عکس پروفایل راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷ر

راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷

۲,۱۳۲عضو
عکس پروفایل راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷ر
۲.۱هزار عضو

راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷

روایت‌ مردم ایران undefined
نظرات، انتقادات، پیشنهادات و ارسال مطالب:@ravina_ad

undefined #سوریه
چهره‌ی زنانه جنگ - ۵
حبیبی! حبیبی! عمری! حبیبی! حبیبی، باورم نمی‌شود. برای یک لحظه همه چیز در مقابل چشمم تیره و تار می‌شود. مات و مبهوت می‌مانم.- اَخی، مطمئنی که رضا تو خونه بوده؟!
تایید می‌کند. اشک می‌آید و اشک. خاطره می‌آید و خاطره. آخرین تماس و آخرین خداحافظی از ذهنم می‌گذرد: حبیبتی، فَطُّوم! اگه چیزیم شد، حلالم کن. برات یه وصیت‌نامه هم نوشتم، توش پُرِ حرف‌های زیباست. به ابراهیم هم زنگ بزن، بگو بابات گفته از آلمان برگرد، وقتِ جنگه، الان نیاد، کی می‌خواد بیاد؟!
همه‌ی این‌ها، به اضافه‌ی ۲۲ سال زندگی مشترک، از ذهنم می‌گذرد. لحظه‌ای استرس سراسر وجودم را پر می‌کند. مسئولیت بزرگ کردن بچه‌ها بدون رضا کمی ترس به جانم می‌اندازد. ناامید شوم؟ جا بزنم؟ قطعا نه! الحمدلله، فخر و سعادت است، نظر انداختند و آبرومندم کردند. رضا مال من نبود، یادگار رضا؛ ابراهیم هم مال من نیست. همه‌ی جوانان و فرزندان و جان و مال‌مان فدای مقاومت. دلم قرص و محکم است به خدایی که زیر حمایتش هستم. «فاصبر لحکم ربک فانک باعیننا؛ در راه ابلاغ حکم پروردگارت صبر و استقامت کن که تو در حفاظت کامل ما قرار داری.».
دلم می‌خواهد وصیت رضا را ببینم. تا تشییعش نکنند آرام نمی‌گیرم. دوست دارم هر چه از پیکرش مانده را در آغوش بکشم؛ اما به خودم نهیب می‌زنم: مگه فقط شوهر تو شهید شده و زیر آوار مونده؟ حزب کارای مهمتری داره الان، از بی‌بی زینب می‌خواهم صبرم بدهند. امّا الان تنها یک چیز نگرانم می‌کند. - یا الله، به اُمّ رضا چطور بگم پسرش شهید شده؟!
با بچه‌ها می‌رویم سمت خانه‌اش. در راه مدام ذکر می‌گویم. در را می‌کوبم. عصا زنان می‌آید دم در. نوه‌هایش را بعد ۱۶ سال دوری، محکم بغل می‌گیرد. می‌بوید و می‌بوسدشان‌‌. من را که می‌بیند، بدون رضا آمده‌ام، با لحنی تند پشت سر هم می‌گوید و می‌گوید. می‌خواهد خودش را خالی کند.
- پس رضا کجاست؟ چجور دلت اومد تنهاش بذاری تو این وضعیت؟ من الان تو رو می‌خوام چکار؟ چرا پیشش نموندی؟
حق می‌دهم بی‌تابی کند! مادر است‌. -مرّت عمّی؛ زن عمو! خیلی دلم می‌خواست پیشش بمونم؛ ولی خیلی بهم اصرار کرد که بچه‌ها رو بردارم و بیام‌.
مانده‌ام که چه‌طور خبر را بدهم! از حضرت زینب مدد می‌گیرم‌‌. محکم بغلش می‌کنم. زن عمو خدا بهت نظر کرده، بهت جایگاه بزرگی داده، سرت رو بالا بگیر. هنیئا لک! هنیئا لک!
همان‌جا روی زمین می‌نشیند. عصایش را کنار می‌گذارد. همین چند دقیقه پیش، معترض بود چرا رضا را در وضعیت جنگی رها کرده‌ام. چشم انتظارش بود. ولی حالا، اشک می‌لغزد و شانه‌هایش تکان می‌خورد. دو دستش را می‌برد بالا «فدای مقاومت! همه‌ی ما فدای مقاومت. یا الله، تَقَّبَّل منّا هذا القلیل»
روایت فاطمه از مقاومت زنانه‌اش در این بخش تمام شد؛ ولی در تاریخ به طور سلحشورانه‌ای جاودان خواهد ماند.
پ.ن: راوی فاطمه امّ ابراهیم، همسر مجاهد شهید حرب لبنان؛ رضا ربیع
فاطمه احمدی | راوی اعزامی راوینا@voice_of_oppresse_historyچهارشنبه | ۲۳ آبان ۱۴۰۳ | #سوریه #دمشق ــــــــــــــــــــــــــــــundefined #راوینا | روایت مردم ایران@ravina_irundefined با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:undefined بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا

۱۲:۲۸