عکس پروفایل کتابهایی که خوانده ایمک

کتابهایی که خوانده ایم

۲,۷۰۱عضو
به محل استراحت موکب کناری رفتیم و واحد خواهران و برادران از هم جدا شدیم. سر و سامانی به وسایل دادم، لباسهای بچه ها را شستم که از گرمای آفتاب به سرعت خشک شد. خواستم بخوابم که محمدحسن را به ما تحویل دادند. محمدحسنی که خوابش نمی آمد و سرحال بود. بچه ها را برای حمام به موکب قبلی برگرداندم، متوجه شدم خانه ای است که موکبش کرده اند. مادربزرگی بالای خانه نشسته بود و مادر و دخترها مشغول پذیرایی از مهمانانی بودند که حتی اتاق خواب و استراحتشان را هم گرفته بودند. موقع بیرون آمدن چشمم به آشپزخانه افتاد که کوهی از سیب زمینی پوست کنده کنارش بود و دختر نوجوان خندانی بالای سبد بزرگ پیازی نشسته بود تا پیازها را پوست بکند، کدام عشق و اعتقاد با دل آدم چنین می کند که خانه و زندگیش را در اختیار دیگران بگذارد و حتی اخمی به چهره نیاورد؟؟ چطور ارزشهایشان را به بچه هایشان منتقل کرده اند که حتی دختر نوجوانشان هم با دل شاد و روی گشاده خدمت زایران اربعین می کند؟یادم رفت بگویم مداح هم دعوت کرده بودند و عصر، جلسه روضه هم داشتند که البته ظاهر خوبی نداشت که مهمانان ایرانی کناری مشغول خودشان بودند و فقط خود صاحبان مجلس عزاداری می کردندهوا خنک شده بود که دوباره راه افتادیم. بعد نماز مغرب و عشا جایی برای شام فطایر و سمبوسه گرفتیم و شب را هم در چادری خلوت و خنک خانوادگی ماندیم.صبح با صدای مداحی «الی الله» راه افتادیم، همسر جان که فکرش پیش دانشگاه و کارهایشان بود، می خواست که همان موقع ماشین بگیریم و به سمت کربلا برویم. ولی ما هنوز از مسیر دل نکنده بودیم. حرفهای شنیده از زائرانی که از کربلا برگشته بودند را بازگو کردم و از شلوغی و کمبود آب و غذا و گرمایی که توصیف کرده بودند نتیجه گرفتم که تا ساعت ده پیاده روی کنیم، ناهار بخوریم، آب زیاد با خودمان برداریم، و ساعت یازده به سمت کربلا برویم. بعد هم که از بین الحرمین شلوغ به هر دو حرم سلام دادیم و زیارت کردیم، به سامرا برویم و شب سامرا بمانیم. همسر جان قبول کردند و تا ساعت ده رفتیم و جز زیبایی ندیدیم: بچه های کوچکی که سر راه می ایستادند و لبیک یا حسین می گفتند یا حتی فقط دست تکان می دادند و لبخند می زدند. پیرمردانی که با یک شیشه عطر کناری ایستاده بودند و به زایران عطر می زدند. جوانانی که با آب پاشهای کوچک روی سر زایران آب می پاشیدند تا گرما آزارشان ندهد. و موکبهایی که هر چه داشتند در طبق اخلاص گذاشته و التماس می کردند تا عابران استفاده کنند.#قدم_هشتم#خاطرات_سفر_اربعین

۲۰:۰۶

آفتاب که بالا آمد در خانه باغی رسیده بودیم، صاحب خانه بیرون در ایستاده بود و با خواهش و احترام، دعوت می کرد داخل شویم و غذا بخوریم. برنج و گوشت و سیب زمینی، سبزی خوردن و دوغ؛ همه داخل میشدند و ظرف غذایی گرفته و همانجا می نشستند. غذا را که می خوردند می رفتند و بعدی‌ها جای آنها می نشستند. خانمهایی هم بین جمعیت راه می رفتند و ظرفهای خالی را جمع کرده و به محل شستشو می برند. زینب با نشاط و شگفتی گفت مهمان نوازی عراقی ها از حاتم طایی هم بیشتر است، گفتم واقعا حالا که این پذیرایی را می بینیم می شود تصور کرد که وقتی سعدی می گوید «حاتم طایی چهل شتر قربانی کرده امرای عرب را و...خلقی بر سفره اش مهمان بودند» یعنی چه؟ ظرف غذا را به میز دم در برگرداندیم و به حساب خودمان رفتار محترمانه داشتیم و از خانم صاحبخانه تشکر کردیم. چنان بی تفاوت جوابمان داد که خوب بفهمیم اصلا طرف این همه خدمت و عزت ما نیستیم که بخواهیم خودی نشان داده و تشکری بکنیم. کسانی که از مال، رفاه، خواب و استراحتشان زده اند و فقط امروزشان، این همه سیب زمینی پوست گرفته اند، سبزی خوردن پاک کرده اند و شسته اند، دوغ درست کرده اند و قرار است اینهمه ظرف بشویند، و منت مهمانانشان را هم دارند که قدم بر چشم آنها بگذارند و غذایشان را بخورند، حتما نگاه رضایتمند دیگری را طالبند که تشکر مثل منی به چشمشان هم نمی آید. با حسرت از مسیر مشایه خارج شدیم و کنار خیابان منتظر ماشین ایستادیم. در برابر اعتراض بچه ها به اینکه دوست داشتند تا کربلا پیاده روی کنیم، شماره عمود مقابلمان را نشانشان دادم و گفتم آخه با سرعت ما تا ده مهر هم به کربلا نمی رسیم! مایی که یک روز و نیم در راه بودیم و تازه به عمود ۱۵۰ رسیده بودیم.باز هم آفتاب تند شده بود و ماشین هم خیلی زود پیدا نشد. تا ماشینی بیاید که به قیمت هر صندلی ۲۰۰۰ دینار عراقی ما را ۱۰۰۰ عمود ببرد و به کربلا برساند. ما و نایلونی بزرگ پر از آب آشامیدنی؛#قدم_هشتم#خاطرات_سفر_اربعین

۲۰:۰۶

#قدم_نهم_کربلا#قسمت_اولهمسفران ماشین کربلا، دانشجویان دانشگاه علوم پزشکی بودند که چندنفری، دختر و پسر، خودشان بدون ارتباط با دانشگاه، به سفر اربعین آمده بودند و تمام مدت راه از سفرهای مشترک قشم و شمال و... خاطره می‌گفتند. شماره عمود موکبهای راحت و بزرگ ایرانی را داشتند و توافق کردند که عمود هشتصد و چند که موکب خوب و کاملی دارد، پیاده شوند و شب بقیه راه را پیاده روی کنند. بعد از آنها، ما در ابتدای کربلا، عمود ۱۱۶۰ پیاده شدیم. همانجا در موکبی نماز ظهر و عصر را خواندیم و موتور سه چرخه ای سوار شدیم که ما را تا نزدیکترین مسیر حرم ببرد. راننده نوجوانی بود که چهار هزار و پانصد دینار پول گرفت. از آنجایی که قبل سوار شدن، مسیر را با پلیس چک کردیم، احساس می‌کنم پسرک از نابلدی ما سوء استفاده کرد و جایی پیاده مان کرد که مقصد ما نبود و تا حرم فاصله زیادی داشت! پرچممان هم در سه چرخه اش جا ماند. مسیر را بلد نبودیم. پس با جمعیت شلوغ همراه شدیم. دو طرف خیابان موکبها فعال بودند و آب و غذا فراوان بود. چقدر بیهوده بار سنگین آبها را با خودمان کشیده بودیم. بچه‌ها محو تماشا بودند و قدم زنان می‌رفتند.جایی تابلوی مسیر به سمت حرم را دیدیم که کوتاه‌تر بود ولی به جای خیابانهای عریض و عمودها، از محله‌های قدیمی و کوچه‌های باریک رد می‌شد. از جمعیت جدا شدیم و مسیر دوم را انتخاب کردیم و چه صفایی! این محله با تمام موکبهایی که در راه دیده بودیم متفاوت بود، از بس که همه چیز ساده و دلنشین بود. انگار در دنیای دیگری قدم می‌زدیم. عاقله مردهای با حشمت و شوکت، با تواضع تمام دم در خانه‌ها نشسته بودند و احترام می‌کردند. هر کس هر چه داشت برای اکرام زائرها می‌آورد. همینطور می‌رفتی، یک دفعه می‌دیدی خانمی با پسر جوانش از در خانه بیرون می‌آیند و از جعبه شان، با شادی و نشاط، دست بچه‌ها و خودت را پر از کیک و آب میوه می‌کنند، ممنونت هم هستند که منت گذاشته‌ای و هدیه‌شان را پذیرفته‌ای! عصر بود و جابه جا جلوی خانه‌ها را آب پاشی می‌کردند، بساط چای و قهوه هم فراوان بود. فکر کردم کمی قهوه می‌تواند به سرپا ماندنم کمک کند. لیوان کوچک یکبار مصرف قهوه را که نصفه پر شده بود از دست جوانی گرفتم، فکر کردم بگویم پرش کند ولی قبل آن کمی چشیدم، اینقدر غلیظ بود که با یک ماگ بزرگ برابری می‌کرد. داشتم مزه مزه می‌کردم که محمدحسین که عاشق تست کردن و چشیدن است به سمتم آمد. در خانه، برای اینکه بچه‌ها هوس نکنند، ما قهوه و نسکافه را وقتی می‌خوریم که بچه‌ها خوابند یا مشغول بازی، حتی چایی هم در خانه ما نوشیدنی رایج بچه‌ها نیست. ولی اینجا جای نه گفتن من نبود. محمدحسین کمی از قهوه تلخ و غلیظ را که چشید، ابروهایش چنان در هم رفت که گمان می‌کنم تا سالها هوس قهوه نکند! مست از صفا و خلوص کوچه‌های باریک و پیچ در پیچ، قدم زنان به خیابان اصلی رسیدیم. ایستگاه بازرسی اول را گذراندیم، مسجدی را دیدیم که چند نفر لب تاب به دست در ورودیش نشسته بودند. تا همسرجان محمدحسین را به سرویس ببرد، زینب هم همانجا در دستشویی قدیمی و تمیز مسجد وضو گرفت و محمدحسن هم تعویض شد. سر و گوشی آب دادم، دیدم جای خواب و استراحت هم دارند، و فهمیدم این آقایان لب تاب به دست، بخش گمشدگان را اداره می‌کنند. صف طویلی هم که دم در بود در همین ارتباط بود. از پست بازرسی دوم که رد شدیم، چشمم به امانتداری افتاد. به تجربه نجف خواستم کالسکه‌ها را تحویل دهم، گفتند فقط ساکها را تحویل می‌گیریم و کالسکه را به باب شش حرم حضرت عباس(ع) تحویل دهید. اشتباه کردم و فکر کردم ساکها را هم یکدفعه همانجا تحویل دهیم، نمی‌دانستم که آنجا فقط امانت کالسکه است. با کالسکه به سمت همسر و بچه‌ها چرخیدم که یکدفعه گنبد حرم حضرت عباس(ع) را جلوی خودم دیدم. پاهایم سست شد. فکر نمی‌کردم اینقدر نزدیک شده باشم. یعنی بالاخره رسیده‌ام؟؟#قدم_نهم#قسمت_اول#خاطرات_سفر_اربعین

۱۷:۳۳

#قدم_نهم#قسمت_اولبی توجه به موکبهای کنارمان به سمت حرم به راه افتادیم، چه ساعتی! دم غروب؛ وقتی که در حالت عادی هم شلوغ است، چه برسد به اربعین. جمعیت موج می‌زد و من دم در حرم دنبال خلوت می‌گشتم. اما همسر جان، که مثل همیشه همان دیدار حرم برای ارتباطش کافی بود و خسته از ازدحام و پیاده‌روی چند ساعته، مخصوصا که لازم شد دوباره محمدحسین را به سرویس بهداشتی ببرد و شلوغی جمعیت را بهتر از من دیده بود، کناری نشست وگفت از همین جا سلام بدهیم، نماز و زیارت اربعین بخوانیم و برگردیم! برگردیم؟؟ احساس کردم قلبم یاری نمی‌کند، تا اینجا آمده ام که سلام دهم و برگردم؟ مگر می‌شود؟ از من اصرار و از همسر جان تبیین دلایل عقلانی که اصل زیارت اربعین همین است و اگر همه بمانند توفیق زیارت از بقیه سلب می‌شود و... چه کنم خدایا؟ نه دلم می‌خواهد ناراحتی کنم و نه می‌توانم دلم را راضی کنم. در این ارض وسیع و نعمت زیاد مگر من جای چه کسی را تنگ می‌کنم؟! آخر قرار شد همسر جان و محمدحسین برای استراحت به موکبی روند و من و زینب و محمدحسن کنار حرم بمانیم. ولی دل همسر جان آرام نبود، می‌گفت چطور تو را با بچه‌ها تنها بگذارم؟ محمدحسین گریه می‌کرد که من هم می‌خواهم بمانم و من در توان خودم نمی‌دیدم که هر سه بچه‌ها را نگه دارم. خدا من را ببخشد، محکم ایستادم که نمی‌شود. کالسکه بزرگ را با وسایل به امانتداری پست بازرسی برگرداندم و با تا کردن کالسکه و کوچک کردنش، مسئولان را قانع کردم که برایم نگه دارند. از موکب کناری هم غذا گرفتم و با همسر و بچه‌ها خوردیم. همسر جان نگران و محمدحسین گریان که رفتند، از خلوتی لحظه ای مسیر استفاده کردم و خودمان را به باب شش حرم حضرت عباس رساندیم. کالسکه را به محل نگهداری کالسکه و کفش‌ها را به کفشداری شلوغ تحویل دادیم. دم در ورودی حرم، به زینب گفتم: «ببین مادر! از کنار من دور نشو. ولی اگر همدیگر را گم کردیم قرارمان ساعت نه همینجا.» خواستیم وارد حرم شویم که محمدحسن اعلام کرد نیاز به تعویض دارد! نگاهی به حرم کردم و برگشتم و کفشها را پس گرفتم. هر جا رفتیم سرویس بهداشتی قابل استفاده ای پیدا نکردم. یکی دو تا در کوچه‌ها بود، قدیمی، کوچک، کثیف و فوق العاده شلوغ. چاره ای نبود. گوشه ای کنار ستونی بین جمعیت نشستم. به زینب گفتم پناه من، پشت به ما به ایستد و سریع محمدحسن را عوض کردم. دوباره به کفشداری برگشتیم. کفشها را تحویل دادیم و بالاخره وارد حرم شدیم. صف طولانی به سمت ضریح بود که به کار من نمی‌آمد. گوشه صحن هم برای دلم کفایت می‌کرد. جایی که گنبد دیده می‌شد، کنار قفسه‌های مهر و کتاب نشستیم. باورم نمی‌شد. دلم پیش مژه‌های خیس محمدحسین بود. می‌دانستم که اگر بود، با زینب که همراه می‌شدند، کنترل شیطنتهایشان سخت می‌شود ولی باز هم دلم می‌گفت کاش بچه را نگه داشته بودم. زیارت نامه ای برداشتم. چشمم به ساعت افتاد: نه و نیم بود!#قدم_نهم#قسمت_اول#خاطرات_سفر_اربعین

۱۷:۳۴

#قدم_نهم#قسمت_دومداشتم کم کم زیارت نامه را شروع می‌کردم که زینب یواش دستم را تکان داد: «مامان دستشویی دارم!»گفتم اگر برویم بیرون دیگر نمی‌توانیم به حرم برگردیم. اگر می‌توانی صبر کن. بچه ام قبول کرد و همانجا کنارم خوابش برد. محمدحسن هم مشغول قفسه‌ها و پسر بچه ناز عرب کنار دستمان شد. یک ساعتی بهشت نصیبم بود، محمدحسن که خواب آلود شد، زینب را بیدار کردم. نگاهی حسرت آمیزی به گنبد کردم که اگر می‌روم از اجبار است نه اختیار. تکه ای از دلم را جا گذاشتم و به سمت حرم امام حسین(ع) به راه افتادم، با کالسکه ای که کاش همانجا در امانتی گذاشته بودیم و تحویل نگرفته بودیم.اول دنبال سرویس بهداشتی گشتیم، یکی یکی سر راه سر زدیم و هیچکدام قابل استفاده نبود، از شلوغی و کثیفی و قدیمی بودن و... . بالاخره یکی پیدا کردیم که بهتر بود و دخترک هم تحملش تمام بود. بعد از سرویس بهداشتی، نوبت کالسکه بود، گفتند امانت کالسکه، در خیابان تل زینبیه است. اما جایی که هر چه رفتیم نرسیدیم.بعد چند بار پایین و بالا رفتن در خیابان، که نتیجه اش نشان دادن محل شهادت علی اکبر(ع) و علی اصغر(ع) به زینب بود، به سمت حرم برگشتم. بچه‌های خواب آلود را کنار حرم نشاندم و با کالسکه خالی، دوباره خیابان را رفتم و امانتی را پیدا نکردم، فهمیدم امانت کنار ایست بازرسی و دور است. دو دو تا چهارتا کردم که صبح زود این مسیر را با دو کودک احتمالا خواب آلود نمی‌شود رفت و کالسکه را پس گرفت. در این میان چشمم به مغازه ای سر خیابان کنار تل زینبیه افتاد که بلیط فروشی بود و برای همه مرزهای ایران بلیط داشت، ساعت یک نصف شب. خواستم زنگ بزنم به همسر اطلاع دهم، پشیمان شدم. چه کاری است آخر؟ امشب که قصد برگشت ندارم. ته دلم نور امیدی تابید که شاید خدا بخواهد بخاطر این کشفم تا فردا شب بمانیم! به سراغ بچه‌ها رفتم که روی سکوی کنار حرم خواب بودند. به طاقهای کنار حرم نگاه کردم، در هر کدام چند نفر خوابیده بودند، در طاق کنار در ورودی بانوان، خانواده ای خواب بودند، به خدا توکل کردم و کالسکه را کنار وسایلشان گذاشتم و دعایی خواندم، دست زینب را گرفتم و محمدحسن را بغل کردم و سرانجام وارد حرم شدم.مبهوت بودم، چقدر در این چند سال حرم عوض شده بود. سعی کردیم به داخل رواق برویم ولی دیدم لازم است حتما با صف زیارت وارد شویم که از شلوغی حداقل دو سه ساعتی معطلی داشت. قید دیدار ضریح را زدم، فقط روی دیوارهای کنار ورودی، جای تیرهای شلیک شده زمان صدام را با توضیح مختصری به دخترک نشان دادم و در حیاط نشستیم. شنیده بودم کولرهای حرم خیلی سرد است و پتو ببرید، ولی جدی نگرفته بودم. راستش وقتی چنین توصیه‌هایی را می‌خواندم اصلا فکر نمی‌کردم من هم مخاطبشان قرار بگیرم! جا زیاد بود. خیلی‌ها هم دراز کشیده و خوابیده بودند. سعی کردم جایی بنشینم که به بچه‌ها کمتر باد بخورد و چادرم را روی آنها کشیدم. مشغول زیارت‌خوانی شدم ولی انگار تازه خستگی سفر خودش را نشان می‌داد. خوابم می‌آمد. سعی کردم تحمل کنم، نشد. کنار بچه‌ها دراز کشیدم و از ذهنم گذشت جایی که نماز کامل است، وطن است. خانه ی پدری؛ حرم امن؛ انگار سر بر پای خود مهربانی گذاشته ام. بدون عذاب وجدان به خواب رفتم: ساعت حدود دوازده شب. تا ساعت دو، دو سه بار بیدار شدم و دوباره خوابیدم. باد کولرها آنقدر سرد بود که نگران سرماخوردن بچه‌ها بودم. خواستند فرشها را جارو کنند. زینب را بیدار و محمدحسن را بغل کردم. به زینب وعده داده بودم شاید نیمه شب صف خلوت‌تر شود و به زیارت ببرمش. اما نگاهی به انتهای صف مایوسمان کرد. تا من بخواهم فکر کنم که چه کنم و بچه‌ها را از سرما کجا ببرم، چشم زینب برق زد که مامان بریم پله برقی؟ پا روی پله‌هایی گذاشتیم که تابلوی سرداب داشت و من نمی‌دانستم کجاست؟ و دقیقا همان‌جایی بود که من می‌خواستم. رواقی آرام و خلوت با دمایی مطبوع. و ضریحی خلوت چسبیده به دیوار. از خادمی پرسیدم این ضریح کجاست؟ توضیح داد که زیر ضریح بالا. با تعجب و شگفتی پرسیدم یعنی تحت قبه می‌شود؟ خودش را کنار کشید و جایی را نشان داد و گفت اینجا دقیقا تحت قبه است. ناباورانه با بچه‌ها همانجا چسبیدم، به زینب گفتم دعا کن و احساس کردم زیر ابر رحمت ایستاده ام. دخترک دعاهایش را چنان آرام گفت که من نشنیدم، فقط دعای محمدحسن قند را در دلم آب کرد که از امام (ع) برای داداشش دوچرخه می‌خواست!کناری نشستم، بچه‌ها خوابیدند و طوری که جایی خیس نشود، با آب همراهم زیر چادرم یواشکی وضو گرفتم که وضو گرفتن به این صورت ممنوع بود و برای وضو باید به خارج حرم و همان سرویسهای مذکور می‌رفتیم. فکر کردم اگر می‌دانستم حرم اینقدر راحت است، محمدحسین را نگه می‌داشتم و با آن غم و گریه نمی‌فرستادمش برود. نهایتا با زینب شلوغ می‌کردند و یکی دوبار دستشویی بیشتر می‌رفتیم!#قدم_نهم#قسمت_دوم#خاطرات_سفر_اربعین

۲۰:۲۳

#قدم_نهم#قسمت_دومدیگر خسته نبودم. تا اذان چند بار دیگر کنار ضریح و تحت قبه رفتم و برگشتم. برعکس صف طولانی بالا، این پایین مشتاق چندانی نداشت. اذان که شد، نماز را فرادا خواندیم که سرداب به جماعتی وصل نبود. زینب را بیدار کردم و کمک کردم او هم گوشه ای وضو بگیرد. نمازش را خواند. با دلی آرام که از همان موقع تنگ حرم بود، خداحافظی کردم. از حرم که بیرون آمدیم، کالسکه سرجایش بود. آن را برداشتیم و به سمت حرم حضرت عباس (ع) راه افتادیم. از شلوغی دیشب هیچ خبری نبود، ولی باز هیچکدام از سرویس بهداشتی‌های سر راه قابل استفاده نبود و همه شلوغ و کثیف بود. قرارمان با همسر جان همان مسجد دیروز بود. به آنجا که رسیدیم، متوجه شدم که سرویس بهداشتی آنجا هم آنقدر کثیف است که قابل استفاده نیست. حدس زدم دیروز هم حتما همان موقع تمیزش کرده بودند که قابل استفاده بود. به زحمت دخترک را راضی کردم که از همانجا استفاده کند. حداقل صف نداشت. کلا به نظرم این سفر اربعین، برای درمان وسواس تمیزی و کثیفی و نجس و طاهری خیلی مفید است. پسرک را هم همانجا رسیدگی و تعویض کردم و منتظر همسر شدیم. وقتی رسیدند فهمیدم که دیشب در موکب راحتی در «حسینیه حله‌ای‌ها» استراحت کرده‌اند و صبح هم به زیارت رسیده‌اند. در حسینیه مهمان خانواده بزرگی از حله بوده‌اند و نوه‌های دانشجو به پدربزرگشان در رسیدگی به زائران کمک می‌کردند؛ گپ و گفت خوبی هم با همسر جان داشته‌اند. یکی شان هم ساکن استرالیا بوده که گفته برای خادمی در ایام اربعین آمده است. برای همسر جان ماجرای بلیط اتوبوس به مرز را تعریف کردم و مشتاقانه منتظر بودم بگوید بنابراین تا شب بمانیم و یا بگوید پس به سامرا برویم ولی انگار ظرفیت شلوغی و بی‌نظمی همسر جان تمام بود! بهانه تمام شدن مرخصی و شروع ترم و کارهای مربوط به آن هم برقرار بود و دیگر حرفی برای گفتن نمی‌ماند. به سمت حرم سلام دادم و گفتم می‌دانم اگر رزق زیارتم بیشتر بود حتما شما شرایطش را فراهم می‌کردید. دوباره، زود، به آسانی و راحتی قسمتمان کنید که برگردیم.با دلی غمگین سلام دادیم و پشت به مسیر حرم، راه افتادیم.#قدم_نهم#قسمت_دوم#خاطرات_سفر_اربعین

۲۰:۲۳

#قدم_دهم#قسمت_اولبا اینکه آفتاب تازه طلوع کرده بود ولی داغ بود. مسیری که نشانمان دادند که برای ماشین‌های مرز خسروی برویم، شلوغ بود. پر از گاری‌ دستفروش‌هایی که صبحانه و لباس و عروسک و خرت و پرت می‌فروختند. مسیر طولانی را رفتیم و دستفروش‌ها تمام نمی‌شدند. بچه‌ها خسته بودند و آفتاب داغ، ولی این صبر و حوصله را تا آن موقع ازشان ندیده بودم. فکر کردم در این سفر چقدر بزرگ شدند. انگار نه انگار که همان بچه‌های نازک طبع لطیفی هستند که مدام باید مراقبشان باشیم که خواب و خوراکشان بهم نریزد. ولی بالاخره بچه اند و دلشان پی چیزهایی که می‌دیدند می‌رفت. اسباب بازیهایی که بهترینشان به لطف مامان جون و سوغات کربلا، در کمد اتاقشان خاک می‌خورد و خوراکی‌های چرب و شیرینی که می‌دانستم هر چند چشمشان می‌کشد ولی طبعشان نمی‌کشد.محمدحسین با لحن مظلومانه‌ای گفت: «می‌دانم قصد خرید نداریم ولی چکار کنم که اینها را می‌بینم دلم می‌خواهد؟!» دلم برایش ضعف رفت، بوسیدمش و با هماهنگی بابا، بهشان وعده دادم که هدیه و یادگاری سفر، وقتی به خانه برگشتیم، به انتخاب خودشان، چیزی برایشان می‌خریم. بعد هم به سرعتمان اضافه کردیم و از مسیر دستفروش‌ها خارج شدیم و به خیابان اصلی رسیدیم. قبل آن، موکب درست حسابی سر راهمان نبود. خیابان اصلی پر موکب بود ولی تقریبا صبحانه‌ها تمام شده بود و نوبت به میان وعده گرم رسیده بود. همسر و بچه‌ها قیمه نجفی خوردند. محمدحسین به تنهایی چهار ظرف قیمه نجفی خورد که برای بچه‌ای که اهل غذای گرم خوردن نیست رکورد بزرگی محسوب می‌شد. (آنقدر بزرگ که هنوز هم یادش می‌کند و از خوشمزگی قیمه نجفی می‌گوید). زینب ساندویچ شاورما گرفت و من هم. دیگر تاب پیاده روی نداشتم. داغی آفتاب توانم را گرفته بود و هرچه از مسیر می‌پرسیدیم، با دست مستقیم اشاره می‌کردند که بروید می‌رسید. هیچکس هم نمی‌گفت آخر چقدر برویم؟ دو ساعت بیشتر رفتیم تا بالاخره به گاراژ رسیدیم. ماشینی صدا می‌زد خسروی، به سمتش رفتیم، تقریبا پر بود. تا سوار شویم خانواده دیگری هم آمدند که زودتر از ما جا گرفتند. برای ما سه تا صندلی جا داشت ولی باید جدا جدا می‌نشستیم و با بچه سخت بود. هیچکس هم راضی نمی‌شد جابجا شود. پیاده روی و بی‌خوابی تحملم را کم کرده بود. از ماشین پیاده شدم و گفتم برای ماشین دیگری صبر کنیم. نمی‌دانم در ماشین چه گذشت که آن خانواده پیاده شدند و آقای روحانی مهربانشان به ما گفت سوار شویم. هر چه اصرار کردیم که به خاطر ما پیاده نشوید، تاکید کردند که بخاطر ما پیاده نشده‌اند. سوار شدیم و ماشین به سمت خسروی راه افتاد. حدود ده صبح بود. بعد فهمیدیم بقیه مسافران حداقل دو سه ساعت معطل شده‌اند تا ماشین برای خسروی پیدا کنند. چون مسافر برای مرز خسروی زیاد نیست، ولی مثلا برای مهران ماشین خیلی زیاد بود. این را هم جز تجربه‌هایمان به یاد سپردیم.روی صندلی خواب رفتم. مدتی نگذشته بود که بنا به رسم معهودشان، ماشین دم‌ موکبی ایستاد. خلوت بود. آخر چادر بزرگ موکب، با خانمهای دیگر نشستیم و بشقابهای چلو را برایمان آوردند. بزرگ موکب که پدر خانواده بود، ظرف نمک آورد و برای تکریم و احترام بیشتر، کنار بشقاب پسر دو ساله همراهانمان نشست. نمک را روی برنجش پاشید و با دست خوب بهم زد و بعد لبخندی زد و دستی به سر پسرک کشید و رفت. مادرش به خنده و حرص به ابوالموکب گفت: «بسه دیگه! حسابی بهداشتی شد!!». ذهن من رفت به وقتی که جوانی کنار موکبها ساندویچ شاورما و آب میوه نصفه خودش را با مهربانی به زینب من داد و من مانده بودم با آنها چه کنم؟ً! یکی دیگر از همراهانمان هم از عاقله مرد بلندبالای سیه چرده‌ای گفت که کنار خیابان بستنی قیفی نیم خورده خودش را به پسر دو ساله او داده است و آنها نه توانسته اند بستنی را از پسرشان بگیرند و نه دلشان به خوردنش رضا بوده است. حرف به تفاوت تعریف بهداشت پیش ما و عراقیها کشید. حرفی که بحث دامنه داری بین من و همسر جان شد. روایتهای بهداشت از پیامبر و ائمه را با هم مرور کردیم، روایتهایی که با فرهنگ بهداشت خوراکیهای ما تفاوت زیادی دارد. مثلا ما به نیم خورده دیگری حساسیم و تحت تاثیر بهداشت جهانی، آن را راه انتقال میکروب و بیماری می‌دانیم ولی خوردن نیم خورده مومن در روایات ما شفا است، یا خوردن غذایی که در سفره یا حاشیه سفره ریخته شده است و موارد دیگر. به همسرم گفتم نکته مهم این است که یادمان باشد این روایات از چشمه‌ای روان شده است که نظافت را نیمی ‌از ایمان می‌داند یا حتی وقتی چند روزی وحی نازل نشده است، در برابر سوال اصحابش، آن را به عدم رعایت بهداشت فردی اصحابش مربوط دانسته است. یعنی نظافت را حتی در ارتباط وحیانی خودش با ملکوت موثر می‌دانسته است، چه برسد به ارتباط هر فرد با عالم معنا. این همه غسل و وضو و توصیه به آراستگی هم از همین جا به دست ما رسیده است.#قدم_دهم#قسمت_اول#خاطرات_سفر_اربعین

۶:۰۵

از آنجا که هیچکدام نه متخصص موضوع بودیم و نه مسلط به روایات، حرفمان نیمه تمام ماند و فقط سوالی به سوالات بی جوابمان اضافه شد به امید روزی که جوابها را بیابیم. دوباره یاد استادمان افتادم. واقعا سفر اربعین از این جهت که آدمی درک کند خارج از سیطره تمدن غرب نیز زندگی جریان دارد و دریافتهای علمی و نظریه‌ها و قوانین آن مطلق نیست، بی نظیر است. البته که قضاوتی در مورد درست و غلط بودن هیچکدام ندارم ولی همین که بدانیم می‌شود به این سبک زندگی شک کرد، قدم در جاده کشف حقیقت گذاشته‌ایم. بگذریم که زندگی خارج از این سیطره و زیر پا گذاشتن بعضی قواعدش مثل اهمیت زمان و سرعت، مالکیت و حریم شخصی، حساب، کتاب و دودوتا چهارتا کردن و... در مدت زمانی محدود، برای من لذت بخش بود. اینکه من که معمولا برنامه‌ریزی مشخص دارم، از صبح که از خواب بیدار می‌شوم، برنامه خاصی نداشته باشم و فقط بدانم که قرار است در این مسیر بروم. فارغ و رها از اینکه بدانم قرار است چه بگویم و چه بشنوم؟کی و کجا، چه بخورم و بخوابم و سر ساعت به کجا برسم؟ یا حتی بدانم قرار است آسایش کودکانم را چگونه فراهم کنم؟؛ در این سفر، منی که برای یک ساعت راه قم_کاشان فکر می‌کنم چه خوراکی بردارم و چه فایل صوتی در ماشین بگذارم و کی حرکت کنیم که ساعت خواب خانواده بهم نریزد، در مدت سفر، نه فکری برای آسایش همسرجان داشتم، نه برنامه‌ای برای خستگی کودکانی که قرار بود پیاده روی کنند و نه ایده‌ای برای بی حوصلگی کودک کالسکه نشین. بگذار خودشان به کشف و شهود برسند، در مدار جاذبه خورشیدی به نام حسین(ع)... همین که دخترم ببیند «مال من» خیلی مهم نیست و زندگی بدون وسواس شیرین‌تر است، پسر بزرگم بدون خجالت بر سر هر سفره‌ای مهمان شود و طعم کرامت و وفور را بچشد یا آزادانه به زیر دوش‌ها و شلنگ‌هایی که برای خنک شدن و فرار از گرمای طاقت‌فرسا، میان مسیر بر سر عابران آب می‌پاشند، بدود و رها بخندد، همین که پسر کوچکم طعم‌ها و بوها و صداها و مکانهای جدید را تجربه کند و در سایه امنیت و احترام و مهربانی بی‌حساب همسایه بیاساید برای همه مان کافی است. خدایا شکرت!#قدم_دهم#قسمت_اول#خاطرات_سفر_اربعین

۶:۰۷

#قدم_دهم#قسمت_دومناهار موکب را خوردیم و آخرین هدیه‌های کوچک همراهمان را به بچه‌های موکب دادیم و به سمت مرز به راه افتادیم. در آخرین دقایق باز بودن مرز، آن را در مدت کمتر از ده دقیقه پشت سر گذاشتیم در حالیکه ناباورانه فضای خالی پیش رویمان را می‌دیدیم و در ذهنمان با شلوغی زمان رفت مقایسه می‌کردیم. نماز مغرب و عشا را در همان نمازخانه ایستگاه مرزی خواندیم و با کرایه‌ای بیشتر از مسیر رفت، به مدرسه‌ای برگشتیم که ماشینمان در آنجا پارک بود. ساختمان اداری سر میدان که موکب بود، طبق بروکراسی اداری، از غذایش به ما نداد و به خوردن نان و ماست و خیاری اکتفا کردیم که البته میل به چیز دیگری هم نداشتیم. صبح زود، بعد نماز صبح به سمت خانه راه افتادیم، وسط روز در موکب خوب بهداشت و درمان نزدیک همدان که خوابگاه دانشجویان علوم پزشکی را مهیا کرده بودند استراحت کردیم و قبل از ساعت نه شب بود که به خانه رسیدیم. خانه‌ای که با نقاشیهای شیرین دخترکهای خواهرم و خیر مقدم مادرم به زوارهای کوچولویش، گرم و روشن بود. همیشه بعد از هر سفر حس می‌کردم هر چقدر سفر خوب و خوش باشد، خانه خودم چیز دیگری است؛ اما آن شب همه دلتنگ سفر به خواب رفتیم، که دلمان جا مانده بود. صبح، وقتی خودم را در آینه دیدم، از دیدن خودم جا خوردم. تازه یادم آمد که در سفر شاید پنج بار هم با آینه روبرو نشدم. با خودم فکر کردم وقتی سفری یک هفته‌ای، آن هم در کمال عزت و احترام، با من چنین کند، چه عجب که بانوی جلیله‌ای را به جایی برساند که همسرش از دیدن او حیرت کند تا جایی‌که در شناخت او تردید کند. شباهت این سفر من به آن سفر عظیم، فقط چند قدم پیاده روی من بود. من، به نیت اقامه عزا در این سفر بودم و تلاش کردم همگی شئون عزا را رعایت کنیم. سعی من در این سفر به قدر «ده قدم» بود و حالا جلوی آینه به #قدم‌های_یازدهمی می‌اندیشیدم که در زندگیم برداشته ام و بر نداشته ام. نه اینکه خود این سفر هم قدمی «یازدهم» بود؟ از بس که قبل سفر اضطراب داشتم و برایم ناشناخته بود. تا جایی که یکی دو روزی که قبل سفرمان، مرز بسته شده بود از اینکه بار انتخاب از دوشم برداشته شده بود، احساس سبکی می‌کردم و همزمان، از این احساس شرمنده بودم. الان از سفر اربعین چند ماه گذشته است، جدا از دوچرخه‌ای که جور شد بلافاصله بعد سفر برای محمد حسین بخریم و از اجابت دعای زیر قبه محمدحسن می‌دانیم، اتفاقات وتغییرات غیر قابل پیش‌بینی در شرایط زندگیمان پیش آمده که نمی‌توانم آنها را به چیزی جز نتیجه سفر اربعینمان مربوط بدانم.من برای این سفر، از بین همه توصیه‌ها و دوراندیشی‌های عاقلانه، به خصوصیت کودکانم و نیازهای اساسیشان فکر کردم و برای وسیله سفر، به دو کالسکه بزرگ و کوچک که یکی عملا برای حمل ساک استفاده شد، دو سه دست لباس مناسب و یکی دو دارو که می‌دانستم خوب است اگر نیاز شد دم دستم باشند اکتفا کردم و شکر خدا در همان حد هم نیاز نشد. مسیرمان را هم با توجه به توان بچه‌ها طی کردیم، هر جا گرسنه شدند غذا خوردیم، هر جا خسته شدند نشستیم و هر جا برایشان جالب بود سرعتمان را کم کردیم. ولی بچه‌ها از اول می‌دانستند که این سفر، سفر راحتی و آسایش نیست و تحمل و تاب آوری می‌طلبد و اشتیاقشان بود که ما و آنها را به این سفر کشاند، بدون تحمیل و اجبار از جانب ما. حالا هم هنوز در شوق و خاطره‌های شیرین سفر سیر می‌کنیم و از اربعین سال بعد می‌گوییم. هنوز مدیحه «سفر الی الله» که در فضای اربعین شنیده می‌شد، صوت محبوب خانه ماست. نمی‌دانم باز هم نصیبمان بشود در آن فضای بهشتی قدم برداریم یا نه، ولی از همان بعد سفر، بچه‌ها با نگرانی می‌خوانند: «کربلا واسم ضروریه حسین؛ اربعین اوضام چه جوریه حسین؟» و با خواندنشان، من می‌میرم که می‌دانم امسال بعید است که هم سفرشان باشم. اگر شرایط خاص تابستان آینده برایم مطرح نبود، برای سالهای بعد، تنها تردید جدی که دارم ازدحام و اختلاط اجتناب ناپذیر محرم و نامحرم است. وقتی که دور حرم حضرت امیر(ع) دنبال دخترکم می‌گشتم، و تلاش می‌کردم که به نحوی حرکت کنم که در مسیر تردد آقایان قرار نگیرم، صدای بلندی از ورای قرنها در گوشم طنین انداز بود که: «نُبِّئْتُ أَنَّ نِسَاءَكُمْ يُدَافِعْنَ اَلرِّجَالَ فِي اَلطَّرِيقِ أَ مَا تَسْتَحُونَ؟».هر وقت که دلم برای آن فضای کرامت و بخشش پر می‌کشد و این تردیدها به آن تصور شیرین چنگ می‌کشند، برای خودم و بچه‌هایم از خدا توفیق حیات طیبه می خواهم؛ حیات طیبه تحت رایت خورشید.#قدم_دهم#قسمت_دوم#پایان#خاطرات_سفر_اربعین

۲:۵۷

thumnail
ان سألوك عن غزة قل لهم:بها شهيد ، يسعفه شهيد ، ويصوره شهيد ، ويودعه شهيد ، و يصلي عليه شهيد
اگر از تو درباره غزه پرسیدند...به آنها بگو در آنجا شهیدی استکه شهیدی آن را حمل می‌کندو شهیدی از وی عکس می‌گیردو شهیدی او را بدرقه می کندوشهیدی بر وی نماز می خواند
محمود درویش#فلسطین

۴:۴۶

کتابهایی که خوانده ایم
undefined #فلسطین
undefined

۶:۰۶

thumnail
#داستان#کتاب‌خوانی#حل_مسئله

۱۲:۰۲

بچه که بودم، باز کردن کتاب برایم مثل باز کردن صندوق گنج بود. مخصوصا کتابهایی که جلد قدیمی، پاره، کاغذ کاهی داشتند یا جایی بودند که نباید. خاطره‌های زیادی در ذهنم هست از کتابهایی که در خانه دیگران، دوست و فامیل، بدون جلد، در انباری، پاره بین اسباب بازیها و لباسها یا قاطی وسایل اضافی پیدا می‌کردم. کتابهایی که وقتی از بچه‌های صاحبخانه سراغ می‌گرفتم کسی آنها را نخوانده بود و اتفاقا بعضی از آنها از کتابهای تاثیر گذار زندگیم بودند: مثل کتاب «سحرخیزان تنها» که در انباری خانه دوستم بین گونی‌های بادام و انجیر پیدا کردم یا کتاب «سرگذشت چمنزار بزرگ» که جلد نداشت و دو سه سال قبل از نمایشگاه کتاب برای بچه هایم خریدم یا کتابی که اینقدر پاره بود که هیچوقت اسمش را نفهمیدم و حالا می‌دانم اقتباسی بسیار زیبا و ادبی از یکی از داستانهای هفت اورنگ نظامی بود. حیف که عمه‌ام هم هر چه توضیح می‌دهم یادش نمی‌آید کدام کتاب از کتابهای فراوان خانه‌شان را می‌خواهم. بماند کتابهایی مثل «لک‌لک‌ها بر بام» که جلد و فونت ملال‌انگیزشان باعث می‌شد کسی آنها را نخواهد و باز کردنشان برای من، خود باز کردن صندوق خاک گرفته و قدیمی گنج بود.
اسم کتاب «دختری که می خواست کتابها را نجات دهد» شیرین بود، مخصوصا که حالا دختری دارم که او هم انگار همیشه می‌خواهد کتابها را نجات دهد. جای چنین کتابی حتما درکتابخانه ما بود. ماجرا از دختری شروع می‌شود که می‌خواهد کتابها را نجات دهد و در این بین به کتابی می‌رسد که گنج اوست. کشش داستان خوب است و خواننده را دنبال خود می‌کشد. متن کتاب هم روان و خوشخوان است. فونت کتاب، طولانی بودنش و تصاویر با کیفیت و زیبایش داد می‌زند که کتاب بلندخوانی نیست، کتابی است که برای همین بچه‌های کتابخوان هشت سال و نه سال به بالا مناسب است. هر چند پسرک کنجکاو که آن وقت شش ساله بود هم خواست بداند کتاب از چه صحبت می کند و آورد تا برایش بخوانم و خوشش آمد و در این دو سه سال که کتاب در کتابخانه ماست، دو سه بار پیش آمده که از من بخواهد قبل خواب این کتاب را برایش بخوانم. ولی بین کتابهای نخوانده زیادی که دور و برش دارد، هنوز برایش نوبت به خودخوانی این کتاب نرسیده است و فکر نمی‌کنم آنقدر برایش جذاب باشد که مثلا سالهای بعد هم آن کتاب را دستش ببینم. می‌توانم بگویم ظاهر این کتاب، واقعا دخترانه است و بعید می دانم راحت پسر بچه مثلا ده ساله ای را به خواندن خود ترغیب کند. هرچند داستان کتاب، علی رغم قهرمان دخترش، دختر و پسر ندارد.انتشارات طوطی این کتاب را با جلد سخت و جلد معمولی چاپ کرده است و احتمالا هنوز بشود چاپهای قدیمی‌تر کتاب را با قیمت مناسب‌تر پیدا کرد، کتابخانه‌های عمومی هم موجود دارند. فکر می کنم خواندنش برای بچه‌های کتاب‌خوان جذاب و برای آنها که زیاد کتاب‌خوان نیستند انگیزه‌بخش و جالب باشد.
#دختری_که_میخواست_کتابها_را_نجات_دهد

۱۲:۰۲

thumnail
شما چندین ساعت مسافت سفر را چگونه برای فرزندان خردسال، کودک، کودک تقریبا نوجوان و آقای راننده عزیزی که از پشت لپ تاپ بلند شده تا پشت فرمان بشیند، قابل تحمل می کنید؟ وقتی که نوزاد یکساله کنجکاو پر تحرکی هم در آغوش دارید؟ما که بعد از گزینه های فرش کردن کف ماشین برای بیشتر شدن جای خواب، خوردنی های جذاب، چند تا قمقمه آب و برداشتن نقشه راه و اطلس جغرافی و تاریخی و ...، به کتاب صوتی رسیده ایم. البته خیلی سخت است که کتابی انتخاب کنی که همه سنین را تحت پوشش قرار بدهد و ما کتابهای مختلفی مثل «لک لک ها بر بام»، «میگل»، «قصه‌های مجید»، «مربای شیرین» و ...را شنیده ایم که هر کدام نکته‌های خودش را داشت. اما یکی از گزینه‌هایی که مسیر را برای ما شیرین کرد، تا جایی که از به مقصد رسیدن ناراحت می شدیم!، کتابهای کلاسیک بود. میخواهم از کتابهایی مثل «الیور توییست» و «شاهزاده و گدا» صحبت کنم.جدای از اینکه کتابهای کلاسیک، خصوصا آنهایی که ساده شده‌اند، تمیز و مناسب کودک هستند و هزار نکته و دغدغه اخلاقی، فلسفی و فرهنگی مطرح می کنند؛ من به این کتابها به چشم کتابهای تاریخ نگاه می کنم.در این دنیایی که رسانه ها به سادگی آب خوردن، خیلی راحت، واقعیت را وارونه می کنند و آب از آب تکان نمی خورد، بهترین چیزی که می تواند نگاه واقعی تری به ما و کودکانمان بدهد، تاریخ است. کودکی که از گذشته ما و شرق و غرب مان خبر داشته باشد، با دید بازتری به وقایع نگاه می کند و به سادگی فریب آب و رنگ و ظاهر زندگی ما و آنها را نمی خورد.‌ و تاریخ، فقط دانستن چند تا اتفاق و سال و سلسله نیست. اینکه من بدانم مردم فلان کشور در طی قرون چگونه زندگی کرده اند و چگونه به اینجا رسیده اند، علم تاریخ نافع است. و چه چیزی بهتر از رمان و داستان، سبک زندگی را منعکس می کند؟ رمانهای و داستانهایی که روان و شیوا نوشته شده اند، اگر خوب انتخاب شوند، به شیرینی، ما را به نگاهی که باید داشته باشیم می رسانند. اگر راوی توانمندی هم باشد که با لحن جذاب کتاب را برای من که وقت ندارم و آقای همسر که اولویتهای دیگری دارد و دختر بزرگ که هنوز کتاب نخوانده زیاد دارد و پسر کوچک که هنوز متن طولانی نمی خواند و پسر کوچکتر که هنوز سواد ندارد بخواند، چه بهتر! درست است که شاید وسطش حوصله پسر کوچکتر سر برود و من را به بازی بیست سوالی بکشاند؛ و شاید پسر کوچک جاهایی از داستان را متوجه نشود و لازم شود توضیح مختصری بدهیم؛ ولی ارزش دیدن راننده ای که بعد شنیدن یک داستان خوب، خسته نیست و دخترکی که پر از کشف تازه است را دارد. جدای از اینکه همان کوچکترها هم مگر می شود شاهزاده و گدا را بشنوند و متوجه فضای تاریک انگلستان قدیم نشوند؟ و البته پی رنگ و روایت قوی، آنها را هم جذب کرده و مشتاق شنیدن داستان می کند.چقدر لذت بخش بود که بعد ساعتها «شاهزاده و گدا» شنیدن، وقتی سر سفره مهربانی میزبان روایت سفر آمریکا و کانادا و مقایسه وای ما و خوشا به آنان شنیدیم، دخترم، که چند جلد کتاب تاریخ ترسناک نشر افق را در کیف همراهش داشت، با ناراحتی در گوشم پرسید چطور می شود لذت برد از خوشی‌ها و پیشرفت کشورهایی که سابقه سالهای سیاه و رفتار استعماری دارند؟؟!!نکته آخر اینکه، چند وقت پیش خانم مصطفی زاده نقل کرده بودند:«چند سال پیش که انتخابات امریکا بود، یه مجله کتاب و کتابخوانی تیتر جالبی زده بود:کسانی که هاکلبری‌فین را خوانده باشند، به ترامپ رای نمی‌دهند!» من واقعیت پشت این جمله را باور دارم.کسی که کتابی مثل شاهزاده و گدا را بخواند، و نتیجه تفاوت اعتقاد و تجربه را در حکومت‌داری و عدالت ببیند، حتما در انتخاب‌ها و انتخابات‌ها رویکرد بهتری خواهد داشت و در هر جایگاهی باشد، چه انتخاب‌گر و چه منتخب، جهان را جای بهتری برای زندگی می کند.

۹:۰۷

thumnail
#رنگ‌آمیزی#فردا_را_ما_می‌سازیم#پیشرفت

۱۹:۳۴

کتابهای رنگ آمیزی هم کتابند؟! همین‌هایی که ناشر چند تا عکس را پرینت گرفته و یک مقوا برای جلدش گذاشته و در هر مغازه سوپری می فروشد؟باید بگویم: بله. همین رنگ آمیزی هایی که بعضی وقتها می تواند ده دقیقه یا بیشتر یک بچه پرانرژی را مشغول نگه دارد، کتابی تعاملی است که می تواند علاوه بر اینکه چند دقیقه یک بچه پرجنب و جوش را آرام و سرگرم کند و مهارت دست ورزی اش را بالا ببرد، همان وقت که کودک مدادرنگی یا پاستل به دست، مشغول رنگ کردن نوک پرنده و چرخ ماشین و دم نهنگ‌ است، حرفهایش را یواش یواش دم گوش طفل معصوم بگوید و آرزوها در دلش درست کند. خیلی فرق می کند بچه من باب اسفنجی و شاهزاده خانم رنگ کند، یا گل و باغچه و خانه، یا عکس بچه ای مثل خودش که دست به دست پدرش به مسجد می رود.بعضی ناشرها، برای انگیزه بیشتر خرید، کنار تصویر رنگ آمیزی چند خط نظم یا نثر هم می گذارند که بعضاً زمانی که برای تایپ آن شعر یا متن گذاشته شده، بیشتر از وقتی است که برای تولیدش صرف شده است! این کتابها، معنای مجسم کتاب بازاری هستند که در کارگاه‌ها در موردش حرف می زنیم. کتابهایی که در حد چیپس و پفک هم مفید نیستند و به شدت ذائقه خراب‌کنند.همه اینها را گفتم تا از انتشارات راهیار تشکر کنم. ممنون که کتابهای رنگ آمیزی فاخر تولید می کنید. با تصویر و نقاشی، از توانمندی ها قصه می گویید و اهداف و آرزوهای بزرگ در دل کودکان می اندازید. به لطف کتابهای شما بود که کودک کوچک من قصه موشکهایی که این روزها شاد و سربلندمان کردند را می دانست.کاغذهای با کیفیت، طراحی قابل قبول و تصاویر زیبا وقتی کنار متن کوتاه ساده حساب شده قرار می گیرد،(متنی که بدون سخنرانی، به زبان مناسب کودک، حرف حساب می زند) یک کتاب رنگ آمیزی را به کتاب ارزشمند مناسب کودک چهار سال به بالا، حتی شاید کلاس اول و دوم دبستان، تبدیل می کند. و مادرها می دانند که وقتی بچه ها وسط کتاب به ورق برچسب مرتبط با تصاویر هم پیدا کنند چه ذوقی می کنند!چقدر لذت بخش است وقتی که می بینم پسرک کوچک چهار ساله ام، ساکت دراز کشیده و با دستان کوچکش روایت پیشرفت ایران را رنگ می زند.خانه هم بازی! خدا قوت! لطفا این مجموعه کتابهایتان بیش باد!
پی نوشت: اگر زیارت امام رئوف نصیبتان شد، در کتابفروشی کنار باب الجواد(ع)، این کتابها را جستجو کنید. اگر نبود، به فروشنده بگویید به خانه هم بازی که چند خیابان آن طرف‌تر از حرم است زنگ بزند و بگوید زود کتابها را برایشان برسانند که زایر امام رضا(ع) دست خالی نرود!و اگر خدای ناکرده، دیدید این کتابها هنوز در قفسه پشت کتاب رنگ آمیزی های بی کیفیت مانده و حتی پیدا نیست، از فروشنده بخواهید که اینها را جلو بیاورد و اول قفسه بگذارد. شاید خود فروشنده از کیفیت بالا و تفاوت این چهار جلد ساده با بقیه کتابهای رنگ آمیزی مغازه اش خبر ندارد.#روایت_پیشرفت_ایران#مجموعه_فردا_را_ما_می‌سازیم

۱۹:۳۴

thumnail
#پیروزمندان#صلح#فرهنگ

۷:۱۶

صلح! یک کلمه قشنگ! اصلا کی از جنگ خوشش می آید؟ شاید برای همین است که در دنیا، این همه کتاب با محوریت صلح برای کودکان نوشته شده است تا جایی که بعضی فروشگاههای کتاب، یک قفسه جدا مختص این موضوع دارند. اما من به این همه از صلح گفتن بدبینم، وقتی می‌بینم که آتش‌افروزان چند کشور محدود، همانها که اکثر داستانهای صلح برای کودکان را نوشته‌اند، بقیه دنیا را به جنگ کشانده‌اند و مردمشان هم عموما ناراحت و شاکی نیستند. انگار این قصه‌ها برای مخاطب دیگری است؛ و ما چقدر قصه پرغصه صلح بلدیم...این میان، روی کتابهای آقای مک‌کی حساب دیگری می کردم. کتابهایی مثل «شش مرد» که از حرص و آز آدمیان می گفت که منشأ جنگ است و «پیروزمندان» که فرهنگ را پیروز میدان می‌دانست؛ کتابهایی که تصاویر زیبا دارند و متن روان و جملات کوتاه، قابل فهم و تاثیرگذار.آقای مک‌کی در کتاب «پیروزمندان» قصه پادشاهی را می‌گوید که عطش کشورگشایی دارد و به هر جا لشکرکشی می‌کند، با مقابله‌ای که مردم آن کشورها می‌کنند، جنگ و کشتار راه می‌افتد، ولی در نهایت، همه کشورها شکست می‌خورند و فتح می‌شوند. تا اینکه پادشاه قصه ما، همه دنیا را تصرف می‌کند، به غیر از یک کشور خیلی کوچک؛ کشوری که وقتی به آنجا رفت، با روی خوش از او پذیرایی کردند و بدون هیچ برخورد و مقاومتی، پذیرفتندش‌. کشوری با مردمی مهربان و خونگرم که چون فهمیده بودند جنگ چیز خوبی نیست، شادتر از بقیه مردمان دنیا بودند. آنها با مهمان‌نوازی، سربازان را به خانه‌ها و سر سفره‌هایشان بردند و به آنها سرودها، غذاها، بازیها و آداب خودشان را یاد دادند و در نهایت چه کسی پیروز است؟ و کدام واقعا کشورگشایی کرده است؟ آنکه دلها را تصرف می کند..خصوصا آخر کتاب که فرمانده کشورگشا، وقت خواب، تنها لالایی که یادش می آید برای پسرش بخواند، شعری به زبان کشور کوچک است.هیچ کتابی ندیده ام به این زیبایی تاثیر فرهنگ را نشان دهد؛ به تصاویر دوست داشتنی کتاب که نگاه می کنیم، تصاویر رنگی و واضح، بدون خط اضافه است. همان ایجاز متن را در تصاویر می توان دید. و البته تصاویر غنای خوبی دارد، بچه تصاویر را که بجوید، خیلی چیزها از آداب و رسوم مردمان پیدا می کند. اما چیزی که جلب توجه می‌کند پوشش باحجاب مردم کشور کوچک است، مردم همان کشور بافرهنگ جنگ گریز مهربان، که با رنگهای ملایم رنگ شده‌اند و مزاحمتی برای دیده شدن سربازان ندارند. راستی، اگر ما مسلمانان، سلاحمان را زمین بگذاریم و با آنهایی که به آب و خاک‌مان حمله می کنند مقابله نکنیم و کشورمان را به روی آنها بگشاییم، مهمان نوازی کنیم و آنها را سر سفره‌هایمان بنشانیم و بازیها و سرودهایمان را یادشان دهیم، بهتر نیست؟ صلح را به خاورمیانه بیاوریم...کجاست کتابی که قصه پر غصه جنگ فرهنگی برای کودکان ما بگوید؟کجاست کتابی که قصه صلح و پیمانهای اسراییل را یا اعتماد کردن و سلاح تحویل دادن مسلمانان بوسنی را برای کودکانمان هم نه، حداقل برای بزرگترهایمان بگوید؟آقای مک‌کی؛ ما مردمان کشورهای صلح‌دوست، سالها و قرن‌ها قصه «فرهنگ پیروز است» را زندگی کرده‌ایم. مگر نبودند مغول‌های وحشی که وقتی به خانه‌های ما حمله کردند و به زور سر سفره‌های ما نشستند، با اینکه کتابخانه‌های ما را آتش زدند، از سفره‌های ما نان دین و ادب و هنر خوردند؟آفرین که قصه فرهنگ گفتی، اما می‌شود قصه‌ها را کامل بگویی؟ مثلا بگویی که اگر قرار بود سربازان کاری به مردم مهمان‌نوازی که مقابله نمی‌کنند و سلاح به دست ندارند، نداشته باشند، آن سربازان، آنجا، در خانه‌های مردمان مهربان چه می‌کردند؟
پی‌نوشت: پسرم همانطور که به جلد کتاب نگاه می کرد پرسید:« پرچم کدام کشور آبی و قرمز و سفید است؟» سوالش برای من و همسرم که هر کدام مشغول کاری بودیم، بی‌مقدمه بود.. همسرم گفت: «فرانسه؛ چرا؟» گفت:«آخه این سربازها آبی و سفید و قرمز هستند.» نکته‌ای که به چشم من نیامده بود. شما فکر می‌کنید چرا آقای مک‌کی که انگلیسی بود، سربازان مهاجم را فرانسوی رنگ کرد؟نتیجه: دریافت بچه ها از تصاویر را جدی بگیریم!#پیروزمندان

۷:۱۶

thumnail
#شعر#حماسه#آرش_کمانگیر

۲۲:۲۷

امسال، دورهمی خانوادگی یلدایی ما به قبل و بعد شب یلدا افتاد.‌ سه چهار تا مجلس یلدا داشتیم و خواهیم داشت، ولی هیچکدام به مذاق بچه ها خوش نیامده بود که آداب و رسوم یلدا، دقیقا باید شب یلدا برگزار شود! خسته از سفر، با خانه ای که بعد از یک هفته تعطیلی بچه ها به رسیدگی جدی نیاز دارد، و کیف‌ها و لباسهایی که بعد از یک هفته تعطیلی فردا اول وقت باید آماده می بود، پای درددل بچه ها نشستم:«مگه آداب شب یلدا چیه؟»سر شام با پسرکی که قرار است بزرگ شود و آشپز شود، گفتیم و خندیدیم. بعد هم فال حافظ گرفتیم. دانه به دانه برای هر کداممان؛ برای اینکه چه کنیم بچه ها اینقدر ریخت و پاش نکنند؟!!؛ برای حل دعواهای خواهر برادری!!؛ برای نابودی اسرائیل، برای آرزوی سفر کربلا...وقت خواب که شد، یادم آمد که از کلیپ قشنگ «جهان پهلوان» فهمیده بودم که پسر کوچک قصه آرش کمانگیر را نمی داند و وعده آن را برای قصه قبل خواب داده ام. کتابچه شعر «آرش کمانگیر» از «سیاوش کسرایی» را که از نمایشگاه کتاب سال ۸۱ مهمان کتابخانه ام شده بود برداشتم و همانطور که پسر کوچکتر در بغلم خوابیده بود، برای بچه های بزرگتر خواندم و هر جا که پیچیده می‌شد، معنا کردم.وقت خواندن، من بغض کردم از اینکه انگار عمونوروز برای من نقل می گوید؛دخترک ذوق کرد که تکه های از آن را سالهای قبل در کتاب فارسی اش دیده و حالا کاملش را می شنود؛ بعد هم مهارت شاعر را ستود و در موردش گپ کوتاهی زدیم.پسر بزرگ متفکرانه گوش داد و لذت برد و گاهی که عبارات دشوار می‌شد سوال پرسید.پسر کوچک هم آخر داستان نتیجه گرفت: «پس آرش نمرده، فقط تو کوهها گم شده!»خود شعر، با تشبیه ها، استعاره ها و کلام سنگینش برای بچه های بزرگتر که درک شعری دارند مناسب است، اما می شود بچه های دبستان دوره دوم هم آن را بخوانند، و هر جا لازم شود توضیح بخواهند.اصلا چرا فقط بچه ها؟ در این شب‌های سرد و تاریک، کنار آتش گرم و درخشان، عمو نوروز نقل قصه شهامت و رشادت می کند برای سالی که دو شب یلدای تلخ و سنگین را قبل از شب یلدای تقویم به خود دید؛ برای آرش‌ها؛ برای مرزهای لرزان مقاومت؛ برای دلهای غصه دار مرزداران و برای ما مردمان. خودمان را به دو جرعه حماسه و امید مهمان کنیم.#آرش_کمانگیر

۲۲:۲۷