اربعینِ امسال، خیلی بالستیکآلود بود. هرجا که گفتگو از حالواحوال، فراتر میرفت، کسی بود که با دستش، ادای رد شدن موشکهای ایرانی به مقصدِ فلسطین اشغالشده را نشان بدهد و چیزکی بگوید درباره جفتکپرانی اسرائیل.مثلا جوانِ بصراوی که با هم پشت آن کامیون بزرگ نشسته بودیم، طوری با ذوق فیلمهای فرود آمدن موشکها در آن شهرکهای مشئوم را نشان میداد که دوستانش هم آمدند تماشا.بعد هم گفت شب اولی که موشک زدیم به اسرائیل، تا صبح نخوابیده و هی با خواندن ترجمهی اخبارِ ایران، ذوق کرده.اما بین همهی گفتگوها، یکیش برایم عجیب بود.وسط خلوتیِ نصفهشبِ طریق بنیمسلم، جایی نزدیک طویریج، نشسته بودیم به نفسی تازه کردن که دوباره گفتوگوهای بالستیکی، شروع شد.مرد کاملسنِ اهل طفیل، جایی از حرفها گفت اگر سوالی بپرسم ناراحت نمیشوی؟ و وقتی گفتم نه، زبانه را از حالت تکتیر خارج کرد و گذاشت روی رگبار!-شماها چرا از دانشمندهای هستهایتان درست و حسابی محافظت نکردید؟ فکر نکردید که آنها فقط مالِ خودتان نیستند؟ فرماندهانِ دیگری جای آن فرماندهانِ شهید میآیند و خواهند آمد اما دانشمندها را -که فخرِ دیریابِ شیعه بودند، نه فقط افتخار ایران- چطوری میخواهید جبران کنید؟هی گفت و گفت و تاخت و تاخت. تهش هم بحث را با جملهای جمع کرد که من و دوستِ خودش، هردو، ساکت شدیم تا وقت خداحافظی:"میدانی! من یک پیشنهاد برای جمهوری اسلامی دارم. بالای مزار دانشمندانِ شهیدِ هستهای، گنبدی بسازید آهنین؛ جسمشان را که نتوانستید حفظ کنید، روحشان شاید زیر آن گنبد آهنین آرام گرفت!"عصبانیتر از آن بود که بشود در برابر "عملِ" انجامشده، با "حرف" آرامش کرد.توی سیاهی شب، از هم جدا شدیم و من داشتم به این فکر میکردم که ما فقط خودمان نیستیم؛ امیدمان، برق شوق میشود توی چشمِ جوانی در بصره و ریختنِ خون دانشمندمان، بغض و خشم میشود در جانِ مردی روستایی در الطفیل.این "اشکها و لبخندها" مهماند؛ همین.
پن: فیلم را یکی از همسفرانمان از گوشیِ آن جوانِ بصراوی گرفته
محسن حسنزادهسهشنبه| ۲۱ مرداد ماه ۱۴۰۴ | جایی نزدیکِ سیطره ابراهیم@targap
۲۲:۲۳
دو سال قبل، سفر اربعینمان را از بصره شروع کردیم. همسفرم تنبلی نکرد و چیزهایی درباره شیطنتهای این سفر نوشت؛ از رفتن سر قبرِ زبیر تا نشستن کنار مزار شخصیتهای تذکرهالاولیاء. برشی از نوشتهاش را -با تغییر و اضافاتی که اجازهاش را گرفتم- بخوانید:
"بصره، بزرگ و زیباست و مردم مهربانی دارد. به خاطر آرمیدنش در کنار شطالعرب و کرور کرور آبراهش، ونیزِ شرق هم صدایش میزنند.جناب سعدی هم ظاهرا با دیدنِ بصره، کیف کرده بوده که گفته از بصره، حدیثی شیرینتر از رطب با خودش آورده.بصره گرم نبود، داغ بود و وقتی ما آنجا بودیم، داغترین شهر عراق بود. اول رفتیم مزار علیبنیقطین، بعد هم توی کوچهپسکوچهها بنای زیبای شناشیلالبصره را پیدا کردیم.از پلیس که پرسیدیم "خطوهالامام علی" کجاست، خودش ونی را برایمان نگهداشت. سوار که شدیم، یکی از مسافرها، وقتی فهمید ایرانی هستیم، کرایهمان را حساب کرد. "خطوهالامام علی" مسجدیاست که سیفالله، بعد از جمل، آنجا نماز خوانده بود؛ عجیب زیبا و مصفا.بعد هم دوباره توی گوگلمپ جستجو کردیم و مقصد بعدی را که گورستان کهنهای در منطقهی الزبیر بود، پیدا کردیم. مزار حسن بصری بین مزارهاش، میدرخشید. کنار مزار حسن بصری، ابنسیرین، مُعبّرِ شهیر رویاهایمان آرمیده بود و پشت مزار این دو، یک مزار خاکیِ نسبتا ویرانشده بود که چند تا آجر دورش گذاشته بودند: مزار رابعهی عدویه، تاجالرجال، تنها زنِ عارفهای که عطار در تذکرهالاولیاء، فصلی را دربارهی او نوشته.از وسط بازارِ نزدیک گورستان، خودمان را رساندیم به مزار زبیر. بسته بود. محض مسخرگی گفتم در میزنم بلکه آقای زبیر در را باز کند و چندبار محکم به در آهنی، کوبیدم. در کمال ناباوری، کسی با پیژامهی راحتی، آمد پشت در و پرسید که مسافرید؟ و جوابش معلوم بود. کلید انداخت و در را باز کرد و ما را به بازدید اختصاصی از قبر زبیر دعوت کرد. کنار قبر، تصویرِ رضا کیانیان -پسرِ زبیر- از جلوی چشمم دور نمیشد. الحق که خوب رفته بود توی جلد ابنزبیر.بعد از ملاقات با زبیر، رفتیم لب شط، محض رهایی از مرگِ ناشی از گرمازدگی؛ نوعی از رهایی که البته دولت مستعجل بود.بعد دو سه ساعت گشتزنی، راهیِ دیوانیه شدیم تا میهمانِ خانهی ایوبِ نبی بشویم..."
محسن حسنزادهجمعه| ۲۴ مرداد ماه ۱۴۰۴ | سمنان@targap
۹:۴۴
۹:۴۴
۹:۴۴
این روزها -وسط مقدمات اثاثکشی- یک چشمم به کارتُنهایی بود که یکییکی، بینظم و ترتیب، توی آشپزخانه، میرفتند روی شانهی هم و یک چشمم به جانورِ قندهار!عملا رفته بودم سفر قندهار!در تمام مدتی که سفرنامهی افغانستانِ هادی معصومیزارع را میخواندم به رزولوشنِ دوربینِ چشمهاش فکر میکردم. تعداد پیکسلها در تصویری که آقاهادی، از موقعیت میگیرد، جدیجدی بالاست.این رزولوشنِ بالا، جانورِ قندهار را به یک سفرنامهی چندلایه تبدیل کرده که از قضا، بعضی لایههای عمیقش، توی کتابِ کاغذی جا نشده و رفته به سرزمین پینوشتهای مجازی که الحق، خودش کتابِ دیگریست و در سبک تحلیل، آموزنده.جانور قندهار ما را میبرد به سرزمین تناقضها و زیباییها، با مرکب رهوارِ قلم.قصه، فقط قصهی جنگ و سقوط نیست؛ بیشتر قصهی رنجی تاریخیست.سفر به امارت دوم طالبان، در گرماگرمِ استقرار و پس از فرارِ رئیس از ارگ ریاستجمهوری، حُکما، پرماجراست؛ خاصه وقتی که آدم درستی به این سفر رفته باشد.کتاب را که میخوانید، بوی خونِ مقتولانِ چنگیز به مشامتان میخورد، ممکن است کورسوهای امید را در سرکها ببینید و البته مرگ را -که در افغانستان، هرطرف سر بچرخانید، میبینیدش-.حُسن روایت، زیستن راوی در آن بوم پرآشوب است؛ ولو زیستنی کوتاه. این زیستنِ با چشم باز، باعث شده که روایتهای سفر را فقط نخوانیم، که ببینیم، بو بکشیم و احساسشان کنیم.وسط آن همه تلخی، قلمِ گهگاه طنزآلودِ هادی معصومیزارع، خواننده را به خواندن بیشتر فرامیخواند: هل من مزید؟نویسندهی جویای حقیقت، توی این سفر، از خلال گپ زدن با آدمها -حتی گپای روی سرک- دنبال حقیقت میگردد، تاریخ میگوید و تحلیل میکند و همه اینها جانور قندهار و پینوشتهاش را به درسنامهی افغانستان شبیه کرده.هادی معصومیزارع، در افغانستانِ رنجور در پی انسان رفته؛ نه جانورِ دوپا، که انسان:"عبدالله! ... مزیت اصلی کشور شما، انسان است. اینجا کفهی انسانِ عاشق، به حیوانِ ناطق میچربد..."القصه، همینطوریش تا قبل این، عشقِ ملاقات با پیر هرات، دامنمان را گرفته بود؛ حالا بعدِ جانورِ قندهار، بیا و درستش کن!
خداقوت آقاهادی!
محسن حسنزادهیکشنبه| ۲ شهریور ماه ۱۴۰۴ | سمنان@targap
۸:۴۰
مثل فحشهایی که تازه بعد دعوا یادمان میآید، من هم بعد این که توی مطلبی، کلی درباره "خانه" آسمان و ریسمان به هم بافتم، امشب، یاد چیزی افتادم و عجیب، دلتنگِ پلدختر شدم.بای بسماللهِ سال ۹۸، آب از سر پلدختر و کلی روستای دور و برش گذشت؛ عتاب و خطاب آسمان با ما اهل زمین!چند روز بعد، یک شلوار و یک پیراهن و دو سه مشتِ بذرِ ریحان را گذاشتم توی ساکم و با جمعی که نمیشناختمشان، چپیدیم توی یک مینیبوسِ متعلق به قبل جنگ جهانی اول و زدیم به دل جاده.نصفهشب رسیدیم پلدختر و مستقیم رفتیم به مسجدی که هنوز سرپا بود. خیاری، کنار کرور کرور آدم دراز کشیدیم و با صدای روحبخشِ سمفونیِ خروپفِ مردانِ عمل، شب را صبح کردیم.چند روز پیاپی را پا در چکمههایی که ارتفاعشان، کمتر از ارتفاع گِلهای توی خانهها بود، سر کردیم. اندوه، رفتهرفته داشت جایش را میداد به احساساتِ دیگر، تا آن روز که رفتیم روستای چممهر.روستا، درست کنار رودخانه بود. پلِ غولآسای آهنین که روستا را به جاده وصل میکرد، به پهلو افتاده بود چند دهمتر آنطرفتر: یعجبالزراع!سوار یکی از قایقها شدیم و از آن رود گلآلود گذشتیم و رفتیم آن طرفِ آب.سیل، عجیب با خانهها نامهربانی کرده بود. پیرمردی که نشسته بود روی گلها، کفِ زمین، روی سقفِ فروریختهی خانهاش، میگفت آن شب، مثل خیلی وقتهای دیگر باران آمد. اما اینبار باران آمد و دیگر تمام نشد. آبِ رودخانه که کمی بالا آمد، برایمان عادی بود. بالاتر که آمد، رفتیم توی خانههایمان تا وقتی اولین خانههای کنارِ رودخانه رفت زیر آب.
ترسیدند. از خانهها زدند بیرون. گوسفندها را هِی کردند و زیر باران، نیمهشب، پناه بردند به کوهها:"سَـَٔاوِيٓ إِلَىٰ جَبَلࣲ يَعۡصِمُنِي مِنَ ٱلۡمَآءِۚ"تمام شب را توی سرما، زیر باران تند فروردین، مانده بودند بالای کوه و نیست شدنِ خاطراتشان و خانههایشان را به چشم دیده بودند.پیرمرد میگفت تاریک بود اما از آن بالا دیدم که آن تودهی آب و گل، چطوری دیوارهای خانهام را شکست.مردی میگفت خانهی صدسالهمان با همه خاطراتش رفت.
امشب، یادم آمد که چند شب قبل، وقتی خانهی اجارهایِ جدیدمان را پیدا کردیم، درست در لحظهی پسندیدن، بغض کردیم. پیدا کردن خانهی اجارهای جدید، یعنی وداعِ قطعی، با خانهی اجارهای قبلی؛ خانهای که خاطرههایمان را توی آن جا میگذاریم؛ خوشحالیها، بدحالیها، اندوهها را. حتی بخشی از حس و حالِ وقتی را که یواشکی، آن جوانِ گمنامِ توی آن تابوتِ پرچمپیچ را آوردیم توی خانه، جا میگذاریم و خب، اینها غمانگیز است. حالا فکر کن، انبوه خاطرات صدسالهی خودت و پدرت و پدرجدت را در لحظهای، سیلِ سهمگین با خودش ببرد.امان از پیرزنِ چممهری که چند سال، غمش، با هربار یادآوری، روحم را مچاله میکند.خانهاش، تباه شده بود و وقتی ما رسیدیم، او، از وسط انبوه گلولای، ظرفی را بیرون کشیده بود و داشت با دستهای گِلی تمیزش میکرد.بعد دستهاش را به هم مالید و حرف زد و حرف زد:"خدا کاری بکنه که همه ایران خوب باشه..."بعد نشست روی گلولای آستانهی خانهای که چیز درخوری از آن باقی نمانده بود و گفت:"کاش سیل من را کشته بود و شماها، به زحمت نمیافتادید..."حالت معصوم و مظلومِ پیرزنِ عزیزازدستداده، جایی از مغزم حک شده که با هر تصویر مربوط و نامربوطی، میآید جلوی چشمهام.چند تا خانه آنطرفتر، زن دیگری داشت اندک وسایل گلاندودِ باقیمانده توی خانهی ویران را مینشاند کنار هم، زیر آفتاب.گفتم خداقوت. ضربتی گفت خداعزت و این اولین "خداعزت"ی بود که میشنیدم.کتوشلوارِ گلآلودی توی دستش بود. گفت عروسی پسرم شب قبلِ سیل بود. فرداشبش، پناه برده بودیم به خدای کوهها.
پناه بر خدای کوهها!
بذرهای ریحان را تا چممهر با خودم برده بودم. پدری، دستِ دختر خردسالش را گرفته بود و از وسط خانههای ویران روستا میگذشتند. همکلام شدیم و رفتیم کنار خانهشان. با انگشتِ اشاره، محدودهای کوچک، کنار خانه را نشان کرد و گفت که آنجا باغچهی خانهمان بود.تمام باغچه را با دخترک، ریحان کاشتم...
پ.ن: این تصاویر را همان روز، یکی از دوستانم گرفت.
محسن حسنزادهدوشنبه| ۳ شهریور ماه ۱۴۰۴ | سمنان@targap
۲۰:۰۷
آرتور کریستال توی کتابِ "فقط روزهایی که مینویسم" از رولان بارت، نقل میکند که:"آن که حرف میزند، همانی نیست که مینویسد و آن که مینویسد، همانی نیست که هست!"کریستال، بعد از دیدارِ ناامیدکنندهاش با خورخه فرانسیسکو ایسیدورو لوئیس بورخس میگوید:"من از او انتظار برآورده کردن چیزی را داشتم که فقط از عهدهی داستانهایش برمیآید."حرف کریستال این است که "به جای دیدار با نویسندهها، در دنیای کلماتشان غرق شوید و لذت ببرید؛ چون آنها در دنیای واقعی شما را ناامید میکنند."او از ناباکف میگوید که به سه زبان مسلط است اما در جلسهای، برای حرف زدن درباره کتابی که نوشته، به پاسخهای آماده احتیاج داشته.کریستال میگوید ما همان موقعی که متن را نوشتهایم، حرفهایمان را زدهایم؛ و تمام!حتی میگوید انتظار نداشته باشید نویسنده آداب شهر را بداند و از ما میخواهد که خطاها و جفاهایش را ببخشیم!همهی اینها را نوشتم که بگویم، رضا امیرخانی، مثال نقضِ همه این حرفهای آقای کریستال است!این را همین دو سه روز قبل که آمده بود سمنان، توی همان نیمساعت اول، فهمیدم.اولینبار، "نشتِ نشا"ی امیرخانی را وقتی دانشجو بودم خواندم و بعد شدم خوانندهی پروپاقرصش.با لطافتِ ارمیا، کیف کردم، همراهِ سهرابِ "ناصر ارمنی" تشتکِ نوشابه جمع کردم، با حاجفتاحِ "منِ او" زندگی کردم، رفتم توی جلد خلبانِ "از به"، با چشمهای او داستانِ سیستان را دیدم، وسط ارشد فیزیک دوباره برگشتم به "نشتِ نشا" و به مسابقاتِ جهانی بیخدیواری فکر کردم، با "بیوتن" رنجِ انسانِ معلق میان سنت و مدرنیته را احساس کردم، با تصویر حاجعبدالله والی در سرلوحهها، اشک ریختم، در "نفحاتِ نفت" به کارخانههای خودروسازیِ فرانسه، سرک کشیدم، با "جانستان کابلستان" اندوهگین شدم، نمی از دریای مدارا را از "قیدار" شنیدم، با تصورِ شکنجهی مُهوعِ شهر وارونهی "رهش" -که از تنش میبریدند و به جانش میخوراندند- شهر را و انسان را، دقیقتر تماشا کردم، آخرسر هم با او رفتم به سرزمینِ بیرنگی و مرموزیِ "پیونگیانگ"و حالا بعد پانزدهشانزدهسال، خود آقای نویسنده را میدیدم.همان اول که حرفِ سفر لبنانم آمد وسط، چند تا سرفصل خوب پیشنهاد کرد که بخوانم. بعد حرفِ ساختن کلمات برای وضعیتهای جدید پیش آمد. مثلا گفت که صفتِ "غاصب" دیگر برای توصیف وضعیتِ جدید اسرائیل، جواب نمیدهد؛ رژیمی که چنددههزار نفر را کُشته، نباید پشتِ این واژهی نارسا، مخفی شود.یاد "بازشناختنِ غریبه"ی ایزابلا حماد افتادم که نوشته بود، کسی که واژهی نسلکُشی را ساخته، اصلِ اصلش این واژه را برای کوچاندنِ سرخپوستهای بومی امریکا به کار برده بود، نه کشتنشان، فقط کوچاندنشان!
هنوز و ششسال بعدِ "نیمدانگ پیونگیانگ" استاد یوسفعلی میرشکاک و استاد ناصر فیض، توی سفرشان به سمنان، از رضا امیرخانی درباره کرهشمالی میپرسیدند و او هنوز با شگفتی از کرهشمالی میگفت. از این که آنها با وسواس تلاش میکنند آمارهای ناخوشایندشان -مثل آمار طلاق- را پنهان کنند، از این که زوجها وقتِ ازدواج میروند جلوی مجسمهی کیم ایل سونگ، پدربزرگِ کیم جونگ اون و سوگند یاد میکنند که زندگیشان را در مسیر اهدافِ جنابِ کیم تنظیم کنند، از این که چیزی به نام ادبیاتِ کرهشمالی، خیلی معنادار نیست، از این که مردمِ آنجا، آنقدر محصورند که اسمی را به عنوانِ برندهی کُرهای نوبل ادبیات بهشان قالب کردهاند که جستجوی نامش در اینترنت چیزی به دست نمیدهد، از این که یکی از مسئولین کرهشمالی، هفتهای یکبار و آن هم محدود، به اینترنت دسترسی داشته و الخ.
ادامه دارد...
محسن حسنزادهجمعه| ۷ شهریور ماه ۱۴۰۴ | مدرسه ملی روایت| سمنان@targap
۱۸:۳۵
تارگپ| محسن حسنزاده
ملاقات با آقای نویسنده! بخش اول آرتور کریستال توی کتابِ "فقط روزهایی که مینویسم" از رولان بارت، نقل میکند که:"آن که حرف میزند، همانی نیست که مینویسد و آن که مینویسد، همانی نیست که هست!" کریستال، بعد از دیدارِ ناامیدکنندهاش با خورخه فرانسیسکو ایسیدورو لوئیس بورخس میگوید:"من از او انتظار برآورده کردن چیزی را داشتم که فقط از عهدهی داستانهایش برمیآید." حرف کریستال این است که "به جای دیدار با نویسندهها، در دنیای کلماتشان غرق شوید و لذت ببرید؛ چون آنها در دنیای واقعی شما را ناامید میکنند." او از ناباکف میگوید که به سه زبان مسلط است اما در جلسهای، برای حرف زدن درباره کتابی که نوشته، به پاسخهای آماده احتیاج داشته. کریستال میگوید ما همان موقعی که متن را نوشتهایم، حرفهایمان را زدهایم؛ و تمام! حتی میگوید انتظار نداشته باشید نویسنده آداب شهر را بداند و از ما میخواهد که خطاها و جفاهایش را ببخشیم! همهی اینها را نوشتم که بگویم، رضا امیرخانی، مثال نقضِ همه این حرفهای آقای کریستال است! این را همین دو سه روز قبل که آمده بود سمنان، توی همان نیمساعت اول، فهمیدم. اولینبار، "نشتِ نشا"ی امیرخانی را وقتی دانشجو بودم خواندم و بعد شدم خوانندهی پروپاقرصش. با لطافتِ ارمیا، کیف کردم، همراهِ سهرابِ "ناصر ارمنی" تشتکِ نوشابه جمع کردم، با حاجفتاحِ "منِ او" زندگی کردم، رفتم توی جلد خلبانِ "از به"، با چشمهای او داستانِ سیستان را دیدم، وسط ارشد فیزیک دوباره برگشتم به "نشتِ نشا" و به مسابقاتِ جهانی بیخدیواری فکر کردم، با "بیوتن" رنجِ انسانِ معلق میان سنت و مدرنیته را احساس کردم، با تصویر حاجعبدالله والی در سرلوحهها، اشک ریختم، در "نفحاتِ نفت" به کارخانههای خودروسازیِ فرانسه، سرک کشیدم، با "جانستان کابلستان" اندوهگین شدم، نمی از دریای مدارا را از "قیدار" شنیدم، با تصورِ شکنجهی مُهوعِ شهر وارونهی "رهش" -که از تنش میبریدند و به جانش میخوراندند- شهر را و انسان را، دقیقتر تماشا کردم، آخرسر هم با او رفتم به سرزمینِ بیرنگی و مرموزیِ "پیونگیانگ" و حالا بعد پانزدهشانزدهسال، خود آقای نویسنده را میدیدم. همان اول که حرفِ سفر لبنانم آمد وسط، چند تا سرفصل خوب پیشنهاد کرد که بخوانم. بعد حرفِ ساختن کلمات برای وضعیتهای جدید پیش آمد. مثلا گفت که صفتِ "غاصب" دیگر برای توصیف وضعیتِ جدید اسرائیل، جواب نمیدهد؛ رژیمی که چنددههزار نفر را کُشته، نباید پشتِ این واژهی نارسا، مخفی شود. یاد "بازشناختنِ غریبه"ی ایزابلا حماد افتادم که نوشته بود، کسی که واژهی نسلکُشی را ساخته، اصلِ اصلش این واژه را برای کوچاندنِ سرخپوستهای بومی امریکا به کار برده بود، نه کشتنشان، فقط کوچاندنشان! هنوز و ششسال بعدِ "نیمدانگ پیونگیانگ" استاد یوسفعلی میرشکاک و استاد ناصر فیض، توی سفرشان به سمنان، از رضا امیرخانی درباره کرهشمالی میپرسیدند و او هنوز با شگفتی از کرهشمالی میگفت. از این که آنها با وسواس تلاش میکنند آمارهای ناخوشایندشان -مثل آمار طلاق- را پنهان کنند، از این که زوجها وقتِ ازدواج میروند جلوی مجسمهی کیم ایل سونگ، پدربزرگِ کیم جونگ اون و سوگند یاد میکنند که زندگیشان را در مسیر اهدافِ جنابِ کیم تنظیم کنند، از این که چیزی به نام ادبیاتِ کرهشمالی، خیلی معنادار نیست، از این که مردمِ آنجا، آنقدر محصورند که اسمی را به عنوانِ برندهی کُرهای نوبل ادبیات بهشان قالب کردهاند که جستجوی نامش در اینترنت چیزی به دست نمیدهد، از این که یکی از مسئولین کرهشمالی، هفتهای یکبار و آن هم محدود، به اینترنت دسترسی داشته و الخ. ادامه دارد... محسن حسنزاده جمعه| ۷ شهریور ماه ۱۴۰۴ | مدرسه ملی روایت| سمنان @targap
رضا امیرخانی، جایی از حرفهاش گفت که از یکی از مسئولین پیونگیانگ پرسیده که توی مدارسِ کرهشمالی، چقدر چپدست وجود دارد؟ و آقای مسئول هم انگار که بخواهد جُرمی نابخشودنی را پنهان کند، گفته که "نه! نه آقا! ما اصلا در کرهشمالی چپدست نداریم؛ همه از دم راستدستاند!"
رضا امیرخانی میگفت و حرفهاش جایی از ذهنم حک میشد و همزمان به آرتور کریستال فکر میکردم. آن که حرف میزد، همانی نبود که مینویسد؛ رفتارش و گفتارش، جالبتر از نوشتههاش بود!دیدار ما با رضا امیرخانی بر خلاف دیدار آرتور با بورخس، ناامیدکننده نبود.شبِ برنامه، او یک اجرای TED داشت درباره تجربهی گذارش به نویسندگی و توی پاسخ به سوالها و حتی نقدهای گزنده، گشوده بود، دنبال توجیه نبود، پذیرنده بود و بر خلاف ناباکُف به پاسخهای آماده احتیاجی نداشت.به گمانم آرتور کریستال اشتباه فکر میکرد که نویسنده، همان وقتی که متن را نوشته، حرفهاش را زده و تمام. رضا امیرخانی، کلی حرفِ بین سطور داشت، کلی حرفِ بیرون از متن.مثالِ کریستال از آدابندانیِ نویسندهها، دقیقا درباره شهر بود و رضا امیرخانی دقیقا داشت درباره آدابِ شهر حرف میزد؛ شهرِ وارونه.
خلاصه که ما پایهایم آقای کریستال! بیایید مدرسهی روایتِ سمنان و سبب خیر شوید که آقارضا دوباره بیاید سمنان. بنشینید و گپی با نویسندهی ما بزنید؛ چای هم میهمانِ ما!
محسن حسنزادهجمعه| ۷ شهریور ماه ۱۴۰۴ | مدرسه ملی روایت| سمنان@targap
۱۸:۳۷
۱۴:۳۶
اگر مولوی و اروین یالوم، جایی از تاریخ با هم ملاقات میکردند، شاید "مدتی این مثنوی تاخیر شد/ مهلتی بایست تا خون شیر شد" در عبارتِ "به فروبستگی دچار بُدم" خلاصه میشد. ممکن است بگویید خب حافظ که با یالوم ملاقات نکرده، از "فروبستگیِ کارِ جهان" حرف زده. حتی ممکن است بگویید دارم چرت و پرت مینویسم که خب، درست میگویید.به هر حال، یکماهیست دچار فروبستگیام. دست و دلم به نوشتن نمیرفت، نمیرود. دو جین، کلیدواژه نوشتهام که روزِ مبادایی دربارهاش بنویسم: خودِ خودِ فروبستگی، گُندهگرایی، خوشسلیقگیِ عزیزی که رایحه حرم را برایم هدیه فرستاده بود، پنهانیِ دلانگیزِ پسِ پشت چیزها، خاطرههای ناتمام لبنان، لحظاتی نفس کشیدن در تخت فولاد و الخ.امروز که "خسوف در بیروت" به دستم رسید، گفتم دو کلام بنویسم، محضِ تارِعنکبوتزدایی.سال قبل، این روزها، تازه رفته بودیم لبنان. جایی اگر از شهادت سید میگفتیم، ممکن بود طرف یقهمان کند. دروغ چرا؛ این همه ناباوری، قدِ یک شمع تزیینی کوچک، تهِ دلمان را روشن میکرد: نکند جدیجدی راست میگویند و سید شهید نشده؟ولی خب، مثل همیشه، بازوهای حقیقت، ستبر است و زورش زیاد و سیلیاش سنگین. کمکم باور کردیم. خاصه وقتی که آن تابوتِ پرچمپیچ را وسط سیل جمعیت دیدیم.آن روز، درست خلاف جهت حرکت جمعیت، توی خیابانهای غمانگیزِ بیروت، قدم زدم و چندخطی از سفرِ تماشا را نوشتم که حالا، به لطف برادر عزیزم، آقامهدی قزلی، نشسته جایی از "خسوف در بیروت".همین.
محسن حسنزادهدوشنبه| ۱۴ مهر ماه ۱۴۰۴| سمنان@targap
۲۰:۲۵
خدایا یاریام کن آنچه را ساده است، پیچیده و آنچه را پیچیده است، ساده نبینم.
شنبه| ۱۰ آبان ماه ۱۴۰۴|@targap
شنبه| ۱۰ آبان ماه ۱۴۰۴|@targap
۱۵:۴۱
من، بعد مرگ ناگهانی، بعد مرگ خیلی ناگهانیِ اکبر، دیگر آن آدم سابق نشدم. داشت مثل همیشه بازی میکرد، کنار میز تلویزیون، که قلبش ایستاد. بدنش شده بود مثل یک تکه چوب خشک. آن همه شور، به طرفهالعینی تمام شد. چندبار قفسه سینهاش را فشار دادم اما افاقه نکرد.خودم با دست خودم خاکش کردم؛ تک و تنها، توی باغچهی کوچک جلوی خانه. بعد هم دور خاکش را با سنگهای کوچک زیبایی، نشانگذاری کردم.اولبار که دیدمش، راه گم کرده بود. نشسته بودیم توی هال و درِ خانه باز بود که یکهو سروکلهاش پیدا شد. آمد توی خانه، گیج شد و دوبار خودش را کوبید به شیشهی پاسیو که گرفتمش. قلبش تند میزد. نقشونگارِ روی بالهاش -با آن تمِ آبی فیروزهای- هوشرُبا بود. در واقع، اول عاشق بالهاش شدم. گذاشتیمش توی سبدِ بیسقف و رفتیم سراغ در و همسایه که: شما احیانا، مرغ عشق گم نکردهاید؟ کسی گردنش نگرفت. من چند سال بود که با جک و جانورها، قهر بودم؛ درست از وقتی که "قهوهای" چک و لگدیم کرد. خوش و خرم، کلاه زمستانیم را سر کرده بودم؛ از آن کلاههای کشی که نصف بدن را میپوشاند و فقط یک دریچه جلوی چشمها داشت. یک قابِ بیضی، توی طویله جلوی چشمهام بود. گوسفندها تازه از چرا آمده بودند. حرف توی دهانم بود که:"اِ اون قهوهایه چه نازه!" که دیدم قهوهای دارد عقبعقب میرود. دورخیز کرد و آمد سمتم. دو ثانیه اول فکر کردم از دیدنم ذوقزده شده ولی بعدش، صحنه، آهسته شد؛ قهوهای هی نزدیکتر شد و چند ثانیه بعد، ردم روی دیوار ماند. بعد تا آمدم بلند شوم، دوباره دورخیز کرد و ردم روی بشکهی آب ماند. با وساطت بزرگترها، بیخیالم شد و رفت که علف بخورد.هنوز هم اگر آن دیوار و آن بشکه وجود داشته باشند، احتمالا باید ردِ پنجسالگیم رویشان مانده باشد.خلاصه همانجا با جکوجانورها، قهر کردم تا سه چهار سال بعد، وقتی که آن مرغ عشق راه گم کرد. جدیجدی با آدم ارتباط برقرار میکرد. یک دل نه صد دل، عاشقش شدم. اسمش را گذاشتم اکبر. نمیدانم چرا. شاید چون نمیخواستم اسم لوس برایش بگذارم. آنقدر با هم عیاق شده بودیم که تا نمیآمدم نوک به ارزن نمیزد. من اولینبار، مفهوم "دلبستگی" را آنجا احساس کردم. اکبر که مُرد، من مثل رهروانِ آیین ذن، ناگهان روشن شدم. چینیِ مفهوم دلبستگی، توی ذهنم ترک خورد و بعد، با هربار از دست دادن، فاصلهام با دلبستگی، بیشتر شد.یا وقتی آن گربهی بیپناه کوچکِ لاجان را از گزند لاستیک ماشینهای عبوری نجات دادم و چند صباحی پیشمان ماند و بزرگ شد و البته زیبا شد؛ خیلی زیبا شد؛ و یکروز بیخبر رفت خانه همسایه و نه دلتنگ شد و نه غریبی کرد، لگدی خورد به چینیِ نازک مفهوم دلبستگیِ توی ذهنِ سیزدهسالگیم که سهمگینتر از ضربِ پیشانی قهوهای بود.داشتم فکر میکردم که اگر قرار بود، تبعید شوم به جزیرهای متروک، چیزِ خاصی نبود که اصرار داشته باشم بگذارم توی کولهام، چیزی که دلبستهاش باشم. همین!
پینوشت۱: نوشتن #شطحیات، محض خروج از فروبستگی ؛)پینوشت۲: عکس بیربط به متن:)
محسن حسنزادهسهشنبه| ۱۳ آبان ماه ۱۴۰۴| سمنان@targap
۱۷:۵۱
«روایت نویسی و هنر مصاحبه»جایی که کلمات، تاریخ میسازند.
با حضورمحسن حسنزادهنویسنده و پژوهشگر
۱۴:۱۶
-ما همه در حال "انجام وظیفه"ییم؛ یک انجام وظیفه مقدس تاریخی. باور نمیکنین؟-جک! تو بدجوری فکر میکنی.-آخه من یه فیلسوف امریکایی هستم. فیلسوف همیشه دنیا را یه جور دیگه میبینه؛ اما این که چه جوری میبینه مربوط به اینه که کجایی باشه؛ و من دو تا عیب دارم؛ هم فیلسوفم هم امریکایی.-جک! راستی تو از این که امریکایی هستی متاسفی؟-اوه نه... نه لیندا. من زشتترین زشتیها رو دوست دارم؛ اما ازشون دفاع نمیکنم. میدونی؟ ما امریکاییها آدمهای بدی نیستیم. فقط خیلی احساساتی هستیم. با قلبهای رقیق و آبکی. ما دلمون واسهی یه مورچه هم میسوزه. وقتی میبینیم نمیتونه یه ملخ زنده رو شیکار کنه. ما اونقد دلمون برا مورچهی بیچاره میسوزه که بلافاصله کار ملخ رو میسازیم... ما این خاصیت رو از پدربزرگهای انگلیسیمون به ارث بردهییم.
پ.ن ۱: برشی از کتاب "رونوشت، بدون اصل" نادر ابراهیمیپ.ن ۲: بعد خواندن این کتاب، خیلی دلم گرفت که ما عمدتا، "بیانیه"ها را جایگزینِ تولید ادبیاتی کردیم که اینطوری، مغزِ معیوب و ذهن مغشوش یک سرباز استعمارطلب را به سخره میگیرد و خوی وحشیگریش را نشانمان میدهد. کاش به ادبیات، برگردیم.
محسن حسنزادهجمعه| ۱۶ آبان ماه ۱۴۰۴| سمنان@targap
۱۲:۰۲
مراسم افتتاحیه چالش روایتنویسی «مسیــــــــــــر»
۱۵:۱۴
-شما او را نمیفهمیدید، و او را به دلیل آنکه نمیفهمیدید، به شنیعترین شکل ممکن کشتید. و این، اوج مصیبت انسان عصر ماست: له کردنِ آنهایی که نمیفهمیمشان: فهم خود را اوج فهم جهان دانستن. حس کنید! برف گرفته است. برف، سحرگاهان امروز برای وداع آمده است. آیا سهراب گفته است که برف، اشهدش را میگوید، سر گلدستهی کوه؟-نه. چیز دیگری گفته است.●●●-قانونِ کشتن، فرصت کشتن شما را از من گرفت.-حیف...حیف... میدانید؟ بیرحمی، نفرتانگیز است؛ اما بیرحمیِ متکی به اصول، صدهزار بار از آن هم نفرتانگیزتر است. قساوت، قانون نمیخواهد. شما تصور میکنید که اگر جنایت را بزک کنید، خوشگل میشود، و هرچیز که خوشگل باشد، دیگر جنایت نیست. اما این تصور، از تاریخ، بسیار بسیار دور است.
@targap
۱۴:۳۷
اولینبار توی فرودگاه شارجه دیدمش؛ وسط عذاب انتظار. باید پانزده ساعت تا پرواز بعدی، انتظار میکشیدیم. صندلیهای فرودگاه شارجه را طوری ساختهاند که نتوانی بخوابی؛ سفت، مسخره و غیرارگونومیک. هوا را آنقدری سرد نگه میدارند که پلکهات سهوا هم روی هم نرود و محض احتیاط، چند نفر هم مراقباند که تا پلکها بیشتر از پنجاه درصد بسته شد، مثل ملک عذاب، بیایند بالای سرت. به جز آن زن، که بدون لحظهای پلک زدن، روی آن صندلیها نشست و لبخند به لب، عین پانزده ساعت را بافتنی بافت، ما آدمهای معمولی، دو سه ساعتی تاب آوردیم و خسته شدیم. نشسته بودیم روی چند تا صندلی روبهروی هم و زمان را تلف میکردیم که کمتر دردمان بیاید. وسطِ همین اتلاف وقت بود که آمد پشت ردیف صندلیها و چندبار رژه رفت؛ انگار که میخواست از چیزی مطمئن شود. بعد هم با یک لهجهی آشنا گفت: شما ایرانی هستید؟این را گفت و خودش را چپاند توی جمعمان؛ و چند دقیقهی بعد، کولهی بزرگش را باز کرد و همهی خوراکیهاش را ریخت وسط داریه. تنوع خوراکیها آنقدری عجیب بود که بپرسم این همه خوراکی، چرا؟گفت قبل سفر، مادر فلان شهید، این آجیلها را به اصرار ریخت توی کولهام که:"روزیِ یکی میشه"روزی ما بود.تا صبح گپ زدیم؛ از هر دری؛ و تا صبح از آن کولهی جادویی، خوراکی خوردیم! جوری که انگار، توی فرودگاه شارجه، او، میزبان ماست.بعد که رسیدیم بیروت، من رفتم پی کارم و یکی دو روز بعد تشییع سید که رختم را کشیدم به مجمع امام خمینی، دوباره آنجا دیدمش. همسایه شدیم. کل ماه رمضان، سر سفرهی افطار، حواسش پی این بود که من، از گرسنگی تلف نشوم و بین دستهایی که میرود توی سفره و پر برمیگردد، من دستِ خالی نمانم؛ جوری حواسش بود که به شوخیِ بینمان تبدیل شده بود؛ جوری که انگار او، میزبان است.هفتهی پیش، پام که به شیراز رسید، زنگ زد و دقیقا سه دقیقهی بعدش، همدیگر را دیدیم. گفت که پوستر برنامه را دیده و حالا که اتفاقی شیراز است، عمدی شیراز میماند؛ تا ما هستیم. تمامِ فرصتِ وسیعِ پیش و پسِ جلسهها، میآمد دنبالمان که شیراز را نشانمان بدهد؛ همهی شیراز را. شب اول، کیلومترشمارِ ماشین را صفر کرد و وقتی داشتیم میرفتیم که بیهوش شویم، دویست کیلومتر، توی شهر، چرخیده بودیم و سرِ هر گذر و ساختمانی، قصهای درباره شیراز شنیده بودیم.دوباره او، میزبان شده بود؛ اینبار توی شهرِ خودش؛ یک مهربانیِ بیچشمداشت.دوست دارم اینطوری خیال کنم که آدمهای هر شهر -اگر پای رفتن داشته باشند- پسِ پشتِ بزرگِ شهرهایشان قدم برمیدارند. این را وقتی زیارتنامه شاهچراغ را میخواندم، خیال کردم:"السلام علیک...یا کریما فی ماله و ثروته"میزبانی، مهم است؛ چیزیست عمیقتر از راهنمایی. جایی از شیراز، به او گفتم که نبودی، ملاقاتمان با جناب شیراز، با فاصلهای تا این حد نزدیک، اتفاق نمیافتاد.ما از دریچهی چشمِ میزبان، شیدای شهر شدیم.بعد این ملاقاتِ نزدیک بود که به میزبان گفتم اگر طبیب مغز و اعصاب بودم، چند دقیقه قدم زدنِ شبانه در حافظیه و خواندن چند غزل از دریای غزلهای حافظ را تجویز میکردم؛ چشمپزشک بودم، تماشای ترکیب آن رنگهای روشنِ زنده در سعدیه را، برای خللِ سامعه، گوش سپردن به غوغای گنجشکها، دمِ غروبِ غریبِ نارنجستانِ قوام را، روانپزشک بودم، چرخیدنِ بیمقصد در گذرِ دلکشِ هفتپیچ را، متخصص ریه بودم، چند دقیقه نشستن و نفس کشیدن زیر سقفِ آینهی تابستاننشینِ حیرتانگیزِ خانهی زینتالملک را و اگر طبیب قلب بودم، دل سپردن به اذانِ صحنِ دلگشای شاهچراغ را.القصه؛ بعضی آدمها، فقط توی شهر خودشان، میزبان نیستند؛ ذاتا میزباناند؛ مثل همین رفیقِ نیریزیِ ما که جایی توی باغ عفیفآباد، داشت برایمان از اعتقادش به برکتِ میزبانی میگفت و هی، این شعرِ صائب، توی ذهنم، رهزنِ حرفهاش میشد:
رزقِ ما، آید به پای میهمان از خوانِ غیب/میزبانِ ماست هرکس میشود مهمانِ ما
پینوشت یک: چند خط بیسروته، همچنان برای رفع فروبستگی.پینوشت دو: تصویری از صبغهالله در مسجد زیبای نصیرالملک.
محسن حسنزادهدوشنبه| ۲۶ آبان ماه ۱۴۰۴| سمنان@targap
۱۸:۱۰
اصلاً از این مدلها نبود که بگویم از اول با بقیه فرق میکرد و چنین و چنان بود! نه! یکی بود مثل بقیه، در ساکتترین حالت ممکن و در مُردهترین حالت ممکن!چند جایش هم آسیب جدی دیده بود. با همین اوصاف، در صف انتظار بود که بخوریمش؛ چغندر را میگویم!دوستانش که یکییکی و به انحای گوناگون خورده شده بودند؛ این یکی هم لابد فکر میکرد عاقبتش به همانجا ختم شود؛ اما خب، سرنوشت چیز دیگری برایش نوشته بود!یک روز دیدم مادرم چغندر را در آب گذاشته. اوایل جدی نگرفتیم.کنار ما در آب بود؛ باز هم در ساکتترین حالت ممکن و ظاهرا در مردهترین حالت ممکن. اما روزی دیگر دیدم که چغندر قصه ما به آفتاب سلام میکند!اصلاً نفهمیدم کی جوانه زد، کی سبز شد، و کی بزرگ شد و ریشه دواند! شده بود مصداق «من خفته بدم به ناز در کتم عدم، لطف تو به دست خویش بیدارم کرد!»منِ ندید پدید که تابهحال ندیده بودم اینطور روییدنها را!هی رد میشدم و نگاهش میکردم و بیشتر تعجب میکردم! این موجود زنده همان موجود مرده چند روز قبلِ داخل یخچال است؟ این همه زندگی و سرسبزی را کجای این چغندر پنهان کرده بودند؟ کاش میدیدید که ریشههاش چطوری دلبری میکردند! از شما چه پنهان، یک دل نه صد دل عاشق این خواهرمان، چغندر شدهام! هی فکر میکنم به مُردگیاش و حیرت میکنم. اگر پایش را توی آب نمیگذاشت، الان همان چغندر مردهی قبل بود!از روزی که با این چغندر ملاقات کردم، اصلاً حس تازهای دارم! حالا ممکن است بخندید؛ اما ماجرا برای من همانقدر دور از ذهن است که یکروز صبح، وقتی دارید آماده میشوید تا بروید پی کارتان، میز کامپیوترتان هم بلند شود و لباس بپوشد و همراهتان بیاید! یا مثلا وقتی نشستهاید به فوتبال دیدن، مبل دستش را دراز کند و تخمه تعارف کند و بین دو نیمه، تحلیلکی هم ارائه دهد! خب این چغندر به اندازه همان میز و همین مبل، مرده بود.دارم فکر میکنم، هر چقدر هم که بمیریم، هر چقدر هم که چغندر باشیم، باز چیزی در درونمان زنده میماند! پاهایمان را که در آب بگذاریم، چغندروار جوانه میزنیم!حالا مصداق این آب میتواند هر چیزی باشد؛ خودتان میدانید. درست در نقطه ناامیدی مطلق، ممکن است مثل این چغندر زندگی جدیدی را آغاز کنید؛ درست وقتی که تار عنکبوت خمودی و رخوت و مردگی و خستگی، وجودتان را فراگرفته، ممکن است یک قوی سیاهِ نامنتظر، بیاید سراغتان.چغندر دیگر به چه زبانی بگوید بیا جوانه بزن؟ تازه چغندر ما شعر هم میگوید! دیروز میگفت اگر خواستی زندگینامهام را بنویسی، این شعر را هم بنویس:بیا جوانه بزن مثل این چغندرهابهار باش به پاییز سردِ آذرهاتیوبلس شدهای خلق، گاز اگر بدهیبه گوشهای منشین مثل چرخپنچرها!گهی ستبر نما ریشهها شبیه درختگهی بزن پر و بالی، رها چو کفترهاتو سهرهای و چکاوک، هزاره و سارنگمباد گوش سپردن به سِحر عرعرها!
همین!
محسن حسنزادهسهشنبه| ۴ آذر ماه ۱۴۰۴| سمنان#شطحیات@targap
۱۹:۱۰
چند هفتهای میشد که تلفنی با هم حرف میزدیم؛ شاید هفتهای پنجششبار. یکطوری شده بود که اگر یکی دو روز میگذشت و زنگ نمیزد، دلشوره میگرفتم! یکروز وسط حرفها پرسید:"ما همدیگه رو دیدیم؟!" پردازش مغزم چند ثانیهای متوقف شد. خب معلوم است که ندیدهایم!-نه متاسفانه!نه را که شنید گفت خب، یا من میآیم سمنان یا تو بیا تهران؛ اینطوری ندیده که نمیشود. اما خب، دیدار به این سادگیها نبود. علیالحساب، تلفنی ادامه دادیم.حتی حرفهای عادیاش را ضبط میکردم. البته حرف عادی نمیزد که!میگفتند آدم سرسختی است؛ میگفتند گفتگو نمیکند اما توی همان تماس اول، وقتی پرسیدم کی زنگ بزنم که بیشتر حرف بزنیم، گفت که نقد را بچسب؛ همین الان!ذهنیتی از چهرهاش نداشتم. عکسهای اینترنتیش قدیمی بودند و خب من کنجکاو بودم که صاحبِ صدایی را که مدتیست دلدادهی حرفهاش شده بودم از نزدیک ببینم؛ تا این که خواهش کردیم بنشیند جلوی دوربین.روز موعود، قرارمان توی مسجد جامع دامغان بود. درِ پشتیِ مسجد که خادم بسته بودش را میزد. قفل بود. دو لنگهی درِ قدیمی اندازهی دو سه سانتیمتر از هم باز میشد. از لای در نگاهش کردم! او هم من را! و از لابلای در چوبی تاریخی به هم سلام کردیم.وقتی آمد تو، حالم گرفته شد. نمیتوانست درست راه برود. دستهاش میلرزید و چشمهاش خوب نمیدید.دستش را گرفتم که از پلههای مسجد ببرمش بالا:"میتونید بیایید بالا؟"-تو که دستمُ بگیری، همهجا میتونم برم!آخوند مگر اینطوری دلبری میکند؟چند هفته بعد که آمد توی اتاق کارم، چند ثانیه تنهاش گذاشتم که برایش چای بیاورم. وقتی برگشتم دیدم اتاق تاریک است. خجالت کشیدم:"یادم رفته بود لامپُ براتون روشن کنم؟"-نه! خودم خاموشش کردم!و وقتی دید نمیفهمم چه میگوید، با دست باریکهی نور آفتابی که از سقف آمده بود توی اتاق را نشانم داد و گفت که:"به احترامِ آفتاب!"بعدِ آن احترام به آفتاب، به یک هفته نکشید که رفتم خانهاش. قرار بود دو دقیقه دم در همدیگر را ببینیم اما روز رفتیم و آفتاب داشت میرفت که از خانهاش زدیم بیرون.چند روز بعد، با هم سرِ یک ویژهنامه درباره سیدحسن شاهچراغی، گپ زدیم و طولی نکشید که خاطرههای جذابِ سیاسیش از سیدحسن را چیدیم توی قابِ یک روزنامهی قدیمی.●●●همه اینها، همین چند روز قبل که دیدم همکارم توی یک تاریکیِ نسبی نشسته، یادم آمد. پرسیدم چرا توی تاریکی؟ گفت هنوز گرفتارِ چیزی هستم که یکی دو سال قبل، تعریف کردی؛ احترام به آفتاب.●●●چطوری دلم برایتان تنگ نشود؟ شما چقدر شبیه بعضی از هملباسهایتان نیستید!خلاصه که خیلی دلم برایتان تنگ شده آقای معلی؛ جنابِ حجتِ اسلام. تنتان سلامت.و"من که دربندم کجا، میدان آزادی کجا؟/کاش راه خانهات اینقدر طولانی نبود"
پ.ن: این فیلم، حاصل همان گفتگو در مسجد جامع دامغان است
محسن حسنزادهپنجشنبه| ۶ آذر ماه ۱۴۰۴| سمنان@targap
۲۰:۱۸
خواهرِ محمدابراهیم میگفت اِبی که نوجوان بود، هروقت با فامیل به دریا میرفتیم، با بچههای فامیل، مسابقه میداد که چه کسی میتواند بیشتر زیر آب بماند. اِبی برنده شد. حالا چهل و پنج سال است که خلیجفارس، محمدابراهیم را در آغوش گرفته است.
"ناوی از موج نمیترسد؛ ناوی از مرگ نمیترسد..."
پ.ن: هفتم آذر، سالروز شهادت "محمدابراهیم همتی"، فرمانده ناوچه پیکان است
محسن حسنزادهجمعه| ۷ آذر ماه ۱۴۰۴| سمنان@targap
۱۶:۴۰