۲۵ آبان
۸:۰۶
۸:۰۶
۸:۰۶
۸:۰۶
۸:۰۶
۸:۰۶
📍 سلام و عرض ادب به همهی عزیزان کانال🌱🕊
از روزی که کانال رو زدم، برام مهم بود مخاطبینی که حضور دارند، روایتها رو بپسندند و نظراتشون هم ، برام ملاک بوده و هست و خواهد بود😇
✌️ الان هم از نظرتون کمک میخوام. اگر روایتی نوشته میشه مخصوص خودِ خودِ خودِ شماست و برای شماست.
قراره روایت سری بعدی رو بنویسم. شما بفرمائید که تک روایت بیشتر میپسندید و یا مثل روایت فاطمه همسر شهید رضا ربیع، روایت دنبالهدار و چند قسمتی بنویسم؟
📎 انتخاب با شماست؛ پس منتظرم🤗
از روزی که کانال رو زدم، برام مهم بود مخاطبینی که حضور دارند، روایتها رو بپسندند و نظراتشون هم ، برام ملاک بوده و هست و خواهد بود😇
✌️ الان هم از نظرتون کمک میخوام. اگر روایتی نوشته میشه مخصوص خودِ خودِ خودِ شماست و برای شماست.
قراره روایت سری بعدی رو بنویسم. شما بفرمائید که تک روایت بیشتر میپسندید و یا مثل روایت فاطمه همسر شهید رضا ربیع، روایت دنبالهدار و چند قسمتی بنویسم؟
📎 انتخاب با شماست؛ پس منتظرم🤗
۹:۰۳
۲۶ آبان
۱۷:۳۵
۱۸:۰۴
۲۷ آبان
۸:۱۷
۲۱:۱۳
۲۸ آبان
صدایِ پابرهنگانِ تاریخ | فاطمه احمدی
🏞️ 📌 چهرهی زنانهی جنگ(۶)🕊 نُوفا(۱) #سوریه ✍ فاطمه احمدی حدود دو ماه پیش بود. داشتیم زندگیمان را میکردیم. مدام خبر میرسید، میخواهند ضاحیه را بزنند. باورم نمیشد. میگفتم اسرائیل باز بیخودی شلوغش کرده و تهدیداتش توخالی است. با این وجود، کیف کوچکی برداشتم. برای بچهها نفری یک دست لباس کنار گذاشتم. سه چهار روزی از اخبار و تهدیدات حمله میگذشت. حدود ۳ شب بود. با صدای مهیبی که از انفجار خانه بغلیمان بلند شد، همگی با وحشت از خواب پریدیم. گمان میکردم قیامتی برپا شده. مغزم قفل کرده بود. آن لحظه نه میتوانستم به فکر همسایه باشم، نه فامیل! به تنها چیزی که فکر میکردم، نجات جان نوههایم بود و بس. ۵ تا بچهی قد و نیمقد که مادرشان بعد از اینکه فهمید شاکر سرطان دارد، همهشان را رها کرد و رفت. سراسیمه، با شاکر و پسر دیگرم حمدان، بچهها را بغل کردیم. نوهی کوچکم تنها ۷ ماه داشت و بقیهشان ۲/۵، ۴، ۶ و ۱۰ ساله بودند. مسئولیت همهشان افتاد گردن من. با همان لباس تنم، زدیم به جاده و مستقیم رفتیم بعلبک و این شروع مهاجرت اجباریمان بود. هر وقت سنگینی مسئولیت بهم فشار میآورد، با خودم میگفتم: حتما بیدلیل نیست پدرم اسمم را گذاشت نوفا(۱)! گویا همه چیزِ زندگی، دست به دست هم داده و آمده تا آوای بلندِ فراز و فرودش را به گوشم بنوازد و من هم با گوشت و پوست، لمس و تجربهاش کنم! بعلک به دنیا آمدم. هنوز ۱۴ سالم پر نشده بود که دست بخت زورش چربید و من را آورد ضاحیه. موهای سپید و دندان نداشته و چروکِ دست و صورتم را نبین. خیلی زبر و زرنگ بودم. هنوز هم هستم! این قصه حالا حالاها ادامه دارد...] پ.ن: [معنی نوفا به عربی میشود؛ آوای بلند./ مصاحبه با خانم نوفا عباس خالد، حسینیه فاطمیه] 📎 صدایِ پابرهنگانِ تاریخ | فاطمه احمدی @voice_of_oppresse_history 📍 به کانال ما بپیوندید: [بله | ایتا | تلگرام | ۷۰۷ 📍 به کانال راوینا بپیوندید: @ravina_ir فاطمه احمدی؛ راوی اعزامی راوینا به #سوریه 📆 ۱۴۰۳/۰۸/۲۶
۱۵:۵۱
۲۹ آبان
صدایِ پابرهنگانِ تاریخ | فاطمه احمدی
🏞️ 📌 چهرهی زنانهی جنگ(۷)🕊 نُوفا(۲) #سوریه ✍فاطمه احمدی نوههایم خیلی ترسیده بودند. دست و پایشان میلرزید. تمام مسیر اضطراب و ترسِ از حملهی دوبارهی موشک و بمباران را، میشد توی چهرههایشان خواند. عبایم را سفت چسبیده بودند و رها نمیکردند. رفتن به خانهی پدری، دلشان را کمی آرام میکرد. داشتیم میرفتیم شرق؛ به سمت بعلبک. هر وقت از خاطرات کودکیام در بعلبک میگفتم، شاکر و حمدان ذوق میکردند. حالا داشتیم میرفتیم به طرف خاطرات کودکیام. خودم هم ذوق زده بودم. ۲۰ سالی میشد آنجا نرفته بودم. توی راه برای اینکه ترسشان کمتر شود، از بلعبک برایشان میگفتم. از جوانان شجاع و با ارادهاش. از اینکه هیچکسی توی تیراندازی روی دستشان بلند نمی شود. از اینکه چطور امام موسی صدر آمد و جوانان بلعبک را از بیهدفی نجات داد. حرف و خطش یکی بود؛ دفاع از مستضعفین و محرومین در هر نقطهای از جهان که میخواهد باشد! همین حرف باعث شد بعلکیها کنار امام موسی صدر بایستند و هر چه داشتند؛ چه از جان، چه از مال، سر دست گرفتند و کنارش مبارزه میکردند. حرف زدنهای توی مسیر، کمی دلهره را از بچهها گرفته بود؛ امّا گرمای مسیر بچهها را بیتاب کرده بود. با یک حالت مطمئن به بچهها قول دادم یک هفته نشده، برمیگردیم خانهمان؛ به ضاحیه! به بعلبک رسیدیم. با آغوش باز ازمان استقبال کردند. همگی رفتیم خانهی اُمِّ هانی؛ رفیق دوران بچگی. بعلبکیها به مهماننوازی معروفاند. به سه روز نکشیده، تهدیدها و دستورات تخلیهی بعلبک هم شروع شد. فکرش را هم نمیکردم. ماندنمان طولی نکشید. هنوز نیامده باید میرفتیم. مقصد بعدی، سوریه بود. راه به جایی نداشتیم، باید میرفتیم. بعلبک بودیم و داشتیم آمادهی رفتن به سوریه میشدیم؛ امّا روح و روان و پارهای از وجود و تنم در ضاحیه مانده بود. هادی؛ پسر حمدان، زیر دست و بال خودم بزرگش کردم. شغلش شبانهروزی است. موقع بمباران تمام راههای ارتباطیمان قطع شده بود. آنقدر با عجله از خانه زدیم بیرون که نشد خبری ازش بگیریم. یادش که میافتم، قلبم به تپش میافتد. فشارم میرود بالا. همین حالا؛ دو ماهی از آن شبِ کذایی میگذرد و من هنوز از هادی بیخبر بی خبرم... قصهی نُوفا ادامه دارد...] 📎 صدایِ پابرهنگانِ تاریخ | فاطمه احمدی @voice_of_oppresse_history 📍 به کانال ما بپیوندید: [بله | ایتا | تلگرام | اینستا 📍 به کانال راوینا بپیوندید: @ravina_ir فاطمه احمدی؛ راوی اعزامی راوینا به #سوریه 📆 ۱۴۰۳/۰۸/۲۸
۱۹:۱۶
۳۰ آبان
صدایِ پابرهنگانِ تاریخ | فاطمه احمدی
🏞️ 📌 چهرهی زنانهی جنگ(۷)🕊 نُوفا(۲) #سوریه ✍فاطمه احمدی نوههایم خیلی ترسیده بودند. دست و پایشان میلرزید. تمام مسیر اضطراب و ترسِ از حملهی دوبارهی موشک و بمباران را، میشد توی چهرههایشان خواند. عبایم را سفت چسبیده بودند و رها نمیکردند. رفتن به خانهی پدری، دلشان را کمی آرام میکرد. داشتیم میرفتیم شرق؛ به سمت بعلبک. هر وقت از خاطرات کودکیام در بعلبک میگفتم، شاکر و حمدان ذوق میکردند. حالا داشتیم میرفتیم به طرف خاطرات کودکیام. خودم هم ذوق زده بودم. ۲۰ سالی میشد آنجا نرفته بودم. توی راه برای اینکه ترسشان کمتر شود، از بلعبک برایشان میگفتم. از جوانان شجاع و با ارادهاش. از اینکه هیچکسی توی تیراندازی روی دستشان بلند نمی شود. از اینکه چطور امام موسی صدر آمد و جوانان بلعبک را از بیهدفی نجات داد. حرف و خطش یکی بود؛ دفاع از مستضعفین و محرومین در هر نقطهای از جهان که میخواهد باشد! همین حرف باعث شد بعلکیها کنار امام موسی صدر بایستند و هر چه داشتند؛ چه از جان، چه از مال، سر دست گرفتند و کنارش مبارزه میکردند. حرف زدنهای توی مسیر، کمی دلهره را از بچهها گرفته بود؛ امّا گرمای مسیر بچهها را بیتاب کرده بود. با یک حالت مطمئن به بچهها قول دادم یک هفته نشده، برمیگردیم خانهمان؛ به ضاحیه! به بعلبک رسیدیم. با آغوش باز ازمان استقبال کردند. همگی رفتیم خانهی اُمِّ هانی؛ رفیق دوران بچگی. بعلبکیها به مهماننوازی معروفاند. به سه روز نکشیده، تهدیدها و دستورات تخلیهی بعلبک هم شروع شد. فکرش را هم نمیکردم. ماندنمان طولی نکشید. هنوز نیامده باید میرفتیم. مقصد بعدی، سوریه بود. راه به جایی نداشتیم، باید میرفتیم. بعلبک بودیم و داشتیم آمادهی رفتن به سوریه میشدیم؛ امّا روح و روان و پارهای از وجود و تنم در ضاحیه مانده بود. هادی؛ پسر حمدان، زیر دست و بال خودم بزرگش کردم. شغلش شبانهروزی است. موقع بمباران تمام راههای ارتباطیمان قطع شده بود. آنقدر با عجله از خانه زدیم بیرون که نشد خبری ازش بگیریم. یادش که میافتم، قلبم به تپش میافتد. فشارم میرود بالا. همین حالا؛ دو ماهی از آن شبِ کذایی میگذرد و من هنوز از هادی بیخبر بی خبرم... قصهی نُوفا ادامه دارد...] 📎 صدایِ پابرهنگانِ تاریخ | فاطمه احمدی @voice_of_oppresse_history 📍 به کانال ما بپیوندید: [بله | ایتا | تلگرام | اینستا 📍 به کانال راوینا بپیوندید: @ravina_ir فاطمه احمدی؛ راوی اعزامی راوینا به #سوریه 📆 ۱۴۰۳/۰۸/۲۸
۱۷:۱۱
صدایِ پابرهنگانِ تاریخ | فاطمه احمدی
🏞️ 📌 چهرهی زنانهی جنگ(۸)🕊 نُوفا(۳) #سوریه ✍فاطمه احمدی جمعیت زیادی آمده است. بچههای حزبالله، اتوبوسی آماده کردهاند. سوار میشویم. بستهی سیگار را از جیب عبایم در میآورم. بیوقفه دود میکنم. جهاد و حمود؛ پسران شاکر، دستم را محکم گرفتهاند. ازم جدا نمیشوند. از فکر هادی بیرون نمیآیم. - امِلنا بِالله الکَبیر. خدایا خودت میدونی امیدی که بهت دارم، بزرگتر از همهی این دشواریهاست. اگه حکم؛ حکم خودته، میدونم هر وقت تو بخوای، هادی دوباره میادش پیشمون. کاری از دستم برنمیاد! سپردمش به خودت. یا الله؛ یا مُقدِّر؛ خودت مواظب هادی و همهی کسایی که موندن ضاحیه باش. اگر به خاطر نوههام نبود، حتما خودمم ضاحیه میموندم. سوریه، جایی رو سراغ نداشتیم. نشانی حسینیه فاطمیه را جوانی در بعلبک بهمان داد. ترافیک زیادی بود. هر چه میرفتیم، نمیرسیدیم. نمیدانستم چه پیش میآید. آوایِ بلند اين برهه از زندگیام نیز بلند و گوشنواز است. با خودم میگویم: ما بچهی جنگیم؛ اما اینبار حرامزادهها سنگ را بسته و سگ را باز کردهاند. لبنان، حَربِ تموز از سر گذرانده. هنوز از یادم نرفته؛ آنموقع جاهای خالی از سکنه را میزدند؛ امّا حالا، بیحساب و کتاب میزنند و میزنند و میزنند! پیر، جوان؛ کودک؛ زن و مرد نمیشناسند که نمیشناسند! جنگِ بیرحمانه و نابرابری است. «تَوَکَّلتُ عَلَی الحَیِّ الَّذِی لا یَمُوت.» هر چه باشد و هر چه شود: الحمدلله... اُمّی این را از بچگی بهم یادم داده بود، همیشه میگفت: «يِلی مَكتُوب علىالجَبين، بِتشُوفُوا العِين. هر چی رو پیشونی نوشته، چشم اونو خواهد دید.» و راه فراری ازش نیست. اون چیزی که خدا نوشته، نمیشه ازش فرار کنی. الحمدلله الان هم راضی هستیم به رضای خدا. هر چهقد خدا قوت بهمون داده، تحمل میکنیم. تا هر زمانی هم که بخواد طول بکشه! چشمم به جاده است. همهی اینها را دارم با خودم میگویم. یکهو با صدای بلند جوانی، سرم را میچرخانم. -همه چیز از ۷ اکتبر و حملهی حماس شروع شد. آوارگی ما، تقصیر فلسطینیهاست. اگه اونها نمیزدن، الان اوضاع ما این نبود! رنگ و رو عوض میکنم. گرما به کلهاش خورده و از سر خامی چیزی میگوید. عصبی شدهام؛ لحنم کمی تند میشود. جوابش را میدهم. -یا عزیزی؛ اِهدأ يا بُنىّ هدِّأ مِن رُوعک. عزیزم! پسرم! آروم باش. اگه علی امام من و توعِه، راه ما هم؛ راه علیِه. نشنیدی اون وقتی که خلخال از پای یه زن یهودی درآوردند، صدای اعتراض علی، همه رو نهیب زد که: «جا داره انسان از غصهی این زن یهودی بمیره!» حبیبی، یا بُنیّ! توی فلسطین و غزه، کار از خلخال هم گذشته. خون راه افتاده. مذهب و کوچیک و بزرگ هم نمیشناسه. داره بهشون ظلم میشه.کی گفته مقصرن!؟ اسرائیل دشمن قسم خوردهاس. با فلسطین میجنگه، با سوریه میجنگه، با ما هم که همیشه سر جنگ داشته، الان هم دوباره شروع کرده، دیر یا زود حتما میومد لبنان. اونها حق داشتن از خودشون و خاکشون دفاع کنند، مثل الانِ ما. کسی حق نداره بگه اونها مقصرن. سید حسن هم پشتشونه، ما هم وظیفهمونه پشتشون باشیم. کمی آرام شد. دیگر چیزی نگفت. مسیر دو ساعته خیلی به درازا کشید. هجده ساعت است توی مسیریم؛ ولی نمیرسیم. آنقدر زمان کش آمد و کش آمد، خودمان نرسیدیم؛ ولی خبری که نباید میرسید، رسید! -کذب است. قطعا کذب است. اکیدا کذب است. یا الله، آتشم زدند. دنیا برای یک لحظه توی چشمهایم تیره و تار شد. کمرم شکست. قصهی نُوفا ادامه دارد...] 📎 صدایِ پابرهنگانِ تاریخ | فاطمه احمدی @voice_of_oppresse_history 📍 به کانال ما بپیوندید: [بله | ایتا | تلگرام | اینستا 📍 به کانال راوینا بپیوندید: @ravina_ir فاطمه احمدی؛ راوی اعزامی راوینا به #سوریه 📆 ۱۴۰۳/۰۸/۳۰
📌 سومین قسمت از روایت خانمِ نُوفا تقدیم حضورتون🌱
سلام و عرض ادب به عزیزان و همراهانِ کانال. 🕊
📍 حقیقت امر، برای اینکه این روایتها بهدستتون برسه، زمان زیادی صرفش میشه؛ و از طرفی دنبال این نبودیم که روایت های دمدستی تولید کنیم، حضورمون توی سوریه و گفتگوهای مفصلی که با مهاجرین لبنانی داشتیم، ما رو به قصهها و راویهای ویژهای رسوند و اینجا جاییه که گفتگوها تبدیل به متن میشه تا به شما برسه.
لطف میکنین اگر که متن رو پسندیدین، لایک کنین و به مجله پیشنهاد بدید تا نفرات بیشتری بتونند ببینند.
📍 برای اینکه به مجله پیشنهاد بدین، کافیه رو متن بزنین و از انتها فلش بنفش پیشنهاد به مجله رو بزنین✌️
سلام و عرض ادب به عزیزان و همراهانِ کانال. 🕊
📍 حقیقت امر، برای اینکه این روایتها بهدستتون برسه، زمان زیادی صرفش میشه؛ و از طرفی دنبال این نبودیم که روایت های دمدستی تولید کنیم، حضورمون توی سوریه و گفتگوهای مفصلی که با مهاجرین لبنانی داشتیم، ما رو به قصهها و راویهای ویژهای رسوند و اینجا جاییه که گفتگوها تبدیل به متن میشه تا به شما برسه.
لطف میکنین اگر که متن رو پسندیدین، لایک کنین و به مجله پیشنهاد بدید تا نفرات بیشتری بتونند ببینند.
📍 برای اینکه به مجله پیشنهاد بدین، کافیه رو متن بزنین و از انتها فلش بنفش پیشنهاد به مجله رو بزنین✌️
۱۷:۳۰
۲ آذر
صدایِ پابرهنگانِ تاریخ | فاطمه احمدی
🏞️ 📌 چهرهی زنانهی جنگ(۸)🕊 نُوفا(۳) #سوریه ✍فاطمه احمدی جمعیت زیادی آمده است. بچههای حزبالله، اتوبوسی آماده کردهاند. سوار میشویم. بستهی سیگار را از جیب عبایم در میآورم. بیوقفه دود میکنم. جهاد و حمود؛ پسران شاکر، دستم را محکم گرفتهاند. ازم جدا نمیشوند. از فکر هادی بیرون نمیآیم. - امِلنا بِالله الکَبیر. خدایا خودت میدونی امیدی که بهت دارم، بزرگتر از همهی این دشواریهاست. اگه حکم؛ حکم خودته، میدونم هر وقت تو بخوای، هادی دوباره میادش پیشمون. کاری از دستم برنمیاد! سپردمش به خودت. یا الله؛ یا مُقدِّر؛ خودت مواظب هادی و همهی کسایی که موندن ضاحیه باش. اگر به خاطر نوههام نبود، حتما خودمم ضاحیه میموندم. سوریه، جایی رو سراغ نداشتیم. نشانی حسینیه فاطمیه را جوانی در بعلبک بهمان داد. ترافیک زیادی بود. هر چه میرفتیم، نمیرسیدیم. نمیدانستم چه پیش میآید. آوایِ بلند اين برهه از زندگیام نیز بلند و گوشنواز است. با خودم میگویم: ما بچهی جنگیم؛ اما اینبار حرامزادهها سنگ را بسته و سگ را باز کردهاند. لبنان، حَربِ تموز از سر گذرانده. هنوز از یادم نرفته؛ آنموقع جاهای خالی از سکنه را میزدند؛ امّا حالا، بیحساب و کتاب میزنند و میزنند و میزنند! پیر، جوان؛ کودک؛ زن و مرد نمیشناسند که نمیشناسند! جنگِ بیرحمانه و نابرابری است. «تَوَکَّلتُ عَلَی الحَیِّ الَّذِی لا یَمُوت.» هر چه باشد و هر چه شود: الحمدلله... اُمّی این را از بچگی بهم یادم داده بود، همیشه میگفت: «يِلی مَكتُوب علىالجَبين، بِتشُوفُوا العِين. هر چی رو پیشونی نوشته، چشم اونو خواهد دید.» و راه فراری ازش نیست. اون چیزی که خدا نوشته، نمیشه ازش فرار کنی. الحمدلله الان هم راضی هستیم به رضای خدا. هر چهقد خدا قوت بهمون داده، تحمل میکنیم. تا هر زمانی هم که بخواد طول بکشه! چشمم به جاده است. همهی اینها را دارم با خودم میگویم. یکهو با صدای بلند جوانی، سرم را میچرخانم. -همه چیز از ۷ اکتبر و حملهی حماس شروع شد. آوارگی ما، تقصیر فلسطینیهاست. اگه اونها نمیزدن، الان اوضاع ما این نبود! رنگ و رو عوض میکنم. گرما به کلهاش خورده و از سر خامی چیزی میگوید. عصبی شدهام؛ لحنم کمی تند میشود. جوابش را میدهم. -یا عزیزی؛ اِهدأ يا بُنىّ هدِّأ مِن رُوعک. عزیزم! پسرم! آروم باش. اگه علی امام من و توعِه، راه ما هم؛ راه علیِه. نشنیدی اون وقتی که خلخال از پای یه زن یهودی درآوردند، صدای اعتراض علی، همه رو نهیب زد که: «جا داره انسان از غصهی این زن یهودی بمیره!» حبیبی، یا بُنیّ! توی فلسطین و غزه، کار از خلخال هم گذشته. خون راه افتاده. مذهب و کوچیک و بزرگ هم نمیشناسه. داره بهشون ظلم میشه.کی گفته مقصرن!؟ اسرائیل دشمن قسم خوردهاس. با فلسطین میجنگه، با سوریه میجنگه، با ما هم که همیشه سر جنگ داشته، الان هم دوباره شروع کرده، دیر یا زود حتما میومد لبنان. اونها حق داشتن از خودشون و خاکشون دفاع کنند، مثل الانِ ما. کسی حق نداره بگه اونها مقصرن. سید حسن هم پشتشونه، ما هم وظیفهمونه پشتشون باشیم. کمی آرام شد. دیگر چیزی نگفت. مسیر دو ساعته خیلی به درازا کشید. هجده ساعت است توی مسیریم؛ ولی نمیرسیم. آنقدر زمان کش آمد و کش آمد، خودمان نرسیدیم؛ ولی خبری که نباید میرسید، رسید! -کذب است. قطعا کذب است. اکیدا کذب است. یا الله، آتشم زدند. دنیا برای یک لحظه توی چشمهایم تیره و تار شد. کمرم شکست. قصهی نُوفا ادامه دارد...] 📎 صدایِ پابرهنگانِ تاریخ | فاطمه احمدی @voice_of_oppresse_history 📍 به کانال ما بپیوندید: [بله | ایتا | تلگرام | اینستا 📍 به کانال راوینا بپیوندید: @ravina_ir فاطمه احمدی؛ راوی اعزامی راوینا به #سوریه 📆 ۱۴۰۳/۰۸/۳۰
۷:۱۱
۱۳:۱۶
۲۳:۰۲
۳ آذر
صدایِ پابرهنگانِ تاریخ | فاطمه احمدی
🏞️ 📌 چهرهی زنانهی جنگ(۸)🕊 نُوفا(۳) #سوریه ✍فاطمه احمدی جمعیت زیادی آمده است. بچههای حزبالله، اتوبوسی آماده کردهاند. سوار میشویم. بستهی سیگار را از جیب عبایم در میآورم. بیوقفه دود میکنم. جهاد و حمود؛ پسران شاکر، دستم را محکم گرفتهاند. ازم جدا نمیشوند. از فکر هادی بیرون نمیآیم. - امِلنا بِالله الکَبیر. خدایا خودت میدونی امیدی که بهت دارم، بزرگتر از همهی این دشواریهاست. اگه حکم؛ حکم خودته، میدونم هر وقت تو بخوای، هادی دوباره میادش پیشمون. کاری از دستم برنمیاد! سپردمش به خودت. یا الله؛ یا مُقدِّر؛ خودت مواظب هادی و همهی کسایی که موندن ضاحیه باش. اگر به خاطر نوههام نبود، حتما خودمم ضاحیه میموندم. سوریه، جایی رو سراغ نداشتیم. نشانی حسینیه فاطمیه را جوانی در بعلبک بهمان داد. ترافیک زیادی بود. هر چه میرفتیم، نمیرسیدیم. نمیدانستم چه پیش میآید. آوایِ بلند اين برهه از زندگیام نیز بلند و گوشنواز است. با خودم میگویم: ما بچهی جنگیم؛ اما اینبار حرامزادهها سنگ را بسته و سگ را باز کردهاند. لبنان، حَربِ تموز از سر گذرانده. هنوز از یادم نرفته؛ آنموقع جاهای خالی از سکنه را میزدند؛ امّا حالا، بیحساب و کتاب میزنند و میزنند و میزنند! پیر، جوان؛ کودک؛ زن و مرد نمیشناسند که نمیشناسند! جنگِ بیرحمانه و نابرابری است. «تَوَکَّلتُ عَلَی الحَیِّ الَّذِی لا یَمُوت.» هر چه باشد و هر چه شود: الحمدلله... اُمّی این را از بچگی بهم یادم داده بود، همیشه میگفت: «يِلی مَكتُوب علىالجَبين، بِتشُوفُوا العِين. هر چی رو پیشونی نوشته، چشم اونو خواهد دید.» و راه فراری ازش نیست. اون چیزی که خدا نوشته، نمیشه ازش فرار کنی. الحمدلله الان هم راضی هستیم به رضای خدا. هر چهقد خدا قوت بهمون داده، تحمل میکنیم. تا هر زمانی هم که بخواد طول بکشه! چشمم به جاده است. همهی اینها را دارم با خودم میگویم. یکهو با صدای بلند جوانی، سرم را میچرخانم. -همه چیز از ۷ اکتبر و حملهی حماس شروع شد. آوارگی ما، تقصیر فلسطینیهاست. اگه اونها نمیزدن، الان اوضاع ما این نبود! رنگ و رو عوض میکنم. گرما به کلهاش خورده و از سر خامی چیزی میگوید. عصبی شدهام؛ لحنم کمی تند میشود. جوابش را میدهم. -یا عزیزی؛ اِهدأ يا بُنىّ هدِّأ مِن رُوعک. عزیزم! پسرم! آروم باش. اگه علی امام من و توعِه، راه ما هم؛ راه علیِه. نشنیدی اون وقتی که خلخال از پای یه زن یهودی درآوردند، صدای اعتراض علی، همه رو نهیب زد که: «جا داره انسان از غصهی این زن یهودی بمیره!» حبیبی، یا بُنیّ! توی فلسطین و غزه، کار از خلخال هم گذشته. خون راه افتاده. مذهب و کوچیک و بزرگ هم نمیشناسه. داره بهشون ظلم میشه.کی گفته مقصرن!؟ اسرائیل دشمن قسم خوردهاس. با فلسطین میجنگه، با سوریه میجنگه، با ما هم که همیشه سر جنگ داشته، الان هم دوباره شروع کرده، دیر یا زود حتما میومد لبنان. اونها حق داشتن از خودشون و خاکشون دفاع کنند، مثل الانِ ما. کسی حق نداره بگه اونها مقصرن. سید حسن هم پشتشونه، ما هم وظیفهمونه پشتشون باشیم. کمی آرام شد. دیگر چیزی نگفت. مسیر دو ساعته خیلی به درازا کشید. هجده ساعت است توی مسیریم؛ ولی نمیرسیم. آنقدر زمان کش آمد و کش آمد، خودمان نرسیدیم؛ ولی خبری که نباید میرسید، رسید! -کذب است. قطعا کذب است. اکیدا کذب است. یا الله، آتشم زدند. دنیا برای یک لحظه توی چشمهایم تیره و تار شد. کمرم شکست. قصهی نُوفا ادامه دارد...] 📎 صدایِ پابرهنگانِ تاریخ | فاطمه احمدی @voice_of_oppresse_history 📍 به کانال ما بپیوندید: [بله | ایتا | تلگرام | اینستا 📍 به کانال راوینا بپیوندید: @ravina_ir فاطمه احمدی؛ راوی اعزامی راوینا به #سوریه 📆 ۱۴۰۳/۰۸/۳۰
۱۷:۲۳
صدایِ پابرهنگانِ تاریخ | فاطمه احمدی
🎞️ 📌 چهرهی زنانهی جنگ(۹)🕊 نُوفا(۴) #سوریه ✍ فاطمه احمدی سوختم! سوختم! سوختم. جگرم را آتش زدند. هیچ خبری در عمرم به این اندازه نسوزانده بودم. باورم نمیشود. ای کاش خبرِ شهادت هادی را آورده بودند. تمام ذهن و روح و وجودم برای دقایقی بعد از شنیدن خبر، متوقف میشود؛ و دقایقی بعد شروع به انکارش میکند. قطعا دروغ است! اصلا آخرین بار خودش گفت: اَلخَبَر؛ هُوَ ما تَرُون، لا ما تَسمَعُون! تا با چشم خود نبینم، باورم نمیشود! حربهی همیشگی دشمن است. از زبونی، خواری و از سر ناچاریاش میخواهد با اخبار کذب، بذر نااُمیدی بپاشد. شک ندارم اینبار هم مثل سری قبل، میآید و خودش خبر شهادتش را بعد از سه روز تکذیب میکند. -یاالله. جون من و بچهها و نوههام رو بگیر؛ به عمر سیدحسن اضافه کن. در پناه خودت حفظش کن. علاقهی به سید، دست خودمان نیست. کل فامیلمان را بگردی، یک نفر هم نیست عضو حزبالله باشد؛ ولی همهمان عاشق حزبالله هستیم. جانمان برای سيد حسن میرود. خب چرا نرود؟! یک لحظه زندگی بدون سید حسن را تصور کن! فکر کن خبر شهادت کسی را بدهند که همهچیزت باشد. کسی که توی این دنیای نامردیها، برای امّتش و همهی مستضعفین، مرد بود مرد. سید خواب رو به چشمش حروم کرده بود، برای حفظ خاک، شرف و کرامت ما میجنگید. مگه میشه چنین کسی رو دوست نداشت!؟ سید، انتخابش رو کرده بود. مسیر حق، مسیری که توش پر خطر بود. مسیری که نه خبری از راحتی و عافیت بود و نه خبری از پول و مقام. یک کلمه که حرف میزد، روحمان آرام میگرفت. همهمان از حرفایش، حس قدرت و شجاعت میگرفتیم. یاالله یتیممان نکن. اگر خبر راست باشد، بعد سید به کی تکیه کنیم؟! راه را گم میکنیم. میگویم و میگویم؛ اما نمیخواهم باور کنم. با خودم میگویم: نُوفا بشنو و باور نکن. باور هم نمیکنم! سید حسن حتما زنده است. اگر الآن هم نیاید پیشمان، حزب الله که پیروز شود، با حضرت حجت(عج) حتما میآید. بعد از ۲۲ ساعت راه، بالاخره میرسیم سوریه. غریبِ غریبیم و هیچکس را نمیشناسیم... 📍[قصهی نُوفا همچنان ادامه دارد...✌️] 📎 پ.ن ۱: کلیپ، برشی کوتاه از آخرین سخنرانی سید حسن نصرالله است. 📎پ.ن ۲: در سوریه، بنده و همراهانم، حدقل با ۵۰ سوژه گفتگو کردهایم. از مصاحبه با خانم نُوفای ۶۰ ساله، بچههای ۸ تا ۱۸ ساله، رزمندههای جوان و پیرِ عضو حزب الله، مردم عامی لبنان؛ چه زن و چه مرد، هنوز که هنوز است، باور نکردهاند سید حسن شهید شده. اکثر قریب به اتفاقشان میگويند: اَکیدا حَیّ. حتما زنده است. و تا تشییع نشود، شهادتش باورمان نمیشود که نمیشود! عدهای کمی البته، بعد از خطبهی عربی #جمعه_نصر آقا و یا به قول خودشان سید القائد، شهادت سید حسن را پذیرفتهاند. 📎 صدایِ پابرهنگانِ تاریخ | فاطمه احمدی @voice_of_oppresse_history 📍 به کانال ما بپیوندید: بله | ایتا | تلگرام | اینستا 📍 به کانال راوینا بپیوندید: @ravina_ir فاطمه احمدی؛ راوی اعزامی راوینا به #سوریه 📆 ۱۴۰۳/۰۹/۰۲
📌عرض ادب؛ اگه روایت چهارم نُوفا و کلیپ کوتاه سید حسن نصرالله رو باهاش حال کردید، اول التماس دعا دارم. و بعد ممنون میشم برای دوستانتون بفرستید و به مجله هم پیشنهادش بدید.
۱۷:۳۷