#لبنان
بیروت، ایستاده در غبار - ۳۷بخش اول
دکتر محمد، نصفهشب پیام داد که فردا قبل ظهر باید برود تشییع یکی از دوستهاش؛ ضاحیه. قبل ظهر قرار داشتیم. گفتم خب باشد؛ عصر همدیگر را میبینیم. صبح دوباره پیام داد که بعدِ تشییع میخواهم بروم مطبم را توی ضاحیه خالی کنم. گفتم خب باشد؛ اصلا من هم میآیم تشییع.قبل رفتن، بچهها عکسِ دیدار خانواده شهید عواضه با رهبری را نشانم دادند؛ حیرت کردیم. یک چهره، بین چهرهها آشنا بود. چند شب قبل شهادتِ شهید عواضه و همسرش، رفته بودیم پیش مسئولِ یکی از مربعها که جهادیها ببینند کجاها بیشتر نیاز به کمک هست. یک نوجوان تهِ مجلس نشسته بود و وسط حرفها رفت برایمان چای آورد. چند دقیقه بعد فهمیدیم فارسی میفهمد. گفت که مادرش ایرانی است. تک و تنها، آن وقت شب آنجا بود که کمکی به آوارگان بکند؛ این، قصهی هر شبِ نوجوان بود؛ بعد از جنگ. چند روز بعد، عکسش را توی دیدار رهبری دیدیم؛ پسرِ شهید عواضه و خانم کرباسی.القصه؛ آمدم از محل اقامت بروم ضاحیه پیش دکترمحمد که دم در، دوستِ لبنانیمان علیالهادی را دیدم؛ خوشحالتر از همیشه. گفت که بیا بالا و بابام را ببین. ماچ و بوسه را که رد و بدل کردیم، گفت که امروز بالاخره عقد میکنند. توی چند روزی که با هم شمال تا جنوب لبنان را رفتیم، روزی ۲۳ ساعت با نامزدش تلفنی حرف میزد و ویس میفرستاد. گوشیاش هم که خراب شد، سیمکارتش را گذاشت توی گوشی من و خب ناخودآگاه پیامک که میآمد چشمم میافتاد و از این رهگذر، کلی کلمات عاشقانهی لبنانی یاد گرفتم. خدا را شکر کردم که از این مرحله گذشتهاند. گفتم مراسم میگیرید؟ گفت نه! جنگ است؛ میرویم پیش یک روحانی، "النکاح سنتی" را بخواند و تمام؛ غم و شادی، هردوتاش بماند برای بعد از جنگ.با هم خداحافظی کردیم.
ادامه دارد...
محسن حسنزاده | راوی اعزامی راوینا@targapشنبه | ۱۲ آبان ۱۴۰۳ | #لبنان #بیروت ــــــــــــــــــــــــــــــ #راوینا | روایت مردم ایران@ravina_ir با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
بیروت، ایستاده در غبار - ۳۷بخش اول
دکتر محمد، نصفهشب پیام داد که فردا قبل ظهر باید برود تشییع یکی از دوستهاش؛ ضاحیه. قبل ظهر قرار داشتیم. گفتم خب باشد؛ عصر همدیگر را میبینیم. صبح دوباره پیام داد که بعدِ تشییع میخواهم بروم مطبم را توی ضاحیه خالی کنم. گفتم خب باشد؛ اصلا من هم میآیم تشییع.قبل رفتن، بچهها عکسِ دیدار خانواده شهید عواضه با رهبری را نشانم دادند؛ حیرت کردیم. یک چهره، بین چهرهها آشنا بود. چند شب قبل شهادتِ شهید عواضه و همسرش، رفته بودیم پیش مسئولِ یکی از مربعها که جهادیها ببینند کجاها بیشتر نیاز به کمک هست. یک نوجوان تهِ مجلس نشسته بود و وسط حرفها رفت برایمان چای آورد. چند دقیقه بعد فهمیدیم فارسی میفهمد. گفت که مادرش ایرانی است. تک و تنها، آن وقت شب آنجا بود که کمکی به آوارگان بکند؛ این، قصهی هر شبِ نوجوان بود؛ بعد از جنگ. چند روز بعد، عکسش را توی دیدار رهبری دیدیم؛ پسرِ شهید عواضه و خانم کرباسی.القصه؛ آمدم از محل اقامت بروم ضاحیه پیش دکترمحمد که دم در، دوستِ لبنانیمان علیالهادی را دیدم؛ خوشحالتر از همیشه. گفت که بیا بالا و بابام را ببین. ماچ و بوسه را که رد و بدل کردیم، گفت که امروز بالاخره عقد میکنند. توی چند روزی که با هم شمال تا جنوب لبنان را رفتیم، روزی ۲۳ ساعت با نامزدش تلفنی حرف میزد و ویس میفرستاد. گوشیاش هم که خراب شد، سیمکارتش را گذاشت توی گوشی من و خب ناخودآگاه پیامک که میآمد چشمم میافتاد و از این رهگذر، کلی کلمات عاشقانهی لبنانی یاد گرفتم. خدا را شکر کردم که از این مرحله گذشتهاند. گفتم مراسم میگیرید؟ گفت نه! جنگ است؛ میرویم پیش یک روحانی، "النکاح سنتی" را بخواند و تمام؛ غم و شادی، هردوتاش بماند برای بعد از جنگ.با هم خداحافظی کردیم.
ادامه دارد...
محسن حسنزاده | راوی اعزامی راوینا@targapشنبه | ۱۲ آبان ۱۴۰۳ | #لبنان #بیروت ــــــــــــــــــــــــــــــ #راوینا | روایت مردم ایران@ravina_ir با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
۱۶:۱۸