بله | کانال رمان (راز درخت کاج)🌲🌹
عکس پروفایل رمان (راز درخت کاج)🌲🌹ر

رمان (راز درخت کاج)🌲🌹

۵۲عضو
۳۳۳۳۳

۱۷:۳۰

Default Gift Icon

پاکت هدیه

عکس پروفایل رمان (راز درخت کاج)🌲🌹ر

رمان (راز درخت کاج)🌲🌹

شیرینی 🧁undefined
رمان (راز درخت کاج)🌲🌹
پاکت هدیه
مبارک باشه

۱۷:۳۳

مارو به دوستان خودتون معرفی کنیدundefinedundefinedundefined

۱۷:۳۴

thumbnail
قشنگم تازه تاسیسه لطفا با حضورت خوشحالمون کن 🥹undefined)
•چنل رمان (راز درخت کاج) undefinedundefined
'محتوای چنل'¹-پارت گزاری رمان ها🤍undefined²-کتاب های رایگان (به صورتpdf) undefinedundefined³-هرهفته پاکت های هدیه undefinedundefined (بیشتر کتاب هایی که هزینه دارن رو به صورت رایگان قرار میدیم ) (شما میتونید هر انتقاد،پیشنهاد،درخاستی از هر مطلب داشتین به صورت ناشناس برامون بفرستید🫠undefined) ble.ir/join/35ShCsd5nD 🫧undefined

۱۷:۳۴

thumbnail

۷:۰۳

بی‌تو undefined
بیا که عاطفه معنا نمی‌شود بی‌تو گوهری است که پیدا نمی‌شود بی‌تو دگر به روی کسی بوستان نمی‌خندد غنچه‌های طرب، وانمی‌شود بی‌تو نشسته است غبار بر روی آیینه‌ها که با هزار دعا پانمی‌شود بی‌تو هزار چشمه خاموش و رود سرگردان خدا گواه است که دریا نمی‌شود بی‌توو عشق ،آن‌چه به‌دنبال او دلم خون است ستاره‌ای است که رخشان نمی‌شود بی‌تو بتاب از افق برکه‌های خلوت نورشب است و نوبت فردا نمی‌شود بی‌تو و صائم نگهت روزه‌دار قافیه‌ هاست بهار شعر شکوفا نمی‌شود بی‌تو

چهارشنبه چهاردهم اسفند ۱۳۸۷ کنگره سرسری خاتم عشق سنندج
@razederakhtkagundefinedundefined

۸:۵۱

رمان راز درخت کاجundefinedundefined فصل دوم بیداری پارت چهاردهم وقتی حجت‌الاسلام حسینی را دیده‌ام اول خودم رو معرفی کردم او خیلی احترام گذاشت و از زینب تعریف‌های زیادی کرد اگر مادر زینب نبوده‌ام و او را نمی‌شناختم فکر می‌کردم که امام‌جمعه از ۱ زن چهل‌ساله فعال حرف می‌زنند نه از ۱ دختربچه چهارده‌ساله آقای حسینی از دلسوزی زینب به انقلاب و عشقش به امام و شهدا و زحمت‌هایی که می‌کشید حرف‌های زیادی زد و من مات و متحیر به او نگاه کردم با این‌که همه آن‌ها حرف‌ها را باور داشتم و می‌دانستم که جنس دخترم چیست اما از گستردگی فعالیت‌های فعالیت‌های زینب در شاهین‌شهر بی‌خبر بودم و این قسمت حرف‌ها برای من تازگی داشت امام‌جمعه گفت:" زینب کمایی آن‌قدر شخصیت بالایی دارد که من به او قسم می‌خورم."" بعد از این حرف‌ها زیر گریه زدم خدایا زینب من به کجا رسید که امام‌جمعه ۱ شهر به او قسم می‌خورد ؟زن و دختر امام‌جمعه هم خیلی‌خوب زینب را می‌شناختند از زمان گم شدن زینب و رفتن به خانه امام جمعه تازه فهمیدم که همه دختر مرا می‌شناختند و فقط من خاک‌برسر دخترم را آن‌طور که باید و شاید هنوز نشناخته بودم اگر خجالت و حیایی درکار نبود جلوی آقای حسینی دودستی توی سرم می‌کوبیدم.اقای حسینی که بیشتر از خانم کچویی و رئیس آگاهی به منافقین شک داشت با من خیلی حرف زد و گفت :"به نظر من شما باید خودتان را برای هر شرایطی اماده کنید احتمالا دست منافقین در ماجرای گمشدن زینب است شما باید در حد و لیاقت زینب رفتار کنید.""حس میکردم به جای اشک خون از چشم هایم سرازیر است هرچه بیشتر برای پیدا کردن دخترم تلاش میکردم و جلو تر میرفتم ناامید تر میشدم زینب هر لحظه بیشتر از من دور میشد

@razederakhtkagundefinedundefined

۱۱:۵۳

رمان (راز درخت کاج)🌲🌹
رمان راز درخت کاجundefinedundefined فصل دوم بیداری پارت چهاردهم وقتی حجت‌الاسلام حسینی را دیده‌ام اول خودم رو معرفی کردم او خیلی احترام گذاشت و از زینب تعریف‌های زیادی کرد اگر مادر زینب نبوده‌ام و او را نمی‌شناختم فکر می‌کردم که امام‌جمعه از ۱ زن چهل‌ساله فعال حرف می‌زنند نه از ۱ دختربچه چهارده‌ساله آقای حسینی از دلسوزی زینب به انقلاب و عشقش به امام و شهدا و زحمت‌هایی که می‌کشید حرف‌های زیادی زد و من مات و متحیر به او نگاه کردم با این‌که همه آن‌ها حرف‌ها را باور داشتم و می‌دانستم که جنس دخترم چیست اما از گستردگی فعالیت‌های فعالیت‌های زینب در شاهین‌شهر بی‌خبر بودم و این قسمت حرف‌ها برای من تازگی داشت امام‌جمعه گفت:" زینب کمایی آن‌قدر شخصیت بالایی دارد که من به او قسم می‌خورم."" بعد از این حرف‌ها زیر گریه زدم خدایا زینب من به کجا رسید که امام‌جمعه ۱ شهر به او قسم می‌خورد ؟زن و دختر امام‌جمعه هم خیلی‌خوب زینب را می‌شناختند از زمان گم شدن زینب و رفتن به خانه امام جمعه تازه فهمیدم که همه دختر مرا می‌شناختند و فقط من خاک‌برسر دخترم را آن‌طور که باید و شاید هنوز نشناخته بودم اگر خجالت و حیایی درکار نبود جلوی آقای حسینی دودستی توی سرم می‌کوبیدم. اقای حسینی که بیشتر از خانم کچویی و رئیس آگاهی به منافقین شک داشت با من خیلی حرف زد و گفت :"به نظر من شما باید خودتان را برای هر شرایطی اماده کنید احتمالا دست منافقین در ماجرای گمشدن زینب است شما باید در حد و لیاقت زینب رفتار کنید.""حس میکردم به جای اشک خون از چشم هایم سرازیر است هرچه بیشتر برای پیدا کردن دخترم تلاش میکردم و جلو تر میرفتم ناامید تر میشدم زینب هر لحظه بیشتر از من دور میشد @razederakhtkagundefinedundefined
thumbnail
گیف
۳۰:۳۳

۱۱:۵۳

رمان آخرین شاگردundefined فصل اول انتقام جادوگرundefined بخش ۱ هفتمین پسر🧍‍undefined پارت ۷ بعد چند لحظه ولم کرد و زد پشتم گفت :"خوبه پسر تو می‌تونی اون کار رو انجام بدی فقط یه مشکلی هست" پرسیدم :چه مشکلی؟جک گفت:" تو به هر پنی که می‌گیری نیاز داری می‌دونی چرا؟" شانه‌هایم را بالا انداختمجک ادامه داد:" چون اون‌جا جز وسایلی که می‌خری دوستی نداری "سعی کردم لبخند بزنم اما جک درست می‌گفت محافظ هم تنها زندگی می‌کرد الی غرغرکنان گفت:" جک این‌قدر بدذات نباش جک جواب داد:" شوخی کردم ."ظاهراً جک دلیل غر زدن‌های الی را نفهمید الی بیشتر از جک به من توجه می‌کرد ناگهان رویش را برگرداند و گفت :"تام یعنی موقعی که بچه ما به دنیا می‌آید تو این‌جا نیستی" الی انگار امیدی نداشت و من هم ناراحت شدم که نمی‌توانم موقع تولد برادرزاده‌ام در خانه پیش آن‌ها باشم مادرم گفته بود بچه الی دختر است مادرم هرگز در چنین چیزها اشتباه نمی‌کرد من قول دادم به‌محض این‌که بتونم برمی‌گردم و می‌بینمش الی سعی کرد لبخند بزند جک دست‌هایش را دور شانه‌ی من انداخت و گفت :"تو همیشه خونوادت رو داری هر وقت به ما احتیاج داشتی بگو ما کنارتیم.""

@razederakhtkagundefinedundefined

۱۶:۳۹

thumbnail

۱۰:۱۸

داستان‌های کوتاه undefined۳ پاکت نامهundefinedundefinedundefined آقای اسمیت به‌تازگی مدیرعامل ۱ شرکت بزرگ شده بود روزی مدیرعامل قبلی ۳ پاکت به او داد و گفت:" هر وقت با مشکل مواجه شدی پاکت‌ها را به‌ترتیب باز کن .""بعد از مدتی شرکت دچار مشکل شد آقای اسمیت فوراً به سراغ پاکت اول رفت و آن را باز کرد در آن نوشته‌شده بود همه تقصیرها به گردن مدیرعامل قبلی بینداز آقای اسمیت همین را کرد و توانست دوباره میزان فروش را افزایش دهد یک‌سال بعد که دوباره فروش شرکت کم شد آقای اسمیت به سراغ پاکت دوم رفت در آن نوشته شده بود تغییر ساختار بده آقای اسمیت دستور را اجرا کرد این‌بار هم توانست فروش را سروسامان بدهد و بار سوم که شرکت دچار رکود شد آقای اسمیت به سراغ پاکت سوم رفت در آن نوشته‌شده بود ۳ پاکت نامه آماده کن

@razederakhtkagundefinedundefined

۱۳:۴۹

رمان راز درخت کاجundefinedundefined فصل دوم بیداریپارت پونزدهم آن روز آقای حسینی هم قول داد که از طریق سپاه و بسیج دنبال زینب بگردد در سال‌های اول جنگ بنزین کوپنی بود و خیلی سخت‌گیر می‌آمد امام‌جمعه کوپن بنزین به آقای روستا داد تا ما بتوانیم به‌راحتی به جاهای مختلف سر بزنیم و دنبال دخترم بگردم قبل‌از هر کاری به خانه برگشتم می‌دانستم که مادرم و شهرام و شهلا منتظر و نگران هستند آن‌ها هم مثل من از شنیدن خبرهای جدید نگران‌تر از قبل شدند مادرم ذکر یا حسین ع یا زینب س یا علی ع از دهنش نمی‌افتاد نذر مشکل‌گشا کرد مادرم هرچه اصرار کرد که کبرا ۱ استکان چایی بخور ۱ تکه نان دهنت بگذار رنگت مثل گچ سفید شده من قبول نکردم حس می‌کردم طنابی دور گردنم به‌سختی پیچیده شده‌است حتی صدای ناله هم به‌زور خارج می‌شود شهرام هم سوار ماشین آقای روستا شد و برای جستجوی باما آمد نمی‌دانستم به کجا سر بزنم روز دوم عید بود و همه‌جا تعطیل بود فقط به بیمارستان‌ها و درمانگاه ها و دوباره به پزشکی قانونی و پایگاه بسیج سر زدیم وقتی هوا روشن بود کم‌تر می‌ترسیدم انگار حضور خورشید توی آسمان دلگرمم می‌کرد اما به‌محض این‌که هوا تاریک می‌شد افکار زشت و ترسناک از همه طرف به من هجوم می‌آورد شب دوم از راه رسید و خانواده‌ی من هم چون من در سکوت و انتظار و ترس دست‌وپا می‌زدند تازه می‌فهمیدم که درد و گم کردن عزیز چقدر سخت است .گم‌شده من معلوم نبود که کجاست نمی‌توانستم بنشینم یا بخوابم و هر طرف نگاه می‌کردم سایه‌ی زینب را می‌دیدم همیشه جانماز و چادر نمازش در اتاق‌خواب رو به قبله پهن بود در اتاقی که فرش نداشت و سردترین و اتاق خانه ما بود هیچ‌کس در آن اتاق نمی‌خوابید و ازآن استفاده نمی‌کرد آن‌جا بهترین مکان برای نمازهای طولانی زینب بود

@razederakhtkagundefinedundefined

۱۹:۰۹

رمان آخرین شاگردundefined فصل اول انتقام جادوگرundefined بخش ۱ هفتمین پسر 🧍‍undefinedپارت ۸ ساعتی بعد آن اتفاق مشغول خوردن شام شدم و می‌دانستم که فردا صبح خانه را ترک می‌کنم پدرم هم مثل همیشه شروع به خواندن دعا کرد ما هم زیر لب آمین گفتیم مادرم مثل همیشه سرش را پایین انداخت و به غذایش زل زد و منتظر ماند دعای پدر تمام شود به‌محض تمام شدن دعا مادر بهم لبخندی زد لبخندش گرم و معنی‌دار بود اما فکر نمی‌کنم کسی متوجه کارش شده باشد با این کارش حالم کمی بهتر شد آتش بخاری دیواری زبانه می‌کشید و گرمای مطبوعی به آشپزخانه می‌داد وسط میز چوبی بزرگ آشپزخانه‌ای‌مان شمعدان برنجی قرار داشت آن‌قدر برقش انداخته بودند که می‌توانستی صورتت را در آن ببینی شمع از موم ساخته‌شده و قیمتی بود اما مادر به‌خاطر بوی سوختگی اش اجازه نمی‌داد روشنش کنیم پدر برای کارهای مزرعه تصمیم می‌گرفت اما در بعضی موارد مادر کار خودش را می‌کرد سرشام وقتی برای خودم غذا می‌کشیدم احساس کردم که پدر چه‌قدر پیر و رنجور شده‌است حالتی در صورتش وجود داشت به‌نظرم دلخور بود فقط بعد از این‌که جک درباره قیمت گوسفندها و زمان آمدن قصاب صحبت کرد کمی چهره‌اش باز شد و گفت:" بهتره یه ماه یا بیشتر صبر کنیم قیمت‌ها حتماً بالا می‌ره."

@razederakhtkagundefinedundefined

۱۹:۱۵

داستان‌های کوتاه undefinedقفل ساز افسانه‌ای روزی از هودینی که تردست و قفل‌ساز افسانه‌ای زمان خودش بود خواستند تا در ۱ مبارزه شرکت کند و هنر تردستی خود را برای فرار از زندانی که بی‌نهایت به محکم بودن قفل‌های آن اطمینان داشتن به نمایش بگذارد روز مسابقه هودینی با غرور وارد زندان شد درهای بزرگ آهنی به روی او بسته شد و با دقت کار خود را شروع کرد و بعد از ۱۵ دقیقه اعتماد به نفسش رو از دست داد و بعد از ۳۰ دقیقه گیج شد و بعد از ۲ ساعت هودینی در مقابل دری که هرگز قفل نبود شکست خورد و از پا افتاد درها فقط در ذهن هودینی و قفل بودند.
"" همواره هرچه خواهی بکن اما نخست از آنان باش که توان خواستن دارند""

@razederakhtkagundefinedundefined

۱۵:۰۵

رمان راز درخت کاجundefinedundefined فصل دوم بیداری پارت ۱۶ روی سجاده‌ی زینب افتادم از همان خدایی که زینب عاشقش بود با التماس و گریه خواستم که زینب را تنها نگذارد مادرم که حال مرا می‌دید پشت سره هم همه‌جا می‌آمد و می‌گفت:" کبری مرا سوزاندی کبری آرام بگیر." آن شب تا صبح خواب به چشمم نیومد از پشت پنجره به آسمان خیره شده بودم همه زندگی‌ام از بچگی تا ازدواج تا بدنیا آمدن بچه‌ها و جنگ مثل ۱ فیلم از جلوی چشم‌هایم می‌گذشت آن شب فهمیدم که همیشه در زندگی‌ام رازی وجود داشته رازی نگفتنی انگار همه‌چیز به‌هم مربوط می‌شد زندگی و سرنوشت من طوری رقم خورده بود و پیشرفته بود که باید آخرش به این‌جا می‌رسید آن شب حوصله حرف زدن با هیچ‌کس را نداشتم دلم می‌خواست تن‌های تنها باشم خودم و خدا باید دوباره زندگی‌ام را مرور می‌کردم تا آن راز را پیدا کنم رازی را که می‌دانستم وجود دارد اما جرأت بیانش را نداشتم باید از خودم شروع می‌کردم من کی هستم ؟از کجا آمده‌ام ؟پدر و مادر من چه کسانی بودند؟ زندگی‌ام چطور شروع شد و چطور گذشت؟ زینب که نیمه گم‌شده وجودم بود چطور به این‌جا رسید؟ اگر به همه این جواب‌ها می‌دادم شاید می‌توانستم بفهمم که دخترم کجاست و شاید قدرت پیدا می‌کردم که آن ترس را از خودم دور کنم و خودم را برای شرایطی بدتر و سخت‌تر در زندگی آماده کنم ای خدای بزرگ ای خدای محبوب زینب که همیشه تو را عاشقانه صدا می‌زد و هیچ‌چیز را مثل تو دوست نداشت من مادر زینب هستم مرا کمک تا نترسم تا بایستم تا تحمل کنم باید از گذشته خیلی خیلی دور شروع کنم از روزی که بدنیا آمدم

@razederakhtkagundefinedundefined

۱۸:۰۳

thumbnail

۹:۲۰

thumbnail

۹:۲۰

Default Gift Icon

پاکت هدیه

عکس پروفایل رمان (راز درخت کاج)🌲🌹ر

رمان (راز درخت کاج)🌲🌹

الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِی جَعَلَنَا مِنَ الْمُتَمَسِّکِینَ بِوِلاَیَهِ أَمِیرِ الْمُؤْمِنِینَ وَ الْأَئِمَّهِ عَلَیْهِمُ السَّلاَمُ
عیدتون مبارکundefinedundefined
Default Gift Icon

پاکت هدیه

عکس پروفایل رمان (راز درخت کاج)🌲🌹ر

رمان (راز درخت کاج)🌲🌹

میلاد با سعادت امام موسی را تبریک عرض میکنمundefinedundefinedundefined