عکس پروفایل تارگپ| محسن حسن‌زادهت

تارگپ| محسن حسن‌زاده

۵۹۴عضو
عکس پروفایل تارگپ| محسن حسن‌زادهت
۵۹۴ عضو

تارگپ| محسن حسن‌زاده

•| ما راویانِ قصه‌هایِ رفته از یادیم/ ما فاتحانِ شهرهایِ رفته بر بادیم... |•
•| روزنوشت‌هایِ محسن حسن‌زاده؛ خبرنگار و روایت‌نویس...|•
undefinedارتباط با ادمین: @mim_noori

۱۰ آبان

thumnail
شاید این روزها فیلم لحظه‌ی شهادتِ این رزمنده‌ی لبنانی را دیده باشید؛ شهید ابراهیم حیدر...
رفیقِ ابراهیم می‌گوید، ابراهیم تتوکارِ درجه یک لبنان بود، با ماهی ۳۰ هزار دلار درآمد!ولی بی‌خیال این درآمد شد و رفت جنوب و حالا چند روزی‌است که سکانس آخر زندگی‌اش توی لباسِ رزم وایرال شده...
@targap

۵:۱۱

thumnail
پیجِ ابراهیم از نهم سپتامبر دیگر به‌روزرسانی نشده...
کاش لااقل دخترِ کوچکش فیلمِ لحظه‌ی شهادتِ پدرش را ندیده باشد...@targap

۵:۱۴

-620224768_-388616393 (1).opus

۰۱:۰۴-۴۱۳.۱۷ کیلوبایت
undefined رزق‌ صبح‌گاهی (۴)
@targap

۷:۵۱

undefined #لبنانبیروت، ایستاده در غبار - ۱۷
کارِ کتابِ شهید عباس دانشگر -از شهدای مدافع حرمِ سمنان- تقریبا تمام شده بود. اسم کتاب را هم تثبیت کردیم: "راستی! دردهایم کو؟"با نزدیکِ ۹۲ نفر مصاحبه کرده بودیم اما هنوز آن لحظات آخر، مبهم بود. این که عباس چرا از تیم خودشان جدا و با تیم دیگری همراه می‌شود، چرا جایی از مسیر روستای الهویز‌ از ماشین پیاده می‌شوند، وقتی ماشینِ خالی را با موشک می‌زنند، چرا فقط عباس می‌ماند و آن ده بیست نفر زنده می‌مانند و می‌روند؟روزهای آخر تدوین کتاب، خبر رسید کسی که آخرین لحظات، کنار عباس بوده، از لبنان آمده ایران و فقط همین امشب فرصت هست که دو کلام تلفنی حرف بزنیم. حتی اسمش را هم نگفت؛ اسمِ جهادی‌ش سیدغفار بود.حرف زدیم. خیلی از ابهام‌ها برطرف شد. موشک که ماشین را هدف می‌گیرد، خیلی‌ها مجروح می‌شوند و عباس شهید می‌شود. سیدغفار می‌گفت بعد انفجار عباس را دیده که به حالت سجده افتاده روی زمین. می‌گفت دستش را گذاشته روی گلوی عباس که ببیند نبض می‌زند یا نه. نمی‌زده. سید خودش گیجِ انفجار بوده. با نجباء می‌ریزند عقب یک وانت و برمی‌گردند؛ بدون عباس. تهِ مصاحبه، تلخ شدم. بعدِ رفتن سید، یک موشک دیگر ماشین را هدف می‌گیرد و پیکر عباس می‌سوزد. تلخ شدم که چرا عباس را رها کرده و برگشته. فقط یک جمله گفت: "آقا! تا حالا کنارت موشک تاو منفجر شده؟ گیجِ انفجار شدی؟"سه چهار سال گذشته.دیروز توی بیروت رفته بودیم دیدنِ یک آقازاده. موقع بدرقه از شهدا گفت؛ از شهدای سوریه. از عباس.- شما عباسُ می‌شناسید؟- آره بابا من آخرین نفری بودم که دیدمش. یکی زنگ زده بود چند سال پیش، عتاب خطاب می‌کرد که چرا ولش کردی...- شما سیدغفارید؟- آره!- اونی که زنگ زده بود بهتون من بودم!آقازاده هم آقازاده‌های قدیم. سیدغفار، پسرِ سیدعیسی، عیسای بعد از امام موسی صدر در لبنان، توی جنگ سوریه، جانش را گذاشته کف دستش و حالا هم می‌گوید کاش بعدِ سید نمانیم؛ کاش شهید شویم.خلاصه که پشت تریبون: شرمنده‌ام آقاسید! خیلی مَردید!پ‌.ن: از قضا، دنیا هم همین‌قدر کوچک است که می‌بینید!
محسن حسن‌زاده |پنج‌شنبه | ۲۶ مهر ۱۴۰۳ | #لبنان #بیروت ــــــــــــــــــــــــــــــ@targap@ravina_ir

۹:۲۴

بازارسال شده از روایت نامه| محمدحسین عظیمی
thumnail
سفرنامه لبنان(۲۲)تصویری که هر شب با خودم مرور می‌کنم
undefinedدر اردوگاه آوارگان #طرابلس، شهری که حزب‌الله در آن جاپایی ندارد و شیعیان در آن غریبند، بعد از پایان مصاحبه‌، از پله‌ها پایین می‌آمدیم که زن جوان با عبا و روسری مشکی جلو آمد و از رفیق عضو حزب‌الهمان خواست چند دقیقه‌ای بدون حضور ما با او صحبت کند. صورت زن جوان ترکیبی از شرم و درماندگی بود.چند متری فاصله گرفتیم و در پاگرد راه‌پله به انتظار ایستادیم. هادی بعد از پایان مکالمه، به هم ریخته بود:-چی شده؟! چرا این‌قدر ناراحتی؟!-شوهرش چند روز پیش توی مرز #شهید شده. خودش هم این‌جا با دو تا بچه کوچیکه. هیچ‌چی نداره. با همین لباس، خونه و زندگیش رو رها کرده و اومده این‌جا.
undefinedاین صحنه را از روز ورود به #ایران دائما در ذهنم مرور می‌کنم. درماندگی و استیصال زن، حیا و عفتش، مشکل بزرگی که دارد با آن دست‌و‌پنجه نرم می‌کند و همسرش که مردانه مقابل اسراییل ایستاده و به شهادت رسیده.وقتی درباره رزمنده‌های حزب‌الله حرف می‌زنیم، با چنین افراد ازجان‌گذشته‌ای مواجهیم. حدود ۷۰هزار نفر از ارتش اسراییل مقابل چند صد نفر نیروی #حزب‌الله در مرز زمین‌گیر شده‌اند. ارتشی که پشتیبانی هوایی هم دارد و حزب‌الهی که حمایت ارتش #لبنان را هم ندارد.
undefinedوقتی می‌گوییم نیروی حزب‌الله یعنی کسی که در مرز می‌جنگد و چند هفته است از خانواده آواره‌اش هیچ‌خبری ندارد. همسر، دست بچه‌ها را گرفته و با لباس تنش، سوار بر ماشین به‌سمت مقصدی مبهم و نامعلوم در اردوگاه آوارگان (در صیدا یا بیروت یا طرابلس یا سوریه) راهی می‌شود.
undefinedپ.ن: از دعای خیر فراموششان نکنیم و دغدغه روزانه‌مان کمک به مردم مظلوم جبهه مقاومت باشد. بهترین راه هم برای عامه مردم، کمک مالیست.علاوه‌بر سایت آقا (leader.ir) مجموعه‌های مردمی مثل موکب کافه‌ شهدا در #سوریهIR390150002560801150323216و گروه جهادی باب‌الجواد(ع) در #لبنانIR590150000003101020442223را می‌شناسم و به آنها کاملا #اعتماد دارم.
@ravayat_nameh

۱۰:۳۶

thumnail
بادبادک‌بازانِ جنگ...@targap

۱۷:۴۶

thumnail
روزهایِ دور از خانه...undefinedمدرسه‌ی آوارگان@targap

۱۷:۴۹

۱۱ آبان

thumnail
شب عاشقان بی‌دل چه شبی دراز باشد...
undefinedروضة‌الحوراء
@targap

۱۰:۳۳

undefined #لبنانبیروت، ایستاده در غبار - ۱۸
واقعیت این است: شهادتِ سیدحسن، تاثیر منفیِ عمیقی روی ذهن دوستدارانِ حزب‌الله و مقاومت گذاشته. با هرکس از دوستداران سیدحسن که حرف بزنی، می‌بینی که مشت‌هاش را گره می‌کند و از تداوم مقاومت حرف می‌زند؛ اما کمی که بیش‌تر با آدم‌ها حرف می‌زنی، می‌بینی که کفِ جامعه‌ی محبِ حزب، برای تاب‌آوری، دارد تقلا می‌کند. یکی از تقلاها، تلاش برای باور نکردنِ شهادتِ سید است. این را هرکس که این روزها گذارش به بیروت افتاده و با آدم‌های معمولی هم‌کلام شده باشد، مکرر دیده و شنیده. سید توی قلبِ آدم‌ها زنده است اما عقلشان می‌داند که سید دیگر نیست. امروز فارِس -راننده- خیلی واضح گفت که منابع خبری متعددی می‌گویند که سید شهید شده اما خب، من دوست دارم که باور نکنم!توی این شرایطِ روحی، هرکس از ظن خود تلاش می‌کند که به این سوال جواب بدهد: "دقیقا چرا این‌گونه شد؟ ما از کجا ضربه خوردیم؟"این روزها توی ذهن آدم‌ها، هزار و یک جواب برای این سوال وجود دارد اما من می‌خواهم یکی‌ش را بگویم و طبعا نتیجه‌گیری روی این جواب، علمی نیست؛ فقط یک گزاره در کنار بقیه گزاره‌هایی است که توی ذهن آدم‌ها وجود دارد.چند سال قبل، وقتی پرچم‌های سیاهِ جنگ در سوریه بالا رفت، بعضی از سوری‌ها به لبنان مهاجرت کردند. یکی از نقاط اوج مهاجرت، البته بعدِ اعمالِ قانونِ تحریمیِ امریکاییِ قیصر بود.مهاجران، اغلب، اهل سنت بودند. زکی، دوستِ مصری‌مان که چند سالی است لبنان زندگی می‌کند، می‌گوید که وقتی سوری‌ها آمدند، جامعه‌ی اهل سنت آغوشش را باز کرد؛ شاید تصور این بود که هم‌گرایی و هم‌زیستیِ اهل سنتِ دو کشور، به آن‌ها قدرت می‌دهد.سوری‌های مهاجر، طبعا در مشاغلِ رده‌پایین، مشغول شدند. پیک‌های موتوری و نگهبان‌ها و نظافت‌چی‌های منازل و الخ! این، یک روی سکه است. مثلا همین پیک‌ها، آدرسِ خیلی از آدم‌ها را یاد می‌گرفتند؛ یا نظافت‌چی‌ها رسما توی خانه و زندگی آدم‌ها بودند و این، یعنی اطلاعات.ورودِ حزب‌الله به جنگ سوریه، تشدید مشکلات اقتصادی در لبنان و از این‌ها مهم‌تر، رفتارهای خارج از عرف و بعضا تهاجمیِ بعضی از مهاجرانِ سوری، ورق را برگرداند. همان جامعه‌ای که برای مهاجران آغوش باز کرده بود، حالا آن‌ها را می‌راند؛ حتی گاهی با خشونت.از طرفی، بعضی‌ها در کفِ میدان، در جریان برخی از ضرباتی که به حزب‌الله وارد شده، انگشت اتهام را سمت سوری‌ها می‌گیرند. این گمانه، توی ذهنِ آدم‌ها وقتی تقویت می‌شود که می‌بینند تکفیری‌ها مثلا در ادلب، بعدِ شهادتِ سید، جشن می‌گیرند.این زمزمه‌ها زیرِ پوستِ شهر، جریان دارد. علی‌الهادی، دوست لبنانی‌مان می‌گوید که این روزها عموما احساسِ خوبی به سوری‌های مهاجر وجود ندارد؛ این گمانه که مهاجرین ممکن است اطلاعاتی به دشمن داده باشند، شاید درست باشد اما قدرِ مسلم، ماجرای نفوذ، عمیق‌تر از نفوذ مهاجرین در تشکیلات است.نمی‌دانم اگر چیزی به نام "افکار عمومی" در لبنان وجود داشته باشد، در آینده جمع‌بندی‌اش درباره فرضیه‌های مربوط به علل آسیب دیدن حزب‌الله چه خواهد بود؛ اما باید فکر کرد، باید با دوستدارانِ حزب حرف زد؛ باید خطاها را جبران کرد؛ باید درباره تداوم این مسیر به مردم اطمینان داد؛ این قلب‌ها نیاز به آرامش دارند.
محسن حسن‌زاده |پنج‌شنبه | ۲۶ مهر ۱۴۰۳ | #لبنان #بیروت ــــــــــــــــــــــــــــــ@targap@ravina_ir

۱۲:۳۹

۱۲ آبان

undefined #لبنانبیروت، ایستاده در غبار - ۱۹بیم و امید!
این روزها، حزب‌الله دارد شهرک‌های صهیونیستی و تل‌آویو و حیفا را می‌زند. مردم خوش‌حال‌اند؟ بله! خیلی؟ نه آن‌قدر که تصور می‌شود. دوستِ هم‌نویسم به دوست لبنانی‌مان خرده گرفت که تو چرا اندازه ماها خوشحال نمی‌شوی از این که حزب‌الله دارد اسرائیل را می‌زند؟روانِ عزادارانِ سید، عجیب تحت فشار است. اسرائیل را شخم هم بزنیم، این ثلمه، انگار جبران نمی‌شود. دیروز وسط یکی از گفتگوها، کسی گفت که در جهانِ عرب، مگر دیگر کسی مثل سید پیدا می‌شود؟چیزی که می‌خواهم بگویم البته این‌ها نیست. ماجرای بیم است و امید. بعضی از دوستدارانِ حزب‌الله، این روزها فکر می‌کنند نسل جدیدی از فرماندهان که بعد شهادت بزرگانشان روی کار آمده‌اند، دارند جسورانه‌تر عمل می‌کنند. حالا یا ذاتا جسورترند یا بعدِ سید، دیگر چیزی برای از دست دادن ندارند؛ الله‌اعلم!از دوست لبنانی‌مان می‌پرسم که درباره نسل جدید فرماندهان، چطوری فکر می‌کند. می‌گوید حلقه‌ی نزدیک به حزب‌الله، خیلی قبل‌تر از جنگِ امروز، معتقد بود که رده میانی فرماندهان، خانه‌تکانی می‌خواهد؛ خیلی‌ها چند دهه فعالیت کرده بودند و کنار نمی‌رفتند مگر با بیماری یا شهادت. از یکی دو نفر هم اسم می‌بَرد.حالا در کنارِ بیمِ از دست دادن بعضی از فرماندهان، این امید در دلِ جوان‌های دلداده‌ی حزب جوانه زده که فرماندهانِ جوان‌تر، سیلی‌های محکم‌تری بزنند به اسرائیل. خون تازه‌ای انگار به رگ‌های حزب‌الله تزریق شده. درست وقتی امریکایی‌ها توی خبرهایشان اعلام کردند که برای فردای بعد از حزب‌الله آماده شوید، حزب‌الله انگار جوان‌تر و زنده‌تر دارد خودش را از زیر آتش و خون می‌کشد بیرون.فقط یک نگرانی هست؛ این که این جوان‌ها دقیقا زیر یک بیرق با هم متحد شوند؛ متفرق نشوند. دیشب یکی از بچه‌های حزب‌الله می‌گفت، این جوان‌ها آدم حسابی‌اند و بعید است که متفرق شوند اما باز هم سرِ این اتحاد، چشم امیدمان، به سیدالقائد است.ماجرا، ماجرای بیم است و امید.
محسن حسن‌زاده |پنج‌شنبه | ۲۶ مهر ۱۴۰۳ | #لبنان #بیروت ــــــــــــــــــــــــــــــ@targap@ravina_ir

۸:۱۵

thumnail
باران، کابوسِ آوارگان...@targap

۱۶:۰۷

thumnail
و چقدر علی (ع) در میان ما غریب است...@targap

۲۰:۵۳

۱۳ آبان

undefined #لبنانبیروت، ایستاده در غبار - ۲۰جمهوری اسلامی! لطفا هسته‌ای شو!
قدیم‌ها، صداوسیما که سرِ برنامه‌هاش با مردم توی کوچه و خیابان گفتگو می‌گرفت، یک جواب ثابت می‌شنید: "خوبه! فقط زمانش رو بیش‌تر کنن!"این‌جا هم از هرکسی درباره پاسخِ ایران به اسرائیل بپرسی، چیزی شبیه همین جواب را می‌شنوی: "خوب بود، ولی کافی نیست، باید بیشترش کنن"جامعه‌ی شیعیِ لبنان، فارغ از هسته‌‌ی بسیار معتقدی که می‌گوید ایران هر تصمیمی بگیرد، همان تصمیم درست است، خیلی‌ها دلشان خنک نشده؛ خیلی‌ها توقع‌شان از ایران بیش‌تر است؛ خیلی‌ها انتظار دارند که اسرائیل را بزنیم به قصدِ نابودیِ قبل ۲۵ سال.دو سه روز پیش، راننده‌ی تاکسیِ لبنانی، یک سخنرانیِ آتشین برایمان کرد که آقا! اگر الان اسرائیل و آمریکا حمله‌ی هسته‌ای کردند، شما چطوری می‌خواهید جوابِ متناسب بدهید؟ راهی جز این ندارید که هسته‌ای شوید.راننده می‌گفت من می‌فهمم که سیدالقائد، روی مصالح انسانی می‌گویند که بمب اتمی نداشته باشیم، اما این‌ها مگر می‌فهمند انسان چیست؟می‌گفت خودش توی شبکه‌های مجازی خوانده که آمریکا زیردریایی‌های هسته‌ای‌ش را آورده توی آب‌های منطقه؛ خب بمبت را بساز و استفاده نکن!امروز هم جوانِ هم‌سفرم تا بعلبک، می‌گفت شما هسته‌ای نشوید، بیروت و دمشق که هیچ، اسرائیل بدش نمی‌آید که زمینی بیاید تا مرزهای شما.راستش، از شنیدن این حرف‌ها، احساسات متناقضی به آدم دست می‌دهد. من از جهتی، خوش‌حال می‌شوم از این انتظار؛ این انتظار یعنی، علم به تواناییِ ایران؛ به این که ایران اگر بخواهد، دانشش را دارد که هسته‌ای شود. جامعه‌ی شیعی این انتظارها را از هیچ کشورِ دیگری ندارد. عراق که بعد اوسیراک، کلا بی‌خیالِ هسته‌ای شد، بقیه کشورهای عرب هم که تکلیفشان روشن است (هسته‌ای هم بشوند به کار مقاومت نمی‌آیند!)آن سوی ماجرا اما این است که فرجامِ این انتظارها چه خواهد شد؟ این انتظارات، نو به نو روی هم انباشته می‌شود، اما پاسخی هم در راه خواهد بود؟ نمی‌دانم! اما می‌دانم که به هر طریق ممکن، این جامعه، نباید از ایران ناامید شود؛ همین!
محسن حسن‌زاده |پنج‌شنبه | ۲۶ مهر ۱۴۰۳ | #لبنان #بیروت ــــــــــــــــــــــــــــــ@targap@ravina_ir

۲۰:۴۱

۱۴ آبان

thumnail
undefined #لبنانبیروت، ایستاده در غبار - ۲۱بخش اول
دوباره آمدیم بعلبک. نرسیده به شهر، آثار خرابی‌ها آشکار می‌شود؛ برِ خیابانِ اصلی. ظاهرا این بخشی از استراتژیِ رعب است. آثار اصابت‌ها، باید توی ویترینِ شهرها پیدا باشد.ساعتی را در حرم خوله می‌گذرانیم تا کسی بیاید دنبالمان. مثنی و فرادی می‌رویم خانه‌ی یکی از دوستان. ناهار را که می‌خوریم می‌گویند باید جایمان را عوض کنیم. می‌رویم یک خانه‌ی دیگر. امنیت بعلبک ظاهرا ناپایدار است. هنوز چند دقیقه از حضورمان در خانه‌ی دوم نگذشته که صدای پهپادها شدیدتر می‌شود؛ شدیدتر از هر بار دیگری که در این چند روز شنیده‌ایم. این هم طبعا بخشی از پروژه ایجاد رعب است. مثل همین دو روز قبل که جنگنده‌ها، توی آسمان بیروت، دو بار دیوار صوتی را شکستند.چند دقیقه بعد از چرخیدن پهپادها توی آسمان، دو صدای انفجار نسبتا مهیب با فاصله چند ثانیه از هم، فضا را پر می‌کند و موج انفجار، بی‌اجازه از در و پنجره می‌آید تو! استقبال خوبی نیست!یکی از دوستانِ همراهمان، چند دقیقه بعد انفجارها، عروسکی توی خانه پیدا می‌کند. عروسک را می‌گذارد روی پاش طوری که توی تصویر پیدا باشد و با خانواده‌اش -دخترِ کوچکش- تماس تصویری می‌گیرد: "ببین بابا، این‌جا همه‌چی آرومه، خودت از عروسک بپرس!"صاحب‌خانه هرچند دقیقه یک‌بار می‌آید و با صدای بلند خواهش و تمنا و عتاب و خطاب می‌کند که گوشی‌ها را خاموش کنیم. می‌گوید پهپادها سیگنال‌ها را می‌گیرند، می‌زنند و جنت‌مکان می‌شویم. سعی می‌کنیم گوش کنیم.یک بیسیم هم گذاشته‌اند توی خانه که پیام‌های هشدارآمیز می‌دهد؛ الان جنگنده‌ها آمدند، الان پهپادها بالای سرمان هستند و الخ!
وسط این پلیس‌بازی‌ها، یکی از جوان‌های حزب‌الله می‌آید تو و لم می‌دهد روی مبل. یک کلاش هم گرفته دستش. با هم گپ می‌زنیم. یخش که باز می‌شود، گوشی‌اش را می‌گیرد سمت‌مان و فیلم‌هایی از خودش نشانمان می‌دهد؛ اغلب در حال تیراندازی!از ظاهر فیلم‌ها و آهنگ‌هایی که روش گذاشته می‌فهمیم که این‌ها را توی شبکه‌های اجتماعی هم منتشر می‌کند.
ادامه دارد...
محسن حسن‌زاده |جمعه | ۲۷ مهر ۱۴۰۳ | #لبنان #بعلبک ــــــــــــــــــــــــــــــ@targap@ravina_ir

۶:۲۹

تارگپ| محسن حسن‌زاده
undefined undefined #لبنان بیروت، ایستاده در غبار - ۲۱ بخش اول دوباره آمدیم بعلبک. نرسیده به شهر، آثار خرابی‌ها آشکار می‌شود؛ برِ خیابانِ اصلی. ظاهرا این بخشی از استراتژیِ رعب است. آثار اصابت‌ها، باید توی ویترینِ شهرها پیدا باشد. ساعتی را در حرم خوله می‌گذرانیم تا کسی بیاید دنبالمان. مثنی و فرادی می‌رویم خانه‌ی یکی از دوستان. ناهار را که می‌خوریم می‌گویند باید جایمان را عوض کنیم. می‌رویم یک خانه‌ی دیگر. امنیت بعلبک ظاهرا ناپایدار است. هنوز چند دقیقه از حضورمان در خانه‌ی دوم نگذشته که صدای پهپادها شدیدتر می‌شود؛ شدیدتر از هر بار دیگری که در این چند روز شنیده‌ایم. این هم طبعا بخشی از پروژه ایجاد رعب است. مثل همین دو روز قبل که جنگنده‌ها، توی آسمان بیروت، دو بار دیوار صوتی را شکستند. چند دقیقه بعد از چرخیدن پهپادها توی آسمان، دو صدای انفجار نسبتا مهیب با فاصله چند ثانیه از هم، فضا را پر می‌کند و موج انفجار، بی‌اجازه از در و پنجره می‌آید تو! استقبال خوبی نیست! یکی از دوستانِ همراهمان، چند دقیقه بعد انفجارها، عروسکی توی خانه پیدا می‌کند. عروسک را می‌گذارد روی پاش طوری که توی تصویر پیدا باشد و با خانواده‌اش -دخترِ کوچکش- تماس تصویری می‌گیرد: "ببین بابا، این‌جا همه‌چی آرومه، خودت از عروسک بپرس!" صاحب‌خانه هرچند دقیقه یک‌بار می‌آید و با صدای بلند خواهش و تمنا و عتاب و خطاب می‌کند که گوشی‌ها را خاموش کنیم. می‌گوید پهپادها سیگنال‌ها را می‌گیرند، می‌زنند و جنت‌مکان می‌شویم. سعی می‌کنیم گوش کنیم. یک بیسیم هم گذاشته‌اند توی خانه که پیام‌های هشدارآمیز می‌دهد؛ الان جنگنده‌ها آمدند، الان پهپادها بالای سرمان هستند و الخ! وسط این پلیس‌بازی‌ها، یکی از جوان‌های حزب‌الله می‌آید تو و لم می‌دهد روی مبل. یک کلاش هم گرفته دستش. با هم گپ می‌زنیم. یخش که باز می‌شود، گوشی‌اش را می‌گیرد سمت‌مان و فیلم‌هایی از خودش نشانمان می‌دهد؛ اغلب در حال تیراندازی! از ظاهر فیلم‌ها و آهنگ‌هایی که روش گذاشته می‌فهمیم که این‌ها را توی شبکه‌های اجتماعی هم منتشر می‌کند. ادامه دارد... محسن حسن‌زاده | جمعه | ۲۷ مهر ۱۴۰۳ | #لبنان #بعلبک ــــــــــــــــــــــــــــــ @targap @ravina_ir
undefined #لبنانبیروت، ایستاده در غبار - ۲۱بخش دوم
بگذار از یک زاویه‌ی دیگر بروم سروقتِ رعب.اسرائیل می‌خواهد نشان بدهد که تکان بخورید من می‌فهمم. که تک‌تک‌تان را می‌شناسم. که بین‌تان جاسوس دارم. که از به‌ترین تکنولوژی‌ها استفاده می‌کنم و قس‌علیهذا. سلمنا! اما خطاهای خودِ ماها هم گاهی در تکمیل اطلاعاتِ این‌ها بی‌تاثیر نیست. جوانِ حزب‌الله، فیلم‌های نظامی‌ش را که منتشر می‌کند، عملا یک شبکه در اطرافش شناسایی می‌شود.از خوبی‌هاش هم بگویم. جوانِ محکمی است. حرفِ این می‌شود که یک خطر ممکن است این باشد که اسرائیل نیروهاش را در شمال هلی‌بورن کند و جبهه را گسترش دهد. جوان می‌گوید توی جنگ زمینی، ما دستِ برتر را داریم. بیایند پایین، ۱۰۰ هزار نفر فی‌المجلس، آماده‌ی شلیک‌اند.از وضعیت بعلبک می‌پرسیم. می‌گوید توی یکی دو هفته‌ی گذشته، بعلبک، ۱۰۰ تا شهید داده. در این عدد کمی تردید دارم اما خب، چیزی نمی‌گوییم.وسط عملیاتِ رعبِ پهپادها، خبرِ شهادت السنوار، قطعی می‌شود. فیلمی که منتشر شده عجیب است. توی یک خانه‌ی عادی او را زده‌اند و صحنه‌های مقاومتش تا آخرین لحظه، به آدم احساس غرور می‌دهد. دارم فکر می‌کنم که پادزهرِ عملیاتِ رعب، یکی‌ش دقیقا همین است. اسرائیل می‌خواهد ترس بیندازد توی دل مردم، بعد درست وسطِ این هراس‌ها، رهبرِ حماس طوری شهید می‌شود که امریکایی‌ها آرزو دارند قهرمانانشان را توی چنین قالبی در فیلم‌های سینمایی‌شان تصویر کنند؛ سلحشور، مقاوم، پا‌ک‌باخته.از خیلی‌ها درباره پادزهرِ رعب پرسیده‌ام. بعدِ آن شب که راننده‌ تاکسی، نزدیک ضاحیه با انگشت به بالا اشاره می‌کرد و می‌گفت آرام‌تر حرف بزنید، اصلا حرف نزنید که می‌شنوند؛ تا آن روز که یکی از اهالی ضاحیه نصف قیمت سوارمان کرد و تا آمدیم سوال‌های بودار بپرسیم گفت که زنم -که جلو نشسته بود- استرس می‌کشد؛ بگذار برسیم مقصد، آن‌جا حرف بزنیم؛ ذهنم مشغول بود که با این ترس چه می‌شود کرد. واقعیت این است که دفع این هراس‌ها، راه‌حل کوتاه‌مدت ندارد. این درست است که صدای پهپادها، چند صباح دیگر برای مردم عادی می‌شود اما باید نسلی تربیت شود که سرِ نترس داشته باشد، که الگوهاش، جای بتمن و مرد عنکبوتی، امثال السنوار باشند. بگذریم.شب، صدای پهپادها، دست‌مایه شوخی می‌شود. بخوابیم و بمیریم یا نخوابیم و بمیریم؟ جوانِ عضو حزب‌الله خیلی جدی می‌گوید با مسئولیت من بخوابید! اگر زد و همه‌مان خلدآشیان شدیم، با کی باید حساب کنیم الله‌اعلم!سرمان را می‌گذاریم زمین و من فکر می‌کنم ما یک شب‌مان این‌طوری پلیسی است اما این بچه‌ها هرشب‌شان با خون و آتش، گره خورده.
ادامه دارد...
محسن حسن‌زاده |جمعه | ۲۷ مهر ۱۴۰۳ | #لبنان #بعلبک ــــــــــــــــــــــــــــــ@targap@ravina_ir

۸:۵۶

thumnail
undefined #لبنانبیروت، ایستاده در غبار - ۲۱بخش سوم
صبح با یکی از جمع‌های جهادی همراه می‌شویم که برویم چند تا مدرسه. این که سبک گروه‌های جهادی دارد بین‌المللی می‌شود، چیز خوبی است. یکی از گروه‌های جهادی می‌خواهد احتیاجات عمرانی مدرسه‌ها را پایش کند و آستین بالا بزند.حالِ مدرسه‌ها در مجموع خوب است.توی مدرسه‌ی دوم، بچه‌ها با نیمکت‌هایشان یک دایره تشکیل داده‌اند و خانمِ معلم دارد با مهربانی چیزی یادشان می‌دهد. روی دیوارهای مدرسه، پر از نقاشی‌هایی است که عنصرِ پرتکرارش، پرنده‌ای است که برگِ سبزِ درخت زیتون را چپانده توی دهانش. زنی که می‌بیند دارم از نقاشی‌های روی دیوارها عکس می‌گیرم می‌گوید از من هم بگیر! بنویس آقا! بنویس که پیروزی دیر یا زود می‌رسد. و بعد ژست می‌گیرد و دستش را به علامت پیروزی می‌برد بالا؛ یک، دو، سه...جوانی از بچه‌های حزب همراهمان است. پخته و مشتی. یک ماه قبل رفته‌اند تا پای سفره‌ی عقد که جنگ می‌شود. می‌گوید حالا فرصت هست برای تشکیل زندگی؛ ان‌شاءالله بعدِ پیروزی.انگشتِ کوچکِ دست راستش را با آتل بسته. می‌گوید چند روز پیش توی یکی از انفجارها دست و پاش آسیب دیده. اولین‌بارش نیست. وقتی رفتیم یکی از مدرسه‌های تهِ بعلبک، به کوه‌های قلمون غربی اشاره کرد و گفت که داعش سال ۲۰۱۷، تا پشت این کوه‌ها آمده بود؛ توی جنگ با داعشی‌ها پایم تیر خورد؛ جریحِ معرکه‌ام.یکی دو ماهی ایران بوده و تلاش می‌کند با گفتن جمله‌های فارسی، ابراز ارادت کند.وقت رفتن از یکی از مدرسه‌ها، صدای بچه‌های قد و نیم‌قد را می‌شنوم که شعار می‌دهند. از دوستِ همراهمان می‌پرسم چه می‌گویند؟ می‌گوید دارند شعر می‌خوانند که نترسید، نترسید، هواپیمای وطنی است.صدای مستمر جنگنده‌ها روانِ بچه‌ها را می‌آزارد و یک آدم‌حسابی، برای تاب‌آوری، این شعار را یادشان داده.توی یکی دیگر از مدرسه‌ها مردی سروصدا می‌کند که نباید کسی عکس بگیرد. مردمی که از خانه‌هایشان به مدرسه‌ها پناه آورده‌اند، عجیب عزت نفس دارند. دوست ندارند تصویری از وضعیتشان منتشر شود که حاکی از ضعفشان باشد.
ادامه دارد...
محسن حسن‌زاده |جمعه | ۲۷ مهر ۱۴۰۳ | #لبنان #بعلبک ــــــــــــــــــــــــــــــ@targap@ravina_ir

۱۱:۲۳

تارگپ| محسن حسن‌زاده
undefined undefined #لبنان بیروت، ایستاده در غبار - ۲۱ بخش سوم صبح با یکی از جمع‌های جهادی همراه می‌شویم که برویم چند تا مدرسه. این که سبک گروه‌های جهادی دارد بین‌المللی می‌شود، چیز خوبی است. یکی از گروه‌های جهادی می‌خواهد احتیاجات عمرانی مدرسه‌ها را پایش کند و آستین بالا بزند. حالِ مدرسه‌ها در مجموع خوب است. توی مدرسه‌ی دوم، بچه‌ها با نیمکت‌هایشان یک دایره تشکیل داده‌اند و خانمِ معلم دارد با مهربانی چیزی یادشان می‌دهد. روی دیوارهای مدرسه، پر از نقاشی‌هایی است که عنصرِ پرتکرارش، پرنده‌ای است که برگِ سبزِ درخت زیتون را چپانده توی دهانش. زنی که می‌بیند دارم از نقاشی‌های روی دیوارها عکس می‌گیرم می‌گوید از من هم بگیر! بنویس آقا! بنویس که پیروزی دیر یا زود می‌رسد. و بعد ژست می‌گیرد و دستش را به علامت پیروزی می‌برد بالا؛ یک، دو، سه... جوانی از بچه‌های حزب همراهمان است. پخته و مشتی. یک ماه قبل رفته‌اند تا پای سفره‌ی عقد که جنگ می‌شود. می‌گوید حالا فرصت هست برای تشکیل زندگی؛ ان‌شاءالله بعدِ پیروزی. انگشتِ کوچکِ دست راستش را با آتل بسته. می‌گوید چند روز پیش توی یکی از انفجارها دست و پاش آسیب دیده. اولین‌بارش نیست. وقتی رفتیم یکی از مدرسه‌های تهِ بعلبک، به کوه‌های قلمون غربی اشاره کرد و گفت که داعش سال ۲۰۱۷، تا پشت این کوه‌ها آمده بود؛ توی جنگ با داعشی‌ها پایم تیر خورد؛ جریحِ معرکه‌ام. یکی دو ماهی ایران بوده و تلاش می‌کند با گفتن جمله‌های فارسی، ابراز ارادت کند. وقت رفتن از یکی از مدرسه‌ها، صدای بچه‌های قد و نیم‌قد را می‌شنوم که شعار می‌دهند. از دوستِ همراهمان می‌پرسم چه می‌گویند؟ می‌گوید دارند شعر می‌خوانند که نترسید، نترسید، هواپیمای وطنی است. صدای مستمر جنگنده‌ها روانِ بچه‌ها را می‌آزارد و یک آدم‌حسابی، برای تاب‌آوری، این شعار را یادشان داده. توی یکی دیگر از مدرسه‌ها مردی سروصدا می‌کند که نباید کسی عکس بگیرد. مردمی که از خانه‌هایشان به مدرسه‌ها پناه آورده‌اند، عجیب عزت نفس دارند. دوست ندارند تصویری از وضعیتشان منتشر شود که حاکی از ضعفشان باشد. ادامه دارد... محسن حسن‌زاده | جمعه | ۲۷ مهر ۱۴۰۳ | #لبنان #بعلبک ــــــــــــــــــــــــــــــ @targap @ravina_ir
undefined #لبنانبیروت، ایستاده در غبار - ۲۱بخش چهارم
پیرزنی از ته سالنِ مدرسه می‌آید جلو و از دوست لبنانی‌مان می‌پرسد این‌ها اهل کجا هستند؟ تا می‌شنود ایران، یک سخنرانیِ آتشین می‌کند و بعد هم قبول می‌کند که دو کلام جلوی دوربینِ گوشی حرف بزند.پیرزن می‌گوید ما از این سگ‌های هار نمی‌ترسیم. ما به رزمنده‌هایمان اعتماد داریم. ما حیدری هستیم.می‌پرسم بعد شهادت سید، بعضی‌ها گفتند ایران، حزب‌الله را رها کرده. کسی آن‌طرف‌تر می‌پرد توی حرف پیرزن:"ایران، برادرِ حزب‌الله است؛ برادر که برادر را رها نمی‌کند."پیرزن انگار که حرف زنِ کناری‌ش را کافی می‌داند، به سخنرانی‌ش ادامه می‌دهد:"ما حاضریم تا آخرین نفس بجنگیم و بمیریم. مرگ برای ما عادی است؛ و شهادت، پیروزی." حرف‌هاش که تمام می‌شود، می‌آید سمتم، بازوهام را می‌گیرد و ماچم می‌کند! خیلی پیر است(به خدا!)جوانِ عضو حزب‌الله می‌گوید این‌جا عادی است، پیرزن‌ها که دیگر قیدهای جوان‌ها را ندارند، از روی محبت مادرانه ماچ می‌کنند!
ادامه دارد...
محسن حسن‌زاده |جمعه | ۲۷ مهر ۱۴۰۳ | #لبنان #بعلبک ــــــــــــــــــــــــــــــ@targap@ravina_ir

۱۶:۴۱

thumnail
undefined #لبنانبیروت، ایستاده در غبار - ۲۱بخش پنجم
سر راهمان می‌رویم روستای العین. دوست لبنانی‌مان یک خانه‌ی ویران را نشان می‌دهد و می‌گوید که چند روز قبل، یک زن و شوهرِ جوان، از سرِ کار برمی‌گشتند که درست دم درِ خانه‌، پهپادها جانشان را می‌گیرند. یک بنای ویران‌‌شده‌ی دیگر کمی آن‌سوتر است که روی دیوارش نوشته خیاطی! هدف‌های غیرنظامی با اهداف نظامی.برمی‌گردیم بیروت. دوستِ جدیدِ اهل بعلبک، پیام می‌دهد:"من می‌خواهم فارسی یاد بگیرم؛ یادم می‌دهی؟"ما تازه داریم همدیگر را پیدا می‌کنیم.
محسن حسن‌زاده |جمعه | ۲۷ مهر ۱۴۰۳ | #لبنان #بعلبک ــــــــــــــــــــــــــــــ@targap@ravina_ir

۱۹:۴۳

۱۵ آبان

thumnail
undefined #لبنانبیروت، ایستاده در غبار - ۲۲شنبه در کنیسه!بخش اول
هورتانس بولس تامر، چهل‌پنجاه سال قبل که خشت روی خشت می‌گذاشت برای ساختن کنیسه‌ی غفرائیل، فکرش را هم نمی‌کرد که مسیح به دلِ شیعه‌های جنوب بیندازد که دسته‌جمعی بیایند این‌جا و روزی پنج‌بار توی کنیسه نماز بخوانند؛ نمادی از وحدت، به وقتِ ضرورت.کنیسه(این‌جا بر خلاف تصور، همان کلیساست، نه عبادت‌گاهِ یهودیان) بیست‌سالی متروک بوده‌ و حالا آواره‌هایی که شهر و دیارشان ناآباد است آمده‌اند این‌جا را آباد کرده‌اند.آغازِ متروک شدن کلیسا، تقریبا هم‌زمان است با مرگِ هورتانس بولس تامر -کشیشِ لبنانی- اما کسی توی کنیسه، نسبتی با این فضا ندارد که بتواند این گزاره را تایید یا رد کند؛ حالا خیلی مهم هم نیست.مهم این است که این روزها و شب‌ها، زندگی توی کنیسه‌ی رئیس‌الملائکه غفرائیل(همان جناب جبرائیلِ خودمان) جریان دارد.تا وارد می‌شویم، چند تا پسربچه می‌آیند سمتمان و می‌پرسند که ایرانی هستیم؟ جواب مثبت را که می‌شنوند، خوش‌حال می‌دوند توی حیاط.توی حیاطِ مدرسه، دو تا درخت پیرِ خیلی خیلی بزرگ، سایه‌شان را انداخته‌اند روی سرِ نازحین.روی پیشانی یکی از دیوارها هم نوشته‌اند:"الوعده الصادق ۲"تعداد بچه‌ها توی کنیسه آن‌قدر زیاد است که دارد از تعداد آدم‌بزرگ‌ها پیشی می‌گیرد. توی عکس‌ها نمی‌توانم حضور پرشمارشان را نشان بدهم؛ مجبورم از زاویه‌هایی عکس بگیرم که احتمال ناراحت شدن آدم‌های کم‌تری باشد.
ادامه دارد...
محسن حسن‌زاده |شنبه | ۲۸ مهر ۱۴۰۳ | #لبنان #بیروت ــــــــــــــــــــــــــــــ@targap@ravina_ir

۴:۵۶

thumnail

۴:۵۶