عکس پروفایل جریده _ شبنم غفاری حسینیج

جریده _ شبنم غفاری حسینی

۲۹۷عضو
عکس پروفایل جریده _ شبنم غفاری حسینیج
۲۹۷ عضو

جریده _ شبنم غفاری حسینی

روایت این روزهای جبهه مقاومت، سوریه

۳ آبان

"ضیافت گاه"
undefinedقسمت اول
هنوز هم مرددم. حتی حالا که نشسته ام توی ماشین اداره و‌۲۰ دقیقه بیشتر تا تهران راه نیست و اقای نوری دو ساعتی هست که خوابیده و آقای اسماعیلی تازه بنزین زده.هنوز هم مرددم. تصویر سه تایی صادق و صدرا و امیر هی می آید جلوی چشمم و کنار نمیرود. تار میشود، تار و نامشخص و دوباره واضح و شفاف. صدرا ظهر میگفت اگر خنده نبود چقدر زندگی بد میشد، اگر گریه نبود هم. راست میگفت. اشکهام سرازیر میشوند. از دیروز تا حالا جلویشان را گرفته ام. از دیروز ظهر که آقای رحیمی زنگ زد و گفت پرواز سوریه درست شده هی با خودم گفتم باید قوی باشی. ده پانزده روز پیش که اولین بار حرف سوریه پیش آمد، این حال نبودم. شب بود حوالی ساعت ۸ که آقای رحیمی زنگ زد و بی مقدمه گفت: "میای سوریه؟" اصلا زنگ زدن آن وقت شبش خودش عجیب بود. برای همین بود که سوریه را صبحیه شنیدم و هی میگفتم :"آخه من صبح کجا بلند شم بیام؟"همسر وقتی اسم سوریه را از زبانم شنید، پرید بالا که یک وقت نگویی نه... واجب که هیچ، فرض است و فرض از واجب بالاتر است. حالا که فکر میکنم میبینم اصلا او بود که تحریکم کرد به رفتن.پشیمانم؟ نه. اما مرددم. تردیدها و حساسیتهای مادری است که همه جا جلوی آدم را میگیرد. دست و پای آدم را میبندد. این مدت خیلی با خودم فکر کردم.  به بچه های غزه، به بچه های لبنان، به مادرها، به سقفهایی که حالا دیگر بالای سرشان نیست. به خودم هم فکر کردم. به ادعاهایم. این همه سال کار تاریخ شفاهی و داستان نویسی جنگ کرده بودم. همه اش گفته بودم حیف از آن همه خاطره و روایتی که نوشته نشد و ثبت نشد. حالا چی؟ سهم من از این ادعاها، از ثبت خاطرات و روایات مقاومت در تاریخ چه می شد؟همه اینها را با خودم گفتم و تصمیم گرفتم. حالا اما هنوز شک دست از سرم برنمی دارد. شک این بلای شیطانی...با خودم میگویم قوی باش. نمیتوانم. دلبستگی دنیا بدجور زمین گیرم کرده است. حالا معنای واقعی دلتنگی را میفهمم. معنای واقعی دل کندن. معنای واقعی ابهام...
بامداد اول آبان ۱۴۰۳ ساعت
#وقتی_حتی_مادر_و_خواهرم_نمیدانند#روایت_خانه_اصفهان
شبنم غفاری حسینی#راوی_اعزامی_راوینا: https://eitaa.com/ravina_ir https://eitaa.com/revayat_khane

۸:۰۷

thumnail
undefinedصدای ما را از #سوریه می‌شنوید
undefined#ضیافت‌گاه
undefined سلسله روایت‌های #شبنم_غفاری_حسینی از مقاومت در آن سوی مرزها
undefined راوی اعزامی راوینا @ravina_ir
با ما همراه باشید ..‌ undefined

۱۲:۵۶

"ضیافتگاه"
undefinedقسمت دوم
ساعت ۴ صبح می رسم تهران. رفقای همسفری توی سوئیت خوابند. کلیدی که کش رفته ام را می اندازم توی قفل در و بازش می کنم. دوتایی می پرند جلوی در و مرا که می بینند بی مقدمه می گویند:" تو روحت با این اومدنت... زهره ترک شدیم."گفته اند ساعت ۸ ونیم فرودگاه باشیم. اما پرواز را نگفته اند چه ساعتی است. طیبه و فاطمه بدجور ذوق دارند. برعکس من که هنوز تردید دارم. طیبه می گوید:" می خوایم آقای رحیمی رو مجبور کنیم ببردمون ضاحیه." برق از سرم میپرد. خودم را رها می کنم روی پتوی کف زمین و می گویم: "بیخود. من از حرم حضرت زینب جم نمی خورم." بعد چشمهایم را می بندم: "منو برا نماز بیدار کنین. البته نماز صبحامو هی یکی درمیون قضا کردم که یه وقت شهید نشم."صدای قهقهه شان بلند می شود. یک حسی می گوید باید فاز مخالفت بردارم تا اخلاصشان زیادی بالا نزند و جوگیر نشوند. مخصوصا فاطمه که دهه هفتادی است و جوان. - شماها اگه استرس نداشته باشید، دیووونه این...و چشمهایم را می بندم. خوابم نمی برد. هیچکدام خوابمان نمی برد. یک ساعت بعد فاطمه می گوید: "حالا که از استرس و تردید حرف زدی می گم... قبل از اینکه بیای  تو خواب گریه کرده بودم بدون اینکه بفهمم..."
از خودم راضی ام.
#روایت_مقاومت_مردمی_سوریه
شبنم غفاری حسینیراوی اعزامی راوینا https://eitaa.com/ravina_ir#روایت_خانهhttps://eitaa.com/revayat_khane
_

۱۹:۲۴

۴ آبان

بازارسال شده از راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
thumnail
undefined #راوینا_نوشت
undefined با راویان اعزامی راوینا به سوریه همراه شوید
ــــــــــــــــــــــــــــــundefined طیبه فرید@tayebefaridundefined فهرست روایت‌های سوریه ــــــــــــــــــــــــــــــundefined شبنم غفاری‌حسینیble.ir/jarideh_shundefined فهرست روایت‌های سوریه ــــــــــــــــــــــــــــــundefined فاطمه احمدی@voice_of_oppresse_historyundefined فهرست روایت‌های سوریه ــــــــــــــــــــــــــــــundefined فهرست روایت‌های لبنان undefined ــــــــــــــــــــــــــــــundefined #راوینا | روایت مردم ایران@ravina_irundefined با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:undefined بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا

۸:۰۰

thumnail
"ضیافتگاه"
undefinedقسمت سوم
فرودگاه بین المللی امام خمینی، واقعا بین المللی است. ظاهرا فقط ۳ تا باحجاب دارد آن هم ماییم. همه با کلاس و لاکچری خوشحال از اینکه توی صف پرواز لندن و استامبول و دبی ایستاده اند. ما چی؟ همین جور بلاتکلیف ایستاده ایم یک گوشه تا معلوم شود باید چکار کنیم و کجا برویم.مینشینیم روبروی غرفه فرش. فرشهای دستباف نفیسی که حتما مسافران پرواز لندن و پاریس برای اقوام مهاجرشان سوغات میبرند. پیرزن با آن موهای سفید و نشسته بر ویلچر طرح شکارگاهش را میخرد به چهل میلیون تومان. سوغات ما چیست برای بچه های سوری و لبنانی؟ قبل از رفتن زنگ زدم به سرتیممان و از آوردن خوراکی و اسباب بازی پرسیدم. گفت دست و پاگیر است و راست هم میگفت. به خودم امید میدهم: شاید روایتهای این روزهای ما روزی به دستشان برسد و بشود سوغاتشان.نشسته ایم اینجا منتظر. چه چیزی در انتظارمان است؟ نمیدانم. آقای معتمدی زنگ میزند و میگوید: "نری اونجا شجاع بازی دربیاریا... اونجا جای این کارا نیست. یهو زد و شهید شدی. بگذریم که ما از این شانسا نداریم..." میخندم و تلفن را قطع میکنم. این چند وقت به تنها چیزی که فکر نکرده ام شهادت است؛ اما به ملاکهای شهادت چرا. شهدایی را دیده ام که با ملاکهای ظاهری مان با شهادت جور در نمی آیند؛ کارهایشان جور در نمی آید. یک آن با خودم میگویم نکند ملاکهای ما با ملاکهای خدا فرق داشته باشد؟ نکند من الان باید بنشینم پیش بچه هام و مراقبشان باشم؟ به طیبه میگویم:" نکنه خدا اون دنیا یقه مونو بگیره، بگه تو رو سننه؟" طیبه بی مقدمه جواب میدهد:"تعیین مصداقش با خودمونه. بیخود نشین از این فکرا بکن."  پرواز دمشق را که اعلام میکنند باعجله از گیت رد میشویم و میرویم به سالن اصلی. آخرین نفرهایی هستیم که سوار هواپیما میشویم.‌ تقریبا یک سومش خالی است، بیشتر مسافرها سوری هستند و تعدادی ایرانی. خانم ایرانی اما فقط ما سه تاییم: طیبه، فاطمه و من...
شبنم غفاری حسینیراوی اعزامی#راویناhttps://eitaa.com/ravina_ir#روایت_خانهhttps://eitaa.com/revayat_khane

۱۰:۲۲

۵ آبان

thumnail
"ضیافتگاه"
undefinedقسمت چهارم
ساعت دو بعدازظهر است که هواپیما روی باند فرودگاه دمشق مینشیند. مدتی بعد   کوله به پشت دنبال سرتیممان راه می افتیم و از فرودگاه میزنیم بیرون. یک مینی ون آبی کاربنی براق منتظرمان است. در ماشین را که باز میکنیم صدای بفرمایید بفرمایید راننده بلند میشود. فارسی را خیلی خوب صحبت میکند. هنوز ننشسته ایم که شروع میکند از خاطراتش با سرتیممان میگوید. چند سال پیش یک ماهی با هم در سوریه زندگی کرده اند. آقای رحیمی سربرمیگرداند و راننده را معرفی میکند: "محمد از دوستای خوب سوری منه؛ ایران زیاد میره و میاد." محمد سر بی مویش را میخاراند و همین طور که یک نگاهش به جاده است، یک نگاهش به آقای رحیمی و گاهی هم سربرمیگرداند تا ما را ببیند میگوید: "من دو تا دختر دارم. مثل شما ایرانی ها که پسر دوست دارید، من هم پسر دوست داشتم. نذر کردم رفتم مشهد و بعد خدا رضا را بهم داد." از اوضاع بد اقتصادی سوریه میگوید. میخواهد ماشینش را بفروشد به هفت هزار دلار، بیاید ایران ماشین بخرد و راننده شود. میگوید:" اینجا از صبح تا شب هم که کار کنی، هیچی دستت را نمیگیرد. قبلا زائر از عراق و ایران می آمد که حالا دیگر نمی آید. به خاطر جنگ... کاروکاسبی مون خوابیده"سیگار از دستش نمی افتد. پک پشت پک؛ بی وقفه و مدام. نگاهم میرود روی جاده خشک دو طرف که گاهی زمینی سبز از وسطش سردرمی آورد. منتظرم جایی آن دورها، صدای هواپیمایی، موشکی، بمبی، چیزی بیاید؛ اما خبری نیست. محمد میای بریم لبنان؟
این را سرتیممان میگوید. محمد یک دستش به فرمان است و با دست دیگرش فندکی که از گردنبندش آویزان است را بیرون میکشد و سیگارش را روشن میکند:
همین طور الکی نه. اگه بگی بریم بجنگیم میام. از شهید شدن نمیترسم. ولی نمیخوام الکی بمیرم. بجنگم و شهید شم."
بلند میگویم احسنت و به همسفری هایم نگاه میکنم و چشم و ابرو می آیم. تا وقتی برسیم محمد یک نفس حرف میزند. خوش خنده و خوش برخورد است. دعوتمان میکند خانه مادرش را برای اسکان ببینیم. سر کوچه شان که میرسیم همسرش خودش را میرساند و دست میاندازد زیر بازوی محمد و با خوشحالی تا خانه راهنمایی مان میکنند. غدیر،همسر محمد، از خودش خنده روتر و خوشرو تر است.  سه شنبه، اول آبان ۱۴۰۳
#روایت_مقاومت_مردمی_سوریه
شبنم غفاری حسینیراوی اعزامی #راوینا https://eitaa.com/ravina_ir#روایت_خانهhttps://eitaa.com/revayat_khane

۸:۳۲

thumnail
"ضیافتگاه"
undefinedقسمت پنجم
از ماشین که پیاده میشویم تعداد زیادی زن و مرد میبینیم که توی محوطه بیرونی یک هتل، قلیان میکشند، سیگار دود میکنند و با هم حرف میزنند. گعده هایشان  خانوادگی است. بچه ها هم توی کوچه دنبال هم میدوند و توپ بازی میکنند. محمد میگوید: "اینها لبنانی ان. با سوری ها فرق میکنن." شاخکهایم تیز میشود تا بیشتر دقت کنم و تفاوتشان را بفهمم. البته که هنوز زود است. درودیوار پر است از عکسهای سیدحسن نصرالله. بالای ساختمانی خرابه، کنار تابلوی آرایشگاه، وسط مغازه لباس فروشی، سردر مطب دکتر... هرجای باربط و بی ربط. بی ربط به زعم من، وگرنه که عکس سیدحسن حتی کنار عکس زن بی حجاب تابلوی آرایشگاه هم با ربط است. محمد میگوید: "مردم اینجا عاشق حزب اللهن. عاشق سیدحسن..." با خودم میگویم: "پس برای همینه که این همه لبنانی اینجاس"غدیر و محمد شانه به شانه هم دارند میروند سمت خانه. دو دختر دارند و یک پسر. دختر کوچک بابایش را که میبیند میپرد توی بغلش. عجیب است. فکر میکنم عربهای سوری با عربهای عراق چقدر متفاوتند. بعدتر اما میفهمم که این خود محمد است که این تفاوت را بیشتر میکند. محمد من را یاد مدافعین خرمشهر می اندازد...
#روایت_مقاومت_مردمی_سوریهشبنم غفاری حسینی راوی اعزامی #راوینا https://eitaa.com/ravina_ir#روایت_خانهhttps://eitaa.com/revayat_khane

۱۷:۳۱

۶ آبان

thumnail
"ضیافتگاه"
undefinedقسمت ششم
محمد از مدافعین حرم است. از مدافعین منطقه سیده زینب. از کنار میدان حجیره که رد میشویم از خاطراتش برایمان میگوید. میدان حجیره در نزدیکی حرم حضرت زینب(سلام الله) است. شاید پانصد،ششصدمتر بیشتر فاصله نباشد. مسلحین تا اینجا آمده بودند؛ تا نزدیکی حرم. محمد دستش را دراز میکند سمت ساختمانهای اطراف و میگوید:"همه جا رو گرفته بودن. توی ساختمانها، خونه ها..." بعد اشاره میکند به کوچه روبرویی: "من نزدیک بود اینجا شهید شم... به خدا..."میپرسم: "خانواده تون کجا بودن اون موقع؟"_ همینجا. توی همین خونه ای که الان هستیم. جنگ که شروع شد من ازدواج کردم. مادرم میگفت جمع کنیم بریم. گفتم مادر هرجا بریم بالاخره پولمون تموم میشه، اینجا خونه داریم. گفت میزنن خونه رو، خطرناکه. گفتم جای دیگه بریم، نمی میریم؟ از کجا معلوم بریم جای دیگه و اونجا رو نزنن؟ مردم اینجا سالم بمونن؟"
توی دلم ذوقش را میکنم. محمد فقط حرف نزده. عمل هم کرده.
دستش را به حالت تفنگ گرفت:
رفتم اسلحه گرفتم براشون با دو تا بمب... یعنی نارنجک؛ برای خواهر و مادر و همسرم. همه مان توی یک ساختمان بودیم. گفتم اگه مسلحین رسیدن خودتون رو بکشید، ولی یه جوری که از اونام کشته بگیرید، نه همین طور الکی.

یاد مدافعین خرمشهر می افتم. مدافعین گیلانغرب و بستان. مردم ما هم این روزها را از سر گذرانده بودند. محمد از شهادت رفیقش جلوی چشمهایش میگوید. از قناصه زنی که ده تا از بچه هایشان را با تیر قناصه زده بود؛ از سوراخهایی که از پشت چهار دیوار با هم تراز شده بودند. محمد از شهید همدانی میگوید. از ایرانیهایی که سلاح آوردند برای شیعیان تا در منطقه سیده زینب بتوانند از خودشان و خانه و زندگی شان دفاع کنند. _جنگ،اول، خانه به خانه بود. سلاحهای ایرانیها که رسید، کوچه به کوچه و خیابان به خیابان جنگیدیم تا تونستیم از این منطقه بیرونشون کنیم. بعد مکثی میکند، نفس عمیقی میکشد و میگوید: "الهی الی ظهورالمهدی، احفظ قائدنا الخامنه ای"   #روایت_مقاومت_مردمی_سوریه
شبنم غفاری حسینیراوی اعزامی #راوینا https://eitaa.com/ravina_ir#روایت_خانهhttps://eitaa.com/revayat_khane

۱۰:۲۰

۷ آبان

thumnail
"ضیافتگاه"
undefinedقسمت هفتم
نزدیکیهای حرم ساکن میشویم.شُقه ای در کوچه پس کوچه های زینبیه. توی بازار، بین دکانهای عطر و بدلیجات و شیرینی و لباس. وسط بوی عطر عربی، نان زعتر زده، فلافل داغ، و نان تازه از تنور درآمده.اینجا به واحد آپارتمانی میگویند شُقه. شقه ما چسبیده به شقه صاحب ملک است. صاحب اینجا یک زن و شوهر پاکستانی اند اهل پاراچنار. مرد مدافع حرم است و زن که اسمش ام البنین است خادم حرم. خانه شان در جنگ خراب شده و اینجا را اجاره کرده اند. نجیب و مهربان و خوشرو. زن و شوهر هر دو به فارسی مسلط اند. اینجا برای بچه ها دوره آموزش زبان فارسی هم دارند. با تعجب از ام البنین میپرسم"چرا فارسی؟ زبان قرآن که عربی است..." با چشمهای گرد شده میگوید:"فارسی زبان انقلابه. یعنی نمیدونید؟!" از خودم خجالت میکشم. یادم می آید که این حرف را قبلتر هم شنیده بودم. از چند خانم لبنانی توی حرم. در شقه رو به راه پله باز میشود. پله های باریک و تاریک و بلند را بالا میرویم و وارد ساختمان میشویم. یک سالن تاریک و سرد و نمور، با یک اتاق و آشپزخانه ای کوچک که فقط سینک ظرفشویی دارد.ام البنین چراغها را نشانمان میدهد و میگوید: "اینا با باطری شارژ میشن. تا میشه روشن نکنین که شارژشون تموم نشه." بعد اشاره میکند به آبگرمکن کوچک و مستهلک کنار آشپزخانه: " اینم روشن نکنین، خرابه." چشمی میگوییم و در را پشت سرش میبندیم. کوله پشتی ها را می اندازیم روی حصیر کهنه کف سالن و میپیچیم لای پتو. دو تخت و یک پتو برای سه نفر. هرچه لباس داریم روی هم میپوشیم شاید تا صبح زنده بمانیم. اینجا روزی یک ساعت بیشتر برق نیست. آن هم یک ساعت نامشخص؛ و این یعنی روی هیچ چیز نمیتوانی حساب کنی. هزینه موتور برق و مولد هم آنقدری زیاد هست که اکثرا از پسش برنیایند. این زندگی عادی و معمولی مردم اینجاست. برای گرم کردن خانه هایشان باید بنزین و مازوت بسوزانند؛ از پس هزینه اش اما برنمی آیند و مجبورند لباس روی لباس بپوشند. یکی دو ماه دیگر که سرمای جان سوز سوریه برسد، حتی غذا هم نمیتوانند بپزند. کپسول گاز اینجا گران است و کمیاب. یاد حرف محمد می افتم. توی ماشین وقتی از مسلحین و جنگ داخلی حرف میزد، گفت:" مردم قبل از جنگ وضعشون خیلی خوب بود. رفاه داشتن. پول داشتن، توی کشور فقیر خیلی کم داشتیم، نمیدونم چرا این جوری کردن... چرا اعتراضاتشون به جنگ کشیده شد؟ چی میخواستن؟" و رفت توی فکر.
پتو را روی سرم میکشم تا از هوای سرد اتاق فرار کنم. به مردم سوریه فکر میکنم. به عکسهای سیدحسن که درودیوار و بازار و دکانها را پر کرده. به آن زن سوری که میگفت لبنانی ها مهمان ما هستند؛ نگویید نازحین. به آن دیگری که غبطه روزهای جنگ سی و سه روزه را میخورد. نه غبطه جنگ، دلش میخواست مثل آن روزهایی که هنوز درگیر جنگ داخلی نبودند و وسعشان میرسید، از مهمانان لبنانی پذیرایی کند. میگفت سوری ها آن روزها تا آنجا که میتوانستند برای مهمانانشان کم نگذاشتند. حالا هم البته همین طورند. در سختی اند ولی دوست ندارند به مهمانشان سخت بگذرد. شیعیان سوریه را میگفت.
#روایت_مقاومت_مردمی_سوریه
شبنم غفاری حسینیراوی اعزامی #راوینا https://eitaa.com/ravina_ir#روایت_خانهhttps://eitaa.com/revayat_khane

۱۹:۳۸

۱۰ آبان

thumnail
"ضیافتگاه"
undefinedقسمت هشتم
کجای تاریخ ایستاده ام؟وسط محاصره فوعه و کفریا؛ و نبل و الزهرا. توی غوطه شرقی ام. وسط گیرودار و وحشت فراوان. میان درختهایی که انگار به کمک دشمن آمده اند. میگفت آن روز از زمین آدم میرویید. کجایم؟ میانه زینبیه، پشت میدان حجیره، روبروی تک تیرانداز مسلحین. شاید هم وسط بچه هایی که بعد از سه سال محاصره به هوای چیپس و کیک و پفک دویدند و بعد با یک انفجار شهید شدند.آن روز که این خبر را خواندم، یادم است. تا چند شب خوابم نمیبرد. شبها بچه هایی جلوی چشمم بودند که از دیدن کیک و پفک چشمهایشان برق میزد و بعد... تا چند وقت نمیتواستم خوراکی بخورم. از کنار سوپری ها که رد میشدم دوباره تصویر آن بچه ها می آمد جلوی چشمم و من سعی میکردم پاکش کنم. چه کسی فکر میکرد حالا بعد از ده سال بیایم بنشینم اینجا، روبروی زنی که در محاصره فوعه بوده و آن انفجار را دیده؟ که این فقط یکی از مصیبتهایش باشد؛ که اشکش تمامی نداشته باشد. منِ ایرانی و اوی سوری، ساعتها کنار هم گریه کنیم و همدیگر را در آغوش بگیریم. هر دو شیعه... از انسانیت حرف زدن اینجا برایم شوخی است. فقط حب امیرالمومنین است که مثل نخ تسبیح به هم وصلمان کرده.وسط اشک و بغض الحمدلله از زبانش نمی افتد. میگوید خدا امتحانم کرد و من باید خودم را هم اندازه امتحان خدا میکردم. باید بزرگ میشدم. او همان وقتها بعد از آن روزهای سخت و دیدن سه داغ سخت تر، دستش را گرفته سر زانویش و بلند شده؛ چه بلند شدنی. موسسه فرهنگی اش دستگیر بچه های سوری است و به زودی لبنانی. یک موسسه آموزشی و فرهنگی. میگوید خدا آدمهای خوبی سر راهم قرار داد که کمکم کردند بچه هایم درس بخوانند و  برای خودشان کسی شوند؛ حالا نوبت من است که سر راه بچه های دیگر قرار بگیرم. موسسه را با کمک یک عراقی تاسیس کرده. میگوید ایرانی ها خیلی هوایش را دارند. دست آخر هم اشکهایش را پاک میکند و میگوید: "من شیعه مرتضی علی و مقلد سیدالقائدم. اللهم احفظ سیدناالقائد."اینجا چشم همه به ایران است.
#روایت_مقاومت_مردمی_سوریه
شبنم غفاری حسینیراوی اعزامی #راوینا https://eitaa.com/ravina_ir#روایت_خانهhttps://eitaa.com/revayat_khane

۳:۵۹

۱۴ آبان

thumnail
"ضیافتگاه"
undefined قسمت ۹
حاج آقا ایستاده است توی چهارچوب در و صدایش میپیچد توی اتاق. خون میریزد روی زمین و زیر پایش جاری میشود. صدایش میخورد به در و دیوار، می آید بیرون و میپیچد زیر آسمان خدا: " اللهم عقیقه عن سمانه بنت محمد... اللهم عقیقه عن محمدجواد ابن علی..."با لهجه عربی میخواند؛ بلند و محکم و فصیح. گوسفندها یکی یکی زمین میخورند و خونشان جاری میشود.صدای حاج آقا از یزد می آید. از آپارتمانی از صفائیه شاید. از خانه ای قدیمی در فهادان، از بیمارستانی در وسط شهر یا خانه ای کاهگلی در روستایی. صدای حاج آقا از نفسهای گرم نوزادان یک روزه و ده روزه و چندماهه می آید. از قلب مادران و پدرانی که برای سلامتی فرزندشان عقیقه کرده اند. عقیقه ها این همه راه آمده اند تا رسیده اند به اینجا. از دوهزار کیلومتر آن طرفتر راه خودشان را پیدا کرده اند. حاج آقا صیغه عقیقه را میخواند و گوسفندها یکی یکی زمین میخورند تا بشوند وعده غذایی دخترکی از بعلبک، پسرکی از صور، زن بارداری از ضاحیه و پیرزنی از بقاع؛ که حالا همه پناه آورده اند به زینبیه و حمص و حلب و ... . نیتهای خالص همیشه راه خودشان را پیدا میکنند. چه فرق میکند کجای این دنیا باشند یا زبان و گویششان چه باشد. حاج آقا قبلش به ردیف گوسفندهایی که میرفتند برای ذبح اشاره کرده بود و گفته بود: "خوش به حالشون که دارن فدایی مقاومت میشن." هزینه گوسفندها را آقای ابوترابی با خودش آورده. مردم صدوده گوسفند نذر و عقیقه کرده اند و پولش را داده اند برای لبنانی های دور از وطن و خانه و زندگی. حالا هر روز بنا به شرایط، تعدادی شان را میکشند. یک روز بیست تا، روز دیگر ده تا...گوسفندها را که وزن کشی کرده بودند، همه شان سربه زیر و آرام، راه افتاده بودند طرف کشتارگاه. انگار خودشان هم دوست داشتند فدایی مقاومت شوند. تهیه غذا برای مهمانان لبنانی فقط یکی از هزاران کاری است که باید انجام شود. اینجا کار روی زمین مانده زیاد است اما آدمهای خودش را میخواهد. آدمهایی که یک تنه هزارنفر را حریف باشند و بتوانند بار بردارند؛ نه اینکه خودشان دست و پاگیر باشند. آدمهایی که بلدِ کار باشند. "بلد"ها اصلا از قدیم هم آدمهای خاصی بودند. سرازیر میشدند توی کوره راههای تنگ و تاریک و راه را به بقیه نشان میدادند؛ این یعنی قبلترش، نه یک بار و دوبار، که بارها و بارها خودشان سنگلاخها و کوره راهها را به تنهایی گز کرده بودند و راه را بلد شده بودند و شده بودند "راه بلد." بلدها اینجا از جاهای مختلفی آمده اند. کم اند ولی هستند. از بشاگرد و کرمانشاه و بم و خوزستان و... . نه که حتما اهل آنجا باشند؛ روزگارشان را آنجا گذرانده اند؛ میان محرومیت سیستان، بین آوارهای زلزله بم و کرمانشاه، وسط گل و لای سیل خوزستان و حالا رسیده اند به اینجا: وسط زینبیه دمشق، توی حمص و حلب و طرطوس. آدمهایی که خط شکنند و راه باز میکنند برای بقیه. اصلا خط و ربطشان را که دربیاوری، میرسی به پدرانشان که خط شکنهای فکه و شلمچه و چزابه بودند. خیلی هاشان این طوری اند. انگار که خط شکنی میراث خانوادگی شان باشد. آنقدر توی روستاهای سیستان و بلوچستان و سیل و زلزله تجربه دار شده اند که حالا حواسشان به چیزهای دیگری غیر از خوراک و پوشاک هم باشد؛ به زخمهای روحی مردم. به بچه هایی که وامانده اند میان سرگردانی و غربت و وحشت.
undefined️ ادامه undefined

۵:۳۶

ادامهundefined
جنگ این بار در لبنان روی دیگرش را نشان داده. با جنگ سی و سه روزه و قبلترش فرق دارد. در جنگ سی و سه روزه، مردم  کم کم خانه هایشان را خالی کرده بودند. با طمانینه اثاث جمع کرده بودند، در خانه هایشان را بسته بودند و رفته بودند. میدانستند به زودی برمیگردند. این بار اما فقط رسیده اند روسری ای روی سر بیندازند و دست بچه هایشان را بگیرند و بدوند بیرون. اغلب، مردهایشان نیستند. شوهر و پسر و برادری اگر مانده باشد توی جبهه مقاومت است و دارد میجنگد. زنها و بچه ها یک ربع نشده باید خانه هایشان را خالی کنند و هرکدام جایی پناه بگیرند و بعد راه بیفتند به طرف یک جای امن، شمال لبنان یا سوریه. بشار اسد مرزها را باز گذاشته است تا بی دردسر وارد شوند.  این جنگ با جنگهای قبلی فرق دارد. مقاومتی است که دیگر سیدحسن ندارد. درد غربت و دوری از وطن و خانه یک طرف، درد از دست دادن همه کس و کارشان یک طرف. این جنگ البته، یک فرق دیگر هم دارد: "مقاومت قوی تر شده است." نسل جدید حزب الله از شجاعت هیچ کم ندارد. جوان تر ها میگویند آنقدر میجنگیم تا یا شهید شویم یا اسرائیل از روی زمین پاک شود. بچه ها منتظرند تا بزرگ شوند و به حزب الله بپیوندند و مادرها همه چیزشان را، همسر و بچه هایشان را، فدایی مقاومت میخواهند.راه بلدها حواسشان هست که مقاومت هزینه دارد و هزینه اش برای این مردم، رها کردن زندگی لاکچری و مرفه است. هزینه اش دوری از وطن است و این با آوارگی فرق دارد.
#گروه_جهادی_سوریه#روایت_مردمی_مقاومت
شبنم غفاری حسینیراوی اعزامی #راوینا https://eitaa.com/ravina_ir
#روایت_خانهhttps://eitaa.com/revayat_khane

۵:۳۶

۱۵ آبان

thumnail
"ضیافتگاه"
undefinedقسمت ۱۰
شبها آدمها توی سرم راه میروند. مینشینند جلوی رویم و حرف میزنند. چشمهایشان، نگاهشان، کلامشان، همه یک چیز میگوید. شبها آدمها توی سرم راه میروند و فارسی و عربی را در هم میگویند. میخندند، گریه میکنند، انگشت اشاره شان را بالا می آورند، برافروخته میشوند و دست آخر محکم میگویند: "قطعا سننتصر." طوری میگویند که برایت وحی منزل میشود و ناخودآگاه زیر لب تکرارش میکنی.این آدمها را هرجایی نمیشود پیدا کرد. نمونه شان شاید فقط چندجای تاریخ باشد: روز عاشورا، روزهای اول جنگ خودمان، روزگار دفاع از حرم حضرت عقیله بنی هاشم؛ و حالا. انگار که چیزی مثل نخ تسبیح از آن روزها وصلشان کرده باشد به حالا با این تفاوت که اینها، بچه های حزب الله را میگویم، قوی تر و محکمترند. انگار که اصلا تاریخ را از قصد کش داده باشند تا برسد به حالا و آدمهایی که یک تنه جلوی اسرائیل ایستاده اند. این روزها کلی از خودم خجالت کشیده ام. وقتی مینشینم روبرویشان، بدون اینکه به چشمهایشان نگاه کنم، در همان لحظه اول، خالی میشوم. تهی از همه چیز. دیروز با سجاد و همسرش ام علی حرف میزدم. هر دو جوان و از دهه هفتادی های خودمان حساب میشوند. سجاد جانباز است. علی را دارند و یک توراهی. وقتی از زهرا پرسیدم میگذاری بچه هایت وارد حزب الله شوند، نگاه عاقل اندرسفیهی بهم انداخت و گفت: "بچه را برای چه میخواهم؟ برای مقاومت، برای مبارزه با اسرائیل، برای شهادت." و سجاد ادامه داد: "ما زندگی و بچه هایمان را برای آینده ذخیره نمیکنیم‌." اینجا بود که خالی شدم. چشمهایشان دروغ نمیگفت. حرفشان، حرف نبود. باورشان بود. همان طور که تا حالا عملی اش کرده بودند. منِ ایرانی آنقدر توی شعار و هیجان و احساسات زودگذر بزرگ شده ام که شعار را از اعتقاد تشخیص میدهم.از خودم بدم آمد. از خود مرددم. بچه هایم را گذاشته بودم توی خانه گرم و نرم، در آرامش، بدون صدای موشک، در کنار فامیل و دوست و آشنا و باز هم برای آمدن تردید داشتم. این یعنی من خودم را مالک همه چیز میدانم و اینها خدا را. شبها صورت تک تکشان می آید جلوی چشمم که میخندند و انگشت اشاره شان را بالا می آورند و محکم میگویند: "قطعا سننتصر."  
#روایت_مقاومت
شبنم غفاری حسینیراوی اعزامی #راوینا https://eitaa.com/ravina_ir#روایت_خانهhttps://eitaa.com/revayat_khane

۲۰:۳۰

۱۹ آبان

thumnail
"ضیافتگاه"
undefinedقسمت ۱۱
تمام طول مصاحبه را با بغض حرف میزند. زینب را میگویم. یک ساعت و نیم، کلید رنگ و رورفته اتاقشان در طبقه ای از ساختمان را توی دست میچرخاند، هی بغضش را فرو میدهد و هی چشمهای روشنش پر از اشک میشود. حیدر را در نوجوانی دیده بود. همسایه بودند. شبهای محرم، حیدر که چندسالی بزرگتر بود می آمد دنبالشان و میبردشان روضه. ابوزینب نمیگذاشت دخترها تنها بروند. ام حیدر ولی آنقدری پیش ابو زینب اعتبار داشت که اجازه دخترها را بگیرد تا از روضه و هیات محروم نشوند. توی همین بردنها و آوردنها بود که حیدر دیده بودش و خواسته بودش. جرئت کرده بود به کسی چیزی بگوید؟ نه. زینب اما فهمیده بود. زنها عشق را از چند فرسخی هم حس میکنند.حیدر عضو حزب الله بود و تقریبا تمام سال را خانه نبود. زینب امیدش به دهه محرم بود. به نامه هایی که یواشکی برایش مینوشت و میداد دست یکی از دوستانش تا برایش بیاورد. نامه هایش را هنوز دارد. نامه هایی پر از "انی احبک یا زینب" و قلبهای ریز و درشت و رنگی. جنگ سی و سه روزه که شروع شد، خواستگاری اش کرد. ابوزینب اما مخالف بود. میگفت زندگی بچه های حزب الله سختی دارد. تو آدم سختی ها هستی زینب؟ میگفت سرانجام همه شان، شهادت است. تو طاقت دوری اش را داری؟ زینب دوستش داشت. هم او را، هم مقاومت و حزب الله را.سر سفره عقد، بله را نه به خود حیدر، به شهادتش داد؛ حتی بعدتر به شهادت بچه هایشان. حالا که هیجده سال از آن روزها میگذرد، نشسته است اینجا و تازه بیست روز است که خبر شهادت حیدر را آورده اند.جثه کوچک و لاغرش را روی صندلی جا به جا میکند و تمام طول گفتگو را با بغض حرف میزند. حیدر توی جبهه بود که مجبور شد با سه تا پسرهایش، تک و تنها از لبنان راه بیفتد سمت سوریه. از سختی این سالها که میپرسم، لبخندی میزند و میگوید: "ما زنهای جبهه مقاومت، باید روی پای خودمان بایستیم. زن باشیم، مادر باشیم، در کنارش مرد هم باشیم."کلید را توی دستش میچرخاند. توی دلم میگویم، اگر نبودند این زنها، حزب الله و مقاومت، همان روزهای اول شکست خورده بود. 
#روایت_مقاومت
شبنم غفاری حسینیراوی اعزامی #راوینا https://eitaa.com/ravina_ir
#روایت_خانهhttps://eitaa.com/revayat_khane
 

۵:۵۸

۲۴ آبان

thumnail
ضیافتگاه
undefined قسمت ۱۲

خانه شان در جنوب لبنان با مرز فاصله ای نداشت. سربازهای اسرائیلی را میدیدند که آن طرف راه میروند. تفنگ به دست و مسلح با همه تجهیزات.عصرها که پسرها از مدرسه برمیگشتند، فلاسک چای و تخمه و پفک برمیداشتند و میرفتند لب مرز. تفریحشان اذیت کردن اسرائیلی ها بود. تخمه میشکستند و سربازهای اسرائیلی را نگاه میکردند. نزدیکتر که میشدند، صدا که به صدا میرسید، الموت لاسرائیل میگفتند و اسم سیدحسن نصرالله را فریاد میزدند. آنقدر میگفتند تا اسرائیلی ها عصبانی شوند و شروع کنند به دادوبیداد. آن وقت پسرها سنگ برمیداشتند و به طرفشان پرتاب میکردند. آن روز احمد، پسرک هفت هشت ساله، ایستاد روی بلندی مرز، چای داغ لب سوز را ریخت توی استکان و همان طور که پشتش به سربازان اسرائیلی بود، جرعه جرعه نوشید. برادرش عکسش را با پس زمینه اسرائیلی ها گرفت و گذاشت توی فیس بوک.همان روزها یکی از مقامات دولت لبنان با یکی از مقامات اسرائیلی، چای خورده بود. عکسها توی فیس بوک و فضای مجازی دست به دست میشد. ترند آن روزها شد: عکس پسرکی ده ساله، پشت به اسرائیلیها ایستاده، فنجان چای به دست؛ و عکس آن مقام دولت لبنان، نشسته در کنار آن اسرائیلی. هشتک زدند:الشای یختلف عن الشایچای با چای فرق میکنه
احمد حالا فرزند شهید است. پدرش بیست روزی هست که شهید شده.   
#روایت_مقاومت
شبنم غفاری حسینیراوی اعزامی #راوینا https://eitaa.com/ravina_ir#روایت_خانهhttps://eitaa.com/revayat_khane

۱۰:۲۵

۲۵ آبان

بازارسال شده از حوزه هنری استان اصفهان
thumnail
undefined سلسله نشست های تاریخ شفاهی و تجربهundefined جان روایت ؛ نشست دوم
undefined باحضور شبنم غفاری حسینینویسنده و پژوهشگر مقاومت و دفاع مقدس
undefinedیکشنبه ۲۷ آبان ماه 1403 / ساعت ۱۶خیابان استانداری، گذر سعدی، عمارت تاریخی سعدی، تماشاخانه ماه
undefined حوزه هنری استان اصفهان در مجازی: وبسایت | اینستاگرام | ایتا | بله |.

۱۸:۳۸

۱ آذر

بازارسال شده از راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
thumnail
undefined #سوریه
روایت راوی اعزامی
مادربزرگم که نزدیک به صد سال از خدا عمر گرفته اگر شستش خبردار شود که کسی از مکه آمده همه را به صف می‌کند تا با هر سختی که هست ببرندش به دیدارش. می‌گوید: "حاجی را باید سه روز اول زیارت کرد که هنوز گرد سفر و لمس زمین دور کعبه و مسجد الحرام از بدنش نرفته باشد شاید ما هم به فیضی برسیم."از دیروز که بنر جان روایت را دیدم حس و حال مادربزرگم را دارم. ما که نه امکان و نه حتی شجاعت رفتن به سوریه و لبنان را داریم، زیارت کسی که در این فضا نفس کشیده برایمان کمتر از زیارت حاجی نیست؛ که یقین دارم این سفر هم حج است. حجی برای روایت ظلم، روایت ایستادگی و روایت شهادت.چند دقیقه مانده به ۴ رسیدم. هنوز شلوغ نشده بود. خانم غفاری را از دور که دیدم پا تند کردم. نزدیک که شدم گودی زیر چشم و لاغری صورت چنان محوم کرد که دست دادم و ایستادم تا خودش برای روبوسی دعوتم کرد.گاهی حتی لازم نیست کسی چیزی بگوید عمق حرف را از نفوذ نگاهش می‌گیری. خانم غفاری اما برایمان حسابی تعریف کرد از مهاجرین و نه از آوارگان لبنانی که آواره مستاصل است و مهاجر امیدوار و از انصار سوریه که جا دادند و خانه و غذا.از زنان استوار لبنانی که حسین وار تربیت کرده‌اند بچه‌ها را عاشق شهادت نه مثل بچه‌های ما که فقط شنیده‌اند اسمی از آن.از نوجوانی که انگشت و چشمش را داده بود و باز هم پی رفتن به جبهه بود.برایمان از دلتنگیشان برای سید حسن و حبشان به سیدالقائد گفت که جان می‌دهند برایش.از محبتشان به ایرانی‌ها و پیامشان برای ما که بدانیم آنها هم عاشق زندگی اند، عاشق فرزندان و همسرند، اما رهرو راه امام حسین.گفت و گفت با بغض‌های فروخورده و چشم‌های اشک آلود...مادربزرگم راست می‌گفت حاجی را باید همان سه روز اول زیارت کرد.
هاجر بابایییک‌شنبه | ۲۷ آبان ۱۴۰۳ | #اصفهان ــــــــــــــــــــــــــــــundefined #راوینا | روایت مردم ایران@ravina_irundefined با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:undefined بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا

۱۵:۳۱