روایت مردم ایران نظرات، انتقادات، پیشنهادات و ارسال مطالب:@ravina_ad
#سوریه برایت نامی سراغ ندارم - ۳احساس سوختن دختره خانه پُرَش هفده هجده ساله بود. قدرت خدا لبنانیها اِند ملاحتند و مُبادی آداب. از حرف زدنش متانت میچکید. عروس عقدی بود اما دو روز قبل آقای داماد از جبهه جنوب پرید و قبل از اینکه بروند زیر یک سقف شد همسر شهید. یک جا بین حرفهاش بغض کرد و صداش لرزید اما مشخص بود سنگهاش را با خودش واکنده. توی چشمهاش یک عالمه والیوم بود. دلم میخواست بگویم «آخه دختر تو با این سن کَمِت این همه آرامشو از کجا آووردی، کی رسیدی که الان همسر شهیدی؟» اما خودم جوابش را میدانستم. زنها و دخترهای لبنانی با قرآن مأنوسند. ریز و درشتشان. دعا هم همینطور. دیشب وقتی نزدیک مصلای حرم که محل اسکان موقت نازحات لبنانست میچرخیدم همراه با مداح، همهشان دعای کمیل میخواندند. از بَرهااا... خب آدم چون گِل فطرتش با توحید قاتی شده جانش به همین قرآن و دعا بسته. خود خدا هم توی قرآن گفته: «واستعینوا بالصبر و الصلات» یکی از معنیهای صلات هم دعاست. آدم باید پشتش به جای محکمی گرم باشد که اینجور وقتها خودش را جمع و جور کند. این سفر تمامش برایم غافلگیری است. از همان روز اول که پا گذاشتم توی حیاط حرم. دستهای هنرمندی همه اتفاقها را جوری چیده شده بود که آن دم غروب حق آداب زیارت ادا شود و چیزی از قلم نیفتد. انگار یک دور خواندن کلمات اذن دخول کافی نبود، شاید هم اذن دخول اینجا اصلا خواندنی نبود...بگذریم که همان لحظه ورود به حرم و دیدن رنگ و لعاب کاشیکاریها، مصطفی صدرزاده و شهید بیضائی و عمار آمدند پیش نظرم ولی عکس بزرگ سید حسن با عبارت «قطعا سننتصر» که جلو ایوان آویز شده بود یادم آورد برای رسیدنمان به نوک قله، این اتفاق بزرگ، چه آدمهای ترازی فدا شدند. طراح صحنهی ایوان ورودی قطعا آدم رندی بود وگرنه این حجم از هماهنگی اتفاقی نیست که گنبد و ضریح و مشک و عمو همزمان همه در یک قاب قرار بگیرند. شاید میخواسته زائر را شیر فهم کند که آقا حواست هست آمدی پیشِ کی؟ حواست هست نزدیک قله، عمو جانت شهید شد؟ آن هم چه عموئی.این چند هفته بعد از شهادت او دلم را با این جمله آرام میکردم که شهادت راهبردست نه هدف و این از دست دادنها ظاهرش با باطنش خیلی فرق دارد. با این همه اما جای خالیاش بدجوری توی دلم میسوخت. هر چند دیده بودم که شهید بعد شهادتش قدرت بیشتری دارد. پسزمینه همه اینها صدای سوزناک روضه عربی بود که از حیاط پشتی به گوش میرسید. زائرها دور جایی حلقه زده بودند. جلو رفتم. دو تکه زیلوی باریک انداخته بودند برای زنها و بچههای داغدار لبنانی که عکس شهیدشان را چسبانده بودند توی بغلشان. شهید سن و سالدار بود و گرد پیری نشسته بود روی سر و صورتش. مداح ایستاده روضه میخواند و بالبال میزد و زنها بیسروصدا اشک میریختند و ما که از این غمها هیچ سهمی نداشتیم جز گرفتن اذن دخول. چقدر این صحنهها آشنا بود.کاروان بازماندههای عاشورا به دستور یزید به مدینه برگشته بودند. امام سجاد (ع) بشیر ابن جذلم را فرستاد که خبر شهادت امام حسین (ع) و ورود کاروان را به مردم بدهد...بشیر هم گفته بود:«هذا علی بن الحسین مع عماته و اخواته قد حلوا بساحتکم و نزلوا بفنائکم و انا رسوله الیکم اعرفکم مکانههم». (بحار الانوار، ج۴۵، ص۱۴۷)روضه خوان بشیر بود و ما مردم مدینه. نازحات لبنانی هم که از شامِ بلا برگشته بودند. عکس عمو جلوی ایوان آویز بود که زنها و بچهها حواسشان باشد سایه عموی شهید همیشه بالای سرشان است...همه اینها اذن دخول بود. احساس سوختن...همین...«سوختیم» طیبه فرید | راوی اعزامی راوینا@tayebefaridجمعه | ۴ آبان ۱۴۰۳ | #سوریه#دمشق ــــــــــــــــــــــــــــــ#راوینا | روایت مردم ایران@ravina_ir با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا