روایت مردم ایران نظرات، انتقادات، پیشنهادات و ارسال مطالب:@ravina_ad
#سوریه ضیافتگاه - ۷ نزدیکیهای حرم ساکن میشویم. شُقهای در کوچه پس کوچههای زینبیه. توی بازار، بین دکانهای عطر و بدلیجات و شیرینی و لباس. وسط بوی عطر عربی، نان زعتر زده، فلافل داغ، و نان تازه از تنور درآمده.اینجا به واحد آپارتمانی میگویند شُقه. شقه ما چسبیده به شقه صاحب ملک است. صاحب اینجا یک زن و شوهر پاکستانیاند اهل پاراچنار. مرد مدافع حرم است و زن که اسمش امالبنین است خادم حرم. خانهشان در جنگ خراب شده و اینجا را اجاره کردهاند. نجیب و مهربان و خوشرو. زن و شوهر هر دو به فارسی مسلطاند. اینجا برای بچهها دوره آموزش زبان فارسی هم دارند. با تعجب از امالبنین میپرسم "چرا فارسی؟ زبان قرآن که عربی است..." با چشمهای گرد شده میگوید: "فارسی زبان انقلابه. یعنی نمیدونید؟!" از خودم خجالت میکشم. یادم میآید که این حرف را قبلتر هم شنیده بودم. از چند خانم لبنانی توی حرم. در شقه رو به راهپله باز میشود. پلههای باریک و تاریک و بلند را بالا میرویم و وارد ساختمان میشویم. یک سالن تاریک و سرد و نمور، با یک اتاق و آشپزخانهای کوچک که فقط سینک ظرفشویی دارد.امالبنین چراغها را نشانمان میدهد و میگوید: "اینا با باطری شارژ میشن. تا میشه روشن نکنین که شارژشون تموم نشه." بعد اشاره میکند به آبگرمکن کوچک و مستهلک کنار آشپزخانه: "اینم روشن نکنین، خرابه." چشمی میگوییم و در را پشت سرش میبندیم. کوله پشتیها را میاندازیم روی حصیر کهنه کف سالن و میپیچیم لای پتو. دو تخت و یک پتو برای سه نفر. هرچه لباس داریم روی هم میپوشیم شاید تا صبح زنده بمانیم. اینجا روزی یک ساعت بیشتر برق نیست. آن هم یک ساعت نامشخص؛ و این یعنی روی هیچ چیز نمیتوانی حساب کنی. هزینه موتور برق و مولد هم آنقدری زیاد هست که اکثرا از پسش برنیایند.این زندگی عادی و معمولی مردم اینجاست. برای گرم کردن خانههایشان باید بنزین و مازوت بسوزانند؛ از پس هزینهاش اما برنمیآیند و مجبورند لباس روی لباس بپوشند. یکی دو ماه دیگر که سرمای جان سوز سوریه برسد، حتی غذا هم نمیتوانند بپزند. کپسول گاز اینجا گران است و کمیاب. یاد حرف محمد میافتم. توی ماشین وقتی از مسلحین و جنگ داخلی حرف میزد، گفت: "مردم قبل از جنگ وضعشون خیلی خوب بود. رفاه داشتن. پول داشتن، توی کشور فقیر خیلی کم داشتیم، نمیدونم چرا این جوری کردن... چرا اعتراضاتشون به جنگ کشیده شد؟ چی میخواستن؟" و رفت توی فکر. پتو را روی سرم میکشم تا از هوای سرد اتاق فرار کنم. به مردم سوریه فکر میکنم. به عکسهای سیدحسن که درودیوار و بازار و دکانها را پر کرده. به آن زن سوری که میگفت لبنانیها مهمان ما هستند؛ نگویید نازحین. به آن دیگری که غبطه روزهای جنگ سی و سه روزه را میخورد. نه غبطه جنگ، دلش میخواست مثل آن روزهایی که هنوز درگیر جنگ داخلی نبودند و وسعشان میرسید، از مهمانان لبنانی پذیرایی کند. میگفت سوریها آن روزها تا آنجا که میتوانستند برای مهمانانشان کم نگذاشتند. حالا هم البته همینطورند. در سختیاند ولی دوست ندارند به مهمانشان سخت بگذرد. شیعیان سوریه را میگفت. شبنم غفاریحسینی | راوی اعزامی راویناble.ir/jarideh_shدوشنبه | ۷ آبان ۱۴۰۳ | #سوریه#دمشق ــــــــــــــــــــــــــــــ#راوینا | روایت مردم ایران@ravina_ir با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا