بله | کانال میدانِ انقلاب
عکس پروفایل میدانِ انقلابم

میدانِ انقلاب

۵۲۳عضو
thumbnail

۱۷:۰۷

thumbnail
undefined گزارش تصویری چهارمین نشست «گنج در ترازوی نقد»
undefined نقد و بررسی کتاب "امسال قبول می‌شویم"با حضور دکتر محمدصادق کوشکی

undefined ۸ اردیبهشت ۱۴۰۴ | حسینیه هنر تهران

undefined این نشست با هدف بررسی فرمی و محتوایی کتاب "امسال قبول می‌شویم" برگزار شد. و جنبه‌های مختلف کتاب از جمله روش تحقیق، سبک نگارش و محتوای آن مورد تحلیل و ارزیابی قرار گرفت.

#گنج_در_ترازوی_نقد #نقد_کتاب#امسال_قبول_میشویم #محمدصادق_کوشکی

undefined️ روایت‌های مردمی انقلاب اسلامی را در میدان انقلاب بخوانید.
undefined بله | ایتا | تلگرام | اینستاگرام
undefined @meydaneenqelab

۱۷:۰۷

thumbnail
undefined رونمایی از کتاب "اردیبهشت اتفاق افتاد"
undefinedهمزمان با نهمین سالگرد شهادت روحانی شهید مدافع حرم، مجید سالمانیان ، مراسم معرفی و رونمایی از کتاب روایت زندگی این شهید بزرگوار برگزار می‌شود.
undefined با حضور نویسنده کتاب سرکار خانم فائزه طاووسی
undefined همراه با روایت‌های ناب از همرزمان شهید
undefined مکان: مشهد مقدس، حرم مطهر رضوی، صحن قدس
undefined زمان: چهارشنبه ۱۷ اردیبهشت، ساعت ۱۶
undefined این کتاب، روایتی ماندگار از ایثار و مقاومت شهید روحانی مدافع حرم مجید سلمانیان است.
#شهید_مدافع_حرم #اردیبهشت_اتفاق_افتاد #حرم_رضوی #رونمایی_کتاب #مجید_سلمانیان
undefined روایت‌های مردمی انقلاب اسلامی را در میدان انقلاب بخوانید.
undefined بله | ایتا | تلگرام | اینستاگرام
undefined @meydaneenqelab

۱۱:۰۶

بازارسال شده از گنج‌
thumbnail
انفجار در بلوار
از نیروهای امنیتی عبور کردم تا به محل حادثه برسم. مقدار زیادی شیشه خورد شده روی زمین ریخته شده بود. تعداد زیادی از نیروهای هلال احمر در میانه بلوار ایستاده بودند؛ نزدیک شدم. خاک بر روی لباس و کفشهایشان نشسته بود. سریع از خیابان عبور کردم. صحنه هایی که دیدم برایم شوک‌آور بود. یک خانم روی نیمکت وسط بلوار دراز کشیده بود. فریاد میزد و گریه میکرد. می‌گفت: «همه زندگیم نابود شد. همه داراییم رفت...». دخترش کنارش نشسته بود پایش را با باند بسته بود. شوک بهشان وارد شده. لباس تنشان نشان میداد که وقتی برای برداشتن لباس و وسایل نداشتند؛ هرچه دم دستشان بود پوشیده بودند و از خانه بیرون امدند.خانم جوانی نشست کنارشان و شروع کردند به حرف زدن. حلقه ای از مردم دورشان جمع شده بود. من هم فرصت را غنیمت شمردم و نشستم به گوش دادن. اول حرفهایش گفت: تشنمه. یکی از جوان های که مثل من داشت به حرفهای آنها گوش میداد پرید آن طرف خیابان و مقداری آب معدنی خرید و با لحنی بسیار ارام گفت: «مادر جان آب بخور آروم بشی، هر نیازی داشتی به خودم بگو». در این مدت، گفتگوی خانم آسیب دیده با خانم جوان کنارش گل انداخته بود. زن آسیب دیده می گفت: «من بدشانسم چرا باید برای من این اتفاق بیفته. مگه من چی کردم. مگه من کیم. من چیکاره این مملکتم که خونه منو زدین. هیچ آدم مهمی هم تو ساختمون ما نیست. بغلمون هم که خوابگاه دخترونه دانشگاه تهرانه. الان اونا چه بلایی سرشون اومده من خبر ندارم». همینطور که داشت حرف میزد خانم جوانی که کنارش نشسته بود، دستانش را گرفته بود و آرام ماساژ میداد و میگفت: «خواهرم نگران نباش، جونت سلامت، هزار بار خدارو شکر کن که خودت و دخترت سلامتید، از قدیم گفتن: مالت بسوزه جونت نسوزه» خانم مجروح لحظه به لحظه آرام تر میشد. دخترش هم کنارش نشسته بود و داشت آرام آرام یک تکه کلوچه را میخورد. مادر گفت: «به شوهرم گفتم قندم افتاده فرستادمش بره تو خونه برامون وسیله بیاره، خدا کنه از یخچال چیزی برای خوردن بیاره، قندم افتاده.» همان پسر جوان دوباره رفت آن طرف خیابان و برایش آب میوه گرفت. زن جوان هم که دید حال زن مجروح بهتر است صورتش را بوسید و بلند شد. چند قدمی که فاصله گرفت. انگشت اشاره‌اش را گاز گرفت و شروع به گریه کرد؛ مات تصویر بودم. گریه خانم جوان با آن روحیه محکم که توانست خانم را آرام کند برایم عجیب بود.در همین حین یک زن و مرد جوان، بالاسر مادر و دختر ایستادند. مرد مصداق بارز دیمنتورهایی بود که بوی گند ترس تا کیلومترها جلوترشان حرکت میکند. مدام می‌گفت: «من میدونم اسرائیل امشب ایرانو شخم میزنه. میتونی از تهران خارج شو». زن دوباره بغض کرد. گفت:«کجا برم مرد!!!!! خونه و زندگیم تهرونه. همه چیزم تهرونه».حین بگو مگو با دیمنتور بود که یك موتوری از آن جوان هایی که شلوار گشاد لی زاپ دار با تیشرت گشاد لَش می‌پوشند، نزدیک شد. این مدل را در پارک لاله زیاد دیدم. یک اسپیکر بزرگ بر شانه راه می روند و رپ گوش می دهند. یک جاهایی هم پایه ای پیدا کنند اسپیکر را زمین می گذراند و شروع به بریک رقصیدن می کنند. با عصبانیت به دیمنتور نگاه کرد و گفت: «ببند دهن لجنتو. فن بازی هم میخوای دربیاری فن کشورت باش. مثل جغد نشستی بالاسر یه زن داری ته دلشو خالی میکنی. اسرائیل حمله کرده که کرده. جنگه دیگه! زد و خورد داره. دیشب ما زدیم الانم اون زد. خجالت نمیکشی دل زن تنها رو خالی میکنی...»خیلی خوشم اومد ازش. دیمنتور هم رو کرد به زنش گفت بریم؛ آرام از جمع خارج شدند.#روایت_جنگ
undefinedنویسنده: محمدصادق افشاری | تهران
_undefinedشما هم روایت‌هایتان از جنگ را برایمان ارسال کنید:@erfanrazmiundefined جنگ به روایت مردمundefined @ganj_history

۲۲:۰۶

بازارسال شده از گنج‌
شهر خالی نشده
پسر سه ساله‌اش را روی شانه گذاشت. پسرک با صدای نازکش بلند شعار میداد. مرگ بر اسرائیل، مرگ بر امریکا، مرگ بر منافق. شعارهای همیشگی بود. اما صدای بچه‌گانه بیشتر دوست داشتنیشان میکرد. از میان جمعیت، حدود صد نفری که صدای کودک را می شنیدند جواب میدادند. شیرین زبانی کودک شعارها را هم شیرین می‌کرد و لبخند را بر لب مردم می‌نشاند. زمانی که کسی جواب شعار کودک را نمیداد پدر با تمام وجود صدایش را رها میکرد و جای همه را برای پسرکش پر میکرد. چند دقیقه که گذشت پدر به پسر گفت. «بابا جون کافیه حالا یکم بادگیری کن دوباره میریم جلوتر تو خیابون انقلاب اونجا باید بترکونی».با پدر مشغول گفتگو شدم لابلای حرفها گفت: روز دوم جنگ به همسرم گفتم که از تهران برای مدتی برویم دماوند. آب‌ها که از آسیاب افتاد برمیگردیم. بچه‌ها هم حال و هوایی عوض می‌کنند. همسرم محکم گفت: «نه ما باید در تهران بمانیم. شهر نباید خالی بشه. دشمن میخواهد بگه که مردم ترسیدن و فضای شهر خالی شده است.».در این چند روزکار ما این شده بود که صبح بزنیم بیرون در شهر دور دور کنیم. مایحتاجمون را از مغازه های که در مناطق خلوط باز بودند تهیه میکردیم. همه امام‌زاده های تهران را رفتیم. خلاصه به اندازه یک سال با خانمم و بچه‌هام تهران گردی کردیم. پسرم میگه: «بابا خدا کنه جنگ تموم نشه خیلی حال میده». تراکم جمعیت بسیار زیاد بود. حرکت به سختی انجام می‌شد. وارد خیابان انقلاب شدیم. حاج میثم مطیعی شعر دودمه خواندن و جمعیت همه فریاد میزدند:وقت نبرد آخر است کارش به دست حیدر است
#روایت_جنگundefinedنویسنده: محمدصادق افشاری | تهران
_undefinedشما هم روایت‌هایتان از جنگ را برایمان ارسال کنید:@erfanrazmiundefined جنگ به روایت مردمundefined @ganj_history

۱۹:۵۴

بازارسال شده از گنج‌
thumbnail
اینجا اشک پیروز است#روایت_ویژه
گاهی وقت‌ها که با مادرم تماس تصویری می‌گیرم وسط صحبت‌ بی‌دلیل گریه‌ام می‌گیرد. دست خودم نیست. اگر چه مدام دلداری‌ می‌دهد و تلاش می‌کند که ناراحت نشوم اما خودش هم تحمل نمی‌کند و مثل ابر بهار می‌بارد. شروع می‌کند به قربان صدقه رفتن؛ «فدات بشم چرا گریه می‌کنی» «دیوانه شدی» «گریه نکن» و...بعد از این گریه و تسکین مادر است که دوباره نفس می‌گیرم، امید می‌گیرم و انرژی می‌گیرم برای ادامه روزهایم.٬٬٬خیابانِ انقلاب کیپ تا کیپ جمعیت است.صدای میثم مطیعی در بلندگوهای میدان می‌پیچد؛ «می‌آید از هر سو، فریاد بیداران؛ الله اکبر، خامنه‌ای رهبر». میدان غرق در شعار است. مردم هر چه در توان دارند شعار می‌دهند؛ برخی آنقدر فریاد زده‌اند که صدایشان گرفته است. چنان مشتِ گره کرده را به سمت آسمان پرتاب می‌کنند که می‌ترسی دستشان از کتف‌شان جدا شود. زنان سیاه‌پوش که در ظل آفتاب، آستین به دست گرفته‌اند و رجز می‌خوانند.
اما دختر جوان به همسرش تکیه داده و حرکت نمی‌کند. مردم از دو طرفش عبور می‌کنند. چفیه سبز رنگ طرح فلسطین را دور سرش بسته و به دیوارنگاره میدان انقلاب خیره شده است. توجهم را بیشتر جلب می‌کند. نزدیکش می‌شوم. چشمانش را بسته و دستانش را به نشانه احترام بالای سینه گره کرده است. او اشک می‌ریزد. و لحظاتی بعد با چشم گریان به همراه همسرش دستانش را برای دعا بلند می‌کند. زاویه می‌گیرم تا از توجه من اذیت نشود‌. یاد زهرا قبیسی می‌افتم؛ شیرزنی که در ویرانه‌‎های جنوب لبنان روبروی تانک رژیم اشغالگر و در یک قدمی مرگ ایستاد و برای دشمن رجز خواند...
پرچم‌ سه رنگ ایران عزیز به حرکت درآمده. سمت چپِ دختر جوان اِلِمان مسجد‌الاقصی و سمت دیگر تصویر شهید سلیمانی با مداحی حماسی حسین طاهری در هم آمیخته است:«حیدر حیدر یا صهیونجیش محمد قادموناینجا اشک کودک پیروز استاینجا خون بر موشک پیروز است»جرأت نمی‌کنم وارد گفت‌وگو شوم. به مسیر خود ادامه می‌دهم. ظاهراً این جمعه یک تفاوت‌ با جمعه‌های دیگر دارد و آن «اشک» است. دوباره یاد مادرم می‌افتم؛ یاد اشک‌ها و لبخندهایش؛ به یاد اینکه «صلابت» از اشک مادر و «زنانگی» از لبخند او متولد می‌شود؛ جان می‌گیرد و جهان ما را می‌سازد.#روایت_جنگ#همه_با_هم
undefinedنویسنده: هادی سعادت | تهران
_undefinedشما هم روایت‌هایتان از جنگ را برایمان ارسال کنید:@erfanrazmiundefined جنگ به روایت مردمundefined @ganj_history

۱۹:۵۵

بازارسال شده از گنج‌
شهر خالی نشده
پسر سه ساله‌اش را روی شانه گذاشت. پسرک با صدای نازکش بلند شعار میداد. مرگ بر اسرائیل، مرگ بر امریکا، مرگ بر منافق. شعارهای همیشگی بود. اما صدای بچه‌گانه بیشتر دوست داشتنیشان میکرد. از میان جمعیت، حدود صد نفری که صدای کودک را می شنیدند جواب میدادند. شیرین زبانی کودک شعارها را هم شیرین می‌کرد و لبخند را بر لب مردم می‌نشاند. زمانی که کسی جواب شعار کودک را نمیداد پدر با تمام وجود صدایش را رها میکرد و جای همه را برای پسرکش پر میکرد. چند دقیقه که گذشت پدر به پسر گفت. «بابا جون کافیه حالا یکم بادگیری کن دوباره میریم جلوتر تو خیابون انقلاب اونجا باید بترکونی».با پدر مشغول گفتگو شدم لابلای حرفها گفت: روز دوم جنگ به همسرم گفتم که از تهران برای مدتی برویم دماوند. آب‌ها که از آسیاب افتاد برمیگردیم. بچه‌ها هم حال و هوایی عوض می‌کنند. همسرم محکم گفت: «نه ما باید در تهران بمانیم. شهر نباید خالی بشه. دشمن میخواهد بگه که مردم ترسیدن و فضای شهر خالی شده است.».در این چند روزکار ما این شده بود که صبح بزنیم بیرون در شهر دور دور کنیم. مایحتاجمون را از مغازه های که در مناطق خلوط باز بودند تهیه میکردیم. همه امام‌زاده های تهران را رفتیم. خلاصه به اندازه یک سال با خانمم و بچه‌هام تهران گردی کردیم. پسرم میگه: «بابا خدا کنه جنگ تموم نشه خیلی حال میده». تراکم جمعیت بسیار زیاد بود. حرکت به سختی انجام می‌شد. وارد خیابان انقلاب شدیم. حاج میثم مطیعی شعر دودمه خواندن و جمعیت همه فریاد میزدند:وقت نبرد آخر است کارش به دست حیدر است
#روایت_جنگundefinedنویسنده: محمدصادق افشاری | تهران
_undefinedشما هم روایت‌هایتان از جنگ را برایمان ارسال کنید:@erfanrazmiundefined جنگ به روایت مردمundefined @ganj_history

۱۹:۵۵

بازارسال شده از گنج‌
شهر خالی نشده
پسر سه ساله‌اش را روی شانه گذاشت. پسرک با صدای نازکش بلند شعار میداد. مرگ بر اسرائیل، مرگ بر امریکا، مرگ بر منافق. شعارهای همیشگی بود. اما صدای بچه‌گانه بیشتر دوست داشتنیشان میکرد. از میان جمعیت، حدود صد نفری که صدای کودک را می شنیدند جواب میدادند. شیرین زبانی کودک شعارها را هم شیرین می‌کرد و لبخند را بر لب مردم می‌نشاند. زمانی که کسی جواب شعار کودک را نمیداد پدر با تمام وجود صدایش را رها میکرد و جای همه را برای پسرکش پر میکرد. چند دقیقه که گذشت پدر به پسر گفت. «بابا جون کافیه حالا یکم بادگیری کن دوباره میریم جلوتر تو خیابون انقلاب اونجا باید بترکونی».با پدر مشغول گفتگو شدم لابلای حرفها گفت: روز دوم جنگ به همسرم گفتم که از تهران برای مدتی برویم دماوند. آب‌ها که از آسیاب افتاد برمیگردیم. بچه‌ها هم حال و هوایی عوض می‌کنند. همسرم محکم گفت: «نه ما باید در تهران بمانیم. شهر نباید خالی بشه. دشمن میخواهد بگه که مردم ترسیدن و فضای شهر خالی شده است.».در این چند روزکار ما این شده بود که صبح بزنیم بیرون در شهر دور دور کنیم. مایحتاجمون را از مغازه های که در مناطق خلوط باز بودند تهیه میکردیم. همه امام‌زاده های تهران را رفتیم. خلاصه به اندازه یک سال با خانمم و بچه‌هام تهران گردی کردیم. پسرم میگه: «بابا خدا کنه جنگ تموم نشه خیلی حال میده». تراکم جمعیت بسیار زیاد بود. حرکت به سختی انجام می‌شد. وارد خیابان انقلاب شدیم. حاج میثم مطیعی شعر دودمه خواندن و جمعیت همه فریاد میزدند:وقت نبرد آخر است کارش به دست حیدر است
#روایت_جنگundefinedنویسنده: محمدصادق افشاری | تهران
_undefinedشما هم روایت‌هایتان از جنگ را برایمان ارسال کنید:@erfanrazmiundefined جنگ به روایت مردمundefined @ganj_history

۱۹:۵۵

بازارسال شده از گنج‌
شهر خالی نشده
پسر سه ساله‌اش را روی شانه گذاشت. پسرک با صدای نازکش بلند شعار میداد. مرگ بر اسرائیل، مرگ بر امریکا، مرگ بر منافق. شعارهای همیشگی بود. اما صدای بچه‌گانه بیشتر دوست داشتنیشان میکرد. از میان جمعیت، حدود صد نفری که صدای کودک را می شنیدند جواب میدادند. شیرین زبانی کودک شعارها را هم شیرین می‌کرد و لبخند را بر لب مردم می‌نشاند. زمانی که کسی جواب شعار کودک را نمیداد پدر با تمام وجود صدایش را رها میکرد و جای همه را برای پسرکش پر میکرد. چند دقیقه که گذشت پدر به پسر گفت. «بابا جون کافیه حالا یکم بادگیری کن دوباره میریم جلوتر تو خیابون انقلاب اونجا باید بترکونی».با پدر مشغول گفتگو شدم لابلای حرفها گفت: روز دوم جنگ به همسرم گفتم که از تهران برای مدتی برویم دماوند. آب‌ها که از آسیاب افتاد برمیگردیم. بچه‌ها هم حال و هوایی عوض می‌کنند. همسرم محکم گفت: «نه ما باید در تهران بمانیم. شهر نباید خالی بشه. دشمن میخواهد بگه که مردم ترسیدن و فضای شهر خالی شده است.».در این چند روزکار ما این شده بود که صبح بزنیم بیرون در شهر دور دور کنیم. مایحتاجمون را از مغازه های که در مناطق خلوط باز بودند تهیه میکردیم. همه امام‌زاده های تهران را رفتیم. خلاصه به اندازه یک سال با خانمم و بچه‌هام تهران گردی کردیم. پسرم میگه: «بابا خدا کنه جنگ تموم نشه خیلی حال میده». تراکم جمعیت بسیار زیاد بود. حرکت به سختی انجام می‌شد. وارد خیابان انقلاب شدیم. حاج میثم مطیعی شعر دودمه خواندن و جمعیت همه فریاد میزدند:وقت نبرد آخر است کارش به دست حیدر است
#روایت_جنگundefinedنویسنده: محمدصادق افشاری | تهران
_undefinedشما هم روایت‌هایتان از جنگ را برایمان ارسال کنید:@erfanrazmiundefined جنگ به روایت مردمundefined @ganj_history

۱۹:۵۶

بازارسال شده از گنج‌
thumbnail
اینجا اشک پیروز است#روایت_ویژه
گاهی وقت‌ها که با مادرم تماس تصویری می‌گیرم وسط صحبت‌ بی‌دلیل گریه‌ام می‌گیرد. دست خودم نیست. اگر چه مدام دلداری‌ می‌دهد و تلاش می‌کند که ناراحت نشوم اما خودش هم تحمل نمی‌کند و مثل ابر بهار می‌بارد. شروع می‌کند به قربان صدقه رفتن؛ «فدات بشم چرا گریه می‌کنی» «دیوانه شدی» «گریه نکن» و...بعد از این گریه و تسکین مادر است که دوباره نفس می‌گیرم، امید می‌گیرم و انرژی می‌گیرم برای ادامه روزهایم.٬٬٬خیابانِ انقلاب کیپ تا کیپ جمعیت است.صدای میثم مطیعی در بلندگوهای میدان می‌پیچد؛ «می‌آید از هر سو، فریاد بیداران؛ الله اکبر، خامنه‌ای رهبر». میدان غرق در شعار است. مردم هر چه در توان دارند شعار می‌دهند؛ برخی آنقدر فریاد زده‌اند که صدایشان گرفته است. چنان مشتِ گره کرده را به سمت آسمان پرتاب می‌کنند که می‌ترسی دستشان از کتف‌شان جدا شود. زنان سیاه‌پوش که در ظل آفتاب، آستین به دست گرفته‌اند و رجز می‌خوانند.
اما دختر جوان به همسرش تکیه داده و حرکت نمی‌کند. مردم از دو طرفش عبور می‌کنند. چفیه سبز رنگ طرح فلسطین را دور سرش بسته و به دیوارنگاره میدان انقلاب خیره شده است. توجهم را بیشتر جلب می‌کند. نزدیکش می‌شوم. چشمانش را بسته و دستانش را به نشانه احترام بالای سینه گره کرده است. او اشک می‌ریزد. و لحظاتی بعد با چشم گریان به همراه همسرش دستانش را برای دعا بلند می‌کند. زاویه می‌گیرم تا از توجه من اذیت نشود‌. یاد زهرا قبیسی می‌افتم؛ شیرزنی که در ویرانه‌‎های جنوب لبنان روبروی تانک رژیم اشغالگر و در یک قدمی مرگ ایستاد و برای دشمن رجز خواند...
پرچم‌ سه رنگ ایران عزیز به حرکت درآمده. سمت چپِ دختر جوان اِلِمان مسجد‌الاقصی و سمت دیگر تصویر شهید سلیمانی با مداحی حماسی حسین طاهری در هم آمیخته است:«حیدر حیدر یا صهیونجیش محمد قادموناینجا اشک کودک پیروز استاینجا خون بر موشک پیروز است»جرأت نمی‌کنم وارد گفت‌وگو شوم. به مسیر خود ادامه می‌دهم. ظاهراً این جمعه یک تفاوت‌ با جمعه‌های دیگر دارد و آن «اشک» است. دوباره یاد مادرم می‌افتم؛ یاد اشک‌ها و لبخندهایش؛ به یاد اینکه «صلابت» از اشک مادر و «زنانگی» از لبخند او متولد می‌شود؛ جان می‌گیرد و جهان ما را می‌سازد.#روایت_جنگ#همه_با_هم
undefinedنویسنده: هادی سعادت | تهران
_undefinedشما هم روایت‌هایتان از جنگ را برایمان ارسال کنید:@erfanrazmiundefined جنگ به روایت مردمundefined @ganj_history

۱۹:۵۶

بازارسال شده از گنج‌
thumbnail
اینجا اشک پیروز است#روایت_ویژه
گاهی وقت‌ها که با مادرم تماس تصویری می‌گیرم وسط صحبت‌ بی‌دلیل گریه‌ام می‌گیرد. دست خودم نیست. اگر چه مدام دلداری‌ می‌دهد و تلاش می‌کند که ناراحت نشوم اما خودش هم تحمل نمی‌کند و مثل ابر بهار می‌بارد. شروع می‌کند به قربان صدقه رفتن؛ «فدات بشم چرا گریه می‌کنی» «دیوانه شدی» «گریه نکن» و...بعد از این گریه و تسکین مادر است که دوباره نفس می‌گیرم، امید می‌گیرم و انرژی می‌گیرم برای ادامه روزهایم.٬٬٬خیابانِ انقلاب کیپ تا کیپ جمعیت است.صدای میثم مطیعی در بلندگوهای میدان می‌پیچد؛ «می‌آید از هر سو، فریاد بیداران؛ الله اکبر، خامنه‌ای رهبر». میدان غرق در شعار است. مردم هر چه در توان دارند شعار می‌دهند؛ برخی آنقدر فریاد زده‌اند که صدایشان گرفته است. چنان مشتِ گره کرده را به سمت آسمان پرتاب می‌کنند که می‌ترسی دستشان از کتف‌شان جدا شود. زنان سیاه‌پوش که در ظل آفتاب، آستین به دست گرفته‌اند و رجز می‌خوانند.
اما دختر جوان به همسرش تکیه داده و حرکت نمی‌کند. مردم از دو طرفش عبور می‌کنند. چفیه سبز رنگ طرح فلسطین را دور سرش بسته و به دیوارنگاره میدان انقلاب خیره شده است. توجهم را بیشتر جلب می‌کند. نزدیکش می‌شوم. چشمانش را بسته و دستانش را به نشانه احترام بالای سینه گره کرده است. او اشک می‌ریزد. و لحظاتی بعد با چشم گریان به همراه همسرش دستانش را برای دعا بلند می‌کند. زاویه می‌گیرم تا از توجه من اذیت نشود‌. یاد زهرا قبیسی می‌افتم؛ شیرزنی که در ویرانه‌‎های جنوب لبنان روبروی تانک رژیم اشغالگر و در یک قدمی مرگ ایستاد و برای دشمن رجز خواند...
پرچم‌ سه رنگ ایران عزیز به حرکت درآمده. سمت چپِ دختر جوان اِلِمان مسجد‌الاقصی و سمت دیگر تصویر شهید سلیمانی با مداحی حماسی حسین طاهری در هم آمیخته است:«حیدر حیدر یا صهیونجیش محمد قادموناینجا اشک کودک پیروز استاینجا خون بر موشک پیروز است»جرأت نمی‌کنم وارد گفت‌وگو شوم. به مسیر خود ادامه می‌دهم. ظاهراً این جمعه یک تفاوت‌ با جمعه‌های دیگر دارد و آن «اشک» است. دوباره یاد مادرم می‌افتم؛ یاد اشک‌ها و لبخندهایش؛ به یاد اینکه «صلابت» از اشک مادر و «زنانگی» از لبخند او متولد می‌شود؛ جان می‌گیرد و جهان ما را می‌سازد.#روایت_جنگ#همه_با_هم
undefinedنویسنده: هادی سعادت | تهران
_undefinedشما هم روایت‌هایتان از جنگ را برایمان ارسال کنید:@erfanrazmiundefined جنگ به روایت مردمundefined @ganj_history

۱۹:۵۶

بازارسال شده از گنج‌
شهر خالی نشده
پسر سه ساله‌اش را روی شانه گذاشت. پسرک با صدای نازکش بلند شعار میداد. مرگ بر اسرائیل، مرگ بر امریکا، مرگ بر منافق. شعارهای همیشگی بود. اما صدای بچه‌گانه بیشتر دوست داشتنیشان میکرد. از میان جمعیت، حدود صد نفری که صدای کودک را می شنیدند جواب میدادند. شیرین زبانی کودک شعارها را هم شیرین می‌کرد و لبخند را بر لب مردم می‌نشاند. زمانی که کسی جواب شعار کودک را نمیداد پدر با تمام وجود صدایش را رها میکرد و جای همه را برای پسرکش پر میکرد. چند دقیقه که گذشت پدر به پسر گفت. «بابا جون کافیه حالا یکم بادگیری کن دوباره میریم جلوتر تو خیابون انقلاب اونجا باید بترکونی».با پدر مشغول گفتگو شدم لابلای حرفها گفت: روز دوم جنگ به همسرم گفتم که از تهران برای مدتی برویم دماوند. آب‌ها که از آسیاب افتاد برمیگردیم. بچه‌ها هم حال و هوایی عوض می‌کنند. همسرم محکم گفت: «نه ما باید در تهران بمانیم. شهر نباید خالی بشه. دشمن میخواهد بگه که مردم ترسیدن و فضای شهر خالی شده است.».در این چند روزکار ما این شده بود که صبح بزنیم بیرون در شهر دور دور کنیم. مایحتاجمون را از مغازه های که در مناطق خلوط باز بودند تهیه میکردیم. همه امام‌زاده های تهران را رفتیم. خلاصه به اندازه یک سال با خانمم و بچه‌هام تهران گردی کردیم. پسرم میگه: «بابا خدا کنه جنگ تموم نشه خیلی حال میده». تراکم جمعیت بسیار زیاد بود. حرکت به سختی انجام می‌شد. وارد خیابان انقلاب شدیم. حاج میثم مطیعی شعر دودمه خواندن و جمعیت همه فریاد میزدند:وقت نبرد آخر است کارش به دست حیدر است
#روایت_جنگundefinedنویسنده: محمدصادق افشاری | تهران
_undefinedشما هم روایت‌هایتان از جنگ را برایمان ارسال کنید:@erfanrazmiundefined جنگ به روایت مردمundefined @ganj_history

۱۹:۵۶

بازارسال شده از گنج‌
thumbnail
اینجا اشک پیروز است#روایت_ویژه
گاهی وقت‌ها که با مادرم تماس تصویری می‌گیرم وسط صحبت‌ بی‌دلیل گریه‌ام می‌گیرد. دست خودم نیست. اگر چه مدام دلداری‌ می‌دهد و تلاش می‌کند که ناراحت نشوم اما خودش هم تحمل نمی‌کند و مثل ابر بهار می‌بارد. شروع می‌کند به قربان صدقه رفتن؛ «فدات بشم چرا گریه می‌کنی» «دیوانه شدی» «گریه نکن» و...بعد از این گریه و تسکین مادر است که دوباره نفس می‌گیرم، امید می‌گیرم و انرژی می‌گیرم برای ادامه روزهایم.٬٬٬خیابانِ انقلاب کیپ تا کیپ جمعیت است.صدای میثم مطیعی در بلندگوهای میدان می‌پیچد؛ «می‌آید از هر سو، فریاد بیداران؛ الله اکبر، خامنه‌ای رهبر». میدان غرق در شعار است. مردم هر چه در توان دارند شعار می‌دهند؛ برخی آنقدر فریاد زده‌اند که صدایشان گرفته است. چنان مشتِ گره کرده را به سمت آسمان پرتاب می‌کنند که می‌ترسی دستشان از کتف‌شان جدا شود. زنان سیاه‌پوش که در ظل آفتاب، آستین به دست گرفته‌اند و رجز می‌خوانند.
اما دختر جوان به همسرش تکیه داده و حرکت نمی‌کند. مردم از دو طرفش عبور می‌کنند. چفیه سبز رنگ طرح فلسطین را دور سرش بسته و به دیوارنگاره میدان انقلاب خیره شده است. توجهم را بیشتر جلب می‌کند. نزدیکش می‌شوم. چشمانش را بسته و دستانش را به نشانه احترام بالای سینه گره کرده است. او اشک می‌ریزد. و لحظاتی بعد با چشم گریان به همراه همسرش دستانش را برای دعا بلند می‌کند. زاویه می‌گیرم تا از توجه من اذیت نشود‌. یاد زهرا قبیسی می‌افتم؛ شیرزنی که در ویرانه‌‎های جنوب لبنان روبروی تانک رژیم اشغالگر و در یک قدمی مرگ ایستاد و برای دشمن رجز خواند...
پرچم‌ سه رنگ ایران عزیز به حرکت درآمده. سمت چپِ دختر جوان اِلِمان مسجد‌الاقصی و سمت دیگر تصویر شهید سلیمانی با مداحی حماسی حسین طاهری در هم آمیخته است:«حیدر حیدر یا صهیونجیش محمد قادموناینجا اشک کودک پیروز استاینجا خون بر موشک پیروز است»جرأت نمی‌کنم وارد گفت‌وگو شوم. به مسیر خود ادامه می‌دهم. ظاهراً این جمعه یک تفاوت‌ با جمعه‌های دیگر دارد و آن «اشک» است. دوباره یاد مادرم می‌افتم؛ یاد اشک‌ها و لبخندهایش؛ به یاد اینکه «صلابت» از اشک مادر و «زنانگی» از لبخند او متولد می‌شود؛ جان می‌گیرد و جهان ما را می‌سازد.#روایت_جنگ#همه_با_هم
undefinedنویسنده: هادی سعادت | تهران
_undefinedشما هم روایت‌هایتان از جنگ را برایمان ارسال کنید:@erfanrazmiundefined جنگ به روایت مردمundefined @ganj_history

۱۹:۵۷

بازارسال شده از گنج‌
شهر خالی نشده
پسر سه ساله‌اش را روی شانه گذاشت. پسرک با صدای نازکش بلند شعار میداد. مرگ بر اسرائیل، مرگ بر امریکا، مرگ بر منافق. شعارهای همیشگی بود. اما صدای بچه‌گانه بیشتر دوست داشتنیشان میکرد. از میان جمعیت، حدود صد نفری که صدای کودک را می شنیدند جواب میدادند. شیرین زبانی کودک شعارها را هم شیرین می‌کرد و لبخند را بر لب مردم می‌نشاند. زمانی که کسی جواب شعار کودک را نمیداد پدر با تمام وجود صدایش را رها میکرد و جای همه را برای پسرکش پر میکرد. چند دقیقه که گذشت پدر به پسر گفت. «بابا جون کافیه حالا یکم بادگیری کن دوباره میریم جلوتر تو خیابون انقلاب اونجا باید بترکونی».با پدر مشغول گفتگو شدم لابلای حرفها گفت: روز دوم جنگ به همسرم گفتم که از تهران برای مدتی برویم دماوند. آب‌ها که از آسیاب افتاد برمیگردیم. بچه‌ها هم حال و هوایی عوض می‌کنند. همسرم محکم گفت: «نه ما باید در تهران بمانیم. شهر نباید خالی بشه. دشمن میخواهد بگه که مردم ترسیدن و فضای شهر خالی شده است.».در این چند روزکار ما این شده بود که صبح بزنیم بیرون در شهر دور دور کنیم. مایحتاجمون را از مغازه های که در مناطق خلوط باز بودند تهیه میکردیم. همه امام‌زاده های تهران را رفتیم. خلاصه به اندازه یک سال با خانمم و بچه‌هام تهران گردی کردیم. پسرم میگه: «بابا خدا کنه جنگ تموم نشه خیلی حال میده». تراکم جمعیت بسیار زیاد بود. حرکت به سختی انجام می‌شد. وارد خیابان انقلاب شدیم. حاج میثم مطیعی شعر دودمه خواندن و جمعیت همه فریاد میزدند:وقت نبرد آخر است کارش به دست حیدر است
#روایت_جنگundefinedنویسنده: محمدصادق افشاری | تهران
_undefinedشما هم روایت‌هایتان از جنگ را برایمان ارسال کنید:@erfanrazmiundefined جنگ به روایت مردمundefined @ganj_history

۱۹:۵۷

بازارسال شده از گنج‌
thumbnail
اینجا اشک پیروز است#روایت_ویژه
گاهی وقت‌ها که با مادرم تماس تصویری می‌گیرم وسط صحبت‌ بی‌دلیل گریه‌ام می‌گیرد. دست خودم نیست. اگر چه مدام دلداری‌ می‌دهد و تلاش می‌کند که ناراحت نشوم اما خودش هم تحمل نمی‌کند و مثل ابر بهار می‌بارد. شروع می‌کند به قربان صدقه رفتن؛ «فدات بشم چرا گریه می‌کنی» «دیوانه شدی» «گریه نکن» و...بعد از این گریه و تسکین مادر است که دوباره نفس می‌گیرم، امید می‌گیرم و انرژی می‌گیرم برای ادامه روزهایم.٬٬٬خیابانِ انقلاب کیپ تا کیپ جمعیت است.صدای میثم مطیعی در بلندگوهای میدان می‌پیچد؛ «می‌آید از هر سو، فریاد بیداران؛ الله اکبر، خامنه‌ای رهبر». میدان غرق در شعار است. مردم هر چه در توان دارند شعار می‌دهند؛ برخی آنقدر فریاد زده‌اند که صدایشان گرفته است. چنان مشتِ گره کرده را به سمت آسمان پرتاب می‌کنند که می‌ترسی دستشان از کتف‌شان جدا شود. زنان سیاه‌پوش که در ظل آفتاب، آستین به دست گرفته‌اند و رجز می‌خوانند.
اما دختر جوان به همسرش تکیه داده و حرکت نمی‌کند. مردم از دو طرفش عبور می‌کنند. چفیه سبز رنگ طرح فلسطین را دور سرش بسته و به دیوارنگاره میدان انقلاب خیره شده است. توجهم را بیشتر جلب می‌کند. نزدیکش می‌شوم. چشمانش را بسته و دستانش را به نشانه احترام بالای سینه گره کرده است. او اشک می‌ریزد. و لحظاتی بعد با چشم گریان به همراه همسرش دستانش را برای دعا بلند می‌کند. زاویه می‌گیرم تا از توجه من اذیت نشود‌. یاد زهرا قبیسی می‌افتم؛ شیرزنی که در ویرانه‌‎های جنوب لبنان روبروی تانک رژیم اشغالگر و در یک قدمی مرگ ایستاد و برای دشمن رجز خواند...
پرچم‌ سه رنگ ایران عزیز به حرکت درآمده. سمت چپِ دختر جوان اِلِمان مسجد‌الاقصی و سمت دیگر تصویر شهید سلیمانی با مداحی حماسی حسین طاهری در هم آمیخته است:«حیدر حیدر یا صهیونجیش محمد قادموناینجا اشک کودک پیروز استاینجا خون بر موشک پیروز است»جرأت نمی‌کنم وارد گفت‌وگو شوم. به مسیر خود ادامه می‌دهم. ظاهراً این جمعه یک تفاوت‌ با جمعه‌های دیگر دارد و آن «اشک» است. دوباره یاد مادرم می‌افتم؛ یاد اشک‌ها و لبخندهایش؛ به یاد اینکه «صلابت» از اشک مادر و «زنانگی» از لبخند او متولد می‌شود؛ جان می‌گیرد و جهان ما را می‌سازد.#روایت_جنگ#همه_با_هم
undefinedنویسنده: هادی سعادت | تهران
_undefinedشما هم روایت‌هایتان از جنگ را برایمان ارسال کنید:@erfanrazmiundefined جنگ به روایت مردمundefined @ganj_history

۱۹:۵۸

بازارسال شده از گنج‌
شهر خالی نشده
پسر سه ساله‌اش را روی شانه گذاشت. پسرک با صدای نازکش بلند شعار میداد. مرگ بر اسرائیل، مرگ بر امریکا، مرگ بر منافق. شعارهای همیشگی بود. اما صدای بچه‌گانه بیشتر دوست داشتنیشان میکرد. از میان جمعیت، حدود صد نفری که صدای کودک را می شنیدند جواب میدادند. شیرین زبانی کودک شعارها را هم شیرین می‌کرد و لبخند را بر لب مردم می‌نشاند. زمانی که کسی جواب شعار کودک را نمیداد پدر با تمام وجود صدایش را رها میکرد و جای همه را برای پسرکش پر میکرد. چند دقیقه که گذشت پدر به پسر گفت. «بابا جون کافیه حالا یکم بادگیری کن دوباره میریم جلوتر تو خیابون انقلاب اونجا باید بترکونی».با پدر مشغول گفتگو شدم لابلای حرفها گفت: روز دوم جنگ به همسرم گفتم که از تهران برای مدتی برویم دماوند. آب‌ها که از آسیاب افتاد برمیگردیم. بچه‌ها هم حال و هوایی عوض می‌کنند. همسرم محکم گفت: «نه ما باید در تهران بمانیم. شهر نباید خالی بشه. دشمن میخواهد بگه که مردم ترسیدن و فضای شهر خالی شده است.».در این چند روزکار ما این شده بود که صبح بزنیم بیرون در شهر دور دور کنیم. مایحتاجمون را از مغازه های که در مناطق خلوط باز بودند تهیه میکردیم. همه امام‌زاده های تهران را رفتیم. خلاصه به اندازه یک سال با خانمم و بچه‌هام تهران گردی کردیم. پسرم میگه: «بابا خدا کنه جنگ تموم نشه خیلی حال میده». تراکم جمعیت بسیار زیاد بود. حرکت به سختی انجام می‌شد. وارد خیابان انقلاب شدیم. حاج میثم مطیعی شعر دودمه خواندن و جمعیت همه فریاد میزدند:وقت نبرد آخر است کارش به دست حیدر است
#روایت_جنگundefinedنویسنده: محمدصادق افشاری | تهران
_undefinedشما هم روایت‌هایتان از جنگ را برایمان ارسال کنید:@erfanrazmiundefined جنگ به روایت مردمundefined @ganj_history

۲۰:۰۴

بازارسال شده از گنج‌
thumbnail
اینجا اشک پیروز است#روایت_ویژه
گاهی وقت‌ها که با مادرم تماس تصویری می‌گیرم وسط صحبت‌ بی‌دلیل گریه‌ام می‌گیرد. دست خودم نیست. اگر چه مدام دلداری‌ می‌دهد و تلاش می‌کند که ناراحت نشوم اما خودش هم تحمل نمی‌کند و مثل ابر بهار می‌بارد. شروع می‌کند به قربان صدقه رفتن؛ «فدات بشم چرا گریه می‌کنی» «دیوانه شدی» «گریه نکن» و...بعد از این گریه و تسکین مادر است که دوباره نفس می‌گیرم، امید می‌گیرم و انرژی می‌گیرم برای ادامه روزهایم.٬٬٬خیابانِ انقلاب کیپ تا کیپ جمعیت است.صدای میثم مطیعی در بلندگوهای میدان می‌پیچد؛ «می‌آید از هر سو، فریاد بیداران؛ الله اکبر، خامنه‌ای رهبر». میدان غرق در شعار است. مردم هر چه در توان دارند شعار می‌دهند؛ برخی آنقدر فریاد زده‌اند که صدایشان گرفته است. چنان مشتِ گره کرده را به سمت آسمان پرتاب می‌کنند که می‌ترسی دستشان از کتف‌شان جدا شود. زنان سیاه‌پوش که در ظل آفتاب، آستین به دست گرفته‌اند و رجز می‌خوانند.
اما دختر جوان به همسرش تکیه داده و حرکت نمی‌کند. مردم از دو طرفش عبور می‌کنند. چفیه سبز رنگ طرح فلسطین را دور سرش بسته و به دیوارنگاره میدان انقلاب خیره شده است. توجهم را بیشتر جلب می‌کند. نزدیکش می‌شوم. چشمانش را بسته و دستانش را به نشانه احترام بالای سینه گره کرده است. او اشک می‌ریزد. و لحظاتی بعد با چشم گریان به همراه همسرش دستانش را برای دعا بلند می‌کند. زاویه می‌گیرم تا از توجه من اذیت نشود‌. یاد زهرا قبیسی می‌افتم؛ شیرزنی که در ویرانه‌‎های جنوب لبنان روبروی تانک رژیم اشغالگر و در یک قدمی مرگ ایستاد و برای دشمن رجز خواند...
پرچم‌ سه رنگ ایران عزیز به حرکت درآمده. سمت چپِ دختر جوان اِلِمان مسجد‌الاقصی و سمت دیگر تصویر شهید سلیمانی با مداحی حماسی حسین طاهری در هم آمیخته است:«حیدر حیدر یا صهیونجیش محمد قادموناینجا اشک کودک پیروز استاینجا خون بر موشک پیروز است»جرأت نمی‌کنم وارد گفت‌وگو شوم. به مسیر خود ادامه می‌دهم. ظاهراً این جمعه یک تفاوت‌ با جمعه‌های دیگر دارد و آن «اشک» است. دوباره یاد مادرم می‌افتم؛ یاد اشک‌ها و لبخندهایش؛ به یاد اینکه «صلابت» از اشک مادر و «زنانگی» از لبخند او متولد می‌شود؛ جان می‌گیرد و جهان ما را می‌سازد.#روایت_جنگ#همه_با_هم
undefinedنویسنده: هادی سعادت | تهران
_undefinedشما هم روایت‌هایتان از جنگ را برایمان ارسال کنید:@erfanrazmiundefined جنگ به روایت مردمundefined @ganj_history

۲۰:۰۴

بازارسال شده از گنج‌
قدم هایم تقدیم او
منتظرم به ایستگاه بوستان لاله برسم. جمعیت غالب مترو در این مواقع مذهبی هستند. مسافران را زیر نظر میگیرم. هرکس مشغول کاری است. دوست دارم کنار کسی بنشینم و گفتگو کنم. انتهای قطار نزدیک به قسمت خواهران یک خانواده آرام نشسته است. پیرمردی قاب عکس شهید را محکم به سینه گرفت است. چند خانم و یک پسر جوان هم کنارش نشسته‌اند. پیداست که عزادار شهیدی هستند.. رفتن به سمتشان ممکن است خانواده را معذب کند. از دور تلاش دارم بدانم قاب عکس کدام شهید است. منصرف می‌شوم. و نگاهم را برمیگردانم. دربهای قطار باز میشود و پیرمردی با محاسن سفید و شالی سبز کنارم می‌نشیند. کتاب بزرگی لای پارچه پیچیده است. قطار حرکت میکند. پارچه را آرام باز میکند. چشمم به جلد کتاب میافتد. نهج البلاغه است. جعبه عینکش را از نایلون همراهش درمی‌اورد. نهج البلاغه که دیدم. گلویم را صاف کردم پرسیدم به نماز میرود. گفت:« دوست دارم بیام ولی قسمت نشد. باید برم به شیفت نگهبانیم برسم» ناراحت شدم. گفتم :« پدر جان الان وقت استراحته مگه بیمه نداری که الان باید بری سر کار ». گفت :«بیمه که دارم ولی موندن تو خونه رو دوست ندارم. من بیست سال پیش بازنشسته شدم.» پیرمرد موبایلش را از جیب شلوارش درآورد. نایلون پیچ شده بود. گفت:« پسرم میتونی بری تو فیلم ها و عکس‌های گوشیم؟» گفتم: «چشم پدرجان حتما» همینجور که داشتم با موبایل کار میکردم گفت: « من تمام عمرم را کارگری کردم صبح علی الطلوع میزدم بیرون اخر شب می‌اومدم خونه. ولی نون حلال سر سفره زن و بچه ام بردم. خدارو شکر الانم چهار پسر دارم که هر کدامشون در جایی که هستن موفقن» عکس‌های گوشی را بالا آوردم. گفتم «بفرما ». گفت: من بلد نیستم فقط بلدم تماس تلفن جواب بدم. اون عکس را باز کن ». باز کردم. عکس پدر در کنار چهار پسرش بود. شروع کرد یکی یکی پسرها را معرفی کردن.:«این پسر بزرگ منه. از متخصص‌های برتر صنایع فضایی کشوره. خیلی پسر خوبیه من روزی هزار بار خدارو بابت داشتنش شکر می‌کنم». نمیدانم چرا به حرفهایش شک کردم، در دلم میگفتم از حرفم ناراحت شده و الان دارد این حرفها را می‌زند « پسر دوم در صنایع نظامی کار میکنه. بعضی وقتا که با برادر بزرگتره حرف میزنه میفهمم که به دستور رهبر بخش زیادی از کارش رو روی دقت موشک‌های ایران کار کرده. یک بار برام تعریف کرد که پیش رهبر رفته بود و نتیجه ازمایش موشکی رو بهشون داده، رهبری خیلی از پسرم تقدیر کرد. اون دوتای دیگه شرکت دارن. یک سری محصولات صنعتی تولید میکنن». تعجب و تردید تمام وجودم را گرفت. گفت :«پسرم برو تو فیلم های گوشیم.» تا گالری را باز کردم گفت :«اون فیلم رو باز کن.» باز کردم یک نشست خبری مربوط به صنایع هوا فضا بود. یکی با دوربین موبایل از تلویزیون و نشست خبری فیلم گرفته‌بود. گفت :«اینی که داره صحبت می‌کنه همون پسر بزرگمه خدارو شکر برا خودش آقا شده و کلی دانشجو و دکتر مهندس زیر دستش دارن کار می‌کنن». همینجور که داشت صحبت میکرد صداش از فیلم به گوشم میرسید. داشت قربون صدقه پسرش میرفت. یکی یکی اعضای خانواده را صدا میزد که بیایند فیلم را ببینند. تمام وجودم شد شرم و شوق. شرم از قضاوت اشتباه و شوق بیشتر حرف زدن با این پدر. گفتم :«بازنشسته کجا بودی؟» گفت :«کارگر اداره آب بودم. نگهبانی و کارگری می‌کردم. دستامو نگاه کن».پوست دستش از کارگری زخیم شده بود. پرسیدم:«چه کردی که اینقدر پسرهات موفق شدن؟» گفت:« من که کاری نکردم. همه تلاش‌های مادرشون بود. من دوشیفت بیرون خونه کار میکردم تا بتونم هزینه‌های درس و مشقشون رو تامین کنم». انگار که یک چیزی یادش افتاده باشد. گفت :«ببین اگر به پسرام باشه هر روز من رو یه سفر میخوان بفرستن . بهم میگن تو بهتره دیگه استراحت کنی. اما نه من خودم دوست ندارم زیر منت کسی باشم» . من مات و مبهوت عظمت این پدر بودم. تمام مدت گفتگو انگشتش را لای نهج البلاغه نگه داشته بود. کتاب را باز کرد و یک خطبه برایم خواند. بلند شد. و گفت :« پسرم من باید 7 تیر پیاده بشم. تو نماز جمعه من رو یادت باشه و برام دعام کن.» بلند شدم تا دم در قطار همراهش رفتم. پیاده شد و رفت. با چشمانم دنبالش میکردم تا قطار وارد تونل شد. ایستگاه بوستان لاله پیاده شدم. در هر قدم به فرزندان این پدر فکر می‌کردم. پدری که نماز جمعه خشم نیامد. اما فرزند دومش توانسته بود خشم یک ملت را نقطه زن در دل صهیونیزم بنشاند و ذلیلشان کند. تمام قدم‌هایم در این نماز جمعه را به نیت پیرمرد برداشتم. #روایت_جنگ
undefined نویسنده: محمدصادق افشاری | تهران_undefinedشما هم روایت‌هایتان از جنگ را برایمان ارسال کنید:@erfanrazmiundefined جنگ به روایت مردمundefined @ganj_history

۱۰:۳۲

بازارسال شده از جشنواره مردمی فیلم عمار
thumbnail
undefined #خبرفراخوان شانزدهمین جشنواره مردمی فیلم عمار منتشر شد
undefined دبیرخانه جشنواره مردمی فیلم عمار فراخوان «شانزدهمین» دوره این رویداد سینمایی را در چهار بخش «رقابت اصلی جشنواره»، «فیلم‌ما»، «اکران مردمی» و «جوایز مردمی» اعلام کرد.
undefined*مطالعه متن کامل فراخوان:*undefined https://ammarfilm.ir/?p=36968
undefined جشنواره مردمی فیلم عمارundefined @AmmarFest

۱۶:۲۸

امروز بیش از آنکه روز پرستار باشد، روز راوی‌ست.
undefined میلاد بزرگ‌راویِ دشت کربلا مبارک.
@meydaneenqelab

۶:۰۷