اگرررررر به 250 تا برسیم قول میدم که براتون پاکت بزارم (حتی اگر هم بیشتر بیشیم)
۱۴:۲۴
سلام دوستان خوبم میریم برای فعالیت
۱۱:۱۱
پارت پنجم رمان نرگس کمی خشکم زد از جام بلند شدم و همراهش رفتم پایینقبل از اینکه وارد اتاق بشم شهرام : تو رو خدا کوتاه بیاولی من نمی تونستم کوتاه بیام من خودم و عزرائیل می دونستم برای سلطان . وارد اتاق شدم ، دیدم یک مردی نشسته شهرام با دیدن اون رنگش پرید خودم دست کمی نداشتم ولی سعی کردم خونسرد باشمسلطان : بیا بشین: می خواهم برم اتاقم کارتون بگیدسلطان خنده ای کرد : شهرام بیا بشینشهرام به مرد و زنی نگاهی کرد و رفت کنار سلطان نشستسلطان : چه داماد خوبی: مبارک عروس کیهسلطان : سوگند سالاری: نمیشناسمش میشه معرفیش کنیدسلطان : معلوم توخندیدم : شرمنده هم اسم هستیم ولی فامیلی هامون فرق دارهسلطان عصبی اومد طرف من : بیا بشین: نمیشینم می خواهم ببینم چکار می خواهی بکنیسلطان : می زنمت تا بمیری: مادرم و هم اینطوری راضی کردی نه ؟سلطان : تو هم مثل اونی: دهن تو ببندسلطان دستش و بلند کرد و زد توی دهن افتادم زمین ، از جام بلند شدم : چیه بهت برخورد باورت نمی شد یکی از هم خون های خودت جلوت بایستهمرد که اومده بود : آقا اگه عروس راضی نباشه نمیشه که عقد کنیم .سلطان دستم و گرفت و کنار شهرام نشوند : راضی: من راضی نیستم من کوتاه بیا نیستمسلطان : دوستش و دوباره بالا برداز جام بلند شدم و جلوش ایستادم : بزن ، بمیرم زن این نمیشمسلطان : جدی ؟سلطان صداش و انداخت به سرش جمشید بیاشهرام دستم و گرفت : لج نکن سوگندجمشید اومد مرد جوان و قد بلندی بود : بله سلطانسلطان رو کرد به شهرام : بلند شو ، جمشید بشین می خواهم برات زن صیغه کنمجمشید به من نگاهی کرد اونقدر قلدر بود که واقعاً ازش ترسیدم به شهرام نگاهی کردمسلطان : صیغه رو بخونعاقد شروع کرد به صیغه خوندن تا من جمشید به هم محرم کنههر چی به من گفت من جوابی ندادم عاقد گفت باید دختر جواب بده و گرنه نمیشه ، نمی دونستم باید چکار کنم شهرام به من نگاه می کرد و من به اونسلطان نگاه من و دنبال کرد به شهرام نگاه کرد و لبخندی زد : بیا شهرام بشین شاید به تو جواب مثبت بدهجمشید دوباره بلند شد و شهرام نشست توی بد مخمصه ای افتاده بودم حالا باید چکار می کردم عاقد شروع کرد به خطبه خوندن شهرام آروم : سوگند جون هر کی دوست داری بله رو بگو خواهش می کنمچاره ای نداشتم مجبور بودم کوتاه بیام صدای زنگ در اومد بعد از چند دقیقه ای صدای حاج بابا رو شنیدم خوشحال شدم حاج بابا با چند تا مامور وارد خونه شد از خوشحالی خودم و انداختم توی بغل حاج بابا و شروع کردم به گریه کردن ، اونم من و بغل کرد و بوسید : خوبی بابا: آرهحاج بابا : بیا بریمپلیس به همه اونهای که اونجا بودند دستبند زد چون شریک جرم محسوب می شدند .رسول وقتی شهرام دید یک مشت زد توی صورتش : خیلی نامردیبا حاج بابا برگشتم خونه مامان تا من و دید گریه کرد منم تو بغلش گریه کردمیک هفته ای از اون ماجرا خیلی بد گذشت ، هر وقت یادم می اومد می ترسیدیم اگه عقد می کردن چی ؟ برای اینکه آروم تر بشم یک روز حاج بابا من و برد سر خاک مامان ناهید روی سنگش گل گذاشتم بهش گفتم سلام من اومدم بالاخره دخترت اومد پیشت مامان ناهید ولی ای کاش از اول همه چیز و می دونستمتوی ماشین نشستم : حاج بابا حالا چی میشه ؟حاج بابا : اون ها ادعا کردند که تو دختر سلیمانی: خوب بعد چی میشه ؟حاج بابا : وکیل گفت به احتمال زیاد آزمایش ژنتیک می دید تا ثابت بشه
اگه معلوم بشه چی ؟حاج بابا : بهتر به این چیزها فکر نکنی و به درس ت برسی ، می دونی که مامان ناهید دوست داشت بره دانشگاه حالا تو راه اون و ادامه بده و به آرزوش برسونمدتی گذشت دادگاه من و سلیمان و فرستاد آزمایشگاه ، بعد از دو روز توی دادگاه و جواب مثبت بود یعنی من دختر سلیمان بودم غم همه عالم ریخت توی دلم ولی حاج بابا ساکت نموند شکایت کرد که اونها باید از اول قانونی وارد می شدند حالا دخترم می ترسه که با اونها زندگی کنه .ولی متاسفانه حرف حاج بابا به هیچ جایی نرسید و من مجبور شدم به خونه سلیمان برم ، بهاره برام یک اتاق خیلی خوشگل درست کرده بود خونه زیبایی بود یک آپارتمان چهار طبقه و خیلی شیک ، خونه دوبلکس بود .اتاق خواب ها بالا ، پذیرایی و آشپزخونه پایین بودبهاره همش بهم محبت می کرد نمی دونم چرا !!!!!!!؟سوگند بیا عزیزم می خواهیم ناهار بخوریماز پله ها رفتم پایین سلیمان اومده بود : سلامسلیمان : سلام دختر بابا خوبیوقتی بهم می گفت دختر بابا بدم می اومد ، اون و بابای خودم نمی دونستم . سر میز نشستم : می خواهم برم خونه حاج بابا دلم براشون تنگ شدهسلیمان : دیروز اونجا رفتی هر روز هر روز که نمیرن خونه مردم: اونجا خونه مردم نیست خونه خودماز جام بلند شدم بهاره : سلیمان چکارش داری بزار بره خودت خوب می دونی با اون ها بزرگ شده نه با من و توسلیمان کوتاه اومد : هر کاری دوست داری بکنتا اومدم برم توی اتاقم زنگ خونه زد شد چون نزدیک آیفون بودم در باز
اگه معلوم بشه چی ؟حاج بابا : بهتر به این چیزها فکر نکنی و به درس ت برسی ، می دونی که مامان ناهید دوست داشت بره دانشگاه حالا تو راه اون و ادامه بده و به آرزوش برسونمدتی گذشت دادگاه من و سلیمان و فرستاد آزمایشگاه ، بعد از دو روز توی دادگاه و جواب مثبت بود یعنی من دختر سلیمان بودم غم همه عالم ریخت توی دلم ولی حاج بابا ساکت نموند شکایت کرد که اونها باید از اول قانونی وارد می شدند حالا دخترم می ترسه که با اونها زندگی کنه .ولی متاسفانه حرف حاج بابا به هیچ جایی نرسید و من مجبور شدم به خونه سلیمان برم ، بهاره برام یک اتاق خیلی خوشگل درست کرده بود خونه زیبایی بود یک آپارتمان چهار طبقه و خیلی شیک ، خونه دوبلکس بود .اتاق خواب ها بالا ، پذیرایی و آشپزخونه پایین بودبهاره همش بهم محبت می کرد نمی دونم چرا !!!!!!!؟سوگند بیا عزیزم می خواهیم ناهار بخوریماز پله ها رفتم پایین سلیمان اومده بود : سلامسلیمان : سلام دختر بابا خوبیوقتی بهم می گفت دختر بابا بدم می اومد ، اون و بابای خودم نمی دونستم . سر میز نشستم : می خواهم برم خونه حاج بابا دلم براشون تنگ شدهسلیمان : دیروز اونجا رفتی هر روز هر روز که نمیرن خونه مردم: اونجا خونه مردم نیست خونه خودماز جام بلند شدم بهاره : سلیمان چکارش داری بزار بره خودت خوب می دونی با اون ها بزرگ شده نه با من و توسلیمان کوتاه اومد : هر کاری دوست داری بکنتا اومدم برم توی اتاقم زنگ خونه زد شد چون نزدیک آیفون بودم در باز
۱۱:۱۱
کردم سلطان بود با ترسی برگشتم توی آشپزخونه : آقابزرگبهاره : خوب باشه با تو کاری نداره: نمی خواهم ببینمشبهاره : باشه برو اتاقتسلیمان : زشت خانمبهاره چشم غره ای به سلیمان رفت به من : برو عزیزم برو اتاقت ، وقتی رفت خودم بهت میگمسلیمان رفت در باز کرد منم سریع رفتم توی اتاق در و از تو قفل کردم دل توی دلم نبود توی اون مدتی که توی فشار بودم من و حسابی بهم ریخته بود دیگه نمی خواستم اونطوری بشم خودم می دونستم پرخاشگر شدم بهاره یک بار من و برد دکتردکترم : باید بهش زمان بدید خیلی این موضوع توی روحیه اش تاثیر بدی گذاشته بهتر هر چیزی که ناراحتش می کنه ازش دور کنیدصدای سلطان و می شنیدم که بلند داد زد : باید از اتاقش بیاد بیرونصداش آروم شد و نمی دونم سلیمان یا بهاره چی گفتند که اون آروم شد .به رسول زنگ زدم تا بیاد دنبالم اونم قول داد زود بیاد دنبالم لباس پوشیدم و از اتاق رفتم بیرون سلطان هنوز نشسته بود به من نگاهی کرد به طرف در رفتمبهاره : کجا میری سوگند جان: میرم خونه حاج بابابهاره : باشه برو عزیزم سلام ما رو هم برسونسلیمان : زنگ زدی آژانس بیاد: رسول میاد دنبالماز خونه اومد بیرون از اینکه سلطان و نادیده گرفته بودن و کسی بهم چیزی نگفت دلم خنک شد و کمی آروم شدم از پله ها که اومد پایین شهرام و دیدم که به ماشینش تکیه داده بود تا من دید : سلامولی من بی توجه به اون به طرف رسول رفتم ، از ماشین پیاده شد من و بغل کرد سوار شدیم و از اونجا رفتیمرسول : این اینجا چکار می کرد: سلطان و آورده بود اینجارسول : همچین دلم می خواهد یکبار بزنمش تا دلم خنک بشه: ولش کن دوست ندارم در مورد هیچ کدوم حرف بزنموارد خونه حاج بابا شدم روی تخت نشسته بود : سلام حاج باباحاج بابا : سلام دختر بابا خوبی
حاج بابا رو بوسیدم و رفتم توی خونه مامان تا من دید اومد طرفم من و بوسید: کی خونه ماماناسماعیل : باز که تو اینجاییدستم و زدم به کمرم : تا چشم هات در بیاد مگه جای تو رو تنگ کردممامان : اسماعیل اذیت نکنمامان رفت سمت آشپزخونه منم به اسماعیل زبون درازی کردم و دویدم دنبال ماماناسماعیل : مگه دستم بهت نرسه چشم سفیدتا شب بودم ولی اینجا هم دیگه اون آرامش قبل و ندارم احساس می کنم به اینجا هم طلق ندارم .شب رسول من و برد خونه وقتی وارد خونه شدم دیدم سلیمان و سلطان نشستند مجبور شدم : سلامبهاره تا صدام و شنید اومد : سلام سوگند جان خوبی ، خوش گذشت: بله ، مامان سلام رسوندبهاره : سلامت باشند . شام خوردی: بله ، با اجازه میرم اتاقم شب بخیرسلیمان : شب بخیر بابارفتم توی اتاقم و به بیرون نگاه کردم تا کی باید توی این بلاتکلیفی باشم یعنی کجا رو باید خونه خودم بدنم.به دایی ناصر زنگ زدم : سلام داییدایی ناصر : سلام دایی ، باز چی شده یاد ما کردی ؟: دایی دلم گرفتهدایی : چرا ؟: بلاتکلیفم ، نمی دونم کجا خونه من ، نه اینجا رو خونه خودم می دونم ، نه خونه حاج بابا رو ، دایی خیلی برام سخت شدهدایی : باید ببینی کجا آرومی و می تونی کیا رو پدر و مادرت بدونی: معلوم حاج بابا و مامان طوبیدایی : سلیمان و بهاره رو چی: از اون هام بدم نمیاددایی خندید : خوب بزار هر دو باشند چرا می خواهی از توشون انتخاب کنی: آخه احساس می کنم متعلق به هیچ کدوم نیستمدایی : دوست داشتی الآن کجا بودی ؟: راستش و بگم داییدایی : آره عزیزم راستش و بگو: خونه خانجوندایی : تنهایی می خواهی بری چکار کنیاشک هام ریخت : دایی شاید اونجا آروم شدم مامانم متعلق به اونجا بوددایی : سوگند جان ناهید متعلق به تو باید ببینی کجا می توی پیداش کنی: دایی اینجادایی : یعنی خونه سلیمان ، چرا این احساس و داری: نمی دونم دایی ولی یک حسی بهم میگه اون اینجاست ، ولی دایی حاج بابا و مامان چی ؟دایی : بهت گفتم انتخاب نکن نصرت و طوبی همیشه مال تو هستند به زندگیت برس و ازش لذت ببر: مطمئنی اون ها ناراحت نمیشندایی : آره عزیزم اونها بیشتر از این حالت تو زجر میکشن ، اونها فکر می کنند تو ناراضی هستی و همش خودشون سر زنش می کنند . که چرا جلوی تو کوتاه اومدند . تو به زندگیت برس و برگرد به زندگی ، اونها خوشحال میشن . امتحان ها از کی شروع میشه: از پس فردادایی : پس بچسب به درس خوندنت باشه: چشم دایی ، خداحافظبرگه امتحانی رو برداشتم اولین امتحان بینش بود از قبل از عید دیگه نگاهشم نکرده بودم شروع کردم به درس خودندن بهاره اومد توی اتاق : داری چکار می کنیلبخندی زدم : دارم درس می خونم پس فردا امتحان دارمبهاره : خوب خدا رو شکر بخون من میرم بیرون مزاحمت نمیشمدوران امتحان خیلی برام سخت بود چون اصلاً هیچی بلد نبودم سلیمان برام دبیر گرفت تا بعضی درس ها رو با اون تمرین کنم . دو روز برای زبان فرصت داشتم ولی من هیچی بلد نبودم سلیمان هر چی گشت دبیر زبان پیدا نکرد یک روز مونده به امتحان خوشحال اومد خونه که یک دبیر پیدا کرد و بعدازظهر میاد ت
حاج بابا رو بوسیدم و رفتم توی خونه مامان تا من دید اومد طرفم من و بوسید: کی خونه ماماناسماعیل : باز که تو اینجاییدستم و زدم به کمرم : تا چشم هات در بیاد مگه جای تو رو تنگ کردممامان : اسماعیل اذیت نکنمامان رفت سمت آشپزخونه منم به اسماعیل زبون درازی کردم و دویدم دنبال ماماناسماعیل : مگه دستم بهت نرسه چشم سفیدتا شب بودم ولی اینجا هم دیگه اون آرامش قبل و ندارم احساس می کنم به اینجا هم طلق ندارم .شب رسول من و برد خونه وقتی وارد خونه شدم دیدم سلیمان و سلطان نشستند مجبور شدم : سلامبهاره تا صدام و شنید اومد : سلام سوگند جان خوبی ، خوش گذشت: بله ، مامان سلام رسوندبهاره : سلامت باشند . شام خوردی: بله ، با اجازه میرم اتاقم شب بخیرسلیمان : شب بخیر بابارفتم توی اتاقم و به بیرون نگاه کردم تا کی باید توی این بلاتکلیفی باشم یعنی کجا رو باید خونه خودم بدنم.به دایی ناصر زنگ زدم : سلام داییدایی ناصر : سلام دایی ، باز چی شده یاد ما کردی ؟: دایی دلم گرفتهدایی : چرا ؟: بلاتکلیفم ، نمی دونم کجا خونه من ، نه اینجا رو خونه خودم می دونم ، نه خونه حاج بابا رو ، دایی خیلی برام سخت شدهدایی : باید ببینی کجا آرومی و می تونی کیا رو پدر و مادرت بدونی: معلوم حاج بابا و مامان طوبیدایی : سلیمان و بهاره رو چی: از اون هام بدم نمیاددایی خندید : خوب بزار هر دو باشند چرا می خواهی از توشون انتخاب کنی: آخه احساس می کنم متعلق به هیچ کدوم نیستمدایی : دوست داشتی الآن کجا بودی ؟: راستش و بگم داییدایی : آره عزیزم راستش و بگو: خونه خانجوندایی : تنهایی می خواهی بری چکار کنیاشک هام ریخت : دایی شاید اونجا آروم شدم مامانم متعلق به اونجا بوددایی : سوگند جان ناهید متعلق به تو باید ببینی کجا می توی پیداش کنی: دایی اینجادایی : یعنی خونه سلیمان ، چرا این احساس و داری: نمی دونم دایی ولی یک حسی بهم میگه اون اینجاست ، ولی دایی حاج بابا و مامان چی ؟دایی : بهت گفتم انتخاب نکن نصرت و طوبی همیشه مال تو هستند به زندگیت برس و ازش لذت ببر: مطمئنی اون ها ناراحت نمیشندایی : آره عزیزم اونها بیشتر از این حالت تو زجر میکشن ، اونها فکر می کنند تو ناراضی هستی و همش خودشون سر زنش می کنند . که چرا جلوی تو کوتاه اومدند . تو به زندگیت برس و برگرد به زندگی ، اونها خوشحال میشن . امتحان ها از کی شروع میشه: از پس فردادایی : پس بچسب به درس خوندنت باشه: چشم دایی ، خداحافظبرگه امتحانی رو برداشتم اولین امتحان بینش بود از قبل از عید دیگه نگاهشم نکرده بودم شروع کردم به درس خودندن بهاره اومد توی اتاق : داری چکار می کنیلبخندی زدم : دارم درس می خونم پس فردا امتحان دارمبهاره : خوب خدا رو شکر بخون من میرم بیرون مزاحمت نمیشمدوران امتحان خیلی برام سخت بود چون اصلاً هیچی بلد نبودم سلیمان برام دبیر گرفت تا بعضی درس ها رو با اون تمرین کنم . دو روز برای زبان فرصت داشتم ولی من هیچی بلد نبودم سلیمان هر چی گشت دبیر زبان پیدا نکرد یک روز مونده به امتحان خوشحال اومد خونه که یک دبیر پیدا کرد و بعدازظهر میاد ت
۱۱:۱۱
ا به من یاد بدهساعت چهار لباس پوشیدم توی اتاق شروع کردم تا یکم خودم تمرین کنم که بهاره اومد و گفت دبیرم اومده شهرام وارد اتاقم شد اخم هام توی هم رفت: من نیاز به دبیر ندارمبهاره تعجب کرد : برای چی سوگند جان شهرام زبانش خیلی خوب: ولی من نیاز ندارمرو کردم به شهرام : ببخشید من دبیر نیاز ندارم خودم می تونم یک کاریش بکنمشهرام اخم هاش و توی هم کرد و رفت معلوم می شد خیلی بهش بر خوردخودم شروع کردم با کتاب کمک درسی به خوندن تلاشم دو برابر شد تا بهش ثابت کنم بدون اونم می تونم قبول بشمبالاخره امتحان ها تموم شد دل تو دلم نبود می دونستم یکی دو تا رو می افتم مخصوصاً زبان و ، روزی که کارنامه ها رو می دادند با بهاره رفتم مدرسه اون رفت کارنامه رو گرفت و اومد بیرون دل توی دلم نبود با ترس به طرفش رفتم و اون محکم بغلم کرد و : قبول شدی سوگندکارنامه رو ازش گرفتم و اولین درسی رو که نگاه کردم زبان بود ده شده بودم درست لب مرز از خوشحالی جیغ زدم و رفتم توی بغل بهاره
قرار شد چند روز دیگه بیام و برای پیش دانشگاهی ثبت نام کنم بهاره به سلیمان خبر داد با یک جعبه شیرینی اومد خونه چه حالی داشت خیلی خوشحال بودم که قبول شدم چون واقعاً توی اون مدت بدترین روزهای زندگیم و گذرونده بودم .سلیمان به خاطر قبولیم می خواست مهمونی بگیره ازش خواهش کردم این کار و نکن یکم تو ذوقش خورد ولی شب من و بهاره رو شام برد بیرون و من کلی خندوندمشونزندگی به آرامی سپری شد و نزدیک سال نو شد بهاره شروع کرده بود به خونه تکونی و من رفتم خونه خانجون مثل پارسال زنگ زدم و چند نفر اومدند و خونه خانجون تمیز کردند گرچه امسال خودش دیگه نبود سفره هفت سین و چیدم .گوشی رو برداشتم و به عمو حشمت زنگ زدم : سلام عمو حشمت اگه امسال دوست داشتید برای سال نو بیان خونه خانجونعمو حشمت گفت تا ببینم چی میشهبه دایی ناصرم و حاج بابا زنگ زدم همین طور به سلیمان به اون ها هم گفتم که بیانشب توی خونه خانجون موندم و خواب خانجون دیدم که سر سفره عکس مامان ناهید و گذاشت . وقتی بیدار شدم صدای اذان بلند شد ، از جام بلند شدم وضو گرفتم و رفتم توی اتاق مامان ناهید و یکی از عکس های قاب شده اش و برداشتم گذاشتم کنار سفره هفت سین همین طور عکس خانجونجای هر دوشون توی این خونه خالی بود ، سال تحویل بعدازظهر بود ، توی حیاط نشستم کنار حوض خانجون جای که همیشه وضو می گرفت چه هوا سرد بود چه گرم بود نفس عمیق کشیدم تا دوباره بوش و احساس کنم .صدای زنگ بلند شد صدای خانجون و شنیدم که می گفت نرگس در باز کن مهمون ها اومدندبه سمت در رفتم در باز کردم حاج بابا و مامان بودند اشک هام ریخت . حاج بابا بغلم کرد برای اولین بار دیدم که اونم گریه کرد .ابراهیم : بیان بریم تو خوب نیست قبل سال تحویل گریه کنیمهمه وارد خونه شدیم همه نشستیم فکر نمی کردم کسی دیگه بیاد صدای زنگ بلند شد اسماعیل می خواست بره ولی من نگذاشتم و خودم رفتم دایی ناصر و خانواده اش بودند . دایی ناصرم گریه کرد هنوز در نبسته بودم که سلیمان و بهاره رو دیدم که سر کوچه ایستاده بودم در باز کردم معلوم بود هنوز دو دل اند ولی وقتی من و منتظر دیدند اومدند داخل .بهاره من و بغل کرد و با هم وارد خونه شدیدم با ورود ما همه ساکت شدند حاج بابا سریع بلند شد و با سلیمان دست داد و تعارف کرد که بیان بشینند . دایی ناصرم باهاشون احوال پرسی کرد می دونستم فقط به خاطر من کوتاه اومدند تا من ناراحت نشم پنج شیش دقیقه بیشتر تا سال تحویل نبود که صدای زنگ بلند شدحاج بابا : این دیگه حشمترفتم در باز کردم درست بود عمو حشمت با خانواده : بفرمائید خوشحال شدم از این که اومدیدموقع سال تحویل کتاب قرآن خانجون و برداشتم و شروع کردم به خوندن توپ سال تحویل شد و همه به هم تبریک گفتندوقتی روبوسی ها تموم شد و همه نشستند : پارسال خانجون نتونست به شما عیدتون و بده و هنوز عیدی پارسال لای همین قرآنقرآن و جلوی تک تک گرفتم و هر کسی یک اسکناس بر می داشت وقتی جلوی سلیمان رسیدم امتناع کرد :فکر نکنم درست باشه که من بردارمحاج بابا : اگه خانجون بود حتماً ناراحت می شد بردارسلیمان : آخهدایی ناصر : بردار خانجون می دونست یک روز این اتفاق می افته پس بردارسلیمان برداشت بهاره هم همین طور .همه دور هم نشستیم که یک دفعه دایی ناصر : می خواهم یک چیزی بگمهمه ساکت شدیم تا ببینیم دایی ناصر چی میگهدایی ناصر رو کرد به حاج بابا : می خواهم از نرجس برای علی خواستگاری کنممن از خوشحالی جیغ زدم و نرجس و بغل کردمدایی ناصر : تو چرا خوشحالی می کنی جواب نرجس و که هنوز نشنیدیمنرجس سرش و انداخت پایین من سریع : علامت سکوت نشانه رضا استدوباره نرجس و بوسیدم همه دست زدند علی از حاج بابا اجازه گرفت تا با نرجس حرف بزنه اون دو تا رفتند توی حیاط من توی اتاق مجلس و به دست گرفته بودم و یک آهنگ ترکی گذاشتم پسرها بلند شدند و شروع کردند به رقصیدن
قرار شد چند روز دیگه بیام و برای پیش دانشگاهی ثبت نام کنم بهاره به سلیمان خبر داد با یک جعبه شیرینی اومد خونه چه حالی داشت خیلی خوشحال بودم که قبول شدم چون واقعاً توی اون مدت بدترین روزهای زندگیم و گذرونده بودم .سلیمان به خاطر قبولیم می خواست مهمونی بگیره ازش خواهش کردم این کار و نکن یکم تو ذوقش خورد ولی شب من و بهاره رو شام برد بیرون و من کلی خندوندمشونزندگی به آرامی سپری شد و نزدیک سال نو شد بهاره شروع کرده بود به خونه تکونی و من رفتم خونه خانجون مثل پارسال زنگ زدم و چند نفر اومدند و خونه خانجون تمیز کردند گرچه امسال خودش دیگه نبود سفره هفت سین و چیدم .گوشی رو برداشتم و به عمو حشمت زنگ زدم : سلام عمو حشمت اگه امسال دوست داشتید برای سال نو بیان خونه خانجونعمو حشمت گفت تا ببینم چی میشهبه دایی ناصرم و حاج بابا زنگ زدم همین طور به سلیمان به اون ها هم گفتم که بیانشب توی خونه خانجون موندم و خواب خانجون دیدم که سر سفره عکس مامان ناهید و گذاشت . وقتی بیدار شدم صدای اذان بلند شد ، از جام بلند شدم وضو گرفتم و رفتم توی اتاق مامان ناهید و یکی از عکس های قاب شده اش و برداشتم گذاشتم کنار سفره هفت سین همین طور عکس خانجونجای هر دوشون توی این خونه خالی بود ، سال تحویل بعدازظهر بود ، توی حیاط نشستم کنار حوض خانجون جای که همیشه وضو می گرفت چه هوا سرد بود چه گرم بود نفس عمیق کشیدم تا دوباره بوش و احساس کنم .صدای زنگ بلند شد صدای خانجون و شنیدم که می گفت نرگس در باز کن مهمون ها اومدندبه سمت در رفتم در باز کردم حاج بابا و مامان بودند اشک هام ریخت . حاج بابا بغلم کرد برای اولین بار دیدم که اونم گریه کرد .ابراهیم : بیان بریم تو خوب نیست قبل سال تحویل گریه کنیمهمه وارد خونه شدیم همه نشستیم فکر نمی کردم کسی دیگه بیاد صدای زنگ بلند شد اسماعیل می خواست بره ولی من نگذاشتم و خودم رفتم دایی ناصر و خانواده اش بودند . دایی ناصرم گریه کرد هنوز در نبسته بودم که سلیمان و بهاره رو دیدم که سر کوچه ایستاده بودم در باز کردم معلوم بود هنوز دو دل اند ولی وقتی من و منتظر دیدند اومدند داخل .بهاره من و بغل کرد و با هم وارد خونه شدیدم با ورود ما همه ساکت شدند حاج بابا سریع بلند شد و با سلیمان دست داد و تعارف کرد که بیان بشینند . دایی ناصرم باهاشون احوال پرسی کرد می دونستم فقط به خاطر من کوتاه اومدند تا من ناراحت نشم پنج شیش دقیقه بیشتر تا سال تحویل نبود که صدای زنگ بلند شدحاج بابا : این دیگه حشمترفتم در باز کردم درست بود عمو حشمت با خانواده : بفرمائید خوشحال شدم از این که اومدیدموقع سال تحویل کتاب قرآن خانجون و برداشتم و شروع کردم به خوندن توپ سال تحویل شد و همه به هم تبریک گفتندوقتی روبوسی ها تموم شد و همه نشستند : پارسال خانجون نتونست به شما عیدتون و بده و هنوز عیدی پارسال لای همین قرآنقرآن و جلوی تک تک گرفتم و هر کسی یک اسکناس بر می داشت وقتی جلوی سلیمان رسیدم امتناع کرد :فکر نکنم درست باشه که من بردارمحاج بابا : اگه خانجون بود حتماً ناراحت می شد بردارسلیمان : آخهدایی ناصر : بردار خانجون می دونست یک روز این اتفاق می افته پس بردارسلیمان برداشت بهاره هم همین طور .همه دور هم نشستیم که یک دفعه دایی ناصر : می خواهم یک چیزی بگمهمه ساکت شدیم تا ببینیم دایی ناصر چی میگهدایی ناصر رو کرد به حاج بابا : می خواهم از نرجس برای علی خواستگاری کنممن از خوشحالی جیغ زدم و نرجس و بغل کردمدایی ناصر : تو چرا خوشحالی می کنی جواب نرجس و که هنوز نشنیدیمنرجس سرش و انداخت پایین من سریع : علامت سکوت نشانه رضا استدوباره نرجس و بوسیدم همه دست زدند علی از حاج بابا اجازه گرفت تا با نرجس حرف بزنه اون دو تا رفتند توی حیاط من توی اتاق مجلس و به دست گرفته بودم و یک آهنگ ترکی گذاشتم پسرها بلند شدند و شروع کردند به رقصیدن
۱۱:۱۱
، عمو ناصر دستم و گرفت من و بلند کرد تا باهاش برقصمعمو حشمت هی لبش و گاز گرفت ولی کسی توجه ای نکرد رفتم سمت سلیمان و اون و بلند کردم می دونستم ترکی خوب می رقصه بالاخره اون ترک بود با هم شروع کردیم به رقصیدن وقتی آهنگ تموم شد و همه نشستند عمو حشمت : شرمنده شدمحاج بابا : چرا ؟عمو حشمت : این دختر درست بشو نیستمنم یک دفعه زدم زیر خنده : هر چی آقابزرگ تونست مامان ناهید درست کنه شما هم می تونید من و درست کنید .حاج بابا بلند بلند خندید : خانجون اینها رو هم برات تعریف کردهزن عمو شمسی حسابی داغ کرده بود تکتم کنارش نشسته بود و جرات جمع خوردن نداشت .به عمو حشمت نگاه کردم : خانجون خیلی چیزها رو برام تعریف کردهمون موقع علی و نرجس اومدند داخل و من با خوشحالی هل کشیدم حرف ها برای عروسی زده شد و قرار بر این شد که بعد از سال خانجون جشن بگیریم .سال خانجون تموم شد دلم گاهی خیلی براش تنگ میشه ولی خوب باید پذیرفت ، گرچه پذیرفتنش خیلی سختهرسول اومد دنبالم تا با هم بریم خرید . خوشحال بودم دلم می خواست زیبا ترین لباس و انتخاب کنم حالا جالب بود که هم حاج بابا پول داده بود هم سلیمان یک عالمه پول داشتم منم که عاشق خرید .اول رفتیم پاساژ تا من خرید کنم دنبال لباس می گشتم جلوی یک مغازه ایستادم و داشتم لباس هاش و نگاه می کردم که شهرام از توی شیشه دیدم وقتی برگشتم اون نبود .چند بار دیگه ام دیدمش به روی خودم نیاوردم نمی خواستم رسول بفهمه و یکبار با هم دعواشون بشه ، بالاخره لباسی که می خواستم پیدا کردم لباس صورتی یقه رومی که روش گل روزهای قرمز داشت و دامن کلوش یک کفش قرمز نازم خریدم که با گلهای لباسم هماهنگ بشهرسولم خریدش و کرد و رفتیم خونه قرار بود رسول من و ببره آرایشگاه ولی نتونست به سلیمان گفتم و اون قول داد که حتماً من و ببره برای روز عروسی وقت گرفتم . سلیمان من و برد قرار شد هر وقت کارم تموم شد باهاش تماس بگیرم و اون بیاد دنبالم .بالاخره کارم تموم شد توی آینه خودم و نگاه کردم خیلی خوشگل شده بود لباسم واقعاً بهم می اومد به سلیمان زنگ زدم و گفتم حاضرم و قرار شد با بهاره بیاد دنبالمجلوی آینه بودموای چه ماه شدیاز توی اینه بهاره رو دیدم : خوب شدم واقعاًبهاره : معرکه شدی: بزار مانتوم و بپوشم بریم
بهاره : نه بیا اول سلیمان تو رو ببینه بعدبه بهاره نگاه کردم : نهبهاره : غلط کردی بیا ببینم .دستم و کشید و برد بیرون سلیمان دم در بود بهاره صداش کرد ، اومد داخل وقتی من و دید فقط نگاهم کرد و آروم پیشانیم و بوسید : خیلی خوشگل شدی درست مثل ناهیدبه بهاره نگاه کردم احساس کردم ناراحت شد : مانتوم و بپوشم بریمسلیمان : باشه من بیرون منتظرتونم: بهاره جون دوست ندارم باعث ناراحتیت بشمبهاره : نه تو هیچ وقت باعث ناراحتی من نمیشیلباس پوشیدم و از آرایشگاه خارج شدم به سمت ماشین رفتیم : این که ماشین سلیمان نیستبهاره : آره ماشین سلیمان خراب شد برای همین شهرام قرار شد ما رو برسونهحالم حسابی گرفته شد سوار ماشین شدم و به ناچار : سلامشهرامم خیلی سرد جوابم و داد حرکت کرد برای یک لحظه سرم و بلند کردم ، از توی آینه شهرام و دیدم ، اونم همون لحظه به من نگاهی کرد دیگه بهش نگاه نکردم دوست نداشتم برداشت بدی بکنهوقتی به تالار رسیدم پیاده شدم رسول تا شهرام و دید می خواست بره طرفش که من زود خودم و بهش رسوندم : رسول ، جون من کاری نکنی باشهرسول : آخه اون: رسول اون جزو اقوام من خواهش می کنمرسول به من نگاهی کرد : فقط به خاطر تو: مرسی داداش گلمبا حاج بابا روبوسی کردم و رفتم قسمت خانوم ها وقتی وارد شدم همه به من نگاه می کردند دیگه مثل قبل نبودم یک مانتو پوشیده بودم و یک روسری و با آرایش ، دیگه از چادر و پوشیه خبری نبود . تازه یکم به ابروهامم دست زده بودم بهاره بهم اجازه داده بود .رفتم اتاق پرو مانتوم و در آوردم و با بهاره وارد شدم . بهاره کنار مادرم نشست تا تنها نباشه و من به اتاق عقد رفتم و با نرجس و علی دست دادم نرجس خیلی ناز شده بود لباس خیلی قشنگی هم تنش کرده بود .زن عمو ملوک اونجا بود تا من و دید بغلم کرد : وای سوگند روز به روز خوشگل تر میشیخندیدم : وای چه خوبنرجس : بیا سوگند با هم عکس بگیریمکنارشون ایستادم و عکس گرفتم .علی : امشب چقدر این فامیل غیبت کنند: چرا علی ؟علی : چون دختر عمه اینطوری اومده کنار پسر دایشخندیدم : من جزو این قوم عجوز و مجوز نیستمعلی و نرجس بلند بلند خندیدند .برگشتم توی سالن اعلام کردند آقایون می خوان وارد بشم همه ریختن به سر کله شون که چادر سرشون کنند و من راحت اون وسط جولان می دادممامان : سوگند می خواهی همین طوری باشی: آره مامان ، من به هر دو طرف محرممامان : آره راست میگیدایی ناصر و حاج بابا و عمو حشمت اومدند همین طور پسرها ، رسول تا من دید :وای سوگند خیلی ماه شدی بیا امشب یک عکس یادگاری با هم بگیریم باشه: باشهابراهیم
بهاره : نه بیا اول سلیمان تو رو ببینه بعدبه بهاره نگاه کردم : نهبهاره : غلط کردی بیا ببینم .دستم و کشید و برد بیرون سلیمان دم در بود بهاره صداش کرد ، اومد داخل وقتی من و دید فقط نگاهم کرد و آروم پیشانیم و بوسید : خیلی خوشگل شدی درست مثل ناهیدبه بهاره نگاه کردم احساس کردم ناراحت شد : مانتوم و بپوشم بریمسلیمان : باشه من بیرون منتظرتونم: بهاره جون دوست ندارم باعث ناراحتیت بشمبهاره : نه تو هیچ وقت باعث ناراحتی من نمیشیلباس پوشیدم و از آرایشگاه خارج شدم به سمت ماشین رفتیم : این که ماشین سلیمان نیستبهاره : آره ماشین سلیمان خراب شد برای همین شهرام قرار شد ما رو برسونهحالم حسابی گرفته شد سوار ماشین شدم و به ناچار : سلامشهرامم خیلی سرد جوابم و داد حرکت کرد برای یک لحظه سرم و بلند کردم ، از توی آینه شهرام و دیدم ، اونم همون لحظه به من نگاهی کرد دیگه بهش نگاه نکردم دوست نداشتم برداشت بدی بکنهوقتی به تالار رسیدم پیاده شدم رسول تا شهرام و دید می خواست بره طرفش که من زود خودم و بهش رسوندم : رسول ، جون من کاری نکنی باشهرسول : آخه اون: رسول اون جزو اقوام من خواهش می کنمرسول به من نگاهی کرد : فقط به خاطر تو: مرسی داداش گلمبا حاج بابا روبوسی کردم و رفتم قسمت خانوم ها وقتی وارد شدم همه به من نگاه می کردند دیگه مثل قبل نبودم یک مانتو پوشیده بودم و یک روسری و با آرایش ، دیگه از چادر و پوشیه خبری نبود . تازه یکم به ابروهامم دست زده بودم بهاره بهم اجازه داده بود .رفتم اتاق پرو مانتوم و در آوردم و با بهاره وارد شدم . بهاره کنار مادرم نشست تا تنها نباشه و من به اتاق عقد رفتم و با نرجس و علی دست دادم نرجس خیلی ناز شده بود لباس خیلی قشنگی هم تنش کرده بود .زن عمو ملوک اونجا بود تا من و دید بغلم کرد : وای سوگند روز به روز خوشگل تر میشیخندیدم : وای چه خوبنرجس : بیا سوگند با هم عکس بگیریمکنارشون ایستادم و عکس گرفتم .علی : امشب چقدر این فامیل غیبت کنند: چرا علی ؟علی : چون دختر عمه اینطوری اومده کنار پسر دایشخندیدم : من جزو این قوم عجوز و مجوز نیستمعلی و نرجس بلند بلند خندیدند .برگشتم توی سالن اعلام کردند آقایون می خوان وارد بشم همه ریختن به سر کله شون که چادر سرشون کنند و من راحت اون وسط جولان می دادممامان : سوگند می خواهی همین طوری باشی: آره مامان ، من به هر دو طرف محرممامان : آره راست میگیدایی ناصر و حاج بابا و عمو حشمت اومدند همین طور پسرها ، رسول تا من دید :وای سوگند خیلی ماه شدی بیا امشب یک عکس یادگاری با هم بگیریم باشه: باشهابراهیم
۱۱:۱۱
: ما بهت محرمیم ، این رضا و صابر و سعید محرم نیستند ها: چرا اون هام محرم هستندرسول : چکارش داریاسماعیل زد تو سرش : خاک بر سر بی غیرتت بکنن تو هیچ وقت درست نمیشیرسول : منم فکر کنم جزو این قوم عجوز و مجوز نیستمبرای چی عمه ؟ مگه قومت چه ایرادی داره ؟رسول آب دهنش و قورت داد : هیچی عمه ماه هستند مثل اینها اصلاً پیدا نمیشهابراهیم آروم : همین و می خواستیدایی ناصر دستش و انداخت دور کمرم : خوب داری این وسط دلبری می کنی: از کی دایی ؟دایی ناصر : از این قوم عجوز و مجوزبا دایی وارد اتاق عقد شدیم عمو حشمت به من یک نگاهی کرد و سرش و تکون داد : تو درست نمیشیمنم آروم : عمو اگه اینطوری بود چرا عاشق مامانم شدیعمو حشمت به من نگاهی کرد و اخم هاش و توی هم کرد هیچ جوابی نداد می دونستم عشق این چیزها حالیش نمیشهوقتی همه کادوهاشون دادند عروس و داماد اومدند توی سالن صدای آهنگ بلند شد و من نرجس و علی رو مجبور کردم برقصند ، نرجس چون برادرهای علی بود نمی رقصید ولی علی دستش و گرفت مجبورش کرد که برقصه من و رسولم با هم می رقصیدیممامانم حرص می خورد آروم اومد کنار گوش حاج بابا : نصرت زشته جلوی این دخترهای چشم سفید و بگیرحاج بابا : جلوی کی رو بگیرممامان : جلوی نرجس و سوگندحاج بابا : نرجس حالا شوهر داره من نمی تونم دخالت کنم ، سوگندم هر طور پدرش بخواهد راه میره پس کسی به من و تو ایراد نمگیره تا وقتی سوگند با ما بود اونطوری راه می رفت که ما می خواستیم حالا هر طور پدر و مادرش صلاح بدونند راه میره و زندگی می کنهدلم یک جوری شد اون ها قبول کرده بودند که من دخترشون هستم ولی دیگه نمی تونند برای من تعیین تکلیف بکنند .مامان دیگه چیزی نگفت فقط ایستاد و به رقصیدن نرجس که با علی می رقصید نگاه کردآروم از پشت بغلش کردم : قربون مامان گلم برممامان : اگه تو این زبون و نداشتی چکار می کردی ؟: بازم قربون شما می رفتممامان من و بوسید : برام خیلی عزیز نرگسم: قربون تو مامان نازمرسول دستم و گرفت برد وسط اسماعیل چپ چپ نگاهش کرد ، منم دستش و گرفتم کشیدمش وسطاسماعیل : زشتولی من کوتاه نیومدم و اون به اجبار با من رقصید دست ابراهیمم گرفتم اونم اومد وسط از وقتی که از خونه اومده بودم بیرون ابراهیم دیگه بغلم نکرده بود ولی وقتی با هم رقصیدیم من و بغل کرد و بوسیداسماعیل : زشت جلوی مردم می بوسیشابراهیم : خفه شوامشبم تموم شد وقتی حاج بابا چادر سفید و رو سر نرجس انداخت همه گریه کردند منم حسابی گریه کردم ، حاج بابا اون ها رو دست به دست کرد . موقع عروس کشونی من ، اسماعیل و رسول تو ماشین ابراهیم نشستیم اونقدر دست زدیم سلیمان و بهاره با شهرام اومدند گاهی کنار ما بودند و من برای بهاره دست تکون می دادمرسول : ای بابا ابراهیم یک طوری رانندگی کن من نمی خواهم اینها رو ببینم بالاخره امشب دعوامون میشه هاابراهیم از تو آینه بهش نگاه کرد : خفه شو رسولنمی دونم چرا ولی از حرف رسول ناراحت شدم و آروم نشستماسماعیل : چی شد سرتق خانم ساکت شد: هیچی خسته شدمبالاخره رسیدیم خونه نرجس پیاده شدم و رفتم بالا خیلی خوب بود همه چیز به بهترین شکل چیده شده بود بیشتر مهمون ها رفتند بهاره اومد پیشم : با ما میای یا میری خونه حاج بابالبخندی زدم : با شما میامبهاره لبخندی زد احساس کردم از ته دلش بود با همه خداحافظی کردم دم در رسول ایستاده بود از پشت بغلش کردم : دارم میرم داداشی کار نداریرسول : زشت ولم کنولش کردم : اصلاً لیاقت نداریرسول : خیلی خوب حالا یک بوسم بکن از دلم در بیار: گمشو بچه پرورسول : زود سریعلپش و آورد جلو : خیلی پرویی ولی باشهبا همه خداحافظی کردم و رفتم سمت ماشین شهرام ، سلیمان عقب نشسته بود : نمیری جلوسلیمان : نه تو بشین می خواهم یکم پیش خانمیم بشینم: آخهبهاره : خوب بشیناز روی اجبار جلو نشستم ، شهرام ماشین و روشن کرد و راه افتادبهاره : راستی سوگند زیر چشمت سیاه شدهسایه بون دادم پایین و نگاه کردم : چرا اینطوری شدهبهاره : بس که من گریه کردمسلیمان : چرا گریه کردی سوگند بابا: از دست این نرجس بس که عر زد همه رو به گریه انداختهمه خندیدند : چرا می خندین دروغ که نگفتم ، نمی دونم دیگه خونه شوهر رفتن عر زدنش چیهسلیمان : ببینم تو عروس بشی چقدر گریه می کنی: من گریه نمی کنم خاطرتون جمعبهاره : همه از این حرف ها زیاد می زنند .برگشتم سمت بهاره : من عادت کردمسلیمان : به چی عادت کردی: به این که چند جا خونه داشته باشم اونم روشسلیمان ساکت شد یعنی یکم تو خودش رفت بهاره : حالا کدوم یکی از این خونه ها رو بیشتر دوست دارییک دفعه از دهنم پرید بیرون : همونی که الآن دارم میرمچشم دوختم به خیابون حرفی بود که زده بودم دیگه نمی شد کاریش کرد گرچه واقعاً خونه سلیمان و بیشتر از همه جا دوست داشتم احساس می کردم به اونجا تعلق دارم .بالاخره رسیدیم پیاده شدم فقط برای تشکر از شهرام : مرسیو رف
۱۱:۱۱
تم توی خونه بعد مدت کمی سلیمان و بهاره هم اومدند . داشتم مانتوم در می آوردم که آیفون زدند : من باز می کنم: بلهسوگند کیف تون و تو ماشین جا گذاشتی: باشه الآن میام می برمگوشی رو گذاشتم : لعنتیسلیمان : چی شده ؟: کیفم و تو ماشین این پسر جا گذاشتمسلیمان : می خواهی من برم بیارم: نه خودم میرماز پله ها داشتم می رفتم پایین که دیدم شهرام تو پا گرد کیف به دست منتظر من: لطف کردیشهرام : وظیفه بودکیف و ازش گرفتم : خداحافظ
شهرام : چرا مثل طلبکار ها با من رفتار می کنیبرگشتم سمتش : باید چکار کنم ؟شهرام : من نوکر بابات نیستم: جدیبا عصبانیت از پله ها بالا رفتم یک دفعه دستم و کشید برگشتم : چی می خواهیشهرام حسابی عصبی شده بود : اگه یکبار دیگه با من اینطوری رفتار کنی من می دونم تودستم و زدم به کمرم : هیچ غلطی هم نمی تونی بکنی .همون لحظه بهاره در باز کرد شهرام دستم ول کرد و رفت منم بدون هیچ حرفی رفتم توی خونهنزدیک ظهر بود که از خواب بیدار شدم اول رفتم حموم دوش گرفتم یک بلوز دامن پوشیدم اومدم بیرون رفتم توی آشپزخونه :سلام بهاره جونبهاره : سلام دختر تنبل: تنبل نیستم ، سلیمان خونه نیستبهاره : رفت خریدبرای خودم چای ریختم و پشت میز نشستم بهاره اومد رو به روم نشست : یک سوال بکنم راستش و میگی: آره بهاره جونبهاره بهم نگاه کرد : تو واقعاً دیشب راستش و گفت که اینجا رو از همه جا بیشتر دوست داریتو چشم های بهاره نگاه کردم آروم : اگه به سلیمان نگی آره راست گفتمبهاره : چرا می خواهی زجرش بدیشونه هام و بالا انداختم : نمی دونمبهاره سرش و تکون داد و رفت سمت گاز صدای در اومد و بعد از چند دقیقه سلیمان اومد داخل دستش پر بود از جام بلند شدم و بهش کمک کردم وسایل ازش گرفتم : سلام سلیمانسلیمان : سلام دختر بابا خوب خوابیدی ؟به خودم کش و قوسی دادم و : آره دیشب خیلی خسته شدمسلیمان : کمتر می رقصیدی: یک دونه خواهر که بیشتر ندارم باید براش سنگ تموم بزارمسلیمان خندید : خدا رو شکر سه تا برادر داری و برای اونها اینقدر خسته نمیشی: شاید ، ولی قول نمیدمسلیمان : تو کی امتحانات شروع میشه: چیزی نموندهسلیمان : نمی خواهی برات دبیر بگیرم: نه نیازی ندارم پارسال ام چون اصلاً کلاس نرفتم نیاز به دبیر داشتمسلیمان : امسال دیگه مهندسی رو زدی تو گوشش نه: الهی چقدر خوش خوراکین من آبیاری گیاهان دریایی هم قبول بشم باید کلی خوشحال بشینسلیمان موهام و بهم ریخت : ای تنبل از تو چیزی در نمیاد بهتر عروست کنماز حرفش واقعاً ناراحت شدم : یعنی اینقدر زود از دستم خسته شدیدبلند شدم تا برم توی اتاقم که سلیمان بغلم کرد : نه بابا به خدا باهات شوخی کردمبهاره اخم هاش و کرد توی هم : این چه شوخی سلیمانسلیمان : به خدا فقط می خواستم یکم سر به سر دختر بابا بذارماز بغلش اومدم بیرون اشک هام ریخت و رفتم توی اتاقم صدای بهاره رو می شنیدم که با سلیمان دعوا می کنه . صدای اومد فکر کردم بهاره است :بیا تو بهاره جونمن بهاره نیستم: پس برو بیرونولی سلیمان نرفت بیرون اومد کنارم نشست : به جون کی قسم بخورم که منظوری نداشتم ، فقط می خواستم شوخی کنم تو دختر عزیز منی نمی دونم از اینکه اومدی اینجا چقدر خوشحالم با این که هنوز من به درجه بابایی برات نرسیدم ولی تو عزیز دل منی باور کن سوگندم به جون مامان ناهیدتسرم و گذاشتم رو شونه سلیمان اونم دستش و انداخت دورم : واقعاً دوستم داریسلیمان : آره ، میشه دوستت نداشته باشم: چرا اون روز جلوی سلطان و نگرفتیسلیمان : چون احمق بودم فکر می کردم اگه زن شهرام بشی برای همیشه پیش من می مونی ، ولی دلم طاقت نیاورد به نصرت زنگ زدم و اونم با مامور خودش و رسوند ، تو نمی دونی چقدر برام عزیز سوگندمتو حرفهاش صداقت بود : خیلی دوستت دارم بابامحکم بغلم کرد .از اون روز به بعد به سلیمان بابا می گفتم و اون با شنیدن این اسم ذوق می کرد رابطه من اون بهتر شد بالاخره امتحان ها و کنکور تموم شد و حالا باید منتظر جوابش می شدم .یک شب بابا اومد خونه و دیدم یواشکی با بهاره حرف می زنه خیلی ناراحت بود اول می خواستم به روی خودم نیاورم ولی طاقت نیاوردم و رفتم توی آشپزخونه : اگه فضولی نباشه می خواهم بدونم چی شده که اینقدر ناراحتی بابابهاره به ما نگاهی کرد : بهتر به خودش بگی: مگه چی شدهبابا : سلطان همه رو دعوت کرده ویلاش می دونم اگه نریم خیلی بد میشه مخصوصاً من که پسر بزرگشم: کیا هستند ؟بابا : همه هستند ، قول میدم زود برگردیمتو چشم های بابا نگاه کردم : مطمئنی فقط یک تعطیلاتبهاره اومد طرفم و بغلم کرد : آره عزیزم همیشه تابستون ها یک سر تا ویلا میریم: شهرامم میادبابا به من نگاه کرد : آره ، ولی اگه تو نخواهی نمیریم: اجازه میدید یکم فکر کنمبابا : اره عزیزم فکرها تو بکن بعد به من بگورفتم توی اتاقم چه تصمیم سختی بود ، گوشیم و برداشتم و به دایی ناصر زنگ زدم : سلام داییدایی ن
شهرام : چرا مثل طلبکار ها با من رفتار می کنیبرگشتم سمتش : باید چکار کنم ؟شهرام : من نوکر بابات نیستم: جدیبا عصبانیت از پله ها بالا رفتم یک دفعه دستم و کشید برگشتم : چی می خواهیشهرام حسابی عصبی شده بود : اگه یکبار دیگه با من اینطوری رفتار کنی من می دونم تودستم و زدم به کمرم : هیچ غلطی هم نمی تونی بکنی .همون لحظه بهاره در باز کرد شهرام دستم ول کرد و رفت منم بدون هیچ حرفی رفتم توی خونهنزدیک ظهر بود که از خواب بیدار شدم اول رفتم حموم دوش گرفتم یک بلوز دامن پوشیدم اومدم بیرون رفتم توی آشپزخونه :سلام بهاره جونبهاره : سلام دختر تنبل: تنبل نیستم ، سلیمان خونه نیستبهاره : رفت خریدبرای خودم چای ریختم و پشت میز نشستم بهاره اومد رو به روم نشست : یک سوال بکنم راستش و میگی: آره بهاره جونبهاره بهم نگاه کرد : تو واقعاً دیشب راستش و گفت که اینجا رو از همه جا بیشتر دوست داریتو چشم های بهاره نگاه کردم آروم : اگه به سلیمان نگی آره راست گفتمبهاره : چرا می خواهی زجرش بدیشونه هام و بالا انداختم : نمی دونمبهاره سرش و تکون داد و رفت سمت گاز صدای در اومد و بعد از چند دقیقه سلیمان اومد داخل دستش پر بود از جام بلند شدم و بهش کمک کردم وسایل ازش گرفتم : سلام سلیمانسلیمان : سلام دختر بابا خوب خوابیدی ؟به خودم کش و قوسی دادم و : آره دیشب خیلی خسته شدمسلیمان : کمتر می رقصیدی: یک دونه خواهر که بیشتر ندارم باید براش سنگ تموم بزارمسلیمان خندید : خدا رو شکر سه تا برادر داری و برای اونها اینقدر خسته نمیشی: شاید ، ولی قول نمیدمسلیمان : تو کی امتحانات شروع میشه: چیزی نموندهسلیمان : نمی خواهی برات دبیر بگیرم: نه نیازی ندارم پارسال ام چون اصلاً کلاس نرفتم نیاز به دبیر داشتمسلیمان : امسال دیگه مهندسی رو زدی تو گوشش نه: الهی چقدر خوش خوراکین من آبیاری گیاهان دریایی هم قبول بشم باید کلی خوشحال بشینسلیمان موهام و بهم ریخت : ای تنبل از تو چیزی در نمیاد بهتر عروست کنماز حرفش واقعاً ناراحت شدم : یعنی اینقدر زود از دستم خسته شدیدبلند شدم تا برم توی اتاقم که سلیمان بغلم کرد : نه بابا به خدا باهات شوخی کردمبهاره اخم هاش و کرد توی هم : این چه شوخی سلیمانسلیمان : به خدا فقط می خواستم یکم سر به سر دختر بابا بذارماز بغلش اومدم بیرون اشک هام ریخت و رفتم توی اتاقم صدای بهاره رو می شنیدم که با سلیمان دعوا می کنه . صدای اومد فکر کردم بهاره است :بیا تو بهاره جونمن بهاره نیستم: پس برو بیرونولی سلیمان نرفت بیرون اومد کنارم نشست : به جون کی قسم بخورم که منظوری نداشتم ، فقط می خواستم شوخی کنم تو دختر عزیز منی نمی دونم از اینکه اومدی اینجا چقدر خوشحالم با این که هنوز من به درجه بابایی برات نرسیدم ولی تو عزیز دل منی باور کن سوگندم به جون مامان ناهیدتسرم و گذاشتم رو شونه سلیمان اونم دستش و انداخت دورم : واقعاً دوستم داریسلیمان : آره ، میشه دوستت نداشته باشم: چرا اون روز جلوی سلطان و نگرفتیسلیمان : چون احمق بودم فکر می کردم اگه زن شهرام بشی برای همیشه پیش من می مونی ، ولی دلم طاقت نیاورد به نصرت زنگ زدم و اونم با مامور خودش و رسوند ، تو نمی دونی چقدر برام عزیز سوگندمتو حرفهاش صداقت بود : خیلی دوستت دارم بابامحکم بغلم کرد .از اون روز به بعد به سلیمان بابا می گفتم و اون با شنیدن این اسم ذوق می کرد رابطه من اون بهتر شد بالاخره امتحان ها و کنکور تموم شد و حالا باید منتظر جوابش می شدم .یک شب بابا اومد خونه و دیدم یواشکی با بهاره حرف می زنه خیلی ناراحت بود اول می خواستم به روی خودم نیاورم ولی طاقت نیاوردم و رفتم توی آشپزخونه : اگه فضولی نباشه می خواهم بدونم چی شده که اینقدر ناراحتی بابابهاره به ما نگاهی کرد : بهتر به خودش بگی: مگه چی شدهبابا : سلطان همه رو دعوت کرده ویلاش می دونم اگه نریم خیلی بد میشه مخصوصاً من که پسر بزرگشم: کیا هستند ؟بابا : همه هستند ، قول میدم زود برگردیمتو چشم های بابا نگاه کردم : مطمئنی فقط یک تعطیلاتبهاره اومد طرفم و بغلم کرد : آره عزیزم همیشه تابستون ها یک سر تا ویلا میریم: شهرامم میادبابا به من نگاه کرد : آره ، ولی اگه تو نخواهی نمیریم: اجازه میدید یکم فکر کنمبابا : اره عزیزم فکرها تو بکن بعد به من بگورفتم توی اتاقم چه تصمیم سختی بود ، گوشیم و برداشتم و به دایی ناصر زنگ زدم : سلام داییدایی ن
۱۱:۱۱
اصر : باز چی شده ؟همه چیز و تعریف کردم دایی ناصر : بالاخره که چی سوگند تو باید باهاشون رو به رو بشی: می دونم ولی می ترسمدایی ناصر : این بار فرق داره به سلیمان و بهاره اعتماد کن
۱۱:۱۱
پارت ششم رمان نرگسباشه دایی ، خداحافظدایی ناصر : نترس دایی برو ، خداحافظاز اتاق اومدم بیرون دیدم بهاره داره با بابا حرف می زنه آروم : ببخشیدهر دو به من نگاه کردند : باشه بریمبهاره اومد و من و بغل کرد : خوش میگذره خاطرت جمعوسایلم و جمع کردم توی اینه به خودم نگاه کردم : بالاخره باید این قوم عجوز و مجوز ببینم و باهاشون آشنا بشم من هنوز خوب نمی شناسمشونصبح زود به سمت شمال حرکت کردیم توی راه دل توی دلم نبود بهاره همش باهام حرف می زد تا زیاد فکر نکنم .بالاخره رسیدیم وارد باغ شدیم یک پیرمرد دوید جلو و سلام کرد چمدون ها رو با خودش برد داخل بهاره همراهش رفت به بابا نگاه کردم اومدم کنارم دستم و گرفت کمی دلم گرم شد با هم وارد ویلا شدیم سلطان و شهرام چند خانم و آقا که قبلاً دیده بودمشون اونجا بودند منیژه تا من دید اومد طرف و بوسیدم : خوش اومدی سوگند: مرسی منیژه جونمنیژه : وای هنوز اسم من یادتلبخندی زدمبابا دستم و گرفت به طرف سلطان رفتیم اول بابا باهاش احوال پرسی کرد و صورتش و بوسید ولی من فقط بهش سلام کردم حتی حالش و نپرسیدمسلطان : سلیمان هنوز این دخترت آداب معاشرت و یاد نگرفتهبابا خندید : سلطان دخترم و اذیت نکن هنوز غریب گی می کنهبابا دستم و گرفت به طرف یک مرد که شبیه خودش بود برد : این عمو موسی خانمی که کنارش بود و زن عمو ستاره و دو تا دختر و یک پسر کنارش بود به اسم های منا ، مینا ، مصطفیمن فقط با سر سلام می کردم بابا : شهرام و که می شناسی فقط با سر تاکید کردم این عمه سلماز این آقای دکتر فرامرز مرادی ، دخترشون شادیخوب دیگه تموم شد بابا رو کرد به همه : اینم دختر من سوگند همه که می شناسیدشبعضی ها : بله و بعضی ها سر تکون دادند .سلام عموبرگشتم از دیدن جمشید حسابی ترسید و دست بابا رو محکم گرفتم . همه متوجه شدند ولی به روی خودشون نیاوردندجمشید اومد جلو دستش آورد که با من دست بده : سلام سوگند خانممن به دستش بعد به خودش نگاه کردم و هیچ عکس العملی نشون ندادمبابا : سوگند جان این جمشید پسر عمو موسیجمشید دستش و جمع کرد خیلی ترسیده بودم دست خودم نبود . بابا روی مبل نشست منم کنارش نشستم دستم هنوز تو دستش بود ، دستم و از دستش بیرون آورد و انداخت دورمبهاره از پله ها اومد پایین : بیا سوگند جون برین لباس ها تو عوض کنفقط سرم و به عنوان مخالفت تکون دادمبهاره : چرا رنگت پریدهرفت توی آشپزخونه و برام آب قند آورد : بیا سوگند بخور عزیزمدستم می لرزید نمی تونستم لیوان تو دستم نگه دارم بزور یکم خوردممنیژه : اون روز شجاع تر بودیعمه سولماز : آره فکر می کردم الآن که بیای همه ما رو یک تنه حریفیبازم حرفی نزدمسلطان : اون مال اون روز بوده حالا فهمیده چه قومی دارهبازم حرفی نزدم بهاره متوجه شده بود حالم اصلاً رو به راه نیستبابا : پاشو بریم بالا یکم استراحت کنهمراهش از پله ها رفتم بالا ،یک اتاق به من داده بود تا وارد شدم و دیدم یک تخت بیشتر نداره : یعنی شب باید اینجا تنها بمونمبهاره با تعجب : آره مگه تو خونه با کی می خوابی: اونجا خونه استبابا : من اینجا می خوابم تو با بهاره بخواببه بهاره نگاه کردم ببینم اونم راضی یا نهبهاره سریع : آره عزیزم این کار رو می کنیم شب تا صبح با هم حرف می زنیم .بابا وسایلش و برد توی اتاقی که برای من در نظر گرفته بودند و وسایل من و آورد تو اتاق بهاره حالم اصلاً رو به راه نبود خودم احساس می کردم سرم گیج می رفتبابا رفت و بعد چند دقیقه اومد رو کرد سمت در : شهرام بیا تو فشارش و بگیر: فشارم و برای چی ؟شهرام اومد داخل اصلاً به من توجه ای نکرد فشارم و گرفت : فشارش پایین بهتر یک سرم بهش وصل کنیم: نه من خوبم نیازی به سرم ندارم فقط باید یکم استراحت کنمشهرام : هر طور دوست داریاز اتاق رفت بیرونبابا هر چی باهام صحبت کرد که راضی بشم سرم بزنم ولی جواب من همش نه بود . سر میز شام حاضر نشدم و تو اتاق موندم شب تا صبح ام با کابوس از خواب پریدم همش میدیم سلطان می خواهد من و مجبور کنه صیغه شهرام یا جمشید بشم .بابا هر چی می گفت من کنارتم ولی من چیزی نمی فهمدیم ، نزدیکی های صبح بود که خوابم برد وقتی بیدار شدم دیدم تو بغل بابا خوابیدم از جام بلند شدم و به اطراف نگاه کردم در باز شد اول ترسیدم بعد دیدم بهاره است تا دید من بیدارم : سلام ، خوبی ؟: آره ، چرا بابا اینجا خوابیدهبهاره خندید : یعنی دیشب یادت نمیادکمی فکر کردم و کابوس هام یادم اومد : دیشب نگذاشتم بخوابید آرهبهاره کنارم نشست : سوگند یکم محکم باش می دونم اون مدت خیلی بهت فشار اومده ولی سعی کن فراموش کنی: دست خودم نیست بهاره جونبهاره : نباید بهشون فکر کنی اینجا کسی دیگه نمی تونه اذیتت کنه سلیمان مثل شیر پشتتبرگشتم به بابا نگاه کردم که خوابیده بودبهاره خندید : الآن نمی گم ها وقتی بیداره رو میگمخندیدم از صدای خنده من و بهاره بابا از جاش پرید : ببخشید بیدارت
۱۱:۱۳
ون کردیم
بابا به من نگاه کرد : خوبی: آره خوبم ، ببخشید دیشب اذیتتون کردمبابا بغلم کرد و شروع کرد به قلقلک دادم و من بلند بلند می خندیدم و التماس می کردم ولم کنه . بهاره به ما می خندید .بالاخره بابا ولم کرد و من سریع بلند شدم : من که رفتم حمامبابا خندید : یعنی خراب کاری کردی دختر: بابا خیلی بدیبهاره بلند بلند خندیدرفتم توی حمام و به خودم توی آینه نگاه کردم : سوگند اینجا باید قوی باشی نذاری کسی با حرفهاش اذیتت کنهدوش گرفتم از حموم اومدم بیرون یک بلوز و دامن پوشیدم و رفتم بیرون آروم بالا پله ها ایستادم و نفس عمیقی کشیدم و رفتم پایین سلطان نشسته بود تا من دید نگاهم کرد منم بهش نگاه کردم : سلام آقابزرگسلطان اخم هاش و توی هم کرد : علیک سلام ؛ سلطانلبخندی زدم : چشم آقا بزرگعمه سولماز و منیژه اومدند : سلاممنیژه اومد طرف : سلام دختر عمو خوبی ؟: بلهعمه سولماز خیلی جدی : سلام: منیژه جون بابا رو ندیدیعمه سولماز به جای منیژه جواب داد توی آشپزخونه هستند ؛ با اجازه ای گفتم و رفتم توی آشپزخونه شهرام و جمشیدم توی آشپزخونه بودند : سلامجمشید به من نگاهی کرد : سلام عموزادهشهرام ولی جواب سلام و نداد منم اصلاً بهش محل ندادمبهاره : بشین سوگند جون من برات چایی می ریزم: مرسی بهاره جونبابا : خوب برنامه امروز چیهشهرام : کی اینجا برنامه داشته ، هر کی هر کار دوست داره می تونه بکنه ، فقط مراقب باشید سلطان عصبانی نشهاحساس کردم این حرفش با منه رو کردم به بابا : حالا که کسی برنامه نداره میان بریم والیبال بازی کنیمبابا : آره خوب: بهاره جون شما هم میامبهاره : اره خیلی وقتم هست بازی نکردم: فقط توپ داریمجمشید : آره اینجا تا دلت بخواهد توپ هست ولی هیچکس حق نداره بازی کنه: چرا ؟شهرام : چون سلطان حوصله سر و صدا نداره: اگه من راضیش کردم چی ؟شهرام : شتر در خواب بینداخم هام توی هم کردم : بی ادب شتر خودتیبابا یک زد پشت سر شهرام : بی ادب تو به دختر من میگی شتر خوب من به شادی شما بگم پنبهشهرام : بگو دایی راحت باشچای رو خوردم تا حالا خیلی روی خودم فشار آورده بودم که از کسی نترسم و بتونم بهتر برخورد کنم به قول دایی ناصر باید اعتماد می کردمصبحانه رو که خوردم : بابا بریمبابا : اول سلطان باید راضی بشهاز جام بلند شدم رفتم بیرون ، دیدم همشون پشت سر من اومدن بیرونسلطان روی صندلی نشسته بود و عمه سولماز داشت براش روزنامه می خوندرفتم جلو : آقابزرگسلطان اخم هاش و کرد توی هم : چی می خواهییکم خودم و لوس کردم : آقا بزرگ اجازه میدم ما والیبال بازی کنیمسلطان به من نگاه کرد : بدون سر و صدا: آقا بزرگ میشه با توپ بازی کرد اونم بدون سر و صداسلطان : پس بازی نکنیدرفتم جلو و سرش و بوسیدم : مرسی آقا بزرگ که اجازه دادیدعمه سولماز خنده اش گرفت روزنامه رو آورد بالا منم رو کردم به بابا : بابا بیا آقابزرگ اجازه داد که بازی کنیم.دو گروه شدیم من ، بابا ، بهاره ، منیژه و مینا تو یک گروه بودیم بقیه تو یک گروه شروع کردیم به بازی کردن اولین گل و من زدم و شروع کردم به دست زدن . بقیه هنوز جرات نمی کردند و سعی می کردند بی سر و صدا بازی کنند .گل دومم زدم و جیغ خوشحالی کشیدم شروع کردم به کورکوری خوندن برای تیم مقابلیواش یواش اونهام یخشون باز شد ساعت دو بود که بازی رو تموم کردیم اونم چون زن عمو ستاره اومد گفت بیان ناهار و گرنه هنوز بازی می کردیم .دست هام و شستم رفتم توی حال تنها جای که خالی بود بین بابا و سلطان بود مجبور شدم و رفتم اونجا نشستمسلطان : همیشه باید دیر برسی: ببخشید آقا بزرگسلطان نگاهی به من کرد ، سرش و تکون داد . همه شروع کردند به خوردن بابا برای من برنج کشید آروم : مرسی باباییبابا هم همون طور جوابم و داد : خواهش می کنمسلطان دوباره به من و بابا نگاهی کرد بهش لبخندی زدم . سلطان غذاش و خورد رفت استراحت کنه قبل از اینکه از اتاق خارج بشه : دختر شیطون وای به حالت اگه ازت صدا بشنوممنم بلند : چشم آقابزرگسلطان رفت وقتی همه مطمئن شدند که سلطان رفته شروع کردند به خندیدنعمو موسی به من نگاهی کرد : چطوری سلطان اجازه داد شما ها با توپ بازی کنیدعمه سولماز داستان و تعریف کرد همه خندیدن چشمم افتاد به شهرام که نمی خندید و خیلی جدی غذاش و می خورد .زن عمو ستاره : پس یکی توی این خاندان مثل سلطان شدشهرام به من نگاهی کرد ، دلم می خواست چشم هاش و دربیارمبرای استراحت به اتاقی رفتم که اول برام در نظر گرفته بودند بابا اومد داخل تعجب کرد : می خواهی اینجا باشی: آره اگه ایراد ندارهبابا : هر طور دوست داری
بابا رفت بیرون روی تخت دراز کشیدم احساس کردم بوی عرق گرفتم بلند شدم می خواستم برم دوش بگیرم که یادم اومد لباس هام توی اتاق دیگه است .کلاه بابا رو دیدم برداشتم و آروم از ویلا زدم بیرون و به طرف دریا رفتم خوشبختانه ویلا ساحل اختصاصی داشت رفتم کنار دریا و پام
بابا به من نگاه کرد : خوبی: آره خوبم ، ببخشید دیشب اذیتتون کردمبابا بغلم کرد و شروع کرد به قلقلک دادم و من بلند بلند می خندیدم و التماس می کردم ولم کنه . بهاره به ما می خندید .بالاخره بابا ولم کرد و من سریع بلند شدم : من که رفتم حمامبابا خندید : یعنی خراب کاری کردی دختر: بابا خیلی بدیبهاره بلند بلند خندیدرفتم توی حمام و به خودم توی آینه نگاه کردم : سوگند اینجا باید قوی باشی نذاری کسی با حرفهاش اذیتت کنهدوش گرفتم از حموم اومدم بیرون یک بلوز و دامن پوشیدم و رفتم بیرون آروم بالا پله ها ایستادم و نفس عمیقی کشیدم و رفتم پایین سلطان نشسته بود تا من دید نگاهم کرد منم بهش نگاه کردم : سلام آقابزرگسلطان اخم هاش و توی هم کرد : علیک سلام ؛ سلطانلبخندی زدم : چشم آقا بزرگعمه سولماز و منیژه اومدند : سلاممنیژه اومد طرف : سلام دختر عمو خوبی ؟: بلهعمه سولماز خیلی جدی : سلام: منیژه جون بابا رو ندیدیعمه سولماز به جای منیژه جواب داد توی آشپزخونه هستند ؛ با اجازه ای گفتم و رفتم توی آشپزخونه شهرام و جمشیدم توی آشپزخونه بودند : سلامجمشید به من نگاهی کرد : سلام عموزادهشهرام ولی جواب سلام و نداد منم اصلاً بهش محل ندادمبهاره : بشین سوگند جون من برات چایی می ریزم: مرسی بهاره جونبابا : خوب برنامه امروز چیهشهرام : کی اینجا برنامه داشته ، هر کی هر کار دوست داره می تونه بکنه ، فقط مراقب باشید سلطان عصبانی نشهاحساس کردم این حرفش با منه رو کردم به بابا : حالا که کسی برنامه نداره میان بریم والیبال بازی کنیمبابا : آره خوب: بهاره جون شما هم میامبهاره : اره خیلی وقتم هست بازی نکردم: فقط توپ داریمجمشید : آره اینجا تا دلت بخواهد توپ هست ولی هیچکس حق نداره بازی کنه: چرا ؟شهرام : چون سلطان حوصله سر و صدا نداره: اگه من راضیش کردم چی ؟شهرام : شتر در خواب بینداخم هام توی هم کردم : بی ادب شتر خودتیبابا یک زد پشت سر شهرام : بی ادب تو به دختر من میگی شتر خوب من به شادی شما بگم پنبهشهرام : بگو دایی راحت باشچای رو خوردم تا حالا خیلی روی خودم فشار آورده بودم که از کسی نترسم و بتونم بهتر برخورد کنم به قول دایی ناصر باید اعتماد می کردمصبحانه رو که خوردم : بابا بریمبابا : اول سلطان باید راضی بشهاز جام بلند شدم رفتم بیرون ، دیدم همشون پشت سر من اومدن بیرونسلطان روی صندلی نشسته بود و عمه سولماز داشت براش روزنامه می خوندرفتم جلو : آقابزرگسلطان اخم هاش و کرد توی هم : چی می خواهییکم خودم و لوس کردم : آقا بزرگ اجازه میدم ما والیبال بازی کنیمسلطان به من نگاه کرد : بدون سر و صدا: آقا بزرگ میشه با توپ بازی کرد اونم بدون سر و صداسلطان : پس بازی نکنیدرفتم جلو و سرش و بوسیدم : مرسی آقا بزرگ که اجازه دادیدعمه سولماز خنده اش گرفت روزنامه رو آورد بالا منم رو کردم به بابا : بابا بیا آقابزرگ اجازه داد که بازی کنیم.دو گروه شدیم من ، بابا ، بهاره ، منیژه و مینا تو یک گروه بودیم بقیه تو یک گروه شروع کردیم به بازی کردن اولین گل و من زدم و شروع کردم به دست زدن . بقیه هنوز جرات نمی کردند و سعی می کردند بی سر و صدا بازی کنند .گل دومم زدم و جیغ خوشحالی کشیدم شروع کردم به کورکوری خوندن برای تیم مقابلیواش یواش اونهام یخشون باز شد ساعت دو بود که بازی رو تموم کردیم اونم چون زن عمو ستاره اومد گفت بیان ناهار و گرنه هنوز بازی می کردیم .دست هام و شستم رفتم توی حال تنها جای که خالی بود بین بابا و سلطان بود مجبور شدم و رفتم اونجا نشستمسلطان : همیشه باید دیر برسی: ببخشید آقا بزرگسلطان نگاهی به من کرد ، سرش و تکون داد . همه شروع کردند به خوردن بابا برای من برنج کشید آروم : مرسی باباییبابا هم همون طور جوابم و داد : خواهش می کنمسلطان دوباره به من و بابا نگاهی کرد بهش لبخندی زدم . سلطان غذاش و خورد رفت استراحت کنه قبل از اینکه از اتاق خارج بشه : دختر شیطون وای به حالت اگه ازت صدا بشنوممنم بلند : چشم آقابزرگسلطان رفت وقتی همه مطمئن شدند که سلطان رفته شروع کردند به خندیدنعمو موسی به من نگاهی کرد : چطوری سلطان اجازه داد شما ها با توپ بازی کنیدعمه سولماز داستان و تعریف کرد همه خندیدن چشمم افتاد به شهرام که نمی خندید و خیلی جدی غذاش و می خورد .زن عمو ستاره : پس یکی توی این خاندان مثل سلطان شدشهرام به من نگاهی کرد ، دلم می خواست چشم هاش و دربیارمبرای استراحت به اتاقی رفتم که اول برام در نظر گرفته بودند بابا اومد داخل تعجب کرد : می خواهی اینجا باشی: آره اگه ایراد ندارهبابا : هر طور دوست داری
بابا رفت بیرون روی تخت دراز کشیدم احساس کردم بوی عرق گرفتم بلند شدم می خواستم برم دوش بگیرم که یادم اومد لباس هام توی اتاق دیگه است .کلاه بابا رو دیدم برداشتم و آروم از ویلا زدم بیرون و به طرف دریا رفتم خوشبختانه ویلا ساحل اختصاصی داشت رفتم کنار دریا و پام
۱۱:۱۳
و توی آب زدم .از این که سلطان و مسخره می کنی لذت می بری نه ؟برگشتم شهرام بود : اینجا چکار می کنی ؟شهرام اومد رو به روم ایستاد : چرا اون پیرمرد و مسخره می کنی: من مسخره اش نمی کنمشهرام : می دونی دوست نداره بهش بگی آقابزرگ چرا بهش میگیاخم هام توی هم کردم : چون سلطان اسم ترسناکیشهرام : خانوم کوچولو: اصلاً به تو ربطی نداره اگه خودش نخواهد مثل قبل مخالفت می کنهشهرام : شاید نمی خواهد باعث بشه مثل دیشب بشی: تو از دیشب چی می دونی ؟شهرام : من نه همه می دونند که تا صبح کابوس دیدی صدای جیغت تو ویلا پیچیده بود: خوب چکار کنم دست خودم که نبود ، اون خواست که اینطوری بشهشهرام : اگه تو اون روزی که اومدی لجبازی نمی کردی این اتفاق ها نمی افتاد: اون می خواست از من زهر چشم بگیرشهرام : می گرفت: که بشم مثل تو یا مثل بقیه من دوست ندارم از کسی که خوشم نیاد همونجا ابراز می کنمشهرام : حالا سلطان کدوم طرف: نمی دونمبه طرف ویلا به راه افتادم از دست شهرام عصبی شده بودمکجا بودی سوگندیکدفعه پریدم از دیدن جمشید شوکه شدم: کنار ساحلجمشید : شهرام و ندیدی: چرا اونم کنار ساحل بوداز کنارش گذشتم و رفتم تو اتاقم ، در از تو قفل کردم و روی تخت نشستم سرم خیلی درد گرفته بود با لباس رفتم زیر دوش آب سرد ایستادم همونجا روی زمین زیر دوش نشستم سرم از درد داشت می ترکید کمی سردم شد آب و یکم گرم کردم و باز همونجا نشستم .نمی دونم چقدر تو همون حالت بودم که با صدای در به خودم اومدم از حمام اومدم بیرون و در باز کردم بهاره تا من دید اومد تو : دختر تو چکار کردی کجا بودی ؟: تو حمومبهاره : باز چی شده ؟اشک هام ریخت رفتم توی بغل بهاره و اون نوازشم کرد کمی که آروم شدم : برو تو حموم تا من برات لباس و حوله بیارماز حمام اومد بیرون حوله رو دورم گرفتم و روی تخت نشستم صدای در اومد : بلهدر باز شد و شهرام اومد تو وقتی من و با حوله دید : ببخشید بعد میاماز جام بلند شدم : چکارم داریشهرام دستی تو موهاش کشید و در بست اومد جلوم ایستاد : بابت ظهر متاسفم یکم تند رفتم: خوب برو بیرونشهرام : این یعنی که بخشیدیم: خودت چی فکر می کنیشهرام : فقط می تونم بگم متاسفم: برو بیرون دیگه نمیخواهم باهات حرف بزنمشهرام : به درک: خیلی بی ادبی ، خوب همین حالا داشتی ازم عذرخواهی می کردیشهرام اومد طرفم : اشتباه کردمعصبانی رفت بیرون در و از تو قفل کردم و لباس پوشیدم ، موهام و خشک کردم و از اتاق خارج شدمرفتم پایین دیدم همه نشستند و هر کسی با بغل دستش حرف می زنه دیدم سلطان کنار میز شطرنج نشسته بود و داشت به صفحه شطرنج نگاه می کرد رفتم طرفش : سلامسلطان سرش و بلند کرد : سلام چی می خواهی: اهل شطرنج هستیدسلطان : با بچه ها بازی نمی کنممنم همچین مور مورم شد : می ترسید ببازیدبه من نگاهی کرد : چقدر بلدی: اونقدر بلدم که شما از من شکست بخوریدسلطان : بیا بشین اگه باختی دیگه حق نداری بهم بگی آقابزرگ: اگه بردم چی ؟سلطان : تا عمر داری می تونی من و آقا بزرگ صدا کنی: قبولنشستم اون سمت سفید بود پس بازی رو اول شروع کرد کسی اول حواسش به ما نبود ولی یواش یواش همه دور ما جمع شدند بالاخره بعد از یک ساعت بازی می تونستم ببرمش ولی گذاشتم اون برنده بشه .از جام بلند شدم دستم و طرفش بردم : بازی جوان مردانه ای بود خیلی لذت بردمسلطان از جاش بلند شد : منم خیلی لذت بردم ؛ کجا شطرنج و یاد گرفتی ؟لبخندی زدم : از کتاب های و CD های آموزشیسلطان سرش و تکون داد
۱۱:۱۳
پایان فعالیت
۱۱:۱۳
سلام دوستان گلم شرمنده نتونستم براتون فعالیت کنم درگیر درس هام بودم آلان میریم برای فعالیت
۱۷:۰۸
پارت هفتم رمان نرگسبا اجازه سلطانهمه با تعجب به من نگاه کردنداومدم برم که سلطان صدام کرد برگشتم : نمی خواهد به من بگی سلطان من باختم و تو اجازه داری به من بگی آقابزرگ: ولی شما که بردیدیسلطان : می دونم که می تونستی ببری: ولی خوب بازی برد و باخت داره و من بازنده هستمسلطان : خیلی لجبازی بهت دستور دادم نه خواهشسرم و آروم پایین آوردم و به طرف در خروجی رفتم نفس عمیقی کشیدم و روی صندلی نشستم بهاره اومد بیرون و کنارم نشست : با روش خودش شکستش دادی: من احساس می کنم لذت می بره که باهاش رقابت می کنمبهاره خندید : منم همین حس و دارمتوی مدت رابطه من با همه فامیل خوب شد جز شهرام هر وقت به هم می رسیدیم فقط دعوامون می شد سر کوچک ترین چیزی دعوا می کردیم .بعد از یک هفته بابا اعلام کرد که ما بر می گردیم ، سلطان مخالفت کرد و گفت زود برای برگشت من خسته شده بودم مخصوصاً که همش با شهرام دعوا می کردم .مجبور شدیم یک هفته دیگه به خاطر سلطان بمونیم .سر ظهر بود همه خوابیده بودند و من حوصله ام سر رفت بلند شدم به طرف ساحل رفتم خوشبختانه سایه بون بود همون زیر نشستم و با ماسه ها بازی می کردم . صدای شهرام و شنیدم که داشت به طرف دریا می اومد هیچ راه فرار نداشتم باید باهاش رو برو می شدم اونم وقتی من و دید ابروش و بالا داد اومد طرفمآروم : بر خرمگس معرکه لعنتصحبتش و تموم کرد : چی شده دختر دایی عزیز اومده اینجا و تنها نشسته: اومدم فضول هام و بشمارمشهرام : خوب شمردی رفع زحمت بفرمائید: اول من اومدم پس تو بروگوشیش دوباره زنگ زد : برو به تلفنت برسهمونجا نشست تلفنش و جواب داد صدای دختر می اومد من اصلاً محل ندادم ولی گوشم صداش و می شنیدشهرام : نه عزیزم نمی تونم بیام فعلاً با خانواده اومدم شمالدختر : شهرام من و گذاشتی سر کارشهرام : ببین من نمی تونم الآن صحبت کنم یک فضول اینجاست که باید برمدختر : باشه برو ولی شب بهم زنگ بزن دوستت دارمشهرام : منم همین طور عزیزم . خوب فضولی کردی دیگه نه: می خواستی بری اونطرف حرف بزنی اومدی کنار من نشستی می خواهی نشنومشهرام : می تونی گوش نکنی: حالا انگار چقدر مهم بودشهرام : برای شما که نباید مهم باشه برای من مهم: خدا کنه داماد بشی ما هم یک عروسی دعوت بشیمشهرام : تو که چند وقت پیش عروسی خواهرت بود: خیلی وقت گذشته حالا یکی از طرف خاندان بابا باشه خوبه با بقیه فامیلم آشنا میشمشهرام عصبی شد : خیلی پرویی: من پرروم یا تو اومدی جلوی من قربون صدقه دوست دخترت میری ، حالا پاشو بروشهرام نشست دیدم داره دعوامون میشه بلند شدم تا برم داخل : چی کم آوردی ؟: برای چی کم بیارمشهرامم بلند شد و با موبایل به لپ ام زد : نکن شهرام داری عصبی می کنیشهرام : کو عصبی بشوگوشی رو از دستش چنگ زدم و به طرف دریا دویدم اونم دنبالم دوید گوشیش و پرت کردم همون جلو ها افتاد توی آبشهرام : خیلی بچه ای: من که بهت گفتم اذیتم نکنشهرام به طرف دریا رفت و شروع کرد به گشتن ، دلم سوخت گوشیش خیلی گرون بود منم رفتم و شروع کردم به گشتنشهرام با عصبانیت : برو نمی خواهم دنبالش بگردی: به جهنم تقصیر من بود که دلم برات سوخت ، گفتم شب می خواهی با دوست دخترت حرف بزنی تلفن نداریشهرام با عصبانیت هولم داد افتادم توی آب منم عصبی شده بودم بلند شدم و هولش دادم اونم افتاد توی آببه طرف ویلا دویددم اونم دنبالم دوید دستم و گرفت کشید سمت خودش : خیلی بچه ای: تو بچه ای که اومدم کمکت بهم توهین می کنیبهش زل زدم برای یک لحظه هیچی نفهمیدم فقط دستم و بلند کردم بزنم تو گوشش که دستم و گرفت : خیلی بی شعوری به طرف ویلا دویدم رفتم توی اتاقم و به در تکیه دادم بعد اومدم جلوی آینه ایستادم و دست روی لبم کشیدم باورم نمی شد بهش اجازه داده بودم . وقتی همه بیدار شدند مجبور شدم برم پایین کنار منیژه نشستم و سعی کردم اصلاً به شهرام نگاه نکنمعمو فرامرز داشت به شهرام غر میزد می گفت : آخه پسر چرا مراقب نبودی این گوشی به این گرونی رو فاتحش و خوندیشهرام که داشت با سشوار خشکش می کرد : فدا سرتعمه سولماز : آره دیگه هر چی خراب میشه میگی فدا سرتسرم و انداخته بودم پایین و با لیوان چایی که تو دستم بود بازی می کردمبابا : چیزی شده سوگند باباشونه هام بالا انداختم : نه ، حوصله ام سر رفتهجمشید : آره منم موافقم بیان بریم بیرون شهرام میایشهرام : نمی دونممنیژه دستم و گرفت : پاشو سوگند تا مخالفت نکردند بریم بیرون .با منیژه رفتم بالا لباس پوشیدم و اومدم پایین دیدم شهرام هنوز داره موبایلش و خشک می کنهبابا : شهرام یعنی اینقدر موبایلت مهم که باید همین شبی درست بشه
با حرف بابا دلم یهو گرفت یاد قرارش با اون دختر افتادمشهرام : آره داییبابا : سوگند تو که از گوشیت استفاده نمی کنی بدهش به این بیچاره: باشه بابارفتم بالا و با گوشی اومدم پایین سیم کارت و برداشتم و گوشی رو دادم به بابابابا هم گوشی
با حرف بابا دلم یهو گرفت یاد قرارش با اون دختر افتادمشهرام : آره داییبابا : سوگند تو که از گوشیت استفاده نمی کنی بدهش به این بیچاره: باشه بابارفتم بالا و با گوشی اومدم پایین سیم کارت و برداشتم و گوشی رو دادم به بابابابا هم گوشی
۱۷:۰۸
رو داد به شهرامشهرام : سیم کارتشم سوختهبابا : سوگند بابا سیم کارتتم بدهبهش نگاه نکردم فقط : به تلفن های من جواب ندین لطفاًشهرام : نه نمیدمبابا : آی شهرام مراقب باش این و توی آب نندازیشهرام خندید : چشم دایی جانبا دو ماشین رفتیم من ، شادی ، مصطفی تو ماشین شهرام نشستیم می خواستم با منیژه باشم ولی نشد چون قرعه کشی کردند و از شانس بد با شهرام افتادمگوشیم زنگ زد شهرام به طرفم گرفت : بیا رسولگوشی رو گرفتم : سلام رسول جون خوبی ؟رسول : بابا بی معرفت دیگه یاد داداش خوبت ، گلت ، مهربونت و خوشگلت نمی کنی: یکم برای خودت کارت تبریک بفرسترسول : خیلی نامردی باشه حالا بهت نمیگم منم شمالمرنگم پرید : کجای شمال ؟رسول : با یکی دو تا از دوست هام اومدم رامسر تو هم که رامسری می تونی بیای ببینمت دلم خیلی برات تنگ شدهمسیر ما هم هتل رامسر بود : آره الآن داریم میرم هتل رامسررسول : الهی فدات بشم من الآن اینجام منتظرت می مونم تا بیای باشه: باشه داداشیگوشی رو قطع کردم و دادم به شهرام اصلاً بهش نگاه نمی کردم .شهرام : رسول هتل رامسر: آرهشهرام : خوبه همدیگر و می بینیمرسیدیم دل تو دلم نبود از ماشین پیاده شدیم و رفتیم داخل خدا خدا می کردم که شهرام و رسول دعواشون نشهشهرام هم قدم من شد : رسول اونجاستبرگشتم بهش نگاه کردمشهرام لبخند زد : چه عجب بهم نگاه کردیدوباره سرم و انداختم پایین : بهتر تو نیای پیش رسول نمی خواهم دعواتون بشهشهرام : نگران منی یا اون: نگران خودمم که روزم خراب بشهشهرام خندید : خیلی نامردی ، رسول داره برات دست تکون میدهاز بچه ها جدا شدم و به طرف رسول رفتم ، رسول تمام چشمش پیش شهرام : سلام داداشیرسول و بغل کردمرسول : این اینجا چکار می کنه: خوب پسر عمه گرامرسول : تو با این ها اومدی مسافرت: اره مگه چشونرسول بهم نگاهی کرد : چرا سلیمان با این ها تو رو آورد مسافرت: رسول بالاخره که چی اینها جزو خانواده من هستند پس باید بهشون عادت کنمرسول دستم و گرفت کنار خودش نشوند : اذیتت که نکردن: رسول دیوونه شدی سلیمان باهامببخشیدسرم بلند کردم رسول ایستاد منم از ترسم ایستادم شهرام : سلام رسول جان از دیدنت خوشحال شدم دستش و جلو آورده بود تا با رسول دست بدهرسول به دستش توجه نکرد و : ولی من اصلاً خوشحال نشدمشهرام لبخندی زد : سوگند جان ما با بچه میرم قسمت بازارش خواستی بیا اونجا ، شماره خودت تو که یاد داری: بله بلدم شما بریدشهرام از رسول خداحافظی کرد رفت روی مبل نشستمرسول : گوشیت دست اون چکار میکنه: زدم گوشیش و سوزندم ولی کسی خبر ندارهرسول : دمت گرم ، هنوز از اینکارها می کنی: آره باید بیام برات تعریف کنم با سلطان چکار کردمرسول : برام تعریف کنتمام جریان های که اتفاق افتاده بود تعریف کردم الی از اتفاقی که بین خودم و شهرام افتاد رسول همش می خندید .: تو بگو چه خبررسول : اومدم مرخصی بیست روز مرخصی داشتم گفتم یکی دو روزش با بچه بیام اینجا: کیا هستندرسول : از دوست های قدیمی: شهرام و می شناشندرسول : آره بابا به خوبی ، بیا اسمش و آوردیم سر و کلش پیدا شدشهرام با یکی دو تا پسر اومد سمت ما رسول رفت طرفشون و من همون جا روی مبل نشستمشهرام اومد طرف و دستش و دراز کرد : پاشو می خواهیم بریم ویلانمی خواستم دست شهرام بگیرم : سوگند بهتر دستم و بگیر و گرنه دعوا میشه هاچاره ای نداشتم دست شهرام و گرفتم ، بلند شدم و به طرف رسول رفتم اون دو تا پسر با تعجب من و نگاه می کردند رسول ام حسابی عصبانی بود با اون ها احوال پرسی کردم ، رسول و بغل کردم و بوسیدم : خداحافظ داداشیرسول ام : مراقب خودت باشوقتی می خواستیم بریم شهرام بازوم گرفت و با هم قدم شدیم : میشه دستم و ول کنیشهرام : نه تا رسول باشه جلوی بچه ها من و ضایع کنه: من این وسط چه گناهی کردم
شهرام : گناه های تو که خیلی زیاد از همه مهم تر و تازه ترش انداختن گوشی من توی آباز در هتل که خارج شدیم شهرام بازوم ول کرد گوشی زنگ زد : رسول . بله آقا رسولاون دختر دایی من پس نمی تونی هیچ غلطی بکنی اگه خودشم نمی خواست دستش و به من نمی داد گوشی رو قطع کرد: خیلی نامردیشهرام خندید : کجاش و دیدی پرنسسسوار ماشین شهرام شدم قرار شد بریم یکجا غذا بخوریم کوفت می خوردم بهتر از غذا خوردن بودهمه یک ساندویچی سفارش دادند ولی من گفتم گرسنه نیستم اونقدر حرص خورده بودم که دیگه اشتها نداشتم . بچه ها نشستند به خوردن از خوردن اون ها حال من بد شد بلند شدم و به طرف دریا رفتم و به صداش گوش کردم .منیژه اومد کنارم : با شهرام باز دعوات شد نه ؟: داره دیوونه ام می کنه منیژه دوست دارم زودتر برگردممنیژه : سوگند باور کن شهرام پسر خوبیهبرگشتم سمتش : نمی خواهم در موردش بشنوم ببخشیدمنیژه سرش و تکون داد : باشه عزیزم معلومه بد جوری اذیتت کردهموقع برگشت می خواستم تو ماشین جمشید بشینم که شهرام نگذاشت گفت همون طور که ا
شهرام : گناه های تو که خیلی زیاد از همه مهم تر و تازه ترش انداختن گوشی من توی آباز در هتل که خارج شدیم شهرام بازوم ول کرد گوشی زنگ زد : رسول . بله آقا رسولاون دختر دایی من پس نمی تونی هیچ غلطی بکنی اگه خودشم نمی خواست دستش و به من نمی داد گوشی رو قطع کرد: خیلی نامردیشهرام خندید : کجاش و دیدی پرنسسسوار ماشین شهرام شدم قرار شد بریم یکجا غذا بخوریم کوفت می خوردم بهتر از غذا خوردن بودهمه یک ساندویچی سفارش دادند ولی من گفتم گرسنه نیستم اونقدر حرص خورده بودم که دیگه اشتها نداشتم . بچه ها نشستند به خوردن از خوردن اون ها حال من بد شد بلند شدم و به طرف دریا رفتم و به صداش گوش کردم .منیژه اومد کنارم : با شهرام باز دعوات شد نه ؟: داره دیوونه ام می کنه منیژه دوست دارم زودتر برگردممنیژه : سوگند باور کن شهرام پسر خوبیهبرگشتم سمتش : نمی خواهم در موردش بشنوم ببخشیدمنیژه سرش و تکون داد : باشه عزیزم معلومه بد جوری اذیتت کردهموقع برگشت می خواستم تو ماشین جمشید بشینم که شهرام نگذاشت گفت همون طور که ا
۱۷:۰۸
ومدیم بر می گردیم .وقتی برگشتیم ویلا همه خوابیده بودند آروم و بی صدا رفتم توی اتاق در از داخل قفل کردم بدبختی گوشی ام نداشتم تا از دل رسول در بیارم لباس عوض کردم روی تخت دراز کشیدم ، تازه گیج خواب شدم که صدای در شنیدم از جام پریدم در آرم باز کردم دیدم شهرام: چکار داریشهرام : شرمنده بیدارت کردم شارژ گوشی تموم شد شارژش و می خواهم برگشتم داخل برق و روشن کردم از توی چمدون شارژش و پیدا کردم رفتم بهش دادم : بیاشهرام : آروم سرش و آورد جلو : مرسی عزیز دلمسرم و بردم عقب : گمشودر بستم و تا جایی که قفل می خورد قفل زدم و اومدم خوابیدم صبح با صدای در بیدار شدم : بلهبهاره : سوگند هنوز خوابی پاشو دیگه: چشم الآن میام لباس عوض کنمدیدم چشم هام هنوز خواب آلوده رفتم یک دوش گرفتم لباس پوشیدم و اومدم پایین هیچکس نبود رفتم توی آشپزخونه اونجا هم کسی نبودتو هنوز حاضر نیستیبرگشتم شهرام بود : بقیه کجا رفتند ؟شهرام : همه رفتند جنگل قرار شد تو حاضر شدی با من بری: بمیرم با تو جای نمیرمشهرام اومد کنارم نشست : بهتر تو خونه من و توییم بیشتر بهمون خوش میگذره: گوشیم و بدهشهرام : می خواهی چکار: بده کار دارمشهرام گوشی رو بهم داد زنگ زدم به رسولرسول با عصبانیت جواب داد دیگه چی می خواهی: سلام رسول چرا داد می زنیرسول : فکر کردم اون پسر پرو بی خاصیتشهرام کنارم نشست: مگه چی شده رسولرسول : بین تو اون چیه: هیچیرسول : پس اون چی میگه: رسول این داره دیوونه ام می کنه اگه بتونم می کشمششهرام می خندید و من بیشتر عصبانی میشدمرسول : نرگس اگه چیزی باشه که به من میگی نهاز جام بلند شدم و به دیوار تکیه دادم : معلوم رسولرسول : آخه دیشب: رسول نمی خواستم دعواتون بشهرسول : نگران من بودی یا اون: نگران خودمرسول خندید : ای خودخواه ؛ حالا اون بچه پرو کجاست: همینجا رو به روی من ایستادهرسول : برو آبجی کوچولو از دعوای من و اونم نترس: مراقب خودت باش داداشیگوشی رو قطع کردم و به طرف شهرام گرفتم : بیا اینم گوشیشهرام آروم سرش و جلو آورد : یک روز نگران من میشی خاطرت جمع: مگه تو خواب ببینیبرگشتم اتاقم و لباس پوشیدم . سوار ماشین شدم کنارش نشسته بود که گوشی زنگ زد باز رسول گوشی رو داد به : جانمرسول : کجایی ؟: دارم میرم جنگلرسول : با کی ؟: با شهرامیکهو ماشین جلوم و پیچید شهرامم نگه داشت رسول از ماشین پیاده شد : تو رو خدا دعوا نکنیدشهرام : اون برای دعوا اومدهدو تا دوستای رسول پیاده شدندمنم پیاده شدم شهرامم همین طور : سلام بچه ها ، کجا میرین ؟رسول دستش و آورد بالا که شهرام بزنه که دوستاش ریختند و گرفتنش اشک هام می ریخت : رسول تو رو خدا زشت کنار خیابونشهرام به طرفش رفت : چیه اگه سوگند خواهر تو دختر دایی من هست پس حالا چی برام قلدر بازی در میاریرسول : تو غلط می کنی اسم خواهر من و میاریاومدن با هم در گیر بشن رفتم وسط ایستادم : اگه می خواهین همدیگر و بزنیم اول باید من و بزنیدرسول : برو اونطرف: رسول بس کنشهرام : مثلاً می خواهی چه غلطی بکنی: شهرام تور و خدا ، رسول تو رو خدارسول : بزار تا من بهت بگم بچه پرروشهرام : من پرروم یا تو چرا نمی خواهی بفهمی و قبول کنی که سوگند دختر دایی منرسول : آره دیدم اون دفعه چطور پسر عمه بودی ، تو به من نارو زدی
شهرام : اون مال گذشته بود الآن ما تو حالیم ، بچسب حالرسول خودش و به شهرام رسوند و با مشت زد تو صورتش با هم درگیر شدند هر کاری می کردم نمی تونستم جدا شون کنم اون دو تایی دیگه ام هر کاری می کردند فایده نداشت .بالاخره داد زدم : به جهنم اونقدر همدیگر و بزنید تا بمیرید من که رفتمبه طرف ویلا راه افتادم رسول و شهرام همدیگر و ول کردند شهرام زودتر از رسول به من رسید دستم و گرفت صورتش حسابی خونی بود رسول ام رسید دست کمی از شهرام نداشتبرگشتم سمت دوست هاش : آب همراهتون داریدیکی شون : آره الآن میارمخودم از تو ماشین دستمال کاغذی برداشتم دوستش رو دست شهرام و رسول آب ریخت و اونها صورتشون و شستند : حالا به بابا چی بگمهمونجا روی زمین نشستم و سرم و تو دست هام گرفتمشهرام : نمی خواهد به دایی چیزی بگی ، اون با منرسول : چرا نگه بگو من اینطوریش کردم: من با شما دو تا چکار کنم ، کاش بر می گشتیم خونهرسول : می خواهی بیا خودم می برمت: رسول میشه یکم فکر کنی به عمه چی بگمشهرام : بهت گفتم نمی خواهد تو چیزی بگیرسول : بگو: میشه ساکت شین تا یک خاکی به سرم بریزمبه هر دوشون دستمال کاغذی دادم : رسول بهتر بری هتلرسول : یعنی تو من و به این می فروشی: رسول جون داداش گلم نمی تونم به همه بگم تو زدیش یکم به من فکر کنرسول : باشه من میرمرسول با ناراحتی به سمت ماشین رفت دنبالش رفتم : رسول جون از دستم ناراحت نشو جون حاج بابارسول برگشت سمتم اشک هام دیگه می ریخت بغلم کرد : می دونم دیونه بازی کردم ولی باور کن دلم خنک شدوسط گریه خنده ا
شهرام : اون مال گذشته بود الآن ما تو حالیم ، بچسب حالرسول خودش و به شهرام رسوند و با مشت زد تو صورتش با هم درگیر شدند هر کاری می کردم نمی تونستم جدا شون کنم اون دو تایی دیگه ام هر کاری می کردند فایده نداشت .بالاخره داد زدم : به جهنم اونقدر همدیگر و بزنید تا بمیرید من که رفتمبه طرف ویلا راه افتادم رسول و شهرام همدیگر و ول کردند شهرام زودتر از رسول به من رسید دستم و گرفت صورتش حسابی خونی بود رسول ام رسید دست کمی از شهرام نداشتبرگشتم سمت دوست هاش : آب همراهتون داریدیکی شون : آره الآن میارمخودم از تو ماشین دستمال کاغذی برداشتم دوستش رو دست شهرام و رسول آب ریخت و اونها صورتشون و شستند : حالا به بابا چی بگمهمونجا روی زمین نشستم و سرم و تو دست هام گرفتمشهرام : نمی خواهد به دایی چیزی بگی ، اون با منرسول : چرا نگه بگو من اینطوریش کردم: من با شما دو تا چکار کنم ، کاش بر می گشتیم خونهرسول : می خواهی بیا خودم می برمت: رسول میشه یکم فکر کنی به عمه چی بگمشهرام : بهت گفتم نمی خواهد تو چیزی بگیرسول : بگو: میشه ساکت شین تا یک خاکی به سرم بریزمبه هر دوشون دستمال کاغذی دادم : رسول بهتر بری هتلرسول : یعنی تو من و به این می فروشی: رسول جون داداش گلم نمی تونم به همه بگم تو زدیش یکم به من فکر کنرسول : باشه من میرمرسول با ناراحتی به سمت ماشین رفت دنبالش رفتم : رسول جون از دستم ناراحت نشو جون حاج بابارسول برگشت سمتم اشک هام دیگه می ریخت بغلم کرد : می دونم دیونه بازی کردم ولی باور کن دلم خنک شدوسط گریه خنده ا
۱۷:۰۸
م گرفت : خیلی دیوونه ای رسولرسول من و بوسید رفتبرگشتم سمت شهرام : پاشو بریم ویلا تا به این زخم ها برسم تا بقیه برنگشتنبا شهرام برگشتم ویلا با دستمال شروع کرده به تمیز کردن صورتش از بینش خون اومده بود: بهتر اول بری توی دستشویی صورت تو بشوری خیلی خونینمی تونست بلند بشه بهش کمک کردم وقتی از دستشویی اومد بیرون تازه کبودی ها دیده می شد: چرا می لنگیشهرام : پام درد می کنه شلوارش و داد بالا پاش حسابی کبود شده بود: ببین با خودتون چکار کردیشهرام : به تو ربطی نداره بین دو تا دوست از این اتفاق ها می افته: خوب می خواهی به بقیه چی بگیشهرام : میگم تو جاده یک ماشین جلوی ما رو گرفتند همین ، تو هم همین و بگو: اگه گفتند ماشینشون چی بوده چی بگمشهرام : بگو ماشین نداشتند ، اگه در مورد قیافه سوال کردند بگو اونقدر ترسیده بودم که به چهره هاشون نگاه نکردم: باشهشهرام رفت توی اتاقش دلم می خواست بدونم چه بلایی سر رسول اومده خیلی نگرانش بودم گوشیمم دست شهرام بود برای همین رفتم بالا حالا نمی دونستم اتاقش کدوم یکی هست . یکی یکی در اتاق ها رو زدم تا بالاخره اتاقش و پیدا کردمچی کار داری ؟: میشه گوشی رو بِدیشهرام : می خواهی چکار ؟: می خواهم به رسول زنگ بزنمشهرام : بیا تودر باز کردم و رفتم داخل شهرام روی تخت دراز کشیده بود : گوشی رو بدهشهرام : به یک شرط: چه شرطی ؟شهرام : همین جا باهاش حرف بزن: شاید بخواهم یک حرف خصوصی بزنمشهرام : پس نمیدمجالب بود باید برای گرفتن گوشی خودم التماس می کردم می خواستم برم بیرون ولی دل تو دلم نبود : باشه بدهشهرام : بیا اینجا بشینرفتم روی تخت نشستم و گوشی رو ازش گرفتم زنگ زدم به رسول: سلام رسول خوبی ؟رسول : آره خوبم: چکارت شدرسول : هیچی نشده: هیچی نشده یعنی صورتت کبود شده بدنت کبود شدهرسول خندید : یکم آره: یک دکتر برو رسولرسول : نه بابا چیز خواستی نیست خوب میشه
۱۷:۰۸
پارت هشتم رمان نرگس بابا گفت به تو بگم می تونی کمکم کنیشهرام : تا جایی که می دونم من دکترم نه بنا: راستش منم تعجب کردم ولی گفتم حتماً آشنایی چیزی داریشهرام : آره سلطان داره ولی باید اول بیام خونه رو ببینم: کی می تونی بیایشهرام : هر وقت من بگم میای: آره مگه ایرادی داره دختر دایی با پسر عمه بره بیرونشهرام : خوب اگه ایراد نداره حاضر شو الآن میام دنبالتبه ساعت نگاه کردم ساعت یازده بود : فکر نمی کنی یکم دیر باشهشهرام : چی شد جا زدی ؟: نه پس تا من حاضرشم میای دنبالم دیگهشهرام : آره ، تا نیم ساعت دیگه پیشتملباس پوشیدم و از اتاق رفتم بیرونبابا ابروش و داد بالا و به من نگاه کرد : کجا این موقع شب: شهرام میاد دنبالم تا با هم بریم خونه خانجونبهاره : این موقع شب: آره الآن وقت داشت ، مگه ایراد دارهبهاره لبخندی زد : نه برو عزیزم
گوشیم زنگ زد و عکسش افتاد روز گوشی قطع کردم و رفتم پایین ، دیدم پیاده شده و به ماشین تکیه داده : سلامشهرام : سلام ، خوبی ؟: بلهشهرام : بیا سوار شو بریمشهرام راه افتاد و من ساکت به صندلی تکیه دادم اونم هیچی نگفت تا رسیدم پیاده شدم و در باز کردم برق حیاط و زدم به طرف اتاق ها رفتم شهرام دنبالم اومد در باز کردم : اینجاستشهرام : حالا مگه می خواهی چکارش کنی ؟: می خواهم بازسازیش کنم برای عروسیشهرام به من نگاه کرد : کی قرار عروس بشه که من خبر ندارم: هیچکس خبر نداره فقط خودم خبر دارمشهرام : خوب حالا چرا من باید بدونم: قرار تو کمکم کنیشهرام : چرا من باید کمکت کنم ؟: شهرام ازت کمک خواستم یک دفعه بگو کمکم نمی کنی دیگه این همه سوال و جواب برای چیه ؟شهرام اخم هاش توی هم کرد : برای کی باید حاضر بشه: سه هفته دیگه ، باید قبل مراسم تموم بشهشهرام : باشه از فردا میگم اوستا محمد بیاد درستش کنه: شهرام می خواهم زود تموم بشهشهرام : چشم امری دیگه باشهتو اتاق ها شروع کردم به راه رفتن : می خواهم اینجا یک آشپزخونه و حموم و دستشویی هم بهش اضافه بشهشهرام : امری دیگه باشهرفتم طرفش : بقیه باشه طلبت ، اینم کلیدشهرام : خودت فردا تشریف میاری به اوستا محمد میگی: یعنی من باید بیام اینجا با کارگرها سر و کله بزنمشهرام : نه بگو آقا داماد بیاد: نمی تونه دانشجو الانم که می دونی فصل امتحان ها استشهرام : به من چه ؟: حالا یک بار ازت یک چیزی خواستم هاشهرام : خیلی پرویی مگه من امتحان ندارمتو چشم های شهرام نگاه کردم : تو اوستا محمد می شناسی من که نمی شناسمششهرام : باشه میامکلید و ازم گرفت : خوب بیا بریم: تو برو من امشب اینجا می مونمشهرام : توی این خونه تنهات بزارم: آره نمی ترسمشهرام : لازم نکرده بیا بریم: آخه می خواهم اینجا باشمشهرام : بهت گفتم بیا بریم: باشه بریمسوار ماشین شدم چشم هام و بستم: پیاده شو دیگه رسیدیماز ماشین پیاده شدم : اینجا که خونه شماست می خواهم برم خونه خودمونشهرام : بیا بریم بالا یواشم بیا همه خوابیدن: شهرام من و ببر خونه ، بابا نگرانم میشهشهرام : به دایی گفتم پس ناز نکن بیا بریمخودش راه افتاد چاره ای نداشتم دنبالش رفتم کفش هام صدا می کرد از پام در آوردم و پا برهنه دنبالش رفتمهمه خوابیده بودند آروم از پله ها بالا رفتم در اتاقی رو باز کرد : بیا اینجاوارد اتاق شدم چشم هام شیش تا شد اتاق خودش بود : اینجا چکار کنمشهرام خندید : شب می خواهی کجا بخوابیشونه هام و بالا انداختمشهرام : بیا تو اینجا بخواب من میرم رو مبل می خوابم: مجبور بودی من و بیاری اینجا که شب در به در بشیشهرام : به تو این فضولی ها نیومده ، فردا کلاس داری یا نه ؟: ببخشید ها کلاس ها تموم شد فصل امتحانشهرام : مگه فردا امتحان داری ؟: نه از هفته دیگه شروع میشهشهرام : چه خوب پس فردا می تونیم بیشتر بخوابیماز توی کشو برای خودش لباس برداشت و یک تیشرت برای من گذاشت : بیا این و بپوش که شب راحت باشی: شلواری ، شلوارکی بهم نمیدی ؟شهرام : مگه لباس های من اندازه تو ، شبم کسی تو اتاقت نمیاد راحت بگیر بخواب اگه نگرانی در از تو قفل کن .: باشهشهرام رفت بیرون منم در از تو قفل کردم که شب راحت باشم تیشرتش و پوشیدم و روی تخت دراز کشیدم خیلی خسته بودم برای همین زود خوابم بردبا صدای در بیدار شدم : بلهسوگند پاشو دیگه ساعت نه
گوشیم زنگ زد و عکسش افتاد روز گوشی قطع کردم و رفتم پایین ، دیدم پیاده شده و به ماشین تکیه داده : سلامشهرام : سلام ، خوبی ؟: بلهشهرام : بیا سوار شو بریمشهرام راه افتاد و من ساکت به صندلی تکیه دادم اونم هیچی نگفت تا رسیدم پیاده شدم و در باز کردم برق حیاط و زدم به طرف اتاق ها رفتم شهرام دنبالم اومد در باز کردم : اینجاستشهرام : حالا مگه می خواهی چکارش کنی ؟: می خواهم بازسازیش کنم برای عروسیشهرام به من نگاه کرد : کی قرار عروس بشه که من خبر ندارم: هیچکس خبر نداره فقط خودم خبر دارمشهرام : خوب حالا چرا من باید بدونم: قرار تو کمکم کنیشهرام : چرا من باید کمکت کنم ؟: شهرام ازت کمک خواستم یک دفعه بگو کمکم نمی کنی دیگه این همه سوال و جواب برای چیه ؟شهرام اخم هاش توی هم کرد : برای کی باید حاضر بشه: سه هفته دیگه ، باید قبل مراسم تموم بشهشهرام : باشه از فردا میگم اوستا محمد بیاد درستش کنه: شهرام می خواهم زود تموم بشهشهرام : چشم امری دیگه باشهتو اتاق ها شروع کردم به راه رفتن : می خواهم اینجا یک آشپزخونه و حموم و دستشویی هم بهش اضافه بشهشهرام : امری دیگه باشهرفتم طرفش : بقیه باشه طلبت ، اینم کلیدشهرام : خودت فردا تشریف میاری به اوستا محمد میگی: یعنی من باید بیام اینجا با کارگرها سر و کله بزنمشهرام : نه بگو آقا داماد بیاد: نمی تونه دانشجو الانم که می دونی فصل امتحان ها استشهرام : به من چه ؟: حالا یک بار ازت یک چیزی خواستم هاشهرام : خیلی پرویی مگه من امتحان ندارمتو چشم های شهرام نگاه کردم : تو اوستا محمد می شناسی من که نمی شناسمششهرام : باشه میامکلید و ازم گرفت : خوب بیا بریم: تو برو من امشب اینجا می مونمشهرام : توی این خونه تنهات بزارم: آره نمی ترسمشهرام : لازم نکرده بیا بریم: آخه می خواهم اینجا باشمشهرام : بهت گفتم بیا بریم: باشه بریمسوار ماشین شدم چشم هام و بستم: پیاده شو دیگه رسیدیماز ماشین پیاده شدم : اینجا که خونه شماست می خواهم برم خونه خودمونشهرام : بیا بریم بالا یواشم بیا همه خوابیدن: شهرام من و ببر خونه ، بابا نگرانم میشهشهرام : به دایی گفتم پس ناز نکن بیا بریمخودش راه افتاد چاره ای نداشتم دنبالش رفتم کفش هام صدا می کرد از پام در آوردم و پا برهنه دنبالش رفتمهمه خوابیده بودند آروم از پله ها بالا رفتم در اتاقی رو باز کرد : بیا اینجاوارد اتاق شدم چشم هام شیش تا شد اتاق خودش بود : اینجا چکار کنمشهرام خندید : شب می خواهی کجا بخوابیشونه هام و بالا انداختمشهرام : بیا تو اینجا بخواب من میرم رو مبل می خوابم: مجبور بودی من و بیاری اینجا که شب در به در بشیشهرام : به تو این فضولی ها نیومده ، فردا کلاس داری یا نه ؟: ببخشید ها کلاس ها تموم شد فصل امتحانشهرام : مگه فردا امتحان داری ؟: نه از هفته دیگه شروع میشهشهرام : چه خوب پس فردا می تونیم بیشتر بخوابیماز توی کشو برای خودش لباس برداشت و یک تیشرت برای من گذاشت : بیا این و بپوش که شب راحت باشی: شلواری ، شلوارکی بهم نمیدی ؟شهرام : مگه لباس های من اندازه تو ، شبم کسی تو اتاقت نمیاد راحت بگیر بخواب اگه نگرانی در از تو قفل کن .: باشهشهرام رفت بیرون منم در از تو قفل کردم که شب راحت باشم تیشرتش و پوشیدم و روی تخت دراز کشیدم خیلی خسته بودم برای همین زود خوابم بردبا صدای در بیدار شدم : بلهسوگند پاشو دیگه ساعت نه
۱۷:۰۹
پایان فعالیت
۱۷:۱۲