#سوریه
ضیافتگاه - ۱
هنوز هم مرددم. حتی حالا که نشستهام توی ماشین اداره و ۲۰ دقیقه بیشتر تا تهران راه نیست و آقای نوری دو ساعتی هست که خوابیده و آقای اسماعیلی تازه بنزین زده.هنوز هم مرددم. تصویر سهتایی صادق و صدرا و امیر هی میآید جلوی چشمم و کنار نمیرود. تار میشود، تار و نامشخص و دوباره واضح و شفاف. صدرا ظهر میگفت اگر خنده نبود چقدر زندگی بد میشد، اگر گریه نبود هم. راست میگفت. اشکهام سرازیر میشوند. از دیروز تا حالا جلویشان را گرفتهام. از دیروز ظهر که زنگ زدند و گفتند پرواز سوریه درست شده هی با خودم گفتم باید قوی باشی. ده پانزده روز پیش که اولین بار حرف سوریه پیش آمد، این حال نبودم. شب بود حوالی ساعت ۸ که زنگ زده شد و بیمقدمه گفتند: "میای سوریه؟" اصلا زنگ زدن آن وقت شبش خودش عجیب بود. برای همین بود که سوریه را صبحیه شنیدم و هی میگفتم: "آخه من صبح کجا بلند شم بیام؟"همسر وقتی اسم سوریه را از زبانم شنید، پرید بالا که یک وقت نگویی نه... واجب که هیچ، فرض است و فرض از واجب بالاتر است. حالا که فکر میکنم میبینم اصلا او بود که تحریکم کرد به رفتن.پشیمانم؟ نه. اما مرددم. تردیدها و حساسیتهای مادری است که همه جا جلوی آدم را میگیرد. دست و پای آدم را میبندد. این مدت خیلی با خودم فکر کردم. به بچههای غزه، به بچه های لبنان، به مادرها، به سقفهایی که حالا دیگر بالای سرشان نیست. به خودم هم فکر کردم. به ادعاهایم. این همه سال کار تاریخ شفاهی و داستاننویسی جنگ کرده بودم. همهاش گفته بودم حیف از آن همه خاطره و روایتی که نوشته نشد و ثبت نشد. حالا چی؟ سهم من از این ادعاها، از ثبت خاطرات و روایات مقاومت در تاریخ چه میشد؟همه اینها را با خودم گفتم و تصمیم گرفتم. حالا اما هنوز شک دست از سرم برنمیدارد. شک این بلای شیطانی...با خودم میگویم قوی باش. نمیتوانم. دلبستگی دنیا بدجور زمین گیرم کرده است. حالا معنای واقعی دلتنگی را میفهمم. معنای واقعی دل کندن. معنای واقعی ابهام...
شبنم غفاریحسینی | راوی اعزامی راویناble.ir/jarideh_shسهشنبه | ۱ آبان ۱۴۰۳ | #سوریه #دمشق ــــــــــــــــــــــــــــــ #راوینا | روایت مردم ایران@ravina_ir با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
ضیافتگاه - ۱
هنوز هم مرددم. حتی حالا که نشستهام توی ماشین اداره و ۲۰ دقیقه بیشتر تا تهران راه نیست و آقای نوری دو ساعتی هست که خوابیده و آقای اسماعیلی تازه بنزین زده.هنوز هم مرددم. تصویر سهتایی صادق و صدرا و امیر هی میآید جلوی چشمم و کنار نمیرود. تار میشود، تار و نامشخص و دوباره واضح و شفاف. صدرا ظهر میگفت اگر خنده نبود چقدر زندگی بد میشد، اگر گریه نبود هم. راست میگفت. اشکهام سرازیر میشوند. از دیروز تا حالا جلویشان را گرفتهام. از دیروز ظهر که زنگ زدند و گفتند پرواز سوریه درست شده هی با خودم گفتم باید قوی باشی. ده پانزده روز پیش که اولین بار حرف سوریه پیش آمد، این حال نبودم. شب بود حوالی ساعت ۸ که زنگ زده شد و بیمقدمه گفتند: "میای سوریه؟" اصلا زنگ زدن آن وقت شبش خودش عجیب بود. برای همین بود که سوریه را صبحیه شنیدم و هی میگفتم: "آخه من صبح کجا بلند شم بیام؟"همسر وقتی اسم سوریه را از زبانم شنید، پرید بالا که یک وقت نگویی نه... واجب که هیچ، فرض است و فرض از واجب بالاتر است. حالا که فکر میکنم میبینم اصلا او بود که تحریکم کرد به رفتن.پشیمانم؟ نه. اما مرددم. تردیدها و حساسیتهای مادری است که همه جا جلوی آدم را میگیرد. دست و پای آدم را میبندد. این مدت خیلی با خودم فکر کردم. به بچههای غزه، به بچه های لبنان، به مادرها، به سقفهایی که حالا دیگر بالای سرشان نیست. به خودم هم فکر کردم. به ادعاهایم. این همه سال کار تاریخ شفاهی و داستاننویسی جنگ کرده بودم. همهاش گفته بودم حیف از آن همه خاطره و روایتی که نوشته نشد و ثبت نشد. حالا چی؟ سهم من از این ادعاها، از ثبت خاطرات و روایات مقاومت در تاریخ چه میشد؟همه اینها را با خودم گفتم و تصمیم گرفتم. حالا اما هنوز شک دست از سرم برنمیدارد. شک این بلای شیطانی...با خودم میگویم قوی باش. نمیتوانم. دلبستگی دنیا بدجور زمین گیرم کرده است. حالا معنای واقعی دلتنگی را میفهمم. معنای واقعی دل کندن. معنای واقعی ابهام...
شبنم غفاریحسینی | راوی اعزامی راویناble.ir/jarideh_shسهشنبه | ۱ آبان ۱۴۰۳ | #سوریه #دمشق ــــــــــــــــــــــــــــــ #راوینا | روایت مردم ایران@ravina_ir با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
۱۶:۴۷