بله | کانال راویا
عکس پروفایل راویار

راویا

۱۶۴عضو
thumbnail
undefinedundefinedبه نام خدا
روایت دهم
امروز ساعت ۸:۳۰ صبح رسیدم موکب جامعه العمید عمود ۱۲۳۸ . وقتی جا پیدا کردم چند دقیقه بعد خانمی از خادم های دانشگاه اومد پیشم و گفت سوره ی حمد رو‌ بخون، خوندم و یک مهر کوچک متبرک از حرم حضرت ابالفضل رو بهم داد و گفت هدیه... .منم سریع پوستر منطقه ی ما به زبان عربی رو بهش دادم و گفتم هدیه و نقشه رو باز کردم و فلسطین و پیکسل رو نشون دادم گفتم #فلسطین و متوجه شد ...و موبایل ش رو بهم داد و براش قرار دادم و گفت پسرمه و گفتم خدا حفظش کنه. بغلم کرد و ازم تشکر کرد. بهشون گفتم بخونید قرایت و متوجه شد ولی نشد کلیپ سید حسن نصرالله رو براشون بزارم. ان شاء الله که مفید بوده باشه.


چهارشنبه ۲۲ مرداد / مسیر عاشقی مخاطب: یک نفر خانم عراقی
undefined: طیبه فهیمی از اولبوشهر
_undefined راویا روایت امید و یاراییِ انسان
https://eitaa.com/raviya_pishranhttp://ble.ir/raviya_pishran

۱۵:۳۵

thumbnail
undefinedundefinedراه را برای ما روشن کند
زنگ زده بود به رفقای قدیمی که "سر آقایان شلوغ است و خیلی وقت است دورهم جمع نشده‌ایم. زنانه بیایید منزل ما به صرف عصرانه."
زن‌هایی که سال‌ها بود همدیگر را می‌شناختند و همه یک ویژگی مشترک داشتند: "علمِ زیاد همسرانشان!" چیزی که آن‌ها را شایسته لقب دانشمند هسته‌ای می‌کرد.
دو ماه بعد از آن روز اسرائیل یک راکت انداخت توی همان خانه تمیز و باسلیقه. چند دقیقه به اذان صبح مانده بود. خانم ذوالفقاری نماز شبش را خوانده بود و با چادرنماز روی تخت دراز کشیده بود. موج انفجار او را با همان تشک تخت برده بود تا خانه همسایه و عروقش را از داخل دچار خونریزی کرده بود. بدن دکتر ذوالفقاری را سالم از زیر آوار بیرون آوردند. یک راکت هم خانه دکتر مینوچهر افتاد. خانه خانم عسگری هم همان شب راکت خورد و به همراه همسرش و دختر و نوه‌اش زیر آوار ماندند. خانه خانم عباسی هم منفجر شد و گرچه خودش مجروح شد و نجات پیدا کرد ولی همسرش را شهید کردند. بقیه مهمان‌ها هم به همان شکل شهید شدند. تنها کسانی که آن روز در آن مهمانی عصرانه بودند و خانه‌شان سالم ماند خانم فخری زاده و خانم شهریاری بودند که قبلا همسرانشان را تقدیم انقلاب کرده بودند.
خاطره آن مهمانی خداحافظی را در حضور مریم ذوالفقاری و از زبان خانم دکتر شهریاری شنیدیم. پشت بندش گفت: خداوند صحنه کربلا را با آن عظمت چید و دردانه اش اباعبدالله را قربانی کرد فقط برای اینکه راه را برای ما روشن کند. وگرنه ما از کجا می‌فهمیدیم که چه طور یک زن می‌تواند دشمن را با صبر خودش بیچاره کند.
undefined: فائضه غفار‌حدادی

@almorabitat_iran
_undefined راویا روایت امید و یاراییِ انسان
https://eitaa.com/raviya_pishranhttp://ble.ir/raviya_pishran

۱۸:۱۰

thumbnail
ما باید به اندازه توان نظامی، به توان روایی هم مجهّز باشیم!
undefined یک روایت به اندازه‌ای اثرگذار می‌شه که روایتگرش اهل زحمت کشیدن باشه!

undefined اگر به حوزه روایت انقلاب اسلامی علاقه‌مند هستید، بسم الله:undefined https://B2n.ir/qp6290undefined https://B2n.ir/qp6290

#جنگ_روایت‌ها#نویسندگی_خلاق | @mabnaschoole |

۲:۳۰

بازارسال شده از #إنا_علی_العهد
thumbnail
#خاطره_نگاشت
تو بحبوحه‌ی جنگ ۳۳ روزه، معصومه کرباسی یه درس بزرگ داد: عشق و معرفت مرز نداره. سال ۸۵ بود که جنگ شروع شد، معصومه یه سال بود عروسی کرده بود و اومده بود لبنان. خیلیا گفتن برگرده ایران، اما اون گفت: "نمیتونم مردم لبنان رو ول کنم، دلم نمیاد تنهاشون بذارم."
شهادت ته دلش بود، یه آرزوی شیرین که گهگاهی از دهنش می‌شنیدی. همون سال، وقتی همه اصرار میکردن بره ایران، میگفت: "من همینجا میمونم، با مردم لبنان می‌جنگم، اگه خدا بخواد شهید میشم."
معصومه سر حرفش موند. تا آخر جنگ تو لبنان موند و آوارگی رو تحمل کرد، ولی مردمش رو تنها نذاشت. نه تنها خودش و شوهرش، بلکه میگفت اگه لازم باشه، ۵ تا بچه هاشم فدای این راه می‌کنم. "همیشه میگفت بچه هام فدای رهبر، خیلی با خدا و با ولایت بود." اینجوری بود معصومه، یه عاشق واقعی.
به نقل از دوست شهیده خانم عباس آبادی

#شهیده_معصومه_کرباسی#مقاومت
undefinedشما هم روایت کنید. اینجا سکوی انتشار روایت شماست.
https://eitaa.com/raviya_pishran

۱۰:۵۸

thumbnail
«چقدر آفتابگردان به معصومه می‌آید»من فیلم‌های معراج شهدا را زیاد می‌بینم. فیلم‌هایی که تابوت می‌ریزد توی دریای دست‌ها و موج می‌خورد و کج و راست می‌شود. توی هیچ کدام‌شان هم ندیده بودم روی تابوت شهید، گل آفتابگردان بگذارند. توی فیلم معصومه اما دیدم.سینمایی «به رنگ خدا» سکانسی دارد که پسرک پیش استاد نجاری‌اش نشسته و دارد گریه می‌کند. می‌گوید «معلم روستا گفته شما نابیناها می‌تونید با دست‌هاتون همه چیز رو ببینید. حالا من همه جا رو می‌گردم تا بالاخره یه روزی دستم به خدا بخوره و همه چیز رو بهش بگم. همه چیز رو» بعد هم می‌رود توی مزرعه گل آفتابگردان و هی دست می‌کشد روی گل‌ها تا دستش به خدا بخورد و رنگ و نور خدا بریزد توی چشم‌هایش.نشسته‌ام جلوی سیستم. دارم فیلم معراج شهیده کرباسی را می‌بینم. تابوت، معصومه و گل آفتاگردان ریختند توی دریای دست‌ها و موج خوردند. مداح دارد می‌گوید «ببین می‌توانی بمانی، بمان. عزیزم تو خیلی جوانی، بمان». معصومه اما دارد لبخند می‌زند و می‌گوید «من همه جا رو گشتم تا بالاخره دستم به خدا خورد. حالا هم -مثل همیشه- نشسته‌ام کنار آقا رضا و دارم همه چیز رو به خدا می‌گم؛ همه چیز رو».به معصومه فکر می‌کنم و به آفتابگردان؛ که نماد امید است وسط واقعیتی تلخ. که نماد پایداری است توی دل تاریکی. که نماد حرکت است؛ از دل خاک تا اوج نور. چقدر خوب که آفتابگردان گذاشته‌اند روی تابوتش. چقدر آفتابگردان به معصومه می‌آید.
فاطمه افضلی_ شیرازundefined راویا روایت امید و یاراییِ انسان
https://eitaa.com/raviya_pishranhttp://bale.ir/raviya_pishran

۱۳:۱۱

آرزوی معصومهفنجان چای را روی میز کنار مبل گذاشتم و در خاطرات کودکی بچه‌ها غرق شده بودم.پای دار قالی می‌نشستم و چهار قل را برای بچه‌ها می‌خواندم. آرزو و آذر مثل دو قلوهای سه و چهار ساله، این طرف و آن‌طرفم می‌نشستند و با من تکرار می‌کردند.چهار ماهی از تولد آزاده گذشته بود، دستم آمده بود که هم به کارهای خانه برسم هم بچه‌ها را در نبود پدرشان سرگرم کنم. آزاده را به آرامی روی تشک نوزادی که برایش دوخته بودم خواباندم و به سراغ دار قالی رفته بودم.روزهایی که پدرشان برای مأموریت به لبنان رفته بود، باید کاری می‌کردم که به خودم و بچه‌ها کمتر سخت بگذرد.گر چه باز هم شب‌ها از دلتنگی پدر،کلافه‌ام می‌کردند.دست به دامان برادرم می‌شدم. شب‌ها می‌آمد و بچه‌ها را بیرون می‌برد. در شش ماه نبود پدرشان، آنقدر با برادرم بیرون رفته بودند که گاهی بابا صداش می‌کردند.از همان روزها زندگی ما داشت با لبنان گره می‌خورد و خودمان از آن بی‌خبر بودیم.صدای زنگ تلفن خیالم را پاره کرد.گوشی را که برداشتم، صدای معصومه خون تازه در رگ‌هایم تزریق کرد.بعد از اینکه از سلامتی خودش و همسرش و هر پنج بچه‌شان مطمئن شدم بلافاصله گفتم: «مادر زودتر برگردید بیاید ایران. چهارسال شد که نیومدی .خیلی دلتنگ خودت و بچه‌ها هستم. اوضاع لبنان هم که خوب نیست. توی این جنگ نمونید اونجا.»با همان آرامش همیشگی‌اش جواب داد: «قربون صبوری‌ت برم مامان جان.خون من و بچه‌هام از مردم فلسطین و لبنان رنگین‌تر نیست. مگه خودتون نمی‌گفتید اگه خدا نخواد برگ از درخت نمیوفته؟!آقا رضا خیلی کار داره.به حزب الله تعهد داره.»صدای خنده نمکی‌ش از پشت تلفن آمد: «حالا شمام یه دعایی بکنید منم شهید بشم.»دیگه طاقت دوری نداشتم. می‌خواستم زودتر در آغوشش بگیرم و حرارت تنش را حس کنم اما انگار معصومه عجله‌ای نداشت و می‌خواست من را برای چیزی آماده کند.آخر حرف‌هایش گفت: «مامان جونم شما که خیلی صبوری. صبرت زیاده. برای هر شرایطی آمادگی داشته باش.»خداحافظی کردیم و تلفن قطع شد. دلتنگی، خودش را به چشم رساند و سرازیر شد. ساعتی با گریه حسابی دل سبک کردم.یاد روزی افتادم که اسمش را انتخاب کردم.بهار ۵۹ بود که زیر یک سقف رفتیم. اسفند ماه شد و حال و هوای بهاری به شیراز رسیده بود. درخت زندگی ما هم ثمره داد و اوایل اسفند نوزادم را بغل گرفتم. پدرش گفته بود اگر دختر شد اسمش را آرزو بگذاریم اگر پسر شد امید.نه ماه با امید و آرزو زندگی کرده بودم. برای انتخاب اسم شناسنامه‌ای، همسرم اختیار را به من داد. نگاهم به چشم‌های معصومش گره خورد. من اسم معصومه را برایش انتخاب کردم.دو روزی بود که هیچ خبری ازش نداشتم. شرایط لبنان هر روز ملتهب‌تر می‌شد و جنگ شدیدتر می‌شد. به خودم دلداری می‌دادم که از محل سکونتشان در جنوب لبنان، کوچ کردند و به شمال لبنان در محله مسیحی‌نشین رفتند. اینطور که خودش می‌گفت آنجا امن‌تر است و اسرائیل به این منطقه حمله نمی‌کند.تلفن زنگ خورد. با دیدن شماره لبنان، چشم‌هایم برق زد. گوشی را جواب دادم. مادرشوهر معصومه بود._از معصومه و بچه‌هاش چه خبر؟ حالشون خوبه؟؟با صدای بغض آلود جواب داد: «مگه شما خبر ندارید؟؟»گفتم: «چی شده؟؟ مهدی‌ شهید شده؟؟»بغضش سر باز کرد: «نه! معصومه و آقا رضا.»گوشی از دستم افتاد و دیگر حال خودم را نمی‌فهمیدم.حالا معنی حرف‌های دو روز پیش معصومه را فهمیدم. می‌خواست برای همچین روزی من را آماده کند.به آرزویش رسیده بود. همانطور که از رضا موقع عقد خواسته بود که با هم شهید شوند.با هم و دست در دست هم، به‌ وسیله پهباد اسرائیلی در شمال لبنان شناسایی و شهید شدند.
محدثه درودیان_تهران
undefined راویا روایت امید و یاراییِ انسان
https://eitaa.com/raviya_pishranhttp://bale.ir/raviya_pishran

۱۵:۳۱

thumbnail
منتظر واقعیچشمان فاطمه نیمه باز بود. معصومه لبخندی به او زد و پاهایش را تندتر تکان داد. هندزفری را توی گوشش گذاشت. سخنران فارسی حرف می‌زد. معصومه به عربی تایپ می‌کرد. چیزهای خوبی که می‌خواند یا می‌شنید دلش نمی‌آمد برای دیگران نگوید. تک خوری توی مرامش نبود.همه را ترجمه می‌کرد و می‌داد به یک نشریه لبنانی.سخنران رسیده بود به ویژگی‌های منتظر واقعی امام زمان که صوت قطع شد.به گوشی نگاه کرد. عکس و اسم مادرش روی صفحه بود.-الو مامان سلام.-سلام دخترم خواب که نبودی؟ می‌گن اوضاع لبنان خیلی خطرناک شده، من نگرانتم دست بچه‌هات رو بگیر بیاید ایران اوضاع که آروم شد برگردید.معصومه لبخندی زد: «مامان، خون ما که از بچه‌های لبنان و فلسطین رنگین‌تر نیست.» خندید: «ولی نگران نباش من لیاقت شهادت ندارم.»خیال مادرش را که راحت کرد، تلفن را قطع کرد.دخترک هم انگار لالایی شنیده باشد خوابش برده بود. فاطمه را سر جایش گذاشت و دوباره صوت را باز کرد: «منتظر واقعی در برابر هیچ ظلمی سکوت نمی‌کند..»
فاطمه عباسی_ تهران
undefined راویا روایت امید و یاراییِ انسان
https://eitaa.com/raviya_pishranhttp://bale.ir/raviya_pishran

۲:۵۸

خواستگار زیاد داشت ولی همیشه به خانواده میگفت: می‌خواهم با کسی ازدواج کنم که باعث رشدم شود. و چه خوب قد کشید با این همسر.و هم قدم هم شدند تا بهشت... رضا اهل لبنان بود و دست تقدیر بر آن بود که در دانشگاه شیراز با هم کلاسی اش «معصومه» آشنا شود. و بعد از ازدواج ، معصومه با همسرش راهی لبنان شد. معصومه جذب حزب الله شد ولی تا لحظه شهادت حتی پدر و مادر هم این را نمی‌دانستند‌. شوهرش رضا هم از هکرهای گنبد آهنین بود. خدا به آنها ۵ فرزند عطا کرد. پسرش محمد عاشق حاج قاسم بود. معصومه دیگر او را به اسم محمد صدا نمیزد، بهش میگفت: حاج قاسم من. و با این واژه، قند توی دل هر دویشان آب میشد ...
معصومه و رضا هر دو انگار میدانستند دارند به آرزویشان میرسند. حلالیت میگرفتند از خانواده، به نظر بچه ها شب زنده داری هایشان حال و هوای دیگری داشت، حتی شب آخر برای بچه ها عجیب بود که معصومه نماز شبش را زیر آسمان خواند... کسی چه میداند؟ شاید در سجده های نیمه شبش میگفت: اللهم ارزقنا شهاده فی سبیلک
رضا از همان اول به معصومه گفته بود من بهت قول شهادت می‌دهم. و بلاخره به قول مردانه اش عمل کرد... هردو سوار ماشین بودند. پهپادی در آسمان ظاهر شد. موشکی به گوشه ماشین در حال حرکت برخورد کرد. رضا توقف کرد، دست معشوقش را گرفت، دویدند قسمت خاکی جاده پناه گرفتند تا به کس دیگری آسیبی نرسد. و موشک بعدی دقیقا مأموریت خودش را درست انجام داد. با اینکه افراد دیگری هم از ماشین پیاده شدند و پناه گرفتند، اما موشک فقط با دو نفر کار داشت: معصومه و رضا. حالا وقتی میروی شاهچراغ، میبینی مردم جایی جمعند و گویی خبرهایی است. جلوتر که میروی میبینی بله هر کس دلش را زده زیر بغلش و آمده عرض ارادت. خادم های حرم میگویند: هرکه توسل میکند، خیلی زود جواب میگیرد...مقام اولین شهیده ایرانی راه قدس چیزی جز این نمیتواند باشد.
فاطمه مرادی-تهران
undefined راویا روایت امید و یاراییِ انسان
https://eitaa.com/raviya_pishranhttp://bale.ir/raviya_pishran

۱۱:۳۷

پلی تا آسمانقاب عکس مادر و پدر را در آغوش می‌گیرم اما گریه نمی‌کنم. من به پدر و مادرم قول داده‌ام همیشه مردانه پای عشق، دینم و وطنم بمانم. هر چند دلم سخت برایشان تنگ شده اما سعی می‌کنم برازنده‌ی نامم «مهتدی» که به معنای راه راست یافته، رفتار کنم.گرچه چهارده سال بیشتر ندارم اما ثابت قدم بودن و وفای به عهد را خوب می‌فهمم. به لبخند پدرم خیره می‌شوم: «مطمئن بودم که روزی از راه خواهد رسید که از خانه بروی و باز نگردی اما ...» بقیه‌ی حرفم را می‌خورم به چشم‌های نافذ مادر چشم می‌دوزم و ادامه می‌دهم: «از تو توقع نداشتم... به من اینطوری نگاه نکن، سال‌ها بود، پدر با رفتارش به من فهمانده بود، دارد شهید بودن را زندگی می‌کند اما باید از کجا می‌دانستم که شرط تو برای ازدواج شهید شدن در کنار پدر بوده، تو هرگز این را به من نگفته بودی!» پلک‌هایم را محکم به هم می‌فشارم تا جلوی بارانی شدنشان را بگیرم: «هرگز اجازه نخواهم داد در فراغ شما دشمن چشم‌هایم را بارانی ببیند و دلم را طوفانی!»با خود فکر می‌کنم چقدر خداوند مرا دوست داشته که پسر دوم شهیده معصومه کرباسی و شهید رضا عواضه دو نخبه‌ی ایرانی و لبنانی خلق کرده است: «مگر کم نعمتی است! 14 سال کنار تو و پدر زیبا زندگی کردن، زیبا آموختن و زیبا مقاومت را تمرین کردن؟!...» حتماً خداوند تحملش را در من و برادر و خواهرهایم دیده که دو روز پیش پهپاد اسرائیلی در چشم برهم‌زدنی، پدر و مادرم را از ما گرفته. زیر لب می‌گویم: «حتی خواهر و برادر کوچکم، زهرای ۱۰ساله و محمدِ ۷ ساله هم در سوگی که به جانشان نشسته همین‌قدر صبور و آرام هستند.»قاب عکس را محکم در آغوش می‌فشارم و ادامه می‌دهم: «امروز کسی از ایران به من زنگ زده بود و از شما می‌پرسید. مجبور شدم تمام خاطرات بیست روز پیش را مرور کنم...دست من نیست، صحنه‌ها از مقابل دیدگانم می‌گذرند...»بیست روزی می‌شد که به اصرار پدر خانه‌مان را در بیروت مثل همسایگانمان ترک کرده بودیم و در یکی از هتل‌های جونیه زندگی می‌کردیم. یک اتاق دو خوابه که خانواده ۷ نفره‌ی ما و خانواده پدری‌ در آن مستقر شدیم. پدر بعد ازخواندن نماز صبحش، فنجان قهوه‌اش را سر کشید و آماده‌ی رفتن بر سر کار شد. مادر به اصرار از پدر خواست تا او را به خانه‌ی خودمان ببرد تا بتواند لباس‌هایمان را آنجا بشوید و سری هم به خانه زده باشد.ساختمان خالی شده بود، تقریباً همه همسایه‌های دور و اطراف از ترس حمله‌ی صهیونیست‌ها رفته بودند. پدر قبول کرده بود ترا به آنجا ببرد اما دل توی دلش نبود. دقیقاً مثل همان‌روزهایی که همه‌ی همسایگان با اخطار نتانیاهو خانه‌هایشان را موقتاً ترک کرده بودند. هر چند سر کار می‌رفت اما من نگرانی را در چشم‌هایش می‌دیدم. از او اصرار و از تو انکار تو می‌خواستی در خانه بمانیم و تا آخرین روزها هم ماندیم. درست مثل جنگ 33 روزه که در خانه ماندیم. دست آخر هم نه از ترس صهیونیست‌ها بلکه به به‌خاطر وحشت فاطمه، خواهر دو ساله‌ام که از صدای انفجار شدیداً وحشت می‌کرد و قرار نداشت.وقتی رفتید گمان نمی‌کردم دیگر هرگز نخواهم دیدتان، توقع داشتم مثل دفعه‌های پیش که به خانه سر زده بودید صحیح و سالم برگردید. در این بیست و چند روزی که به جونیه آمده بودیم، تقریباً سومین باری می‌شد که بهانه‌ای پیدا ‌کرده بودی تا به خانه‌مان برگردی و آنقدر شجاع بودی که ساعت‌ها در خانه تنها بمانی و قطعی آب ساختمانمان را درست کنی بی آنکه بترسی موشک‌های اسرائیلی ناغافل به خانه اصابت کنند. ای کاش آن‌روز به پدر زنگ نزده بودی تا از او بپرسی چطور می‌شود مشکل آب ساختمان را رفع کرد تا پهپاد اسرائیلی MQ ردت را نزند ...ای کاش به حرف‌های پدر گوش داده بودی سریع خانه را ترک می‌کردی به جای آنکه بخندی و بگویی: «حالا ولش کن، پهباد رد شد و رفت، فقط بگو چگونه مشکل را حل کنم؟»غیر از این بود شگفت زده می‌شدم، تو مادری هستی که ما را محکم و استوار تربیت کردی و برادر بزرگ‌ترم مهدی را از آغاز جنگ به همراهی گروه‌های جهادی در مناطق جنگ‌زده فرستادی تا به آواره‌ها کمک کند. یادم هست وقتی پدر گفت: «دوست دارم مهدی به جونیه بیاید و او را ببینم،» مخالفت کردی و گفتی: «در این شرایط سخت باید کنار مردمی باشد که به کمک او احتیاج دارند.»چقدر خوب شد که متوجه نگرانی آن روزم نشدی. همان روز آخر که نماز صبحت را در بالکن خواندی. آنروز وقتی صدای قرآن خواندنت را نشنیدم، دلم هری ریخته بود و قلبم برای چند لحظه در خودش را به در و دیوار قفسه سینه‌ام کوبیده بود. چقدر خوب شد غم چشمانم را ندیدی وقتی آرزو می‌کردم خواب مانده باشی تا اینکه اتفاق بدی برایت افتاده باشد.
لیلا صادق محمدی-همدان
undefined راویا روایت امید و یاراییِ انسان
https://eitaa.com/raviya_pishranhttp://bale.ir/raviya_pishran

۱۸:۴۶

راویا
پلی تا آسمان قاب عکس مادر و پدر را در آغوش می‌گیرم اما گریه نمی‌کنم. من به پدر و مادرم قول داده‌ام همیشه مردانه پای عشق، دینم و وطنم بمانم. هر چند دلم سخت برایشان تنگ شده اما سعی می‌کنم برازنده‌ی نامم «مهتدی» که به معنای راه راست یافته، رفتار کنم. گرچه چهارده سال بیشتر ندارم اما ثابت قدم بودن و وفای به عهد را خوب می‌فهمم. به لبخند پدرم خیره می‌شوم: «مطمئن بودم که روزی از راه خواهد رسید که از خانه بروی و باز نگردی اما ...» بقیه‌ی حرفم را می‌خورم به چشم‌های نافذ مادر چشم می‌دوزم و ادامه می‌دهم: «از تو توقع نداشتم... به من اینطوری نگاه نکن، سال‌ها بود، پدر با رفتارش به من فهمانده بود، دارد شهید بودن را زندگی می‌کند اما باید از کجا می‌دانستم که شرط تو برای ازدواج شهید شدن در کنار پدر بوده، تو هرگز این را به من نگفته بودی!» پلک‌هایم را محکم به هم می‌فشارم تا جلوی بارانی شدنشان را بگیرم: «هرگز اجازه نخواهم داد در فراغ شما دشمن چشم‌هایم را بارانی ببیند و دلم را طوفانی!» با خود فکر می‌کنم چقدر خداوند مرا دوست داشته که پسر دوم شهیده معصومه کرباسی و شهید رضا عواضه دو نخبه‌ی ایرانی و لبنانی خلق کرده است: «مگر کم نعمتی است! 14 سال کنار تو و پدر زیبا زندگی کردن، زیبا آموختن و زیبا مقاومت را تمرین کردن؟!...» حتماً خداوند تحملش را در من و برادر و خواهرهایم دیده که دو روز پیش پهپاد اسرائیلی در چشم برهم‌زدنی، پدر و مادرم را از ما گرفته. زیر لب می‌گویم: «حتی خواهر و برادر کوچکم، زهرای ۱۰ساله و محمدِ ۷ ساله هم در سوگی که به جانشان نشسته همین‌قدر صبور و آرام هستند.» قاب عکس را محکم در آغوش می‌فشارم و ادامه می‌دهم: «امروز کسی از ایران به من زنگ زده بود و از شما می‌پرسید. مجبور شدم تمام خاطرات بیست روز پیش را مرور کنم...دست من نیست، صحنه‌ها از مقابل دیدگانم می‌گذرند...» بیست روزی می‌شد که به اصرار پدر خانه‌مان را در بیروت مثل همسایگانمان ترک کرده بودیم و در یکی از هتل‌های جونیه زندگی می‌کردیم. یک اتاق دو خوابه که خانواده ۷ نفره‌ی ما و خانواده پدری‌ در آن مستقر شدیم. پدر بعد ازخواندن نماز صبحش، فنجان قهوه‌اش را سر کشید و آماده‌ی رفتن بر سر کار شد. مادر به اصرار از پدر خواست تا او را به خانه‌ی خودمان ببرد تا بتواند لباس‌هایمان را آنجا بشوید و سری هم به خانه زده باشد. ساختمان خالی شده بود، تقریباً همه همسایه‌های دور و اطراف از ترس حمله‌ی صهیونیست‌ها رفته بودند. پدر قبول کرده بود ترا به آنجا ببرد اما دل توی دلش نبود. دقیقاً مثل همان‌روزهایی که همه‌ی همسایگان با اخطار نتانیاهو خانه‌هایشان را موقتاً ترک کرده بودند. هر چند سر کار می‌رفت اما من نگرانی را در چشم‌هایش می‌دیدم. از او اصرار و از تو انکار تو می‌خواستی در خانه بمانیم و تا آخرین روزها هم ماندیم. درست مثل جنگ 33 روزه که در خانه ماندیم. دست آخر هم نه از ترس صهیونیست‌ها بلکه به به‌خاطر وحشت فاطمه، خواهر دو ساله‌ام که از صدای انفجار شدیداً وحشت می‌کرد و قرار نداشت. وقتی رفتید گمان نمی‌کردم دیگر هرگز نخواهم دیدتان، توقع داشتم مثل دفعه‌های پیش که به خانه سر زده بودید صحیح و سالم برگردید. در این بیست و چند روزی که به جونیه آمده بودیم، تقریباً سومین باری می‌شد که بهانه‌ای پیدا ‌کرده بودی تا به خانه‌مان برگردی و آنقدر شجاع بودی که ساعت‌ها در خانه تنها بمانی و قطعی آب ساختمانمان را درست کنی بی آنکه بترسی موشک‌های اسرائیلی ناغافل به خانه اصابت کنند. ای کاش آن‌روز به پدر زنگ نزده بودی تا از او بپرسی چطور می‌شود مشکل آب ساختمان را رفع کرد تا پهپاد اسرائیلی MQ ردت را نزند ... ای کاش به حرف‌های پدر گوش داده بودی سریع خانه را ترک می‌کردی به جای آنکه بخندی و بگویی: «حالا ولش کن، پهباد رد شد و رفت، فقط بگو چگونه مشکل را حل کنم؟» غیر از این بود شگفت زده می‌شدم، تو مادری هستی که ما را محکم و استوار تربیت کردی و برادر بزرگ‌ترم مهدی را از آغاز جنگ به همراهی گروه‌های جهادی در مناطق جنگ‌زده فرستادی تا به آواره‌ها کمک کند. یادم هست وقتی پدر گفت: «دوست دارم مهدی به جونیه بیاید و او را ببینم،» مخالفت کردی و گفتی: «در این شرایط سخت باید کنار مردمی باشد که به کمک او احتیاج دارند.» چقدر خوب شد که متوجه نگرانی آن روزم نشدی. همان روز آخر که نماز صبحت را در بالکن خواندی. آنروز وقتی صدای قرآن خواندنت را نشنیدم، دلم هری ریخته بود و قلبم برای چند لحظه در خودش را به در و دیوار قفسه سینه‌ام کوبیده بود. چقدر خوب شد غم چشمانم را ندیدی وقتی آرزو می‌کردم خواب مانده باشی تا اینکه اتفاق بدی برایت افتاده باشد. لیلا صادق محمدی-همدان undefined راویا روایت امید و یاراییِ انسان https://eitaa.com/raviya_pishran http://bale.ir/raviya_pishran
خدا را شکر که اضطراب و پریشانی نگاهم را ندیدی و با دیدنت در بالکن آرام گرفته بودم. من از کجا باید می‌دانستم آنجا نماز می‌خوانی؟...هیچ‌وقت آنجا سجاده‌ات را پهن نکرده بودی... شاید همان نشانه‌ی خوبی بود تا مرا برای نبود همیشگی‌ات آماده کند. وقتی نماز خواندنت را زیر آسمان دیدم دلم چنان آرام گرفت که بی اختیار چند دقیقه محو تماشایت شدم و تصویر آخرین نمازت چنان در قاب چشمانم نشست که تا ابد از دیوار ذهنم پاک نخواهد شد. پاک نخواهد شد.کسی چه می‌داند شاید همان‌روز تو از سجاده به آسمان پل زده بودی، حتی پدر این را فهمیده بود که بر خلاف همیشه با ماشین مادربزرگم به محل کار رفت، وگرنه مدت‌ها بود می‌دانست ماشین خودش تحت تعقیب است. نمی‌دانم وقتی خبر شهادت شما را به پدربزرگ دادند چه حالی داشت، اما... صدای تلفن توی خانه می‌پیچد و رشته‌ی افکارم پاره می‌شود. گوشی را بر می‌دارم. اجازه نمی‌دهم صدایم بلرزد. محکم و آرام جواب می‌دهم: «بله بفرمایید؟!»متوجه می‌شوم خبرنگاری از تهران است. کلمات را با وسواس زیادی ردیف می‌کند تا با من همدردی کند و سؤال‌هایش را درباره‌ی شهادت پدر و مادرم بپرسد. می‌گویم: «کمتر از دو ساعت دیگر مراسم تشییع و خاکسپاری پدرم دکتر رضا عواضه است و باید بروم. لطفاً سؤال‌هایتان را کوتاه بپرسید. سؤال‌هایش را یکی پس از دیگری صبورانه جواب می‌دهم. برای آخرین سؤال می‌پرسد: «مادر بزرگوارتان کی تشییع می‌شود؟»-مادر را به‌زودی به ایران می‌آوریم و آنجا به خاک سپرده می‌شوند.گوشی را که می‌گذارم از این همه آرامش و محکمی خودم تعجب می‌کنم...
لیلا صادق محمدی همدان
undefined راویا روایت امید و یاراییِ انسان
https://eitaa.com/raviya_pishranhttp://bale.ir/raviya_pishran

۱۱:۴۳

thumbnail

۴:۱۰

thumbnail

۴:۱۰

thumbnail

۴:۱۰

thumbnail

۴:۱۰

thumbnail

۴:۱۰

thumbnail

۴:۱۰

thumbnail

۴:۱۰

thumbnail

۴:۱۰

thumbnail

۴:۱۰

thumbnail

۴:۱۰