۳۰ آبان
#لبنانبیروت، ایستاده در غبار - ۴۱بخش دوم
تمام شیشههای خانه فروریخته بود. توی پاگرد یک تلویزیونِ بزرگِ نمیدانم چند اینچ و کمی خرت و پرت دیگر را گذاشته بودند. برداشتیمشان و بردیم توی ماشین.دکتر به زن و بچهاش گفت که خودشان بروند خانه.من و دکتر با هم رفتیم یکی دو تا خیابان آنطرفتر. دو ساختمانِ کنار هم را زده بودند؛ یک ویرانیِ بزرگ. مطب دکتر درست روبروی این ویرانی بود. چند نفر از بچههای حزبالله جلوی در ایستاده بودند. دکتر را میشناختند. یک حال و احوال جنگی کردند. دکتر گفت تو برو بنشین توی ماشین. گفتم همراهتان میآیم. گفت بگو اشهد انلاالهالاالله. نمیترسی؟ برای این که خوشش بیاد، گفتم الناس نیام و اذا ماتوا انتبهوا...لبخند پت و پهن و زیبایی نشست روی صورت دکتر: بجنب بریم. صدای پهپاد بالای سرمان میآمد. یکی از بچههای حزبالله که روی موتورش نشسته بود، با دست به ساعتش اشاره کرد و گفت که عجله کنید؛ دو دقیقهای برگردید.درِ ورودی آپارتمان باز بود. موج انفجارِ دو تا ساختمان روبرویی، به ساختمانِ مطب هم حسابی آسیب زده بود. توی راهپلهها جای پا گذاشتن نبود بس که شیشه ریخته بود. توی پاگرد دکتر لحظهای تامل کرد، زیر لب چیزی گفت که نشنیدم و پلهها را دو تا یکی رفت بالا. پشت سرِ دکتر میرفتم. صدای ذکر گفتنش را میشنیدم. حس عجیبی بود. احساس میکردم که با هر پلهای که بالا میرود، با هر ذکری که میگوید، روحش هم میرود بالاتر؛ اقرَأ وارقَ...مطب دکتر، واحد آخر آپارتمان بود. درِ مطب را بعد یک ماه باز کرد. چشمش که افتاد به خرابیها، گفت الحمدلله. اتاق اول، اتاق دوم، اتاق سوم... تمام اتاقها پر از شیشه بود و موج انفجار همهچیز را جابجا کرده بود. رفتیم اتاق آخر.
ادامه دارد...
محسن حسنزاده |یکشنبه | ۱۳ آبان ۱۴۰۳ | #لبنان #بیروت ــــــــــــــــــــــــــــــ@targap@ravina_ir
تمام شیشههای خانه فروریخته بود. توی پاگرد یک تلویزیونِ بزرگِ نمیدانم چند اینچ و کمی خرت و پرت دیگر را گذاشته بودند. برداشتیمشان و بردیم توی ماشین.دکتر به زن و بچهاش گفت که خودشان بروند خانه.من و دکتر با هم رفتیم یکی دو تا خیابان آنطرفتر. دو ساختمانِ کنار هم را زده بودند؛ یک ویرانیِ بزرگ. مطب دکتر درست روبروی این ویرانی بود. چند نفر از بچههای حزبالله جلوی در ایستاده بودند. دکتر را میشناختند. یک حال و احوال جنگی کردند. دکتر گفت تو برو بنشین توی ماشین. گفتم همراهتان میآیم. گفت بگو اشهد انلاالهالاالله. نمیترسی؟ برای این که خوشش بیاد، گفتم الناس نیام و اذا ماتوا انتبهوا...لبخند پت و پهن و زیبایی نشست روی صورت دکتر: بجنب بریم. صدای پهپاد بالای سرمان میآمد. یکی از بچههای حزبالله که روی موتورش نشسته بود، با دست به ساعتش اشاره کرد و گفت که عجله کنید؛ دو دقیقهای برگردید.درِ ورودی آپارتمان باز بود. موج انفجارِ دو تا ساختمان روبرویی، به ساختمانِ مطب هم حسابی آسیب زده بود. توی راهپلهها جای پا گذاشتن نبود بس که شیشه ریخته بود. توی پاگرد دکتر لحظهای تامل کرد، زیر لب چیزی گفت که نشنیدم و پلهها را دو تا یکی رفت بالا. پشت سرِ دکتر میرفتم. صدای ذکر گفتنش را میشنیدم. حس عجیبی بود. احساس میکردم که با هر پلهای که بالا میرود، با هر ذکری که میگوید، روحش هم میرود بالاتر؛ اقرَأ وارقَ...مطب دکتر، واحد آخر آپارتمان بود. درِ مطب را بعد یک ماه باز کرد. چشمش که افتاد به خرابیها، گفت الحمدلله. اتاق اول، اتاق دوم، اتاق سوم... تمام اتاقها پر از شیشه بود و موج انفجار همهچیز را جابجا کرده بود. رفتیم اتاق آخر.
ادامه دارد...
محسن حسنزاده |یکشنبه | ۱۳ آبان ۱۴۰۳ | #لبنان #بیروت ــــــــــــــــــــــــــــــ@targap@ravina_ir
۸:۱۱
#لبنانبیروت، ایستاده در غبار - ۴۱بخش سوم
دفتر دکتر، تقریبا سالم مانده بود. دکتر از توی کمد، یک پلاستیک بزرگ دارو برداشت؛ بعد چند تا کتابِ کت و کلفتِ پزشکی و مدرک پزشکیش را. از فرصت استفاده کردم و چند تا عکس از مطب دکتر گرفتم. وسیلهها را برداشتیم و رفتیم پایین. چپاندیمشان توی صندوق عقب و رفتیم سمت خانهی دکتر.دکترهادی میگفت مجبور است ماشینش را و خانهاش را هرازچندگاهی عوض کند. الان هم داشتیم میرفتیم خانهای که از قبل مال دکتر بوده اما مدتها بیسکنه مانده بود و حالا بعدِ جنگ، دکتر خانوادهاش را برده آنجا.رفتم خانهی دکتر که پدرش را ببینم.پدرِ دکتر -شیخ کاظم یاسین- روی یکی از مبلها نشسته بود و تا مرا دید به فارسی گفت خوش آمدید. همسرِ پیرمرد هم آمد نشست کنارش؛ گفت که اگر آرام فارسی حرف بزنی، حاجآقا میفهمد؛ آخر چند سال ایران زندگی کردیم.تا دکتر برود دستهاش را بشوید و برگردد، سر صحبت را با شیخ باز کردم. شیخ، دوست شهید چمران بوده و پدرش، رفیقِ امام موسی. امام موسی، پیشنویس قانون مجلس اعلای شیعی را توی خانهی آنها و با کمک پدرش نوشته. شیخ، اصالتا نظامی است اما صدای انقلاب امام که به گوشش میرسد، تفنگش را میگذارد زمین و میرود قم که زیر سایهی امام، طلبگی بخواند. قبلا نوشتم که سیدحسن و شیخنبیل و سیدهاشم صفیالدین، آنجا توی قم زیاد میآمدند خانهشان. شیخ ده سالی توی قم زندگی میکند. یک مدرسه علمیه هم برای لبنانیها توی قم تاسیس میکند، یکبار با امام توی دیدار عمومی و یکبار هم با رهبری خصوصی ملاقات میکند و برمیگردد لبنان.ناهار میخوریم و ضبط صوتم را روشن میکنم که با شیخ گپ بزنیم.
محسن حسنزادهیکشنبه | ۱۳ آبان ۱۴۰۳ | #لبنان #بیروت ــــــــــــــــــــــــــــــ@targap@ravina_ir
دفتر دکتر، تقریبا سالم مانده بود. دکتر از توی کمد، یک پلاستیک بزرگ دارو برداشت؛ بعد چند تا کتابِ کت و کلفتِ پزشکی و مدرک پزشکیش را. از فرصت استفاده کردم و چند تا عکس از مطب دکتر گرفتم. وسیلهها را برداشتیم و رفتیم پایین. چپاندیمشان توی صندوق عقب و رفتیم سمت خانهی دکتر.دکترهادی میگفت مجبور است ماشینش را و خانهاش را هرازچندگاهی عوض کند. الان هم داشتیم میرفتیم خانهای که از قبل مال دکتر بوده اما مدتها بیسکنه مانده بود و حالا بعدِ جنگ، دکتر خانوادهاش را برده آنجا.رفتم خانهی دکتر که پدرش را ببینم.پدرِ دکتر -شیخ کاظم یاسین- روی یکی از مبلها نشسته بود و تا مرا دید به فارسی گفت خوش آمدید. همسرِ پیرمرد هم آمد نشست کنارش؛ گفت که اگر آرام فارسی حرف بزنی، حاجآقا میفهمد؛ آخر چند سال ایران زندگی کردیم.تا دکتر برود دستهاش را بشوید و برگردد، سر صحبت را با شیخ باز کردم. شیخ، دوست شهید چمران بوده و پدرش، رفیقِ امام موسی. امام موسی، پیشنویس قانون مجلس اعلای شیعی را توی خانهی آنها و با کمک پدرش نوشته. شیخ، اصالتا نظامی است اما صدای انقلاب امام که به گوشش میرسد، تفنگش را میگذارد زمین و میرود قم که زیر سایهی امام، طلبگی بخواند. قبلا نوشتم که سیدحسن و شیخنبیل و سیدهاشم صفیالدین، آنجا توی قم زیاد میآمدند خانهشان. شیخ ده سالی توی قم زندگی میکند. یک مدرسه علمیه هم برای لبنانیها توی قم تاسیس میکند، یکبار با امام توی دیدار عمومی و یکبار هم با رهبری خصوصی ملاقات میکند و برمیگردد لبنان.ناهار میخوریم و ضبط صوتم را روشن میکنم که با شیخ گپ بزنیم.
محسن حسنزادهیکشنبه | ۱۳ آبان ۱۴۰۳ | #لبنان #بیروت ــــــــــــــــــــــــــــــ@targap@ravina_ir
۹:۲۳
#لبنانبیروت، ایستاده در غبار - ۴۲بخش اول
من چند ماه دیگر، ۷۵ ساله میشوم. بچهی روستای عباسیهی صورم. پدرم -شیخ خلیل یاسین- درسخواندهی نجف بود. پای درس علامهی نائینی و میرزاابوالحسن اصفهانی نشسته بود. سال ۱۹۴۷ پسر بزرگ شیخ خلیل -برادرم- به سل مبتلا شد و همین باعث شد رختشان را از نجف بکشند به لبنان. طبیبان گفتند علاجش، هوای لبنان است. توی کوه و کمرِ لبنان، منطقه "بِهَنِّس" را نشان کرده بودند و مبتلایان سل را میبردند آنجا که نفس بکشند.القصه، شیخ خلیل، ۱۹۵۸، حاکمِ شرع بعلبک شد. پدرم که حاکم شرع شد، با فقر خداحافظی کردیم و آمدیم ساکن بیروت شدیم. در واقع، زندگیمان ۶۴ سال پیش، در سال ۱۹۶۰، در بیروت آغاز شد. پدرم شیخخلیل، انقلابی بود؛ آدم مخلصی بود؛ ۱۹۶۶ برای نهضت فلسطین پول جمع میکرد.من یادم میآید که وقتی جمال عبدالناصر مُرد پدرم گریه کرد؛ این خلافِ حال و هوای درسخواندههای نجف بود.کلی نوشته و کتاب از پدرم به جا مانده؛ یکیش "امام علی(ع)، رسالت و عدالت". وسط درس و بحث علمی، ارتقاء پیدا کرد و دست راست دادستان بیروت شد؛ ارتباطات سیاسیاش هم خوب بود.فئودالها و اربابها آن روزها بر لبنان حاکم بودند؛ دستنشاندههای عثمانیها و بعدها دستنشاندههای فرانسویها و مارونیها. شیعه بودند اما دستنشانده؛ امثال کاملالاسعد، کاظم خلیل و الخ.یکجورهایی رهبری شیعهی لبنان دست این فئودالها بود. آبِ پدرم با فئودالها توی یک جوی نمیرفت و بهاش را هم پرداخت. به پر و پای فئودالها میپیچید، فالانژها هم برادرم را کشتند؛ توی جنگهای داخلی مفقودالاثر شد. کاملاسعد حاضر نشد که برای تعیین سرنوشت برادرم، به امین جُمیل رو بزند.
ادامه دارد...
محسن حسنزاده |دوشنبه | ۱۴ آبان ۱۴۰۳ | #لبنان #بیروت ــــــــــــــــــــــــــــــ@targap@ravina_ir
من چند ماه دیگر، ۷۵ ساله میشوم. بچهی روستای عباسیهی صورم. پدرم -شیخ خلیل یاسین- درسخواندهی نجف بود. پای درس علامهی نائینی و میرزاابوالحسن اصفهانی نشسته بود. سال ۱۹۴۷ پسر بزرگ شیخ خلیل -برادرم- به سل مبتلا شد و همین باعث شد رختشان را از نجف بکشند به لبنان. طبیبان گفتند علاجش، هوای لبنان است. توی کوه و کمرِ لبنان، منطقه "بِهَنِّس" را نشان کرده بودند و مبتلایان سل را میبردند آنجا که نفس بکشند.القصه، شیخ خلیل، ۱۹۵۸، حاکمِ شرع بعلبک شد. پدرم که حاکم شرع شد، با فقر خداحافظی کردیم و آمدیم ساکن بیروت شدیم. در واقع، زندگیمان ۶۴ سال پیش، در سال ۱۹۶۰، در بیروت آغاز شد. پدرم شیخخلیل، انقلابی بود؛ آدم مخلصی بود؛ ۱۹۶۶ برای نهضت فلسطین پول جمع میکرد.من یادم میآید که وقتی جمال عبدالناصر مُرد پدرم گریه کرد؛ این خلافِ حال و هوای درسخواندههای نجف بود.کلی نوشته و کتاب از پدرم به جا مانده؛ یکیش "امام علی(ع)، رسالت و عدالت". وسط درس و بحث علمی، ارتقاء پیدا کرد و دست راست دادستان بیروت شد؛ ارتباطات سیاسیاش هم خوب بود.فئودالها و اربابها آن روزها بر لبنان حاکم بودند؛ دستنشاندههای عثمانیها و بعدها دستنشاندههای فرانسویها و مارونیها. شیعه بودند اما دستنشانده؛ امثال کاملالاسعد، کاظم خلیل و الخ.یکجورهایی رهبری شیعهی لبنان دست این فئودالها بود. آبِ پدرم با فئودالها توی یک جوی نمیرفت و بهاش را هم پرداخت. به پر و پای فئودالها میپیچید، فالانژها هم برادرم را کشتند؛ توی جنگهای داخلی مفقودالاثر شد. کاملاسعد حاضر نشد که برای تعیین سرنوشت برادرم، به امین جُمیل رو بزند.
ادامه دارد...
محسن حسنزاده |دوشنبه | ۱۴ آبان ۱۴۰۳ | #لبنان #بیروت ــــــــــــــــــــــــــــــ@targap@ravina_ir
۱۶:۱۰
#لبنانبیروت، ایستاده در غبار - ۴۲بخش دوم
پدرم، آزاده بود و بهای آزادگیش را پرداخت. ۱۹۷۸، خانهاش را آتش زدند.سر کاملاسعد با اسرائیلیها، توی یک آخور بود. خانوادهی اسعد حتی خیلی از زمینهای جنوب لبنان را فروختند به اسرائیلیها. بگذریم...وقتی سیدموسی صدر، آمد لبنان، پدرم شیخخلیل از معدود کسانی بود که به سید ملحق شد؛ نه که فقط ملحق شود، اصلا از سید استقبال کرد. اولینبار سیدموسی را توی خانهمان دیدم. بچه بودم. قد و قامت امام موسی، توجهم را جلب کرد؛ خوشم میآمد از قدبلندیش. بس که بلند بود، روی کاناپهی توی هالِ خانهمان که میخوابید، نصف پاهاش از چارچوب کاناپه میزد بیرون. سیدموسی هرروز و هرشب خانهی ما بود. توی خانهی ما، فکر تاسیس مجلس اعلای شیعه را پرورش داد و با پدرم تا نیمههای شب مینشستند و قانون مجلس اعلا را مینوشتند.من برایشان چای و غذا میبردم. یک شب، پدرم و سیدموسی، تا دیروقت نشستند پای قانوننویسی؛ شام یادشان رفت. آخر شب، مرا فرستادند دنبال شام. فقط مغازهی یک ارمنی باز بود. ازش خیار و پنیر و نان خریدم. از سر گرسنگی، همین غذای ساده را با شوق خوردند.پدرم، بهترین رفیقِ سیدموسی بود تا وقتی شیخ قبلان را مفتی لبنان کرد. پدرم میگفت شیخ قبلان، بیسواد است. میگفت سیدموسی مجلس را میخواست برای آقاییِ شیعه؛ برای نفی قدرت فئودالها؛ ما سرِ این، با هم تفاهم کرده بودیم اما نصبِ شیخقبلان خلاف این تفاهم بود؛ بازیِ سیاسی بود!پدرم میگفت سیدموسی میخواست مشایخی که با فئودالها در ارتباط بودند را با منصب دادن، جذب کند اما نه دیگر در حد شیخقبلان! شیخ قبلان حتی نمیتوانست مکاسب درس بدهد!سر همین پدرم با سیدموسی قهر کرد و پاش را توی مجلس نمیگذاشت.
ادامه دارد...
محسن حسنزاده |دوشنبه | ۱۴ آبان ۱۴۰۳ | #لبنان #بیروت ــــــــــــــــــــــــــــــ@targap@ravina_ir
پدرم، آزاده بود و بهای آزادگیش را پرداخت. ۱۹۷۸، خانهاش را آتش زدند.سر کاملاسعد با اسرائیلیها، توی یک آخور بود. خانوادهی اسعد حتی خیلی از زمینهای جنوب لبنان را فروختند به اسرائیلیها. بگذریم...وقتی سیدموسی صدر، آمد لبنان، پدرم شیخخلیل از معدود کسانی بود که به سید ملحق شد؛ نه که فقط ملحق شود، اصلا از سید استقبال کرد. اولینبار سیدموسی را توی خانهمان دیدم. بچه بودم. قد و قامت امام موسی، توجهم را جلب کرد؛ خوشم میآمد از قدبلندیش. بس که بلند بود، روی کاناپهی توی هالِ خانهمان که میخوابید، نصف پاهاش از چارچوب کاناپه میزد بیرون. سیدموسی هرروز و هرشب خانهی ما بود. توی خانهی ما، فکر تاسیس مجلس اعلای شیعه را پرورش داد و با پدرم تا نیمههای شب مینشستند و قانون مجلس اعلا را مینوشتند.من برایشان چای و غذا میبردم. یک شب، پدرم و سیدموسی، تا دیروقت نشستند پای قانوننویسی؛ شام یادشان رفت. آخر شب، مرا فرستادند دنبال شام. فقط مغازهی یک ارمنی باز بود. ازش خیار و پنیر و نان خریدم. از سر گرسنگی، همین غذای ساده را با شوق خوردند.پدرم، بهترین رفیقِ سیدموسی بود تا وقتی شیخ قبلان را مفتی لبنان کرد. پدرم میگفت شیخ قبلان، بیسواد است. میگفت سیدموسی مجلس را میخواست برای آقاییِ شیعه؛ برای نفی قدرت فئودالها؛ ما سرِ این، با هم تفاهم کرده بودیم اما نصبِ شیخقبلان خلاف این تفاهم بود؛ بازیِ سیاسی بود!پدرم میگفت سیدموسی میخواست مشایخی که با فئودالها در ارتباط بودند را با منصب دادن، جذب کند اما نه دیگر در حد شیخقبلان! شیخ قبلان حتی نمیتوانست مکاسب درس بدهد!سر همین پدرم با سیدموسی قهر کرد و پاش را توی مجلس نمیگذاشت.
ادامه دارد...
محسن حسنزاده |دوشنبه | ۱۴ آبان ۱۴۰۳ | #لبنان #بیروت ــــــــــــــــــــــــــــــ@targap@ravina_ir
۱۶:۵۶
#لبنانبیروت، ایستاده در غبار - ۴۲بخش سوم
من آخرینبار امام موسی را وقتِ جنگهای داخلی لبنان دیدم. من درباره امام موسی چطور فکر میکنم؟ امام موسی، مظلومیتِ شیعهی لبنان را گذاشت توی ویترین؛ آشکار کرد. تلاش کرد که حقوق شیعه استیفا شود اما خب، نتوانست. چرا؟ چون ترکیب حکومت طوری بود که نتواند. ما الان هم قدرتی در دولت لبنان نداریم. شیعه در لبنان به مسئولیت هم برسد، به او قدرت اجرایی نمیدهند. سیدموسی مخلص و فداکار بود؛ شانش پیش ما محفوظ است؛ مثل شهدا دوستش داریم، عاشقش هستیم اما میراث سیدموسی چه شد؟ نبیه بری!بعد سیدموسی، نایبش، شیخ محمدمهدی شمسالدین بر جا بود و تا مدتها با مقاومت زاویه داشت و حتی گاهی با مقاومت دشمنی میکرد.اما بگذار بگویم که سیدموسی، بهترین کارش این بود که جامعهی شیعی را برای در آغوش کشیدنِ اندیشهی امام خمینی، آماده کرد؛ شیعیان لبنان، صدریون نیستند، خمینیوناند!در قیاس با ماجرای ملیمذهبیهای ایران، خط صدری، یکجورهایی ملیمذهبی بود و خط امام، مذهبی. و سرِ همین، شیعهی لبنان به امام گرایش پیدا کرد.آفتابِ امام همه نورهای دیگر را در نظر ما کمفروغ کرد.سیدحسن هم که آمد، سیدموسی را ریبرندینگ کرد! من اینطوری میفهمم که اگر سیدموسی میماند، شیعهی خالص را میبرد تا دریای اندیشهی امام و مابقی شیعیان، ملیگرا میشدند؛ الله اعلم! بگذریم...القصه؛ پدرم بعدِ مفقود شدن سیدموسی، عجیب متاثر شد؛ با این که از سیاست کناره گرفته بود. خب، فراتر از عالم سیاست، با هم دوست بودند.
محسن حسنزاده |دوشنبه | ۱۴ آبان ۱۴۰۳ | #لبنان #بیروت ــــــــــــــــــــــــــــــ@targap@ravina_ir
من آخرینبار امام موسی را وقتِ جنگهای داخلی لبنان دیدم. من درباره امام موسی چطور فکر میکنم؟ امام موسی، مظلومیتِ شیعهی لبنان را گذاشت توی ویترین؛ آشکار کرد. تلاش کرد که حقوق شیعه استیفا شود اما خب، نتوانست. چرا؟ چون ترکیب حکومت طوری بود که نتواند. ما الان هم قدرتی در دولت لبنان نداریم. شیعه در لبنان به مسئولیت هم برسد، به او قدرت اجرایی نمیدهند. سیدموسی مخلص و فداکار بود؛ شانش پیش ما محفوظ است؛ مثل شهدا دوستش داریم، عاشقش هستیم اما میراث سیدموسی چه شد؟ نبیه بری!بعد سیدموسی، نایبش، شیخ محمدمهدی شمسالدین بر جا بود و تا مدتها با مقاومت زاویه داشت و حتی گاهی با مقاومت دشمنی میکرد.اما بگذار بگویم که سیدموسی، بهترین کارش این بود که جامعهی شیعی را برای در آغوش کشیدنِ اندیشهی امام خمینی، آماده کرد؛ شیعیان لبنان، صدریون نیستند، خمینیوناند!در قیاس با ماجرای ملیمذهبیهای ایران، خط صدری، یکجورهایی ملیمذهبی بود و خط امام، مذهبی. و سرِ همین، شیعهی لبنان به امام گرایش پیدا کرد.آفتابِ امام همه نورهای دیگر را در نظر ما کمفروغ کرد.سیدحسن هم که آمد، سیدموسی را ریبرندینگ کرد! من اینطوری میفهمم که اگر سیدموسی میماند، شیعهی خالص را میبرد تا دریای اندیشهی امام و مابقی شیعیان، ملیگرا میشدند؛ الله اعلم! بگذریم...القصه؛ پدرم بعدِ مفقود شدن سیدموسی، عجیب متاثر شد؛ با این که از سیاست کناره گرفته بود. خب، فراتر از عالم سیاست، با هم دوست بودند.
محسن حسنزاده |دوشنبه | ۱۴ آبان ۱۴۰۳ | #لبنان #بیروت ــــــــــــــــــــــــــــــ@targap@ravina_ir
۱۸:۴۱
۱ آذر
۵:۲۴
۷:۳۸
#لبنانبیروت، ایستاده در غبار - ۴۳سقوطِ هرمبخش دوم
گردانهایی توی فتح بودند که عجیب تحت تاثیر کمونیسم بودند. حتی چندباری هجوم برده بودند به روستاهایی که حرکت امل آنجا نفوذ داشت؛ مثل انصار و خرایب. ما اما توی فتح، ضد تئوریهای کمونیستها بودیم و مجبور شدیم که برویم این روستاها و از امل، در برابر کمونیستها دفاع کنیم. فتح با حضور ماها رسما دچار انشقاق شده بود؛ یک گروه از فتح داشتند به این روستاها حمله میکردند و یک گروه دیگر -ماها- داشتیم مانع فتح میشدیم!توی همین دفاعها بود که بین من و مصطفی، رفاقتی ایجاد شد؛ در واقع ما از مصطفی و بچههای مصطفی و دار و دستهاش حمایت میکردیم و هوایشان را داشتیم.اولینبار توی عباسیه درست و حسابی دیدمش؛ وسط خیابان. توی عباسیه مرا دید؛ یادش آمد که لب مرز، توی تلمسعود و ربعثلاثین با هم علیه اسرائیل میجنگیدیم. حالا همانجا توی خیابان، از من خواست که به نیروهای جوان روستای معرکه آموزش نظامی بدهم. مصطفی، آدمحسابی بود. دوستش داشتم. همخط بودیم.وسط این نظامیگریها، دانشگاه هم میرفتم. توی بیروت ادبیات عرب میخواندم.من همهچیز را زیر سر آمریکا میدیدم؛ امالمصائب. فکرم این بود که کلید حل مشکلات عالم، توی درگیری با آمریکاست.۱۹۷۸ نمیدانم توی کدام شبکه، امام خمینی را دیدم؛ قبل انقلاب. کلماتش را که شنیدم قلبم گفت این مرد، چقدر شبیه علیبنابیطالب حرف میزند. دیدم که دارد مسائل را اینطوری تحلیل میکند که تهش توپ میافتد توی زمین آمریکا. یک دل نه صد دل عاشق امام شدم.پرچم امام که رفت بالا یکباره، تمام گذشتهام را گذاشتم کنار. همه تفکر ملیگراییام، دودِ هوا شد. خلاص شدم، رها شدم. سلاحم را گذاشتم پیش فتح و رفتم ایران. قبل رفتن به پدرم گفتم یادت هست دوست داشتی درسِ حوزه بخوانم؟ قبول! میخوانم.
ادامه دارد...
محسن حسنزاده | سهشنبه | ۱۵ آبان ۱۴۰۳ | #لبنان #بیروت ــــــــــــــــــــــــــــــ@targap@ravina_ir
گردانهایی توی فتح بودند که عجیب تحت تاثیر کمونیسم بودند. حتی چندباری هجوم برده بودند به روستاهایی که حرکت امل آنجا نفوذ داشت؛ مثل انصار و خرایب. ما اما توی فتح، ضد تئوریهای کمونیستها بودیم و مجبور شدیم که برویم این روستاها و از امل، در برابر کمونیستها دفاع کنیم. فتح با حضور ماها رسما دچار انشقاق شده بود؛ یک گروه از فتح داشتند به این روستاها حمله میکردند و یک گروه دیگر -ماها- داشتیم مانع فتح میشدیم!توی همین دفاعها بود که بین من و مصطفی، رفاقتی ایجاد شد؛ در واقع ما از مصطفی و بچههای مصطفی و دار و دستهاش حمایت میکردیم و هوایشان را داشتیم.اولینبار توی عباسیه درست و حسابی دیدمش؛ وسط خیابان. توی عباسیه مرا دید؛ یادش آمد که لب مرز، توی تلمسعود و ربعثلاثین با هم علیه اسرائیل میجنگیدیم. حالا همانجا توی خیابان، از من خواست که به نیروهای جوان روستای معرکه آموزش نظامی بدهم. مصطفی، آدمحسابی بود. دوستش داشتم. همخط بودیم.وسط این نظامیگریها، دانشگاه هم میرفتم. توی بیروت ادبیات عرب میخواندم.من همهچیز را زیر سر آمریکا میدیدم؛ امالمصائب. فکرم این بود که کلید حل مشکلات عالم، توی درگیری با آمریکاست.۱۹۷۸ نمیدانم توی کدام شبکه، امام خمینی را دیدم؛ قبل انقلاب. کلماتش را که شنیدم قلبم گفت این مرد، چقدر شبیه علیبنابیطالب حرف میزند. دیدم که دارد مسائل را اینطوری تحلیل میکند که تهش توپ میافتد توی زمین آمریکا. یک دل نه صد دل عاشق امام شدم.پرچم امام که رفت بالا یکباره، تمام گذشتهام را گذاشتم کنار. همه تفکر ملیگراییام، دودِ هوا شد. خلاص شدم، رها شدم. سلاحم را گذاشتم پیش فتح و رفتم ایران. قبل رفتن به پدرم گفتم یادت هست دوست داشتی درسِ حوزه بخوانم؟ قبول! میخوانم.
ادامه دارد...
محسن حسنزاده | سهشنبه | ۱۵ آبان ۱۴۰۳ | #لبنان #بیروت ــــــــــــــــــــــــــــــ@targap@ravina_ir
۹:۲۴
#لبنانبیروت، ایستاده در غبار - ۴۳سقوطِ هرمبخش سوم
مقدمات را پیش خودش خوانده بودم و ادامهاش را میخواستم جایی بخوانم که امام آنجا نفس میکشد.قبل رفتن، پدرم شیخخلیل گفت که کاظم! استادم شیخعبدالکریم مغنیه، به من سفارش کرد که تو مثل من عمرت را در علم اصول تلف نکن! همین!القصه؛ ده سال قم بودم؛ پای درس سیدحسین شاهرودی، سیداحمد مددی، شیخ هرندی، سید جلالی، سید محمود هاشمی شاهرودی، ایروانی و الخ. درسمان عربی بود.راستش من دیر متوجه حرف پدرم شدم. عمرم را در اصول تلف کردم. به خودم آمدم و فهمیدم که باید سرمایهی عمر را صرف علم دیگری بکنم؛ به خصوص تاریخ؛ تاریخِ سیاسی اهلبیت. تاریخ، اهمیت استراتژیک داشت و من آن اوایل، این را نفهمیده بودم.در قم با دو تا از دوستهام -یکیش شیخ عباس کورانی بود- یک مدرسه علمیه برای لبنانیها تاسیس کردیم؛ اسمش را گذاشتیم معهد امام شرفالدین. و برای اولینبار درسِ تاریخ سیاسی را بردیم به مدرسهی علمیه.فعالیت سیاسی هم میکردیم. اولین تظاهراتی که علیه شیخشمسالدین راه افتاد، کار ما بود. شیخشمسالدین، نایب سیدموسی بود. آن روزها بین امل و حزبالله، فتنه و درگیری بود. ما از جنوب رانده شده بودیم؛ امل ما را رانده بود. ما در حصار بودیم. بچههای مقاومت را امل از یک طرف و اسرائیل از طرف دیگر، محاصره کرده بود.وسط این ماجراها، شیخشمسالدین علیه حزبالله موضع گرفت. شیخ گفته بود انتخاب امین جُمَیّل، دستاوردِ سیاسیانسانیِ عظیمی است!آن روزها شیخ قم بود و میهمان آیتالله منتظری. ما هم یک تظاهرات راه انداختیم سمت خانه آیتالله منتظری. ما را متهم کردند که دور و بر بیت آیتالله منتظری شلوغ کردهایم...
ادامه دارد...
محسن حسنزاده |سهشنبه | ۱۵ آبان ۱۴۰۳ | #لبنان #بیروت ــــــــــــــــــــــــــــــ@targap@ravina_ir
مقدمات را پیش خودش خوانده بودم و ادامهاش را میخواستم جایی بخوانم که امام آنجا نفس میکشد.قبل رفتن، پدرم شیخخلیل گفت که کاظم! استادم شیخعبدالکریم مغنیه، به من سفارش کرد که تو مثل من عمرت را در علم اصول تلف نکن! همین!القصه؛ ده سال قم بودم؛ پای درس سیدحسین شاهرودی، سیداحمد مددی، شیخ هرندی، سید جلالی، سید محمود هاشمی شاهرودی، ایروانی و الخ. درسمان عربی بود.راستش من دیر متوجه حرف پدرم شدم. عمرم را در اصول تلف کردم. به خودم آمدم و فهمیدم که باید سرمایهی عمر را صرف علم دیگری بکنم؛ به خصوص تاریخ؛ تاریخِ سیاسی اهلبیت. تاریخ، اهمیت استراتژیک داشت و من آن اوایل، این را نفهمیده بودم.در قم با دو تا از دوستهام -یکیش شیخ عباس کورانی بود- یک مدرسه علمیه برای لبنانیها تاسیس کردیم؛ اسمش را گذاشتیم معهد امام شرفالدین. و برای اولینبار درسِ تاریخ سیاسی را بردیم به مدرسهی علمیه.فعالیت سیاسی هم میکردیم. اولین تظاهراتی که علیه شیخشمسالدین راه افتاد، کار ما بود. شیخشمسالدین، نایب سیدموسی بود. آن روزها بین امل و حزبالله، فتنه و درگیری بود. ما از جنوب رانده شده بودیم؛ امل ما را رانده بود. ما در حصار بودیم. بچههای مقاومت را امل از یک طرف و اسرائیل از طرف دیگر، محاصره کرده بود.وسط این ماجراها، شیخشمسالدین علیه حزبالله موضع گرفت. شیخ گفته بود انتخاب امین جُمَیّل، دستاوردِ سیاسیانسانیِ عظیمی است!آن روزها شیخ قم بود و میهمان آیتالله منتظری. ما هم یک تظاهرات راه انداختیم سمت خانه آیتالله منتظری. ما را متهم کردند که دور و بر بیت آیتالله منتظری شلوغ کردهایم...
ادامه دارد...
محسن حسنزاده |سهشنبه | ۱۵ آبان ۱۴۰۳ | #لبنان #بیروت ــــــــــــــــــــــــــــــ@targap@ravina_ir
۱۰:۰۷
۱۲:۵۶
#لبنانبیروت، ایستاده در غبار - ۴۳سقوطِ هرمبخش پنجم
بعد هم به من گفت که بروم و مستقل از تشکیلات حزبالله کار کنم. این شروع تالیف و تدریس و طراحی دورههای فرهنگی بود. سعی کردم ذهن نسلی از بچههای حزبالله را تربیت کنم؛ طوری که اهل فکر و عمل باشند و توی خط امام خمینی.سیدحسن پیگیر کارهام بود. هرازچندی تماس میگرفت و میپرسید که چه چیزهایی نیاز دارم؛ ماشین، همراه، بادیگارد.کار دیگرم این شد که قصههای مقاومت و شهدای مقاومت را ثبت و ضبط کنم؛ بنویسم.در تمام این سالها تلاش کردم که از سنگر هم دور نشوم. تا توانستهام، حمالی هم کردهام. همین که کیسهی نانی که مجاهدان میخورند، روی دوش من برسد به دستشان، برایم افتخار است.توی همه این دورهها دلگرمیام به سیدعلی، سیدالقائد، بوده. یادم نمیرود چند سال قبل، با ایشان دیداری داشتم. کنارشان نشستم و از ایشان سوالی درباره نحوه مصرف حقالساده و حق امام پرسیدم. بعدها شنیدم که سیدعلی، توی نمایشگاه کتاب بندهنوازی کرده و اسم من را آورده و گفته که شیخ کاظم یاسین و شیخ جعفر مرتضی، دو تا تاریخپژوه مهم معاصر شیعهاند.سیدحسن شبی زنگ زد و گفت که من کتاب تاریخ شیعهی شما را کامل خواندهام و وقتی میخواندمش، اشک میریختم. گفتم این کتاب سه جلد است؛ تازه هم چاپ شده، شما کی وقت میکنید که کتاب بخوانید؟ سید گفت که من روزها، مشغول کارم و شبها مطالعه میکنم.توی آخرین تماسی که سیدحسن گرفت، درباره تشیع در افریقا و سنگال حرف زدیم.بعدِ سیدحسن، خیلی فکر کردم که چی به سر این تشکیلات میآید.
ادامه دارد...
محسن حسنزادهسهشنبه | ۱۵ آبان ۱۴۰۳ | #لبنان #بیروت ــــــــــــــــــــــــــــــ@targap@ravina_ir
بعد هم به من گفت که بروم و مستقل از تشکیلات حزبالله کار کنم. این شروع تالیف و تدریس و طراحی دورههای فرهنگی بود. سعی کردم ذهن نسلی از بچههای حزبالله را تربیت کنم؛ طوری که اهل فکر و عمل باشند و توی خط امام خمینی.سیدحسن پیگیر کارهام بود. هرازچندی تماس میگرفت و میپرسید که چه چیزهایی نیاز دارم؛ ماشین، همراه، بادیگارد.کار دیگرم این شد که قصههای مقاومت و شهدای مقاومت را ثبت و ضبط کنم؛ بنویسم.در تمام این سالها تلاش کردم که از سنگر هم دور نشوم. تا توانستهام، حمالی هم کردهام. همین که کیسهی نانی که مجاهدان میخورند، روی دوش من برسد به دستشان، برایم افتخار است.توی همه این دورهها دلگرمیام به سیدعلی، سیدالقائد، بوده. یادم نمیرود چند سال قبل، با ایشان دیداری داشتم. کنارشان نشستم و از ایشان سوالی درباره نحوه مصرف حقالساده و حق امام پرسیدم. بعدها شنیدم که سیدعلی، توی نمایشگاه کتاب بندهنوازی کرده و اسم من را آورده و گفته که شیخ کاظم یاسین و شیخ جعفر مرتضی، دو تا تاریخپژوه مهم معاصر شیعهاند.سیدحسن شبی زنگ زد و گفت که من کتاب تاریخ شیعهی شما را کامل خواندهام و وقتی میخواندمش، اشک میریختم. گفتم این کتاب سه جلد است؛ تازه هم چاپ شده، شما کی وقت میکنید که کتاب بخوانید؟ سید گفت که من روزها، مشغول کارم و شبها مطالعه میکنم.توی آخرین تماسی که سیدحسن گرفت، درباره تشیع در افریقا و سنگال حرف زدیم.بعدِ سیدحسن، خیلی فکر کردم که چی به سر این تشکیلات میآید.
ادامه دارد...
محسن حسنزادهسهشنبه | ۱۵ آبان ۱۴۰۳ | #لبنان #بیروت ــــــــــــــــــــــــــــــ@targap@ravina_ir
۱۳:۵۳
#لبنانبیروت، ایستاده در غبار - ۴۳سقوطِ هرمبخش ششم
واقعیت این است که ساختمانِ تشکیلات حزبالله کامل شده. حزبالله کوهی است که دیگر نمیشود تکانش داد.حزبالله از سه جنبه اصلی، تشکیلاتِ ریشهداری است؛ اول خط مشی سیاسیِ مبتنی بر مبارزه آشکار با آمریکا و اسرائیل، دوم؛ عقاید مبتنی بر تشیع و معارف اهلبیت و سوم؛ سازماندهیِ تشکیلاتی بر مبنای ولایت فقیه. این، سه قاعدهی هرمِ حزبالله است.حزبالله ممکن است دچار اشتباه شود؛ ممکن است آسیب ببیند اما هرمِ سهبعدی، وقتی که میافتد، دوباره هرم است؛ دوباره روی قاعدهی سهضلعیاش فرود میآید؛ انگار نه انگار که سقوط کرده.این تشکیلات شکستناپذیر است؛ پولادین است.اما من نگران چیزهای دیگری هستم؛ نگرانِ نزغِ سیاسی و دینی و عقایدی هستم. نزغ در لغت یعنی تهور اما در روایت، یعنی تحمیل کردن حق، بیش از تحمل مردم.تصورات درباره تقیه، عجیب سطحی است. مردم فکر میکنند تقیه یعنی این که دین و عقیده و ایمانت را پنهان کنی اما تقیه، اجرای تاکتیکی و استراتژیک دین است؛ این که بدانی کدام حکم را کِی و چقدر باید اجرا کنی که مردم حکم خدا را پس نزنند. ما در عصر غیبتیم؛ آرام آرام باید دین را اجرا کرد. عکس این روند، میشود نزغ. نزغِ ما باعث میشود که مردم را از اسلام دور کنیم. فرمود: التقیه دینی و دین آبائی. باید یاد بگیری که چطور تحت سلطهی دولتهای مستکبر، با مردمت حرف بزنی. سلطه، فقط سلطهی نظامی نیست؛ رسانه، مهمترین ابزارِ سلطه است.توی این شرایط، تقیه یک مانور غیرواقعی نیست؛ بلکه یک هنر است؛ یک استراتژی است. امام سجاد میفرمود کاش میتوانستم از جانم بزنم و در ازای آن، از نزغِ شیعه جلوگیری کنم.القصه؛ نگرانی من این است که ماها بیفتیم در دام نزغ.
محسن حسنزاده | سهشنبه | ۱۵ آبان ۱۴۰۳ | #لبنان #بیروت ــــــــــــــــــــــــــــــ@targap@ravina_ir
واقعیت این است که ساختمانِ تشکیلات حزبالله کامل شده. حزبالله کوهی است که دیگر نمیشود تکانش داد.حزبالله از سه جنبه اصلی، تشکیلاتِ ریشهداری است؛ اول خط مشی سیاسیِ مبتنی بر مبارزه آشکار با آمریکا و اسرائیل، دوم؛ عقاید مبتنی بر تشیع و معارف اهلبیت و سوم؛ سازماندهیِ تشکیلاتی بر مبنای ولایت فقیه. این، سه قاعدهی هرمِ حزبالله است.حزبالله ممکن است دچار اشتباه شود؛ ممکن است آسیب ببیند اما هرمِ سهبعدی، وقتی که میافتد، دوباره هرم است؛ دوباره روی قاعدهی سهضلعیاش فرود میآید؛ انگار نه انگار که سقوط کرده.این تشکیلات شکستناپذیر است؛ پولادین است.اما من نگران چیزهای دیگری هستم؛ نگرانِ نزغِ سیاسی و دینی و عقایدی هستم. نزغ در لغت یعنی تهور اما در روایت، یعنی تحمیل کردن حق، بیش از تحمل مردم.تصورات درباره تقیه، عجیب سطحی است. مردم فکر میکنند تقیه یعنی این که دین و عقیده و ایمانت را پنهان کنی اما تقیه، اجرای تاکتیکی و استراتژیک دین است؛ این که بدانی کدام حکم را کِی و چقدر باید اجرا کنی که مردم حکم خدا را پس نزنند. ما در عصر غیبتیم؛ آرام آرام باید دین را اجرا کرد. عکس این روند، میشود نزغ. نزغِ ما باعث میشود که مردم را از اسلام دور کنیم. فرمود: التقیه دینی و دین آبائی. باید یاد بگیری که چطور تحت سلطهی دولتهای مستکبر، با مردمت حرف بزنی. سلطه، فقط سلطهی نظامی نیست؛ رسانه، مهمترین ابزارِ سلطه است.توی این شرایط، تقیه یک مانور غیرواقعی نیست؛ بلکه یک هنر است؛ یک استراتژی است. امام سجاد میفرمود کاش میتوانستم از جانم بزنم و در ازای آن، از نزغِ شیعه جلوگیری کنم.القصه؛ نگرانی من این است که ماها بیفتیم در دام نزغ.
محسن حسنزاده | سهشنبه | ۱۵ آبان ۱۴۰۳ | #لبنان #بیروت ــــــــــــــــــــــــــــــ@targap@ravina_ir
۱۵:۲۹
۲ آذر
۷:۵۱
۸:۲۶
#لبنانبیروت، ایستاده در غبار - ۴۵بخش اول
اسمش را که میپرسم میگوید "لَنا" و برای این که بهتر بفهمم اضافه میکند:"القدس لَنا!"۵۶ ساله است و اهل یکی از روستاهای دور و برِ نبطیه. خاطرات کودکی و نوجوانی خانم لنا، با جنگ آمیخته است. ششهفتساله بوده که توی خانه از پدرش درباره سیدموسی میشنود. میشنود که سیدموسی، اعتصاب را در مسجدی در بیروت رها کرده و رفته دیرالاحمر که از کشتارِ مسیحیان جلوگیری کند. لنا میگوید احساس کردیم، سیدموسی، امامِ مسیحیهاست؛ خوشمان نیامد. طول کشید تا بزرگتر شدیم و فهمیدیم که سیدموسی چرا رفته سپر بلای مسیحیها شده. امام موسی را که ربودند؛ لنا یک دختر هشتساله بوده؛ یک دختر هشتساله که عذاب وجدان داشته از ذهنیتِ کودکانهاش درباره سیدموسی.لنا، ۱۴ ساله بوده که اسرائیل تا بیروت را اشغال میکند؛ اولین تصاویر ذهنیاش از اسرائیل، تصویر اشغالگری است که آمده توی شهرهایشان.پدرِ خانم لنا، مثل خودش معلم مدرسه بود. توی نبطیه، هنوز خیلیها او را میشناسند. پدر، پیش از این که امام خمینی را بشناسد؛ هواخواهِ جمال عبدالناصر بود و بعدش، دلدادهی امام شد. خود خانم لنا میگوید:"ماها قبلِ امام، نوجوان که بودیم حجاب نداشتیم. اولینبار عکس امام را توی روزنامهای دیدم که پدرم جایی از خانه مخفیش کرده بود؛ روزنامهی العهد. نمیشناختمش اما فهمیدم روزنامه عکس کسی را چاپ کرده که باید مخفیش کرد؛ از امام ترسیدم تا وقتی شناختمش و من هم مثل پدرم دلدادهاش شدم."بحث اولِ توی خانه، فلسطین بود. لنا با فکرِ آزادی قدس و جنایتهای اسرائیل بزرگ شد. وقتی مثل پدرش، معلم مدرسه شد، همین فکرها را با خودش برد سر کلاس.
ادامه دارد...
محسن حسنزادهچهارشنبه | ۱۶ آبان ۱۴۰۳ | #لبنان #بیروت ــــــــــــــــــــــــــــــ@targap@ravina_ir
اسمش را که میپرسم میگوید "لَنا" و برای این که بهتر بفهمم اضافه میکند:"القدس لَنا!"۵۶ ساله است و اهل یکی از روستاهای دور و برِ نبطیه. خاطرات کودکی و نوجوانی خانم لنا، با جنگ آمیخته است. ششهفتساله بوده که توی خانه از پدرش درباره سیدموسی میشنود. میشنود که سیدموسی، اعتصاب را در مسجدی در بیروت رها کرده و رفته دیرالاحمر که از کشتارِ مسیحیان جلوگیری کند. لنا میگوید احساس کردیم، سیدموسی، امامِ مسیحیهاست؛ خوشمان نیامد. طول کشید تا بزرگتر شدیم و فهمیدیم که سیدموسی چرا رفته سپر بلای مسیحیها شده. امام موسی را که ربودند؛ لنا یک دختر هشتساله بوده؛ یک دختر هشتساله که عذاب وجدان داشته از ذهنیتِ کودکانهاش درباره سیدموسی.لنا، ۱۴ ساله بوده که اسرائیل تا بیروت را اشغال میکند؛ اولین تصاویر ذهنیاش از اسرائیل، تصویر اشغالگری است که آمده توی شهرهایشان.پدرِ خانم لنا، مثل خودش معلم مدرسه بود. توی نبطیه، هنوز خیلیها او را میشناسند. پدر، پیش از این که امام خمینی را بشناسد؛ هواخواهِ جمال عبدالناصر بود و بعدش، دلدادهی امام شد. خود خانم لنا میگوید:"ماها قبلِ امام، نوجوان که بودیم حجاب نداشتیم. اولینبار عکس امام را توی روزنامهای دیدم که پدرم جایی از خانه مخفیش کرده بود؛ روزنامهی العهد. نمیشناختمش اما فهمیدم روزنامه عکس کسی را چاپ کرده که باید مخفیش کرد؛ از امام ترسیدم تا وقتی شناختمش و من هم مثل پدرم دلدادهاش شدم."بحث اولِ توی خانه، فلسطین بود. لنا با فکرِ آزادی قدس و جنایتهای اسرائیل بزرگ شد. وقتی مثل پدرش، معلم مدرسه شد، همین فکرها را با خودش برد سر کلاس.
ادامه دارد...
محسن حسنزادهچهارشنبه | ۱۶ آبان ۱۴۰۳ | #لبنان #بیروت ــــــــــــــــــــــــــــــ@targap@ravina_ir
۱۲:۵۰
#لبنانبیروت، ایستاده در غبار - ۴۵بخش دوم
کتابهای رسمیِ مدرسهها، کتابهای عقیمی بود؛ و پر از اطلاعات غلط. نمیشد کنارش گذاشت؛ نمیگذاشتند. فکر لنا، همان سالهای اول تدریس، حول و حوشِ ۱۹۹۶، یعنی قبل از آزادسازیِ جنوب لبنان مشغول این شد که کتابها باید عوض شوند تا فکرها عوض شود. این فکر چطوری به ذهن لنا رسید؟ شعارِ "نه شرقی، نه غربی، جمهوری اسلامی" لنا را خیلی تحت تاثیر قرار داده بود: ما باید کتاب خودمان را داشته باشیم.آن اوایل، خودش و یک معلم دیگر -هُدی- ماجرای جنگ جهانی و اشغال فلسطین و مسائل سیاسیمذهبی دیگر را سر کلاس به بچهها میگفت. در واقع، مسائلی که توی کتاب رسمیِ تاریخِ بچهها نوشته بودند را از زاویهی دیدِ درست به بچهها میگفت. بچهها خوششان میآمد از این بحثها.لنا این فکر را همان موقعها با مسئولان مدارس المهدیِ وابسته به حزبالله در میان گذاشته بود. مسئولان المهدی میگفتند دولت لبنان با این کار مخالفت میکند و آوردن کتابِ جدید به مدرسه، خلاف هماهنگیهاست. مسئول بخش تاریخ و جغرافیِ مدارس البته با لنا همدل بود اما مدیر المهدی میگفت ما چطوری یک ساعت از عمر و وقت بچهها را توی مدرسهها بگیریم؟! این را درباره مهمترین ساعتِ درسی بچهها میگفت!از اول ۲۰۰۰، لنا توی مدرسه، با بچهها درباره امام خمینی حرف میزد؛ اصلا یک کلاس را صرف همین حرفها میکرد. یک فصل کتاب جغرافی و تاریخ بچهها، به چین میپرداخت؛ لنا این درس را برای بچهها نمیگفت؛ به جاش درسِ "ایران" را جایگزین کرده بود؛ درباره صنایع ایران، مسائل سیاسی و الخ.
ادامه دارد...
محسن حسنزاده |چهارشنبه | ۱۶ آبان ۱۴۰۳ | #لبنان #بیروت ــــــــــــــــــــــــــــــ@targap@ravina_ir
کتابهای رسمیِ مدرسهها، کتابهای عقیمی بود؛ و پر از اطلاعات غلط. نمیشد کنارش گذاشت؛ نمیگذاشتند. فکر لنا، همان سالهای اول تدریس، حول و حوشِ ۱۹۹۶، یعنی قبل از آزادسازیِ جنوب لبنان مشغول این شد که کتابها باید عوض شوند تا فکرها عوض شود. این فکر چطوری به ذهن لنا رسید؟ شعارِ "نه شرقی، نه غربی، جمهوری اسلامی" لنا را خیلی تحت تاثیر قرار داده بود: ما باید کتاب خودمان را داشته باشیم.آن اوایل، خودش و یک معلم دیگر -هُدی- ماجرای جنگ جهانی و اشغال فلسطین و مسائل سیاسیمذهبی دیگر را سر کلاس به بچهها میگفت. در واقع، مسائلی که توی کتاب رسمیِ تاریخِ بچهها نوشته بودند را از زاویهی دیدِ درست به بچهها میگفت. بچهها خوششان میآمد از این بحثها.لنا این فکر را همان موقعها با مسئولان مدارس المهدیِ وابسته به حزبالله در میان گذاشته بود. مسئولان المهدی میگفتند دولت لبنان با این کار مخالفت میکند و آوردن کتابِ جدید به مدرسه، خلاف هماهنگیهاست. مسئول بخش تاریخ و جغرافیِ مدارس البته با لنا همدل بود اما مدیر المهدی میگفت ما چطوری یک ساعت از عمر و وقت بچهها را توی مدرسهها بگیریم؟! این را درباره مهمترین ساعتِ درسی بچهها میگفت!از اول ۲۰۰۰، لنا توی مدرسه، با بچهها درباره امام خمینی حرف میزد؛ اصلا یک کلاس را صرف همین حرفها میکرد. یک فصل کتاب جغرافی و تاریخ بچهها، به چین میپرداخت؛ لنا این درس را برای بچهها نمیگفت؛ به جاش درسِ "ایران" را جایگزین کرده بود؛ درباره صنایع ایران، مسائل سیاسی و الخ.
ادامه دارد...
محسن حسنزاده |چهارشنبه | ۱۶ آبان ۱۴۰۳ | #لبنان #بیروت ــــــــــــــــــــــــــــــ@targap@ravina_ir
۱۴:۱۵
#لبنانبیروت، ایستاده در غبار - ۴۵بخش سوم
خانوادهها این درسها را دوست داشتند و فقط نقدشان این بود که چرا این درس، نمره ندارد؟بچهها کلاس دینیِ رسمی را دوست نداشتند؛ لنا توی کلاسهاش، از آموزش رسمی فاصله گرفت و سرِ کلاس دینی چیزهایی میگفت که بچهها را جذب کند.بعد جنگ ۳۳ روزه، اصرار لنا به المهدی برای چاپ کتاب درسی بیشتر شد. همزمان نوشتن پیشنویس یک کتاب تاریخیمذهبی برای مقطع نهم را هم شروع کرد. سرفصلهایی را هم که به نظرش باید در مقاطع مختلف تدریس میشد به المهدی ارائه کرد.چند نفر از معلمها دور هم جمع شدند که کتاب را برای مقاطع دیگر هم تدوین کنند. اما مشکلی وجود داشت. معلمهای جوان، هنوز آنقدرها تجربه نداشتند و جنگ و مسائل سیاسیش را نچشیده بودند. سر همین، انگار اهمیت این موضوع هنوز برایشان جا نیفتاده بود.لنا با المهدی هماهنگ کرد که چند تا جلسهی جمعی با معلمها داشته باشند و با هم حرف بزنند؛ به قصدِ نزدیکتر شدن ذهنها و قلبها.کتاب برای دوره هفتم به بعد، تدوین و منتشر شد؛ اما فقط برای معلمها؛ این شرط المهدی بود. چون سیستم رسمی نباید کتاب را در مدرسه و دست بچهها میدید.اسم کتابها را لنا پیشنهاد کرد: "راصد"حالا یازده سال است که راصد در تمام مدارس المهدی در سراسر لبنان تدریس میشود. اول قرار بود کتابهای راصد فقط اسرائیل را هدف بگیرند اما بعد مباحث عقیدتی و آموزشهایی برای شناخت ایران و انقلاب اسلامی وارد راصد شد.بچههای خانم لنا توی مدارس المهدی بالیدند و کتابهای راصد هم کمکشان کرد که مستحکم بمانند. خانم لنا میگوید خیلی از شهدای جنگ اخیر، فارغالتحصیلهای مدارس المهدیاند.خانم لنا میگوید راصد یک نمونه بود؛ میشود به جای همه کتابهای رسمی، درسهایی تدوین کرد که به کار بچهها بیاید.
محسن حسنزاده | چهارشنبه | ۱۶ آبان ۱۴۰۳ | #لبنان #بیروت ــــــــــــــــــــــــــــــ@targap@ravina_ir
خانوادهها این درسها را دوست داشتند و فقط نقدشان این بود که چرا این درس، نمره ندارد؟بچهها کلاس دینیِ رسمی را دوست نداشتند؛ لنا توی کلاسهاش، از آموزش رسمی فاصله گرفت و سرِ کلاس دینی چیزهایی میگفت که بچهها را جذب کند.بعد جنگ ۳۳ روزه، اصرار لنا به المهدی برای چاپ کتاب درسی بیشتر شد. همزمان نوشتن پیشنویس یک کتاب تاریخیمذهبی برای مقطع نهم را هم شروع کرد. سرفصلهایی را هم که به نظرش باید در مقاطع مختلف تدریس میشد به المهدی ارائه کرد.چند نفر از معلمها دور هم جمع شدند که کتاب را برای مقاطع دیگر هم تدوین کنند. اما مشکلی وجود داشت. معلمهای جوان، هنوز آنقدرها تجربه نداشتند و جنگ و مسائل سیاسیش را نچشیده بودند. سر همین، انگار اهمیت این موضوع هنوز برایشان جا نیفتاده بود.لنا با المهدی هماهنگ کرد که چند تا جلسهی جمعی با معلمها داشته باشند و با هم حرف بزنند؛ به قصدِ نزدیکتر شدن ذهنها و قلبها.کتاب برای دوره هفتم به بعد، تدوین و منتشر شد؛ اما فقط برای معلمها؛ این شرط المهدی بود. چون سیستم رسمی نباید کتاب را در مدرسه و دست بچهها میدید.اسم کتابها را لنا پیشنهاد کرد: "راصد"حالا یازده سال است که راصد در تمام مدارس المهدی در سراسر لبنان تدریس میشود. اول قرار بود کتابهای راصد فقط اسرائیل را هدف بگیرند اما بعد مباحث عقیدتی و آموزشهایی برای شناخت ایران و انقلاب اسلامی وارد راصد شد.بچههای خانم لنا توی مدارس المهدی بالیدند و کتابهای راصد هم کمکشان کرد که مستحکم بمانند. خانم لنا میگوید خیلی از شهدای جنگ اخیر، فارغالتحصیلهای مدارس المهدیاند.خانم لنا میگوید راصد یک نمونه بود؛ میشود به جای همه کتابهای رسمی، درسهایی تدوین کرد که به کار بچهها بیاید.
محسن حسنزاده | چهارشنبه | ۱۶ آبان ۱۴۰۳ | #لبنان #بیروت ــــــــــــــــــــــــــــــ@targap@ravina_ir
۱۷:۰۵
۱۹:۱۶
۳ آذر
۵:۲۹
تارگپ| محسن حسنزاده
#لبنان بیروت، ایستاده در غبار - ۴۵ بخش اول اسمش را که میپرسم میگوید "لَنا" و برای این که بهتر بفهمم اضافه میکند:"القدس لَنا!" ۵۶ ساله است و اهل یکی از روستاهای دور و برِ نبطیه. خاطرات کودکی و نوجوانی خانم لنا، با جنگ آمیخته است. ششهفتساله بوده که توی خانه از پدرش درباره سیدموسی میشنود. میشنود که سیدموسی، اعتصاب را در مسجدی در بیروت رها کرده و رفته دیرالاحمر که از کشتارِ مسیحیان جلوگیری کند. لنا میگوید احساس کردیم، سیدموسی، امامِ مسیحیهاست؛ خوشمان نیامد. طول کشید تا بزرگتر شدیم و فهمیدیم که سیدموسی چرا رفته سپر بلای مسیحیها شده. امام موسی را که ربودند؛ لنا یک دختر هشتساله بوده؛ یک دختر هشتساله که عذاب وجدان داشته از ذهنیتِ کودکانهاش درباره سیدموسی. لنا، ۱۴ ساله بوده که اسرائیل تا بیروت را اشغال میکند؛ اولین تصاویر ذهنیاش از اسرائیل، تصویر اشغالگری است که آمده توی شهرهایشان. پدرِ خانم لنا، مثل خودش معلم مدرسه بود. توی نبطیه، هنوز خیلیها او را میشناسند. پدر، پیش از این که امام خمینی را بشناسد؛ هواخواهِ جمال عبدالناصر بود و بعدش، دلدادهی امام شد. خود خانم لنا میگوید:"ماها قبلِ امام، نوجوان که بودیم حجاب نداشتیم. اولینبار عکس امام را توی روزنامهای دیدم که پدرم جایی از خانه مخفیش کرده بود؛ روزنامهی العهد. نمیشناختمش اما فهمیدم روزنامه عکس کسی را چاپ کرده که باید مخفیش کرد؛ از امام ترسیدم تا وقتی شناختمش و من هم مثل پدرم دلدادهاش شدم." بحث اولِ توی خانه، فلسطین بود. لنا با فکرِ آزادی قدس و جنایتهای اسرائیل بزرگ شد. وقتی مثل پدرش، معلم مدرسه شد، همین فکرها را با خودش برد سر کلاس. ادامه دارد... محسن حسنزاده چهارشنبه | ۱۶ آبان ۱۴۰۳ | #لبنان #بیروت ــــــــــــــــــــــــــــــ @targap @ravina_ir
#لبنانبیروت، ایستاده در غبار - ۴۶گروه واتسآپی شهدا!بخش اول
ادامه روایتِ "لَنا صالح"
از اینجا شروع میکند که رهبری، از سال ۲۰۰۸ به اینور، چندین و چندبار به مشکلات و اشکالاتِ نظام تعلیم و تربیت ایران پرداخته.بعد میرسد به مشکلات نظام تعلیم و تربیت لبنان. درباره نقصهای کتابهای درسی، مفصل گپ میزنیم و بخشیش را قبلا نوشتم اما وقتی میپرسم آینده دانشآموزها را چطور میبینید؟ فکری میشود و حرف عجیبی میزند. میگوید اگر دشمن نداشتیم، این نسل، اینطوری تربیت نمیشد. بعد به شوخی میگوید باید از اسرائیل تشکر کنیم. لنا میگوید وجود دشمن باعث آگاهی میشود. میگوید جعجع هم دارد توی همین مملکت زندگی میکند، اما چرا مسائل را جور دیگری میبینند؟ چون اسرائیل را دشمن نمیدانند.لنا نسلِ تربیتشدهی شیعهی امروز لبنان را نسل محکمی میداند. بعضی از بچههای این نسل را خودش تربیت کرده.این روزها، مردهای خانوادهی صالح، اغلبشان جنوباند. همسر لنا توی روستایشان در جنوب مانده. لنا میگوید یک نقشهی فلسطین توی خانهشان هست که امروز سراغش را از همسرش گرفته. جای نقشه روی دیوار خانه، امن است. نقشه، کار هنری یکی از دوستان لناست که چند سال قبل بهش هدیه داده. لنا هرازچندی، حال نقشه را از شوهرش میپرسد. میگوید دلم میخواهد نقشهی فلسطین جلوی چشمم باشد که وقتی توی اخبار میخوانم که حزبالله فلان نقطه از اراضی اشغالی را زده، توی نقشه آن نقطه را پیدا کنم و دلم آرام بگیرد، خنک شود.خانم لنا این روزها مشغول آموزشهای مجازی به بچههای آواره است. دوران کرونا، شروع تجربه عمیقتر آموزش مجازی در لبنان بوده است و حالا خیلیها دفترِ درسشان را بردهاند به مجازستان.
ادامه دارد...
محسن حسنزاده |چهارشنبه | ۲۳ آبان ۱۴۰۳ | #لبنان #بیروت ــــــــــــــــــــــــــــــ@targap@ravina_ir
ادامه روایتِ "لَنا صالح"
از اینجا شروع میکند که رهبری، از سال ۲۰۰۸ به اینور، چندین و چندبار به مشکلات و اشکالاتِ نظام تعلیم و تربیت ایران پرداخته.بعد میرسد به مشکلات نظام تعلیم و تربیت لبنان. درباره نقصهای کتابهای درسی، مفصل گپ میزنیم و بخشیش را قبلا نوشتم اما وقتی میپرسم آینده دانشآموزها را چطور میبینید؟ فکری میشود و حرف عجیبی میزند. میگوید اگر دشمن نداشتیم، این نسل، اینطوری تربیت نمیشد. بعد به شوخی میگوید باید از اسرائیل تشکر کنیم. لنا میگوید وجود دشمن باعث آگاهی میشود. میگوید جعجع هم دارد توی همین مملکت زندگی میکند، اما چرا مسائل را جور دیگری میبینند؟ چون اسرائیل را دشمن نمیدانند.لنا نسلِ تربیتشدهی شیعهی امروز لبنان را نسل محکمی میداند. بعضی از بچههای این نسل را خودش تربیت کرده.این روزها، مردهای خانوادهی صالح، اغلبشان جنوباند. همسر لنا توی روستایشان در جنوب مانده. لنا میگوید یک نقشهی فلسطین توی خانهشان هست که امروز سراغش را از همسرش گرفته. جای نقشه روی دیوار خانه، امن است. نقشه، کار هنری یکی از دوستان لناست که چند سال قبل بهش هدیه داده. لنا هرازچندی، حال نقشه را از شوهرش میپرسد. میگوید دلم میخواهد نقشهی فلسطین جلوی چشمم باشد که وقتی توی اخبار میخوانم که حزبالله فلان نقطه از اراضی اشغالی را زده، توی نقشه آن نقطه را پیدا کنم و دلم آرام بگیرد، خنک شود.خانم لنا این روزها مشغول آموزشهای مجازی به بچههای آواره است. دوران کرونا، شروع تجربه عمیقتر آموزش مجازی در لبنان بوده است و حالا خیلیها دفترِ درسشان را بردهاند به مجازستان.
ادامه دارد...
محسن حسنزاده |چهارشنبه | ۲۳ آبان ۱۴۰۳ | #لبنان #بیروت ــــــــــــــــــــــــــــــ@targap@ravina_ir
۸:۳۴