#لبنان
بیروت، ایستاده در غبار - ۳۸نشیبِ بیفراز!بخش اول
به چهرهاش نمیخورد ۴۸ ساله باشد؛ زیادی جوان مانده. توی دانشگاهِ اصفهان، تخصص جراحی استخوان و مفاصل گرفته. از ۱۹۹۴ تا ۲۰۰۶ اصفهان بوده. و البته تجربهاش از حضور در ایران، قدیمیتر از این حرفهاست. متولد لبنان است اما خاطرات کودکی و نوجوانیش، مالِ قم است.-وقتی ما رسیدیم ایران، تازه خرمشهر آزاد شده بود.پدرش شیخ محمدکاظم یاسین، آن روزها توی قم درس طلبگی میخوانده. هادی، پسر شیخ یاسین که حالا نشسته روبروم و دارد ماجرای زندگیش را تعریف میکند، موشکهای اسکادی که بعثیها میزدند به قم را یادش میآید.دکترهادی، سالهای اقتصادی سختی را توی کودکی و نوجوانی گذرانده؛ یک فقرِ شدید. میگوید از روز تولد، یک روزِ امن را در زندگیش تجربه نکرده.مادرش براش تعریف کرده که چند ماهی مانده به تولدش، توی سال ۱۹۷۶، وسط جنگهای داخلی، داشته از این ساختمان به آن ساختمان، از دستِ قناسهچی فرار میکرده و کار خدا بوده که تیرها خطا میرفتند.روستایشان، عباسیه، در جنگ سال ۱۹۷۹، تقریبا نابود شد.پرچمِ انقلاب که در ایران بالا میرود، پدر تصمیم میگیرد که برود قم؛ بشود سرباز انقلاب. دورترین خاطراتِ دکترهادی از سیدحسن و سیدهاشم و شیخنبیل، مال همان روزهای کودکی است که آنها میآمدند خانهشان؛ شبنشینی با پدر.این آشناییها آنقدر عمیق میشود که با سیدحسن فامیل میشوند. همسرِ سیدحسن، دخترعموی پدر دکترهادی است.پیش از پزشکی، دکترهادی دوست داشته مثل پدر درس طلبگی بخواند اما پدر علاقهمند بوده که پسرش برود دانشگاه.دکترهادی سال ۱۹۹۱ برمیگردد لبنان و اینجا تحصیلاتش را ادامه میدهد. در دانشگاه لبنان، دو سال ریاضی محض خوانده؛ سر نزدیکی فیزیک و ریاضی با فلسفه و عرفان، خاطرخواه علم عددها شده بود؛ هنوز هم هست.
ادامه دارد...
محسن حسنزاده | راوی اعزامی راوینا@targapشنبه | ۱۲ آبان ۱۴۰۳ | #لبنان #بیروت ــــــــــــــــــــــــــــــ #راوینا | روایت مردم ایران@ravina_ir با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
بیروت، ایستاده در غبار - ۳۸نشیبِ بیفراز!بخش اول
به چهرهاش نمیخورد ۴۸ ساله باشد؛ زیادی جوان مانده. توی دانشگاهِ اصفهان، تخصص جراحی استخوان و مفاصل گرفته. از ۱۹۹۴ تا ۲۰۰۶ اصفهان بوده. و البته تجربهاش از حضور در ایران، قدیمیتر از این حرفهاست. متولد لبنان است اما خاطرات کودکی و نوجوانیش، مالِ قم است.-وقتی ما رسیدیم ایران، تازه خرمشهر آزاد شده بود.پدرش شیخ محمدکاظم یاسین، آن روزها توی قم درس طلبگی میخوانده. هادی، پسر شیخ یاسین که حالا نشسته روبروم و دارد ماجرای زندگیش را تعریف میکند، موشکهای اسکادی که بعثیها میزدند به قم را یادش میآید.دکترهادی، سالهای اقتصادی سختی را توی کودکی و نوجوانی گذرانده؛ یک فقرِ شدید. میگوید از روز تولد، یک روزِ امن را در زندگیش تجربه نکرده.مادرش براش تعریف کرده که چند ماهی مانده به تولدش، توی سال ۱۹۷۶، وسط جنگهای داخلی، داشته از این ساختمان به آن ساختمان، از دستِ قناسهچی فرار میکرده و کار خدا بوده که تیرها خطا میرفتند.روستایشان، عباسیه، در جنگ سال ۱۹۷۹، تقریبا نابود شد.پرچمِ انقلاب که در ایران بالا میرود، پدر تصمیم میگیرد که برود قم؛ بشود سرباز انقلاب. دورترین خاطراتِ دکترهادی از سیدحسن و سیدهاشم و شیخنبیل، مال همان روزهای کودکی است که آنها میآمدند خانهشان؛ شبنشینی با پدر.این آشناییها آنقدر عمیق میشود که با سیدحسن فامیل میشوند. همسرِ سیدحسن، دخترعموی پدر دکترهادی است.پیش از پزشکی، دکترهادی دوست داشته مثل پدر درس طلبگی بخواند اما پدر علاقهمند بوده که پسرش برود دانشگاه.دکترهادی سال ۱۹۹۱ برمیگردد لبنان و اینجا تحصیلاتش را ادامه میدهد. در دانشگاه لبنان، دو سال ریاضی محض خوانده؛ سر نزدیکی فیزیک و ریاضی با فلسفه و عرفان، خاطرخواه علم عددها شده بود؛ هنوز هم هست.
ادامه دارد...
محسن حسنزاده | راوی اعزامی راوینا@targapشنبه | ۱۲ آبان ۱۴۰۳ | #لبنان #بیروت ــــــــــــــــــــــــــــــ #راوینا | روایت مردم ایران@ravina_ir با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
۴:۲۴