ر

روایت نامه| محمدحسین عظیمی

۱,۳۸۳عضو
ر
۱.۴هزار عضو

روایت نامه| محمدحسین عظیمی

جنگ، جنگ روایت‌هاست...
ارتباط با من:@mhazimi84

۲۰ مهر

thumnail
سفرنامه لبنان(۱۲)ملاقات با ابراهیم هادی در بیروت
undefined "بنت اختی"این را محمد، کافه‌دارِ محله‌ی فتح‌اللهِ #بیروت برای معرفی فاطمه، گفت.داشتیم با محمد توی کوچه‌‌پس‌کوچه‌های محله راه می‌رفتیم که به مدرسه #آوارگان رسیدیم.آنجا "بنت اختِ" محمد را دیدیم. کنار پدرش در اتاق مدیر مدرسه نشسته و یخ‌دربهشت زردرنگی کنارش بود. تا ما را دید سریع چادرش را جمع‌وجور کرد و از اتاق بیرون آمد.چند دقیقه بعد، وقتی سلام نماز ظهرم را روی جانمازِ مدیرِ مدرسه دادم، محمد صفحه‌ موبایل دخترخواهر چهارده ساله‌اش را روبرویم گرفت و من چهره‌ی نورانی #ابراهیم_هادی را دیدم؛ چندهزار کیلومتر دورتر از ایران.تعداد سوالاتی که توی ذهنم مرور کردم تا بعد از نماز عصر از فاطمه‌ نوجوان بپرسم، زیاد شد.فاطمه هم دائم مداحی‌های ایرانیِ توی گوشی‌اش را پخش می‌کرد تا مرا برای مصاحبه با خودش مشتاق‌تر کند.undefinedسوالاتم را شروع کردم:-کتاب خاطرات ابراهیم هادی رو خوندی؟-نعم (بله)-اسمش چیه این‌جا؟-سلامٌ علی ابراهیم-چاپ شده این‌جا؟-کثیر. خیلی کثیر.-از شهید ابراهیم هادی چه ویژگیش بیشتر برات جالب بود؟-حیاء-غیر از ابراهیم هادی با کدوم شهیدِ ایرانی آشنایی داری؟!-شهید ذوالفقاری [پسرک فلافل‌فروش]، شهید چیت‌سازیان.
undefinedسرپا ایستاده بودیم و سوال می‌پرسیدیم. سوال‌ها را به عربی فصیح از محمد می‌پرسیدیم و محمد هم آنها را تبدیل به عربیِ شامی می‌کرد و از بنت اُختش می‌پرسید. دلم غنج می‌رفت وقتی فاطمه‌ خودم را در چادر و روسری لبنانی مشکی فاطمه این‌جا تصور می‌کردم. دلتنگی دو هفته ندیدن وروجک‌ها، چنگ زد روی قلبم.دوست داشتم سوالات بیشتری بپرسم ولی زبانِ بدن دایی فاطمه نشان می‌داد که این‌طور سرپا ایستادن توی جمع و سوال پرسیدن از یک دختر #نوجوان خوشایندش نیست.سوالات آخرمان را به‌جای فاطمه جواب می‌داد و حالت خروج از مدرسه به خودش گرفت تا سریعتر #مصاحبه را تمام کنیم.ما هم البته به زبانِ بدن محمد احترام گذاشتیم و زودتر خداحافظی کردیم.توی راه به این فکر می‌کردم که چه‌قدر ظرفیت‌های فرهنگی مشترک داریم و اگر این‌ها #ترجمه و #توزیع شود، چه تاثیرات #فرهنگی عمیقی روی جامعه لبنانی خواهد گذاشت‌.
محمدحسین عظیمیراوی اعزامی راوینا @ravina_ir به #بیروت
@ravayat_nameh

۱۲:۳۰

۲۱ مهر

thumnail
سفرنامه لبنانجان‌های متحد
undefinedوسط پارک دیدمشان. بعد از چهار پنج ساعت پیاده‌روی در خیابان‌‌‌های بیروت. دیدن این همه زن محجبه مشکی‌پوش در بیروت برایم عجیب بود، آن هم چادری."مگر خانم‌های لبنانی عباپوش نبودند؟!" سوالی است که بعد از دیدن پرتعداد زن‌های #چادرپوش در بیروت به ذهنم رسید.یک طرف چند دیگ و ماهیتابه بزرگ و گاز و کپسول و ده دوازده نفر پسر نوجوان و مرد میانسال و گوشه‌ای دیگر چند میز سفید پلاستیکی و بیست سی نفر خانم #چادری با شال‌هایی که از زیر چانه‌شان رد شده و کنار گوش‌هایشان بسته‌اند. تعداد زن‌هایشان بیشتر از مردهاست.undefinedتا خودم را معرفی کردم، پسر نوجوانی با چشم آسیب‌دیده جلو آمد و خوش‌آمد گفت: "خوش‌ آمدید". این عبارت را خیلی از مردم‌ لبنان حفظ کرده‌اند و در برخورد اول با ایرانی‌ها بیان می‌کنند.علی الهادیِ نوجوان در پروفایل واتساپش نوشته بود: "السلام علی خمینی العظیم کلما ضعفت آمریکا" (سلام بر خمینی بزرگ که باعث ضعف #آمریکا شد) ول‌کن ما نبود. دائم آشنایی می‌داد که عمویم شهید حسین هانی است و پسرعمویم شهید هانی حسین. می‌خواست بداند اسم عمو و پسرعمویش را در رسانه‌های ایرانی دیده‌ام یا نه.وسط آشنایی‌ دادن‌هایش گفت که این‌جا را ده روز است راه انداخته‌اند و با کمک‌های مردمی و تبرعات (کمک‌های مذهبی) اموراتش می‌گذرد.سمت زن‌ها ولی خانم جوانی به استقبال‌مان آمد که در دانشگاه #امام_خمینی(ره) قزوین فیزیوتراپی خوانده بود‌:"ما خانم‌های #شیعه محله دور هم جمع شدیم و برای آوارگان ساندویچ درست می‌کنیم."کمی به دوروبرم نگاه کردم. مردها سیب‌زمینی‌ را در ماهیتابه سرخ می‌کردند و در اختیار خانم‌ها قرار می‌دادند. آن‌ها هم ایستاده دور میز مخلفات اضافه می‌کردند و ساندویچ‌ها را بعد از بسته‌بندی در سبد مشکی رنگی قرار می‌دادند.خانم فیزیوتراپیست می‌گوید: "روز اول ۷۰۰تا ساندویچ درست کردیم. الان شده ۱۲۰۰تا"-فکر می‌کنید این جنگ چه‌قدر طول بکشه؟-به‌نظرم زود تموم بشه ولی ما تا آخرش این‌جا هستیم، هر چه‌قدر هم بشه.#فارسی را شمرده و با استرس صحبت می‌کند.
undefinedهمسرش ولی راحت‌تر و سلیس‌تر. علی هم در دانشگاه قزوین رسانه خوانده و در پروفایل واتساپش نوشته: "شب گر رخ مهتاب نبیند سخت است/ لب‌تشنه اگر آب نبیند سخت استما نوکر و ارباب تویی مهدی جان/ نوکر رخ ارباب نبیند سخت است"به علی می‌گویم: این کار شما من رو یاد دوران #جنگ خودمون میندازه‌. اون‌جا هم وقتی مردها جبهه بودن، زن‌ها برای رزمنده‌ها نون می‌پختن و لباس می‌دوختن. ما بهشون می‌گیم #زنان_پشتیبان_جنگ.حین شنیدن جملاتم، صورتش گل می‌اندازد و لبخند روی صورتش پهن می‌شود و با ذوق برای اطرافیانش تعریف می‌کند.احتمالا بار اول است چنین چیزی می‌شنود. کِیف می‌کنند که کاری شبیه ایرانی‌ها انجام داده‌اند.چند دقیقه آن‌جا ایستادیم و چند #عکس گرفتیم و با "مع‌ السلامه" ازشان خداحافظی کردیم.undefinedدوپامین در حجم زیادی در مغزم منتشر شده بود. آن‌قدر انرژی گرفتم که می‌توانستم چهار ساعت دیگر پیاده بروم. دیدن آدم‌هایی هم‌دین و #مذهب که بیش از دو هزار کیلومتر دورتر مثل ما لباس می‌پوشند، #کتاب شهدای ما را می‌خوانند، به مداحی‌های ما گوش می‌دهند و در بحران‌ها شبیه ما عمل می‌کنند، قند توی دلم آب می‌کند. بی‌اختیار این بیت را زمزمه می‌کنم: "جان گرگان و سگان هر یک جداست/ متحد جان‌های شیران خداست"
محمدحسین عظیمیراوی اعزامی راوینا @ravina_ir به #بیروت
@ravayat_nameh

۱۷:۴۹

۲۲ مهر

thumnail
سفرنامه لبنان(۱۴)دیو چو بیرون رود
undefinedروی صندلی #کافه خیابانی زیر سایه‌بانش نشسته بودم. کافه خیابانی اسمی است که برای یک یخچال پر از نوشابه و شربت و یک دستگاه قهوه‌ساز بزرگ که کنار خیابان‌های #لبنان گُله‌به‌گُله به چشم می‌خورد، انتخاب کرده‌ام.منتظر آماده شدن "شای عراقی مع سُکَر" بودم که پسر جوان شلوارک‌پوش با قد معمولی و ته‌ریش سروکله‌اش پیدا شد. وقتی فهمید ایرانی‌ام شروع به زمزمه "الله‌اکبر این همه جلال" کرد. چشمم را از دستگاه قهوه‌ساز گرداندم سمت صدا، گلویم را صاف کردم و بی‌مقدمه ادامه دادم: "الله‌اکبر این همه شکوه"، پسر جوان که جا خورده بود، انگشت اشاره‌اش را بالا آورد و با چشم براق ادامه داد: "الله‌اکبر در راه علی" و "فاطمه ایستاده مثل یه کوه" را با هم خواندیم.این تنها باری نبود که آوای مداحان ایرانی را در لبنان شنیدم.undefinedعلاوه‌بر فاطمه نوجوان که با دیدن ما، پِلِی‌لیست گوشی‌اش را گذاشت روی مداحی‌های #ایرانی و حاج مهدی رسولی و پویان‌فر را پخش کرد؛ علی، نوجوانِ فعال در بخش فرهنگی حزب‌الله هم برای این‌که دل ما را به‌دست آورد "دل بی‌تاب اومده" سیدمجید بنی‌فاطمه را پخش کرد.
undefinedهادی، مترجم لبنانی‌مان که حین رانندگی مداحی ایرانی پخش می‌کند، در این‌باره نظرات دقیق‌تری دارد:"قبلا بیشتر مداحی‌ها حالت سنتی داشت ولی بعد از جنگ سوریه، کم‌کم مداحی‌های سبک جدید ایرانی تِرِند شد. شروعش هم با #میثم_مطیعی و هیئت مناجات بود‌. ماهی یک‌بار می‌آمد لبنان و مراسم داشت."هادی درس‌خوانده ایران است و #فارسی را به لبنانی‌ها آموزش می‌دهد: "از خیلی مداحی‌ها، کپی‌اش با زبان عربی شامی هم درست شده ولی شیعه‌‌ها دوست دارند همان ایرانی‌اش را گوش کنند."هادی حین گوش دادن مداحی‌ها با آن حس می‌گیرد و تکرارشان می‌کند. تاکید دارد از پخش مداحی در ماشینش فیلم بگیرم:"مداحی‌هایی که از لفظ‌های عربی استفاده می‌کنند بیشتر دیده می‌شوند. مثلا الله‌اکبر این‌همه جلال بدون‌اینکه زبان فارسی بلد باشد می‌فهمد درباره جلال حضرت زهرا صحبت می‌کند یا مداحی حیدر، حیدر، اول و آخر حیدر هم همین‌طور"undefinedحرفهای هادی که تمام می‌شود، ریکوردرم را خاموش می‌کنم و یاد حاشیه‌سازی سال‌های اخیر برای حضور مداحان ایرانی در کشورهای خارجی می‌افتم. رزمنده لبنانیِ در خط مقدم نبرد با شنیدن مداحی‌شان ماشه اسلحه‌اش را محکم‌تر می‌چکاند و همین دشمنان #مقاومت را نگران می‌کند.گوشی هادی زنگ می‌خورد و پخش سرود "دیو چو بیرون رود" از ضبط ماشین قطع می‌شود. رشته افکارم هم. چند سالی بود که این سرود را در #دهه_فجر هم نشنیده بودم. لبخند را از صورتم جمع می‌کنم و چند ایده‌ مداحی برای مردم لبنان که به ذهنم رسیده را در سررسیدم یادداشت می‌کنم.
محمدحسین عظیمیراوی اعزامی راوینا @ravina_ir به #بیروت
@ravayat_nameh

۱۷:۴۹

۲۳ مهر

thumnail
سفرنامه لبنان(۱۵)دو خوشه انگور
undefinedروزی که وسایلم را از محل کارم جمع کردم تا راهی #لبنان شوم، یکی از مهم‌ترین پروژه‌هایم را جمع‌آوری #خاطرات مردمی از لحظه شهادت سیدحسن قرار دادم. توی مسیر دمشق به بیروت بودم که حمله صاروخیه (موشکی) #ایران اتفاق افتاد و واکنش‌های #مردمی حمله را هم اضافه کردم به لیست سوال‌هایم.حالا هرجا برای #مصاحبه می‌روم این دو سوال را می‌پرسم و هادیِ مترجم هم دیگر از حفظش شده.
undefinedپیرمرد اهل روستایی از بعلبک بود و ۱۲فرزند داشت. می‌گفت بعد از #شهادت سید، نیمی از آوارگان حاضر در مدرسه حالشان بد شده و کارشان به بیمارستان کشیده. بقیه اهالی مدرسه هم حرفهای پیرمرد را تکرار می‌کنند. پیرمرد ولی از خوابی می‌گوید که همان شب دیده و با تعریفش برای دیگران خیالشان را راحت کرده:"خواب دیدم دو خوشه انگور بزرگ و زیبا با برگهایی پوشیده شده. طوری‌که هیچ‌کس آنها را نمی‌بیند و از دست‌بُرد بقیه مصون است."می‌پرسم:-به‌نظرتون این دو خوشه کیا بودن؟!-یکی سیدحسن بود و اون یکی یه آدم بزرگ دیگه.پیرمرد به استناد این خواب می‌گوید که سید از حمله مصون مانده و زنده است
undefinedوقتی در ورودی مجلس علوی‌های #طرابلس دیدمش، فکر کردم از نیروهای یونیفل است. روپوش آبی‌رنگ و لباس آستین‌کوتاه و موهای بلند بی‌حجابش توی ذوقم زد."یعنی برای رتق‌و‌فتق این شیعه‌های آواره هیچ‌کی نبود که اینو گذاشتن‌؟!"دخترک از علوی‌های لبنان بود و علوی‌ها هم که می‌دانید، ولایت امیرالمومنین(ع) را کفاره گناهانشان می‌دانند، بنابراین حجاب نمی‌گیرند و به شرعیات توجهی ندارند‌.دخترک وقتی بعد از نماز ظهر سراغمان آمد تا برای مصاحبه با خانواده‌های آواره بیاید، یقه پیراهنش را بالا می‌کشید و آستین‌ها را پایین‌تر تا پوشیده‌تر به‌نظر برسد. هرکدام را درست می‌کرد آن یکی خراب می‌شد. تا انتهای مسیر ولی این سیکل معیوب را ادامه داد.هُدی می‌گفت شهادت سید را باور نکرده و از سوالات ما از آوارگان حرصش می‌گیرد: "اگه همین‌جور ادامه بدید با هم دعوامون میشه‌ها".وقتی از آوارگان درباره حمله موشکی می‌پرسم هم دستهایش را مثل کف زدن و خوشحالی به هم می‌زند و تعریف می‌کند که با مردم بیرون آمده و خوشحالی کرده‌اند.همان‌موقع لاک جیغ قرمز ناخونش به چشمم می‌آید. یاد مستند از لاک جیغ تا خدا می‌افتم.
undefinedپیرمرد از اهالی بقاع بود. از مناطق شرق بعلبک. می‌گفت در دهه شصت با #سپاه همکاری داشته. بنابراین #فارسی را خوب صحبت می‌کند.درباره شهادت سیدحسن گفت عزادار نیستند تا زمان خون‌خواهی.وقتی درباره واکنشش نسبت به حمله موشکی ایران پرسیدم به فارسی جواب داد:"برای امام خمینی صلوات بر محمد و آل محمد". این را وقتی خبر حمله را از تلویزیون شنیده فریاد زده. زنان و دختران اطرافش هم شعار "نصر علی الاسلام" و "لبیک یا نصرالله" داده‌اند.
(ادامه دارد)
محمدحسین عظیمیراوی اعزامی راوینا @ravina_ir به #بیروت
@ravayat_nameh

۲۰:۱۷

۲۴ مهر

thumnail
سفرنامه بیروت(۱۶)انفجارات
undefined۷۰-۸۰کیلومتر دیگر خط ساحلی را ادامه می‌دادیم می‌رسیدیم به #غزه. صور؛ زادگاه سیدحسن مثل بقیه شهرهای طرفدار حزب‌الله پُر بود از عکس‌های شهدای مقاومت از سیدعباس موسوی گرفته تا امروز.بعد از چند روز از توقف حملات اسراییل به #ضاحیه، دوباره صدای انفجار شنیدم. صدای انفجار برایم حس خوبی دارد. دوست ندارم خون از دماغ کسی بیاید ولی شنیدن صدای ‌#انفجار نشان می‌دهد در معرکه‌ام و در #معرکه بودن یعنی زنده‌ام.اولین بار صدای انفجار را شب دوم حضورم در #بیروت شنیدم. آن‌قدر نزدیک بود که چندبار اشهدم را خواندم و صاحب هتل هم فردایش عذرمان را خواست و گفت می‌‌خواهد در و پیکر هتل منفی دو ستاره‌اش را تخته کند.undefinedآن شب تصورم از لحظه انفجار این بود که یک‌باره در هوای اتاق، مکیده شده و سقف هتل روی سرمان خراب می‌شود. تصمیم گرفتم دوباره بخوابم مگر اینکه از صفیر موشک‌ها بیدار شوم.روزهای بعدی هم وقتی صدای انفجار می‌شنیدم، چند کیلومتری با صدا فاصله داشتیم و جز بی‌اراده برگشتن سمت صدا آورده دیگری برایمان نداشت.#صور ولی با همه‌جا فرق دارد. علاوه‌بر شهر خالی از سکنه و خانه‌های تخریب‌شده، دائما صدای حملات موشکی اسراییل و بعد دود بلند شده از چند کیلومتر آن‌طرفتر را می‌شنیدیم و می‌دیدیم.undefinedدو بار هم هواپیمای بالای سرمان دیوار صوتی را شکست و برای اولین بار در زندگی‌ام، موج انفجارش را زیر پایم حس کردم. بلافاصله نیم‌خیز شدم. چشمم افتاد به لبنانی‌هایی که به هیچ‌جایشان برنخورده بود و بی‌توجه به موج انفجار داشتند همان‌طور حرف می‌زدند.
undefinedوقتی به این سفر و دستاوردهایش فکر می‌کنم، شاید مهم‌ترینش همین چند دقیقه شنیدن صدای انفجار و درک آن‌چیزیست که روزانه بر سر مردم #لبنان و نوار غزه می‌آید.چند سال پیش مصاحبه‌ای داشتم که راوی تعریف می‌کرد که همسرش گفته اگر این‌جا بمانی جانت حفظ می‌شود ولی تو دیگر برایم مرد زندگی نمی‌شوی. من هم وقتی خواستم به این سفر بیایم، بی‌هیچ مانعی از جانب همسرم حرکت کردم. فکر کنم او هم در ذهنش چنین چیزی گفته باشد: اگر بمانی دیگر برایم مرد زندگی نمی‌شوی.
محمدحسین عظیمیراوی اعزامی راوینا @ravina_ir به #بیروت
@ravayat_nameh

۱۸:۵۷

۲۵ مهر

thumnail
سفرنامه لبنان(۱۷)ابناء حجه‌ابن‌الحسن
undefinedحاج ابوفاضل را کنار ساحل دیدیم. بعد از دو روز پرس‌وجو از دکتر یامین‌پور و مترجم لبنانی‌مان.مجموعا بیست دقیقه بیشتر نتوانستیم با او مصاحبه کنیم. پیگیر کارهای رسیدگی به آوارگان و کمک‌های #مردمی بود و همین سرش را حسابی شلوغ کرده بود.حاجی مسئول جمعیت تعاونوا است. مجموعه‌ای که اسمش را سیدحسن انتخاب کرده بود. می‌گفت وقتی مجموعه را راه انداختیم، فقط #شیعیان شمال را تحت پوشش داشتیم ولی سید ازمان خواست #اهل‌سنت را هم به لیست کمک‌هایمان اضافه کنیم.undefinedسید در جواب اعتراضات گفته بود: الانسان هو الانسان و شیعه و سنی ندارد.می‌گفت حالا همان سنی‌هایی که کمک‌هایمان به دستشان می‌رسید، با آغوش باز پذیرای آوارگان ما هستند.حاج ابوفاضل از آن‌هایی بود که "يَسْعَىٰ نُورُهُمْ بَيْنَ أَيْدِيهِمْ" (نورشان پیش‌رو و در سمت راستشان بسرعت حرکت می‌کند)تا امروز بارها از سوی رژیم تهدید به ترور شده و جزء آخرین نفراتی بوده که سیدحسن پیش از شهادت برایش پیام فرستاده و ازش خواسته به موضوع آوارگان رسیدگی کند.
undefinedاز حاجی پرسیدم واکنشش به شهادت سید چه بود؟! چیزی نگفت. فقط بغضش را خورد و گفت نحن ابناء حجه‌ابن‌الحسن.یک لحظه کلمات را دوباره با خودم مرور کردم. ما فرزندان حضرت حجت(ارواحنا فداه) هستیم.مو به تنم سیخ شد. پشت تک‌تک کلماتش چنان ایمانی بود که در عمق قلبم نفوذ کرد. دوست داشتم دست حاجی را ببوسم ولی به در آغوش کشیدن و بوسیدن بازوهایش اکتفا کردم.حاج‌آقا پناهیان جایی درباره شهید #شاطری (حسام خوش‌نویس لبنانی‌ها) می‌گفت آن‌قدر این شخصیت نورانی بود که گاهی به #لبنان می‌رفتم فقط به عشق دیدان حاج حسام.من الان چنین احساسی را نسبت به حاج ابوفاضل شومان دارم.
محمدحسین عظیمیراوی اعزامی راوینا @ravina_ir به #بیروت
@ravayat_nameh

۱۹:۱۴

۲۶ مهر

thumnail
سفرنامه لبنان(۱۸)چطور حزب‌الله در مدت کمی آوارگان را سامان داد؟!
undefinedروزهای اولی که وارد #بیروت شدم، آوارگان را در خیلی جاها می‌دیدم. کنار خیابان، نزدیک ساحل و در حیاط مساجد؛ روی یک‌لا پتو و بدون سرپناه.بعد از مصاحبه با زن سنگاپوری‌الاصل ساکن #ضاحیه که، در میدان الثوره (انقلاب) همراه با دوستش روی پتویی چرک‌مرده قهوه‌ای نشسته بود، یکی از اعضای #حزب‌الله را دیدم که در حال گپ‌و‌گفت با تعدادی از اعضای یک خانواده #شیعه ساکن میدان بود. مردی جاافتاده با ریش آنکادر که موبایل در دست در حال ثبت اطلاعات آن خانواده بود و وقتی فهمید ایرانی هستیم توضیح داد کارش چیست و چه‌طور آواره‌ها را در مناطق مختلف جا می‌دهد.undefinedدو سه روز بعد دوباره در حال متر کردن خیابان‌های بیروت و در محله فتح‌الله دیدمش. گفت #آوارگان را سازمان‌دهی کرده و آدرس #مدرسه کویتی‌ها را داد و پیشنهاد کرد بهشان سر بزنم و وضعیتشان را ببینم. باورم نمیشد که در مدت کمی سر و سامان پیدا کرده باشند. بالاخره یک عضو حزب‌الله هم می‌تواند مثل بعضی از مسئولین خودمان، گزارش غیرواقعی و برای بیلان‌کاری بدهد. همان‌روز سراغ میدان الثوره و سواحل اطراف رفتم و در کمال تعجب دیدم که از جمعیت قبلی آواره‌ها تعداد بسیار کمی باقی مانده و چهره شهر تغییر کرده است.
undefinedحزب‌الله در روزهایی که فرماندهان نظامی‌اش یک به یک #شهید می‌شدند و رهبر و جانشین رهبرش یک‌باره از دایره مدیریت خارج می‌شوند، توانست علاوه‌بر سازماندهی مجدد خود در میدان نبرد، تشکیلات #اجتماعی و سیاست داخلی خود را سرپا نگه دارد. حزب در مقابل حوادثی این‌چنین سهمگین و آواره شدن یک میلیون نفر، نه‌تنها خودش را نباخت که سریعا با تقسیم مناطق و مشخص هریک از اعضاء برای رسیدگی به آن منطقه، توانست اسکان آواره‌ها را به سرانجام برساند.undefinedبرای این‌که بزرگی تعداد این افراد برایتان مشخص شود باید بدانید جمعیت کل لبنانی‌ها از شمال تا جنوب، از مرز #سوریه تا خط مقدم مبارزه با رژیم، کمتر از ۶میلیون نفر است.حزب‌الله با پای کار آوردن تمام ظرفیت‌های خود یعنی مُجَمَع‌ها، مدارس و حتی استفاده از ظرفیت مجموعه‌های دیگری که با آنها اختلاف فکری دارد (مانند علوی‌ها و مدارس علامه فضل‌الله و...) توانست مدیریت قوی اجرایی خودش را به رخ بقیه گروه‌های لبنانی بکشاند.حزب حتی به اسکان هم محدود نشده و بارها شاهد بودم که اعضای کشاف‌المهدی (بخش خیریه و امور اجتماعی حزب‌الله) روزانه به کودکان حاضر در اردوگاه آوارگان سر می‌زنند، با آنها #بازی می‌کنند و با هدایای کوچکی مثل کیک یا شکلات باعث خوشحالی‌شان می‌شوند.
undefined"منابع این کمک‌ها کجاست؟!" این سوالی است که از حاج ابوفاضل شومان پرسیدم:-کشورهای عربی، شیعیان ساکن کشورهای حاشیه #خلیج_فارس و کمک‌های ایرانی‌ها.پیش خودم حساب و کتاب می‌کنم: "کمک‌ کشورهای #عربی به‌‌خاطر ارزش بالای پول ملی‌شان احتمالا باید بیشتر از کمک‌های ما باشد" ولی جوان حزب‌الله و مسئول یکی از مناطق تحت پوشش نظر دیگری دارد: "کمکهای ایرانی‌ها ما را زنده می‌کند و به کار ما #برکت می‌دهد. آن‌چه شیعیان لبنان را امیدوار می‌کند، کمک شما ایرانی‌هاست."
محمدحسین عظیمیراوی اعزامی راوینا @ravina_ir به #بیروت
@ravayat_nameh

۱۸:۱۹

۲۷ مهر

thumnail
سفرنامه لبنان(۱۹)کلّه‌خرابها
undefinedکلا همین‌طوریم. در ابتلائات سنگین میزنم به جاده انکار. وقتی #حاج_قاسم شهید شد، تا شب باور نمی‌کردم #شهید شده باشد و فکر کنم یک قطره اشک هم نریختم.برای #محمد_جعفری هم همین‌طور. تا وقتی قرار دادن پیکرش در خاک را ندیدم، باورم نشد.برای حاج‌آقای #رییسی هم تا چند روز توی هپروت این صحنه جلوی چشمم بود که پیرمردی روستایی توی خانه‌اش از او نگه‌داری می‌کند.برای #سیدحسن هم وقتی وارد اتاق شدم و دیدم مجتبی دارد زار میزند، بی‌خیال و البته عصبانی وسایلم را از اتاق کارم جمع کردم و به‌سمت خانه‌مان رفتم.undefinedحالا همین احساس را برای شهادت #سنوار دارم. البته امیدم به همان لطیفه‌ای است که در #لبنان از مترجممان شنیدم.هادی می‌گفت بعد از شهادت سید، خاطره‌ای از #حاج_عماد در فضای عمومی طرفدار #حزب‌الله منتشر شد که لبخند روی لب بسیاری نشاند:"یه بار از حاج عماد می‌پرسن:-اگه یکی از فرماندهان حزب‌الله شهید بشه، چه اتفاقی می‌افته؟!-هیچ‌چی! یه فرمانده کله‌خرابتر جایگزینش میشه-اگه سیدحسن رو شهید کنن چی؟!-والا این سید از همه ما آرومتر و عاقل‌تره."
undefinedالبته این لطیفه هیچ‌چیز از بغض و نفرتم کم نمی‌کند. صدای آن زن میان‌سال آواره که روی کرسی مدرسه علوی‌ها نشسته بود توی گوشم زنگ می‌زند که: "تُف به جهان عرب!"تُف به سران عرب که وقتی دست قطع شده یحیی و سیمی که به‌دستش بسته بود تا خونش بند بیاید را دیدند و رگ غیرتشان نجبید. به‌قول حضرت زین‌العابدین(ع):وَ مِنْ هَوانِ الدُّنْیا عَلَى اللهِ أَنَّ رَأْسَ یَحْیَى بْنِ زَکَرِیّا أُهْدِیَ إِلى بَغِیّ مِنْ بَغایا بَنی إِسْرائِیلَاز نشانه‌هاى بى‌ارزشى #دنيا در نزد خداوند متعال، اين است كه سر يحيى (عليه‌السلام) در تشتى از طلا به يك فاحشه پيشكش شد.
محمدحسین عظیمیراوی اعزامی راوینا @ravina_ir به #بیروت
@ravayat_nameh

۱۷:۵۰

۲۹ مهر

thumnail
سفرنامه لبنان(۲۰)خدایا! حاضر
(درباره ایرانی‌هایی که این روزها خودشان را به لبنان رسانده‌اند)

undefinedروزهای اول میخواندم مَجمع. می‌گفتم لغت عربی است دیگر و با همان فتحه میم و سکون جیم خوانده می‌شود ولی دیدم لبنانی‌ها می‌گویند مُجَمّع. یعنی با ضمه میم و فتحه جیم.حاج تقی می‌گفت: این جمع شدن ما دور هم در مُجمّع شبیه معجزه است. توضیحاتی می‌دهد که قانع می‌شوم از جمله ماجرای خودمان را: ما حاج‌آقای عزت‌زمانی را روز اول در یک مهمانسرای درب‌و‌داغان در ورودی ضاحیه دیدیم. معاون سازمان تبلیغات مملکت آمده بود در ارزانترین مهمانسرای #بیروت. می‌توانست مثل خیلی افراد دیگر برود هتل‌های باکلاس مناطق مسیحی‌نشین ولی نرفته بود و ما همدیگر را در میان این‌همه هتل این‌جا پیدا کرده بودیم.حاج تقی را هم همان‌روز دیدم. با ظاهری ژولیده و مویی نامرتب نشسته بود روی یکی از میزهای لابی به نان و انگور خوردن. من هم که جانم درمی‌رود برای این ساده‌زیستی‌ها. اگر ما همدیگر را آنجا ندیده بودیم دوباره کجا می‌توانستیم در آن اوضاع قمردرعقرب بیروت پیدا کنیم؟! حاج‌تقی ولی می‌گوید عالم حساب‌و‌کتاب دارد و هیچ‌چیز در آن ناگهانی نیست. می‌گوید اگر یک لحظه خلوص نیت‌مان را از دست بدهیم این جمع از هم می‌پاشد. خودشان را می‌گوید وگرنه اخلاص برای من سیخی چند؟undefinedسیدمحمد از شب اول در مجمع به چشمم آمد. داشت به رفیقش می‌گفت: "توی این‌طور جاها نباید صدای فرزندت را بشنوی چون دلت می‌لرزد."سرم را از روی لیوان چای بالا بردم و چهره‌اش را برانداز کردم. عینک گرد و موهای پرپشت مشکی‌اش و صدای خش‌دار مردانه‌اش می‌خورد از بچه‌های #نیروی_قدس باشد.سیدمحمد ولی شغل آزاد داشت. کنار دست پدرش در کارگاه تولیدی لوازم گاوداری کار می‌کرد. همه‌جا هم بوده. از زلزله #کرمانشاه تا سیل #سیستان. از دفاع از حرم تا الان در #لبنان. می‌گوید: "بچه #شیعه هر اشتباهی در زندگیش کند باید در ایام خاصی حاضری‌اش را جلوی خدا بزند. جاهایی که خدا نگاه خاص بهش می‌کند باید حاضر باشد و بگوید خدایا هستم!"undefinedسیدابوالقاسم هم مثل ما به جمع اضافه شده. جوان بلندقد خوزستانی که فارسی را هم با لهجه عربی صحبت می‌کند. سالها در #عراق و سوریه جنگیده، حالا خودش را رسانده بود لبنان برای رزم؛ می‌بیند بچه‌های #حزب‌الله نمی‌گذارند کسی غیر از خودشان خط‌مقدم باشد. می‌رود روضه‌الشهیدین سر مزار حاج عماد و ختم صلوات می‌گیرد تا مگر از عالم بالا چاره‌ای شود. همان‌روز به او می‌گویند بیاید مُجمّع تا به اوضاع آوارگان رسیدگی کند.
undefinedیادم رفت بگویم مجمع چه‌کار می‌کند. مجمع یک قرارگاه #رصد است. جزء اولین مجموعه‌هایی است که یک‌دور لبنان را چرخیده و فهمیده هر منطقه چه چیزی نیاز دارد؟شیخ تقی می‌گوید در بحران‌ها ما باید اولین کسی باشیم که بلادیده روی شانه‌های ما #گریه می‌کند. برای همین قبل از شهادت سیدحسن خودش را رسانده بود لبنان. یعنی حتی قبل از پیام آقا؛ در روزهای شرمندگی.الان بعد از حدود یک ماه به یک نقشه عملیاتی رسیده‌اند. خودشان هم به‌طور مستقیم وارد اجرا نمی‌شوند. پول را از خیّر می‌گیرند و می‌دهند به جوانان حزب‌الله که مسئول دفاتر آوارگان هستند تا نیازها را تامین کند. خیلی‌وقتها همان پول را هم نمی‌گیرند. مستقیم خیّر را وصل می‌کنند به نیازمند.undefinedاز این‌جور افراد زیادند. شیخ محسن موکب‌دار انصارالزهرا تا شیخ دیگری که اگر اسم کوچکش را هم بنویسم شاکی می‌شود و با پول طلاهای زنش به‌این‌جا آمده و همراه خودش دودست لباس نظامی هم آورده تا به‌قول خودش جئنا لنبقی (آمده‌ایم تا بمانیم) باشد.یا حاج مهدی ایرانی ساکن لبنان که خانه‌اش را محل استقرار پنج خانواده #آواره کرده و از اول جنگ تجارت پرسودش را کنار گذاشته برای کمک به نازحین.حرف برای این‌جا زیاد است. خدا توفیق دهد استمرار یابد و کتابش را بنویسم.فعلا کار بزرگی که در مجمع انجام شده، تجلی دعای شیخ تقی است: "خدایا! کارهای بزرگ را به‌دست ما و به‌نام دیگران به‌سرانجام برسان."
محمدحسین عظیمیراوی اعزامی راوینا @ravina_ir به #بیروت
@ravayat_nameh

۱۷:۳۹

۱ آبان

thumnail
undefinedبرخلاف برنامه‌های دیگری که بدون هیچ مقدمه‌ای یک میکروفون هاچ‌اف می‌چپانند کنار کمربندت و در فاصله سی چهل ثانیه‌ای وُله راهی استودیویت می‌کنند و حتی به اتاق گریم هم نمی‌رسی، شب قبل زنگ زدند و ده بیست دقیقه دربارهٔ روزهای حضورم در #لبنان صحبت کردیم. ازم خواستند تا روایت‌هایم را برایشان بفرستم و نکاتشان را درباره متن‌ها گفتند.صبح هم، زمان را طوری هماهنگ کردند تا سه‌ربع قبل از حضور در استودیو، در محل اجرای برنامه باشم و علاوه‌بر مقدمات لازم، کلی درباره روزهای لبنان با عوامل برنامه از جمله خانم #شریفی‌مقدم و آقای رونقی گپ زدیم و تجربه یک برنامه دلچسب #تلویزیونی را رقم زدند.
@ravayat_nameh

۲۰:۴۲

۳ آبان

thumnail
undefinedهیچ‌وقت فَنَش نبودم. جلسات تقویمی کانون را خیلی کم شرکت می‌کنم. جلسات دهه #محرم هم یکی در میان. همان هم زیاد اصراری ندارم که به منبرش برسم. شد چه بهتر، نشد هم استرسی نمی‌شوم‌.توی منبرها ولی عاشق دلی صحبت کردنش هستم. آن‌جایی که گریه می‌کند و حرف می‌زند. شبهای #اعتکاف وقتی یاد رفقای شهیدش می‌افتد و بدون توالی و تقدم و تاخر و انسجام خاطراتشان را مرور می‌کند و با همین صدای نه‌چندان گرمش به گریه می‌‌افتد. فکر کنم جز آقا، معدود سخنرانی باشد که گریه کردنش دلم را می‌سوزاند.
undefinedاین کلیپ را هم ده بار کمتر و بیشتر دیده‌ام؛ توی صفحه اینستایم هم استوری‌‌اش کرده‌ام ولی دلم نیامد شما نبینید. این‌جا به اشتراک می‌گذارم تا دوباره یاد شهید #سنوار بیفتید و با اشک‌های سیدانجوی، پرده چشمانتان موج بردارد.
@ravayat_nameh

۲۰:۰۶

۵ آبان

thumnail
سفرنامه لبنان(۲۱)ارتشی که نبود
undefinedکله تاس و تیشرت سفیدش را از زاویه صندلی عقب تاکسی می‌دیدم. آقای راننده برایمان می‌گفت که با همسر ایرانی‌اش در آلمان آشنا شده و الان با هم در #لبنان زندگی می‌کنند.وسط تعریف‌ها یک‌باره تُن صدایش تغییر کرد. از ما خواست یواش‌تر صحبت کنیم و با گوشی‌مان فیلمبرداری نکنیم. مبهوت از تغییر یکباره لحن راننده، دور و برمان را نگاه کردیم. متوجه شدیم در حال عبور از بزرگراهی در وسط #ضاحیه هستیم و راننده می‌ترسد پهبادهایی که بالای سرمان وزوز می‌کنند، صدای ما را بشنود و همان موقع مورد هدف‌مان قرار دهد. این ترس تا آخر مسیر در وجود راننده بود. حتی آن‌موقعی که می‌خواستیم کرایه را حساب کنیم و مجبور شد چند ثانیه بیشتر در ورودی محل استقرار ما بایستد تا پول خرد را از جیبش بیرون بیاورد، چندبار "لاحول و لاقوه الا بالله" گفت و با صدای لرزان و عصبانی‌اش تشر میزد که چرا زودتر پول را نداده‌ایم تا مجبور نباشد این‌جا بایستد.با وجود مقاومت شجاعانه #حزب‌الله، این وضع روحی بخشی از مردم لبنان در مواجهه با صدای زنگ‌دار پهبادهایی است که ۲۴ساعته بالای سرشان رژه می‌رود و ارتشی که نه‌تنها #نیروی_هوایی ندارد که پدافندی برای مقابله با موشک‌ها و حتی پهبادها در اختیارش نیست..undefinedامروز که خبر حمله اسراییل و مقابله نیروی پدافندی #ارتش_قهرمان ایران در مقابل پیشرفته‌ترین هواپیماها و موشک‌های اسراییلی را شنیدم، یاد احساس #ترس و تحقیر و بی‌پناهی مردم لبنان در مواجهه با نیروی هوایی ارتش اسراییل، افتادم.کل لبنان کوچکتر از استان قم ماست. حفاظت از یک میلیون و ششصد و اندی هزار کیلومتر از #سرزمین ما خیلی سختتر از همان اندی هزار کیلومتر لبنان است ولی نتیجه عملکرد پدافندی ما این شده که مردم ما نه‌تنها در مقابل حمله رژیم احساس ترس نمی‌کنند که حتی ورزش صبحگاهی صبح روز بعدشان را هم به زمان دیگری حواله نمی‌دهند.پ.ن: فیلم الصاقی، صدای #پهپاد رژیم است در منطقه الحمراء؛ مرکز بیروت
محمدحسین عظیمیراوی اعزامی راوینا @ravina_ir به لبنان@ravayat_nameh

۱۸:۳۰

۶ آبان

بازارسال شده از راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
thumnail
undefined #لبنانبیروت، ایستاده در غبار - ۲۸آشپزِ مجتهد!
این‌جا به شوخی بهش می‌گویند مامان؛ ناموسِ مجموعه! از روزهای اولِ بحران، دل را می‌زند به دریا و می‌آید بیروت. این اولین‌بارش نیست که خودش را این‌طوری می‌اندازد توی قلب یک موقعیتِ خطرناک. قبلا هم تا مرزِ عملیاتِ آزادسازی فلوجه رفته اما خب، دستِ تقدیر برش گردانده.توی جنگ سوریه هم با همه ان‌قلت‌هایی که سرِ ضرورت یا عدم ضرورتِ تعطیل کردن درس و بحث وجود داشت، دل را یک‌دله می‌کند و می‌رود به جنگ داعش.حالا، این‌جا توی بیروت، دنبال درس‌هایی می‌گردد که توی کتاب‌ها پیدا نمی‌شود. ساعتِ سه شب بلند می‌شود؛ چمدانش را می‌بندد و چند ساعت بعد، پرواز. می‌گوید تا دمِ رفتن به خانواده‌ام نگفتم؛ چند ساعت راحت‌تر اگر می‌خوابیدند من خوش‌حال‌تر بودم.چند روز اول را توی جامع امام صادق(ع) چسبیده به ضاحیه می‌خوابیده. شبی که هاشم صفی‌الدین را شهید کردند، دیوارهای مسجد می‌لرزید اما دلِ عبدالحسین نه. و بالاخره گذارش می‌افتد به جمع بچه‌های جهادی.این‌جا چه می‌کند؟ منهای راه‌نمایی‌ها و راه‌گشایی‌ها، به قول خودش، بچه‌های جهادی را "بداری" می‌کند. بیش‌تر وقتش در طول روز، به آشپزی می‌گذرد؛ همه می‌روند بیرون اما او روزهای طولانی است که از محل اقامت بچه‌های جهادی بیرون نرفته. به شوخی می‌گویم خدا کند که هم‌سرتان این چند خط را نخواند؛ هیچ‌وقت. بس که در ایران مشغول درس و بحث است، توی خانه تقریبا وقت نمی‌کند که دست به سیاه و سفید بزند اما خب این‌جا، ماجرا فرق می‌کند.وقتی می‌خواهم عکس بگیرم، لباسِ درست و حسابی می‌پوشد؛ عمامه‌اش را می‌گذارد و خوش‌تیپ می‌کند. پایان‌نامه را دفاع کند، توی این سن و سال، مجتهد می‌شود. دوستی می‌گوید، این که کسی استعدادش را ایثار کند و بچسبد به کاری که زمین مانده، ورژنِ بروزرسانی‌شده‌ی ازخودگذشتگی است.القصه که در جریان باشید، این‌جا یک آشپزِ مجتهد داریم!
محسن حسن‌زاده | راوی اعزامی راوینا@targapیک‌شنبه | ۶ آبان ۱۴۰۳ | #لبنان #بیروت ــــــــــــــــــــــــــــــundefined #راوینا | روایت مردم ایران@ravina_irundefined با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:undefined بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا

۱۹:۵۰

۹ آبان

thumnail
سفرنامه لبنان(۲۲)تصویری که هر شب با خودم مرور می‌کنم
undefinedدر اردوگاه آوارگان #طرابلس، شهری که حزب‌الله در آن جاپایی ندارد و شیعیان در آن غریبند، بعد از پایان مصاحبه‌، از پله‌ها پایین می‌آمدیم که زن جوان با عبا و روسری مشکی جلو آمد و از رفیق عضو حزب‌الهمان خواست چند دقیقه‌ای بدون حضور ما با او صحبت کند. صورت زن جوان ترکیبی از شرم و درماندگی بود.چند متری فاصله گرفتیم و در پاگرد راه‌پله به انتظار ایستادیم. هادی بعد از پایان مکالمه، به هم ریخته بود:-چی شده؟! چرا این‌قدر ناراحتی؟!-شوهرش چند روز پیش توی مرز #شهید شده. خودش هم این‌جا با دو تا بچه کوچیکه. هیچ‌چی نداره. با همین لباس، خونه و زندگیش رو رها کرده و اومده این‌جا.
undefinedاین صحنه را از روز ورود به #ایران دائما در ذهنم مرور می‌کنم. درماندگی و استیصال زن، حیا و عفتش، مشکل بزرگی که دارد با آن دست‌و‌پنجه نرم می‌کند و همسرش که مردانه مقابل اسراییل ایستاده و به شهادت رسیده.وقتی درباره رزمنده‌های حزب‌الله حرف می‌زنیم، با چنین افراد ازجان‌گذشته‌ای مواجهیم. حدود ۷۰هزار نفر از ارتش اسراییل مقابل چند صد نفر نیروی #حزب‌الله در مرز زمین‌گیر شده‌اند. ارتشی که پشتیبانی هوایی هم دارد و حزب‌الهی که حمایت ارتش #لبنان را هم ندارد.
undefinedوقتی می‌گوییم نیروی حزب‌الله یعنی کسی که در مرز می‌جنگد و چند هفته است از خانواده آواره‌اش هیچ‌خبری ندارد. همسر، دست بچه‌ها را گرفته و با لباس تنش، سوار بر ماشین به‌سمت مقصدی مبهم و نامعلوم در اردوگاه آوارگان (در صیدا یا بیروت یا طرابلس یا سوریه) راهی می‌شود.
undefinedپ.ن: از دعای خیر فراموششان نکنیم و دغدغه روزانه‌مان کمک به مردم مظلوم جبهه مقاومت باشد. بهترین راه هم برای عامه مردم، کمک مالیست.علاوه‌بر سایت آقا (leader.ir) مجموعه‌های مردمی مثل موکب کافه‌ شهدا در #سوریهIR390150002560801150323216و گروه جهادی باب‌الجواد(ع) در #لبنانIR590150000003101020442223را می‌شناسم و به آنها کاملا #اعتماد دارم.
@ravayat_nameh

۱۹:۳۳

۱۰ آبان

بازارسال شده از وحید یامین پور
thumnail
طارق میتری وزیر فرهنگ سابق لبنان می گوید: «در مارس 2010 با سعد حریری به تهران رفتم.

با آیت الله خامنه ای دیدار داشتیم. من و سعد حریری قبل از جلسه با هم نشستیم. حریری به من گفت که ما باید سلاح های حزب الله را موضوع اصلی قرار دهیم و خلع سلاح حزب الله


من چیزی نگفتم ولی بقیه قبول کردند. وقتی وارد دفتر خامنه ای شدیم، او با سعد بسیار گرم و صمیمانه برخورد کرد. سعد حریری درباره لبنان و موضوع سلاح های حزب صحبت کرد.

آقای خامنه‌ای به او نگاه کردند و گفتند: «گوژپشت نوتردام» را خوانده‌ای؟معلوم بود که سعد حریری رمان را نخوانده بود. آقای خامنه ای ادامه دادند: این داستان یک زن بسیار زیبا و شاید زیباترین زنان پاریس است و طبیعی است که همه صاحبان قدرت به دنبال او بودند، افراد صاحب نفوذ و ثروت.

خامنه ای سپس پرسید: نام این زن چه بود؟من پاسخ دادم : اسمرالدا. خامنه ای به من نگاه کرد و با لبخند گفت: آفرین.

خامنه‌ای سپس گفت: همه کسانی که ویژگی‌های این زن را در زیبایی و لطافت می‌دانستند می‌خواستند از او سوء استفاده کنند. این زن یک خنجر زیبا و تیز برای دفاع از خود در برابر متجاوزان داشت

آقای نخست وزیر! لبنان مانند این زن زیباست. عروس دریای مدیترانه است، همه کشورها آن را می خواهند و اسرائیل تهدیدی برای آن است، اما سلاح حزب الله مانند خنجر اسمرلدا است.

۹:۵۸

thumnail
تو کشته می‌شوی و این منِ قلم در دستدلم خوش است که این شعر، کار فرهنگی‌ست...
@ravayat_nameh

۲۲:۰۱

۱۱ آبان

بازارسال شده از راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷

در بازداشت حزب‌الله.mp3

۱۳:۵۳-۳۲.۲۶ مگابایت
undefined #لبنانundefined #آوای_راوینا
undefined در بازداشت حزب‌الله
با صدای: یونس مودبمحمدحسین عظیمی | راوی اعزامی راوینا@ravayat_namehدوشنبه | ۱۶ مهر ۱۴۰۳ | #لبنان #بیروت ــــــــــــــــــــــــــــــundefined #راوینا | روایت مردم ایران@ravina_irundefined با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:undefined بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا

۱۵:۳۰

روایت نامه| محمدحسین عظیمی
undefined undefined #لبنان undefined #آوای_راوینا undefined در بازداشت حزب‌الله با صدای: یونس مودب محمدحسین عظیمی | راوی اعزامی راوینا @ravayat_nameh دوشنبه | ۱۶ مهر ۱۴۰۳ | #لبنان #بیروت ــــــــــــــــــــــــــــــ undefined #راوینا | روایت مردم ایران @ravina_ir undefined با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: undefined بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
رفقای کانال #راوینا (@ravina_ir) زحمت تبدیل روایت‌های بنده به کلیپ صوتی را کشیدند.با این‌که این روایت در بازداشت حزب‌الله را خودم نوشتم و چندبار هم خواندم ولی شنیدن دوباره‌اش برایم جذاب و جالب بود.یاد خاطره‌ای از شهید #دستغیب افتادم که چند روز بعد از #دعای_کمیل، نوار سخنرانی‌اش را گوش می‌داد و بعضی جاها با تعجب از اطرافیان می‌پرسید: "واقعا این حرفها رو من زدم؟" من هم چنین احساسی داشتم‌.
@ravayat_nameh

۱۵:۳۳

۱۴ آبان

thumnail
جناب اسطوره
خوشم نمی‌آید #تسبیح دست بگیرم. به‌نظرم زیادی مقدس می‌شوم. امام(ره) هم از خرمقدس‌ها دل پُرخونی داشته و می‌گفته: خون‌دلی که پدر پیرتان از این جماعت خورد از هیچ قشر دیگری نخورده.چند روزی است ولی توی ماشین تسبیح دست می‌گیرم.از #آدامس جویدن هم بدم می‌آید. به‌نظرم کار لغوی است و مومن هم طبق آیه شریفه از #لغو اعراض دارد "والذین هم عن اللغو معرضون"چند روزی است ولی دنبال آدامس می‌گردم، آن هم از نوع خارجی‌اش؛ mentos.قرآن‌خوانی روزانه‌ام را هم دوباره شروع کردم. منظم هر شب یک صفحه #قرآن می‌خوانم همراه با ترجمه. حتی شبهایی که خواب چشم‌هایم را برده، تعبد دارم به قرائت قرآن.حین رانندگی هم رادیو قرائت را باز می‌کنم و با صدای قاری، هم‌خوانی می‌کنم.
این‌ها را همه از جناب #اسطوره دارم، از حضرت یحیی؛ #سنواراز او که بعد از شهادت در وسایل شخصی‌اش، یک تسبیح پیدا کرده بودند، یک بسته آدامس mentos و چند صفحه دعا و قرآن.
پ.ن: امروز اسرائیل هیوم اعلام کرده "نتایج کالبد شکافی یحیی سنوار نشان می‌دهد که او در ۷۲ساعت پایانی، چیزی نخورده بود."@ravayat_nameh

۷:۴۹

روایت نامه| محمدحسین عظیمی
undefined جناب اسطوره خوشم نمی‌آید #تسبیح دست بگیرم. به‌نظرم زیادی مقدس می‌شوم. امام(ره) هم از خرمقدس‌ها دل پُرخونی داشته و می‌گفته: خون‌دلی که پدر پیرتان از این جماعت خورد از هیچ قشر دیگری نخورده. چند روزی است ولی توی ماشین تسبیح دست می‌گیرم. از #آدامس جویدن هم بدم می‌آید. به‌نظرم کار لغوی است و مومن هم طبق آیه شریفه از #لغو اعراض دارد "والذین هم عن اللغو معرضون" چند روزی است ولی دنبال آدامس می‌گردم، آن هم از نوع خارجی‌اش؛ mentos. قرآن‌خوانی روزانه‌ام را هم دوباره شروع کردم. منظم هر شب یک صفحه #قرآن می‌خوانم همراه با ترجمه. حتی شبهایی که خواب چشم‌هایم را برده، تعبد دارم به قرائت قرآن. حین رانندگی هم رادیو قرائت را باز می‌کنم و با صدای قاری، هم‌خوانی می‌کنم. این‌ها را همه از جناب #اسطوره دارم، از حضرت یحیی؛ #سنوار از او که بعد از شهادت در وسایل شخصی‌اش، یک تسبیح پیدا کرده بودند، یک بسته آدامس mentos و چند صفحه دعا و قرآن. پ.ن: امروز اسرائیل هیوم اعلام کرده "نتایج کالبد شکافی یحیی سنوار نشان می‌دهد که او در ۷۲ساعت پایانی، چیزی نخورده بود." @ravayat_nameh
ممنون میشم اگه این متن به‌نظرتون تاثیرگذاره، برای مجله پیشنهادش بدید تا به دست افراد بیشتری برسه

۱۸:۲۵