عکس پروفایل راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷ر

راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷

۲,۰۷۴عضو
عکس پروفایل راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷ر
۲.۱هزار عضو

راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷

روایت‌ مردم ایران undefined
نظرات، انتقادات، پیشنهادات و ارسال مطالب:@ravina_ad

thumnail
undefined #لبنان
در بازداشت حزب‌الله - ۵
- no problem(مشکلی نیست)پِرابلِم را پروبلم تلفظ کرد. رو برگرداندم به همان طرفی که انگشت به پهلویم خرده بود.مرد میانسالی که تیشرت مشکی پوشیده بود، دو باره تکرار کرد:no problem. Dont worry.(مشکلی نیست. نگران نباش)ادامه داد:I work with HajQasem in Syria and Iraq(من با حاج‌قاسم در عراق و سوریه کار کردم)بعد هم دست و بازو و پهلویش را نشان داد که تیر خورده بود.پرسیدم:do you think that SeyyedHassan has been killed?(فکر می‌کنی سیدحسن شهید شده؟!)- No. Seyyed is alive and in Iran and after the war come to tv with imam Khamenei and say i am alive(نه. سید زنده‌ن و داخل ایرانه و بعد از جنگ با امام خامنه‌ای میاد توی تلویزیون و میگه من زنده‌م) اشک توی چشمم جمع شد. سرم را پایین انداختم و چشمم را پاک کردم. حتی تصورش هم شوق‌آور بود.چشم‌آبی رفت جلوی در و آن را روی مردی میانسال با صورت کشیده استخوانی باز کرد. ترکیب کلاه نقاب‌دار و ریش جوگندمی از مرد قیافه‌ای امنیتی و محکم ساخته بود.دستم را محکم گرفت و دوباره نشاندم روی نیمکت چوبی بازجویی.چشم‌آبی هم برای ترجمه کنارمان نشست ولی مرد امنیتی گفت: تا جایی‌که می‌شود باید عربی صحبت کنی.- عربی قلیلاز پشت شیشه گرد عینکش، چشم دوخت به صورتم و پرسید:- مگه قرآن نمی‌خونی که عربی بلد نیستی؟- عربی بالفصحی (عربی فصیح)فضا دوباره جدی شد و شروع کرد سوالاتش را با عربی فصیح پرسید. کلمات سوال را شمرده می‌گفت. از اسم و نام پدر و مادر (در لبنان مرسوم است) شروع شد تا مجوزات وزارت اعلام و حزب‌الله و جِیش (ارتش). حدود نیم‌ساعت سوال می‌پرسید. از شیوه سوال پرسیدنش معلوم بود که یک بازجوی حرفه‌ای و کارکشته است.وسط سوال‌ها به چشم‌آبی گفتم:«شما که این‌قدر حواستون جَمعه و برای من ایرانی هم این‌قدر سختگیری می‌کنید چرا یکی یکی دارن شهیدشون می‌‌کنن؟»ترجمه کرد و جواب داد که:«ما این کارا رو می‌کنیم تا همچین اتفاقایی تکرار نشه.»
سوال‌ها و استعلام‌ها و چک مدارک که تمام شد، یک‌دفعه دستش را روی سینه‌اش گذاشت و گفت:«نحن نعتذر منکم»(ما از شما عذر می‌خوایم)و دستش را برای مصافحه جلو آورد.- من کاملا درکتون می‌کنم‌. خوشحالم که در جمع شما بودم و از نزدیک دیدمتون‌.
وسایلم را جمع کردم‌. افراد حاضر در مرکز حزب‌الله دورم جمع شدند و با هم دست دادیم‌. چشم آبی را هم در آغوش کشیدم.تا درب خروجی همراهی‌ام کردند و از آن‌جا خارج شدم.من ولی دوست داشتم بیشتر پیش‌شان بمانم و گپ بزنم و سوالاتم را درباره حزب‌الله و سید و تشییعش بپرسم.
پایان.
محمدحسین عظیمی | راوی اعزامی راوینا@ravayat_namehدوشنبه | ۱۶ مهر ۱۴۰۳ | #لبنان #بیروت ــــــــــــــــــــــــــــــundefined #راوینا | روایت مردم ایران@ravina_irundefined با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:undefined بلــه | ایتــا | اینستا

۱۸:۳۰