روایت مردم ایران نظرات، انتقادات، پیشنهادات و ارسال مطالب:@ravina_ad
#سوریه ضیافتگاه – ۱۱ تمام طول مصاحبه را با بغض حرف میزند. زینب را میگویم. یک ساعت و نیم، کلید رنگ و رورفته اتاقشان در طبقهای از ساختمان را توی دست میچرخاند، هی بغضش را فرو میدهد و هی چشمهای روشنش پر از اشک میشود. حیدر را در نوجوانی دیده بود. همسایه بودند. شبهای محرم، حیدر که چندسالی بزرگتر بود میآمد دنبالشان و میبردشان روضه. ابوزینب نمیگذاشت دخترها تنها بروند. امحیدر ولی آنقدری پیش ابوزینب اعتبار داشت که اجازه دخترها را بگیرد تا از روضه و هیات محروم نشوند. توی همین بردنها و آوردنها بود که حیدر دیده بودش و خواسته بودش. جرئت کرده بود به کسی چیزی بگوید؟ نه. زینب اما فهمیده بود. زنها عشق را از چند فرسخی هم حس میکنند.حیدر عضو حزبالله بود و تقریبا تمام سال را خانه نبود. زینب امیدش به دهه محرم بود. به نامههایی که یواشکی برایش مینوشت و میداد دست یکی از دوستانش تا برایش بیاورد. نامههایش را هنوز دارد. نامههایی پر از "انی احبک یا زینب" و قلبهای ریز و درشت و رنگی. جنگ سی و سه روزه که شروع شد، خواستگاریاش کرد. ابوزینب اما مخالف بود. میگفت زندگی بچههای حزبالله سختی دارد. تو آدم سختیها هستی زینب؟ میگفت سرانجام همهشان، شهادت است. تو طاقت دوریاش را داری؟ زینب دوستش داشت. هم او را، هم مقاومت و حزبالله را.سر سفره عقد، بله را نه به خود حیدر، به شهادتش داد؛ حتی بعدتر به شهادت بچههایشان. حالا که هجده سال از آن روزها میگذرد، نشسته است اینجا و تازه بیست روز است که خبر شهادت حیدر را آوردهاند.جثه کوچک و لاغرش را روی صندلی جا به جا میکند و تمام طول گفتگو را با بغض حرف میزند. حیدر توی جبهه بود که مجبور شد با سه تا پسرهایش، تک و تنها از لبنان راه بیفتد سمت سوریه. از سختی این سالها که میپرسم، لبخندی میزند و میگوید: "ما زنهای جبهه مقاومت، باید روی پای خودمان بایستیم. زن باشیم، مادر باشیم، در کنارش مرد هم باشیم."کلید را توی دستش میچرخاند. توی دلم میگویم، اگر نبودند این زنها، حزبالله و مقاومت، همان روزهای اول شکست خورده بود. شبنم غفاریحسینی | راوی اعزامی راویناble.ir/jarideh_shشنبه | ۱۹ آبان ۱۴۰۳ | #سوریه#دمشق ــــــــــــــــــــــــــــــ#راوینا | روایت مردم ایران@ravina_ir با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا