#سوریه
برایت نامی سراغ ندارم - ۱۳مردم انقلاب اسلامیبخش اول
دوشنبه شب کمی قبل از اینکه خادمها چراغهای حرم را خاموش کنند، دختر جوانی داشت با زنی که انگار مادرش بود جلو ضریح عکس میانداخت. با انگشتهای ظریفش چنگ انداخته بود توی مشبکها.چشمهاش با یک تکه گاز کرمی، پانسمان شده بود. خانه پرش هفده سالی داشت. این را از بقیه اجزای صورتش که سالم بود میشد فهمید. احتمال دادم از مجروحین قصه پیجرها باشد اما مجال حرف زدن نبود. درهای حرم داشت بسته میشد. فردا صبح توی جلسات قرآن خانواده جانبازهای پیجری دیدمشان. دنبال فرصتی میگشتم برای حرف زدن. باز هم شرایطش جور نشد. عصر وقتی رفتم مصلی یک لحظه مادرش از کنارم رد شد. اولش شک کردم اما خودش بود. اینبار دست پسر بچهای ده ساله با موهای قهوهای مجعد توی دستش بود. بچه صورتش زخمی بود و دستش آتل داشت... توی دلم گفتم «یا خدا! چه خبره؟ چنتا زخمی از یه خونواده؟ چرا هی اینا میان جلو چشمم؟»این چندبار دیدنشان تصادفی نبود. خدا دست سوژه را گرفته بود و چپ و راست میکشاند جلو چشمهای من. فردا وقتی برای مصاحبه رفتیم محل اقامت پیجریها دل به دریا زدم و قبل از مصاحبه با سوژهها به ابوصالح آدرس مادر و دختر را دادم. ابوصالح مسئول جانبازها بود. با ریش سفید یک دست، هودیِ رنگِ آسمان ابری میپوشید و کلاه نقابدار میگذاشت سرش. خودش میآمد وسط مصاحبهها یک کم مینشست و بعد از چند دقیقه وقتی خیالش راحت میشد سوالهای امنیتی نمیپرسیم خسته میشد و میرفت پی کارش. همه جانبازها را با اسم کوچک و سابقهشان میشناخت.ده پانزده دقیقه بعد، زن، دخترک و پسر مو قهوهای یکجور معصومانه طوری گوشه نمازخانه روبرویم نشسته بودند. اسمش حورا بود. عین فاطی و زهرای خودمان که توی هر خانوادهی ایرانی حداقل چهار پنجتاش هست حورا هم بین لبنانیها زیادست. اصلا الکی یکجا مثل حرم بلند بگویی حورا شانصد نفر زن و دختر بر میگردند نگاهت میکنند.
ادامه دارد...
طیبه فرید | راوی اعزامی راوینا@tayebefaridشنبه | ۲۶ آبان ۱۴۰۳ | #فارس #شیراز ــــــــــــــــــــــــــــــ #راوینا | روایت مردم ایران@ravina_ir با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
برایت نامی سراغ ندارم - ۱۳مردم انقلاب اسلامیبخش اول
دوشنبه شب کمی قبل از اینکه خادمها چراغهای حرم را خاموش کنند، دختر جوانی داشت با زنی که انگار مادرش بود جلو ضریح عکس میانداخت. با انگشتهای ظریفش چنگ انداخته بود توی مشبکها.چشمهاش با یک تکه گاز کرمی، پانسمان شده بود. خانه پرش هفده سالی داشت. این را از بقیه اجزای صورتش که سالم بود میشد فهمید. احتمال دادم از مجروحین قصه پیجرها باشد اما مجال حرف زدن نبود. درهای حرم داشت بسته میشد. فردا صبح توی جلسات قرآن خانواده جانبازهای پیجری دیدمشان. دنبال فرصتی میگشتم برای حرف زدن. باز هم شرایطش جور نشد. عصر وقتی رفتم مصلی یک لحظه مادرش از کنارم رد شد. اولش شک کردم اما خودش بود. اینبار دست پسر بچهای ده ساله با موهای قهوهای مجعد توی دستش بود. بچه صورتش زخمی بود و دستش آتل داشت... توی دلم گفتم «یا خدا! چه خبره؟ چنتا زخمی از یه خونواده؟ چرا هی اینا میان جلو چشمم؟»این چندبار دیدنشان تصادفی نبود. خدا دست سوژه را گرفته بود و چپ و راست میکشاند جلو چشمهای من. فردا وقتی برای مصاحبه رفتیم محل اقامت پیجریها دل به دریا زدم و قبل از مصاحبه با سوژهها به ابوصالح آدرس مادر و دختر را دادم. ابوصالح مسئول جانبازها بود. با ریش سفید یک دست، هودیِ رنگِ آسمان ابری میپوشید و کلاه نقابدار میگذاشت سرش. خودش میآمد وسط مصاحبهها یک کم مینشست و بعد از چند دقیقه وقتی خیالش راحت میشد سوالهای امنیتی نمیپرسیم خسته میشد و میرفت پی کارش. همه جانبازها را با اسم کوچک و سابقهشان میشناخت.ده پانزده دقیقه بعد، زن، دخترک و پسر مو قهوهای یکجور معصومانه طوری گوشه نمازخانه روبرویم نشسته بودند. اسمش حورا بود. عین فاطی و زهرای خودمان که توی هر خانوادهی ایرانی حداقل چهار پنجتاش هست حورا هم بین لبنانیها زیادست. اصلا الکی یکجا مثل حرم بلند بگویی حورا شانصد نفر زن و دختر بر میگردند نگاهت میکنند.
ادامه دارد...
طیبه فرید | راوی اعزامی راوینا@tayebefaridشنبه | ۲۶ آبان ۱۴۰۳ | #فارس #شیراز ــــــــــــــــــــــــــــــ #راوینا | روایت مردم ایران@ravina_ir با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
۱۴:۳۸