#سوریه
ضیافتگاه - ۲
ساعت ۴ صبح میرسم تهران. رفقای همسفری توی سوئیت خوابند. کلیدی که کش رفتهام را میاندازم توی قفل در و بازش میکنم. دوتایی میپرند جلوی در و مرا که میبینند بیمقدمه میگویند: "تو روحت با این اومدنت... زهره ترک شدیم."گفتهاند ساعت ۸ و نیم فرودگاه باشیم. اما پرواز را نگفتهاند چه ساعتی است. طیبه و فاطمه بدجور ذوق دارند. برعکس من که هنوز تردید دارم. طیبه میگوید: "میخوایم آقای رحیمی رو مجبور کنیم ببردمون ضاحیه." برق از سرم میپرد. خودم را رها میکنم روی پتوی کف زمین و میگویم: "بیخود. من از حرم حضرت زینب جم نمیخورم." بعد چشمهایم را میبندم: "منو برا نماز بیدار کنین. البته نماز صبحامو هی یکی درمیون قضا کردم که یه وقت شهید نشم."صدای قهقههشان بلند میشود. یک حسی میگوید باید فاز مخالفت بردارم تا اخلاصشان زیادی بالا نزند و جوگیر نشوند. مخصوصا فاطمه که دهه هفتادی است و جوان. - شماها اگه استرس نداشته باشید، دیووونهاین...و چشمهایم را میبندم. خوابم نمیبرد. هیچکدام خوابمان نمیبرد. یک ساعت بعد فاطمه میگوید: "حالا که از استرس و تردید حرف زدی میگم... قبل از اینکه بیای تو خواب گریه کرده بودم بدون اینکه بفهمم..."
از خودم راضیام.
شبنم غفاریحسینیble.ir/jarideh_shپنجشنبه | ۳ آبان ۱۴۰۳ | #سوریه #دمشق ــــــــــــــــــــــــــــــ #راوینا | روایت مردم ایران@ravina_ir با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
ضیافتگاه - ۲
ساعت ۴ صبح میرسم تهران. رفقای همسفری توی سوئیت خوابند. کلیدی که کش رفتهام را میاندازم توی قفل در و بازش میکنم. دوتایی میپرند جلوی در و مرا که میبینند بیمقدمه میگویند: "تو روحت با این اومدنت... زهره ترک شدیم."گفتهاند ساعت ۸ و نیم فرودگاه باشیم. اما پرواز را نگفتهاند چه ساعتی است. طیبه و فاطمه بدجور ذوق دارند. برعکس من که هنوز تردید دارم. طیبه میگوید: "میخوایم آقای رحیمی رو مجبور کنیم ببردمون ضاحیه." برق از سرم میپرد. خودم را رها میکنم روی پتوی کف زمین و میگویم: "بیخود. من از حرم حضرت زینب جم نمیخورم." بعد چشمهایم را میبندم: "منو برا نماز بیدار کنین. البته نماز صبحامو هی یکی درمیون قضا کردم که یه وقت شهید نشم."صدای قهقههشان بلند میشود. یک حسی میگوید باید فاز مخالفت بردارم تا اخلاصشان زیادی بالا نزند و جوگیر نشوند. مخصوصا فاطمه که دهه هفتادی است و جوان. - شماها اگه استرس نداشته باشید، دیووونهاین...و چشمهایم را میبندم. خوابم نمیبرد. هیچکدام خوابمان نمیبرد. یک ساعت بعد فاطمه میگوید: "حالا که از استرس و تردید حرف زدی میگم... قبل از اینکه بیای تو خواب گریه کرده بودم بدون اینکه بفهمم..."
از خودم راضیام.
شبنم غفاریحسینیble.ir/jarideh_shپنجشنبه | ۳ آبان ۱۴۰۳ | #سوریه #دمشق ــــــــــــــــــــــــــــــ #راوینا | روایت مردم ایران@ravina_ir با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
۱۹:۲۲