#سوریه
چهرهی زنانه جنگ - ۳
سرخ و سفید میشوم. دستهایم عرق کرده. حبیبی؛ رضا، معلومه که چی میگی؟ با صدای بلندی نهیبش میزنم.
- آخه من با سهتا بچه کجا برم؟ بدون تو هیچجا نمیرم! یا تو میآیی یا من نمیرم! چرا اصلا میخوای بمونی؟
رگ گردنش میزند بیرون و ابروهایش در هم کشیده میشود.
- فاطمه؛ عُمری. اِنتی تتوقعی انا اُترك بلد يلی عندی اِنتماء اليه؟!
جدی جدی میخواهد بماند! عشق را از چشمش میشود خواند. چشمانش به من دروغ نمیگوید. دوّمین باری است که این عشق را میخوانم و میبینم. اولینبار، زمانی بود که بعد مدتها جنگیدن، توانست من را به دست بیاورد و حالا که پای خاک و وطن در میان است. میگویم وطن، بله درست شنیدی. وطن جایی که قد کشیدن بچههایت را دیدهای. حیاتت بند به حیاتش است. وطن جایی که عشق را، ایمان را و مبارزه را نفس کشیدهای، محبت دیدهای و محبت کردهای. جایی است که از خاکش جوانان مجاهدی روییده. لبنان بیگانه با رزم نبوده و نخواهد بود، چیزی نزدیک به ۲۲ سال از جنگ ۳۳ روزهی لبنان؛ تموز میگذرد و حالا دوباره پای جنگ به خاک لبنان کشیده شده. خاک لبنان، جایی که به خودش سید عباس موسوی، امام موسی صدر، سید حسن نصرالله، عماد و جهاد مغنیه را دیده. لامصب خاک لبنان هم بدجوری آدم را میگیرد. هیچی هم که نباشد، ۱۶ سال است گرد و خاکش به سر و تن رضا خورده، به سر و تنِ من و بچههایمان نیز!از زمانی که آمدیم لبنان، به عنوان وطن دوممان اختیارش کردیم. مثل پدر و مادر میماند. حق زیادی به گردنمان دارد، وطن را میگویم.چه جوابی دارم تحویلش بدهم؟! تو بگو؟ اگر تو بودی چه میگفتی؟!
مُصر است به رفتنمان. بچههای قد و نیمقدمان را چهطور آمادهی سفر کنم!؟
ساجدِ ۷ سالهی نازکنارنجیِ غُرغُرو، میآید جلوی چشمم. ساجدی که هیچکس جرات ندارد بگوید بالای چشمش، ابرو است و وابستگی شدیدی به پدرش دارد! اَمانی! اَمانی را چه کنم؟ دختر است و نگرانیام را برای رفتن بیشتر میکند. کاش لا اقل ابراهیم برمیگشت و همراهم بود. زمان به ظاهر کش آمده؛ ولی تمامِ تمامِ اینها در کسری از ثانیه از ذهنم خطور میکند. صدای مهیبِ موشک و فریادهایِ ممتدِ بچهها، به خودم میآورد.
- فرُّو حبیبتی، فرُّو حبیبی.
پناهمان کجا بود؟ اَشجار. درختان دشت نزدیک خانه، امنترین جا برای پناه گرفتن هستند.
اینجا دیگر جای ماندن نیست فاطمه! رضا میگوید.
قبل از رضا، خواهر و برادرم هم اصرار کردند که نمان و بیا. قبول نکردم. نمیخواستم رهایش کنم. رضا را، خانه را و وطن را...
هوا خیلی گرم بود و ما هم مجبور بودیم قاچاقی برگردیم سوریه. اگر مرا بگیرند، دیگر تا دو سال اجازهی ورود به خاک لبنان را ندارم. با رانندهی مطمئنی هماهنگ میکنم.
فاطمه میگويد و میگويد و میگوید. رو به رویش نشستهام. او از عشق خودش و همسرش به وطن میگوید و از سفری که در پیش دارد. به قول نادر ابراهیمی: «به فرزندان خود، اگر به راستی خواهان خوشبختی عمیق آنها هستید، و اگر میخواهید که در قلبهاشان همیشه مهری باشد، عطوفتی، صفایی، شوقی، و سلامت آرامش بخشی، حب الوطن را بیاموزید…»
نگرانی را از چشمان فاطمه میشود خواند. رسیدن به سوریه همانا و آغاز طعنهها همانا...
و قصهی فاطمه ادامه دارد...
پ.ن: راوی فاطمه امّ ابراهیم، همسر مجاهد شهید حرب لبنان؛ رضا ربیع
فاطمه احمدی | راوی اعزامی راوینا@voice_of_oppresse_historyشنبه | ۱۲ آبان ۱۴۰۳ | #سوریه #بیروت ــــــــــــــــــــــــــــــ #راوینا | روایت مردم ایران@ravina_ir با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
چهرهی زنانه جنگ - ۳
سرخ و سفید میشوم. دستهایم عرق کرده. حبیبی؛ رضا، معلومه که چی میگی؟ با صدای بلندی نهیبش میزنم.
- آخه من با سهتا بچه کجا برم؟ بدون تو هیچجا نمیرم! یا تو میآیی یا من نمیرم! چرا اصلا میخوای بمونی؟
رگ گردنش میزند بیرون و ابروهایش در هم کشیده میشود.
- فاطمه؛ عُمری. اِنتی تتوقعی انا اُترك بلد يلی عندی اِنتماء اليه؟!
جدی جدی میخواهد بماند! عشق را از چشمش میشود خواند. چشمانش به من دروغ نمیگوید. دوّمین باری است که این عشق را میخوانم و میبینم. اولینبار، زمانی بود که بعد مدتها جنگیدن، توانست من را به دست بیاورد و حالا که پای خاک و وطن در میان است. میگویم وطن، بله درست شنیدی. وطن جایی که قد کشیدن بچههایت را دیدهای. حیاتت بند به حیاتش است. وطن جایی که عشق را، ایمان را و مبارزه را نفس کشیدهای، محبت دیدهای و محبت کردهای. جایی است که از خاکش جوانان مجاهدی روییده. لبنان بیگانه با رزم نبوده و نخواهد بود، چیزی نزدیک به ۲۲ سال از جنگ ۳۳ روزهی لبنان؛ تموز میگذرد و حالا دوباره پای جنگ به خاک لبنان کشیده شده. خاک لبنان، جایی که به خودش سید عباس موسوی، امام موسی صدر، سید حسن نصرالله، عماد و جهاد مغنیه را دیده. لامصب خاک لبنان هم بدجوری آدم را میگیرد. هیچی هم که نباشد، ۱۶ سال است گرد و خاکش به سر و تن رضا خورده، به سر و تنِ من و بچههایمان نیز!از زمانی که آمدیم لبنان، به عنوان وطن دوممان اختیارش کردیم. مثل پدر و مادر میماند. حق زیادی به گردنمان دارد، وطن را میگویم.چه جوابی دارم تحویلش بدهم؟! تو بگو؟ اگر تو بودی چه میگفتی؟!
مُصر است به رفتنمان. بچههای قد و نیمقدمان را چهطور آمادهی سفر کنم!؟
ساجدِ ۷ سالهی نازکنارنجیِ غُرغُرو، میآید جلوی چشمم. ساجدی که هیچکس جرات ندارد بگوید بالای چشمش، ابرو است و وابستگی شدیدی به پدرش دارد! اَمانی! اَمانی را چه کنم؟ دختر است و نگرانیام را برای رفتن بیشتر میکند. کاش لا اقل ابراهیم برمیگشت و همراهم بود. زمان به ظاهر کش آمده؛ ولی تمامِ تمامِ اینها در کسری از ثانیه از ذهنم خطور میکند. صدای مهیبِ موشک و فریادهایِ ممتدِ بچهها، به خودم میآورد.
- فرُّو حبیبتی، فرُّو حبیبی.
پناهمان کجا بود؟ اَشجار. درختان دشت نزدیک خانه، امنترین جا برای پناه گرفتن هستند.
اینجا دیگر جای ماندن نیست فاطمه! رضا میگوید.
قبل از رضا، خواهر و برادرم هم اصرار کردند که نمان و بیا. قبول نکردم. نمیخواستم رهایش کنم. رضا را، خانه را و وطن را...
هوا خیلی گرم بود و ما هم مجبور بودیم قاچاقی برگردیم سوریه. اگر مرا بگیرند، دیگر تا دو سال اجازهی ورود به خاک لبنان را ندارم. با رانندهی مطمئنی هماهنگ میکنم.
فاطمه میگويد و میگويد و میگوید. رو به رویش نشستهام. او از عشق خودش و همسرش به وطن میگوید و از سفری که در پیش دارد. به قول نادر ابراهیمی: «به فرزندان خود، اگر به راستی خواهان خوشبختی عمیق آنها هستید، و اگر میخواهید که در قلبهاشان همیشه مهری باشد، عطوفتی، صفایی، شوقی، و سلامت آرامش بخشی، حب الوطن را بیاموزید…»
نگرانی را از چشمان فاطمه میشود خواند. رسیدن به سوریه همانا و آغاز طعنهها همانا...
و قصهی فاطمه ادامه دارد...
پ.ن: راوی فاطمه امّ ابراهیم، همسر مجاهد شهید حرب لبنان؛ رضا ربیع
فاطمه احمدی | راوی اعزامی راوینا@voice_of_oppresse_historyشنبه | ۱۲ آبان ۱۴۰۳ | #سوریه #بیروت ــــــــــــــــــــــــــــــ #راوینا | روایت مردم ایران@ravina_ir با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
۱۵:۲۰