عکس پروفایل راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷ر

راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷

۲,۰۷۳عضو
عکس پروفایل راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷ر
۲.۱هزار عضو

راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷

روایت‌ مردم ایران undefined
نظرات، انتقادات، پیشنهادات و ارسال مطالب:@ravina_ad

thumnail
undefined #سوریه
ضیافت‌گاه - ۴
ساعت دو بعدازظهر است که هواپیما روی باند فرودگاه دمشق می‌نشیند. مدتی بعد کوله به پشت دنبال سرتیممان راه می‌افتیم و از فرودگاه می‌زنیم بیرون. یک مینی‌ون مشکی منتظرمان است. در ماشین را که باز می‌کنیم صدای بفرمایید بفرمایید راننده بلند می‌شود. فارسی را خیلی خوب صحبت می‌کند. هنوز ننشسته‌ایم که شروع می‌کند از خاطراتش با سرتیممان می‌گوید. چند سال پیش یک ماهی با هم در سوریه زندگی کرده‌اند. آقای رحیمی سربرمی‌گرداند و راننده را معرفی می‌کند: "محمد از دوستای خوب سوری منه؛ ایران زیاد میره و میاد." محمد سر بی‌مویش را می‌خاراند و همین طور که یک نگاهش به جاده است، یک نگاهش به آقای رحیمی و گاهی هم سربرمی‌گرداند تا ما را ببیند می‌گوید: "من دو تا دختر دارم. مثل شما ایرانی‌ها که پسر دوست دارید، من هم پسر دوست داشتم. نذر کردم رفتم مشهد و بعد خدا رضا را بهم داد." از اوضاع بد اقتصادی سوریه می‌گوید. می‌خواهد ماشینش را بفروشد به هفت هزار دلار، بیاید ایران ماشین بخرد و راننده شود. می‌گوید: "اینجا از صبح تا شب هم که کار کنی، هیچی دستت را نمی‌گیرد. قبلا زائر از عراق و ایران می‌آمد که حالا دیگر نمی‌آید. به خاطر جنگ... کاروکاسبی‌مون خوابیده"سیگار از دستش نمی‌افتد. پک پشت پک؛ بی‌وقفه و مدام.نگاهم می‌رود روی جاده خشک دو طرف که گاهی زمینی سبز از وسطش سردرمی‌آورد. منتظرم جایی آن دورها، صدای هواپیمایی، موشکی، بمبی، چیزی بیاید؛ اما خبری نیست.- محمد میای بریم لبنان؟این را سرتیممان می‌گوید. محمد یک دستش به فرمان است و با دست دیگرش فندکی که از گردنبندش آویزان است را بیرون می‌کشد و سیگارش را روشن می‌کند:- همین طور الکی نه. اگه بگی بریم بجنگیم میام. از شهید شدن نمی‌ترسم. ولی نمی‌خوام الکی بمیرم. بجنگم و شهید شم."بلند می‌گویم احسنت و به همسفری‌هایم نگاه می‌کنم و چشم و ابرو می‌آیم. تا وقتی برسیم محمد یک نفس حرف می‌زند. خوش خنده و خوش برخورد است. دعوتمان می‌کند خانه مادرش را برای اسکان ببینیم. سر کوچه‌شان که می‌رسیم همسرش خودش را می‌رساند و دست می‌اندازد زیر بازوی محمد و با خوشحالی تا خانه راهنمایی‌مان می‌کنند. غدیر، همسر محمد، از خودش خنده‌روتر و خوشروتر است.
شبنم غفاری‌حسینی | راوی اعزامی راویناble.ir/jarideh_shسه‌شنبه | ۱ آبان ۱۴۰۳ | #سوریه #دمشق ــــــــــــــــــــــــــــــundefined #راوینا | روایت مردم ایران@ravina_irundefined با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:undefined بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا

۸:۳۲