بله | کانال روایات و حکایات
عکس پروفایل روایات و حکایاتر

روایات و حکایات

۲۳۲عضو
علامه مجلسی ملا محمدتقی ، پدرش رفته بود سفر ، دوتایی می آمدند درس جناب ملاعبدالله شوشتری خودش و داداشش. ملا عبدالله یک روز صدایش زد ، یک وجهی بهش داد گفت این مول را بگیر بده به مادرت برای کمک هزینه ی زندگیتان پدرت در سفر است . گفت اول اجازه بفرمایید من از مادرم اذن بگیرم من مادرم اجازه نمی دهد پول را از شما قبول کنم . مجاز نیستم هر پولی را از شما قبول کنم. undefinedآمد خانه به مادرش گفت ، مادر! استادمان ملا عبدالله شوشتری امروز خواست یک وجهی به ما بدهد برای کمک هزینه ی زندگیمان چه می فرمایید؟ فرمودند : قبول نکن پسرم . گفت چرا مادر ما که احتیاج داریم ؟undefinedفرمود بابایتان روزی که رفته سفر برای هر روز ما چهارده غاز(واحد پول آن موقع، صدتا یک غاز مثلا) پول گذاشته ، من هم زندگی را تنظیمش کردم با این چهارده غاز ، پول استادت که بیاید تو زندگی ما دو سه روز وضع مارا عوض می کند ماستی سر سفره می آید کباب می آید سبزی اضافه می کنیم میوه می آید ، چهار پنج روز می شویم خوب خور، پول استاد تمام می شود دیگر تو این چهار پنج روز هم ما خوب خور شدیم روز پنجم می خواهیم برگردیم سر سفره ی اول دیگر نمی توانیم آن موقع تو مجبور می شوی بروی خودت این دفعه دستت را دراز کنی بگویی استاد بِده! و این عزت نفس تورا و شخصیت تورا و خانواده ی تورا می شکند. undefinedعزَّ مَن قنَع و ذَلَّ مَن طَمع . ذکر نگین انگشتر یکی از معصومین این حدیث شریف بوده : عزتی یافت هرکسی در زندگی قناعت کرد و ذلیل شد هرکسی در زندگی خویش طمع کرد.

۱۳:۳۶

undefinedundefined
بیدار دل
روزی حضرت سلیمان با لشکریان خود بر مرکب باد می گذشت . کشاورزی را دید که با بیل کار میکند و هیچ به حشمت سلیمان و سپاه او نمی نگرد .سلیمان در شگفت شد و گفت : ما از هر جا که گذشتیم کسی نبود که ما را و حشمت ما را نظاره نکند . و پیش خود گفت این مرد یا خیلی زیرک و دانا و عارف است یا بسیار نادان و جاهل ....پس فرمان ایست داد. سلیمان فرود آمد و گفت : ای جوانمرد جهانیان را شکوه و هیبت ما در دل است و از سیاست ما ترسند . چون ملک ما را ببینند در شگفت اندر شوند . و تو هیچ بما ننگری و تعجب نکنی؟و این نوعی استخفاف و بی اعتنائی است که همی کنی .آن مرد گفت : حاشا و کلا که چنان کنم . چگونه در مملکت تو استخفافی از دل کسی گذر کند . لیکن ای سلیمان من در نظاره جلال حق و قدرت او چنان مستغرق هستم که نیروی نظاره دیگران ندارم .ای سلیمان عمر من این یک نفس است که میگذرد اگر به نظاره خلق آنرا ضایع کنم آنگاه عمر من بر من تاوان بود .
سلیمان گفت : اکنون از من حاجتی بخواه اگر حاجتی در دل داری؟گفت : آری حاجتی در دل دارم و مدتهاست که من در آرزوی آن حاجتمو آن این است که مرا از دوزخ رها کن.سلیمان گفت : این نه کار من است که کار آفریدگار عالم است .گفت : پس تو هم چون من عاجزی و از عاجز حاجت خواستن به چه روی بود؟ سلیمان دانست که مرد هوشیار و بیدار است. پس او را گفت : مرا پندی ده. مرد گفت : ای سلیمان در ولایت حاضر منگر بلکه در عاقبت بنگر ....ای سلیمان چشم نگاه دار تا نبینی که هر چه چشم نبیند دل نخواهد و سخن باطل مشنو که باطل نور دل را ببرد.
منبعundefined:کشف الاسرار، خواجه عبدالله انصاری
*┈┈┈┈••✾undefinedundefinedundefined✾••┈┈┈┈ •✾undefined@revayat_hekayat•┈┈┈┈••✾undefinedundefinedundefined✾••┈┈┈┈

۷:۰۰

ذکر دائم بدون زحمت


حضرت آیت‌الله بهجت قدس‌سره ؛مکرر میفرمودند : «ذکری از امام سجاد علیه‌السلام است که اگر گفته شود و تسبیح، بدون گفتن ذکر چرخانده شود برای گوینده ثواب گفتن ذکر خواهد بود و همچنین برای او مایۀ فرج و گشایش است».
امام سجاد علیه‌السلام از پدران خود از رسول خدا صلی‌الله‌علیه‌وآله‌وسلم نقل می‌کند که حضرت هرگاه نماز صبح را به پایان می‌برد با کسی سخن نمی‌گفت و تسبیح خود را به دست می‌گرفت و می‌فرمود:
اللَّهُمَّ إِنِّي أَصْبَحْتُ أُسَبِّحُكَ وَ أُحَمِّدُكَ وَ أُهَلِّلُكَ وَ أُكَبِّرُكَ وَ أُمَجِّدُكَ بِعَدَدِ مَا أُدِيرُ بِهِ سُبْحَتِي؛ خدایا! همانا صبح می‌کنم در‌حالی‌که تو را تسبیح می‌گویم و تو را تمجید می‌کنم و تو را ستایش می‌کنم و تو را تهلیل (لااله‌الا‌الله گفتن) می‌گویم به عدد آنچه می‌چرخانم تسبیحم را.
سپس تسبیح را می‌گرداند، بدون آنکه تسبیح گوید و با دیگران صحبت می‌کرد. همین‌گونه بود تا وقتی به رختخواب می‌رفت، پس دوباره آن ذکر را تکرار می‌کرد و تسبیح را زیر سر خود می‌گذاشت.
بهجت‌الدعا، ص ٣۵۵

undefined@revayat_hekayat

۱:۵۶

بازارسال شده از روایات و حکایات
undefinedundefined
صفا و اخلاص
وﻗﺘﯽ تو جبهه ﻫﺪﺍﯾﺎﯼ ﻣﺮﺩﻣﯽ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﻣﯽ‌ﮐﺮﺩﯾﻢ، ﺩﺭ ﻧﺎﯾﻠﻮﻥ ﺭﻭ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩﻡ و ﺩﯾﺪﻡ ﮐﻪ ﯾﮏ ﻗﻮﻃﯽ خالی ﮐﻤﭙﻮﺗﻪ ﮐﻪ ﺩﺍﺧﻠﺶ ﯾﮏ ﻧﺎﻣﻪ ﺍﺳﺖ. ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩ: «ﺑﺮﺍﺩﺭ ﺭﺯﻣﻨﺪﻩ ﺳﻼﻡ، ﻣﻦ ﯾﮏ ﺩﺍﻧﺶ ﺁﻣﻮﺯ ﺩﺑﺴﺘﺎﻧﯽ ﻫﺴﺘﻢ. ﺧﺎﻧﻢ ﻣﻌﻠﻢ ﮔﻔﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﮐﻤﮏ ﺑﻪ ﺭﺯﻣﻨﺪﮔﺎﻥ ﺟﺒﻬﻪ‌ﻫﺎﯼ ﺣﻖ ﻋﻠﯿﻪ ﺑﺎﻃﻞ ﻧﻔﺮﯼ ﯾﮏ ﮐﻤﭙﻮﺕ ﻫﺪﯾﻪ ﺑﻔﺮﺳﺘﯿﻢ. ﺑﺎ ﻣﺎﺩﺭﻡ ﺭﻓﺘﻢ ﺍﺯ ﻣﻐﺎﺯﻩ ﺑﻘﺎﻟﯽ ﮐﻤﭙﻮﺕ ﺑﺨﺮﻡ. ﻗﯿﻤﺖ ﻫﺮ ﮐﺪﺍﻡ ﺍﺯ ﮐﻤﭙﻮﺕ‌ﻫﺎ ﺭﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪﻡ ﺍﻣﺎ ﻗﯿﻤﺖ ﺁﻧﻬﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﮔﺮﺍﻥ ﺑﻮﺩ. ﺣﺘﯽ ﮐﻤﭙﻮﺕ ﮔﻼﺑﯽ ﮐﻪ ﻗﯿﻤﺘﺶ ۲۵ ﺗﻮﻣﺎﻥ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺍﺯ ﻫﻤﻪ ﺍﺭﺯﺍﻥ ﺗﺮ ﺑﻮﺩ ﺭﺍ ﻧﻤﯽ‌ﺗﻮﺍﻧﺴﺘﻢ ﺑﺨﺮﻡ. ﺁﺧﺮ ﭘﻮﻝ ﻣﺎ ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﺳﯿﺮﮐﺮﺩﻥ ﺷﮑﻢ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﻫﻢ ﻧﯿﺴﺖ. ﺩﺭ ﺭﺍﻩ ﺑﺮﮔﺸﺖ ﮐﻨﺎﺭ ﺧﯿﺎﺑﺎﻥ ﺍﯾﻦ ﻗﻮﻃﯽ ﺧﺎﻟﯽ ﮐﻤﭙﻮﺕ ﺭﺍ ﺩﯾﺪﻡ و ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻢ ﻭ ﭼﻨﺪ ﺑﺎﺭ ﺑﺎ ﺩﻗﺖ آﻥ ﺭﺍ ﺷﺴﺘﻢ ﺗﺎ ﺗﻤﯿﺰ ﺗﻤﯿﺰ ﺷﺪ. ﺣﺎﻻ ﯾﮏ ﺧﻮﺍﻫﺶ ﺍﺯ ﺷﻤﺎ ﺑﺮﺍﺩﺭ ﺭﺯﻣﻨﺪﻩ ﺩﺍﺭﻡ، ﻫﺮ ﻭﻗﺖ ﮐﻪ ﺗﺸﻨﻪ ﺷﺪﯾﺪ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﻗﻮﻃﯽ ﺁﺏ ﺑﺨﻮﺭﯾﺪ ﺗﺎ ﻣﻦ ﻫﻢ ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﺑﺸﻮﻡ ﻭ ﻓﮑﺮ ﮐﻨﻢ ﮐﻪ ﺗﻮﺍﻧﺴﺘﻢ ﺑﻪ ﺟﺒﻬﻪ‌ﻫﺎ ﮐﻤﮑﯽ ﮐﻨﻢ.»ﺑﭽﻪ‌ﻫﺎ ﺗﻮ ﺳﻨﮕﺮ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﺁﺏ ﺗﻮﯼ ﺍﯾﻦ ﻗﻮﻃﯽ ﻧﻮﺑﺖ ﻣﯽﮔﺮﻓﺘﻨﺪ، ﺁﺏ ﺧﻮﺭﺩﻧﯽ ﮐﻪ ﻫﻤﺮﺍﻫﺶ ﺭﯾﺨﺘﻦ ﭼﻨﺪ ﻗﻄﺮﻩ ﺍﺷﮏ ﺑﻮﺩ.
undefinedنقل از شهید حسین خرازی

undefinedالَّلهُمَّ صلِّ عَلی مُحَمَّدٍ و آلِ مُحَمَّد و عجِّل فَرَجَهُمundefinedhttps://ble.ir/revayat_hekayat

۲:۰۵

نکته بی موقع
undefinedمن‌ گاهی در مجالس شرکت می کردم پای منبر آقایان می نشستم، یک شب رفتم در مجلسی یکی از آقایان خیلی محترم که همه می شناسید آقای بزرگوار ک فاضل اهل فضیلت بود . یک غفلت کرد غفلتی که زمان یادش رفته بود روی عدل اسلام و روی عدل قرآن خواست صحبت بکند شروع کرد درباره یکی از آیات صحبت کردن، آنجایی که خدا در قرآن می گوید:undefinedو لا تَكُنْ لِلْخائِنِينَ خَصِيماً، حتی من دیروز همینجا مراجعه کردم تفسیر ذیل آیه هست مطلب این است :undefinedکه یک مرد مسلمانی خیلی علاقه داشت به زره همسایه‌اش دلش می خواست مالک آن زره باشد همسایه هم زیاد علاقه داشت به زره و لذا وقتی آن مرد تو خانه بود زره را توی یک کیسه آرد پنهان می‌کرد، آن کسی که علاقه‌مند بود فهمیده بود که زره در کیسه آرد است تصمیم گرفت این کیسه را بدزدد، کیسه آرد را دزدید ولی برای اینکه یک جوری عمل کند که صاحب زره نفهمد ، کیسه آرد را به دوش گرفت آورد تو خانه یک یهودی امانت گذاشت گفت این کیسه اینجا امانت باشد . فردا صاحب زره فهمید که کیسه آرد دزدی شده و طبعاً زره هم دزدیده شده .آمد در خانه همان کسی که دزدی کرده بود، گفت آقا چرا زره را بردی مگر تو من مسلمان نیستی؟ صاحب خانه متوجه شد کیسه آرد سوراخ بوده آرد می ریخت گفت دنبالش را بگیرم ببینم کجا رفته؟ آمد آمد رسید به در خانه یهودی در خانه یهودی که آمد در زد گفت کیسه آرد و زره را بده؛ گفت کسی اینجا امانت گذاشته خبر به گوش پیغمبر رسید صاحب زره رفت محضر پیغمبر اکرم شکایت کرد از آن مسلمان که زره را سرقت کرده. بستگان و فامیل آن مسلمان آمدند و گفتند یا رسول الله زره در خانه یهودی پیدا شده مبادا آبروی مسلمان را ببرید و مبادا به حیثیت مسلمان ضربه بزنید ! در این حین یک آیه آمد، که خدا می فرماید: تو را فرستادم برای اینکه بین مردم به حق قضاوت کنی به نفع خیانت کاران و دشمنان قضاوت نکن ، حقیقت را بگو حقیقت این است: که مسلمان دزدی کرده و یهودی بی‌گناه است کیسه آرد را در خانه ی او به امانت گذاشتند. حتی اگر فهمیدید دشمن است از عدالت دست برندارید این عدالت است .undefinedاین آقا روی منبر اینها را گفت اما زمانی بود که دو شب قبل اسرائیل بدترین حمله را به جنوب لبنان کرده بود و مردمی را کشته بود. مردم می‌دیدند عدل با پیغمبر است حق با اوست اما یهودی تبرئه می شود ناراحت بودند؛ واعظ بزرگوار آمد کنارم یک چایی بخورد مردم هم دارند میرود یک تاجر خوش بیان آمد جایی که ما نشسته بودیم با صدای بلند گفت : آقا موقعی که اسرائیل مسلمان ها را می کشد آیه و حدیث دفاع از یهودی را نباید در منبر خواند متوجه باشید. بی خداحافظی رفت راست هم میگفت؛ این آقای بزرگواری که خیلی هم تحصیل کرده بود آب شد.
استاد فلسفی

undefined@revayat_hekayat

۳:۳۱

undefinedundefined
راهنمایی در توسل           یکی از علمای نجف اشرف که مدتی به قم آمده بود، برای من چنین نقل کرد که:من مشکلی داشتم به مسجد جمکران رفتم و درد دل خود را به محضر حضرت بقیة الله حجّة ابن الحسن العسکری امام زمان (عج) عرضه داشتم و از وی خواستم که نزد خدا شفاعت کند تا مشکلم حل شود.
برای این منظور، مکرر به مسجد جمکران رفتم ولی نتیجه ای ندیدم .روزی هنگام نماز دلم شکست و عرض کردم: مولا جان !آیا جایز است که در محضر شما و منزل شما باشم و به دیگری متوسّل شوم؟شما امام زمان من می باشید آیا زشت نیست با وجود امام حتّی به علمدار کربلا قمر بنی هاشم (علیه السلام) متوسّل شوم و او را نزد خدا شفیع قرار دهم؟!
از شدت تأثّر بین خواب و بیداری قرار گرفته بودم. ناگهان با چهره ی نورانی قطب عالم امکان حضرت حجة ابن الحسن العسکری (عج) مواجه شدم.
بدون تأمل به حضرتش سلام عرض کردم، حضرت با محبّت و بزرگواری جوابم را دادند و فرمودند: نه تنها زشت نیست و نه تنها ناراحت نمی شوم که به علمدار کربلا متوسّل شوی، بلکه شما را راهنمایی هم می کنم که به حضرتش چه بگویی.
چون خواستی از حضرت ابوالفضل (علیه السلام) حاجت بخواهی، این چنین بگو:
یا أبالغَوث أدرِکنی
منبع:در کتاب«مسجد جمکران میعادگاه دیدار» مطلبی به نقل از آیت الله العظمی مرعش نجفی (ره) نقل شده.
*┈┈┈┈••✾undefinedundefinedundefined✾••┈┈┈┈ •✾undefinedundefined@revayat_hekayat✾•┈┈┈┈••✾undefinedundefinedundefined✾••┈┈┈┈

۱:۲۵

صعود از روی مشکلات
کشاورزی الاغ پیری داشت که یک روز اتفاقی به درون یک چاه بدون آب افتاد. کشاورز هر چه سعی کرد نتوانست الاغ را از درون چاه بیرون بیاورد.
پس برای اینکه حیوان بیچاره زیاد زجر نکشد، کشاورز و مردم روستا تصمیم گرفتند چاه را با خاک پر کنند تا الاغ زودتر بمیرد و مرگ تدریجی او باعث عذابش نشود.مردم با سطل روی سر الاغ خاک می ریختند اما الاغ هر بار خاک های روی بدنش را می تکاند و زیر پایش می ریخت و وقتی خاک زیر پایش بالا می آمد، سعی می کرد روی خاک ها بایستد.
روستایی ها همینطور به زنده به گور کردن الاغ بیچاره ادامه دادند و الاغ هم همینطور به بالا آمدن ادامه داد تا اینکه به لبه چاه رسید و در حیرت کشاورز و روستائیان از چاه بیرون آمد ..


undefined@revayat_hekayat

۱:۴۴

undefinedundefined

حجت الاسلام حاج سیّدجواد موسوی زنجانی می گوید: یکی از فرزندانم، ناگهان به شدّت سرگیجه گرفت و مدام حالت تهوع داشت. او را نزد پزشک بردم. پزشک داروهایی تجویز کرد، ولی هیچ گونه اثر مثبتی نداشت تا این که رفته رفته وضع بیمار وخیم تر می شد. پس از نیمه شب با دکتر تماس گرفتم و وضعیت را گفتم. وی گفت فورا او را به بیمارستان منتقل کنید. پس از معاینه، دکتر متخصص گفت: بیماری فرزندتان مننژیت حادّ است و تمام مغزش را چرک گرفته و زمان معالجه نیز گذشته است. با تلاش بسیار، شورای پزشکی تشکیل شد و پزشکانی از خارج از بیمارستان نیز برای معالجه بیمار حاضر شدند. حتی وزیر بهداری وقت، در زمینه معالجه بیمار توصیه هایی کرد، ولی معالجه هیچ گونه تأثیری نداشت. فرزندم یک هفته در حال کُما و بیهوشی بود تا این که شب تاسوعا فرا رسید.وقتی از یک سو، ناتوانی پزشکان در درمان بیمار و از سوی دیگر، نگرانی و شیون مادر و خواهران و بستگان را دیدم، 2 رکعت نماز خواندم. سپس 100 مرتبه صلوات فرستادم و ثوابش را به حضرت ام البنین علیهاالسلام ـ مادر قمر بنی هاشم ـ هدیه نمودم و خطاب به آن بانوی بزرگوار عرض کردم: هر فرزند صالحی مطیع دستورهای مادر خود است. از تو می خواهم از فرزندت ـ باب الحوائج؛ حضرت اباالفضل العباس علیه السلام ـ بخواهی که شفای فرزندم را از خدا بگیرد. نزدیک سپیده صبح بود که از بیمارستان تماس گرفتند و گفتند: بیمار از حالت کُما بیرون آمده و شفا یافته است، چنان که گویا مریض نبوده است. با عجله به بیمارستان رفتم و فرزندم را در حالت عادی دیدم. این در حالی بود که پزشکان گفته بودند: اگر به احتمال بسیار ضعیف، خوب هم بشود، حتما بینایی و شنوایی اش را از دست خواهد داد یا فلج خواهد شد. همان شب، یکی از بانوان مؤمن محل، حضرت عباس علیه السلام را در خواب دیده بود که حضرت فرموده بود: موسوی شفای فرزندش را از مادرم خواسته بود و من شفای او را از خداوند گرفتم.
منبع: ستاره درخشان مدینه؛ حضرت ام البنین، ص 162 با گزینش
*┈┈┈┈••✾undefinedundefinedundefined✾••┈┈┈┈ •✾undefined undefined@revayat_hekayatundefined✾•┈┈┈┈••✾undefinedundefinedundefined✾••┈┈┈┈

۹:۵۸

undefined سفارش‌های امام عسکری به شیعیان.¹ خدا را ناظر بر اعمال خود بدانید،² در دیـن، پـارسـا و بـاتـقـوا بـاشـید،³ در راه خــــدا کــــوشـــش کــــنـــیــد،⁴ راستگـو باشید،⁵ امانتدار باشید،⁶ بــا هـــمــسـایـگان نــیـک رفــتـار بــــاشــیـد،⁷ به خویشاوندان محبت و احسان بورزید،⁸ خوش اخلاق باشید،⁹ سجده‌های طولانی داشته باشید،¹⁰ زینتِ ما بـاشـیـد نـه مایه ننگ ما.
undefined منبع:ــ ابن‌شعبه‌حرانی، تحف‌العقول، ص۵۸۰.


undefined@revayat_hekayat

۷:۴۳

undefinedundefined
خاموشی
ابوعلی سینا در سفر بود. در هنگام عبور از شهری،جلوی قهوه خانه ای اسبش را بر درختی بست و مقداری کاه و یونجه جلوی اسبش ریخت و خودش هم بر روی تخت جلوی قهوه خانه نشست تا غذایی بخورد. خر سواری هم به آنجا رسید،از خرش فرود آمد و خر خود را در پهلوی اسب ابوعلی سینا بست تا در خوردن کاه شریک او شود و خودش هم آمد در کنار ابوعلی سینا نشست.شیخ گفت: خر را پهلوی اسب من نبند، چرا که خر تو از کاه و یونجه او میخورد و اسب هم به خرت لگد میزند و پایش را میشکند.خر سوار آن سخن نشنیده گرفت به روی خودش نیاورد و مشغول خوردن شد. ناگاه اسب لگدی زد و پای خر را لنگ کرد.خر سوار گفت: اسب تو خر مرا لنگ کرد و باید خسارت دهی.شیخ ساکت شد و خود را به لال بودن زد و جواب نداد.صاحب خر، ابوعلی سینا را نزد قاضی برد و شکایت کرد.قاضی سوال کرد که چه شده؟ اما ابوعلی سینا که خود را به لال بودن زده بود ،هیچ چیز نگفت.قاضی به صاحب خر گفت: این مرد لال است ؟روستایی گفت: این لال نیست بلکه خود را به لال بودن زده تا اینکه تاوان خر مرا ندهد، قبل از این اتفاق با من حرف میزد.
قاضی پرسید: با تو سخن گفت؟چه گفت؟صاحب خر گفت: او به من گفت خر را پهلوی اسب من نبند که لگد میزند و پای خرت را میشکند. قاضی خندید و بر دانش ابو علی سینا آفرین گفت.
قاضی به ابوعلی سینا گفت حکمت حرف نزدنت پس چنین بود؟!ابوعلی سینا جوابی داد که از آن به بعد در زبان پارسی به مثل تبدیل شد:
"جواب ابلهان خاموشی ست"
منبع undefined: امثال و حکم؛ علی اکبر دهخدا
*┈┈┈┈••✾undefinedundefinedundefined✾••┈┈┈┈ •✾ undefined✾•@revayat_hekayat┈┈┈┈••✾undefinedundefinedundefined✾••┈┈┈┈

۴:۰۴

undefinedundefined
حضرت ‌پیغام ‌دادند ...
undefinedسال‌های متمادی در قنوت عارف واصل آیت‌الله بهاءالدینی آیات نورانی قرآن ودعاهای مرسوم را می‌شنیدیم،تااینکه ناگهان دعای قنوت ایشان تغییر کرد و در قنوت نمازشان برای حضرت مهدی علیه‌السّلام این دعا را می‌خواندند:
undefined"اللَّهُمَّ كُنْ لِوَلِيِّكَ الحُجَةِ بنِ الحَسَنصَلَواتُکَ علَیهِ و عَلی آبائِهِفِي هَذِهِ السَّاعَةِ وَ فِي كُلِّ سَاعَةٍوَلِيّاً وَ حَافِظاً وَ قَائِداً وَ نَاصِراً وَ دَلِيلًا وَ عَيْناًحَتَّى تُسْكِنَهُ أَرْضَكَ طَوْعاً وَ تُمَتعَهُ فِيهَا طَوِيلا"undefined
روزی در محضر آقا از تغییر رویه ایشان در دعای قنوت پرسیدیم.آیت‌الله بهاءالدینی به یک جمله بسنده کردند:«حضرت پیغام دادند در قنوت برای من دعا کنید.»
undefinedانس با مهدی(علیه السلام) ص۸۴
*┈┈┈┈••✾undefinedundefinedundefined✾••┈┈┈┈ •✾undefined @revayat_hekayat✾•┈┈┈┈••✾undefinedundefinedundefined✾••┈┈┈┈

۴:۳۲

undefinedundefined
سند خانه
چشـم بـاز کـرد. آفتـاب از بیـرون به کجـاوه درست تـوى چشمـانـش مـى تـابید.خـدمتکـار، که پـرده را کنـار زده بود، گفت: آقا رسیدیم، به مدینه رسیدیم. سلام آقا، سلام اى بزرگوار.امام صادق(علیه السلام) :علیک السلام اى مـرد. مثل اینکه غریب هستى؟مرد از شوق نمى‌دانست چه بگوید.فکر کرد به تمام آرزوهایش رسیده. در حالى که اشک از چشمانـش سرازیر بود، گفت: آقا، من مشتاق زیارت شما بـودم.از لبنان مى‌آیـم، جبل عامل. الحمدلله وضع مـن خیلـى خـوب است. قصدم زیارت خانه خـدا است. گفتـم حال که تا اینجا آمدم، باید روى مبارک شما را هم ببینم.امام لبخندى زد و فـرمـود: به مـدینه خـوش آمـدى. خـدا زیارتت را قبـول کنـد.مرد گفت: "آقا از شما خواهشى دارم، مـن دوست دارم در مدینه خانه خـوبى داشته باشـم.از شما مى خواهـم برایم خانه اى خوب در مدینه بخرید."آنگاه دست در جیب کـرد، کیسه اى پـول بیـرون آورد، به امـام علیه السلام داد و گفت: "ده هزار درهـم است. امیـدوارم وقتـى از مکه بـرگشتـم اینجـا خانه اى داشته بـاشـم."امام علیه السلام پـول را گـرفت و مـرد بـا شـادى از خـانه امـام خـارج شـد.
... بعد از چند هفته...
امام نگاهى به مرد کرد و فرمود: زیارت قبول!ـ قبول حق باشـد. زیارت خانه خـدا برایـم خیلـى گـوارا بـود.آنگاه لحظه اى سکـوت کرد وادامه داد: "آقا راستى برایـم خانه خریدید؟"امام فرمود: "آرى, خانه خوبى خریدم. مـى خـواهـى قبـاله اش را بـدهـم؟"ـ بله مـولاى مـن. ایـن خـانه کجـاست؟امام "علیه السلام" کاغذى به او داد و فرمود: "خـودت آن را بخـوان."مـرد بـا شـوق کـاغذ را گـرفت و خـواند: "جعفر بـن محمـد علیه السلام براى ایـن مرد خانه‌اى در بهشت خریـده است که یک طرف آن به خانه رسول اکرم صلّی الله علیه وآله متصل است، طرف دیگرش به خانه امیرالمومنیـن و دو طرف دیگرش به خانه امام حسـن وامام حسیـن علیه السلام.مرد شادمان نـوشته را بوسید وگفت: قبـول کردم.
امام علیه السلام فرمود: مـن پول شما را بین سادات و فقرا تقسیم کردم. مرد سنـد را محکـم در دستـش نگـاه داشت و گفت: خـدا کنـد همیـن طـور بـاشد. چه خانه اى بهتر از بهشت.
آنگـاه بـا خـاطـره خـوش مـدینه را به قصـد لبنـان تـرک کـرد، بعد از چند سال فوت کرد. یک روز پـس از مـرگ آن مـرد، همه جـا سخـن از او بـود. هـر کـس خـاطـره‌اى نقل مـى کـرد. حـالا درقبـرستـان قبـر تـازه‌اى بـود. قبـر آن مـرد نیک انـدیش.
وقتى مردم بار دیگر به گـورستان رفتند، چیزعجیبى دیدند. برسنگ مزارش نـوشته شـده بـود: جعفـربـن محمـد علیه السلام به وعده اش وفـا کـرد.
منبع: [1] المناقب ج 3 ص 359.[2] مجلسى، محمد باقر بن محمد تقى، بحار الأنوارالجامعة لدرر أخبار الأئمة الأطهار (ط - بیروت).
*┈┈┈┈••✾undefinedundefinedundefined✾••┈┈┈┈ •✾undefined @revayat_hekayat✾•┈┈┈┈••✾undefinedundefinedundefined✾••┈┈┈┈

۹:۲۰

بازارسال شده از علیرضا تورانیان
thumbnail
اللهم عجل لولیک الفرج

۲:۵۸

undefinedundefined
یکی از دوستان ⚘شهید بابایی می گوید:undefined️در دوران تحصیل در آمریکا روزی در بولتن خبری پایگاه « ریس» که هر هفته منتشر می شد، مطلبی نوشته شده بود که توجه همه را به خود جلب کرد. مطلب این بود:
دانشجو بابایی ساعت ۲ نیمه شب می دود تا شیطان را از خود دور کند.undefined️من و بابایی هم اتاق بودیم. ماجرای خبر بولتن را از او پرسیدم. او گفت : چند شب پیش بی خوابی به سرم زده بود. رفتم میدان چمن و شروع کردم به دویدن. از قضا کلنل باکستر فرمانده پایگاه با همسرش مرا دیدند و شگفت زده شدند. کلنل ماشین را نگه داشت ومرا صدا زد. نزد او رفتم. او گفت در این وقت شب برای چه می دوی؟ گفتم: خوابم نمی آمد، خواستم کمی ورزش کنم تا خسته شوم.undefined️گویا توضیح من برای کلنل قابل قبول نبود او اصرار کرد تا واقعیت را برایش بگویم. به او گفتم مسائلی در اطراف من می گذرد که گاهی موجب می شود شیطان با وسوسه هایش مرا به گناه بکشاند و در دین ما توصیه شده که در چنین مواقعی بدویم یا دوش آب سرد بگیریم.undefined️آن دو با شنیدن حرفهای من تا دقایقی می خندیدند، زیرا با ذهنیتی که نسبت به مسائل جنسی داشتند نمی توانستند رفتار مرا درک کنند.
undefinedکتاب: منظومه جهاد، ص۶۱ ، اثر حجه الاسلام راجی، ناشر : دفتر نشر معارف، چاپ اول ۱۴۰۰برگرفته از كتاب ⚘« پرواز تا بي نهايت»
*┈┈┈┈••✾undefinedundefinedundefined✾••┈┈┈┈ •✾undefined @revayat_hekayat✾•┈┈┈┈••✾undefinedundefinedundefined✾••┈┈┈┈

۱۵:۴۴

undefinedundefined

روزی در دُر گرانبهای پادشاه لکه سیاهی مشاهده شد هر کاری درباریان کردند نتوانستد رفع لکه کنند هر جایی وزیر مراجعه کرد کسی علت را نتوانست پیدا کند تا مرد فقیری گفت من میدانم چرا دُر سیاه شده پس مرد فقیر را پیش پادشاه بردند او به پادشاه گفت در دُر گرانبهای شما کرمی هست که دارد از آن میخورد پادشاه به او خندید و گفت ای مردک مگر میشود در دُر کرم زندگی کند ولی مرد فقیر گفت:ای پادشاه من یقین دارم کرمی در آن وجود دارد پادشاه گفت اگر نبود گردنت را میزنم و مرد بیچاره پذیرفت وقتی دُر را شکافتند دیدند کرمی زیر قسمت سیاهی رنگ وجود دارد پادشاه از دانایی مرد فقیر خوشش آمددستور داد اورا در گوشه ای از آشپزخانه جا دهند و مقداری از پس مانده غذاها نیز به او دادند.
روز بعد پادشاه سوار بر اسب شد و رو به مرد فقیر کرد و گفت این بهترین اسب من است نظرت تو چیست مرد فقیر گفت بهترین در تند دویدن هست ولی یک ایرادی نیز دارد پادشاه گفت چه ایرادی؟ فقیر گفت در اوج دویدن اگر هم باشد وقتی رودخانه را دید به درون رودخانه میپرد پادشاه باورش نشد و برای امتحان اسب و صحت ادعای مرد فقیر سوار بر اسب از کنار رودخانه ای گذشت که اسب سریع خودش را درون آب انداخت پادشاه از دانایی مرد فقیر متعجب شد و یک شب دیگر نیز او را در محل قبلی با پس مانده غذا جا داد و روز بعد خواست تا او را بیاورند .
وقتی نزد پادشاه آمد پادشاه از او سوال کرد ای مرد دیگر چه میدانی مرد که به شدت میترسید با ترس گفت میدانم که تو شاهزاده نیستی پادشاه به خشم آمد و او را به زندان افکند. ولی چون دو مورد قبل را درست جواب داده بود پادشاه را در پی کشف واقعیت وا داشت و پادشاه نزد مادرش رفت و گفت ای مادر راستش را بگو من کیستم این درست است که شاهزاده نیستم؟ مادرش بعد کمی طفره رفتن گفت حقیقت دارد پسرم چون من و شاه بی بهره از داشتن بچه بودیم و از به تخت نشستن برادرزاده های شاه هراس داشتیم.
وقتی یکی از خادمان دربار تو را به دنیا آورد تو را از او گرفتیم و گفتیم ما بچه دار شدیم و بدین طریق راز شاهزاده نبودن پادشاه مشخص شد.
پادشاه بار دیگر مرد فقیر را خواست ولی این مرتبه برای چگونگی پی بردن به این وقایع بود و به مرد فقر گفت: چطور آن دُر و اسب و شاهزاده نبودن مرا فهمیدی
مرد فقیر گفت دُر را از آنجایی که هر چیزی تا از درون خودش خراب نشود از بین نمیرود را فهمیدم
و اسب را چون پاهایش پشمی بود و کُرک داشتند فهمیدم که این اسب در زمان کُره ای چون با اسب ها و گاومیش ها یک جا چرا میکردند با گاومیشی انس گرفته و از شیر گاومیش خورده بود و به همین خاطر از آب خوشش می آید
سپس پادشاه گفت اصالت مرا چگونه فهمیدی
مرد فقیر گفت موضوع اسب و دُر که برایت مهم بودند را گفته بودم ولی تو دو شب مرا در گوشه ای از آشپزخانه جا دادی و پاداشی به من ندادی.و این کار، دور از کرامت و شان یک شاهزاده بود و من آنجا هم فهمیدم تو شاهزاده نیستی .
آری اکثر خصایص ذاتی است .undefined
* ┈┈┈┈••✾undefinedundefinedundefined✾••┈┈┈┈ •✾@revayat_hekayat✾•┈┈┈┈••✾undefinedundefinedundefined✾••┈┈┈┈

۷:۱۴

undefinedundefined
به به عجب پاسخى!
روزى حضرت سليمان بن داود (علیه السلام) همراه اطرافيان ، با شكوه و سلام و صلوات عبور مى كرد، در حالى كه پرندگان بر او سايه افكنده بودند و جن و انس در دو طرف او صف كشيده بودند.
در اين حال كه عبور مى كرد به عابدى از عابدهاى بن اسرائيل رسيد، عابد به او عرض كرد: سوگند به خدا، خداوند، حكومت بسيار وسيع و بزرگى به تو عنايت فرموده است .
سليمان (علیه السلام) در پاسخ او فرمود:
يك تسبيح در نامه عمل مؤمن بهتر است از آنچه كه به پسر داود (سليمان) داده شده است ، چرا كه تمام اين مال و منال مى روند و نابود مى شوند ولى آن يكبار تسبيح باقى مى ماند براستى بايد گفت :
به به ، عجب پاسخ بجائى حضرت سليمان داد، و براستى به به ، به قول حافظ:
پيش صاحب نظران ملك سليمان باد استبلكه آنست سليمان كه زملك آزاد استآنكه گويند كه بر آب نهاده است جهانمشنو اى خواجه كه بنياد جهان بر باد استملك بغداد زمرگ خلفا مى گريدورنه اين شط روان چيست كه در بغداد است
منبعundefined:داستان دوستان، جلد اول، محمد محمدى اشتهاردی

*┈┈┈┈••✾undefinedundefinedundefined✾••┈┈┈┈ •@revayat_hekayatundefined✾•┈┈┈┈••✾undefinedundefinedundefined✾••┈┈┈┈

۱۲:۴۲

thumbnail

۱۰:۴۴

thumbnail

۲:۵۶

undefinedundefined


قضیۀ دعای امام خمینی (ره) برای بارش باران در استان فارس
آیت الله حائری شیرازی:در زمان امام(ره)، در فارس خشکسالی شد. نماز باران‌ها خواندیم [اما باران نیامد]. آیت الله محلاتی (مسئول دفتر امام راحل) به شیراز آمده بودند و در گردهمایی ائمه‌جمعه شرکت کردند. خواسته‌های ائمه جمعه مطرح شد. ایشان گفتند: این مطالب جزء مسئولیت‌های دفتر امام نیست. من برای رفع دلخوری بین طرفین عرض کردم: ائمه جمعه از خواسته خود صرف‌نظر می‌کنند اما ما چیز دیگری می‌خواهیم! ما معتقدیم به وساطت امام زمان (ع) باران می‌بارد و امام(ره) را هم واسطۀ بین مردم و امام زمان می‌دانیم. ما می‌خواهیم که ایشان برای آمدن #باران دعا کنند. چون صبح آن روز عشایر را در حال کوچ در وضع بسیار رقت‌آوری دیده و به ایشان گزارش داده بودم و ایشان متأثر شده بود، قول داد مطلب را خدمت امام برساند.
[این درخواست در روز] پنجشنبه بود. ایشان شنبه قضایا را به امام راحل گفته بودند. از عصر روز بعد که یکشنبه بود تا یکشنبۀ هفته بعد، باران چنان بارید که به من اطلاع دادند اگر چند ساعت دیگر باران ادامه پیدا کند سیل خواهد آمد! در ساعات آخر آن روز که آقای رسولی برای کاری به من زنگ زد، به ایشان عرض کردم به امام بگویید از شما باران خواستیم و بحمد الله آمد. حالا برای رفع خطر سیل هم دعایمان کنید. همینطور هم شد و قبل از سیل باران قطع گردید!

*┈┈┈┈••✾undefinedundefinedundefined✾••┈┈┈┈ @revayat_hekayat✾•┈┈┈┈••✾undefinedundefinedundefined✾••┈┈┈┈

۱۴:۳۴

undefinedundefined

شخصی در دوران جوانی، کنار جوی آبی نشسته بود، دید سیبی بر روی آب می‌آید. دست برد و سیب را برداشت و خورد. بعد از خوردن سیب، به فکر افتاد که این سیبی که خوردم از کدام باغ بود؟ رفت تا به باغی که سیب از آن باغ بود، رسید. به صاحب باغ گفت که مرا حلال کنید یا آنکه قیمتش را بپردازم. صاحب باغ گفت: این باغ فقط از من نیست، ما چهار برادریم و من سهم خودم را به شما بخشیدم. دو تا دیگر از برادرانم در ایران هستند و یکی در خارج از ایران (آذربایجان). نزد آن دو برادر رفت و حلالیت طلبید و سپس بار سفر بست و به خارج از ایران رفت و خود را به در خانه آن برادر رسانید و قصه را بیان کرد. آن برادر چهارم تعجب کرد که این فرد کیست که برای یک چهارم سیب، این همه راه را طی کرده و به اینجا آمده تا حلالیت بطلبد؟ گفت: من سهم خودم را به شما بخشیدم ولی به یک شرط: دختری دارم از چشم، کور و از زبان، لال و از گوش، کر است اگر قبول کنی با او ازدواج کنی حلالت می کنم و الا نه. جوان قدری تأمل کرد و پذیرفت. وقتی مراسم عقد تمام شد و داخل حجله رفتند، عروس را حوریه‌ای از حوران بهشتی دید. از حجله بیرون آمد و به پدر دختر گفت: شما گفتید دخترتان کور و کر و لال است؟! گفت: آری، من دروغ نگفتم. گفتم: کور است چون تا به حال چشمش به نامحرم نیفتاده، و گفتم: کر است، چون گوش او صدای نامحرم و صدای ساز و آواز و غنا نشنیده، و گفتم: لال است، زیرا زبانش به دروغ و غیبت و ناسزا و تکلم با نامحرم باز نشده است. مدتها از درگاه حضرت حق درخواست می کردم که خدایا داماد خوبی که هم کفو این دختر باشد به من مرحمت کن. خدا دعای مرا مستجاب کرد و دامادی متقی چون تو نصیبم کرد. از این ازدواج خداوند فرزندی صالح و بی نظیر، عالمی ربانی، افقه الفقهاء زمان، شیخ احمد مقدس اردبیلی را عنایت فرمود.»
undefinedمرحوم مقدس اردبیلی در رجب سال ۹۹۳ قمری در نجف درگذشت و در حرم حضرت علی بن ابیطالب علیه السلام به خاک سپرده شد.
undefinedمنبع: برگرفته از کتاب گلشن ابرار، جلد اول
*┈┈┈@revayat_hekayat••✾••┈┈┈┈ ✾•┈┈┈┈••✾undefinedundefinedundefined✾••┈┈┈┈

۵:۵۰