> حرفاتون رو بشنوم؟ https://harfeto.timefriend.net/17041197003063
اینم دوتا پارت خدمت شما عزیزان نظری انتقادی هرچی خواستین تو ناشناس چنل بگین و نظرتون راجب حمایت چیه؟!
ببینم میتونید لایکارو بیشتر از 5 کنین؟اصلا نگاه کنین من چقدر توقع ام کمه
ببینم میتونید لایکارو بیشتر از 5 کنین؟اصلا نگاه کنین من چقدر توقع ام کمه
۱۴:۳۸