عکس پروفایل مسافر...م

مسافر...

۶۴۵عضو
عکس پروفایل مسافر...م
۶۴۵ عضو

مسافر...

آنچه معلوم است مسافر بودن ماست

۲۸ آبان

thumnail
الا انّ حزب الله هم الغالبون.....

خودم را رساندم به نزدیک‌ترین نقطه‌ی ضاحیه. ماشین‌ها نمی‌روند توی ضاحیه؛ یعنی نمی‌توانند بروند. پیاده، تا روضتین را گز کردم. پشت گورستانِ کنار مزار حاج‌عماد، پیکر یک شهید را گذاشته بود وسط راهرو. چند زنِ آرام دورتادورِ پیکر شهید نشسته بودند روی صندلی. صحنه‌ی غریبی بود. صوتِ محزونِ زیارت عاشورا راهرو را پر کرده بود؛ خانواده شهید آرام بودند و من بارانی. بعد نماز میت، دست گذاشتم روی پیکر شهید و لمسش کردم. بار قبل که توی روضه‌الحوراء، دست گذاشتم روی پیکرِ کفن‌پیچِ شهیدی، ویران شدم. دستم توی کفن هی پایین‌تر می‌رفت و آخر هم نرسید به پیکر؛ رسید به کف تابوت. یادِ خاطراتِ غسال‌های شهدای ایران افتادم که گاهی مجبور می‌شدند جای اعضای بدن شهدا پنبه بگذارند که شمایلِ پیکر حفظ شود و خانواده‌ها نفهمند چه بر سر پیکر عزیزشان آمده.القصه؛ تشییع چند متری بیش‌تر نبود. شهید را با پرچم سرخی فرستادند به خانه‌ی ابدی‌ش. دکتر محمد بعد تشییع، دستم را گذاشت توی دست هفت‌هشت‌نفر از پزشک‌هایی که آمده بودند. با هم آشنا شدیم و خداحافظی کردیم.دکتر محمد می‌خواست برود؛ به من گفت خب برو محل اقامتت. گفتم بیرون می‌مانم تا شما کارتان را بکنید و گفتگویمان را ادامه بدهیم؛ هر چند ساعت که طول بکشد. گفت کجا منتظر می‌مانی؟ گفتم همین‌جا، ضاحیه، زیر همین پهپادها! دکتر کلافه شده بود:"لعنت! بشین ترک موتورِ برادرم!" بعد به دکترها چیزی گفت و راه افتادیم.جایی توی شهر دم یک کافه نگه داشتند. هفت‌هشت‌ده‌نفری رفتیم تو. چای و قهوه و مخلفات را سفارش دادند، سیگارهایشان را روشن کردند و گپ زدن شروع شد.از پزشکی که چند دقیقه قبل به خاکش سپردند، حرف می‌زدند؛ دکتر علی رضا.راوی:محسن حسن‌زاده | @targap
@mocafer

۹:۴۰

thumnail
آغاز روایتاز دیشب دیدم باید بنویسم.نمیشود کامل نوشت به دلایل امن، اما باید گفت...نباید بگذاریم تاریخ را باز هم به غلط برایمان روایت کنند...شب نزدیک نیمه شب است و بیروت زیر باران نم کشیده...باید برای کارهای فردا هماهنگی کنیم. جایی قرار میگذاریم و زیر چادری می‌نشینیم. رابطمان نورانیت از چهره اش می بارد. دوست دارد فارسی بیاموزد برای اینکه مداحی فارسی متوجه شود.خدای من چقدر اینجا همه چیز نزدیک است به آسمان، از خود شهر گرفته تا آدم ها...همین که هماهنگیمان برای دیدن مناطق مختلف تمام میشود باران شدت میگیرد. انگار از زمین و آسمان متصلا باران می‌بارد. همه جمع می‌شویم در یک نقطه تا دقیقه ای شدت طوفان کم شود...قرار است فردا جایی بروم که زندگی من را دو ماه پیش دگرگون کرد...در قلب ضاحیه...
@mocafer

۱۰:۴۳

thumnail
انتم مجاهدون و نحن مشاهدون فقط...صبح باید اول وقت قبل از وقتی که بزن بزن ها آغاز شود برسیم ضاحیه...ضاحیه و ما ادراک ضاحیه
مردها جلو نشستند و من و همسفرم و فاطمه(که داستانش را خواهم گفت) عقب. وارد منطقه ضاحیه که میشویم یکهو انگار در دلم رخت می‌شورند. یک آن به خودم می آیم: حکیمه ترسیدی؟؟؟؟این سوال در ذهنم دور میخورد...فاطمه با انگشت اشاره خانه پدر و خواهرش را نشان میدهد...هر دو مورد هدف قرار گرفته...اخ چه ارواح طیبه ای از اینجا به آسمان رفتند. قرارمان با رابط خانه ای در بین ساختمان های ضاحیه است. او ما را میبیند، اما ما نه. پیغام میدهد جایی پارک کنیم و بعد از دو دقیقه پیاده شویم.پوتین ها نشان میدهد دیشب تا صبح در میدان بوده... وارد خانه که میشوم آرامش تمام وجودم را میگیرد. همه جای خانه نورانیت و مجاهدت احساس میشود. همان چیزی که بین زندگی ما در ایران گم شده...خودم را میگویم...تعارف می‌کند و وارد اتاق میشویم ...میز صبحانه را چیده، همان صبحانه معروف لبنانلبن بزيت الزيتون هم هست که من عاشقش هستم.عذرخواهی میکند که صبح دیرتر از تصورش بیدار شده نتوانسته گوشت برای صبحانه آماده کند.یکی از مردها میگویند فکر نکنم تا روز ظهور این صحنه تکرار شود: زیر سایه غارة اسرائیل نشسته سر میز صبحانه و انگار نه انگار که صدای انفجار می آید یا بیسیم مدام صدا میدهد....بعد صبحانه برایمان از روز پیجر ها میگوید. فاطمه جای قهوه را میپرسد و میرود قهوه دم کند و ما منتظریم تا برایمان بگوید این دو ماه چه گذشته در میدان، میدانی که خدا واضح تر از هر کجای دیگر حضور دارد...#روایت_لبنان@mocafer

۱۲:۵۹

thumnail

۱۲:۵۹

۲۹ آبان

thumnail
همه چیز از یک صدا شروع شدمیزبان شروع می‌کند...آن روز همه چیز عادی بود. من پیجر پیشم نبود اما دوستم پیجرش را در جیب راست شلوارش گذاشته بود. داشتیم حرف می‌زدیم. یکهو بووووووووممممبقیامت را دیدم. در جمعمان چند نفر دیگر هم پیجر داشتند. رفیقم تمام شکمش بیرون ریخته بود...۳۰۰۰ نفر همزمان آسیب دیدند، در خیابان همه از چشم ها و پهلویشان خون می‌چکید....دست ها و انگشت ها به زمین افتاده بود. میزبان دیگر ادامه میدهد: من یک مغازه در ضاحیه دارم، آن روز پیجرم در خانه بود و شارژ نداشت. پسر جوانی آمد و سیم کارت خاصی خواست، گفتم ندارم، برو مغازه روبرو... به محض رسیدن به مغازه روبرو بووووووووممممبآمدم بیرون مغازه دیدم پسر جوان و سیزده نفر در خیابان روبروی مغازه ام منفجر شدند...نفس من و همسفرم در سینه حبس میشود که یکی از میزبان ها زیر لب میگوید لا حول و لا قوه الا بالله العلی العظیمیک لحظه به خودم میگویم: حزب الله در ضاحیه مثل خون در قلب است. قلب شیعه.... این را میتوانستی روز انفجار ببینی حکیمه و اسرائیل همین را میداند...فاطمه قهوه را آورده برای همه میریزد...میزبان اصلی مان عجیب آدمی است، قهوه نمی‌خورد، حتی سیگار و قلیان نمی‌کشد. این در لبنان مثل این است کسی آب نخورد و استدلالش جالب است که میگوید هرکدام این ها به نوعی تخدیر نفس دارد پس نباید انجام داد.یکهو یکی از میزبان ها به فارسی میگوید: خووش آمدید(این را همه مردمان لبنان از زمان احمدی نژاد بلندند)بحث می‌رسد به احمدی نژاد، میزبان جوان تر که آن زمان بچه بود میپرسد: چرا احمدی نژاد حرف سید القائد گوش نداد؟و میزبان اصلی شروع می‌کند به تحلیل سیاسی...من مبهوت ماندم از دقت نظر این مرد...حزب الله، حزب اللهی است اما کمتر دیدم چنین تحلیل های عمیقی بینشان (این مهم است که عمق تحلیل ها در بینشان کم است و باید ما در ایران به این آگاه باشیم)مرد دو واحد تاریخ سیاسی پانزده ساله اخیر ایران می‌گوید و من امیدوارم پاس شوم این درس تاریخ را...آقای همراه دیرش شده، باید برویم در منطقه...اما من هنوز دلم در آن اتاق پذیرایی روبروی بهار خواب مانده...به خنده میگویم: ناهار برمیگردیم. میزبان میگوید: حتما برگردید...پله ها را به دو پایین می آیم و سوار ماشین میشوم...دیگر از ترس خبری نیست...

لا خوف علیهم و لا یحزنون
#روایت_لبنان
@mocafer

۳:۵۶

thumnail

۱۱:۴۵

thumnail
الدنیا اف لکموتوری جلو میرود و ما با ماشین پشت او حرکت میکنیم. ساختمان های معمولا ۶تا۸ طبقه، همه شبیه به هم...برخی هنوز سالمند، برخی موج انفجار شیشه هایشان را موج انفجار شکسته یا ترکش خوردند اما برخی ویرانند....از داخل کوچه ای زن و مردی با کودک خردسالشان بیرون می آیند از دل یک خانه آسیب دیده ، از میزبان جوان میپرسم چرا اینجا هستند؟؟؟میگوید: مردم فکر میکردند مانند جنگ ۳۳روزه وقایع خیلییییییی زود تمام میشود و حزب الله هم خانه را از نو می‌سازد اما نشد....برخی دیگر در مقرها خسته شده اند...شب ها می آیند در خانه شان و صبح بر میگردند...از خیابان ها رد می‌شویم و میرسیم به یک مکان کاملا ویران که.شدت خرابی به حدی است که حداقل به عمق ده متر چاله ایجاد شده است.موتور می ایستد و ما هم از ماشین پیاده میشویم.اولین کلامم با دیدن شدت تخریب یا حسین است. میزبان میگوید اینجا چون انبار مهمات بود خود انفجارهای پی در پی به دنبال داشت و وقتی زدند خانه ما(قبلا در خیابان نشانمان داده بود) کاملا لرزید...یکدفعه صدا می آید بومببببببمیگوید: نترسید باد که شدید می‌شود درهای خانه ها محکم بهم میخورد....درهای خانه هایی که محل امن بود برای خانواده ها و الان طوری تخریب شده که انگار سالهاست زندگی در ضاحیه جریان ندارد....بر میگردیم داخل ماشین ...داخل خیابان تنها یک سوپری باز است، آن هم حکما برای رفع جوع نگهبانان...یکهو چشمم به پیرزنی میخورد که از وجناتش حداقل ۷۰سال می‌بارد. با کیسه خرید لک و لک کنان دارد به سمت سوپری میرود...نگاهش یک ثانیه در نگاهم گره میخورد و میرود.خدایا این زن عالمش کجاست که در این ویرانه با این آرامش حرمت میکند؟!میرویم پشت ساختمانی که کاملا ویران شده و هنوز هم میسوزد.دیشب زده اند...
@mocafer

۱۱:۴۵

thumnail
عروجموتور سوار جلو میرود و ما پشتش حرکت میکنیم. سر راه کنار ساختمانی می ایستد. مقر نیروهای مستشار ایرانی در ضاحیه....به کلی نابود شده، اینقدر شدت انفجار بالا بوده که چند متر عقب تر زمین شکاف برداشته... یک آن مبلی روی ساختمان روبرو که کاملا تخریب شده میبینم، سالم سرجایش است...و این دنیاست...ما میرویم و همه چیز سرجایش همان طور میماند. سوار ماشین میشویم و از کنار مسجد قائم ضاخیه رد می‌شویم...ایستاده و سالم است. قصه ای در دلش دارد: فردی خواب حضرت حجت را می‌بیند که باید در این مکان مسجدی بنا کنید و طی یک هفته تمام پول خرید زمین را تامین می‌کند و شروع میکند به جمع آوری پول برای ساخت مسجد. کمی آن طرف تر میرسیم به ساختمانی که هنوز میسوزد. به دلیل نوع ماده منفجره دودها سمی است. برای همین میگویند ماسک بزنیم. حزب الله جنگ روانی میفهمد، برای همین بعد از هر انفجار فوری در محل انفجار پرچم مقاومت می‌گذارد...همین طور خیره به دودها شدم که میزبان میگوید سوار ماشین شویم و برویم جایی که مغازه داشته را نشانمان دهد. همان خیابانی که در ماجرای پیجر ها روایت کرد... از دور به دلیل کمی وقت محل شهادت شهید صفی الدین را زیارت میکنیم و وارد خیابانی میشویم. زنی میانسال با همسرش آمده اند تا وسایلشان را ببرند. بالابر آمده تا وسایل را از پنجره خارج کنند و تا جای ممکن سوار کامیون کنند. زن وقتی ماشین ما را میبیند وحشت زده میخواهد که ما برویم. میترسد جمع شدن جمعیت به نظر ریزپرنده ها بیاید و بزنند...ما هم سریع از منطقه خارج می‌شویم و میرویم سمت دیگری ضاحیه...جایی که بعد از واقعه پیجر شوک بزرگی به جبهه مقاومت وارد شد:ابراهیم عقیل فرمانده گروه رضوان به همراه ده نفر از فرماندهان در جلسه ای به شهادت رسیدند...همه جای این خیابان ویران شده، تقریبا هیچ چیز سالم نیست: ماشین ها، خانه ها و...از میزبان میخواهم از روز واقعه برایم بگوید:«آن روز در زیر زمین ساختمان جلویی جلسه بود. این ساختمان و ساختمان پشتی مانند اکثر خانه های ضاحیه از پارکینگ به هم راه دارند. به یکباره از دو طرف، یعنی ساختمان جلویی و پشتی موشک بود که می‌بارید. اول ساختمان پشتی را زدند. یک خانواده به طور کلی محو شدند. چون همه شان در این ساختمان ساکن بودند...»همین طور که تعریف میکند میزبان دیگر ادامه میدهد: «ما گارد ویژه اینجا بودیم. به محض اتفاق باید خیابان را میبستیم و فرآیند خروج مجروحین و شهدا را آغاز میکردیم. تقریبا سه روز این فرآیند طول کشید اما هنوز دقیق نمیدانم چطور شهید عقبل و همراهان به شهادت رسیدند چون همه جنازه هایشان سالم سالم بود....»میروم نزدیک ساختمان پشتی، جایی که ۳۵شهید از آن خارج شد...به یکباره کتابی میبینم که خط روایت عمیقی را برایم می‌گشاید...چیزی که هنوز نمیتوانم فراموشش کنم...
@mocafer

۲۲:۲۰

thumnail

۲۲:۲۰

thumnail

۲۲:۲۰

thumnail

۲۲:۲۰

thumnail

۲۲:۲۰

۳۰ آبان

thumnail
محل شهادت حاج ابراهیم عقیل و ده نفر از فرماندهان گروه رضوان🥺
@mocafer

۳:۴۷

thumnail
کودکی که قهرمان است...
دوباره کنجکاوی کار دستم می‌دهد. از او اول کتاب قرآن را میبینم در لابه لای خرابه ها علوم قرآنی نزد علامه طباطباییخم میشوم که عکس بگیرم که کمی آن طرف تر یک دفتر میبینم و باز میکنم و بعد آن طرف ترش یک پوشه...می‌نشینم روی زانو و شروع میکنم به برگه زدن...ریاضی، املا، انگلیسی....هر صفحه برای درسی است و صفحه آخر :علی حمدانمیزبان از پشت سرم میگوید می‌دانستی اینجا مهدکودک بوده، داخل همان ساختمان پشتی........دنیا یک لحظه روی سرم آوار میشود...می‌گوید: در یک کلاس۱۱بچه شهید میشوند...نهادهای حقوق بشر بنظرم در قضیه فلسطین یکسال است تعیین تکلیف شده اند اما میدانید دردش چیست؟
الان در لبنان یونیسف در مقرهای نازحین میرود و کمک میکند و حزب الله مجبور است از ظرفیتش استفاده کند ...
الان در مقرهای نازحین همان امارات متحد اسراییل دفتر پخش میکند و بیروت را پر کرده با دو کانتینری که کمک فرستاده
میزبان جوان میگوید: از لا به لای آوارها بچه ها را می‌توانستیم ببینیم...قلبم فشرده است...از ساختمان بیرون می آییم..علی حمدان یادت نرود ما را که قطعا ما در روزمرگی تو و دوستانت را فراموش میکنیمundefinedundefinedundefinedسوار ماشین میشویم و به سرعت از خیابان خارج می‌شویم...موتور میزبان ها کنارمان جای می‌گیرد و به محض خداحافظی در چشم بر هم زنی محو می‌شوند...ما هم میرویم به سمت قرار بعد در حمرا...
@mocafer

۴:۲۱

thumnail

۴:۲۱

thumnail

۴:۲۱

مسافر...
جمع‌سپاری مالی
حالا متوجه میشوید که قهرمانان کوچکی که حق تحصیل دارند چرا برایم اولویت دارند؟آنها آینده مقاومت هستند و نباید امسال یونیسف و امارات برایشان خوراک فکری آماده کنند.ما باید کمک حزب الله باشیم تا در همین شرایط سخت بتواند از نظر فکری و تشکیلاتی کودکان را مهیا تر کند نه اینکه به دلیل نبود دفتر یا حتی اینترنت از تحصیل باز بماند یا امارات متولی تحصیلش شود....

۴:۲۴

thumnail
روایت تلخ...امروز میخواهم برایتان از تلخی ها بگویم...نمیدانم چند نفر که این روایت را میخوانند تجربه سفر به لبنان را داشته اند.لبنان بیش از اینکه یک کشور باشد مجمع فرقی است که فعلا با هم اتحاد نسبی دارند که زیر یک پرچم باشند. درحالی که یک میلیون و دویست هزار نفر در لبنان آواره شده اند در محله جعجع جشن دختر شایسته برقرار است و حتی من با حجاب عبا نمیتوانم تردد کنم و خیلیییی ویژگی های انحصاریاما خودم در این سفر شوکه شدم...همه چیز تغییر کرده بود...حتی نفرات حزب هم از بودن ایرانی ها خوشحال نمی‌شوند الزاما...احساسشان این است که ایران پشت صحنه معامله میکند و اینها الان آواره کوه و بیابان شده اند...با هرکس که حرف میزنی باید اول مقداری پول و کمک ببری تا برادریتان را ثابت کنی، باید کمی کارش را راه بیاندازی و بعد تازه باورت میکند...دائما موج رسانه مخابره میکند که ایران نه تنها کمک نمیکند بلکه عامل ترور و رابطه با اسرائیل و درحال رایزنی با آمریکاست...و این دومین دلیلی است که میگویم باید در میدان کمک رسانی کامل حضور داشته باشیم ....فاطمه می‌گفت روزی که از پیش خانواده برای ترجمه میخواست بیاید پیش تیم ایرانی همسر مادرش گفته اگر رفتی دیگر برنگرد. ایرانی ها الان دوست ما نیستند....حالا این چند روز هر شب با مادر و ناپدری اش(در زبان لبنانی ها عمویش) صحبت می‌کند و گزارش داده و الان عمویش میگوید دست ایرانی ها درد نکند...فاطمه هنوز در حیرت است که گروههای مردمی از ایران با هزینه شخصی آمده اند زیر گلوله و آتش...
حالا این درد را اضافه کنید که بعد از برگشت آقای لاریجانی دوباره تئوری صلح ایران با آمریکا و اسرائیل قوت گرفته و دوباره زمزمه عدم انتقام ایران از اسرائیل در بین مردم لبنان پیچیده.
@mocafer

۱۲:۴۲

thumnail

۱۷:۳۵

thumnail
این لیست پانزده مادر باردار است که نازح شده اند و در منطقه حارة صیدا ساکن شده اند ولی هیچ چیز ندارند...تهیه هر پک برای نوزاد و مادر ۲۵۰دلار بود که به لطف خدا از کمک شما دوستانم چهار مادر که در ماه نه بودند را برایشان تهیه کردیم...اگر خدا بخواهد بعد از بسته بندی هم اطلاعات را میگذارم undefinedundefinedundefined
@mocafer

۱۷:۳۵