#لبنان
بیروت، ایستاده در غبار - ۲۹من جاسوس اسرائیل بودمبخش اول
پیشنوشت: این روزها، مصطفی حمود، کسی که از طرف حزبالله مامورِ نفوذ توی تشکیلات موساد شده بود، دارد زندگیش را برایمان تعریف میکند. قبلا نیمهی اول ماجراش را نوشتهام و اینها که میخوانید، مابقیِ زندگی مصطفاست.
دوستم، آرام داشت با تلفن حرف میزد که سربازهای اسرائیلی سر رسیدند. هول هولکی گوشی را گذاشت کنار تشکش. سربازها ریختند توی سلول، همهمان را بلند کردند و خب، گوشی پیدا شد. هار شدند! موزاییکهای کفِ سلول را هم کندند؛ یک لایه از دیوارها را ریختند پایین و همهی ۶ تا گوشی پیدا شد! من گوشیم را توی دیوار پنهان کرده بودم. سه روز طول کشید تا با میخ دیوار را اندازه گوشی سوراخ کردم. خاک و سیمانی که از دیوار میریخت را با چسبِ سفید و خمیر دندان مخلوط میکردم و دیوار میشد مثل روز اولش.اولینبار بود که اسیر دست اسرائیلیها، اینطوری پروتکلهای زندان را به سخره میگرفت. ما را بردند بالا. افسرِ اسرائیلی، داد میزد سرِ خودیهایشان که خاک بر سرتان! اینها کم مانده از کفِ سلول هواپیما بلند کنند!ما ۱۴ نفر را دو ماه و نیم توی زندان انفرادی نگه داشتند؛ بعد هم پخشمان کردند. ۶ نفرمان را از زندانِ عسقلان بردند زندانِ نفحه؛ من و فادی با هم بودیم.عسقلان بین زندانهایی که دیده بودم، از بقیه راحتتر بود. ده سال با آدمهایی زندگی کرده بودیم و حالا جدا شده بودیم؛ حسِ فقدان.
ادامه دارد...
محسن حسنزاده | راوی اعزامی راوینا@targapسهشنبه | ۸ آبان ۱۴۰۳ | #لبنان #بیروت ــــــــــــــــــــــــــــــ #راوینا | روایت مردم ایران@ravina_ir با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
بیروت، ایستاده در غبار - ۲۹من جاسوس اسرائیل بودمبخش اول
پیشنوشت: این روزها، مصطفی حمود، کسی که از طرف حزبالله مامورِ نفوذ توی تشکیلات موساد شده بود، دارد زندگیش را برایمان تعریف میکند. قبلا نیمهی اول ماجراش را نوشتهام و اینها که میخوانید، مابقیِ زندگی مصطفاست.
دوستم، آرام داشت با تلفن حرف میزد که سربازهای اسرائیلی سر رسیدند. هول هولکی گوشی را گذاشت کنار تشکش. سربازها ریختند توی سلول، همهمان را بلند کردند و خب، گوشی پیدا شد. هار شدند! موزاییکهای کفِ سلول را هم کندند؛ یک لایه از دیوارها را ریختند پایین و همهی ۶ تا گوشی پیدا شد! من گوشیم را توی دیوار پنهان کرده بودم. سه روز طول کشید تا با میخ دیوار را اندازه گوشی سوراخ کردم. خاک و سیمانی که از دیوار میریخت را با چسبِ سفید و خمیر دندان مخلوط میکردم و دیوار میشد مثل روز اولش.اولینبار بود که اسیر دست اسرائیلیها، اینطوری پروتکلهای زندان را به سخره میگرفت. ما را بردند بالا. افسرِ اسرائیلی، داد میزد سرِ خودیهایشان که خاک بر سرتان! اینها کم مانده از کفِ سلول هواپیما بلند کنند!ما ۱۴ نفر را دو ماه و نیم توی زندان انفرادی نگه داشتند؛ بعد هم پخشمان کردند. ۶ نفرمان را از زندانِ عسقلان بردند زندانِ نفحه؛ من و فادی با هم بودیم.عسقلان بین زندانهایی که دیده بودم، از بقیه راحتتر بود. ده سال با آدمهایی زندگی کرده بودیم و حالا جدا شده بودیم؛ حسِ فقدان.
ادامه دارد...
محسن حسنزاده | راوی اعزامی راوینا@targapسهشنبه | ۸ آبان ۱۴۰۳ | #لبنان #بیروت ــــــــــــــــــــــــــــــ #راوینا | روایت مردم ایران@ravina_ir با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
۴:۴۲