عکس پروفایل صدایِ پابرهنگانِ تاریخ | فاطمه احمدیص

صدایِ پابرهنگانِ تاریخ | فاطمه احمدی

۷۹۵عضو
thumnail
undefined رقیه؛ مترجم افغان ساکن سوریه
undefinedفاطمه احمدی #سوریه
گوشی‌ام را زیر و رو می‌کنم. تنها عکسی را که با رقیه؛ مترجم #سوریه‌ام گرفته‌ام، می‌بینم و می‌بینم و می‌بینم...
دلم تنگش است. اشک می‌آید و اشک. رسانه‌ها رسما سقوط دولت بشار را اعلام کرده‌اند. و حالا بیشتر از پیش، دلتنگ رقیه و خاطرات مشترک‌مان می‌شوم. سه سال از من بزرگتر است و خادم حرم سیده زینب(س). بیشتر زمان من توی سفر سوریه با رقیه دختر مهربان و مسئولیت‌پذیر اهل افغانستان گذشت.
این چند روز چندین بار پیگیرش بودم. از حال خودش و اخبار سوریه می‌پرسیدم. با پیام صبحش سوختم و سوختم.
-دعا کن مرگ با عزت داشته باشیم. اسیر نشیم و به جاش شهید بشیم.
#بشاراسد#سوریه#دمشق#تکفیر#فوعه#سیده_زینب#حضرت_رقیه
undefined صدایِ پابرهنگانِ تاریخ | فاطمه احمدی
@voice_of_oppresse_history
undefined به کانال ما بپیوندید:
بله | ایتا | تلگرام | اینستا
undefined به کانال راوینا بپیوندید:@ravina_irفاطمه احمدی؛ راوی اعزامی راوینا به #سوریه
undefined ۱۴۰۳/۰۹/۱۸

۸:۱۱

thumnail
undefined فاعتبروا...
بخوانیم: بیانات مقام معظم رهبری در دیدار فرماندهان لشکر ۲۷ محمد رسول‌الله (ص)
https://farsi.khamenei.ir/speech-content?id=4790

۲۰:۴۰

thumnail
#اطلاع_رسانی#تهران
undefinedundefinedundefinedundefined
undefinedبر همه‌ مسلمانان فرض است که با امکانات خود در کنار مردم لبنان و حزب‌الله سرافراز بایستند و در رویارویی با رژیم غاصب و ظالم و خبیث آن را یاری کنند (رهبر انقلاب)
undefined اگر حضور زنان در نهضت انقلابی ملت ایران نمی‌بود، به احتمال زیاد این انقلاب به این شکل پیروز نمی‌شد؛ یا اصلاً پیروز نمی‌شد (رهبر انقلاب)
undefinedدعوتید به محفل کنشگری بانوان(تولید محصولات برای فروش به نفع جبهه مقاومت)
undefinedتو این محفل، ارتباط آنلاین داریم با خانم فاطمه احمدیundefined اگه یه درصد نتونستین بیاین، ساعت ۱۲:۳۰ تو این قرار مجازی حاضر بشید:https://gharar.ir/r/c863ebf4
undefined زمان: چهارشنبه 21 آذر، ساعت 12undefinedمکان محفل یازدهم: تهران، خیابان 17 شهریور، میدان خراسان، خیابان کاظمی، کوچه اعلا، پ 40میزبان: خانم داودی* پیشاپیش از حضور ارزشمند شما خرسندیم، لطفا حتما به آیدی زیر اعلام حضور نمائید: @montazermonji

#هر_خانه_یک_سنگر@bano_goharshad

۹:۵۳

thumnail
undefined رهبر انقلاب :
دستگاه‌های امنیتی ما از شهریور به بشار این ماجرا را گفته بودند. این گروه فعلی هم زمان زیادی ماندگار نیست. جوانان سوری قیام خواهند کرد.
پ.ن: هم‌خوانی فرزندان شهیدان حزب الله؛ سوریه
undefined صدایِ پابرهنگانِ تاریخ | فاطمه احمدی
@voice_of_oppresse_history
undefined به کانال ما بپیوندید:
بله | ایتا | تلگرام | اینستا
undefined ۱۴۰۳/۰۹/۲۱

۸:۵۰

thumnail
undefined اینجا دمشق است.
این کانال با افتخار برای شما می‌نویسد و قطعا نظرات شما تاثیرگذار در روایت‌هایی است که منتشر می‌کنم.
undefined اگر شما از اون دسته مخاطبایی هستین که دوست دارین، از حدود ۱۵ سال پیش توی سوریه و شروع جنگ بشنوین، با لایک و یا کامنت زیر همین عکس، نظرتون رو اعلام کنیدundefined
undefined صدایِ پابرهنگانِ تاریخ | فاطمه احمدی
@voice_of_oppresse_history
undefined به کانال ما بپیوندید:
بله | ایتا | تلگرام | اینستا
undefined به کانال راوینا بپیوندید:@ravina_irفاطمه احمدی؛ راوی اعزامی راوینا به #سوریه
undefined ۱۴۰۳/۰۹/۲۱

۱۳:۵۱

بازارسال شده از صدایِ پابرهنگانِ تاریخ | فاطمه احمدی
thumnail
undefined هم‌سرنوشتی(۳)undefined
undefinedفاطمه احمدی
با آقای محمد و خانواده‌اش می‌رویم زیارت حضرت رقیه(س). تمام مسیر، در، دیوار و بازار برایم تازگی دارد‌. در ویترین اکثر مغازه‌ها، عکس سید حسن نصرالله به چشم می‌خورد. در راه به خانه‌ای می‌رسم که ورودی خانه‌اش اسم شهید مدافع مدنی‌شان؛ الشهید البطل حسن شراره را نوشته است. شهدای جنگ سوریه، قصه‌های عجیب غریبی دارند. آقای محمد نیز در جنگ، خود از مجاهدین بوده است. در راه بازگشت به اسکان هستیم. از محاصره‌ی میدان حجیره و رشادت ابوترابِ لبنانی می‌گوید. بیش از پیش، اتحاد لبنانی‌ها، سوری‌ها، افغانی‌ها و .‌‌‌.. به چشمم می‌آید. با خودم می‌گویم: به وقت تظلم‌خواهی و فریادرسیِ صدایِ مظلوم، اتحاد طعم دیگری دارد.
سر کوچه توقف می‌زند. قصد داریم پیاده شویم که سوال شبنم غفاری، برای چند دقیقه‌ای مهمان‌ صحبت‌های آقای محمدمان می‌کند‌‌.شبنم، با لهجه‌ی شیرین اصفهانی‌اش می‌پرسد: «اون موقع، خانواده‌تون کُوجا بودَن؟» آقای محمد که فارسی را به خوبی مسلط است، سرش را به شوخی می‌برد بیرون و می‌گوید:
-آقا قهوه را آماده کن.
شوخی‌اش نشان از این است که دوست دارد مفصل صحبت کند. سیگارش را روشن می‌کند. سکوت خاصی در مینی‌ون ‌اش حاکم می‌شود و همه سراپا گوش‌اش می‌شویم. صدایش ابهت خاصی دارد به خصوص زمانی که به فارسی صحبت می‌کند.
جنگ که شروع شد، من تازه ازدواج کرده بودم‌. مادرم اصرار داشت که اینجا نمانیم، می‌ترسید خانه را بزنند. امّا من می‌گفتم: از کجا معلوم جایی را که می‌رویم، نزنند؟! اولین کاری که کردم، اسلحه و نارنجک خریدم برای خانم‌های خانه و نحوه‌ی استفاده را یادشان دادم‌. سپرده بودم اگر مسلحین حمله کردند، خودتان را بکشید طوری که از آن‌ها نیز کشته بگیرید.
در مخیله‌ام نمی‌گنجد! برای یک لحظه که فکرش را می‌کنم، تمام وجودم یخ می‌کند. چه‌طور و تا کجا می‌توان این‌چنین پیش رفت؟ خودت در میدان رزم باشی و همسر، خواهر و مادر را هم آماده‌‌باشِ رزم کنی! به گمانم اگر غیر از این باشد، باید به شک افتاد. آقای محمد می‌گوید ۱۰ نفر از همرزمانم در آن روز شهید شدند و آخر سر مجبور شدیم تانک بیاوریم. با خودم می‌گوید چه طور جنگ، چنین روحیه‌ و ادبیاتی را از انسان می‌سازد؟! ادبیاتی که برای تمام مبارزین جبهه‌ی حق، تاریخ انقضایی نخواهد داشت‌. به قول نادر ابراهیمی: « این جنگ قبل از هر چیز، یک نکته‌ی بسیار بنیادیِ از یاد رفته را به یاد همه‌‌ی ما آورد. و آن اینکه: ما ملتی ترسو، بزدل، توسری‌خور، تریاکی، اهل تسلیم و بی‌حمیت نیستیم، و سپس این نکته را که ایمان؛ انگیزه و اسلحه‌ی عظیم و خطیری‌ست برای تهی دستانه و غیرتمندانه جنگیدن و پیروز شدن...
undefined صدایِ پابرهنگانِ تاریخ | فاطمه احمدی
@voice_of_oppresse_history
undefined به کانال ما بپیوندید:
بله | ایتا | تلگرام | اینستا
undefined به کانال راوینا بپیوندید:@ravina_irفاطمه احمدی؛ راوی اعزامی راوینا به #سوریه
undefined ۱۴۰۳/۰۸/۰۶

۱۱:۴۹

بازارسال شده از صدایِ پابرهنگانِ تاریخ | فاطمه احمدی
thumnail

۱۱:۴۹

صدایِ پابرهنگانِ تاریخ | فاطمه احمدی
undefined تصویر
undefined #بازنشر به بهانه‌ی اتفاقات اخیر سوریه
آقای محمد از جوانان سوری و از مدافعان حرم بوده، این روایت را اوایل سفرم به #سوریه، نوشتم.مجدد و این بار با مرور بیانات رهبری در مورد تحولات آینده سوریه بخوانیدundefined

۱۱:۵۱

thumnail
undefined مدیر ضد کارگر، نمی‌خوایم، نمی‌خوایم!
undefined فاطمه احمدی
نمی‌شود کنگان زندگی کرده باشی و در ۱۰_۱۵ سال اخیر از تجمع اعتراضی کارگران و اعتصابات‌شان چیزی به گوش‌اَت نخورده باشد. حرف‌ها و نظرات دور و بری‌ها از این اعتراضات، الحق که شنیدنی است.
-نون‌شون کمه!؟ آب‌شون کمه!؟ خب وایسن کارِشونُ کنن!
-کم پول به جیب می‌زنن؟! چشونه؟! دو قورت و نیم‌شون هم باقیه!
-اینا دنبال اینن، بهونه بدن دست دشمن.و ... .
راست هم می‌گویند. بهشان حق می‌دهم اینطور فکر کنند. این را دیروز سه‌شنبه، توی هجدهمین تجمع کارگری مقابل ستاد مجتمع گاز پارس جنوبی فهمیدم.
برای اولین بار است در این تجمع شرکت می‌کنم. آذرماه است؛ ولی گرما خیال دست برداشتن از سر ما جنوبی‌ها ندارد! آفتاب تیزی به چشم و چال و کله‌مان می‌زند. چیزی حدود ۳۰۰۰ نفر از کارگران با جلوداری جوانی ۳۰_۳۵ ساله و میکروفون به دست با کمترین امکانات، تظاهراتی راه انداخته‌اند و شعار می‌دهند.
-مدیر ضدکارگر نمی‌خوایم، نمی‌خوایم!
-وزیر نفت، تذکر، تذکر! این آخرین پیامه، کار شما بدون ما تمامه!
-حقوق عادلانه، حق مسلم ماست.
-عدالت، عدالت، کجا رفت! کجا رفت!
گوشه‌ای از جمعیت، چشمم به خانم‌هایی می‌خورد که با بچه‌های قد و نیم‌قدشان آمده‌اند. خودم را می‌رسانم بهشان. سلام و علیکی می‌کنم و سر حرف را برای آشنایی باز می‌کنم.
خانما انگیزه‌تون چیه امروز اومدین اینجا؟ همه‌شان چشم در چشمم می‌دوزند و یک‌صدا جواب می‌دهند.-با شوهرامون اومدیم حقمونو بگیریم. اگه بذارن البته. امروز حتی راه‌مون ندادن بریم داخل.
خانم محمدی با آراد ۳ ساله‌اش آمده، خانم سوسنی با آنیتا و علی ۹ و ۵ ساله‌اش و خانم حیاتی با متین ۵ ساله.
آنیتا که کمی دورتر وایساده، خودش را به ما می‌رساند. سرم را می‌چرخانم سمتش. چشمکی می‌زنم و می‌گویم.
-آنیتا تو الان باید خواب باشی عزیزم، اینجا چیکار می‌کنی؟
-خواب؟ نه خواب کجا بود؟ هفته‌ی قبلی که اعتصاب نبود‌. همه‌اش خدا خدا می‌کردم ای هفته شیفت ظهر باشم بتونم با بابام بیام اینجا. ناراحتم چرا بقیه خونواده‌ها نیومدن!
صدای جمعیت بی‌وقفه و یک‌نفس می‌آید: نیروی انتظامی تشکر، تشکر و بلافاصله بعد، مدیر ضدکارگر نمی‌خوایم، نمی‌خوایم!
بنرهای زردی که دست کارگران است، نظرم را به خودش جلب می‌کند. از رهبری جملاتی زده‌اند و سر دست گرفته‌اند.
-ارتقای زندگی کارگر، ارتقای وضع کشور-پرچم مطالبه‌گری را زمین نگذارید، اما مراقب دشمن باشید.
خانواده‌ها را صدا می‌زنند بروند وسط جمعیت. با آن‌ها همراه می‌شوم. نزدیک خانم محمدی، آراد و پدرش هستم. آراد ۳ ساله دست در دست پدر با صدای نسبتا بلندی صدایش می‌زند و سوالی می‌پرسد. -بابا، مگه مدیرتون چیکار کرده که اینجوری بهش می‌گین؟
undefined ادامه دارد...
undefined صدایِ پابرهنگانِ تاریخ | فاطمه احمدی
@voice_of_oppresse_history
undefined به کانال ما بپیوندید:
بله | ایتا | تلگرام | اینستا

۹:۱۸

صدایِ پابرهنگانِ تاریخ | فاطمه احمدی
undefined undefined اینجا دمشق است. این کانال با افتخار برای شما می‌نویسد و قطعا نظرات شما تاثیرگذار در روایت‌هایی است که منتشر می‌کنم. undefined اگر شما از اون دسته مخاطبایی هستین که دوست دارین، از حدود ۱۵ سال پیش توی سوریه و شروع جنگ بشنوین، با لایک و یا کامنت زیر همین عکس، نظرتون رو اعلام کنیدundefined undefined صدایِ پابرهنگانِ تاریخ | فاطمه احمدی @voice_of_oppresse_history undefined به کانال ما بپیوندید: بله | ایتا | تلگرام | اینستا undefined به کانال راوینا بپیوندید: @ravina_ir فاطمه احمدی؛ راوی اعزامی راوینا به #سوریه undefined ۱۴۰۳/۰۹/۲۱
thumnail
undefined روایت‌های سوریه در حال تدوینه، جهت تقدیم به نگاهِ شما
روایت‌هایی که از سوریه نوشته خواهد شد؛ حاصل ساعت‌ها مصاحبه و گفتگو با خانم اُمّ احمد همسر و خواهر شهید عبدالله مفید العمر خواهد بود...
undefined صدایِ پابرهنگانِ تاریخ | فاطمه احمدی
@voice_of_oppresse_history
undefined به کانال ما بپیوندید:
بله | ایتا | تلگرام | اینستا
undefined به کانال راوینا بپیوندید:@ravina_irفاطمه احمدی؛ راوی اعزامی راوینا به #سوریه
undefined ۱۴۰۳/۰۹/۲۳

۱۵:۳۰

thumnail
undefined شهید آوینی
ای وجدان‌های نیم خفته، چشم بیداری بگشایید و ای بیداران، گوش فرا دهید. مائیم که بار تاریخ را بر دوش گرفته‌ایم تا جهان را به سرنوشت محتوم خویش برسانیم. خون سرخ ما، فلقی است که پیش از طلوع خورشید عدالت بر آسمان تقدیر نشسته است.
undefined صدایِ پابرهنگانِ تاریخ | فاطمه احمدی
@voice_of_oppresse_history
undefined به کانال ما بپیوندید:
بله | ایتا | تلگرام | اینستا

۹:۴۳

صدایِ پابرهنگانِ تاریخ | فاطمه احمدی
undefined undefined مدیر ضد کارگر، نمی‌خوایم، نمی‌خوایم! undefined فاطمه احمدی نمی‌شود کنگان زندگی کرده باشی و در ۱۰_۱۵ سال اخیر از تجمع اعتراضی کارگران و اعتصابات‌شان چیزی به گوش‌اَت نخورده باشد. حرف‌ها و نظرات دور و بری‌ها از این اعتراضات، الحق که شنیدنی است. -نون‌شون کمه!؟ آب‌شون کمه!؟ خب وایسن کارِشونُ کنن! -کم پول به جیب می‌زنن؟! چشونه؟! دو قورت و نیم‌شون هم باقیه! -اینا دنبال اینن، بهونه بدن دست دشمن. و ... . راست هم می‌گویند. بهشان حق می‌دهم اینطور فکر کنند. این را دیروز سه‌شنبه، توی هجدهمین تجمع کارگری مقابل ستاد مجتمع گاز پارس جنوبی فهمیدم. برای اولین بار است در این تجمع شرکت می‌کنم. آذرماه است؛ ولی گرما خیال دست برداشتن از سر ما جنوبی‌ها ندارد! آفتاب تیزی به چشم و چال و کله‌مان می‌زند. چیزی حدود ۳۰۰۰ نفر از کارگران با جلوداری جوانی ۳۰_۳۵ ساله و میکروفون به دست با کمترین امکانات، تظاهراتی راه انداخته‌اند و شعار می‌دهند. -مدیر ضدکارگر نمی‌خوایم، نمی‌خوایم! -وزیر نفت، تذکر، تذکر! این آخرین پیامه، کار شما بدون ما تمامه! -حقوق عادلانه، حق مسلم ماست. -عدالت، عدالت، کجا رفت! کجا رفت! گوشه‌ای از جمعیت، چشمم به خانم‌هایی می‌خورد که با بچه‌های قد و نیم‌قدشان آمده‌اند. خودم را می‌رسانم بهشان. سلام و علیکی می‌کنم و سر حرف را برای آشنایی باز می‌کنم. خانما انگیزه‌تون چیه امروز اومدین اینجا؟ همه‌شان چشم در چشمم می‌دوزند و یک‌صدا جواب می‌دهند. -با شوهرامون اومدیم حقمونو بگیریم. اگه بذارن البته. امروز حتی راه‌مون ندادن بریم داخل. خانم محمدی با آراد ۳ ساله‌اش آمده، خانم سوسنی با آنیتا و علی ۹ و ۵ ساله‌اش و خانم حیاتی با متین ۵ ساله. آنیتا که کمی دورتر وایساده، خودش را به ما می‌رساند. سرم را می‌چرخانم سمتش. چشمکی می‌زنم و می‌گویم. -آنیتا تو الان باید خواب باشی عزیزم، اینجا چیکار می‌کنی؟ -خواب؟ نه خواب کجا بود؟ هفته‌ی قبلی که اعتصاب نبود‌. همه‌اش خدا خدا می‌کردم ای هفته شیفت ظهر باشم بتونم با بابام بیام اینجا. ناراحتم چرا بقیه خونواده‌ها نیومدن! صدای جمعیت بی‌وقفه و یک‌نفس می‌آید: نیروی انتظامی تشکر، تشکر و بلافاصله بعد، مدیر ضدکارگر نمی‌خوایم، نمی‌خوایم! بنرهای زردی که دست کارگران است، نظرم را به خودش جلب می‌کند. از رهبری جملاتی زده‌اند و سر دست گرفته‌اند. -ارتقای زندگی کارگر، ارتقای وضع کشور -پرچم مطالبه‌گری را زمین نگذارید، اما مراقب دشمن باشید. خانواده‌ها را صدا می‌زنند بروند وسط جمعیت. با آن‌ها همراه می‌شوم. نزدیک خانم محمدی، آراد و پدرش هستم. آراد ۳ ساله دست در دست پدر با صدای نسبتا بلندی صدایش می‌زند و سوالی می‌پرسد. -بابا، مگه مدیرتون چیکار کرده که اینجوری بهش می‌گین؟ undefined ادامه دارد... undefined صدایِ پابرهنگانِ تاریخ | فاطمه احمدی @voice_of_oppresse_history undefined به کانال ما بپیوندید: بله | ایتا | تلگرام | اینستا
thumnail
undefined ادامه‌ی روایت؛ آنچه در تجمع اخیر کارگران پارس جنوبی عسلویه گذشت
undefinedفاطمه احمدی#عسلویه
پدرش چه جوابی باید می‌داد که بچه‌ی سه‌ساله متوجه بشه؟! - بابا، مدیرمون پول‌مونُ بهمون نمی‌ده! اومدیم حق‌مونُ بگیریم.
از سوال‌اَش هم جا می‌خورم و هم لبخندی روی لبم می‌نشیند. بچه‌ها با تمام معصومیتی که دارند، بی‌پروا، کنجکاوانه و با آزادی محض حرف‌شان را می‌زنند و ابهامات ذهنی‌شان را می‌پرسند. با خودم می‌گویم، قصه‌ی امروز تجمع و جواب پدر، حتما در خاطر آراد به یادگار می‌ماند و بخشی از شخصیتش می‌شود. یاد می‌گیرد که همیشه باید جنگید. جنگیدن برای دفاع از حق خودش و هر کسی که حقش پایمال می‌شود.
جمعیت کارگران در حال حرکت‌اند. این‌بار جوانِ جلودار، شعاری متفاوت سر می‌دهد. -مرگ بر اسرائیل، مرگ بر اسرائیل.
کارگران با صدایی رسا و پر شور و هیجان، با مشت‌هایی گره‌کرده تكرار می‌کنند. رو به روی ستاد مجتمع پارس که می‌رسند توقفی می‌زنند و همه می‌نشینند. جوانِ جلودار، ایستاده و میکروفون به دست، با بلندگویی که صدایش به زور به انتهای صف سه هزار نفری کارگران می‌رسد، بی‌واسطه با کارگران مشغول صحبت می‌شود. -تو شرایطی هستیم که کارفرماها تو اتاق بازرگانی، به مویرگی‌ترین شکل ممکن متشکل هستن؛ ولی کارگرا هیچ ساختار تشکیلاتی ندارن. هیچ نماینده‌ای هم تو مجلس و هیچ‌کدوم از نهادهای نظام نداریم. همین وضعیت باعث شده از حقوق اولیه‌مون محروم بشیم.
از حقوق‌شان می‌گوید و مطالبات کلان و اصلی‌شان و درخواست می‌کند که نماینده‌ای از ستاد بیاید و پاسخگو باشد. روی بنر اصلی‌ترین مطالبات به چشم می‌خورد.
۱- نظام همسان دستمزد با نیروهای رسمی، اصلاح طرح طبقه بندی مشاغل۲- اصلاح حقوق و تردد رانندگان خودروهای استیجاری۳- اجرای دو به دو پرسنل اداری و پشتیبانی ۴- خدمات رفاهی کارکنان‌
در حال صحبت است که کارگری از دل جمعیت بلند فریاد می‌زند.- از وام‌ها هم بگو!
جوانِ جلودار به صراحت جواب می‌دهد. -ما امروز اینجا برای مسائل کلان‌تری جمع شدیم. مطالبات ما صنفیه. مساله‌ی وام رو چند بار توضیح دادم‌. اگر باز سوالی هست خصوصی در خدمتم.
از پشت سر یک نفر از دل جمعیت شعار می‌دهد و بلافاصله بقیه یک‌صدا فریاد می‌زنند. «شورای عالی کار، یه مشت مفتخور بی‌عار»، «کارگر واقعی، علی میرغفاری». مشخص است که کارگران او را از خودشان می‌بینند. و از اینکه او را از شورای عالی کار برکنار کرده‌اند، این‌طور اعتراض می‌کنند.
در دلم این حجم از قانون‌مداری و در چارچوب برگزار شدن تجمع را تحسین می‌کنم. توی کتم نمی‌رود که نمی‌رود. تصور دیگری از تجمعات کارگری داشتم.
با خانم‌ها از جمعیت جدا می‌شویم و می‌رویم گوشه‌ای می‌ایستیم. فرصت را غنیمت می‌شمرم و شروع می‌کنم حرف زدن.
مامان آراد؛ سینه‌ای پر از حرف دارد. همانطور که قصه‌هایش را تعریف می‌کند، اشک می‌ریزد و اشک. قصه‌های پر درد او هر وجدانی را به درد می‌آورد.

undefinedادامه دارد...
undefined صدایِ پابرهنگانِ تاریخ | فاطمه احمدی
@voice_of_oppresse_history
undefined به کانال ما بپیوندید:
بله | ایتا | تلگرام | اینستا

۸:۲۳

صدایِ پابرهنگانِ تاریخ | فاطمه احمدی
undefined undefined اینجا دمشق است. این کانال با افتخار برای شما می‌نویسد و قطعا نظرات شما تاثیرگذار در روایت‌هایی است که منتشر می‌کنم. undefined اگر شما از اون دسته مخاطبایی هستین که دوست دارین، از حدود ۱۵ سال پیش توی سوریه و شروع جنگ بشنوین، با لایک و یا کامنت زیر همین عکس، نظرتون رو اعلام کنیدundefined undefined صدایِ پابرهنگانِ تاریخ | فاطمه احمدی @voice_of_oppresse_history undefined به کانال ما بپیوندید: بله | ایتا | تلگرام | اینستا undefined به کانال راوینا بپیوندید: @ravina_ir فاطمه احمدی؛ راوی اعزامی راوینا به #سوریه undefined ۱۴۰۳/۰۹/۲۱
thumnail
undefined جنگ سوریه و اُمِّ احمد(۱)
undefinedفاطمه احمدی #سوریه
رخت سفید عروسی تنم کردند و فرستادنم خانه‌ی بخت. همه‌اش هجده سالم بود. خیلی دوستش داشتم، عبدالله را می‌گویم. پسرِ عموصالح. هم‌اسم برادرم بود. می‌گفتند عقد دخترعمو، پسر عمو را توی آسمان‌ها نوشته‌اند. اواخر ماه رمضان ۲۰۱۲ بود‌. من و عبدالله در زادگاه پدری‌مان؛ فوعه‌کفریا جشنی ساده‌ گرفتيم‌. طولی نکشید که زمزمه‌های شروع جنگ در فوعه کفریا به گوش می‌رسید. بار و بندیلی نداشتیم، با چند ساک و چمدان خودمان را رساندیم منطقه‌ی غابونِ شام نزدیک بیمارستان تشرین.
منطقه‌ای سنی‌نشین که از حمص و فوعه کفریا جمعیت زیادی آمده بود آنجا. خبر رسید که رد و پای جنگ به غابون هم کشیده شده است. جنگی طایفه‌ای که با فتنه‌ی اختلاف بین شیعه و سنی بالا گرفت. قصد برگشت به فوعه کفریا داشتیم؛ اما در محاصره‌ی کامل درآمده بود.
اواسط ماه شوال بود، خبرهای عجیبی شهر را گرفته بود‌. خبر آمد پسر همسایه را سر بریده‌اند. یکی دیگر خبر آورد شبانه فلانی را سوزانده‌اند و انداخته‌اند رودخانه‌ی کنار خانه. ترس سراسر وجودم را برداشته بود. همه‌ی این‌ها در عرض یک شبانه روز اتفاق افتاد‌. قبل از همه‌ی ماجراها شیعه و سنی همه همسایه بودیم و هوای همدیگر را داشتیم. ورق اما برگشته بود. ذبح می‌کردند و می‌سوزاندند اما لام تا کام کسی دم بر نمی‌آورد!
undefined [ادامه دارد...]
پ.ن: راوی خانم اُمّ احمد، همسر و خواهر شهید عبدالله‌ مفید العمر

undefined صدایِ پابرهنگانِ تاریخ | فاطمه احمدی
@voice_of_oppresse_history
undefined به کانال ما بپیوندید:
بله | ایتا | تلگرام | اینستا
undefined به کانال راوینا بپیوندید:@ravina_irفاطمه احمدی؛ راوی اعزامی راوینا به #سوریه
undefined ۱۴۰۳/۰۹/۲۷

۱۳:۵۳

صدایِ پابرهنگانِ تاریخ | فاطمه احمدی
undefined undefined جنگ سوریه و اُمِّ احمد(۱) undefinedفاطمه احمدی #سوریه رخت سفید عروسی تنم کردند و فرستادنم خانه‌ی بخت. همه‌اش هجده سالم بود. خیلی دوستش داشتم، عبدالله را می‌گویم. پسرِ عموصالح. هم‌اسم برادرم بود. می‌گفتند عقد دخترعمو، پسر عمو را توی آسمان‌ها نوشته‌اند. اواخر ماه رمضان ۲۰۱۲ بود‌. من و عبدالله در زادگاه پدری‌مان؛ فوعه‌کفریا جشنی ساده‌ گرفتيم‌. طولی نکشید که زمزمه‌های شروع جنگ در فوعه کفریا به گوش می‌رسید. بار و بندیلی نداشتیم، با چند ساک و چمدان خودمان را رساندیم منطقه‌ی غابونِ شام نزدیک بیمارستان تشرین. منطقه‌ای سنی‌نشین که از حمص و فوعه کفریا جمعیت زیادی آمده بود آنجا. خبر رسید که رد و پای جنگ به غابون هم کشیده شده است. جنگی طایفه‌ای که با فتنه‌ی اختلاف بین شیعه و سنی بالا گرفت. قصد برگشت به فوعه کفریا داشتیم؛ اما در محاصره‌ی کامل درآمده بود. اواسط ماه شوال بود، خبرهای عجیبی شهر را گرفته بود‌. خبر آمد پسر همسایه را سر بریده‌اند. یکی دیگر خبر آورد شبانه فلانی را سوزانده‌اند و انداخته‌اند رودخانه‌ی کنار خانه. ترس سراسر وجودم را برداشته بود. همه‌ی این‌ها در عرض یک شبانه روز اتفاق افتاد‌. قبل از همه‌ی ماجراها شیعه و سنی همه همسایه بودیم و هوای همدیگر را داشتیم. ورق اما برگشته بود. ذبح می‌کردند و می‌سوزاندند اما لام تا کام کسی دم بر نمی‌آورد! undefined [ادامه دارد...] پ.ن: راوی خانم اُمّ احمد، همسر و خواهر شهید عبدالله‌ مفید العمر undefined صدایِ پابرهنگانِ تاریخ | فاطمه احمدی @voice_of_oppresse_history undefined به کانال ما بپیوندید: بله | ایتا | تلگرام | اینستا undefined به کانال راوینا بپیوندید: @ravina_ir فاطمه احمدی؛ راوی اعزامی راوینا به #سوریه undefined ۱۴۰۳/۰۹/۲۷
thumnail
undefined انتشار ادامه‌ی روایت جنگ سوریه و اُمّ احمد به زودی...undefined
منتظر باشید.
undefined صدایِ پابرهنگانِ تاریخ | فاطمه احمدی
@voice_of_oppresse_history
undefined به کانال ما بپیوندید:
بله | ایتا | تلگرام | اینستا
undefined به کانال راوینا بپیوندید:@ravina_irفاطمه احمدی؛ راوی اعزامی راوینا به #سوریه
undefined ۱۴۰۳/۰۹/۲۹

۹:۵۹

صدایِ پابرهنگانِ تاریخ | فاطمه احمدی
undefined undefined جنگ سوریه و اُمِّ احمد(۱) undefinedفاطمه احمدی #سوریه رخت سفید عروسی تنم کردند و فرستادنم خانه‌ی بخت. همه‌اش هجده سالم بود. خیلی دوستش داشتم، عبدالله را می‌گویم. پسرِ عموصالح. هم‌اسم برادرم بود. می‌گفتند عقد دخترعمو، پسر عمو را توی آسمان‌ها نوشته‌اند. اواخر ماه رمضان ۲۰۱۲ بود‌. من و عبدالله در زادگاه پدری‌مان؛ فوعه‌کفریا جشنی ساده‌ گرفتيم‌. طولی نکشید که زمزمه‌های شروع جنگ در فوعه کفریا به گوش می‌رسید. بار و بندیلی نداشتیم، با چند ساک و چمدان خودمان را رساندیم منطقه‌ی غابونِ شام نزدیک بیمارستان تشرین. منطقه‌ای سنی‌نشین که از حمص و فوعه کفریا جمعیت زیادی آمده بود آنجا. خبر رسید که رد و پای جنگ به غابون هم کشیده شده است. جنگی طایفه‌ای که با فتنه‌ی اختلاف بین شیعه و سنی بالا گرفت. قصد برگشت به فوعه کفریا داشتیم؛ اما در محاصره‌ی کامل درآمده بود. اواسط ماه شوال بود، خبرهای عجیبی شهر را گرفته بود‌. خبر آمد پسر همسایه را سر بریده‌اند. یکی دیگر خبر آورد شبانه فلانی را سوزانده‌اند و انداخته‌اند رودخانه‌ی کنار خانه. ترس سراسر وجودم را برداشته بود. همه‌ی این‌ها در عرض یک شبانه روز اتفاق افتاد‌. قبل از همه‌ی ماجراها شیعه و سنی همه همسایه بودیم و هوای همدیگر را داشتیم. ورق اما برگشته بود. ذبح می‌کردند و می‌سوزاندند اما لام تا کام کسی دم بر نمی‌آورد! undefined [ادامه دارد...] پ.ن: راوی خانم اُمّ احمد، همسر و خواهر شهید عبدالله‌ مفید العمر undefined صدایِ پابرهنگانِ تاریخ | فاطمه احمدی @voice_of_oppresse_history undefined به کانال ما بپیوندید: بله | ایتا | تلگرام | اینستا undefined به کانال راوینا بپیوندید: @ravina_ir فاطمه احمدی؛ راوی اعزامی راوینا به #سوریه undefined ۱۴۰۳/۰۹/۲۷
thumnail
undefined جنگ سوریه و اُمِّ احمد(۲)
undefinedفاطمه احمدی #سوریه
نمی‌دانستم دارد چه بر سرمان می‌آید. از سمت بخشی از اهالی تسنن، تحرکاتی شکل گرفته بود. روز به روز اختلاف بین شیعه و سنی بیشتر بالا می‌گرفت و احتمال درگیری و جنگ بيشتر می‌شد. نظامی‌های محله پیش‌بینی می‌کردند، اوضاع از این چیزی که هست، پیچیده‌تر خواهد شد. احساس خطر می‌کردیم. جمعیت شیعه‌ی غابون کمتر از چیزی بود که فکرش را کنی.
وقت مناسبت و اعیاد تحت فشار بودیم و نمی‌توانستیم به راحتی مراسم بگیریم. هربار بهانه‌‌ای می‌آوردند. در همان اوایل شروع درگیری، صبح یکی از روزها چشم‌هایم را باز کردم. خانواده‌هایی که دست‌شان به دهن‌شان می‌رسید و راه به جایی داشتند، بار و بندیل‌شان را بسته بودند و از غابون، گروه گروه می‌رفتند. از ما هم خواستند منطقه را تخلیه کنیم.
خیلی از خانواده‌ها توی مناطق سنی‌نشین دمشق کسی را داشتند که ازشان استقبال کنند، امّا ما چی!؟ نمی‌شد بی‌گدار به آب زد! باید فکری می‌کردیم. توی محله، مسجد امام حسین(ع) مخصوص شیعه‌ها بود. جوانان فوعه کفریا با ابوجعفر خادم مسجد هماهنگ کردند و شبی توی مسجد دور هم جمع شدیم.
تصمیم در مورد آینده‌ی نامعلومی که انتظارمان را می‌کشید، کار سختی بود. قبل از هر تصمیمی، نیاز داشتیم شرایط فعلی را بپذیریم و برایش آمادگی ذهنی داشته باشیم. باید می‌پذیرفتیم که هر لحظه ممکن است اتفاقات غیرقابل پیش‌بینی شده‌ای رخ دهد.
برای چند ثانیه‌ای قصه‌های کودکی که بابابزرگ برایم گفته بود، توی ذهنم مرور شد. برای بار اول نیست که این شرایط جنگی پیش می‌آید. بابابزرگ تعریف می‌کرد: حافظ اسد، با همه‌ی معارضین و مسلحین سر جنگ داشت. هیچ‌کدام‌شان جرات عرضه‌ی اندام پیدا نمی‌کردند. از شهادت مادربزرگ برای جمع گفتم.

undefined [ادامه دارد...]
پ.ن: راوی خانم اُمّ احمد، همسر و خواهر شهید عبدالله‌ مفید العمر
undefined صدایِ پابرهنگانِ تاریخ | فاطمه احمدی
@voice_of_oppresse_history
undefined به کانال ما بپیوندید:
بله | ایتا | تلگرام | اینستا
undefined به کانال راوینا بپیوندید:@ravina_irفاطمه احمدی؛ راوی اعزامی راوینا به #سوریه
undefined ۱۴۰۳/۰۹/۳۰

۱۱:۴۲

بازارسال شده از مستضعفین تی‌وی
thumnail
undefined️ برای عدالت باید در خون و عرق دست و پا بزنیم!
undefined رحیم‌پور ازغدی:
undefined کسانی بودند آمدند پیش #امام_خمینی (ره) گفتند، ما شنیدیم امام زمان که بیایند، ایشان این‌قدر مهربانند، که شاید فقط به اندازه یک حجامت خون ریخته شود!
undefined امام در جواب فرمودند، نمی‌توانیم در جهان برابری و برادری و صلح حاکم کنیم، الا اینکه تا مدتی در آن انقلاب جهانی و نبرد جهانی، در خون و عرق دست و پا بزنیم.
undefined این کلامِ امام، جواب کسانی‌ست که با #عافیت_طلبی و گوشه‌نشینی و شاید خواندن یک دعایی، در صدد #ظهور و عدالت‌اند!
undefined @Mostazafin_TV

۱۵:۵۰

صدایِ پابرهنگانِ تاریخ | فاطمه احمدی
undefined undefined ادامه‌ی روایت؛ آنچه در تجمع اخیر کارگران پارس جنوبی عسلویه گذشت undefinedفاطمه احمدی #عسلویه پدرش چه جوابی باید می‌داد که بچه‌ی سه‌ساله متوجه بشه؟! - بابا، مدیرمون پول‌مونُ بهمون نمی‌ده! اومدیم حق‌مونُ بگیریم. از سوال‌اَش هم جا می‌خورم و هم لبخندی روی لبم می‌نشیند. بچه‌ها با تمام معصومیتی که دارند، بی‌پروا، کنجکاوانه و با آزادی محض حرف‌شان را می‌زنند و ابهامات ذهنی‌شان را می‌پرسند. با خودم می‌گویم، قصه‌ی امروز تجمع و جواب پدر، حتما در خاطر آراد به یادگار می‌ماند و بخشی از شخصیتش می‌شود. یاد می‌گیرد که همیشه باید جنگید. جنگیدن برای دفاع از حق خودش و هر کسی که حقش پایمال می‌شود. جمعیت کارگران در حال حرکت‌اند. این‌بار جوانِ جلودار، شعاری متفاوت سر می‌دهد. -مرگ بر اسرائیل، مرگ بر اسرائیل. کارگران با صدایی رسا و پر شور و هیجان، با مشت‌هایی گره‌کرده تكرار می‌کنند. رو به روی ستاد مجتمع پارس که می‌رسند توقفی می‌زنند و همه می‌نشینند. جوانِ جلودار، ایستاده و میکروفون به دست، با بلندگویی که صدایش به زور به انتهای صف سه هزار نفری کارگران می‌رسد، بی‌واسطه با کارگران مشغول صحبت می‌شود. -تو شرایطی هستیم که کارفرماها تو اتاق بازرگانی، به مویرگی‌ترین شکل ممکن متشکل هستن؛ ولی کارگرا هیچ ساختار تشکیلاتی ندارن. هیچ نماینده‌ای هم تو مجلس و هیچ‌کدوم از نهادهای نظام نداریم. همین وضعیت باعث شده از حقوق اولیه‌مون محروم بشیم. از حقوق‌شان می‌گوید و مطالبات کلان و اصلی‌شان و درخواست می‌کند که نماینده‌ای از ستاد بیاید و پاسخگو باشد. روی بنر اصلی‌ترین مطالبات به چشم می‌خورد. ۱- نظام همسان دستمزد با نیروهای رسمی، اصلاح طرح طبقه بندی مشاغل ۲- اصلاح حقوق و تردد رانندگان خودروهای استیجاری ۳- اجرای دو به دو پرسنل اداری و پشتیبانی ۴- خدمات رفاهی کارکنان‌ در حال صحبت است که کارگری از دل جمعیت بلند فریاد می‌زند. - از وام‌ها هم بگو! جوانِ جلودار به صراحت جواب می‌دهد. -ما امروز اینجا برای مسائل کلان‌تری جمع شدیم. مطالبات ما صنفیه. مساله‌ی وام رو چند بار توضیح دادم‌. اگر باز سوالی هست خصوصی در خدمتم. از پشت سر یک نفر از دل جمعیت شعار می‌دهد و بلافاصله بقیه یک‌صدا فریاد می‌زنند. «شورای عالی کار، یه مشت مفتخور بی‌عار»، «کارگر واقعی، علی میرغفاری». مشخص است که کارگران او را از خودشان می‌بینند. و از اینکه او را از شورای عالی کار برکنار کرده‌اند، این‌طور اعتراض می‌کنند. در دلم این حجم از قانون‌مداری و در چارچوب برگزار شدن تجمع را تحسین می‌کنم. توی کتم نمی‌رود که نمی‌رود. تصور دیگری از تجمعات کارگری داشتم. با خانم‌ها از جمعیت جدا می‌شویم و می‌رویم گوشه‌ای می‌ایستیم. فرصت را غنیمت می‌شمرم و شروع می‌کنم حرف زدن. مامان آراد؛ سینه‌ای پر از حرف دارد. همانطور که قصه‌هایش را تعریف می‌کند، اشک می‌ریزد و اشک. قصه‌های پر درد او هر وجدانی را به درد می‌آورد. undefinedادامه دارد... undefined صدایِ پابرهنگانِ تاریخ | فاطمه احمدی @voice_of_oppresse_history undefined به کانال ما بپیوندید: بله | ایتا | تلگرام | اینستا
thumnail
undefined تجمع کارگری به روایت یکی از همسران کارگران پارس جنوبی عسلویه
undefinedفاطمه احمدی #عسلویه
آفتاب دست‌ بردارمان نیست. سایه‌ای می‌بینیم و می‌رویم گوشه‌ای می‌ایستیم‌. با خودم کلنجار می‌روم. از کجا و در مورد چی بپرسم؟! دلم می‌خواهد از نگاه و زبان خودشان، توصیفی از زندگی کارگران پارس جنوبی، بشنوم. سوالی را می‌اندازم وسط. -خانوما؛ بیشترین چیزی که ذهن‌تون تو طول روز درگیرشه، چیه؟!
یکی جواب می‌دهد. -اینکه هنوز حقوق نیومده، برنامه بریزم باهاش چی بگیرم، چی نگیرم!؟ همش استرس اینو دارم که این‌بار واریزی همون واریزیه؛ ولی قیمتا سر جاش نیست. بقیه به نشانه‌ی تایید درد مشترک، سری تکان می‌دهند و چندین بار می‌گویند: دقیقا، دقیقا.
صدای شعارهای کارگران، بی‌وقفه می‌آید. مسئول حراست مجتمع هم گوشه‌ای ایستاده و همه را زیر نظر دارد. گه‌گاهی گوشی‌اش را برمی‌دارد و زنگی می‌زند. دست‌بردار معامله نیست. دور و برِ ما و کارگران می‌پلکد تا شاید از جمعی که مسالمت‌آميز و توی چارچوب آمده‌اند برای مطالبه‌ی حقوق ابتدایی‌شان، آتویی بگیرد و فضا را امنیتی کند و تجمع را جمع کند.
مامان آراد؛ رو به رویم نشسته، به فکر فرو رفته است. بعد از مکث ۱۰ ثانیه‌ای، شروع می‌کند: با سوالت، تموم زندگی مشترکم، با همه‌ی پستی بلندی که داشتم، برام مرور شد.
بذار از دو سال پیش برات بگم. بابای بچه‌ها تصادف سختی کرد و خداروشکر به خیر گذشت. ماشین‌مون رو فروخته بودیم و با موتور جا به جا می‌شدیم. بعد از اون تصادف، پاهای کوثر و آراد هم سوخت و تاول بزرگی زد. مجبور بودم کوثر رو بغل کنم و ببرمش مدرسه. کار هر روزم شده بود. همون روزها بود که آلرژی‌ کوثر هم عُود کرد. هوای آلوده‌ی کنگان تنفسش رو سخت کرده بود. سینه‌اش خس خس می‌کرد. راه به جایی نداشتم. بردمش دکتر. با لحنی که نگرانیم را بیشتر می‌کرد، گفت: خانوم چرا این دست و اون دست می‌کنین؟ ریه‌ی دخترتون صدا داره، حتما باید ببرینش پیش متخصص آسم و آلرژی.
آمار خرج و مخارج دکترای شیراز رو درآوردم. هر بار رفتن‌مان چیزی حدود ۴_۵ تومن می‌شد. راستش رو بخوای قیدش رو زدم. کف دستی که خالی باشه، خالیه! حالا تو از صبح بگو ازش مو بکن! نیست! مو نداره! چیکار باید کنم!؟
شاید پیشت خنده‌دار باشه و بگی ۴_۵ تومن که رقمی نیست! حق داری این‌طور فکر کنی! آره برای کارگرای رسمی پول توجیبی بچه‌هاشونم نمی‌شه؛ ولی برای شوهرای ما که پیمانی هستن و با حقوق ثابتِ ماهیانه، تومن به تومن پولی که می‌گیری، باید رو حساب کتاب دقیقی خرج بشه، خیلیه. شوهرای ما پیمانی هستنُ کارشون با رسمی‌ها کنار همه. هر دو شون به یه اندازه سختی کار دارن؛ ولی تسهیلات و وام‌های با اقساط طولانی‌مدتی که برای اونا فراهمه، کجا و ما کجا؟! از اختلاف حقوق دو و نیم برابری هم نگم!
کوثر ۸ سالشه؛ اگه امروز مدرسه نبود، حتما میومد اینجا. چند روز پیش، معلم‌شون یه موضوع داد بهشون که انشا بنویسن:- اگه پول داشتی چیکار می‌کردی؟
با چشم‌هایی که اشک تویش حلقه زده، انشایی که کوثر نوشته را برایم تعریف می‌کند.
undefined ادامه دارد...
undefined صدایِ پابرهنگانِ تاریخ | فاطمه احمدی
@voice_of_oppresse_history
undefined به کانال ما بپیوندید:
بله | ایتا | تلگرام | اینستا

۷:۴۲

thumnail
undefined منتظر باشیدundefined
سفت و سخت مشغول تدوین مصاحبه و گفتگوهایی که با مهاجرین لبنانی داشتیم، هستم. مجموعه‌ی خاطرات، قراره تو قالب کتاب تقدیم حضورتون بشه، منتظر باشید. undefinedundefined
undefined صدایِ پابرهنگانِ تاریخ | فاطمه احمدی
@voice_of_oppresse_history
undefined به کانال ما بپیوندید:
بله | ایتا | تلگرام | اینستا

۱۴:۴۴

بازارسال شده از راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
thumnail
undefined #غزه
حسرت عروسی‌ام که به‌خاطر جنگ در غزه ناتمام ماندبخش اول
مثل هر دختری که رویای ازدواج و پوشیدن لباس سفید عروسی را در سر دارد، تمام چیزهایی را که برای این مناسبت لازم بود آماده کرده بودم. لباسی زیبا رزرو کرده بودم که به آن افتخار می‌کردم و مطمئن بودم همه از دیدنش خوششان خواهد آمد. من و نامزدم خالد سالن مراسم را رزرو کردیم و به جزئیاتی مانند نورپردازی، گل‌آرایی و دیگر موارد اهمیت دادیم. خانه‌ای که قرار بود با عشق در آن زندگی کنیم را هم با هم انتخاب کردیم، از طراحی و مبلمان گرفته تا رنگ‌های آن، به گونه‌ای که نمایانگر ما و داستانمان باشد.طبق رسوم ما در غزه، وقتی عروس لباس‌ها و وسایل خود را آماده می‌کند، آن‌ها را در چمدان‌های تزئین‌شده می‌گذارد و طی مراسمی کوچک که نزدیکان دعوت می‌شوند، آن‌ها را به خانه جدید می‌برد. آن زمان، مادرم برای من پنج لباس فلسطینی زیبا و سنتی دوخته بود که مشتاقانه می‌خواستم همه آن‌ها را ببینند و از رنگ‌ها و طرح‌های زیبایشان لذت ببرند. همه این‌ها را با شادی فراوان آماده کرده بودم، اما ناگهان جنگ لعنتی آغاز شد.در روز سوم جنگ، نیروهای اشغالگر ما را مجبور کردند خانه‌های خود را ترک کنیم، زیرا منطقه‌ای که در آن زندگی می‌کردیم به منطقه خطر تبدیل شده بود. با لباس‌هایی که به تن داشتیم برای یک روز، دو روز، یا یک هفته از خانه بیرون رفتیم. کلید خانه‌مان را با خود برداشتیم به امید بازگشت. اما خانه‌ای که در ماه مه ۲۰۲۳ توسط اشغالگران بمباران شد و ما آن را در اوایل اکتبر دوباره ساختیم، پس از دو هفته جنگ بار دیگر بمباران شد و به تلی از خاکستر سیاه تبدیل شد.لباس‌های زیبای من همه سوختند، و اثری از لباس‌های سنتی فلسطینی باقی نماند. هر چیزی که برای عروسی‌ام آماده کرده بودم نابود شد. آن زمان خیلی غمگین بودم، زیرا چیزهایی را از دست داده بودم که برایم بسیار ارزشمند بودند. اما نمی‌دانستم که سختی‌های بیشتری در پیش است. خانه‌ای که من و خالد با هم آماده کرده بودیم نیز بمباران شد و کاملاً ویران شد. ساختن این خانه برای ما آسان نبود؛ نتیجه سال‌ها، ماه‌ها، روزها و شب‌های سخت‌کوشی خالد در بیمارستان‌ها بود.سالن عروسی هم کاملاً تخریب شد و دیگر اثری از آن باقی نماند. مغازه‌ای که لباس عروسی‌ام را از آن گرفته بودم، در آتش سوخت و همراه با آن لباس عروسی من هم نابود شد. دیگر چیزی در شهر باقی نمانده بود که ما را به یاد شادی‌ها و روزهای خوشمان بیندازد. حتی دوست عکاسمان، روند، که روز نامزدی‌مان را با عکس‌های زیبا ثبت کرده بود و قرار بود روز عروسی‌مان را هم عکاسی کند، همراه با خانواده‌اش به دست اشغالگران به شهادت رسید. آن‌ها او را کشتند و با او تصاویر عروسی ما را نیز نابود کردند.
ادامه دارد...
نور عاشوراسفند ۱۴۰۲ | #فلسطین #غزهقصهٔ غزهgazastory.com/author/25ترجمه: علی مینای ــــــــــــــــــــــــــــــundefined #راوینا | روایت مردم ایران@ravina_irundefined با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:undefined بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا

۱۰:۲۲

thumnail
undefined روایتگری مقاومت و تجربه‌نگاری #سوریه رو این‌بار از گپ‌تو بشنوینundefined

حدود یک‌ماه پیش تجربه‌ی گپ و گفتی صمیمانه از سفر سوریه و در مورد مهاجرین لبنانی، به دعوت خانم بیرامی عزیز تهیه‌کننده گپ‌توی رادیوجوان داشتم.
undefined فرداشب پنجشنبه ۶ دی‌ماه ساعت ۲۱:۰۰ و جمعه ۷ دی‌ماه ساعت ۲۲:۰۰، موج رادیوتون روی FM88 رادیو جوان، تنظیم کنید و بشنوید. منتظر نظرات‌تون هستمundefined
undefined صدایِ پابرهنگانِ تاریخ | فاطمه احمدی
@voice_of_oppresse_history
undefined به کانال ما بپیوندید:
بله | ایتا | تلگرام | اینستا
undefined به کانال راوینا بپیوندید:@ravina_irفاطمه احمدی؛ راوی اعزامی راوینا به #سوریه
undefined ۱۴۰۳/۱۰/۰۵

۱۸:۵۷