بله | کانال روایت‌نامه| محمدحسین عظیمی
عکس پروفایل روایت‌نامه| محمدحسین عظیمیر

روایت‌نامه| محمدحسین عظیمی

۱,۵۶۶عضو
thumbnail
حاج جعفر آقا
undefinedپاورچین پاورچین وارد دفتر شدم و دور از چشمان تیزبین ناظم، یک برگ پاسخنامه ده سوالی از کتابخانه روبرویش دزدیدم و از دفتر خارج شدم. توی تمام لحظات این عملیات، علاوه‌بر صورت خیس از عرق، ضربان قلبم بالاتر از دویست بود و فکر کنم اگر کسی روبرویم ایستاده بود، از روی لباس کوبیده شدن عضله‌های قلبم را به دیواره قفسه سینه می‌دید.درسم خوب بود و در دبیرستان نمونه‌دولتی اندیشه درس می‌خواندم ولی اینها دلیلی نمیشد که تقلب نکنم. #تقلب باعث میشد نمره خوب به خوبتر ارتقا پیدا کند. من هم -از خدا که پنهان نیست- تا آن روز متقلب ماهری شده بودم.جوری‌که وقتی برای امتحان جبر و احتمال میان‌ترم فهمیدم دو تا از سوالات را سر یک بی‌دقتی مسخره اشتباه زده‌ام، تصمیم به این تقلب بزرگ گرفتم که شاید در تاریخ کلاس‌های درسی‌ام سابقه نداشت.پیدا کردن خودکاری شبیه رنگ تصحیح برگه، مرحله دوم بود. آن را هم با چند بار عوض کردن خودکارهای قرمز پیدا کردم و با تکرار چند باره دست خط دبیر مربوطه، پاسخنامه را کاملا شبیه آن‌چه بود، درآوردم.آن‌قدر که اعتمادبنفس پیدا کردم برگه را روبروی استاد بگیرم، صدایم را صاف کنم و بپرسم: «استاد! من یه سوال رو بیشتر غلط نزدم ولی شما نمره سه سوال رو ازم کم کردین!»آقای رضایی هم چند بار ریش جوگندمی‌اش را خاراند و به برگه پاسخنامه نگاه کرد. همه‌چیز درست طراحی شده بود. برگه پاسخنامه همان بود. دست‌خط هم مال خودش و رنگ خودکار هم دقیقا همان. با لب آویزان گفت: "نمی‌دونم چرا این‌جوری شده؟ ولی اشکالی نداره. برات نمره‌ت رو اصلاح می‌کنم."
undefinedبرگه‌های امتحان را جلویمان روی دسته‌های چوبی صندلی گذاشت و خودش را از ورودی سالن رساند به تخته وایت.برد انتهایش و رویش نوشت: «بزرگترین مراقب خداست.» و بدون این که به چشم‌های گرد شده‌مان نگاه کند، سرش را پایین انداخت و از درب سالن امتحانی خارج شد.این کارها برای ما قفل بود. برای دانش‌آموزانی که هر روز با هم رقابت دارند که کدام ۰.۲۵ از دیگری بالاتر می‌شود، رها کردن امتحان و اکتفا به اینکه ناظر اصلی خداست، خیلی یک جوری بود.فکر نکنم آن روز تقلب نکرده باشم ولی به احتمال خیلی زیاد به احترام استاد و خدای منان –جل و اعلی- کمتر تقلبم آمده بود.این، اولین مواجهه جدی من با دبیر دین و زندگی‌ای بود که قبلا کلاسش فقط به مسخره کردن حرفها و ریش دو رنگ قهوه‌ای سیاهش می‌گذشت. دبیر سال قبلمان چنان گوشت تلخ و تندمزاج بود که هروقت برای خواندن قرآن صدایم می‌زد، صدایم از شدت استرس از حنجره بیرون نمی.آمد و با هر غلط خوانشی، ۰.۲۵ از چهار نمره قرائت قرآنمان کم می‌کرد.آقای تقوایی ولی تا سه غلط اول را فقط بهمان تذکر می‌داد و از غلط چهارم، نمره‌ کم‌کردنش شروع میشد. آن‌قدر هم خنده‌رو و خوش‌قلب ظاهر میشد که کم‌کم ما طفل‌های گریزپا از شرع و دیانت را به خودش جذب کند و مایی که درس #دین‌وزندگی را هم به‌سختی تحمل می‌کردیم به جلسات هفتگی زیارت جامعه کبیره در منزلش بکشاند.
undefinedاز اول مجلس، استرس چشم توی چشم شدن باهایش را داشتم. مواجهه با دبیری که فرزند جوانش را از دست داده، دل می‌خواست که من نوجوان نداشتم. وقت خارج شدن از مسجدالنبی، قدم‌هایم را کُند کردم تا دیرتر بهش برسم و چیزی برای تسلیت گفتن پیدا کنم.تا روبرویش قرار گرفتم ولی دوباره همان آقای #تقوایی بلندقدِ لاغراندامِ خنده‌رویی را دیدم که برای پسر جوانش مشکی پوشیده و درب مسجد برای خوش‌آمد و بدرقه ایستاده بود:«خیلی خوش آمدین. لطف کردین تشریف آوردین»این.ها را با چنان روی خوشی گفت که بعد از بیرون رفتن از مسجد، دوباره به آگهی ترحیم نگاه کردم تا مطمئن شوم متوفی همان پسرش بود و دوباره به چهره‌اش خیره شدم که این چطور این‌قدر غم ندارد؟چهره آقا معلم دین و زندگی ولی چند دقیقه بعد در هم شد و دو چشمه اشک شروع به جوشش از چشمانش کرد وقتی حاج‌آقای #حدائق روضه حضرت علی‌اکبر (ع) خواند. باورم نمیشد این همان حاج جعفر آقای راست‌قامت و مقاومی بود که چند دقیقه پیش می‌دیدم. همان‌که داغ فرزند جوانش -که برای نجات فرد دیگری خودش را به دل آب زده و او را نجات داده و خودش غرق شده- نتوانست قدش را خم کند ولی غم سیدالشهدا، چرا!
undefinedهر انسانی "آن"ی دارد و این‌جا هم یکی از "آن‌"های زندگی من بود. آقای تقوایی توی این سه سالی که دبیر دینی‌مان بود، صرفا توانسته بود منِ شرورِ دور از معنویت را به فردی علاقه‌مند به #دین تبدیل کند ولی آن "آن" مرا تغییر داد و فهماند هیچ غمی در عالم ارزش غصه خوردن ندارد، جز روضه سیدالشهدا!@ravayat_nameh

۱۹:۰۸

بازارسال شده از بقچه کتاب
thumbnail
🩸از تمامی خانه‌های ضاحیه خون جاری بود...

undefined برشی از کتابدربازداشت حزب الله جهت تهیه کتاب با ۲۰ درصد تخفیف دایرکت پیام دهید:
undefined@boghcheketab_admin
قیمت کتاب ۳۹۵ هزار تومان قیمت ما ۳۱۶ هزار تومان
undefined @boghcheketab

۱۶:۰۳

thumbnail
سال پیش مثل دیشبی وارد لبنان شدم. از مرز بعلبک. هنوز دمای بدنم به سرمای مرز عادت نکرده بود که گرمای شلیک موشک‌های هایپرسونیک ایرانی را از بالای سرمان حس کردم و نور انفجارشان، دلهای غمگین مردم لبنانِ پس از سیدحسن را گرم کرد.سفر به لبنان خیلی چیزها را در زندگی‌ام تغییر داد. چیزهایی که فکرش را هم نمی‌کردم.فکرش را نمی‌کردم هروقت صدای سید را بشنوم، حتی میان انبوهی صدای دیگر، حتی میان مکالماتم با دیگران، یک‌دفعه اشک، قاب چشمانم را پُر کند."داری گریه می‌کنی؟!" این سوالی بود که چند بار همسرم با تعجب ازم پرسید. وقتی حین مکالمه، تلویزیون صدای سید را پخش می‌کرد.فکرش را نمی‌کردم یک روز وسایلی که با خودم به لبنان بردم یا از آنجا تهیه کردم، برایم مثل اشیایی مقدس شوند. از پوشیدن زیرپیراهنی‌ای که در لبنان می‌پوشیدم، ذوق کنم.به کفشی که روزها چند ساعت پایم بود و وقتی درش می‌آوردم، پاهایم از شدت فشار و خستگی باد کرده بود، افتخار کنم.سیم‌کارت آبی‌رنگ سه‌ماه اعتباری که مدتهاست منقضی شده را توی جیب کیفم بگذارم و هرجا حرفی یا کاری فشاری‌ام کند، توی دستم بگیرم و چند ثانیه نگاهش کنم و آن‌موقع حس خنکی، مثل هوای بهشتی لبنان، بدود زیر پوستم.فکر نمی‌کردم سال بعد، هروقت آن روزها را مرور کنم، قلبم مچاله شود از دلتنگی.فکر نمی‌کردم...
به‌امید دیدار لبنانبه‌امید دیدار سید(لشهیدنا لا نقول وداعاً بل نقول إلى اللقاءإلى اللقاء مع انتصار الدم على السيف، إلى اللقاء في الشهادة، إلى اللقاء في جوار الأحبة)
@ravayat_nameh

۱۸:۵۵

بازارسال شده از بدون مرز
thumbnail
🟠#نمامرزبرشی از کتاب #دربازداشت_حزب‌الله
undefined️ توی قهوه خانه یک قهوه‌ی شیرین به حساب بچه های حزب الله خوردم، از فروشنده پرسیدم: نمی ترسی اینجا کار میکنی؟
- چرا بترسم؟
- انفجارات.
- فيه نعيش وفيه نموت!
(در آن زندگی می‌کنیم و در آن می‌میریم)

نمیدانم این عربها این جملات قصار را از کجا می آورند؛ ولی سر زبان هر کدامشان چند تا از این حرف های حماسی و جذاب هست که جان می دهد برای سخنرانی های انگیزشی.

undefined*کتاب دربازداشت حزب اللهundefinedنوشته ی محمدحسین عظیمیundefinedانتشارات سوره مهر*


undefined️با بدون‌مرز همراه باشید؛اینستاگرام | ایتا | تلگرام |بله

۱۶:۲۲

بازارسال شده از بدون مرز
thumbnail
🟠#نمامرزبرشی از کتاب #دربازداشت_حزب‌الله
undefined️ با شنیدن جمله بعدی اش چشمم تر شد. یاد خودم افتادم که این چند روز لباس مشکی هم نپوشیده بودم. چرا بپوشم وقتی دیگر دنیا ارزشی ندارد؟ کِی فکرش را می‌کردم روزی پیش از اسم سید حسن بنویسیم 《شهید》 ؟ عینکم را در آوردم دستی کشیدم روی اشک های لغزیده از چشم هایم و حرفش را با خودم تکرار کردم: 《یعنی بعد سید حسن ما مشکل كل شيء》!

undefined*کتاب دربازداشت حزب اللهundefinedنوشته ی محمدحسین عظیمیundefinedانتشارات سوره مهر*


undefined️با بدون‌مرز همراه باشید؛اینستاگرام | ایتا | تلگرام |بله

۴:۵۱

thumbnail
آمبولانس خمینی
از دیدنش سیر نمی‌شوم. شاید بیست بار تا حالا دیده باشم. عقب جلویش کرده‌ام و به اجزای تصویر و بالا و پایین صدایش گوش داده‌ام.همان روزی هم که صوت وصیتش را گذاشته بودند توی فضای مجازی، شنیدن صدایش تکانم داد. حالا صوت و تصویر کنار هم قرار گرفته؛صدای گرم مردانه‌، قد بلند و ریش‌های یک‌دست سفید و سیبیل و موهای جوگندمی‌اش همه به مقدار و قاعده توانسته قاب را زیبا کند.
کاپشن مشکی و آبی Columbia با پس‌زمینه کوه‌های برفی، ترکیبِ رنگِ تصویر را دلنشین کرده.صدا ولی مال اینجا نیست. مال آدمی است که رفته و چیزهایی را دیده و می‌داند «به احتمال زیاد، به احتمال خیلی زیاد، اگر خدا بخواد به آرزوم میرسم»رفته و دیده ولی باز هم ادب می‌کند و «اگر خدا بخواد» را می‌گذارد قبل از دیده‌هایش.حتی به خودش «شهید» هم نمی‌گوید و به گفتن «به آرزوم می‌رسم» اکتفا می‌کند. آرزویی که از جوانی پایش را به جبهه باز کرده و بعد هم کشانده بودش لبنان. توی لبنان هم با آمبولانسی که اسمش را گذاشته بود: «آمبولانس خمینی»، می‌رفت سروقت بیماران؛ طَبیبٌ دَوّارٌ بِطِبِّهِامام(ره) طبیب نفوس بود و حیدریِ عاشق خمینی شده بود طبیب جسم و جان مجاهدان. آخر هم همین آمبولانس قدیمی سفید شاسی‌خورده‌اش شد قتلگاهش. وقتی از کفرشوبا می‌رفت سمت صور تا مجروحین را درمان کند، آمبولانس خمینی شد راه رسیدنش به خمینی.راه رسیدنش به چیزی که دوست داشت، «اگر شد و اگر جسدی ازم باقی موند، دوست دارم که در کنار امام خمینی(ره) دفن بشم.» این‌جا هم ادب می‌کند و «اگر شد» از زبانش نمی‌افتد؛ اَلْأَدَبُ كَمَالُ اَلرَّجُل
پ.ن: دکتر علی حیدری در یکم آبان۱۴۰۳ در حمله پهپاد رژیم صهیونی به آمبولانسش در صور لبنان به شهادت رسید
@ravayat_nameh

۸:۲۲

thumbnail
محسنِ فلسطین
شما را نمی‌دانم ولی خودم این‌جوری نبودم:نه شیخ صالح‌العاروری را می‌شناختمنه محمد ضیف،نه یحیی سنوار،نه حاج رمضان،نه ابوعبیده،و نه حتی مثل این روزها منتظر خبر آزادی اسرا بودم تا ببینم مروان برغوثی در لیست تبادل قرار می‌گیرد یا نه؟چه می‌دانستم «ضیف» را به این خاطر رویش گذاشته‌اند که سالهای سال، دو شب را یکجا نخوابیده و هر شب «مهمان» یکی بوده.حتی نمی‌دانستم مسئول اصلی پرونده فلسطین در جمهوری اسلامی حاج رمضان بوده.این‌ها که خوب است، من تا قبل از هفت اکتبر حتی نمی‌توانستم درست توضیح دهم تفاوت غزه با کرانه باختری چیست و چه‌طور غزه، سرزمینی مستقل شده و کرانه باختری، تعدادی نقطه وسط سرزمین‌های اشغالی؟همه این‌ها را بعد از مجاهدت افسانه‌ای نیروهای حماس و صبر مردم غزه، مدیون انسان بااخلاصی به نام محسن فایضی هستم.کسی که در این دو سال از بسیاری از راحتی‌ها و خوشی‌هایش زد و پرچم فلسطین و اخبار و تحلیل‌هایش را برایمان بالا نگه داشت.کسی که بسیاری از فعالان بین‌الملل و حتی دیپلماتهای سابق و فعلی، برای فهم بهتر اتفاقات و جریانات، کانال انتفاضه‌اش (@thirdintifada) را چک می‌کنند.
توی این دو سال بعد از هفت اکتبر، خیلی وقتها به این فکر کردم که برای فلسطین باید چه‌کار کنم و الان وظیفه‌ام چیست؟ گاهی حتی توی خیال غوطه‌ور شدم که برای وظیفه‌ای که نسبت به فلسطین دارم، دوست دارم جای کی باشم؟بارها این سوال را با خودم مرور کردم و جوانب و اطراف و اکنافش را سنجیدم. هر بار ولی سوالم جواب ثابتی داشت: «کاش من جای محسن فایضی بودم.»
پ.ن: خسته نباشید آقامحسن. ان شاءالله اجر این مجاهدتها، نوشیدن آب چشمه کوثر از دستان مطهر امیرالمومنین(ع) باشد.@ravayat_nameh

۱۲:۳۶

thumbnail
رهایی عقابها و احضار در یوم‌الحسابتقریری دینی از فیلم سینمایی ناتور دشت
undefinedبال زدن یک پروانه در نقطه‌ای از جهان، می‌تواند طوفانی را در نقطه‌ای دیگری بیافریند! این تعریف از "اثر بال پروانه" را شاید قبلا شنیده یا خوانده باشید. اما با دیدن فیلم سینمایی ناتور دشت با نسخه‌ای بومی و دینی از این اثر مواجه می‌شوید؛ اثر بال عقاب!
undefinedاثر بال عقاب ناتور، ریشه‌های دینی جدی‌ای دارد که نمی‌دانم نسخه پروانه‌ای‌اش نیز چنین عمقی داشته یا نه لکن اشاره‌ای دارد به کارهای خیر و شری که کردیم و از آنها و تبعاتش بی‌خبریم تا اینکه یوم‌الحساب از آنها مطلع می‌شویم. از این حیث ناتور دشت جدای خلق اثر بال عقاب، مخاطب را در یوم‌الحساب حاضر می‌کند. بهت و عجز آن روز را خیلی محکم و سخت و صریح روی پرده سینما توی صورتش می‌زند. از این جهت ناتور فیلم "سرگرمی و حال" نیست، فیلمی است که مخاطب را جای نقش اصلی می‌نشاند و او را درگیر "عاقبت"ش می کند.
undefinedناتور دشت -با شرحی که رفت- به‌جهت کاری که در خلق پیام و اثری که روی مخاطب می‌گذارد، منحصربفرد است. با این‌که داستان فیلم با خباثت شکل می‌گیرد و تا انتها ادامه دارد، در عین حال اثری با جهانی امیدوار و نورانی است در حالی که می‌توانست در بن‌بست و سیاه باشد. فیلم با اینکه از اتفاقی دور از مرکز حرف می‌زند، حرف "بازگشت به خویشتن‌اش" به‌شدت جهانی و مساله‌ای همگانی و فوری است. اجتماع همه این ویژگی‌ها در این اثر واجب می‌کند تا ناتور دشت را ببنیم و در دیده شدنش تلاش کنیم این‌طور در ثواب حرف مهمی که می‌زند شریک هم می‌شویم، شاید دیده شدن این فیلم بال پرواز عقابی بشود تا کسی از چاه ویل گرفتاری نجات یابد، ان‌شاءالله.
#مسعود_ملکی@ravayat_nameh

۱۴:۱۳

thumbnail
لهجه‌اش تهرانی بود:-من الان شیرازم. باهاتون کار دارمقرار گذاشتیم حافظیه. زن و شوهر جوانی بودند. چهره مرد خیلی برایم آشنا بود ولی هرچه فکر کردم نشناختمش.«ما می‌خوایم به چند خانواده شهیدِ نیازمند کمک کنیم.»دو خانواده شهید بهش معرفی کردم. دوباره زنگ زد:«اگه بازم کسی سراغ دارین، بگید. فردا می‌خوایم بریم تخت‌جمشید ولی تا ظهرش می‌تونیم بریم بازدید»اسم تخت‌جمشید که آمد یاد دادالله پرویزی افتادم. با آقا و خانم جوان قرار گذاشتیم مرودشت. دادالله هم آمد.خانواده‌ای را معرفی کرد که برادر شهید، خانه‌شان را گذاشته بود رهن بانک و وام گرفته بود. قسطش را نداده بود و بانک می‌خواست خانه را مصادره کند. مادر شهید هم نگران و آشفته. زن و شوهر سند خانه‌ خودشان را دادند و خانه از رهن بانک خارج کردند.توی مدت سفر دائما به چهره مرد خیره بودم:«من اینو کجا دیدم؟ خیلی برام آشنان.»آخرش دل به دریا زدم و ازش اسم و فامیلش را پرسیدم. وقتی جواب داد، فیوزم پرید. چهره‌اش آشناتر شد:«افشار هستم.»فرزند و عروس مرحوم افشار بودند.
#رجبعلی_حسینقلی
پ.ن: سردار علیرضا افشار، فرمانده اسبق نیروی مقاومت بسیج و از موسسان جهاد سازندگی بود که در ۲۴مهر ماه به رحمت الهی پیوست.
@ravayat_nameh

۱۴:۲۱

ما بُردیم(۱)روایتی از مواجهه‌ای درست با حادثه‌ای خیلی خیلی تلخ
آدمیزاد گاهی خودش را در کاری می‌بیند که شاید یک ماه قبل یا یک روز قبل یا حتی یک ساعت قبل هم فکرش را نمی‌کرد. مثلا ما کجا فکر می‌کردیم قرار است برویم در دل یکی از بزرگترین حوادث تروریستی بعد از انقلاب و روایت بنویسیم؟تازه از رشت برگشته بودم و بعد از دوش، با سر و صورت خیس، نشستم روی مبل تا اخبار را چک کنم.گوشی‌ام زنگ خورد: «حاج عظیم! #شاهچراغ اتفاقی افتاده؟»«نه! من که چیزی نشنیدم.»سریع قطع کردم و کانال‌های خبری را چک کردم و تلویزیون را گذاشتم روی کانال فارس.رسول راست می‌گفت. توی شاهچراغ اتفاقاتی افتاده بود. زیرنویس شبکه فارس اولش از چند زخمی خبر می‌داد. کم‌کم شد یک، سه، پنج، ده، یازده، پانزده و نوزده شهید. عجب اوضاعی!حتی در اعلام خبر هم اصل ساده دروازه‌بانی خبر را رعایت نمی‌کردند. هرکه از راه می‌رسید چیزی می‌گفت و آماری می‌داد متناقض با قبلی.باید کاری می‌کردم، می‌کردیم.سریع لباس‌هایم را پوشیدم. «کجا؟»این را همسرم پرسید. سوالش یک کلمه بود ولی چند جمله حذف به قرینه معنوی، بعدش خوابیده بود. چند روز خانه نبودم و دوباره داشتم بدون دادن زمان مشخصی برای برگشت از خانه بیرون می‌زدم. راستش جواب قانع‌کننده‌ای نداشتم. نمی‌دانستم برای چه می‌روم بیرون؟ فقط می‌دانستم می‌خواهم در این آشفته‌بازار، کاری کنم. هنوز یک ساعت از خبر حادثه نگذشته بود که شایعه «کار خودشونه» نصف فضای شهر و مجازی را گرفته بود.«کار خودشونه» هم در ظاهر دو کلمه بیشتر نبود ولی در ادامه‌اش چند جمله دیگر خوابیده بود که یعنی: «این کار رو کردن تا مردم رو از ادامه اعتراضات زن، زندگی، آزادی منصرف کنن.» حرف خاصی بین‌مان نگذشت. این قدر فضا پُرغم بود که احساس جای استدلال را پُر می‌کرد.رفتم توی مسجد محله پدری‌مان نشستم. بچه‌ها را خبر کردیم که توی #حوزه_هنری جمع شویم. نمی‌دانستم قرار است چه کار کنیم؟ کسی ایده‌ای نداشت. فقط می‌دانستیم که قرار است کاری کنیم.جمع شدیم. حرفهایمان به این رسید که به بیمارستان‌های محل حضور خانواده‌های مجروحین و شهدا سر بزنیم. سهم من مسلمین شد.«داشتیم با هم حرف می‌زدیم و به سمت بیمارستان مسلمین می‌رفتیم که صدای جیغ و ناله زن‌ها، برق از سرمان پراند. هفت هشت ده نفر زن روی زمین نشسته بودند، مویه می‌کردند و بر سر و صورتشان می‌زدند. ناله‌هایشان سوزناک بود. ازشان فاصله گرفتم و کمی دورتر ایستادم.
مرد جوان قدبلندی به در بیمارستان تکیه داده بود و گریه می‌کرد. چند متر آن‌طرف‌تر هم چند نفر دیگر ایستاده بودند. نگهبان، پشت میله‌های بیمارستان، چندبار اسم مجروحین را خواند. از پنج شش نفر، فقط یک نفر خانواده‌شان آنجا بود. نگهبان رو کرد به بقیه و‌ گفت: "بزرگواران! این چندنفر مجروحینی هستن که توی این‌ بیمارستان بسترین. بقیه توی بیمارستان‌های دیگه هستن. اگه هم شهید شده باشن، الان پزشک قانونین."
هر چند ثانیه یک بار صدای مویه زنان بالا می‌رفت و فضا را به هم می‌ریخت. به خودم مسلط شدم و رفتم جلو. سلام کردم:
-شما از خانواده مجروحین هستین؟
- نه. آشنای ما رو شهید کردن
-‌ شهید شدن؟
- آره. دو نفرشون شهید شدن. پدر و بچه‌ش بودن.
- همون‌که عکسشون منتشر شد؟
-آره. بدبختا از بهمئی اومده بودن این‌جا. فردا عمل داشت. اومده بود شاه‌چراغ برای زیارت.
خشکم زد. همین‌طوری حرفم نمی‌آمد. وقتی فهمیدم غریب بودند حالم بدتر شد. زبانم قفل شده بود. اشک توی چشم مرد پِر خورد:
-اسمش هوشنگ بود. هوشنگ خوب. اینم پسر خواهرشه.
پسر قدبلند چهارشانه‌ای را در آن سمت خیابان نشانم داد که به ماشینی تکیه داده و شانه‌هایش می‌لرزید. سرم را به نشانه تاسف پایین انداختم. دوباره صدای زن‌ها بالا رفت. وسط ضجه‌ها یک نفرشان این جمله را مدام تکرار می‌کرد:
-عامو درد زده به قلبُم. عامو دلُم درد گرفته.‌ نمی‌تونم خودُم رو کنترل کنم.
درد به قلب من هم اصابت کرده بود.»
کارمان در بیمارستان مسلمین که تمام شد، رفتیم بیمارستان نمازی. رفیقی هماهنگ کرده بود تا اجازه بدهند وارد محل حضور خانواده شهدا شویم.دختری دیدم شوریده‌حال و ژولیده موی که داشت خودش را زمین میزد. چند ثانیه سر پا نگه‌ش می‌داشتند و دوباره با ضجه خودش را میزد زمین. می‌گفت: «برای کی گریه کنم؟ ننه‌م؟ بابام؟ برارم؟»نمی‌توانستم سر پا بایستم. روی بلوک سیمانی لب باغچه نشستم و سرم را پایین انداختم تا نبینمش. موبایل را باز کردم و فهمیدم خواهر سرایداران است. نه حال نوشتم داشتم و نه تاب بی‌خیال بودن. به سیدمحمد و بقیه گفتم برویم سمت پایگاه انتقال خون.
(ادامه دارد)
@ravayat_nameh

۱۸:۵۴

ما بُردیم(۲)روایتی از مواجهه‌ای درست با حادثه‌ای خیلی خیلی تلخ
«ماشین را بعد از انتقال خون پارک کردیم. به بچه‌ها گفتم: "برید داخل و با مردم مصاحبه بگیرید. من می‌شینم توی ماشین و هماهنگی‌ها رو انجام میدم."
سرم توی گوشی بود که تیبای سفیدرنگی کنارم پارک کرد. دو زن چادری ازش بیرون آمدند و رفتند سمت انتقال خون. چهره‌هایشان گرفته و ناراحت بود. دو سه دقیقه بعد، پراید زیتونی رنگی، سمت چپ ماشین پارک کرد. دو زن که روسری سرشان نبود، پیاده شدند. سریع روسری را روی سرشان انداختند. راننده‌شان هم پسری با موهای دم‌اسبی بود که پیاده شد و همراهشان به سمت انتقال خون رفت.»
آن شب تا صبح بیدار بودم و روایت‌ها را توی کانالی که مجموع اعضایش دویست سیصد نفر هم نمیشد منتشر کردم. بعد از نماز صبح خوابیدم و وقتی بیدار شدم هر مطلب را بیشتر از سی هزار نفر دیده بودند.
آن روزها ما کمتر می‌خوابیدیم و بیشتر می‌نوشتیم. خودم که معمولا کمتر می‌نویسم توی چند روزِ تا تشییع، با احتساب نشریه‌ای که برای شهدا منتشر کردیم، ده دوازده متن نوشتم. آخرینش درباره آدم‌هایی بود که توی مراسم تشییع دیدم:«از اول مراسم تشییع، دو بار حافظه گوشی‌ام را خالی کردم تا بتوانم عکس بگیرم. تمرکزم را گذاشته‌ بودم روی عکس از خانم‌های مانتویی و آنهایی که عرفا به آن‌ها بدحجاب می‌گویند. عکس‌هایی مبتدی که قاب درست و حسابی‌ای هم ندارند. هرچه می‌گیرم تمام نمی‌شوند. وقتی اول مسیر، تعدادشان بیش از حد معمول به چشمم آمد، تصمیم گرفتم سوژه اصلی عکس‌هایم شوند. طوری شد که آخرهای مسیر از خودم بدم آمده بود:
-چشم میدوزی به ناموس مردم و ازشون عکس می‌گیری؟ خجالت نمی‌کشی؟
-خجالت که می‌کشم ولی بعدا چه‌جوری ثابت کنم تعداد زنان غیرچادری توی تشییع زیاد بود؟
-حداقل روبروشون عکس نگیر. برو از یه زاویه دیگه.
بعد از چند مکالمه پینگ‌پنگی با خودم، عکس‌های بعدی را از زاویه متفاوتی گرفتم. این‌طوری هم خودم کمتر معذب می‌شوم، هم آنها. تعدادشان زیاد است. یاد راهپیمایی ۲۲بهمن۹۷ در چهل سالگی انقلاب می‌افتم. آن روز هم حضور خانم‌های کم‌حجاب و بدحجاب به چشمم آمده بود. این‌بار هم از دهه هشتادی و نودی‌ها و دخترانی که با لباس سفید پرستاری آمده بودند گرفته تا مادرانی که دست در دست کودک یا دانش‌آموزشان داشتند؛
از آنهایی که با افتخار جلوی دوربین می‌آمدند و پلاکاردهای دست‌نویس آماده کرده بودند و محکم شعار می‌دادند تا آنهایی که وقتی می‌دیدند توی قاب دوربین‌اند سرشان را پایین می‌انداختند یا رو برمی‌گرداندند. دختران حاج قاسم همه آمده بودند.
باز هم نیت می‌کنم حافظه‌ گوشی‌ام را خالی کنم و عکس بیاندازم ولی هرچه چشم می‌گردانم، زیادند. بی‌خیالش می‌شوم و تا آخر مسیر را مثل بقیه در مراسم شرکت می‌کنم.»
کار به جایی رسید که همان رسانه‌هایی که روز اول می‌گفتند: «کار خودشونه» در نهایت اعلام کردند که هیچ دلیلی برای این موضوع پیدا نکرده‌اند.حضور در میدان، کم خوابیدن‌ها و تشنگی و گرسنگی کشیدن‌ها و سیدمحمدی که یک هفته روی پای شکسته‌اش راه می‌رفت تا از هیچ مراسمی جا نماند، باعث شده بود ما در ارائه #روایت_اول از این ماجرا موفق شویم.چند تا آدم پاپتی توانستند با یک رکوردر و یک دفترچه و یک خودکار بیک، عرصه روایت را در برابر یک لشکر رسانه‌ای پیروز شوند.این باید برای ما درس عبرتی باشد که دوران «اگر نگوییم، نمی‌گویند» گذشته و دوران «اگر روایت درست را ما نگوییم، آنها با هزاران زبان و قلم و ابزار و رسانه روایت دروغ و غلطشان را خواهند گفت» مدتهاست فرارسیده.
پایان
@ravayat_nameh

۱۸:۵۸

thumbnail
شیعیان لبنانی‌، #فارسی را زبان عصر ظهور می‌دانند. برای همین نه‌تنها مداحی‌ها که ترانه‌هایشان را هم بر وزن موسیقی‌های ایرانی می‌سازند.در این بین، شاید بیشترین علاقه‌شان هم به همین ترانه "امشب در دل شوری دارم" باشد.
ترجمه:
عشق، ذوب شدن در توست، ای نور غیب/
سربازان ما از تو متبرک شده‌اند، چه شیرین!/
بگذار چشمانم سخن بگویند/
زیرا اشک‌ها از درد هستند

@ravayat_nameh

۵:۲۰

بازارسال شده از روادار | دفتر روایت حوزه هنری فارس
thumbnail
undefinedمدرسه روایت حوزه هنری استان فارس برگزار می‌کند:
undefined*چالش روایت‌نویسی «مسیــــــــر»*سی روز نوشتنِ مستمر در مسیر رشد قلم
توشــــه:undefinedعلاقه به نوشتن و رشد.شرکت در این چالش، هیچ پیش‌نیازی ندارد.
تعــــهد ما:undefinedتشکیل گروه‌های هم‌مسیرِ پنج نفره.undefinedتعیین راه‌بر اختصاصی برای هر گروه جهت نقد روزانهٔ متون.undefinedاهدای جایزه نقدی به افرادی که هر سی روز متن ارسال کرده باشند.
تعــــهد شما:undefined<img style=" />undefinedسی روز نوشتن در انواع گونه‌های ادبیات واقع‌گرا (ناداستان) و انتشار در گروه اختصاصی.
undefined*بستر برگزاری:*پیام‌رسان بله
undefined*آغـــــاز مسیر:*۲۰ آبــــــــــــان
undefined*پایان مسیر:*۲٠ آذر همزمان با ولادت حضرت زهرا (س)
undefined*هزینه ثبت‌نام:*۱٠٠هزار تومان
undefined*مهلت ثبت‌نام:*۱۷ آبان
undefinedجهت ثبت‌نام نام، نام خانوادگی، شماره تماس و شهر محل سکونت خود را به این شماره در پیام‌رسان بله ارسال کنید:
+989171200864
~~~~~~~~~~«این، روایت ماست»روادار | دفتر روایت حوزه هنری فارسundefinedhttps://ble.ir/ravadarundefinedhttps://eitaa.com/ravadar

۱۲:۵۸

روایت‌نامه| محمدحسین عظیمی
undefinedundefinedمدرسه روایت حوزه هنری استان فارس برگزار می‌کند: undefined*چالش روایت‌نویسی «مسیــــــــر»* سی روز نوشتنِ مستمر در مسیر رشد قلم توشــــه: undefinedعلاقه به نوشتن و رشد. شرکت در این چالش، هیچ پیش‌نیازی ندارد. تعــــهد ما: undefinedتشکیل گروه‌های هم‌مسیرِ پنج نفره. undefinedتعیین راه‌بر اختصاصی برای هر گروه جهت نقد روزانهٔ متون. undefinedاهدای جایزه نقدی به افرادی که هر سی روز متن ارسال کرده باشند. تعــــهد شما: undefined<img style=" />undefinedسی روز نوشتن در انواع گونه‌های ادبیات واقع‌گرا (ناداستان) و انتشار در گروه اختصاصی. undefined*بستر برگزاری:* پیام‌رسان بله undefined*آغـــــاز مسیر:* ۲۰ آبــــــــــــان undefined*پایان مسیر:* ۲٠ آذر همزمان با ولادت حضرت زهرا (س) undefined*هزینه ثبت‌نام:* ۱٠٠هزار تومان undefined*مهلت ثبت‌نام:* ۱۷ آبان undefinedجهت ثبت‌نام نام، نام خانوادگی، شماره تماس و شهر محل سکونت خود را به این شماره در پیام‌رسان بله ارسال کنید: +989171200864 ~~~~~~~~~~ «این، روایت ماست» روادار | دفتر روایت حوزه هنری فارسundefinedhttps://ble.ir/ravadar undefinedhttps://eitaa.com/ravadar ‌ ‌
چند مدت اکثر دوره‌های آموزشی مرتبط با نویسندگی که در دسترس بود رو چک کردم و دیدم.تقریبا همگی مهمترین راه پیشرفت در نویسندگی رو نوشتن مستمر و هر روزه میدونستن شبیه تجربه خودم در کتاب *در بازداشت حزب‌الله*. هرچه بیشتر نوشتم و جلوتر رفتم، قلمم بهتر شد و اواخر کتاب چیزهایی می‌نوشتم که خودم هم باورم نمیشد.
با گذراندن این چالش، کسی نویسنده‌ حرفه‌ای نمیشه ولی می‌تونیم قول بدیم که سطح نویسندگیتون نسبت به ابتدای دوره خیلی رشد کرده باشه.
سی روز نوشتنهمراه با راه‌بر اختصاصی

۱۳:۰۱

thumbnail
پسرک فلافل‌فروش
-عه! هادی ذوالفقاری!توی ضاحیه گُم شده بودم و در سایه صدای پهپادهای بالای سرم، اولین چیزی که از تحیر و گیجی درم آورد، پوستر آ چهار یک‌ور رهایی بود که عکس هادی ذوالفقاری را چسبانده بود روی یکی از استندهای ضاحیه.پَر بالای سمت چپش پِل‌پِل می‌کرد ولی خودش به اسلحه تکیه داده بود و به قیافه ما می‌خندید.چند روز بعد هم، فاطمه اسمش را برایم گفت. دخترک نوجوان چادربه‌سر در یکی از مدارس آوارگان محله فتح‌الله بیروت، بین اسم ابراهیم هادی و شهید چیت‌سازیان، نام هادی ذوالفقاری را بُرد. گفت این شهید را توی لبنان زیاد می‌شناسند. ادعایش به استناد عکس چند روز قبل برایم پذیرفتنی بود.نمی‌دانم سِرش چه بوده که هادی را میان آن همه شهید خوش‌قیافه لبنانی پرطرفدار کرده؟ایرانی بودن؟فلافل‌فروش بودن و علاقه مردم لبنان به فلافل در غذاهای یومیه؟یا چاپ کتابش توسط انتشارات شهید ابراهیم هادی که کتابهایش توی لبنان پرطرفدار است؟همه اینها هست ولی به نظرم چیز مهمتری هم باید باشد. مثل خود ابراهیم هادی که یک باره از میانه تاریخ بیرون آمد و دل صدها هزار جوان و نوجوان را بُرد. بیست سال قبل، کی داش ابرام را می‌شناخت؟حالا هادی ذوالفقاری‌ای که میگفته: «یک روزی با خودم ‌گفتم: من زیبا نیستم و اگر بمیرم، هی‌چکس برایم کاری نمی‌کند و محال است کسی عکسم را طراحی و چاپ کند.» (ترجمه متن داخل کلیپ الصاقی) عکس و کتابش، لبنان با شهیدان خوش‌بر و روتر را پُر کرده.از این مثال‌ها هر چه بزنم کم نمی‌آورم. شهید حججی هم پیش از آخرین اعزامش به همسرش گفته بود: «دوست دارم اگه شهید شدم مداح مراسمم سیدرضا نریمانی باشه» و همسرش برای شوخی گفته بود: «نه بابا! نریمانی رو برای شهدای بزرگ میبرن. برای تو باید یه مداح دست چندم و در پیت پیدا کنیم.» و مداح مراسمش همان شد که دوست داشته بود.خلاصه‌اش بیان حضرت امیر(ع) است: «هرکه از دنیا رو بگرداند، دنیا خاضعانه به سمتش خواهد آمد.»هادی ذوالفقاری هم همین بود. با اینکه در حوزه علمیه نجف درس می‌خواند، وقتی به ایران برمی‌گشت، لوله‌کشی یاد می‌گرفت تا خانه‌های خانواده‌های فقیر عراقی را مجانا به آب و گاز وصل کند.حالا دنیا لوله‌کشی کرده تا اسم و رسم و عکسش را همه‌جا پخش کند از ایران تا عراق تا لبنان و چه می‌دانیم شاید برای جوانی مالایی یا دخترکی اسپانیولی هم دلبری کرده باشد.
#چالش_مسیر#روز_سوم
@ravayat_nameh

۱۸:۲۶

thumbnail
یک‌سال‌و‌نیم بعد
سلام سید جانخیلی سعی کردم آدرست را پیدا کنم و این نامه را برایت بنویسم. واقعیتش بعد از آن‌که نتوانستی پول خرید زمین موکب را جمع کنی و شهرداری هم زمینش را پس گرفت و به‌خاطر مسقف کردن چایخانه موکب ازت شکایت شد و چند روزی بازداشت شدی و بعد هم با قلبی شکسته و چشمی پراشک شیراز را رها کردی و خودت را گم‌گور کردی و سیم‌کارتت را سوزاندی و راه‌های ارتباطی‌ات را قطع کردی، خیلی دنبالت گشتم تا پیدایت کنم و برایت این نامه را بنویسم.پرس‌وجو کردم و فهمیدم اولش چند ماهی رفتی نجف در جوار امیرالمومنین(ع) و وقتی درد سینه و سوزش جگرت فروکش کرد، زندگیت را جمع کردی و با خانواده و دخترها راهی همان روستای عربصالیم شدی.اصلا دوست نداشتم این چند خط را بنویسم ولی هر کاری کردم نشد‌. این‌ها را مینویسم تا بفهمی این یک سال و نیم چه بر سر شیراز آوردند. شاید با همین چند خط و کلمه، در تصمیمت برای ماندن در لبنان تجدیدنظر کنی.چند روز بعد از بازداشتت، یکی از معاونت‌های شهرداری و تعدادی از اعضای شورا نامه زدند به شهردار که این‌جا را باید تبدیل به فضای سبز کنیم و جای موکب درخت بکاریم این هوا.چند تا هم بند و آیین‌نامه زدند تنگش و بولدوزر انداختند پای سیمانهای کف محوطه و در چند روز تبدیلش کردند به زمین باغی.باورت میشود سید؟! همان زمینی که این‌قدر رویش برای سیدالشهدا(س) و ائمه اشک ریخته شده بود را نابود کردند‌. همه المان‌های بین‌الحرمین را هم جدا کردند و انداختند پشت چند تا وانت و الان نمی‌دانم در کدام انبار شهرداری رویش یک وجب خاک نشسته باشد.بعد که خیالشان از تو راحت شد، بی‌خیال درختکاری شدند. تراکمش را هم فروختند به یک بهایی مشکوک تا آنجا را تبدیل به هتل کند.هتل که چه عرض کنم. کاش هتل شده بود و محل اسکان خانواده بیماران. تا چند ماه که آنجا شده بود پاتوق دختر پسرهای با تیپ‌های درب‌و‌داغان.نمی‌دانم این را برایت بگویم یا نه، خاک به قلمم ولی آنجا را دور از جان تبدیل کردند به محل فستیوال سگ. یک دستشان توی دست هم بود و یک دستشان را هم بسته بودند به افسار سگ‌هایشان.باورت می‌شود سید؟جایی که مردم چند سال روی زمینش دعای کمیل خواندند و شب تا صبح را روی آن موکتهای خشن خوابیدند تا فردایش به پیاده‌روی جاماندگان اربعین برسند و صبح‌شان را با دعای عهد شروع کردند، شده باشد محل سگ‌گردانی و پُر از فضله سگ. خاک بر دهانم. کاش بودی و با پشت دست می‌خواباندی تو دهنم تا جرئت نکنم برایت بگویم آنجا چقدر از این بطری‌های فلزی آبجو دیدم.چه‌قدر پای این بطری‌ها گریه کردم. آخر همه‌اش روضه تشت و ریختن شراب روی سر مبارک اباعبدالله یادم می‌آمد.
سید!یک چیزی بگویم آتش بگیری؟! می‌دانم که توی این یک‌سال‌و‌نیم رسانه‌ها را چک نکردی ولی همان ایام سخنگوی فارسی زبان وزارت خارجه اسراییل، عکس هوایی موکب را گذاشت و زیرش نوشت: "اینجا همان جایی بود که قرار بود با تشکیل غرفه و فروش آش، اسراییل را نابود کند؛ حالا خودش نابود شده"یک نسخه نشریه جامعه بهایی‌ها را هم چند روز پیش دیدم که از تعطیلی کافه شهدا چه‌قدر خوشحال شده بود و یک پرونده ویژه برایش رفته بود.
سید!همانها که علیه‌ت بیانیه می‌دادند، حالا با چراغ‌موشی دنبال یکی مثل تو می‌گردند ولی پیدا نمی‌کنند؟ آخر کی توی دوازده ماه سال، ده ماه برای اهل‌بیت(ع) برنامه برگزار می‌کند؟!سید!خواهشا در تصمیمت تجدیدنظر کن. این شهر خیلی به امثال تو نیاز دارد.

پ.ن: همه اینها را تخیل کردم و نوشتم. بعضی از این اتفاقات همین الان هم دارد توسط باند تبهکاری پیگیری می‌شود ولی هنوز اجرایی نشده. تنها نیرویی که می‌تواند مقابل این‌ها بایستد همراهی مومنین است: هو الذی ایدک بنصره و بالمومنین
اگر می‌خواهید چنین بلایی سر شهرمان نیاید سریع‌تر دست بجنبانید

خرید زمین موکب عزیزم حسین(ع) در بلوار شهید چمران شیراز

حساب رسالت10.6766727.1کارت رسالت5041721070137477شبا رسالت950700001000116766727001
سید عبدالغفار حسینی undefinedundefined
حساب ملت8804713811کارت ملت6104337383384318شبا ملت890120000000008804713811
@ravayat_nameh

۱۸:۴۶

thumbnail
undefinedنظر محمدرضا شهبازی (مجری برنامه تلویزیونی پاورقی) درباره کتاب در بازداشت حزب‌الله
undefined️به‌مناسبت سالگرد پایان جنگ ۶۶روزه حزب‌الله و رژیم صهیونی، فقط تا پایان هفته، این کتاب را می‌توانید با ۲۵٪تخفیف از شناسه @mhazimi84 سفارش دهید.
@ravayat_nameh

۱۷:۴۹

thumbnail
آق منوچهر
داشتیم سفره شام را جمع می‌کردیم که پدر خانمم روی دو زانو نشست و صدایش را صاف کرد: "شب جمعه‌ست، شادی ارواح درگذشتگان، علی‌الخصوص مادر آقا امیرحسین..."تا اسم مادرم را شنیدم، دستم را روی سینه گذاشتم و سرم را برای تشکر پایین دادم. سرم در نیمه مسیر بود که کلمات بعدی را با صدایی حزین‌تر -انگار چیزی در گلویش گیر کرده باشد- بیرون داد: "و آقا منوچهر که یکی دو روز پیش به رحمت خدا رفت..."بقیه جمله‌اش را نشنیدم. حتی فکر کنم برای مادرم فاتحه و صلوات را هم فراموش کردم."آقا منوچهر؟! آقا منوچهر کی بود؟!"خط محو کم‌رنگی از آشنایی توی ذهنم داشت شکل می‌گرفت. چند ثانیه فکر کردم و بعد مثل سوزن‌گیرکرده‌ها "اِاِاِ" را تا جایی که نفس داشتم کشیدم.چهار پنج‌بار بیشتر آقا منوچهر را ندیده بودم ولی از دیدن و معاشرت باهاش ترس داشتم.بار اولی که پدر خانمم تماس گرفت و گفت:"چند تا موتور هست طبقه دوم پاساژ مهدی(عج). روبروی محل کارتون. میشه بری بگیریش؟"چند ثانیه پلان موقعیت مکانی محل کارم را توی ذهن آوردم:-از کی بگیرم؟-اون‌جا یه خیاطی هست به‌نام آقا منوچهر. کنار آقا ریاض. برو ازش بگیر.ساده بود. باید می‌رفتم آن‌طرف خیابان و صد متر جلوتر و بعد هم بیست سی پله موزاییکی قدیمی را بالاوپایین می‌کردم. همین.ماجرا ولی پیچیده‌تر از این حرفها بود.آقا منوچهر قد بلندی داشت. با این‌که سنش چیزی بین هفتاد و هشتاد بود ولی یک موی سفید هم روی صورتش نداشت. یعنی دقیق‌ترش این‌ست که اصلا مویی روی صورت نداشت که بخواهد سیاه یا سفید یا جوگندمی باشد. سر کاملا کچل، ریش سه‌تیغه و ابروهای ریخته روی صورتی کشیده.این‌ها را وقتی دستم را پشت شیشه مغازه دودهنه خیاطی‌اش روی پیشانی‌ام نقاب کردم، دیدم.روی مبل چرمی قهوه‌ای رنگی متعلق به عهد پارینه‌سنگی نشسته بود و به جلو خیره. دقیق‌ترش البته این میشد که انعکاس نور روی شیشه اجازه نداد بفهمم در افق محو شده یا خوابش برده؟با پشت دست چند ضربه به شیشه زدم. سرش را سمتم گرداند.چند ثانیه گیج و منگ بهم خیره شد و بعد با چشم‌هایی که تا جای ممکن از قابش بیرون آمده بود، نگاهم کرد:"چرا بیدارم کردی؟ حالا وقت اومدنه؟ چه‌کار داری؟"این‌ها را با چنان صورت در هم و روی ترش و صدای ته‌چاهی‌ای گفت که پاهایم را جفت کردم و صاف ایستادم:"اومدم موتورهای آقای ابوالقاسمی رو ببرم"فکر کردم فامیل پدرزنم را که بیاورم احترام می‌گذارد ولی لحنش تغییری نکرد. لاطی‌وار موتورها را دستم داد:"بیا. بیگیرش"پله‌های مسیر برگشت را جمع‌و‌جور طی کردم. عضلاتم از خجالت منقبض شده بود.از آن روز به بعد، گرفتن موتور کولر برایم فرآیند پیچیده‌ای شد. باید حواسم به ساعت خواب آقا منوچهر هم میبود.آقا منوچهر در سه چهار بار بعدی هیچ‌وقت تلخ نشد. هربار کمی شوخی می‌کرد تا فضای رسمی بین‌مان را بشکند. نتوانست. من فقط از لابلای مکالماتم با پدر خانمم، حجمی از دلسوزی را در قضاوتم نسبت به آقا منوچهر اضافه کردم:"منوچهر هیچ‌کی رو نداره. نه ازدواج کرده نه پدری، نه مادری. پدرش رهاشون می‌کنه و مادرش هم سر زا میره. تا نوجوونی خونه این و اون بزرگ شد و بعدش مستقل. الان خودش هست و خودش. توی همین پاساژ زندگی می‌کنه."
بعد از "اِ" کش‌دار واکنش به شنیدن خبر فوت، آخرین تصویرم را ازش مرور کردم. قد متوسطی که حین راه رفتن ده بیست درجه به چپ و راست منحرف می‌شد و چشم‌هایی که خیلی وقتها به جایی خیره بود. شاید خاطراتش را از این هفتاد و چند سال مرور می‌کرد:"چند روز پیش حالش بد میشه. میره بیمارستان. همون‌جا تموم می‌کنه. دو سه روز دنبال آدرس و خانواده‌ش بودن. فردا صبح اهالی پاساژ می‌خوان تشییعش کنن"
پ.ن: آقا منوچهر روزش با رادیو لندن شروع می‌شد ولی همیشه آب‌دارترین فحش‌هایش را نثار نتانیاهو و ترامپ می‌کرد. شادی روحش صلوات و فاتحه‌ای مرحمت کنید. اگر هم توانستید برایش نماز شب اول قبر بخوانید، چون وارثی ندارد: منوچهر ابن محمدعلی#چالش_مسیر#روز_شانزدهم@ravayat_nameh

۱۷:۱۵

thumbnail
undefinedنظر دکتر ابراهیم رضایی (سخنگوی‌ کمیسیون‌ امنیت‌ ملی‌ و سیاست خارجی مجلس) درباره کتاب در بازداشت حزب‌الله
@ravayat_nameh

۱۹:۲۷

thumbnail
چند خرده‌روایت از دو روز یک نفس سرکشیدن کتاب نود‌ونهمین نفر
یکم. وقتی مجتبی، کتاب را آورد شرمنده‌اش شدم. پیش خودم گفتم تو که توی این دو روز، نمیرسی کتاب بخونی، چرا بنده خدا رو کشاندی این‌جا؟تا کتاب را توی دستم گرفتم، مجتبی گفت: "چه‌ قیافه تو‌دل‌برویی داره!" تا آن روز به قیافه‌اش دقت نکرده بودم. بیشتر توی کف لوگوتایپ کتاب بودم.نفهمیدم چرا ولی هروقت می‌دیدمش یاد فرمان موتورسیکلت می‌افتادم.
دوم.‌ محمد حکم‌آبادی بهم پیام داده بود: "از ص۲۰ تا ۵۵ یکمی روایت کتاب نودونهمین نفر کند میشه. ولی بعدش روی دور می‌افته. تند رد شو، بخونش تا آخر. یکم برا امام حسین(ع) گریه کنی آخرش."تا صفحه۵۵ را خواندم و کتاب را کنار گذاشتم. آخرشب دوباره سراغش رفتم. به ساعت که نگاه کردم ساعت۱:۳۰ نیمه‌شب بود و من صفحه۹۵.
سوم. پاهایم را روی میز محل کار، مثل قیچی روی هم انداخته بودم. داشت از احترام شهید به پدرش می‌گفت. این‌که خریدهای خانه پدری‌اش را انجام می‌داد. یاد خودم افتادم که دو هفته هست یک کار کوچک برای پدرم انجام نداده‌ام. فراموش کرده بودم. کتاب را انداختم کنار:"نمی‌خواد کتاب شهدا رو بخونی. یک‌کمی ازشون یاد بگیر." رفتم خانه پدرم و کارهایش را جلو بردم.
چهارم. غیرت مهدی از مرزهای کتاب، خودش را می‌کشاند بیرون و توی دلم نشست. وقتهایی که توی ماشین یا خیابان‌های شیراز، زن بی‌حجابی از کنارم رد می‌شد، دست می‌گذاشتم روی صورت مهدیِ روی جلد تا نبیندشان. احساس می‌کردم بهش برمی‌خورد. توی خانه هم همین‌جور حواسم بود.
پنجم. برای امام حسین(ع) هم گریه کردم ولی با جاهایی از کتاب اشک توی چشمم پِر خورد که بعید می‌دانم کس دیگری احساساتی شده باشد. مثل دیالوگی که گفت: "وقتی سنجرانی شهید شده، حتما منم شهید میشم."انگار گرمای امید به شهادت از جایی از قلبم دوباره زبانه کشیده باشد.
ششم. توی خانه ماندم تا کتاب را تمام کنم. بین دویست کار اولویت‌دار دیگر، خواندن کتاب آمده بود سر صف.‌ به ساندویچ صبحانه گاز می‌زدم و بلند گریه می‌کردم. کتاب متحولم نکرد ولی چیزهایی در قلبم زنده شد که مدتها بود با آن وداع کرده بودم.
#چالش_مسیر#روز_بیستم
@ravayat_nameh

۱۳:۴۴