عکس پروفایل راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷ر

راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷

۲,۰۷۱عضو
عکس پروفایل راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷ر
۲.۱هزار عضو

راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷

روایت‌ مردم ایران undefined
نظرات، انتقادات، پیشنهادات و ارسال مطالب:@ravina_ad

thumnail
undefined #لبنان
بیروت، ایستاده در غبار - ۲۶ابد و پنج سال!
امروز دوباره رفتیم پیش مصطفی حمود. این مرد هرروز ما را بیش‌تر شگفت‌زده‌ می‌کند. رسیده‌ایم به دوران اسارتش در زندان‌های اسرائیل. همه‌ی ماجرا را نمی‌گویم که اسپویل نشود! اما خب، مصطفای ما، توی مرکز بازجویی، لب باز نمی‌کند. نامزد و مادرِ نامزدش را می‌آورند پیش روش شکنجه می‌کنند؛ تحمل می‌کند. شش ماه شکنجه‌های سخت و ترهیب و ترغیب را تحمل می‌کند تا بالاخره می‌فرستندش یک زندان عمومی با ۱۵۰ زندانی. همه، اسیرِ اسرائیل! همان روز اول روی یک کاغذپاره نامه‌ای می‌نویسد برای خانواده‌اش و می‌سپارد به یکی از زندانی‌ها که می‌خواسته برود مرخصی. و چند ساعت بعد لو می‌رود. فکر کن ۱۵۰ نفر آدم را یک‌جا جمع کنند که نقشِ زندانی را بازی کنند برای اسرای خاص؛ یک زندانِ مصنوعی!توی دادگاه نظامی به حبس ابد محکومش می‌کنند. در حکم نوشته بودند خراب‌کاری یک لبنانی و الخ... توی دو تا جلسه‌ی دادگاه نظامی، لام تا کام حرف نزده بود، الا این‌جا که بلند شد و گفت که خراب‌کار جد و آبادتان است! ما توی خانه‌هایمان بودیم که اشغالش کردید!آب دهان انداختن به صورت قاضی همان و اضافه شدن پنج سال به حکم همان؛ ابد و پنج سال!از زندان اول بعدِ یکسال، منتقل شد به زندان دیگری وسط صحرا! چرا؟ خب، مصطفی از بچگی عاشق پرنده‌ها بود؛ به زبانِ ما، یک‌جورهایی کفترباز بود! یک روز که یاکریم، بچه‌اش را انداخت توی حیاط زندان، بچه‌یاکریم را گرفت زیر بال و پرش. یاکریم بزرگ شده بود که زندان‌بان‌های اسرائیلی فهمیدند. جرم بزرگی بود!منتقلش کردند به زندان دیگری. بد هم نشد. با سمیر قنطار هم‌بند شد. و بعد با فادی جزار. فادی از در که آمد تو، درست همان لحظه‌ی اول که با مصطفی چشم در چشم شد، فهمید که رفیقِ راهش را پیدا کرده. توی زندان بهشان می‌گفتند برادرهای دوقلو، بس که به هم نزدیک بودند. آن‌جا رسم بود که خانواده‌های زندانیان فلسطینی، یکی از زندانی‌ها را که بی‌کس‌وکار مانده بودند، به فرزندی می‌گرفت! فادی و مصطفی، فرزندخوانده‌ی یک مادر شدند. می‌آمدند ملاقات، از غذای خانه‌شان برایشان می‌آوردند و آن‌قدر این زیستِ غریب، بالید که حتی سرِ ازدواجِ دخترها، آمدند زندان و با فادی و مصطفی مشورت کردند!مادر، هنوز توی قدس زندگی می‌کند؛ توی خانه‌ای که پنجره‌اش رو به مسجدالاقصی باز می‌شود.القصه؛ ارتباطاتِ توی زندان، آن‌قدر قوی می‌شود که کسانی، برای مصطفی، موبایل می‌آورند! سه سال، مخفیانه با موبایل از بیرونِ زندان خبر می‌گرفت. تا این که بالاخره سیگنال‌ها کار خودشان را کردند و اسرائیلی‌ها فهمیدند. فادی و مصطفی را فرستادند یک زندانِ دیگر.به این‌جا که می‌رسیم، دیگر از میزبان‌ها خجالت می‌کشیم‌. ادامه قصه را می‌گذاریم برای قرارِ بعدی. برای این که بداند حالا حالاها کار داریم می‌گویم این هنوز اول ماجراست. می‌خندد و می‌گوید بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم.باید صداش را بشنوید. دوستم بسم‌اللهِ مصطفی را که شنید، گفت عینِ بسم‌اللهِ جبرئیل است توی فیلمِ محمد رسول‌الله!صدا، تصویر، علی‌الحساب کات!
محسن حسن‌زاده | راوی اعزامی راوینا@targapجمعه | ۴ آبان ۱۴۰۳ | #لبنان #بیروت ــــــــــــــــــــــــــــــundefined #راوینا | روایت مردم ایران@ravina_irundefined با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:undefined بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا

۱۴:۵۲