بله | کانال مُشتا
عکس پروفایل مُشتام

مُشتا

۲۵۹عضو
thumbnail
از مسیر اشتباهی تا دعوت
راننده پشت چراغ قرمز ایستاد. چشم‌هایم را بستم. دلم گرفته بود از دقایق‌ کش‌دار پشت در مراقبت‌های ویژه و ... و آن دومی هم کم از اولی درد نداشت! دو روز پیش بچه‌های خادم‌الشهدا برایم پیام‌ دادند که برای استقبال شهدای گمنام می‌آیی؟ نوشته‌بودم برای دیدن عزیزی که به کما رفته باید بروم یزد و بعد آه کشیده بودم از اینکه طلبیده نشده بودم همین‌قدر راحت! معلوم نبود به تشییع شهدا هم می‌رسیدم یا نه. راننده دنده عوض کرد.چشم‌ باز کردم.چراغ سبز شده و نگاهم به پارچه نوشته‌های ایام فاطمیه در پیاده‌رو بود که بنری را دیدم .سرعت ماشین نگذاشت کامل بخوانم اما کلمه امامزاده جعفر را دیدم. باورم نمی‌شد! دم غروبی با هزار امید شال و کلاه کرده رفتم امامزاده جعفر. چندسال پیش هم رفته بودم آنجا زیارت. همان دم ورودی با شوق و ذوق از خادمی پرسیدم:" شهدای گمنام کدوم قسمت هستن؟"از حرفش وار رفتم." اینجا نیوردن."زیر لبی گفتم :" یعنی اشتباه دیده بودم؟"نمی‌دانم قیافه‌ام چطوری بود که گفت:" شهدا تا قبل تشییع امامزاده سیدجعفر هستن."تازه یادم آمد دو امامزاده با یک اسم در یزد هست و آن‌همه راه را اشتباهی آمده بودم.نگاهی به ساعت تلفن همراه انداختم. نمی‌شد بروم ؛ساعت از هفت شب گذشته و مسیر آنجا خیلی دور بود. صدای دعای کمیل از داخل شبستان می‌آمد:" الهی بعد تقصیری و اسرافی علی نفسی، ..." دستم را به در گرفتم. توی سرم واژه‌ها می‌چرخید:"معتذراً نادماً ...مستغفراً منیباً"پشت پلک‌هایم سوخت.با خودم چه فکر کرده بودم که زود راهم می‌دهند اما نه! هر چیزی مقدمه و ذی‌المقدمه‌ای دارد.کفش‌هایم را بیرون آوردم؛ باید در خانه خدا گدایی می‌کردم تا صبح فردا قبولم کنند.
ادامه دارد...
زهرا شنبه زاده سَرخائی پنجشنبه |۲۹آبان۱۴۰۴|مراسم استقبال شهدای گمنام، یزدمُشتا؛ روایت هرمزگان@moshta_revayat

۷:۵۹

مُشتا
undefined از مسیر اشتباهی تا دعوت راننده پشت چراغ قرمز ایستاد. چشم‌هایم را بستم. دلم گرفته بود از دقایق‌ کش‌دار پشت در مراقبت‌های ویژه و ... و آن دومی هم کم از اولی درد نداشت! دو روز پیش بچه‌های خادم‌الشهدا برایم پیام‌ دادند که برای استقبال شهدای گمنام می‌آیی؟ نوشته‌بودم برای دیدن عزیزی که به کما رفته باید بروم یزد و بعد آه کشیده بودم از اینکه طلبیده نشده بودم همین‌قدر راحت! معلوم نبود به تشییع شهدا هم می‌رسیدم یا نه. راننده دنده عوض کرد.چشم‌ باز کردم.چراغ سبز شده و نگاهم به پارچه نوشته‌های ایام فاطمیه در پیاده‌رو بود که بنری را دیدم .سرعت ماشین نگذاشت کامل بخوانم اما کلمه امامزاده جعفر را دیدم. باورم نمی‌شد! دم غروبی با هزار امید شال و کلاه کرده رفتم امامزاده جعفر. چندسال پیش هم رفته بودم آنجا زیارت. همان دم ورودی با شوق و ذوق از خادمی پرسیدم:" شهدای گمنام کدوم قسمت هستن؟" از حرفش وار رفتم. " اینجا نیوردن." زیر لبی گفتم :" یعنی اشتباه دیده بودم؟" نمی‌دانم قیافه‌ام چطوری بود که گفت:" شهدا تا قبل تشییع امامزاده سیدجعفر هستن." تازه یادم آمد دو امامزاده با یک اسم در یزد هست و آن‌همه راه را اشتباهی آمده بودم. نگاهی به ساعت تلفن همراه انداختم. نمی‌شد بروم ؛ساعت از هفت شب گذشته و مسیر آنجا خیلی دور بود. صدای دعای کمیل از داخل شبستان می‌آمد:" الهی بعد تقصیری و اسرافی علی نفسی، ..." دستم را به در گرفتم. توی سرم واژه‌ها می‌چرخید:"معتذراً نادماً ...مستغفراً منیباً" پشت پلک‌هایم سوخت.با خودم چه فکر کرده بودم که زود راهم می‌دهند اما نه! هر چیزی مقدمه و ذی‌المقدمه‌ای دارد. کفش‌هایم را بیرون آوردم؛ باید در خانه خدا گدایی می‌کردم تا صبح فردا قبولم کنند. ادامه دارد... زهرا شنبه زاده سَرخائی پنجشنبه |۲۹آبان۱۴۰۴| مراسم استقبال شهدای گمنام، یزد مُشتا؛ روایت هرمزگان @moshta_revayat
قسمت اول روایت

۷:۵۹

thumbnail
از مسیر اشتباهی تا دعوت
سر سجاده نشسته، نگاهم تا پنجره اتاق می‌رفت و برمی‌گشت.باید تا طلوع آفتاب صبر می‌کردم.غریب که باشی دل و جرئتت می‌رود زیر صفر.احتیاط هم که شرط عقل است.کمی بعد با دقت زیاد آدرس امامزاده سیدجعفر را تایپ کردم. خیلی زود راننده‌ای درخواستم را قبول کرد. هنوز روی صندلی ننشسته ، راننده، پره‌های بخاری ماشین را به طرفم چرخاند و دو لبه‌ی کاپشنش را بهم نزدیک‌تر کرد.دلشوره بیشتر از سرما در جانم نشسته بود. تند تند خیابان‌های خلوت و زیرگذرها را پشت سر می‌گذاشتیم و من در دل دعا می‌کردم که آن بار آدرس را درست رفته باشم. همین که گلدسته‌های امامزاده را دیدم قلبم تندتر زد. راننده جلوی در ترمز کرد و تشکرکنان پیاده شدم. در صحن، دست به سینه سلام دادم و به این طرف و آن طرف چشم چرخاندم تا نشانی از شهدا ببینم که پارچه نوشته‌ی معراج شهدا خیالم را راحت کرد. در سمت چپ حیاط و جلوی در ورودی آستان، مزار شهدای جنگ تحمیلی بود. چقدر خوب که هنوز بخشی از قبور مطهر شهدا به همان شکل قدیمی دهه شصت باقی مانده بود با قاب‌های آلومینیومی و عکس‌های شهدا. به رسم ادب اول به زیارت رفتم و بعد به دنبال نشانگر‌ها مسیر معراج شهدا را پیدا کردم. جلوی در لحظه‌ای ایستادم و بعد دستگیره را رو به پایین کشیدم. روی جایگاه، تابوت شهید قرار‌داشت و نوارهای سرخ و سبز آویزان از سقف تکان تکان می‌خورد. با هر قدم خستگی‌ها، غصه‌ها و دل‌مشغولی‌هایم دود می‌شد. یکی گلبرگی از روی تابوت برای تبرک بر‌می‌داشت. پیرزنی چندبار روی تابوت آرام ضربه زد و دعایی زیرلبی می‌خواند. کنارشان ایستادم. دانه‌های اشک زودتر از زبانم حرف دل را زدند. دستم را آرام طرف تابوت دراز کردم و گذاشتم روی آن. روی تابوت پر بود از جمله‌هایی که با چشم امید نوشته بودند از هوای من و خانواده‌ام داشته باش تا دوستت دارم شهید و... و دعا برای ظهور امام‌زمان(عج). با چشم ‌های خیس به تابوت زل زدم .من هم حرف دیروز و امروزم را به او گفتم:" ممنونم که دعوتم کردی ."بغض کرده نشستم پایین تابوت؛ بعد من بودم و شهید و یک دنیا التماس دعا!
زهرا شنبه زاده سَرخائی پنجشنبه |۲۹ آبان ۱۴۰۴|مراسم استقبال شهدای گمنام، یزدمُشتا؛ روایت هرمزگان@moshta_revayat

۸:۰۳

thumbnail

۸:۰۳

thumbnail

۸:۰۳

undefined#روایت_مردمی_هفته‌بسیج
فکر کردم جا مانده‌ام...با شوقی که در دلم موج می‌زد، از ماشین پیاده شدم. هنوز نیم‌ساعتی تا حرکت مانده بود. کنار درِ خواهران سپاه، نگهبانی ایستاده بود. به سمتش رفتم و سلام کردم. پرسید:"شما هم برای سفر تهران میایید؟"لبخندی زدم:"بله...اما در رو هنوز باز نکردن ..." سرش را تکان داد:"ده دقیقه‌ی دیگه باز می‌کنن.ثانیه‌ها سنگین شده بودند و زمان به کندی می گذشت. در که باز شد، تلفن‌ و وسایلم را سپردم و وارد حریم آنجا شدم. راست به سوی حسینیه رفتم. نمیدانم چند ساعت در آن فضا در انتظار نشسته بودیم که همراهم گفت:"بریم گوشی هامون رو بگیریم ..." سری تکان دادم و گفتم :"اره... حوصله‌ام سر رفت اینجا..."به طرف حراست رفتیم و تلفن‌ها را گرفتیم. پنج تماس بی‌پاسخ از مادر و پدر. صدایشان را شنیدم و دوباره تلفن را پس دادم. به حسینیه برگشتیم، همه را گوشه‌ای جمع کرده بودند. همراهم گفت :" همه رو اونجا جمع کردن بیا حتماً جلسه توجیهیه."در کنار ستون،با دلی آزرده نشستم و وسایلم را کنارم انداختم دیگر طاقت نیاوردم و اشک‌هایم سرازیر شد. باورم نمی‌کردم سخنان آن سرهنگ پاسدار در گوشم پیچید : "شرمنده‌ی شما هستیم دیدار لغو شد ... بفرمایید..."وقتی پدرم فهمید ما را به شهرستان برد. ساعت یازده شب از روضه برگشتیم. تازه خوابیده بودم که پدرم بیدارم کرد و گفت: "باید بریم بندر تلفن زدن گفتن درست شد فردا حرکت می کنی"نفیسه مصطفوی ـ دیدار ماه دوشنبه| سوم آذر ۱۴۰۴| #هرمزگان #بندرعباسمُشتا؛ روایت هرمزگان @moshta_revayat

۹:۴۵

thumbnail
undefined#تشییع‌شهدای‌گمنام
شاید یکی از اینها باشد
پارسال هم دیده بودمش در تشییع شهدای گمنام. از قاب عکس توی دست او را شناختم. جلو رفتم و صورتش را بوسیدم. عجیب بود اما من را یادش بود و درست آدرس مکان پارسال را داد. این‌بار دقیق‌تر پرسیدم که با شهید چه نسبتی دارد. با چشم‌های خیس گفت:" چهارتا داداشام باهم رفتن جبهه. یادمه اون‌روز بهشون گفتم من رو هم با خودتون ببرید ولی گفتن جبهه که جای زن نیست."مکثی کرد. شاید خاطره‌ی آن روز رفتن توی ذهنش پررنگ شده بود. دستی به صورت کشید و ادامه داد:"از بین اونا حسین هیچ ‌وقت برنگشت. هنوزم منتظرش هستم که برگرده." آن جمله را با سوز گفت و ساکت ماند. از همدیگر خداحافظی کردیم و او لنگ‌لنگان دور شد. دلم پیش قاب عکسش ماند. نگاهم تا ماشین حمل پیکر شهدا رفت و برگشت.کسی چه می‌دانست شاید یکی از آن تابوت‌ها حسین خواهر فاطمه بود!
زهرا شنبه زاده سَرخائی دوشنبه|۳ آذر ۱۴۰۴|#هرمزگان#بندرعباسمُشتا؛ روایت هرمزگان@moshta_revayat

۸:۵۷

thumbnail

۸:۵۷

thumbnail
undefined#تشییع‌شهدای‌گمنام
هم قدم با شهدا
به جمعیت که رسیدم؛ نگاهم گره خورد به قاب عکسی که در آغوش پیرزنی بود. از دل جمعیت بیرون آمد و عصا زنان به سمت گلزار به راه افتاد. با نگاهم پیرزن را دنبال کردم وبا خود گفتم:" شاید دنبال گمشده ایه،یعنی گمشده‌اش بین این شهداست؟؟"با صدای بلندگو به خودم آمدم.جمعیت مردها حرکت کردند. خواستم حرکت کنم که نگاهم به تابوت شهیدی افتاد که روی دوش خانم‌ها بود. جمعیت را کنار زدم و خودم را به تابوت رساندم. دست بردم تابوت را بگیرم اما ازدحام جمعیت من را به عقب هل داد و کشیده شدم به سمت تابوت دیگری،خانمی که تابوت را به دوش گرفته بود پَر چادرم را کشید و گفت :"می‌خوای زیر تابوت رو بگیری ؟"از خوشحالی بغض کردم. خانم جایش را با من عوض کرد.برای اولین بار بود که تابوت شهیدی را در آغوش می‌گرفتم‌. شروع کردم به دردودل با شهید. درافکارم غرق بودم که با صدای خانمی به خود آمدم. به من گفت:" می‌شه منم زیر تابوت رو بگیرم؟" با اینکه چند قدم بیشتر نبود که با شهید هم قدم شده بودم اما دلم می‌خواست همه‌ آن لحظه‌ی شیرین در آغوش گرفتن شهید را تجربه کنند. سریع جابه جا شدم.از تابوت عقب ماندم. به تابوت دیگری رسیدم و همان‌طور به تابوت‌های بعدی و بعدی. سعی کردم با تک‌تک شهدا هم‌قدم بشم از ۱۴تابوت شهید ۷تابوت روی دوش خانم‌ها بود. از زیر آخرین تابوت که بیرون آمدم خودم را از جمعیت بیرون کشیدم. در گوشه‌ی خیابان نگاهم افتاد به مرد میانسال بسیجی که به حالت احترام نظامی ایستاده بود تا تک‌تک شهدا از مقابلش عبور کردند. تابوت‌ها که تمام شد راهش را گرفت و رفت.به سمت تابوت‌ها چشم دوختم و به حالشان غبطه خوردم. گمنام بودند مثل مادرشان حضرت زهرا(س)و روز شهادت حضرت تشییع شدند.
فرشته حیدریدوشنبه| ۳ آذر ۱۴۰۴|#هرمزگان#بندرعباسمُشتا؛ روایت هرمزگان@moshta_revayat

۱۷:۵۸

thumbnail

۱۷:۵۸

thumbnail

۱۷:۵۸

thumbnail

۱۷:۵۸

thumbnail
undefined#تشییع‌شهدای‌گمنام
روزی که رضا بزرگ شده بود
رضا از روزی که شنیده بود قرار است شهدای گمنام به شهرمان بیایند آرام وقرار نداشت. مدام می‌پرسید:" مامان شهدا رو چند شنبه میارن؟ کی ما می‌تونیم بریم به استقبالشون ؟" دیگر خسته شده بودم از سوال‌های دقیقه‌ای وتکراریش. یک لحظه تلویزیون تبلیغ ورود و استقبال شهدای گمنام در سراسرکشور را اعلام کرد:" دوشنبه روز شهادت بانوی دو عالم حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها." با آرامش و موجی درونی داشت نگاه می‌کرد.دوباره پرسید:" دوشنبه چند روز دیگه می‌شه؟ کی می‌ریم؟ چند ساعت دیگه؟" مجبور بودم سوال‌هایش را با عصبانیت جواب بدهم. کم‌کم داشتیم به روز موعود نزدیک می‌شدیم .شب را زود خوابید تا فردا از خواب زود بلند شود و باهم به فلکه شهدا(یادبود سابق) برویم و شهدا را بدرقه و با حضرت فاطمه زهرا سلام‌الله‌علیها هم‌پیمان بشویم. صبح که بلند شد؛ لباس سیاهش را آورد. پوشید وگفت: "مامان اون سر بند یا فاطمه زهرا(س) رو برام می‌بندی؟" گفتم:"چشم پسرم"در حالی که سربند را داشتم می‌بستم گفت:" ماماندیشب خواب دیدم رفتم به استقبال شهدا و من دارم توی خیابون به مردم کمک می‌کنم وبراشون شربت می‌برم و اگه آشغالی روی زمین باشه رو برمی‌دارم تا جلو شهدا کثیف نباشه چون شهدا مهمون ما هستن. خونمون باید تمیز باشه تا شهدا منُ ببینن و دستم رو بگیرن و کاش من هم مثل اونا شهید بشم." دلم لرزید و از اینکه رضا را فراتر از آنچه که بود می‌دیدم به او غبطه خوردم.
آمنه دهقانی پوردوشنبه|۳آذر۱۴۰۴|#هرمزگان#بندرعباسمُشتا؛ روایت هرمزگان@moshta_revayat

۱۸:۱۳

thumbnail
undefined#تشییع‌شهدای‌گمنام
سومین‌ روز‌ از‌ آخرین‌ ماه‌ پاییز
سومین روز از آخرین ماه پاییزبود.صبح ساعت ۸ همراه پدرم به سمت گلزار شهدا رفتیم تا ماشین را جایی پارک کنیم که موقع بر گشت به خانه راحت‌تر برگردیم چون پدرم می ترسید که من خسته بشوم. از آغاز مسیر حرکت شهدا، حرکتمان را شروع نکردیم .شهدا به ما نزدیک شدند. جمعیت زیادی هم به ما نزدیک شد. پدرم مرا به گوشه‌ای هدایت کرد اما من دوست داشتم زیر تابوت شهید را بگیرم و مثل بقیه مردم بگویم:" این گل پر پر از کجا آمده از سفر کرب وبلا آمده" اشک تمام چشمانم را گرفت و افسوس که دستم به شهید نرسید.
آمنه دهقانی‌پوردوشنبه|۳آذر ۱۴۰۴|#هرمزگان#بندرعباسمُشتا؛ روایت هرمزگان@moshta_revayat

۱۲:۳۲

thumbnail
undefined#روایت‌های‌مردمی
تصمیم کبری
وقتی خواهرم گفت:" اسمت رو واسه کربلا بنویسم؟" انگار داخل دلم رخت‌شور خانه شد. یک طرف کربلا، یک طرف بچه‌های مهد و از طرف دیگر هم پسرم. مغزم حلاجی نمی کرد تا فکر کنم اما زبانم زود بکار افتاد که یک کلمه بنویس! بعد پرسیدم:" کی حرکته؟" گفت:" بیست و نهم" قلبم تند تند زد .مراسم بی‌بی را چیکار می‌کردم و آن پخت غذا؟ دنیا به یک لحظه ایستاد.بی‌بی زیر ورقه کربلا را امضاء کرده بود .این بار مهمان بودم. روضه دعوت شدم . با او دردودل کردم:" بی‌بی دستم خالیه روم سیاه. دلم پر می‌کشه پیش حسینت .اشک تنها دوای دردمه. "زود نمی‌گذشت؛ انگار دیر می‌شد همه چیز . دلم پر می‌زد برای دیدن بابای همه عالم. من از سال شهادت حاجی تا همان‌وقت روز شماری کردم . یک هفته به رفتنم انگار دوباره همه چیز می‌خواست تکرار شود اما این‌بار فرق داشت؛ قلبم یاری نمی‌کرد. باید بی خیالش می‌شدم .درد کمر و پهلوهام شروع شده بود. خاموش ماندم وحرفی نزدم.بچه‌ی دوستم مریض شد و او را یاری کردم. پای دردودل و غصه‌اش نشستم. پسرم دل دردش شروع شده بود. عوارض بیهوشی عمل‌های قبلی بود. او در بیمارستان بستری شد.‌زیر لب گفتم:"خدایا حال دلم بده تو خوبش کن."پسرم گفت:" مامان من حالم خوب نیست می‌خوای بری کربلا؟"بغضم میان اشک و لبخند ماند. خبر ورود شهدا را دادند.سپردمش به شهدا. تاساعت حرکت فقط چند ساعت مانده ، بین خانه و بیمارستان در رفت و آمد بودم. اینبار کربلا نمی‌رفتم می‌مردم.ساکم را نیمه بستم.آن‌لحظه دلم بین شهدا،پسرم،پخت غذای عزداری فاطمه، دوستم و کربلا گیر کرده بود. صدای اذان بلند شد. تلفنم زنگ خورد. کسی از پشت خط گفت:" بعد از نماز گلزار باشید." عزمم را جزم کردم. باید بزرگترین تصمیم را می‌گرفتم. دنیا یک طرف اما کربلا چیزی نبود که از دستش بدهم. گفتم:" آقا جان! دنیای کوچک من فدای یه لحظه با تو بودن."دیگر تردید نداشتم .برای نماز قامت بستم.
زینب مریدی زادهشنبه| ۱ آذرماه۱۴۰۴|کربلای معلیمُشتا؛ روایت هرمزگان@moshta_revayat

۱۲:۵۷

thumbnail
undefined#روایت‌مردمی
اشک
آمدیم خیمه گاه حضرت زینب سلام الله علیها . جای سوزن انداختن نبود.با هیأتی که همراهش بودیم به زحمت جا پیدا کردیم و نشستیم.مداح شروع کرد به مداحی.گاهی از حسین(ع) خواند و گاهی از زینب(س) گفت. ناله‌ها بلند شد.صدا در صدا می‌پیچید.از همه جا آمده بودند. عزاداری بالا گرفت .فضا به اسم حسین(ع) مزین شده‌بود.یاد امام زمان(عج) افتادم که فرموده بودند:" برای فرجم به عمه‌ام زینب متوسل شوید." اختیار اشک‌هایم دست خودم نبود.چشمانم مثل چشمه می‌جوشید؛ سُر می‌خورد روی گونه‌هایم. دستم هم نمی‌توانست جلوی سیلاب اشکهایم را بگیرد.سربلند کردم و دستانم را به سوی آسمان گرفتم و گفتم:" اللهم عجل لولیک فرج به حق عمه سادات"در همان‌حین چشمم به مرد خدمتگزار افتاد که روی بالا‌بر ایستاده بود و داشت لوسترهای خیمه را گردگیری می‌کرد. فکرم رفت به حرم حضرت معصومه سلام الله علیها. رفت تا قم؛ تا خانه‌ی خانم فاطمه معصومه سلام الله.یاد دوستم اعظم افتادم؛ یاد دامنی که هدیه‌اش یک اشک بزرگ شده‌بود. نفس عمیقی کشیدم و گفتم:" خدایا به حق عمه زینب(س) حاجت دل اعظم و همسرش رو بده." صدای بهم خوردن اشک‌های لوستر مرا برد به صدای زنگوله‌های شتری که کاروان زینب سلام الله علیها را به طرف شام می‌برد. کاروانی که دیگر حسین و عباسِ عمه زینب سلام الله علیها همراهش نبود.دلم شکست. بار دیگر دعا کردم :"اللهم عجل لولیک فرج به حق عمه سادات سلام الله علیها"
زینب مریدی‌زادهسه‌شنبه |۴ آذرماه ۱۴۰۴|کربلای معلیمُشتا؛ روایت هرمزگان @moshta_revayat

۱۳:۱۷

undefined#روایت‌مردمی undefined#هفته‌بسیج‌
دیدار ماه(قسمت دوم)
با قلبی لبریز از هیجان و دلهره، از ماشین پیاده شدم .تمام شب به شوقِ دیدار، پلک‌هایم به هم نخورده و خواب به چشمانم نیامده بود اما در میان این شادی، تلاطم غریبی موج می‌زد؛ ترسی پنهان که مبادا بار دیگر، ناامید از همان در بازگردم.به سمت در رفتم و در کنار بانویی که منتظر بود ایستادم.گفتم:"سلام… هنوز در را باز نکرده‌اند؟"با صدایی آرام گفت:"نه.هنوز هیچ خبری نیست."پرسیدم:"چرا دیروز اینقدر زود بازش کرده بودند؟" او تنها پاسخ داد:"نمی‌دانم. گفتند باید هماهنگ شود."سر تکان دادم و در سکوتی مشتاقانه کنارش ماندم.در همان چند کلمه، اضطرابش را نیز حس کردم؛ گویی او نیز چون من، دل‌آشفته بود و حوصله صحبت کردن نداشت. در میانه‌های راه، نگاهم در بیابانِ روبه رو بود و در افکار خود غرق شدم.با آنکه تنها سه ساعت به مقصد مانده بود، بی‌قراری همچنان با من بود. در میانۀ همان خیال‌پردازی‌ها، چشمانم سنگین شد و خواب، مهمان چشمانم شد.با صدای کسی که گفت:"رسیدیم!"چشمانم را باز کردم.ساعت هفت صبح بود. درست روبه روی محل اسکان ایستاده بودیم.بلند شدم و مشغول جمع کردن وسایلم شدم.به خوابگاه که رسیدیم، بارمان را گذاشتیم و راهی کلاس‌های توجیهی شدیم.ساعت یازده بود و من نزدیک به چهار ساعت بود که نشسته بودم و به سخنان مسئولان دوره گوش می‌دادم.خسته و خواب‌آلود اما سرشار از امید و انتظار بودم.امیدوار که بالاخره، به تنها آرزوی زندگی‌ام برسم و منتظر لحظۀ موعود… لحظه‌ای که سال‌ها در رؤیاهایم زندگی می‌کردم.
نفیسه مصطفویسه‌شنبه |۴آذر۱۴۰۴|#تهرانمُشتا؛ روایت هرمزگان@moshta_revayat

۱۹:۱۹

thumbnail
undefined#روایت‌مردمی
نمادین
چند ساعت مانده بود به رفتنم،گوشی زنگ خورد."بله بفرمایید."" ان شاءالله برنامه شما برای شهدا چه روزی هست."گفتم:" پنجشنبه می‌تونید برام ردیف کنید؟"گفت:" پنجشنبه پره."دلم گرفت."کی بنویسم؟"" این هفته نیستم."پرسید:" کجا به سلامتی؟"ادامه دادم:" ان شاءالله کربلا نایب الزیاره شما هستم." هیجان را از صدایش احساس کردم. "به سلامتی.ما روهم دعا کنید.هر وقت بندر رسیدید یه پیام بدید تا من خودم براتون ردیفش می‌کنم ،حتی نیم ساعت هم شده."دلم آرام گرفت و خیالم راحت شد.به کربلا رسیدیم.دلم هنوز پیش شهدا بود. نمی‌دانستم با این وضعیت جسمی بعد از رسیدن به بندر بتوانم درتشیع شهدا حضور داشته باشم یا نه؟ داخل صحن بین الحرمین شدم .صدای وایلا وایلا یاحسین صحن را پر کرده بود.در تشییع نمادین خانم فاطمه زهرا سلام الله علیها در وسط بین الحرمینی که مملو از جمعیت بود شرکت کردم . زن و مرد به سینه می‌زدند.دلم رفت تا بندرعباس.از خودم پرسیدم که الان شهیدان میهمان کدام محله هستند؟پشت سر جمعیت حرکت کردم.با خودم فکر می کردم:" اگه این جمعیت اون روزها بود باز هم این‌طور به سرو سینه می‌زدن؟" به سوالم خندیدم. این سوال تکراری و کلیشه‌ای هیچ وقت جوابی نداشت، چرا که در این زمان و مکان هنوز هم بعضی‌ها از جان خود برای ولایت می‌گذرند و بعضی‌ها هم منافع خود را در نظر می‌گیرند. نمی‌دانم من چطور آدمی خواهم ماندم؟احساس می‌کردم نصف دنیا نمادین کار می‌کنند تا واقعیت.در همین فکر بودم که صدای مداحی عربی حواسم را به گوشه صحن کشاند جایی که منزل خانم را به صورت نمادین درست کرده بودند.
زینب مریدی‌زادهچهارشنبه|۵آذر ۱۴۰۴|کربلای معلیمُشتا؛ روایت هرمزگان@moshta_revayat

۱۸:۵۳

thumbnail
undefined#تشییع‌شهدای‌گمنام
گمشده
پیکرهای شهدای گمنام روی دوش مردم تشییع می‌شد.در ازدحام جمعیت، پیرزنی توجهم را جلب کرد؛ قاب عکسی را درآغوش گرفته بود و با عصا راه می‌رفت.به نظر می‌رسید که دنبال کسی می‌گردد. نگاهش مملو از امید بود ،امید به اینکه شاید سال‌ها چشم انتظاریش به پایان رسیده و گمشده‌اش پیدا شده باشد.به یکی از موکب‌ها رفتم و برای رفع تشنگی یکی از لیوان‌های شربت را برداشتم و خوردم.نگاهم به همراه تابوت ها روی دوش مردم رفت و به یاد آیه ۱۶۹سوره آل عمران افتادم:"و هرگز گمان مبر آنان که در راه خدا کشته شدند مرده‌اند،بلکه زنده‌اند و نزد پروردگارشان روزی داده می‌شوند."هشت سال دفاع مقدس به ملت ایران و به ویژه به جهانیان درس‌هایی آموخت که در هیچ مدارس و دانشگاهی تدریس نمی‌شود.در جایی دلیل مقدس و ارزشمندبودن دوران دفاع مقدس را خوانده بودم که به تعبیر قرآن نوشته بود:"شهدا خالصانه جان خویش را در راه مقدس که همان راه خدا است فداکردند تا اسلام ،قرآن ،حدیث حفظ گردد و ارزش‌های ناب اسلامی زنده بماند.حال وظیفه ما در قبال چنین انسان های پاک و بزرگواری زنده نگه‌داشتن یادشان،آرمان ها و اهداف بزرگشان است و اینکه از رفتار و زندگیشان الگو بگیریم.
مهدیه دست فالدوشنبه|۳آذر۱۴۰۴|#هرمزگان#بندرعباستشییع شهدای گمناممُشتا؛روایت هرمزگان@moshta_revayat

۱۹:۰۲

thumbnail
undefined#ایام‌فاطمیه‌
دعوتِ مادر
وقتی رسیدیم در خانه‌شان باز بود.جمعیت کمی برخلاف انتظار بیرون روی موکت‌ها نشسته‌بودند.دخترهای صاحب‌خانه با چادرهای مشکی از عزادارها با حلوا و شربت پذیرایی می‌کردند.سخنرانی که تمام شد حاج آقا گفت:"همگی بامن تکرار کنین؛ آجرک الله یا بقیة الله" با او تکرار کردیم:"آجرک الله یا بقیة الله."حاج آقا که دید صدایمان را بلند نمی‌کنیم گفت:"خانم ها این که میگن صدای زن نباید به گوش نامحرم برسه منظور با ناز و عشوه هست نه حالت عادی.لطفا با صدای بلند بگین."بچه ها با شیطنت از این طرف به آن طرف می‌دویدند.صدای بازیگوشی بچه‌ها با صدای حاج‌آقا درهم آمیخته شده بود.نوبت به نوحه رسید،او از مظلومیت حضرت زهرا(س) خواند و به قاتلینش لعنت فرستاد. او با گریه گفت:"دست های حضرت علی (ع) را بستند و جلویش حضرت فاطمه (س) را کتک زدند."در کنار حاج‌آقا یک ماکت درِ چوبی و دو فانوس گذاشته شده بود که صحنه‌ی تلخ حمله به خانه حضرت علی (ع) و حضرت فاطمه(س) را برایم تداعی کرد. یاد ، شکسته شدن پهلو های حضرت زهرا(س) ،کشته شدن محسن شش ماهه او بین در و دیوار و سیلی خوردنش دلم را به درد آورده بود،اشکم سرازیر شد. از عصبانیتم حاج آقا که اسم قاتلین حضرت زهرا (س) را آورد، خطاب به آن ملعون‌هاگفتم:"خدا لعنتتون کنه! ای کاش دستاتون می‌شکست! نامردها!مردی که دست رو زن بلندکنه مردنیست!" دوست داشتم به آن زمان برگردم و در دفاع از حضرت فاطمه(س) قاتلینش را زیر مشت و لگد له کنم.در همان افکار بودم که حاج آقا گفت:"قدر خودتون و این مجلس رو بدونین.شماها امشب اینجا حاضر شدین چون مادرمون حضرت زهرا (س) دعوتتون کرده."
مهدیه دست فالیکشنبه |۲آذر۱۴۰۴|#هرمزگان#بندرعباسمُشتا؛روایت هرمزگان@moshta_revayat

۱۱:۱۳