۵ آبان
۱۸:۳۰
۶ آبان
بازارسال شده از راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
۱۹:۵۰
۹ آبان
۱۹:۳۳
۱۰ آبان
بازارسال شده از وحید یامین پور
۹:۵۸
۲۲:۰۱
۱۱ آبان
بازارسال شده از راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
در بازداشت حزبالله.mp3
۱۳:۵۳-۳۲.۲۶ مگابایت
۱۵:۳۰
روایت نامه| محمدحسین عظیمی
#لبنان #آوای_راوینا در بازداشت حزبالله با صدای: یونس مودب محمدحسین عظیمی | راوی اعزامی راوینا @ravayat_nameh دوشنبه | ۱۶ مهر ۱۴۰۳ | #لبنان #بیروت ــــــــــــــــــــــــــــــ فهرست پادکستها ــــــــــــــــــــــــــــــ #راوینا | روایت مردم ایران @ravina_ir با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
رفقای کانال #راوینا (@ravina_ir) زحمت تبدیل روایتهای بنده به کلیپ صوتی را کشیدند.با اینکه این روایت در بازداشت حزبالله را خودم نوشتم و چندبار هم خواندم ولی شنیدن دوبارهاش برایم جذاب و جالب بود.یاد خاطرهای از شهید #دستغیب افتادم که چند روز بعد از #دعای_کمیل، نوار سخنرانیاش را گوش میداد و بعضی جاها با تعجب از اطرافیان میپرسید: "واقعا این حرفها رو من زدم؟" من هم چنین احساسی داشتم.
@ravayat_nameh
@ravayat_nameh
۱۵:۳۳
۱۴ آبان
۷:۴۹
۱۶ آبان
بازارسال شده از راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
۵:۰۹
روایت نامه| محمدحسین عظیمی
#لبنان بیروت، ایستاده در غبار - ۴۳ برسد به دست ابراهیم حاتمیکیا! توی چند تا نوشتهی اخیر، بخشی از قصهی زندگیِ دکترهادی یاسین و پدر و پدربزرگش را نوشتهام و ضمن این چند خط میخواهم یک نقطه از فرامتنِ گفتگو با خانوادهی یاسین را بگویم. شیخ کاظم یاسین، بخش زیادی از عمرش را گذاشته پای ثبت قصههای واقعی شهدای مقاومت. این روزها اگرچه پارکینسون دارد و رسما نشانههای جدی کهنسالی در وجودش دیده میشود اما فکرِ جوانی دارد؛ این را از مثالهاش و استدلالهاش میشود فهمید. برای پیرمرد، وسطِ گفتگو، دوبار قلیان چاق کردند. پیرمرد سرِ قلیان را با دستهای لرزانش میگرفت و فقط میگذاشت بین لبهاش و همین؛ نفس نداشت که بکشد. نوهها هم جوری حرمتداری میکردند که انگار نه انگار؛ زغالها را الکی زیر و رو میکردند که قلیان قشنگ چاق شود. بعدِ گفتگوی مفصلمان، شیخ همه کتابهاش را به من هدیه داد. گفت که نمیدانم میتوانی این آخریها را برسانی دست سیدالقائد یا نه؛ اما کاش "مثلث حدید" برسد دست ابراهیم حاتمیکیا؛ قصهی اولین گروهی که رفتند به جنگ اسرائیل؛ هستهی مرکزی حزبالله که تقریبا همهشان شهید شدند. میگفت ابراهیم حاتمیکیا چند سال قبل آمده خانهاش. خواست که آن دیدار را یادش بیندازم و بگویم که چشم خیلیها به هنر اوست؛ نه فقط در ایران، بلکه توی خیلی از کشورهای دیگر. بگویم که او و هنرش، فقط مال ایران نیستند؛ بگویم که تا این شهدا، تا این روزها، تا مجاهدانِ خاموشِ این روزها فراموش نشدهاند، کسی باید آنها را به جهان بشناساند؛ و خب چه کسی بهتر از او. خلاصه که آقای حاتمیکیا! پیام را رساندم؛ رسید؟ محسن حسنزاده | راوی اعزامی راوینا @targap سهشنبه | ۱۵ آبان ۱۴۰۳ | #لبنان #بیروت ــــــــــــــــــــــــــــــ #راوینا | روایت مردم ایران @ravina_ir با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
همراه بنده در سفر لبنان، آقا محسن حسنزاده بودن. ایشون همچنان اونجا هستن (همین الان یه ماشاءالله براشون بگید) و دارن روزانه #روایت مینویسن.خودم که هر روز منتظر مطالبشون هستم تا از سوژهیابی و قلم عالیشون حظ ببرم.مطالبشون در راوینا @ravina_ir و کانال خودشون @targap قرار داده میشه. بخوانید و بخوانانید.
۵:۱۵
۲۲ آبان
۱۷:۳۲
۲۴ آبان
۱۹:۲۹
روایت نامه| محمدحسین عظیمی
ببین وضع ما را روایت کمتر شنیده شده از عنایت حضرت زهرا(س) به رزمندگان #حزبالله در میانه جنگ ۳۳روزه فرماندهای که حاجقاسم ماجرای او را نقل میکند، #شهید حاج علی کرکی است که همراه سیدحسن #نصرالله به شهادت رسید @ravayat_nameh
میدونم که درخواستهام خیلی زیاد شده ولی میشه لطفا اگه بهنظرتون این کلیپ بهدرد بقیه هم میخوره، به دیگران و مجله هم پیشنهادش بدید
۲۰:۵۸
۲۶ آبان
بازارسال شده از مجموعه روایت به قلم طیبه فرید
۷:۴۲
روایت نامه| محمدحسین عظیمی
«برایت نامی سراغ ندارم»|قسمت دوازدهم مبارزان صادق به قلم طیبه فرید از وقتی می نشیند پشت میز، نیشش باز است.رد ترکش های پیجر روی صورت گندمی صافش شیارهای عمیقِ تیره انداخته.چراغِ یکی از چشمهای روشنش خاموش شده. وسط حرف هاش دست چپ باند پیچی اش را بالا می آورد که عددی نشانمان بدهد اما تا یادش می آید که دیگر انگشت ندارد می زند زیر خنده!می گوید« هنوز به بی انگشتی عادت نکردم و هی یادم می رود!» گفتم «چی شد رفتی قاتی مقاومت؟شما هم از بچه های کشافه المهدی بودی؟» خنده رندانه ای تحویلم می دهد«نه من هیچوقت کشافه نرفتم.خانواده اممخالف حزب الله بودند.از آن مخالف های سر سخت که سایه مقاومت را با تیر می زدند.خوششان نمی آمد خب.بعد از ماجرای حرب تموز(جنگ سی و سه روزه) صد و هشتاد درجه نظرشان عوض شد!نه فقط خانواده من ،حزب بین لبنانی ها محبوب شد.حتی مسیحی ها هم پایشان برای مقاومت و خصوصا سید سُر خورد.خیلی از زن ها حجاب سرشان گذاشتند مثل حجاب زن های مقاومت.جنگ حتی توی نماز خواندن مردم هم اثر گذاشت،خیلی از جوان ها آرزو داشتند حزب قبولشانکند.خیلی از دخترها آرزو داشتند با جوان های مقاومت عروسی کنند.» این حرف ها برام آشنا هستند.هفته قبل یکی از راوی های زن لبنانی عین همین ها را گفته بود ... کی فکرش را می کرد که مقاومت صادقانه جوان های حزب بتواند نگاه مردم را به جریان سیاسی مذهبی مقاومت عوض کند؟لبنانی ها دیده بودند که حزب نسبت به بقیه جریان های سیاسی که خیلی قُمپُز در می کنند تا پای جان سرِ حفظ خاک و شرف ایستاده!خب همین همه چیز بود! تا لحظه ای که به روز شهادت سید نرسیدیم همه اجزای صورتش پر از خنده بود اما تا قصه آن روز پیش آمد با آن دست سالمش از جیبش پاکت سیگارش را در آورد و یکی آتش زد و شروع کرد به هق هق کردن!توی بیمارستان خبر را شنیده بود.با سر و صورت و دست زخم و زیل!عین بقیه پیجری ها...شانه هاش شروع کرد به لرزیدن. «من باورم نمی شد سید شهید شده باشد.قرار بود با هم توی مسجد الاقصی نماز بخوانیم.حتی وقتی شورای حزب بیانیه داد گفتم حتما نقشه است.تا روزی که سید القائد شهادت سید را تسلیت گفت.می دانی!حرف سید القائد برای ما سند است.این را ما از سید یاد گرفتیم» دوباره شانه هاش می لرزد... من هم شروع می کنم پا به پاش گریه می کنم.ما با بچه های مقاومت خیلی حرف های مشترک داریم.حس های مشترک.خنده ها و اشک های مشترک.انگارخدا خاک ما و آن ها را از یک جا برداشته.ما عاشق سید بودیم آن ها زمین خورده سید القائد.براش می گویم که ما در قصه سید ،حسِ بچه های امام حسین را در شهادت حضرت عباس تجربه کردیم... به نشانه تائید سری تکان می دهد و دستمال کاغذی را فشار می دهد روی چشمهاش و می گوید«نقشه امام خمینی در انقلاب شبیه رفتار انبیا بود.بعد از حضرت سلیمان اولین حکومت دینی که قدرت گرفت و دلش برای مظلوم های عالم تپید انقلاب اسلامی بود.خیلی از دولت های اسلامی و عربی در ماجرای جنگ ما ساکتند اما ایران پشتیبان ماست.» نیم ساعتی از مصاحبه گذشته اماجمله آخر آن جانباز توی گوشم زنگ می زند! «من بزودی درمانم تمام می شود و بر می گردم جبهه!شما هم وقتی برگشتی ایران، بگو داغ سید خیلی بزرگ است تلافی اش هم باید خیلی بزرگ باشد»... https://eitaa.com/tayebefarid @ravina_ir
خانم فرید حدود سه هفته #سوریه بودن و به اردوگاه #آوارگان محله سیده زینب و محل درمان جانبازهای انفجار پیجرها سر زدن و باهاشون #مصاحبه گرفتن.این متن شاید جزو معدود متنهایی باشه که از این جانبازها منتشر شده باشه و خیلی هم جالب و متاثرکننده هست.کانالشون (@tayebefarid) هم پُر است از روایتهای جذاب اینچنینی.
@ravayat_nameh
@ravayat_nameh
۷:۴۷
۲۸ آبان
۵:۲۶
۵:۳۱
۱۹:۳۸
۲ آذر
۲۰:۱۷
روایت نامه| محمدحسین عظیمی
از صبح تا حالا ده بار دیدمش. دکوپاژ کاملا لبنانی است: جوان عضو #حزبالله شب تولدش با کیک روی میز و جاسیگاری پر از تهسیگار دارد با لحنی حماسی برای رفقایش از فهم شهودیاش درباره #شهادت میگوید: "گوش کنید. گوش کنید. بهشت و ثوابش طلب مقدسنماها ولی ثواب شهدا، حسین(ع) هست. فقط حسین(ع)." شهادت گوارای وجودت مجتبی حریری @ravayat_nameh
اگه این کلیپ به دلتون چسبید، ممنون میشم به دیگران و مجله هم پیشنهادش بدید.
۲۰:۳۰