عکس پروفایل ☆رمان☆

☆رمان☆

۷,۳۳۱عضو
دوستان این سه پارت از رمان حکم دل تقدیم شما
من دیگه مسافرم برای این دو سه روزه که نیستم پی دی اف یه رمان جذاب از خودم میذارم که بخونید

رمان غوطه در گرداب

۴:۲۶

ghooteh dar gordab (1).pdf

۵.۱۷ مگابایت

حکایت دختری که جنگلبانان او را سرگردان در جنگل می‌یابند. پلیس چون موفق نمی شود با این دختر که روحیه پریشانی دارد حرف بزند او را به تیمارستان می‌فرستد. پزشکش دکتر نیکان تلاش می‌کند پرده از راز زندگی این دختر بردارد برای همین عکس او را در روزنامه چاپ می‌کنند اما کسانی به سراغ او می‌آیند که...

#رمان
#عاشقانه #پلیسی #جنایی
نویسنده: م.صالحی

undefinedundefinedundefined

۴:۲۸

ghooteh dar gordab.apk

۹۸۰.۸۸ کیلوبایت

فایل apk رمان غوطه در گرداب
مخصوص اندروید

۴:۳۰

راستی لایک هم یادتون نره‌ها


متشکرم از همهundefinedundefinedundefined

۴:۳۳

☆رمان☆
ghooteh dar gordab.apk
دوستان این فایل برای هر کسی باز نمیشه با لینک زیر مستقیم از سایت دانلود کنه


https://www.1roman.ir/دانلود-رمان-غوطه-در-گرداب/

۶:۴۶

☆رمان☆
undefined undefinedایده انار یلداییundefined undefinedنکته: لوله ای که استفاده شد اسمش (فوم لوله ایی یا عایق لوله ایی) هست که میتونید از مصالح ساختمانی که یونولیت ساختمانی دارند تهیه کنید🫶undefinedبرای کاور کردن سطح کار از پاپیه ماشه یا تکسچر استفاده کنید #گلدان #یلدا اینجا هم رمان بخوون هم کلی #ترفند یاد بگیرundefined ┏━━━━undefinedundefined━━━━┓     @roman_m_salehi ┗━━━━undefinedundefined━━━━┛
این پست از کانال من رفت مجله

متشکرم از همه دوستان عزیزم undefinedundefined

۱۶:۴۴

Default Gift Icon

پاکت هدیه

عکس پروفایل ☆رمان☆

☆رمان☆

یلدا مبارک undefinedundefinedundefined
thumnail
آری خورشید ثابت کرد:
حتی طولانی ترین شب نیز با اولین تیغ درخشان نور به پایان می رسد، حتی اگر به بلندای یلدا باشد …
بیدار و امیدوار باش
خورشیدی در راه است …

سلام. اولین روز زمستانیتون بخیر و شادی ان شاءالله undefined

۵:۵۸

thumnail
آیا خدا برای بنده اش در همه امور کافی نیست ؟...
┈┈••••✾•undefinedundefinedundefined•✾•••┈┈

۵:۵۸

thumnail
چطور شد؟undefined
خودم که عاشقش شدم undefined

بفرست واسه دوست هنرمندت undefined

#آینه #آموزش #بوم_ریس

اینجا هم رمان بخوون هم کلی #ترفند یاد بگیرundefined┏━━━━undefinedundefined━━━━┓    @roman_m_salehi┗━━━━undefinedundefined━━━━┛

۶:۰۱

در حال حاضر نمایش این پیام پشتیبانی نمی‌شود.

☆رمان☆
undefinedحکم دل #پارت_۱۲۶ هردو سوار ماشین شدند. آزیتا با ذوق گفت: اولین باره سوار همچین ماشین خفنی میشم. قبول داری خیلی باحاله؟! احمدرضا با خنده سری تکان داد و ضمن حرکت کردن گفت: به آدم حس قدرت میده. حس برتر بودن. - دقیقا همینطوره! آزیتا می‌خواست هر طور شده باز احمدرضا را مجذوب خودش کند و چه ترفندی بهتر از جاذبه‌های جنسی. با رفتار و عشوه‌هایش بالاخره هم موفق شد. ولی احمدرضا با این وجود قرار نبود خامش شود فقط از خدا می‌خواست دختری که تا این حد ابراز علاقه می‌کرد از نقشه‌هایش سربلند بیرون بیاید. مسیرشان هتل بود ولی چون کلید آپارتمان فرامرز را داشت تا کلید‌ها را به فروزان و مادرش برساند تا بعد از مرخص شدن از بیمارستان به آنجا بروند. مسیرش را به سوی آپارتمان کج کرد. ** رسیدنش را به تینا خبر داده بود اما فکرش را نمی‌کرد این دخترک مغرور حاضر شود به خودش زحمت بدهد و تا فرودگاه بیاید. ولی وقتی او را دید با لبخند پررضایتی با خودش گفت: هرمز خان راست می‌گفت هر کی بیشتر از خودت برونی بیشتر جذبت میشه. به سویش رفت و احساستش را نادیده نگرفت و به گرمی او را در آغوش گرفت و بوسیدش. تینا با شوق گفت: باورم نمی‌شد دلتنگ مردی بشم. چطوری؟ - خوبم، تو خوبی؟ - خوبم، ولی گاهی کمی بی‌حس و حال میشم. دکترم میگه چیز خاصی نیست ولی کم‌خونی دارم که دارو مصرف میکنم. فرامرز می‌دانست چیزی از بیماری خودش نمی‌داند و به دروغ دکتر به او گفته است کم‌خونی دارد‌. مدتی فقط نگاهش کرد. آنقدر بی‌رحم نبود که از مرگ کسی خوشحال شود حتی اگر آن یک نفر دختری مثل تینا باشد. ماتش برده بود که تینا دستی مقابل صورتش تکان داد و گفت: کجایی فرامرز؟ فرامرز به خودش آمد و با لبخند مهربانی گفت: مبهوت این همه زیبایی هستم. دقت کردی خدا ویژه واسه‌ت وقت گذاشته تو رو خلق کرده. البته می‌دونم یه کمیش هم هنر دست دکتراست. تینا پر حرص مشتی به بازویش زد و گفت: خیلی لوسی. بیا بریم که حسابی باهات کار دارم. فرامرز تنها ساکش را به دنبال خودش کشید و گفت: میریم آپارتمان من! - باشه، ولی قبلش میخوام بریم یه جای دیگه! - صبر کن ببینم نمی‌خوای که سرم زیر آب کنی‌؟ هردو خندیدند و به سمت ماشین تینا رفتند. چون راننده فرامرز هم آمده بود فرامرز با پیامکی او را رد کرد‌. تینا، برای فرامرز یک سورپرایز داشت. آن همه جشن تولد زودتر از موعدی بود که برایش گرفته بود. دو روز دیگر جشن تولد فرامرز بود و تینا این موضوع را بهانه کرده بود. روز تولدش را مادر فرامرز به او گفته بود‌. فرامرز باورش نمی‌شد تینا چنین کاری بکند‌. به همان اندازه که می‌توانست مغرور باشد می‌توانست مهربان و دوست‌داشتنی باشد. تینا توسط مادر فرامرز کاملاً توجیه شده بود که اگر علاقه ای به فرامرز دارد باید چطور رفتار کند و او به خوبی داشت سعی می‌کرد نقشش را بازی کند.* ┏━━━━undefinedundefined━━━━┓     @roman_m_salehi ┗━━━━undefinedundefined━━━━┛ پارت اول رمان حکم دل
حکم دل

۷:۳۵

undefinedحکم دل
#پارت_۱۲۷
حضور آزیتا در شرکت برای کار، حامد را ناراحت کرده بود. از وقتی صبح او را دیده بود دلخور توی اتاقش نشسته بود و سعی کرده بود چند باری با فرامرز تماس بگیرد ولی موفق نشده بود.
فرامرز با کار آزیتا در شرکت موافقت کرده بود. اما این هم جزو برنامه‌های احمدرضا و فرامرز بود، موضوعی که حامد از آن بی‌خبر بود.
کاری که فعلاً قرار بود آزیتا انجام دهد، ثبت قراردادها و تمامی اسناد شرکت در سیستم بود. یک جورهای کار منشی را برای او نصف کرده بودند. هر چند این کاری نبود که آزیتا را راضی کند ولی برای شروع پذیرفته بود. آزیتا طماع‌تر از آن بود که به آن سمت راضی شود.
احمدرضا داخل اتاقش مشغول کار بود که ضرباتی به در خورد‌ با گفتن بفرمایین آزیتا وارد اتاق شد. می‌دانست با آمدن آزیتا به شرکت وقتی ماهک آمد باید روز آمدن ماهک به شرکت آزیتا را بپیچاند که آن هم فرامرز گفته بود برایش برنامه دارد.
آزیتا با چند برگه که در دست داشت نزدیک میز شد و گفت: می‌بخشید مدام مزاحمت میشم.
- جانم!
آزیتا با لبخند برگه‌ها را نشانش داد و گفت: اینا نه فاکتور نه قرارداد، باید توی کدوم قسمت ثبتش کنم.
احمدرضا برگه‌ها را گرفت و نگاهی انداخت و گفت: برای اینجور موارد یه فایل جداگونه باز کن. ممنون که دقت داری همه چیز مرتب باشه.
- این کارها خیلی پیش پا افتاده‌ست احمدرضا، می‌دونی که من توی شرکت قبلی برنامه‌ریز بودم.
احمدرضا به پشتی صندلیش تکیه زد و گفت: بله اونجا منم کارمند جز بودم و زیر نظر تو کار می‌کردم. سعیدی هم مدیر جفتمون بود.
آزیتا دلخور گفت: منظورت چیه؟
- می‌خوام بگم شرایط عوض شده. اینجا هم یه شرکت تازه تاسیس. یه مدت صبر کنی جای واقعی خودت پیدا می‌کنی.
آزیتا سری تکان داد و گفت: ممنون. امشب هم پیش هم هستیم دیگه.
- فکر نمی‌کنم. چون باید برم کلید خونه فرامرز به یکی از دوستاش بدم.
آزیتا با شیطنت گفت: دوست دختراش؟!
احمدرضا از جا برخاست و همینطور که نزدیک آزیتا می‌شد گفت: شاید باورت نشه ولی فرامرز دوست دختری نداره. شاید قبلاً داشته ولی الان نداره.
احمدرضا نزدیکش به میز تکیه زد و آزیتا گفت: وقتی اصرار کردی باید حتما اون صیغه عربی برای یک هفته بخونیم فکر کردم تموم هفته رو...
احمدرضا خندید و گفت: خودم میخوام یه آپارتمانی رو بگیرم. نزدیک شرکت. سختمه هر روز بکوبم برم اون سمت شهر و بیام. کم‌کم باید مستقل بشم. اون موقع میتونی بیایی پیش خودم.
این را گفت و خودش به سمت آزیتا کشید. مشغول بوسیدنش بود که ضرباتی به در خورد و هردو خود را عقب کشیدند. احمدرضا به سمت میزش برگشت و گفت: بفرمایین.
در توسط حامد باز شد. با دیدن آزیتا اخمی به پیشانیش نشست. آزیتا ببخشیدی گفت و اتاق ترک کرد. حامد با خشم رفتنش را نگاه می‌کرد که با صدای احمدرضا به خودش آمد‌.
- حامد کاری داشتی؟
حامد همینطور که به سمت میزش می‌رفت گفت: یه بار بدبختت کرد بس نبود.
- این موضوعی نیست که به تو ربطی داشته باشه. بعدم آزیتا توی ماجرای قتل و زندان افتادن من که نقش نداشت.
حامد با نیشخندی پرونده‌ای را مقابلش گذاشت و گفت: اینا رو امضا کن برم دنبال کاراش. فردا اولین بارمون میرسه. تو میری جنوب برای ترخیص کالاها یا من برم؟
- قرار نبود هفته دیگه برسه.
- یه محموله‌مون هفته دیگه میرسه.
- خب پس این هفته رو تو برو، هفته بعد خودم میرم. مهمون هم دارم که با اون میرم.
حامد متعجب گفت: مهمون؟!
┏━━━━undefinedundefined━━━━┓    @roman_m_salehi┗━━━━undefinedundefined━━━━┛[پارت اول رمان حکم دل](https://ble.ir/roman_m_salehi/-3918640354953462799/1731753885179)

۷:۳۶

undefinedحکم دل
#پارت_۱۲۸
احمدرضا در جوابش گفت: با فرامرز صحبت کردی؟
- چرا باید باهاش صحبت کنم؟
احمدرضا با لبخند گفت: یعنی می‌خوای بگی از صبح که آزیتا رو دیدی به فرامرز زنگ نزدی؟
- دو بار زنگ زدم در دسترس نبود.
- قراره فرامرز خودش یه چیزایی را برات بگه.
و پرونده را باز کرد و ضمن امضا زدن برگه‌ها گفت: خب پس یه حکمی بنویس که بتونی از طرف شرکت بری برای ترخیص کالاها!
- مینویسم‌.
احمدرضا پرونده را به سمتش گرفت و گفت: پس به کارت برس.
حامد پرونده را گرفت و از اتاق بیرون رفت‌. آزیتا و خانم رزقی منشی شرکت کنار کامپیوتر در حال بحث در مورد موضوعی بودند که با دیدن حامد هردو ساکت شدند. حامد خطاب به خانم رزقی گفت: مشکلی پیش اومده خانم رزقی؟!
خانم رزقی شاکیانه گفت: خانم داوودی میگن من دارم فایل‌ها رو قبلاً اشتباه ثبت کرد ولی اینا رو همونجوری که شما گفته بودید ثبت کردم.
حامد پیش رفت و نگاهی به کامپیوتر انداخت
تمام چیزهای که برای خانم رزقی توضیح داده بود اشتباه انجام داده بود. با اینکه نمی‌خواست حق را به آزیتا بدهد با اخمی گفت: بله اشتباه کردید.
رزقی چنگی به صورت زد و گفت: واای! واقعاً؟!
لبخند پیروزمندانه به لب آزیتا نشست و گفت: آقا حامد...
حامد تند گفت: آقای احمدی! ما توی محیط کار با کسی دوست و فامیل و آشنا نیستیم که به اسم کوچیک صداش کنیم. لطفاً این موارد برای خانم رزقی توضیح بدید.
این را گفت و قبل از اینکه آزیتا حرفی بزند به اتاقش رفت.
┏━━━━undefinedundefined━━━━┓    @roman_m_salehi┗━━━━undefinedundefined━━━━┛[پارت اول رمان حکم دل](https://ble.ir/roman_m_salehi/-3918640354953462799/1731753885179)

۷:۳۷

thumnail
☆یلدای مایزدیها☆«کاری ازگروه بانوان یاس یزد»کارگردان:الهام السادات امامشاعر:فاطمه قاسمیصدا:مهدی منجی«یلداتون مهدوی»"استودیوثقلین


یلداتون با تاخیر مبارک undefinedundefined

۸:۰۵

Default Gift Icon

پاکت هدیه

عکس پروفایل ☆رمان☆

☆رمان☆

یلداتون با تاخیر مبارک undefinedundefined
undefinedحکم دل
#پارت_۱۲۹
فروزان مشغول صحبت با مادرش بود که ضرباتی به در اتاق زده شد. ثریا با دیدن احمدرضا که در آستانه در بود نیم‌نگاهی به فروزان انداخت. از وقتی فهمیده بود پسرش سعید به دست پسر دیگرش سینا به قتل رسیده بود از روی احمدرضا خجالت می‌کشد. احمدرضا سلامی داد و گفت: اجازه هست؟
ثریا جوابش را داد: بله بفرمایین آقا احمدرضا!
احمدرضا پیش‌تر آمد و گفت: فرامرز با من تماس گرفت که امروز مرخص می‌شید‌.
فروزان گفت: بله ممنونم که تشریف آوردید.
- خواهش میکنم. کلید آپارتمانش به من داده که شما رو برسونم اونجا. کارهای ترخیص انجام دادید؟
ثریا سریع گفت: بله، اگر سختتونه ما خودمون می‌تونیم بریم‌
- اختیار دارید می‌رسونمتون.
فروزان با کمک مادرش از تخت پایین آمد و با احمدرضا همراه شدند. وقتی داخل ماشین نشستند و احمدرضا حرکت کرد. ثریا با کلی من و من کردن گفت: آقا احمدرضا...
- بله!
- من حلال کنید. خیلی اون موقع که فکر می‌کردم شما سعیدم کشتید بهتون بد و بیراه گفتم.
فروزان هم در ادامه گفت: منم معذرت میخوام توی دادگاه رفتار خوبی با شما نداشتم.
احمدرضا از آینه نگاهی به هردو انداخت و گفت: ثریا خانم من فراموش کردم. هر چند گاهی وقتا یادم میاد چا دوران سختی داشتم ولی در کل گله‌ای از شما ندارم. شما که نمی‌دونستید ولی خدا میدونه توی اون لحظه فقط می‌خواستم جون سعید نجات بدم ولی همین موضوع باعث شد متهم بشم.
فروزان شرمزده گفت: می‌بخشید می‌تونم بپرسم خونه فرامرز کجاست؟ خیلی از محله خودمون دوره؟
احمدرضا در جوابش گفت: بله خیلی. چطور؟
- همینطوری سوال کردم.
آپارتمانی که فرامرز اجاره کرده بود در یک ساختمان مسکونی لوکس در یکی از بهترین محله‌های تهران بود. احمدرضا بعد از رساندن آنها کلید‌های خانه را به فروزان داد و آنجا را ترک کرد. فروزان روی مبلی نشست و مادرش چرخی در خانه زد و گفت: چه خونه‌ای قشنگیه دخترم. مبارکت باشه.
- مامان اینجا که واسه من نیست.
- چه فرقی میکنه واسه فرامرز هم باشه انگاری واسه تو. دلت سوخته بود که همچین شوهری گیرت اومد.
فروزان باز خندید و گفت: کدوم شوهر مامان؟ هنوز که عقد نکردیم.
قبل از اینکه مادرش حرفی‌بزند موبایلش زنگ خورد. با گفتن اینکه فرامرز است با سختی از روی مبل برخاست و آرام آرام به سوی یکی از اتاق خوابها رفت جواب تلفنش را داد.
┏━━━━undefinedundefined━━━━┓    @roman_m_salehi┗━━━━undefinedundefined━━━━┛[پارت اول رمان حکم دل](https://ble.ir/roman_m_salehi/-3918640354953462799/1731753885179)

۱۲:۱۰

undefinedحکم دل
#پارت_۱۳۰
احمدرضا هم همینطور به سوی یکی از بنگاه‌های نزدیک شرکت می‌راند تا آپارتمانی کرایه کند تلفنی با ماهک صحبت می‌کرد. ماهک با شوق داشت از یک فیلمی هندی جدیدی که دیده بود حرف می‌زد.
- احمدرضا واقعاً فیلم‌ محشریه. باید ببینی تا لذت ببری.
احمدرضا خندید و گفت: عزیزم طوری تعریف میکنی که انگاری دارم‌می‌بینم. شیطون چقدرم خوب قسمت‌های عاشقونه‌اش رو تعریف می‌کنیا.
ماهک هم ریز خندید و گفت: منظوری ندارم. فقط فیلم عاشقونه خیلی دوست دارم ولی تو انگاری خیلی خوشت نمیاد.
-عزیزم من فیلم‌های جنایی پلیسی رو ترجیح میدم ولی دلیل نمیشه عشق دوست نداشته باشم. توی عاشقی هیچکی به پای من نمیرسه. الانم اونقدری برای دیدنت بی‌تابم که نقشه کشیدم وقتی اومدی ایران بدزدمت یه جا قایمت کنم.
ماهک باز خندید و گفت: فکر نمی‌کنی راه راحت‌تری به جز دزدیدن باشه.
احمدرضا بعد از مکثی گفت: یعنی جواب مثبت می‌گیرم اگر جسارت به خرج بدم و خواستگاری کنم؟
ماهک با شیطنت گفت: تو میتونی تلاش خودت بکنی.
احمدرضا که در حال رانندگی بود نیم نگاهی از آینه به عقب انداخت و گفت: قول می‌دی جواب تلاشم با یه بله بدی و خوشحالم کنی.
ماهک باز خندید و گفت: خودت چی فکر می‌کنی؟
- فکر میکنم دلم نمی‌شکونی؟
- عزیزم، مگه میتونم دلت بشکونم... احمدرضا!
- جونم!
ماهک آرام گفت: من خیلی دوستت دارم.
احمدرضا دیگر ناراحت نشد. گویا داشت سِر می‌شد. فقط در جواب ماهک گفت: منم دوستت دارم و واقعاً این میگم ماهک، بهتره با هم ازدواج کنیم‌یا حداقل نامزد کنیم. چون میترسم نتونم این هیجاناتم کنترل کنم وقتی میبینمت.
ماهک با شرم آرام گفت: فردا می‌بینمت و بیشتر صحبت می‌کنیم.
- مراقب خودت باش عزیزم.
تماس را که قطع کرد ماشینش را کنار کشید و توقف کرد. از ابتدا احساس می‌کرد کسی تعقیبش میکند ‌که حدسش هم درست بود چون با توقف او سعیدی شوهر آزیتا هم که در حال تعقیب او بود ماشینش را پشت ماشین او نگه داشت.
┏━━━━undefinedundefined━━━━┓    @roman_m_salehi┗━━━━undefinedundefined━━━━┛[پارت اول رمان حکم دل](https://ble.ir/roman_m_salehi/-3918640354953462799/1731753885179)

۱۲:۱۱

undefinedحکم دل
#پارت_۱۳۱
سعیدی نیشخندی زد و گفت: من گولش خوردم و خام رفتار عاشقانه‌اش شدم تو که ازش نارو خوردی چرا دوباره؟
احمدرضا بعد از مکثی گفت: به خودم مربوطه!
- بهش بگو بی‌خیالش نمیشم. نه اینکه بخوامش باید تقاص کاری که با من کرد پس بده.
- تو چرا نمی‌خوای قبول کنی خودت خواستی که فریب بخوری، پس نباید اون سرزنش کنی.
سعیدی کلافه و عصبی گفت: مهریه‌ای که مقداریش از من گرفته و قراره بقیه‌اش هم بگیره تاوان خریت خودم بود. ولی آزیتا هم باید تاوان کثافت‌کاری و گندی که به زندگی من زد پس بده. دیر یا زود میام سراغش.
این را گفت و به سوی ماشینش برگشت و رفت و احمدرضا مستاصل به ماشینش تکیه زد. هر لحظه دروغگویی و دو رویی آزیتا بیشتر برایش عیان می‌شد چون قبلاً از آزیتا شنیده بود که هنوز بابت مهریه اقدامی نکرده و چیزی بابتش نگرفته است.
**
وارد خانه که شد با اخم پدر و مادرش رو به رو شد. فهمید که حامد موضوع آمدن آزیتا به شرکت را عنوان کرده است. سلامی داد و بدون هیچ حرفی به اتاقش رفت. قرار بود فرامرز با حامد صحبت کند ولی گویا هنوز صحبتی مطرح نشده بود. خسته روی تختش دراز کشیده بود که گوشیش زنگ خورد با دیدن شماره فرامرز سریع جواب داد: الو فرامرز! - به سلام، رفیق خودم. در‌چه حالی! دیدم چند باری زنگ زده بودی. حامد هم زنگ زده بود. اتفاقی افتاده؟احمدرضا نشست و گفت: حامد که زنگ زده بود گله کنه چرا قبول کردی آزیتا اومده، منم که زنگ زدم بهت بگم...حرفش را خورد و مکثی کرد. فرامرز گفت: مشکلی پیش اومده؟- نه فقط میخوام بدونی، از ماهک خواستگاری کردم و جواب مثبت گرفتم.فرامرز بعد از مکثی به یکباره خندید و گفت: شوخی می‌‌کنی، به این سرعت! - آره منم فکر می‌کنم همه چیز سریع داره اتفاق میفته.- چه اشکالی داره! توی سفر بعدی با خانواده‌ت صحبت میکنم. نگران حامد هم نباش خودم توجیهش میکنم‌.*┏━━━━undefinedundefined━━━━┓    @roman_m_salehi┗━━━━undefinedundefined━━━━┛[پارت اول رمان حکم دل](https://ble.ir/roman_m_salehi/-3918640354953462799/1731753885179)

۱۵:۰۱

thumnail
روز مادر مبارک undefinedundefinedundefined

•════⊰undefined⊱════•❦

۱۵:۰۸