خدا! چقدر ما بد شانس بودیم...بخش اول
مسیر تهران به قم بر قاعده نقشه و نشان ۱ ساعت و ۹ دقیقه راه است، اگر باران آمده باشد و جاده زیر چرخ ماشینها امان ندهد میشود ۱ ساعت و ۵۷ دقیقه و اگر ایران، یک بازی باخته مقابل ژاپن را در یک چهارم نهایی جام ملتهای آسیا در دقایق پایانی، با گل دقیقه ۹۶ جهانبخش برده باشد و رسیده باشد به بازی نیمه نهایی با قطر، این مسیر زیر ۳ ساعت طی نمیشود.با هر بدبختی بود با احمد خودمان را رساندیم به قم و فوری رفتیم داخل حرم، بازی ۲-۳ بود و قلب ما در کنار همهی ایران، ۸۵ میلیون بار در ثانیه میتپید.کنار آیتالله بروجردی، سرها پائین بود و همه با هر موقعیتِ گل از جا میجهیدند و با از دست رفتنش خراب میشدند، سر جایشان. ثانیههای آخر که نه! پسا دقیقه ۹۰ بود که ناگهان توپ افتاد زیر پای سردار، یک پاس هوایی برای جهانبخش، قد مردم به موازات بالا آمدن تن صدای گزارشگر بالا میآمد. جهانبخش بدو به سمت دروازه میرفت. همه ایستاده بودند. محوطه جریمه. کل قدرت پشت توپ. شلیک به سمت دروازه. توپ بصورت چشمی در چهارچوب قرار داشت. نفس یک ایران حبس بود... ولی توپ بدون ذره گای توجه و ترحم با صورت کوبید به تیرک و راهش را کشید و شصت تیر از کنار امید و آمال یک ملت رد شد. احمد با دست کوبید روی پیشانیش و احمدهای دیگر هم...
احمدی اما در آن لحظه روی آنتن زنده شبکه سه، جملهای گفت که فقط از یک گزارشگر کارکشته با آن لحن و حس از اعماق جان بر میآمد: "خدا! چقدر ما بد شانس بودیم" یک ایران در این جمله با او شریک شدند و سوختند و بعضا گریستند. آمدیم بیرون، احمد دمغ خداحافظی کرد و من هم رفتم و آن شب هم بالاخره رفت. اما، من این جمله و حس قلبی این جمله در دقیقه نودِ یک بازی که میتوانست تغییر کند را در میان تک تک سلولهای بدنم ذخیره کردم.
صبح ۳۱ اردیبهشت بیدار شدم، وقتی علی را دیدم که جلوی لپ تاپش نشسته، سرش را روی میز گذاشته و شانههایش میلرزد و اولین قاب روی اخبار گوشیم تصویر سیدمان بود با یک روبان مشکی بالایش و وقتی آقا گفتند اگر او میماند خیلی از مشکلات میتوانستند حل شوند، چیزی مدام در قلبم میتپید، در رگهایم جاری میشد، به مغزم میرسید و فریاد میزد: خدا! چقدر ما بدشانس بودیم...
ادامه دارد...
محمدسبحان گودرزیدوشنبه | ۶ اسفند ۱۴۰۳ | #قم ــــــــــــــــــــــــــــــ
۱۰:۳۲