پاسخگویان (کانال مرجع و جامع)
تصویر
١٩ رمضان هر سال یاد و خاطرات و نحوه شهادت یوسف عبدی برایم زنده میشود.
یوسف در زمان کودکی در روستای دهزیر (موسویه) استان فارس به چاه عمیقی افتاده بود و همه از زنده بودن او ناامید شده بودند اما مشیت الهی بر این بود که او زنده بماند و با شهادتش جاودان شود.
نزدیک سنگر مان یکدستگاه خودرو پی.ام.پی (نفربر زرهی) عراقیها که بچهها زده بودند و از کار انداخته بودند وجود داشت.این نفربر بر روی چرخهای بغل، کمی متمایل شده بود و از سمت دیگرش راحت میتوانستیم به زیر آن برویم اما فاصله کف آن با زمین خیلی کم بود و نمیشد آن زیر راحت نشست.با یوسف تصمیم گرفتیم زمین زیر نفربر را کنده و خالی کنیم و جایی برای دو نفر مان بسازیم.وقتی کارمان تمام شد، زیر نفربر را کمی آبپاشی کردیم که هم خاکها بچسبند و هم خنک شود. پتو هم پهن کردیم که شب را آنجا بخوابیم، اما آقای احمد تقیزاده که از اقوام و همسنگرم بود اجازه نداد و گفت: "چونکه زمین را تازه کندید و آبپاشی هم کردید خنک شده و حتما امشب مار و عقرب جمع میشود و نیش تان میزنند!". ما با شوخی و خنده گفتیم: "بخدا حاضریم اژدها به ما گاز بزند اما این پشهها نیش مان نزنند!".
احمد اجازه نداد آن شب آنجا بخوابیم و قرار شد فردا شب برویم زیر پی.ام.پی بخوابیم.صبح که هوا روشن شد، احمد با حالت خاص بین ترس و خوشحالی به سنگر آمد و به ما گفت بیاید بیرون رو ببینید و خدا را شکر کنید که نگذاشتم دیشب بیرون از سنگر بمانید وگرنه مثل گوشت چرخکرده میشدید!!وقتی بیرون رفتیم دیدیم گلوه یک خمپاره ١٢٠ میلیمتری از روی خاکریز رد شده و دقیقا به زیر نفربر و جایی که آماده کرده بودیم و قرار بود من و شهید یوسف عبدی آنجا بخوابیم اصاابت کرده و پتو را ریشریش و پاره پاره، و کف نفربر را سوراخ سوراخ کرده بود!. اگر آن شب آنجا خوابیده بودیم محال بود جنازه ما دو نفر را از هم تشخیص بدهند و تکه بزرگه بدنمان گوش مان بود!!
۱۱:۰۶