به نام خدا
۲۱:۰۱
داستان از اونجایی شروع شد که تصمیم گرفتم یه سری اطلاعات رو با آدمای خوب درمیون بذارم. برای همین گفتم چرا مثل دکتر پزشکیان، رئیسجمهور ایران، منم یه سری یادداشت ننویسم؟ ولی یادداشتهای من یه فرق اساسی دارن؛ من میخوام حرف جدید بزنم، حرف از چیزایی که همهمون دوست داریم.
وقتی رسیدم خونه، اول یه کم استراحت کردم و تو فکر حل مشکلات بودم که یهو این ایده اومد به ذهنم. بعدش گوشی رو برداشتم، یه کم تحقیق کردم و چند تا مقاله مهم خوندم. باید حواسمو جمع میکردم که چیکار میکنم؛ هدفم این بود که آدمایی رو جذب کنم که ذهنیتشون با من یکی باشه. اگه اشتباه میکردم، ممکن بود همه فراری بشن.
بعد از تحقیقات، رفتم ببینم شام چیه و فهمیدم غذا حاضریه. ولی تو این هوای گرم، اصلاً نمیشد به فکر غذای داغ بود و کلاً از یادم رفت. دوباره رفتم سراغ موبایل و اینبار تو ریلز غرق شدم.
دو ساعت گذشت و دیدم اینستا چقدر چرت شده، پر از محتوای بیخود و دروغ. اکثر آدمای سودجو ریلزها رو پر کردن. قبلاً اینطوری نبود و اوضاع بهتر بود.
یه فیلم دیدم که توش یه خانم یه موش تو نوشابهش پیدا کرده بود و مثل خارجیها که این اتفاقا براشون زیاد میافته، میخواست اعتراض کنه. منم فوری کامنت گذاشتم: "خودتی!" چون دیدم هیچکس واکنش نشون نداده و فکر کردم شاید ساختگی باشه. بعدش هم برام عجیب بود که موش به اون گندگی چطوری رفته اون تو؟
بعد از اون، از ریلز بیرون اومدم، یه چیزی خوردم و رفتم سراغ کانال. کانال رو درست کردم و بعد کلی فکر، یه اسم درستوحسابی و یه یوزرنیم براش گذاشتم. بهترین کسی که تو زندگیم به من توجه میکرد رو بهعنوان اولین نفر به کانال اضافه کردم. الان هم داره این متن رو میخونه و میخنده.
من تو اضافه کردن دیگران به کانالم سختمه. این شد که شروع به نوشتن کردم و رسیدم به اینجا...
امیدوارم خوشتون اومده باشه. هر شب قبل خواب بخونید و برام دعا کنید تا راحت بخوابید.
@omidvar_Notes
وقتی رسیدم خونه، اول یه کم استراحت کردم و تو فکر حل مشکلات بودم که یهو این ایده اومد به ذهنم. بعدش گوشی رو برداشتم، یه کم تحقیق کردم و چند تا مقاله مهم خوندم. باید حواسمو جمع میکردم که چیکار میکنم؛ هدفم این بود که آدمایی رو جذب کنم که ذهنیتشون با من یکی باشه. اگه اشتباه میکردم، ممکن بود همه فراری بشن.
بعد از تحقیقات، رفتم ببینم شام چیه و فهمیدم غذا حاضریه. ولی تو این هوای گرم، اصلاً نمیشد به فکر غذای داغ بود و کلاً از یادم رفت. دوباره رفتم سراغ موبایل و اینبار تو ریلز غرق شدم.
یه فیلم دیدم که توش یه خانم یه موش تو نوشابهش پیدا کرده بود و مثل خارجیها که این اتفاقا براشون زیاد میافته، میخواست اعتراض کنه. منم فوری کامنت گذاشتم: "خودتی!" چون دیدم هیچکس واکنش نشون نداده و فکر کردم شاید ساختگی باشه. بعدش هم برام عجیب بود که موش به اون گندگی چطوری رفته اون تو؟
بعد از اون، از ریلز بیرون اومدم، یه چیزی خوردم و رفتم سراغ کانال. کانال رو درست کردم و بعد کلی فکر، یه اسم درستوحسابی و یه یوزرنیم براش گذاشتم. بهترین کسی که تو زندگیم به من توجه میکرد رو بهعنوان اولین نفر به کانال اضافه کردم. الان هم داره این متن رو میخونه و میخنده.
من تو اضافه کردن دیگران به کانالم سختمه. این شد که شروع به نوشتن کردم و رسیدم به اینجا...
امیدوارم خوشتون اومده باشه. هر شب قبل خواب بخونید و برام دعا کنید تا راحت بخوابید.
@omidvar_Notes
۲۱:۲۷
تابستان پر از چالشها و اتاق فرار مدرسه
*تاریخ*: 9 شهریور 1403 جمعه
مثل همیشه، دیشب هم به خاطر کارهای زیاد دیر خوابیدم و امروز ساعت یازده و نیم بیدار شدم. دیگه واقعا اذیتکننده شده، مخصوصا وقتی که داریم به سال تحصیلی نزدیک میشیم. باید هر طور شده ساعت خوابمو درست کنم.
بعد از بیدار شدن و خوردن صبحانه که فرقی با ناهار نداشت، رفتم سراغ لواشک. جدیدا یه سبک درست کردن لواشک تو اینترنت دیدم که آلوها رو تو سینی میچینن و روی بخار آب قرار میدن. بعد از 10 ساعت تبدیل به لواشک میشه.
لواشکها خیلی نازک بودن ولی بدبختانه به سینی چسبیده بودن. با هزار زحمت با چاقو جداشون کردیم ولی خوردنش سخت بود. آخرش تصمیم گرفتم به مرور زمان سراغشون برم و هر بار یه تیکه ازش جدا کنم.
بعدش دوباره رفتم سراغ موبایل و چند تا اخبار خوندم. دنیا داره روزهای سختی رو میگذرونه، ولی تهش به روزهای خوبی ختم میشه.
ظاهراً اونایی که آینده رو به ضرر خودشون میبینن، دیگه دست به هر کاری میزنن. تلاشهاشون که قبلاً جواب میداد، الان بینتیجه شده و دیگه برای کسی حرفاشون اهمیتی نداره. جالبه بدونید 300 ساله با همین روشها بر دنیا حکومت میکردن و سبک زندگی خودشون رو به ما القا کردن. خواستن دنیا تو یه الگوریتم سیاه بچرخه و در نهایت به نابودی کشیده بشه. ولی حالا این الگوریتم به پایان رسیده و نظم جدیدی در راهه.
این بود که یادم افتاد باید برم سراغ کتابی که سفارش داده بودم. رفتم تو سایتشون و دیدم کتاب در حال ارساله ولی دقیق نگفته بودن باید چیکار کنم. برای همین رفتم سراغ پیگیری مرسوله از طریق سایت پست و دیدم امروز رسیده تهران.
تازه فهمیدم که فردا به دستم میرسه و کلی ذوق زده شدم.
غرق در شادی بودم که ناگهان یاد اتاق فرار افتادم. بله، مدرسه ما یه اتاق فرار داره میسازه که به نظر خیلی جذاب و باحال میاد. باید عجله میکردم تا ظرفیتها پر نشه. قیمتش نفری 125 هزار تومان بود و به نظرم ارزشش رو داشت.
حالا باید چند نفر رو با خودم میبردم. به اولین نفری که زنگ زدم، جواب نداد. یادم افتاد که سفر مهمی داره و نمیتونه بیاد. نفر دوم هم که خودش تو سفره و رفته تو دل طبیعت. نفر سوم هم که داره سیزنهای جدید فورتنایت رو ادامه میده. عملاً با دو نفر فکر نکنم بشه کاری از پیش برد.
به ذهنم رسید که صبر کنم ببینم خود معلما کاری میکنن یا نه؟ شاید باید صبر میکردم تا بچههای دیگهای اقدام کنن. در هر صورت، هماهنگی اون دو نفر چالش بزرگی هست سر راه من. باید برای این اتاق فرار جذاب، یه هماهنگی درست و حسابی انجام بشه. 🧩
خلاصه که فعلاً نتونستم کاری از پیش ببرم. بعدش یه تماس با اون رفیق که رفته بود تو دل طبیعت داشتم. میگفت آنتن ندارن و ناراحت بود. منم گفتم این بهترین فرصته که دو روز راحت باشی و از طبیعت لذت ببری. خودش هم خوشش اومد و گفت تا حالا کسی اینقدر خوب این موضوع رو براش توصیف نکرده بود.
دیدم راست میگه. منم چند روزه که خیلی اینترنت مصرف میکنم و دیگه داره خستهکننده میشه. تابستان فرصت رو آزاد میذاره برای استفاده از گوشی و عملاً تمام وقتمون صرف موبایل میشه.
بعدش رفتم سراغ پروژههای نیمهتمام خودم و اونها رو انجام دادم. دیدم نیاز به یه استراحت ویژه دارم، برای همین رفتم یه کم ویدئو استوری نگاه کردم. ویدئو استوری همیشه یکی از علایق من بوده، مخصوصاً اونایی که حرفهایی از دلهای بزرگ میزنن.
یه سری هم به لواشکها زدم ولی دیدم کندنشون خیلی سخت شده، پس ولشون کردم. سر آخر هم یه تماس با اون یکی رفیق که سیزنهای فورتنایت رو ادامه میداد گرفتم. از دغدغهاش برای افزایش fps گفت و منم سعی کردم با تغییر کارت گرافیک اوضاع رو بهتر کنم. ظاهراً بقیه تنظیمات رو خودش انجام داده بود و قرار شد بعداً بررسی کنه ببینه خوب شده یا نه.
یهو به دلیلی تماس رو قطع کردم و تلاش کردم دوباره بهش زنگ بزنم ولی هرچی سعی کردم جواب نداد. ظاهراً کار داشت. اینم از اتفاقات جذابی که امروز براتون به اشتراک گذاشتم.
موقع خواب بخونید و حتماً برام دعا کنید تا راحت بخوابید!
@omidvar_notes
*تاریخ*: 9 شهریور 1403 جمعه
مثل همیشه، دیشب هم به خاطر کارهای زیاد دیر خوابیدم و امروز ساعت یازده و نیم بیدار شدم. دیگه واقعا اذیتکننده شده، مخصوصا وقتی که داریم به سال تحصیلی نزدیک میشیم. باید هر طور شده ساعت خوابمو درست کنم.
بعد از بیدار شدن و خوردن صبحانه که فرقی با ناهار نداشت، رفتم سراغ لواشک. جدیدا یه سبک درست کردن لواشک تو اینترنت دیدم که آلوها رو تو سینی میچینن و روی بخار آب قرار میدن. بعد از 10 ساعت تبدیل به لواشک میشه.
لواشکها خیلی نازک بودن ولی بدبختانه به سینی چسبیده بودن. با هزار زحمت با چاقو جداشون کردیم ولی خوردنش سخت بود. آخرش تصمیم گرفتم به مرور زمان سراغشون برم و هر بار یه تیکه ازش جدا کنم.
بعدش دوباره رفتم سراغ موبایل و چند تا اخبار خوندم. دنیا داره روزهای سختی رو میگذرونه، ولی تهش به روزهای خوبی ختم میشه.
ظاهراً اونایی که آینده رو به ضرر خودشون میبینن، دیگه دست به هر کاری میزنن. تلاشهاشون که قبلاً جواب میداد، الان بینتیجه شده و دیگه برای کسی حرفاشون اهمیتی نداره. جالبه بدونید 300 ساله با همین روشها بر دنیا حکومت میکردن و سبک زندگی خودشون رو به ما القا کردن. خواستن دنیا تو یه الگوریتم سیاه بچرخه و در نهایت به نابودی کشیده بشه. ولی حالا این الگوریتم به پایان رسیده و نظم جدیدی در راهه.
این بود که یادم افتاد باید برم سراغ کتابی که سفارش داده بودم. رفتم تو سایتشون و دیدم کتاب در حال ارساله ولی دقیق نگفته بودن باید چیکار کنم. برای همین رفتم سراغ پیگیری مرسوله از طریق سایت پست و دیدم امروز رسیده تهران.
غرق در شادی بودم که ناگهان یاد اتاق فرار افتادم. بله، مدرسه ما یه اتاق فرار داره میسازه که به نظر خیلی جذاب و باحال میاد. باید عجله میکردم تا ظرفیتها پر نشه. قیمتش نفری 125 هزار تومان بود و به نظرم ارزشش رو داشت.
حالا باید چند نفر رو با خودم میبردم. به اولین نفری که زنگ زدم، جواب نداد. یادم افتاد که سفر مهمی داره و نمیتونه بیاد. نفر دوم هم که خودش تو سفره و رفته تو دل طبیعت. نفر سوم هم که داره سیزنهای جدید فورتنایت رو ادامه میده. عملاً با دو نفر فکر نکنم بشه کاری از پیش برد.
به ذهنم رسید که صبر کنم ببینم خود معلما کاری میکنن یا نه؟ شاید باید صبر میکردم تا بچههای دیگهای اقدام کنن. در هر صورت، هماهنگی اون دو نفر چالش بزرگی هست سر راه من. باید برای این اتاق فرار جذاب، یه هماهنگی درست و حسابی انجام بشه. 🧩
خلاصه که فعلاً نتونستم کاری از پیش ببرم. بعدش یه تماس با اون رفیق که رفته بود تو دل طبیعت داشتم. میگفت آنتن ندارن و ناراحت بود. منم گفتم این بهترین فرصته که دو روز راحت باشی و از طبیعت لذت ببری. خودش هم خوشش اومد و گفت تا حالا کسی اینقدر خوب این موضوع رو براش توصیف نکرده بود.
دیدم راست میگه. منم چند روزه که خیلی اینترنت مصرف میکنم و دیگه داره خستهکننده میشه. تابستان فرصت رو آزاد میذاره برای استفاده از گوشی و عملاً تمام وقتمون صرف موبایل میشه.
بعدش رفتم سراغ پروژههای نیمهتمام خودم و اونها رو انجام دادم. دیدم نیاز به یه استراحت ویژه دارم، برای همین رفتم یه کم ویدئو استوری نگاه کردم. ویدئو استوری همیشه یکی از علایق من بوده، مخصوصاً اونایی که حرفهایی از دلهای بزرگ میزنن.
یه سری هم به لواشکها زدم ولی دیدم کندنشون خیلی سخت شده، پس ولشون کردم. سر آخر هم یه تماس با اون یکی رفیق که سیزنهای فورتنایت رو ادامه میداد گرفتم. از دغدغهاش برای افزایش fps گفت و منم سعی کردم با تغییر کارت گرافیک اوضاع رو بهتر کنم. ظاهراً بقیه تنظیمات رو خودش انجام داده بود و قرار شد بعداً بررسی کنه ببینه خوب شده یا نه.
یهو به دلیلی تماس رو قطع کردم و تلاش کردم دوباره بهش زنگ بزنم ولی هرچی سعی کردم جواب نداد. ظاهراً کار داشت. اینم از اتفاقات جذابی که امروز براتون به اشتراک گذاشتم.
موقع خواب بخونید و حتماً برام دعا کنید تا راحت بخوابید!
@omidvar_notes
۱۸:۳۵
ماجراجویی با افزونهها و هوش مصنوعی!
🧩 تاریخ : 10 شهریور 1403 - شنبه
امروز صبح که بیدار شدم، مستقیم رفتم سراغ لپتاپم.
داشتم یه سری کارهای جذاب انجام میدادم که یهو یکی زنگ زد. معلوم شد داره با هوش مصنوعی یه افزونه برای وردپرس میسازه. وردپرس رو که میشناسی؟ اون سیستم مدیریت محتوای معروف که همه ازش استفاده میکنن.
این بنده خدا هم داشت افزونهای میساخت که فونت پیشخوان وردپرس رو تغییر بده. اما فقط این نبود، کلی قابلیت دیگه هم داشت.
منم گفتم حالا که اینقدر جذابه، چرا خودم یه افزونه نسازم؟
مثلاً میدونستی هوش مصنوعی میتونه فایل بسازه و بده بهت دانلود کنی؟ این امکانات قبلاً نبود، ولی حالا که اومده، خیلی جذابتر شده. هوش مصنوعی داره با سرعت نور پیشرفت میکنه.
هر روز که بگذره، بیشتر عقب میمونی اگه ازش استفاده نکنی.
یه مشکلی که توی chat-GPT هست، اینه که دو نسخه داره: یکی رایگان که اسمش mini هست و یه نسخه پولی که خیلی کارای بیشتری میکنه، مثل سرچ در اینترنت و ساخت لینک.
اونایی که نسخه پولی دارن، عملاً هر کاری بخوان میتونن بکنن.
در همین بین، دوستم که عاشق فورتنایته، اومد توی تماس.
داشت میگفت مشکل FPS بازیش هنوز حل نشده و مجبور شده کیفیت بازی رو بیاره پایین. منم گفتم چارهای نیست، هر کاری میشد انجام دادیم. اما همزمان داشتم با هر دو نفر صحبت میکردم، انگار که دو تا مغز دارم!
خلاصه یادم رفت درباره اتاق فرار بگم و تماس رو با دوست فورتنایتیام تموم کردم.
بعد از اون، برگشتم به ساخت افزونه.
تصمیم گرفتم یه افزونه بسازم که نوشتههای سایت رو دانلود کنه و تبدیل به پیدیاف کنه.
دوستم هم داشت یه دامنه جدید برای سایتش میخرید و منم سرم توی افزونهسازی بود.
افزونه داشت کمکم آماده میشد و روی لوکالهاست امتحانش کردم.
وقت ناهار که شد، خیلی گرسنه بودم و سالاد هم طعم غذا رو بهتر کرد.
همیشه عاشق سس بودم، ولی میگن زیادش ضرر داره.
ناهار که تموم شد، برگشتم به کارم و افزونه رو کمی بیشتر پیش بردم.
بعد یادم افتاد باید یه موکاپ مناسب پیدا کنم. چند تا موکاپ رو امتحان کردم ولی هیچکدوم مناسب نبودن.
در نهایت بیخیال شدم و گذاشتم برای یه وقت دیگه.
موقع خواب بخونید و حتماً برام دعا کنید تا راحت بخوابید!
@omidvar_notes
امروز صبح که بیدار شدم، مستقیم رفتم سراغ لپتاپم.
منم گفتم حالا که اینقدر جذابه، چرا خودم یه افزونه نسازم؟
یه مشکلی که توی chat-GPT هست، اینه که دو نسخه داره: یکی رایگان که اسمش mini هست و یه نسخه پولی که خیلی کارای بیشتری میکنه، مثل سرچ در اینترنت و ساخت لینک.
در همین بین، دوستم که عاشق فورتنایته، اومد توی تماس.
بعد از اون، برگشتم به ساخت افزونه.
افزونه داشت کمکم آماده میشد و روی لوکالهاست امتحانش کردم.
ناهار که تموم شد، برگشتم به کارم و افزونه رو کمی بیشتر پیش بردم.
موقع خواب بخونید و حتماً برام دعا کنید تا راحت بخوابید!
@omidvar_notes
۱۹:۳۶
از خوابهای دیرهنگام تا غزلهای ناب 
تاریخ : 11 شهریور 1403 یکشنبه
امروز مثل هر روز از خواب بیدار شدم؛ البته، باز هم دیر بیدار شدم! این دیر بیدار شدنها دیگه واقعا داره برام تبدیل به یه معضل میشه و نگرانیهایی هم به همراه داره.
دقت کردید؟ هرچی آدم از چیزی میترسه، همون میاد تو ریلزهای اینستاگرامش! مثلا همین امروز یه ویدئو دیدم که میگفت آدمهایی که دیر بیدار میشن دچار توهم و روانپریشی میشن و عملاً به دیوونگی میرسن! این ویدئو رو همون اول صبح، بعد از بیدار شدن، تو اینستاگرام دیدم و باز غرق ریلزها شدم. به بهانههای مختلف ازش اومدم بیرون و شروع کردم فقط به پستها نگاه کردن.
امروز تازه فهمیدم که شاعر معروف کشورمون، آقای محمدعلی بهمنی، به رحمت خدا رفته. دیدم بچهها ازش استوری میذاشتن و شعرهاشو میخوندن؛ منم ناراحت شدم و یه شعر غزل ازشون تو استوری گذاشتم. چون ایشون اهل غزل بودن. "اینجا برای از تو نوشتن هوا کم است دنیا برای از تو نوشتن مرا کم است." این شعر واقعاً زیباست و از محمدعلی بهمنی سروده شده.
بعد از این، گفتم یه حموم برم تا حسابی تر و تمیز بشم. بهمحض اینکه اومدم، ناهار هم اومد. ناهار رو زدیم و بعد رفتم سراغ پروژهها. یهو یادم اومد که کتابی که چند روز پیش سفارش داده بودم، هنوز نیومده؛ در حالی که فکر میکردم دیروز باید به دستم میرسید. خیلی ناراحت شدم. همزمان با دوستم در حال تماس بودم؛ اون نیاز به یه لوگوی باحال برای فوتر سایتش داشت. منم با ایلاستریتور براش زنده طراحی کردم، ولی به نظرم لوگو یه جوری بود؛ اما وقتی لوگو رو تو فوتر سایت دیدیم، خیلی زیبا شده بود!
بعدش با دوستم درباره یه پیج تازه رشد کرده تو اینستاگرام صحبت کردیم؛ یه پیج که آموزش زبان میداد و چطور تونست به یه میلیون فالوور برسه؟! همهمون تازه دنبالش کردیم. شاید بعضیها فکر کنن این کار آسونه؛ فقط کافیه یه دوربین جلوی خودت بذاری و فالوور جمع کنی. اما واقعیت اینه که هر ویدئوی 2 دقیقهای حداقل 3 ساعت زمان متمرکز میخواد. حتی اگر ایده ساده باشه، نیاز به مکان مناسب، دوربین خوب، و فن بیان قوی داری که بدونی با چه چهره و قیافهای جلو دوربین بیای.
بحثمون ادامه داشت تا اینکه به دلیلی تماس قطع شد. بعد از دو ساعت دوباره بهم زنگ زد و گفت با هوش مصنوعی براش چند تصویر درست کنم. منم درست کردم و بهش دادم، ولی آخریش جا موند. یه تماس هم با اون بندهخدایی که فورتنایت بازی میکرد گرفتم. درباره فورتنایت و مسائل مختلف حرف زدیم و با هم به چیزای عجیبی رسیدیم.
خلاصه که هنوز برای اتاق فرار برنامهای نچیدیم؛ باید یه فکر درستوحسابی براش بکنیم. 🧩
این متن رو موقع خواب بخونید و برام دعا کنید تا راحت بخوابید.
@omidvar_notes
امروز مثل هر روز از خواب بیدار شدم؛ البته، باز هم دیر بیدار شدم! این دیر بیدار شدنها دیگه واقعا داره برام تبدیل به یه معضل میشه و نگرانیهایی هم به همراه داره.
دقت کردید؟ هرچی آدم از چیزی میترسه، همون میاد تو ریلزهای اینستاگرامش! مثلا همین امروز یه ویدئو دیدم که میگفت آدمهایی که دیر بیدار میشن دچار توهم و روانپریشی میشن و عملاً به دیوونگی میرسن! این ویدئو رو همون اول صبح، بعد از بیدار شدن، تو اینستاگرام دیدم و باز غرق ریلزها شدم. به بهانههای مختلف ازش اومدم بیرون و شروع کردم فقط به پستها نگاه کردن.
امروز تازه فهمیدم که شاعر معروف کشورمون، آقای محمدعلی بهمنی، به رحمت خدا رفته. دیدم بچهها ازش استوری میذاشتن و شعرهاشو میخوندن؛ منم ناراحت شدم و یه شعر غزل ازشون تو استوری گذاشتم. چون ایشون اهل غزل بودن. "اینجا برای از تو نوشتن هوا کم است دنیا برای از تو نوشتن مرا کم است." این شعر واقعاً زیباست و از محمدعلی بهمنی سروده شده.
بعد از این، گفتم یه حموم برم تا حسابی تر و تمیز بشم. بهمحض اینکه اومدم، ناهار هم اومد. ناهار رو زدیم و بعد رفتم سراغ پروژهها. یهو یادم اومد که کتابی که چند روز پیش سفارش داده بودم، هنوز نیومده؛ در حالی که فکر میکردم دیروز باید به دستم میرسید. خیلی ناراحت شدم. همزمان با دوستم در حال تماس بودم؛ اون نیاز به یه لوگوی باحال برای فوتر سایتش داشت. منم با ایلاستریتور براش زنده طراحی کردم، ولی به نظرم لوگو یه جوری بود؛ اما وقتی لوگو رو تو فوتر سایت دیدیم، خیلی زیبا شده بود!
بعدش با دوستم درباره یه پیج تازه رشد کرده تو اینستاگرام صحبت کردیم؛ یه پیج که آموزش زبان میداد و چطور تونست به یه میلیون فالوور برسه؟! همهمون تازه دنبالش کردیم. شاید بعضیها فکر کنن این کار آسونه؛ فقط کافیه یه دوربین جلوی خودت بذاری و فالوور جمع کنی. اما واقعیت اینه که هر ویدئوی 2 دقیقهای حداقل 3 ساعت زمان متمرکز میخواد. حتی اگر ایده ساده باشه، نیاز به مکان مناسب، دوربین خوب، و فن بیان قوی داری که بدونی با چه چهره و قیافهای جلو دوربین بیای.
بحثمون ادامه داشت تا اینکه به دلیلی تماس قطع شد. بعد از دو ساعت دوباره بهم زنگ زد و گفت با هوش مصنوعی براش چند تصویر درست کنم. منم درست کردم و بهش دادم، ولی آخریش جا موند. یه تماس هم با اون بندهخدایی که فورتنایت بازی میکرد گرفتم. درباره فورتنایت و مسائل مختلف حرف زدیم و با هم به چیزای عجیبی رسیدیم.
خلاصه که هنوز برای اتاق فرار برنامهای نچیدیم؛ باید یه فکر درستوحسابی براش بکنیم. 🧩
این متن رو موقع خواب بخونید و برام دعا کنید تا راحت بخوابید.
@omidvar_notes
۱۸:۰۳
یک روز با چالشهای دیجیتالی و احساسات مذهبی 
تاریخ : 12 شهریور 1403، دوشنبه
امروز هم بیدار شدم و دیدم ای وای، دیر بیدار شدم! رفتم صبحانه رو زدم که باز هم نفهمیدم فرقش با ناهار چی بود؟
بعد از صبحانه، صاف اذان گفت و باید میرفتیم مسجد چون مراسم عزاداری شهادت حضرت رسول الله (ص) و امام حسن مجتبی (ع) بود. شروع به حرکت کردیم و رفتیم، عزاداری و روضه هم شروع شد.بعد از عزاداری موقع خروج، نذری رو دادن و ما اومدیم خونه، ولی خونه امروز ناهار داشتیم. پس نذری رو گذاشتیم برای شام و خودمون ناهار رو زدیم و بعد ناهار منم اومدم سراغ لپتاپ.
اولین چیزی که دنبالش بودم، لوگوهای سهبعدی برای کارهای طراحی سایت بود و دیدم بعضا لوگوهای سهبعدی رو با AI درست میکنن. جالبه بدونید که پرامپت (متنی که به هوش مصنوعی میدی تا تصویر بسازه) اون رو هم به شما میده.منم پرامپت رو در هوش مصنوعی تصویرساز گذاشتم و نتیجه تقریبا همون چیزی بود که میداد. جالبه بدونید که یک سبک طراحی سهبعدی هست به نام CGI که طرحهای انیمیشنی ولی واقعیطور رو به شما میده. آخر سر، هوش مصنوعی این سبک رو اجرایی میکنه و خیلی برای طراحهای سایتی که میخوان تصاویر سهبعدی بسازن، عالیه.
بعدش رفتم یه آهنگ در مورد امام رضا (ع) گوش دادم.تو آهنگ میگفت:
دل منم حرم میخوادیه بار بگی بیا توی بغل میخوادندارم دیگه نفس زیادنزا امسالم دوریت سرم بیاداین گدا از سلطان کرم میخوادیه مشهد کنار مادرم میخواد
خیلی قشنگ بود و واقعا زیبا بود. دیگه چیزی هم تا شهادت امام رضا (ع) نمونده و ماه صفر هم داره تموم میشه.دیدم تو اینترنت بحث جدیدی خیلی داغ شده و اونم شبهه رحلت یا شهادت بودن پیامبر (ص) هست. ظاهرا پیامبر (ص) رحلت نکرده و به شهادت رسیده!ظاهرا حضرت رسول (ص) با زهر به شهادت رسیده بودن.این شبههای بود که امروز خیلی داغ شده بود.
بعد از این یک تماس با دوستم گرفتم و دیدم از من درخواست میکنه که سایتشو توی آنالیز گوگل بررسی کنم. بابا دمش گرم، سایتش از لحاظ معیارهای 4گانه 100 درصد بود!حقیقتا کف کرده بودم و مونده بودم چی بگم. اومدم سایتهای خودمو تست کردم، دیدم روی 91 درصد یا 86 درصد هست.همون لحظه، دوباره دوست فورتنایتبازمون زنگ زد و گفت تو سال تحصیلی نمیتونه زیاد فورتنایت بازی کنه و داشت ابراز ناراحتی میکرد. چون فورتنایت یک بازی فصلی و رویدادی هست و اگه رویدادی رو از دست بدید، دیگه رفته و برنمیگرده.برای همین، این موضوع فکر منو هم مشغول کرد و در حین صحبتهای ما، دوست طراح سایتم تلفن رو قطع کرد و رفت. منم بهش پیام دادم که بعدا باهات حرف میزنم.
بعدش دیگه شب شد و رفتم CGI رو امتحان کردم و دیدم عجب تصاویر زیبایی خلق میکنه. واقعا شاهکاری هست پرامپتنویسی!بعدش از خودم پرسیدم چطوره یک تصویر رو به پرامپت تبدیل کنم تا بشه ویرایشهای جذابی بهش داد. این ایده اونقدر جذاب بود که رفتم از خود هوش مصنوعی پرسیدم و بهم چند تا سایت معرفی کرد. ولی سایتهاش پولی بود و من خیلی ناراحت شدم.واقعا چیزی که نیاز بشر باشه نباید پولی باشه، یا حداقل اگه چیزی نیاز هر بشری شد، دیگه حق اون بشر هست و نباید بابت اون پولی گرفته بشه. مثلا خیلیها با تولید هوش مصنوعی ثروتی به هم زدن، ولی به نظرم کاش رایگان بود تا آدما به کارهاشون سریعتر برسند.
این متن رو موقع خواب بخونید و برام دعا کنید تا راحت بخوابید
@omidvar_notes
امروز هم بیدار شدم و دیدم ای وای، دیر بیدار شدم! رفتم صبحانه رو زدم که باز هم نفهمیدم فرقش با ناهار چی بود؟
اولین چیزی که دنبالش بودم، لوگوهای سهبعدی برای کارهای طراحی سایت بود و دیدم بعضا لوگوهای سهبعدی رو با AI درست میکنن. جالبه بدونید که پرامپت (متنی که به هوش مصنوعی میدی تا تصویر بسازه) اون رو هم به شما میده.منم پرامپت رو در هوش مصنوعی تصویرساز گذاشتم و نتیجه تقریبا همون چیزی بود که میداد. جالبه بدونید که یک سبک طراحی سهبعدی هست به نام CGI که طرحهای انیمیشنی ولی واقعیطور رو به شما میده. آخر سر، هوش مصنوعی این سبک رو اجرایی میکنه و خیلی برای طراحهای سایتی که میخوان تصاویر سهبعدی بسازن، عالیه.
بعدش رفتم یه آهنگ در مورد امام رضا (ع) گوش دادم.تو آهنگ میگفت:
دل منم حرم میخوادیه بار بگی بیا توی بغل میخوادندارم دیگه نفس زیادنزا امسالم دوریت سرم بیاداین گدا از سلطان کرم میخوادیه مشهد کنار مادرم میخواد
خیلی قشنگ بود و واقعا زیبا بود. دیگه چیزی هم تا شهادت امام رضا (ع) نمونده و ماه صفر هم داره تموم میشه.دیدم تو اینترنت بحث جدیدی خیلی داغ شده و اونم شبهه رحلت یا شهادت بودن پیامبر (ص) هست. ظاهرا پیامبر (ص) رحلت نکرده و به شهادت رسیده!ظاهرا حضرت رسول (ص) با زهر به شهادت رسیده بودن.این شبههای بود که امروز خیلی داغ شده بود.
بعد از این یک تماس با دوستم گرفتم و دیدم از من درخواست میکنه که سایتشو توی آنالیز گوگل بررسی کنم. بابا دمش گرم، سایتش از لحاظ معیارهای 4گانه 100 درصد بود!حقیقتا کف کرده بودم و مونده بودم چی بگم. اومدم سایتهای خودمو تست کردم، دیدم روی 91 درصد یا 86 درصد هست.همون لحظه، دوباره دوست فورتنایتبازمون زنگ زد و گفت تو سال تحصیلی نمیتونه زیاد فورتنایت بازی کنه و داشت ابراز ناراحتی میکرد. چون فورتنایت یک بازی فصلی و رویدادی هست و اگه رویدادی رو از دست بدید، دیگه رفته و برنمیگرده.برای همین، این موضوع فکر منو هم مشغول کرد و در حین صحبتهای ما، دوست طراح سایتم تلفن رو قطع کرد و رفت. منم بهش پیام دادم که بعدا باهات حرف میزنم.
بعدش دیگه شب شد و رفتم CGI رو امتحان کردم و دیدم عجب تصاویر زیبایی خلق میکنه. واقعا شاهکاری هست پرامپتنویسی!بعدش از خودم پرسیدم چطوره یک تصویر رو به پرامپت تبدیل کنم تا بشه ویرایشهای جذابی بهش داد. این ایده اونقدر جذاب بود که رفتم از خود هوش مصنوعی پرسیدم و بهم چند تا سایت معرفی کرد. ولی سایتهاش پولی بود و من خیلی ناراحت شدم.واقعا چیزی که نیاز بشر باشه نباید پولی باشه، یا حداقل اگه چیزی نیاز هر بشری شد، دیگه حق اون بشر هست و نباید بابت اون پولی گرفته بشه. مثلا خیلیها با تولید هوش مصنوعی ثروتی به هم زدن، ولی به نظرم کاش رایگان بود تا آدما به کارهاشون سریعتر برسند.
@omidvar_notes
۱۸:۳۶
۱۸:۳۶
بزودی بعد از شهادت حضرت امام رضا (ع) پاکت هدیه داریم...
پس دوستای اهل مطالعه رو دعوت کن بیان
ظرفیت پاکت هم خیلی محدوده فقط پیگیر ها میگیرن!
لطفا لایک کنید
بخدا سخت نیست
@omidvar_notes
پس دوستای اهل مطالعه رو دعوت کن بیان
لطفا لایک کنید
@omidvar_notes
۱۸:۵۰
روز پر ماجرا و شارژر گم شده
تاریخ : 13 شهریور 1403 سهشنبه
صبح زود با کلی سختی از خواب بیدار شدم. موفقیت بزرگی بود چون باید میرفتم مدرسه برای انجام یک کار مهم. همه وقتم رو صرف جمع کردن وسایلم کردم. وقتی لپتاپم رو برداشتم، احساس کردم یه چیزی زیادی سبکه! چند لحظه اتاق رو با وسواس چک کردم ولی چیزی به ذهنم نرسید و بالاخره راه افتادم.
در مسیر خیلی گرسنه بودم چون صبحانه نخورده بودم. رسیدم مدرسه و صبحانه خوردم، اما وقتی خواستم کارهامو انجام بدم، دیدم ای دل غافل... شارژر لپتاپمو جا گذاشتم! خیلی عصبانی شدم. همون لحظه دوست فورتنایتبازم زنگ زد و منم جواب دادم. از این اتفاق تلخ براش گفتم. پرسید نمیتونی برگردی؟ گفتم نه، نمیتونم و کلی ناراحت شدم.
بعدش هم بحث به یه آهنگ جدید به اسم "313" رسید. پوستر آهنگ تصویر یه مردی بود که از قبر بیرون میاد. خیلی تلنگر خاصی داشت، انگار یه پیامی توش نهفته بود که منتظر کشف شدن بود. هر دو به نتیجهای نرسیدیم ولی ذهنمون حسابی درگیر شد.
تماس که تموم شد، وقت انجام پروژه بود. دنبال شارژر تو مدرسه گشتم و بالاخره یه لپتاپ از مدرسه گرفتم و با اون کارمو جلو بردم. یه حس رضایت عجیبی داشتم که تونستم از یه مشکل بزرگ، با کمی هوشمندی عبور کنم. بعد از پروژه وقت ناهار شد و یه رفیق قدیمی زنگ زد. خیلی خوشحال شدم و جواب دادم. گفت یه کار جذاب داره و به کمکم احتیاج داره، منم قبول کردم و کلی درباره اتفاقات مختلف حرف زدیم.
امروز یه شعر تو ذهنم مدام تکرار میشد: دل منم حرم میخوادیه بار بگی بیا توی بغل میخواد
واقعا زیباست و خیلی جذبم کرده بود.
بعد از این، رفتم سراغ ناهار و اخبار فلسطین رو گوش دادم. ظلم صهیونیستهای ظالم در کرانه باختری و شهادت فلسطینیهای شجاع، واقعا شجاعت و مظلومیت این مردم مثال زدنی هست. دنیا باید بر علیه ظلم صهیونیستهای زورگو بلند شه و اونا رو نابود کنه. 
بعد از ناهار رفتم سراغ ادامه کارها. امروز بهویژه کارم طراحی لوگو بود و باید دنبال یه لوگوی خوب برای سایت میگشتم. وقتی کارهامو تموم کردم، یه حس موفقیت تو وجودم بود که انگار یه قدم به هدفم نزدیکتر شدم. بعد از این همه تلاش، کمی استراحت کردم و آخر سر هم اومدم خونه. اینم داستان امروزم بود.
اینو موقع خواب بخونید و شب برام دعا کنید تا راحت بخوابید.
@omidvar_notes
صبح زود با کلی سختی از خواب بیدار شدم. موفقیت بزرگی بود چون باید میرفتم مدرسه برای انجام یک کار مهم. همه وقتم رو صرف جمع کردن وسایلم کردم. وقتی لپتاپم رو برداشتم، احساس کردم یه چیزی زیادی سبکه! چند لحظه اتاق رو با وسواس چک کردم ولی چیزی به ذهنم نرسید و بالاخره راه افتادم.
در مسیر خیلی گرسنه بودم چون صبحانه نخورده بودم. رسیدم مدرسه و صبحانه خوردم، اما وقتی خواستم کارهامو انجام بدم، دیدم ای دل غافل... شارژر لپتاپمو جا گذاشتم! خیلی عصبانی شدم. همون لحظه دوست فورتنایتبازم زنگ زد و منم جواب دادم. از این اتفاق تلخ براش گفتم. پرسید نمیتونی برگردی؟ گفتم نه، نمیتونم و کلی ناراحت شدم.
بعدش هم بحث به یه آهنگ جدید به اسم "313" رسید. پوستر آهنگ تصویر یه مردی بود که از قبر بیرون میاد. خیلی تلنگر خاصی داشت، انگار یه پیامی توش نهفته بود که منتظر کشف شدن بود. هر دو به نتیجهای نرسیدیم ولی ذهنمون حسابی درگیر شد.
تماس که تموم شد، وقت انجام پروژه بود. دنبال شارژر تو مدرسه گشتم و بالاخره یه لپتاپ از مدرسه گرفتم و با اون کارمو جلو بردم. یه حس رضایت عجیبی داشتم که تونستم از یه مشکل بزرگ، با کمی هوشمندی عبور کنم. بعد از پروژه وقت ناهار شد و یه رفیق قدیمی زنگ زد. خیلی خوشحال شدم و جواب دادم. گفت یه کار جذاب داره و به کمکم احتیاج داره، منم قبول کردم و کلی درباره اتفاقات مختلف حرف زدیم.
امروز یه شعر تو ذهنم مدام تکرار میشد: دل منم حرم میخوادیه بار بگی بیا توی بغل میخواد
واقعا زیباست و خیلی جذبم کرده بود.
بعد از ناهار رفتم سراغ ادامه کارها. امروز بهویژه کارم طراحی لوگو بود و باید دنبال یه لوگوی خوب برای سایت میگشتم. وقتی کارهامو تموم کردم، یه حس موفقیت تو وجودم بود که انگار یه قدم به هدفم نزدیکتر شدم. بعد از این همه تلاش، کمی استراحت کردم و آخر سر هم اومدم خونه. اینم داستان امروزم بود.
اینو موقع خواب بخونید و شب برام دعا کنید تا راحت بخوابید.
@omidvar_notes
۱۹:۱۰
امروز صبح با اینکه کلی دلم میخواست بخوابم، اما دیگه دیر شده بود و باید بیدار میشدم. صبحانه که خوردم، هنوز حس خستگی رو داشتم. رو مبل نشستم و گفتم یه استراحت کوتاه کنم، ولی یهو غرق ریلزهای اینستاگرام شدم و خوابم برد؛ حدود دو یا سه ساعت خوابیدم!
نمیدونم چرا انقدر خسته بودم، یه حس عجیبی داشتم که حتی یکم هم ترسناک بود. ظهر یکی از دوستام که داشت فورتنایت بازی میکرد، زنگ زد و گفت داره میره باشگاه با اون رفیقش. گفتم سلام من رو بهش برسونه و کمی با هم حرف زدیم. بعدش رفتم سراغ یه سری عکسهای قدیمی و کلی خاطرات برام زنده شد.
کم کم شب شد و ماه صفر هم تموم شد. یه دوستم بهم زنگ زد و گفت که فردا با هم بریم بیرون. ولی از اونجایی که ناهار نداشتم چون برنج شام رو خورده بودم و برنج برای ناهار نبود، باید خونه میموندم. برای همین تو یه دودلی موندم. تازه، اتاق فرار مدرسه هم کاری از پیش نبرده بودم و فکر کردم یه استوری از اتاق فرار تو اینستاگرام بذارم که بچهها بیان.
دوستم که داشت از خاطره کلاسش تعریف میکرد، خیلی خندهدار بود. بعد هم با پیشنهاد مرغ سوخاری سعی داشت من رو راضی کنه که ناهار رو مهمون میکنه. خلاصه، معتقد بود که اگه برم خیلی خوش میگذره و خودم هم این حس رو داشتم، ولی نمیدونستم چکار کنم. این دودلی همینطور باقی موند تا اینکه یهو تماس رو قطع کردم.
بعدش که اومدم یه کم فکر کردم، ولی به نتیجهای نرسیدم. در هر صورت، اتاق فرار یه چالش بزرگ بود و چیزی هم تا شروع سال تحصیلی نمونده، باید از باقیمانده تابستون استفاده مفیدی بکنم.
این متن رو موقع خواب بخونید و برام دعا کنید تا راحت بخوابید.
@omidvar_notes
۲۰:۰۴
بوی پاکت هدیه میاد هر آن ممکن است پاکت هدیه بیاید!پس عضو های اینجا رو به بالای 40 نفر برسونید!
@omidvar_notes
@omidvar_notes
۲۰:۰۵