کاش خطی بنویسی و دلم باز شودکاش اصلا برسی از در و آغاز شود
عشق دیوانه کند باز مرا تا هر شباز شراب تن تو، شهر چو شیراز شود
مثل باغ ارمی، بوی بهار نارنجاز لبت سر زده، ای کاش لبت باز شودچند روزیست که خاموشتر از خاموشمهی به امید صدای تو که آواز شود
کاش میشد بنویسم که چه حالی... اماعشق بهتر که زمینخوردهی ایجاز شود
پشت این بیت زنی عاشق مردی شده استتا به فرمان غزل پرده بر این راز شود
کاشکی شعر نیاید به زبانم دیگریا فقط عشق شما قافیه پرداز شود.
تلخ و شیرین
https://ble.ir/talk_v_shirin
عشق دیوانه کند باز مرا تا هر شباز شراب تن تو، شهر چو شیراز شود
مثل باغ ارمی، بوی بهار نارنجاز لبت سر زده، ای کاش لبت باز شودچند روزیست که خاموشتر از خاموشمهی به امید صدای تو که آواز شود
کاش میشد بنویسم که چه حالی... اماعشق بهتر که زمینخوردهی ایجاز شود
پشت این بیت زنی عاشق مردی شده استتا به فرمان غزل پرده بر این راز شود
کاشکی شعر نیاید به زبانم دیگریا فقط عشق شما قافیه پرداز شود.
https://ble.ir/talk_v_shirin
۱۱:۲۵
تلخ و شیرین🎭




#بازی سرنوشت .محمد نگاهم میکرد گریه میکرد پرستاری رفت نزدیکش گفت آقای دکتر بریم بیرون به رفتنشون نگاه کردم .... دکتر دیگه اومد معاینه ام کرد انتقالم داد بخش مراقبت های ویژه محسن اومد به زخم پیشونی و دماغش نگاه کردم بهم لبخند زد گفتم مبارکه دخترمونو دیدی لبخندی زد بین لبخندش گریه کرد بی حال بودم حال نداشتم نمیدونم کی ولی بیهوش شدم ....وقتی چشامو باز کردم یه پرستار داشت سرمو چک میکرد سینه ام سفت شده بود یهو شیر جوشید لباسمو خیس کرد نشستم و گفتم میشه بچه امو بیارین پرستار لبخندی زد گفت بیدار شدی عزیزم صبر کن دکتر صدا کنم کمی بعد دکتر اومد معاینه ام کرد پلاکت خونم خیلی پایین بود گفتم لطفا بچمو بیار دکتر اشاره به پرستار کرد محسن اومده بود کنارم با لبخند گفت خیلی کوچیکه سهیلا بهش لبخند زدم گفتم محمدحسین رو بیارین شیر بدم گشنه اس .... نمیدونم چرا این جمله رو گفتم ولی انگار تیکه های از یه خاطره دور یادم اومد چشامو بستم در یک ثانیه همه چی یادم اومد گریه کردم ....پرستار برگشتم سمتم گفت عزیزم نوزاد شما دختره ..... گفتم میدونم محمدحسین همون بچه ای که مادرش رفته رو میگم پرستار کمی با تعجب نگاهم کرد بعد گفت حتما از همکارا شنیدی رفت محسن گفت سهیلا محمدحسین کیه میگی .... چشامو بستم باید میگفتم گفتم محسن یه نوزاد بدنیا اومد با من اونجا بود محسن کلافه نگام کرد گفت کجا .... گفتم ببین من مرده بودم دوباره برگشتم اون نوزاد هم ... محسن گفت میدونم ولی سهیلا ... _خواهش میکنم محسن بهم اعتماد کن تو این حال پرستار با دستگاه شیشه ای که دخترم اونجا بود اومد کمکم کرد بغلش کنم محسن میخندید نوازشش میکرد سر س..ینه امو گذاشتم دهن کوچولوش چندتا مک کوچولو زد ایقدر کوچیک بود که بیشتر نمیتونست حدود نیم ساعت طول کشید پرستار اومد دخترمو برد گفت نمیشه بیشتر بیرون باشه ضرر داره ... با عجز نالیدم گفتم محسن توروخدا اون نوزاد بیارین محسن گفت آخه عزیزم محمد اومد کنارم سلام داد گفت مامان بهار خیلی مارو ترسوندی بهش لبخند زدم محمد هم متقابلا بهم لبخند زد یه لحظه به صورتش خیره موندم درست شبیه اون خانوم کنار اسما بود محمد گفت چیزی شده گفتم مامانت، مامانت یه خال قهوه ای رو دست راستش داشت ... من هیچوقت مادر محمد ندیده بود محمد و محسن متعجب شدن محمد گفت آره.... برگشتم سمت محسن گفتم توروخدا محسن برو بیارش ... محمد متعجب گفت نمیفهمم چی شده نفسی گرفتم گفتم محمد یه نوزاد بدنیا اومده یه نوازد پسر مادرش گذاشته رفته من باید ببینمش محمد گفت بزار بپرسم رفت حدود یه ساعت گذشت بخاطر خون ریزی که داشتم حالم خیلی بد بود ولی باید محمدحسین شیر میدادم اون بهم احتیاج داشت کمی بعد محمد همراه اون بچه اومد بغلش کردم خودش بود گریه کردم محسن گفت عزیزم چی شده نمیتونستم حرف بزنم نتوستم بگم خانوم فاطمه زهرا سفارش این نوزاد رو کرده بود نوزاد انگار منو میشناخت آروم شد و شیر دادم قلوپ قلوپ میخورد تلخ و شیرین
https://ble.ir/talk_v_shirin
#بازی_سرنوشت
کنارم گذاشتم نوازشش کردم آروم خوابیده بود ....به بخش منتقل شده بودم همه چی یادم بود مرمرسلطان چهره سختی داشت ولی باورم نمیشد ایقدر دل مهربونی داره نگاهش کردم بچه امو بغل کرده بود دخترمم آروم خوابیده بو بهار که کمی حسادت میکرد شاید هم دل تنگم بود بغلم نشسته بود گفت مامان بهار (از محمد یاد گرفته بود)تو هم میخاستی بری پیش مامان اسما ....همه نگاهش کردن گفتم نه گلم من شماها رو تنها نمیزارم که ...خودشو لوس کرد خنده ای کرد آرزو آروم بود نگاهش کردم گفت خیلی روز بدی بود خیلی تجربه بدی داشتیم سهیلا ....ولی من اونجوری فکر نمیکردم قلب من فقط چند لحظه نزده بود ولی کلی خاطره خوشی داشتم وقتی به خانوم فاطمه زهرا فکر میکنم گریه ام میگیره ...سمیه مثل همیشه کناری ایستاده بود آروم گفت خیلی خوشحالم که برگشتی پیشمون بغض کرد این دختر آینده خودشو تباه کرده بود هنوزم عذاب میکشید ....کم کم وقت ملاقات تموم شد همه رفتن ولی محسن نرفت گفت میخام کنارت باشم چه لذتی بهتر از این که شوهرم همراهم بود با محسن حرف زدم خواهش کردم که محمدحسین به فرزندی قبول کنه بهش توضیح دادم سفارش خانوم هستش اولش شک داشت ولی وقتی خال دست راست فریبا رو گفتم حتی بهش گفتم میدونم تصادف کردی راضی شد گفت به محمد میسپارم حل کنه....
فردا اون روز خانواده ام اومدم همه فرق کرده بودن محمد تونسته بود نامه ای از بیمارستان بگیره بتونیم تا پیدا شدن مادر بچه دوماه تو خونه ما باشه بعد دو ماه محمدحسین رو بهزیستی تحویل میگرفت باید از اونجا اقدام میکردیم به فرزندخواندگی....دخترم هنوز شرایط سختی داشت باید همشه تو اتاق نم دار میموند و خیلی کوچیک بود آرزو هرروز بهم سر میزد از زندگیش پرسیدم مثل همیشه گفت عالی عسکر عاشقمه منم چیزی نگفتم ...یک ماه از زایمانم گذشته بود مرمرسلطان اسم دخترمو گذاشته بود نازنین فاطمه...مهدی حضانت بهار میخواست جلسه دوم دادگاه چند روز دیگه بود میترسیدم از وقتی که اومده بودم از همه میپرسیدم پرچم بنفش با ضربدر و بعلاوه برا کجاست کسی نمیفهمید چی میگم یه شب که محمدحسین و نازنین فاطمه رو خوابیده بودن دیدم در اتاق محمد باز !!فکری به ذهنم رسید رفتم اتاقش مداد بنفش و قرمز برداشتم اون پرچم کشیدم گفتم محمد این پرچم بود پرچم کجاست ؟محمد نگاه کرد و مطمعن گفت انگلیس....
تلخ و شیرین
https://ble.ir/talk_v_shirin
۱۲:۰۴
تلخ و شیرین🎭
#پارت_459 قهقهه ای زدم:
_بکش..
بالشت رو ازش گرفتم و افتادم روش و مشغول قلقلک دادنش شدم.
جیغ می زد و می خندید..
دست هامو گرفت و گفت:
_نکن دیگه نفسم بالا نمیاد.
عقب کشیدم. خودم هم به شدت قفسه ی سینه ام بالا و پایین می شد.
کنارش روی تخت دراز کشیدم. دستم رو روی دستش گذاشتم.
سرش رو به طرفم چرخوند و گفت:
_دلم درد گرفت.
خندیدم و به پهلو متمایل شدم. دستش رو توی دست هام گرفتم :
_قربون دلت بشم.
ضربه ای به پام کوبید و با اخم گفت:
_لوس
؛ می دونستم الان وقتشه.
غلتی زدم.
فاصله ام با صورتش تقریبا دو سانتی متر بود!
لبخندی محو روی لبم نشوندم . نگاهش در گردش بود توی صورتم،
حرفی نزد.
سکوت سکوت!
کاش حداقل لبخندی می زد یا یه جوری بهم می فهموند راضیه.
بوسه ای روی گونه اش
نشوندم.
غرق خوشی شدم،همین که پسم نمی زد کافی بود، آره؟
کنار گوشش آروم زمزمه کردم:
_میدونی که چقدر دوستت دارم؟
چند ثانیه ای مکث کرد و اون هم، آروم تر از خودم زمزمه کرد:
_منم...
سرم رو عقب بردم.
"منم"؟
جمله ی خودم رو مرور کردم. قطعا جوابش منم نمی شد. یا آره بود یا نه!
سرش رو کمی بالا آورد و بوس کوچیکی، روی گونه ام گذاشت و گفت:
_ته ریشتو هیچ وقت نزن. تلخ و شیرین
https://ble.ir/talk_v_shirin
#پارت_460
"ســـــــــامـــــــ"تو مطب موندن فقط باعث می شد احساس حالت تهوع بهم دست بده. بنابراین ترجیح دادم ببندم و برم؛وسایلم رو جمع کردم و بعد از خداحافظی با منشی از مطب بیرون رفتم.ماشین نیاورده بودم و همین ترغیبم می کرد یه مسیر طولانی رو پیاده برم.بلکه هوایی به کلمه ام بخوره.یک هفته ای می گذشت؛و نقره هنوز برنگشته بود.دیگه امیدی به برگشتنش نداشتم. نمی تونستم با زور و شکنجه توی خونه نگهش دارم که،حق داشت!
فرقی نمی کرد اون الان یا توی گذشتش، چه کارایی کرده؛ مهم این بود که من خیلی از آرزوهاشو نابود کردم.هوا به شدت برام سنگین بود.پاهام توان راه رفتن نداشت.بنابراین سوار تاکسی شدم. سرم رو به شیشه تکیه دادم و پلک هام رو روی هم گذاشتم،اگر نمی خواست بیاد، چرا احضاریه طلاقش نمی اومد؟وقتی که رسیدیم، بعد از حساب کردن کرایه از ماشین پیاده شدم.کتم رو روی دستم انداختم و به طرف آسانسور قدم برداشتم و دکمه اش رو زدم. چند دقیقه ای منتظر موندم و نیومد؛دلم می خواست جد و آباد اون کسی رو که آسانسور رو اون بالا نگه داشته، مورد عنایت قرار بدم.به طرف پله ها رفتم.تا وقتی به خونه رسیدم، دیگه نفسم بالا نمی اومد. تمام تنم عرق کرده بود. وقتی وارد پاگرد شدم، لامپ ها روشن شدن.دستم رو توی جیب کتم کردم و کلید رو بیرون آوردم.سرم رو که بالا آوردم، با دیدن نقره جلوی در خشکم زد.روی زمین نشسته بود و خوابش برده بود.ضربان قلبم به شدت بالا رفت. سعی کردم به خودم مسلط باشم؛ آب دهنم رو فرو دادم و به طرفش رفتم.دستم رو روی شونه اش گذاشتم و فشار آرومی دادم که پلک هاش سریع باز شدن؛ چشم های قرمزش نشون می داد که خیلی وقته اینجا خوابش بده.آروم گفتم:_از کی اینجایی؟
تلخ و شیرین
https://ble.ir/talk_v_shirin
"ســـــــــامـــــــ"تو مطب موندن فقط باعث می شد احساس حالت تهوع بهم دست بده. بنابراین ترجیح دادم ببندم و برم؛وسایلم رو جمع کردم و بعد از خداحافظی با منشی از مطب بیرون رفتم.ماشین نیاورده بودم و همین ترغیبم می کرد یه مسیر طولانی رو پیاده برم.بلکه هوایی به کلمه ام بخوره.یک هفته ای می گذشت؛و نقره هنوز برنگشته بود.دیگه امیدی به برگشتنش نداشتم. نمی تونستم با زور و شکنجه توی خونه نگهش دارم که،حق داشت!
فرقی نمی کرد اون الان یا توی گذشتش، چه کارایی کرده؛ مهم این بود که من خیلی از آرزوهاشو نابود کردم.هوا به شدت برام سنگین بود.پاهام توان راه رفتن نداشت.بنابراین سوار تاکسی شدم. سرم رو به شیشه تکیه دادم و پلک هام رو روی هم گذاشتم،اگر نمی خواست بیاد، چرا احضاریه طلاقش نمی اومد؟وقتی که رسیدیم، بعد از حساب کردن کرایه از ماشین پیاده شدم.کتم رو روی دستم انداختم و به طرف آسانسور قدم برداشتم و دکمه اش رو زدم. چند دقیقه ای منتظر موندم و نیومد؛دلم می خواست جد و آباد اون کسی رو که آسانسور رو اون بالا نگه داشته، مورد عنایت قرار بدم.به طرف پله ها رفتم.تا وقتی به خونه رسیدم، دیگه نفسم بالا نمی اومد. تمام تنم عرق کرده بود. وقتی وارد پاگرد شدم، لامپ ها روشن شدن.دستم رو توی جیب کتم کردم و کلید رو بیرون آوردم.سرم رو که بالا آوردم، با دیدن نقره جلوی در خشکم زد.روی زمین نشسته بود و خوابش برده بود.ضربان قلبم به شدت بالا رفت. سعی کردم به خودم مسلط باشم؛ آب دهنم رو فرو دادم و به طرفش رفتم.دستم رو روی شونه اش گذاشتم و فشار آرومی دادم که پلک هاش سریع باز شدن؛ چشم های قرمزش نشون می داد که خیلی وقته اینجا خوابش بده.آروم گفتم:_از کی اینجایی؟
تلخ و شیرین
https://ble.ir/talk_v_shirin
۸:۱۲
چون زلف توام جانا در عین پریشانیچون باد سحرگاهم در بی سرو سامانی
من خاکم ومن گردم من اشکم ومن دردمتو مهری و تو نوری تو عشقی و تو جانی
خواهم که ترا در بر بنشانم و بنشینمتا آتش جانم را بنشینی و بنشانی
ای شاهد افلاکی در مستی و در پاکی من چشم ترا مانم تو اشک مرا مانی
در سینه سوزانم مستوری و مهجوری در دیده بیدارم پیدایی و پنهانی
من زمزمه عودم تو زمزمه پردازی من سلسله موجم تو سلسله جنبانی
از آتش سودایت دارم من ودارد دل داغی که نمی بینی دردی که نمیدانی
دل با من و جان بی تو نسپاری و بسپارم کام از تو و تاب از من نستانم و بستانی
ای چشم رهی سویت کو چشم رهی جویت؟ روی از من سر گردان شاید که نگردانی
تلخ و شیرین
https://ble.ir/talk_v_shirin
من خاکم ومن گردم من اشکم ومن دردمتو مهری و تو نوری تو عشقی و تو جانی
خواهم که ترا در بر بنشانم و بنشینمتا آتش جانم را بنشینی و بنشانی
ای شاهد افلاکی در مستی و در پاکی من چشم ترا مانم تو اشک مرا مانی
در سینه سوزانم مستوری و مهجوری در دیده بیدارم پیدایی و پنهانی
من زمزمه عودم تو زمزمه پردازی من سلسله موجم تو سلسله جنبانی
از آتش سودایت دارم من ودارد دل داغی که نمی بینی دردی که نمیدانی
دل با من و جان بی تو نسپاری و بسپارم کام از تو و تاب از من نستانم و بستانی
ای چشم رهی سویت کو چشم رهی جویت؟ روی از من سر گردان شاید که نگردانی
https://ble.ir/talk_v_shirin
۸:۲۱
دوستت دارم گُلم، این حس زیبا مال توآرزو دارم تمام بهترین ها مال تو
هر غزل یک باغ گل هر بیت یک طرح لطیفباغ کاشی کاری گل های مینا مال تو
جلوه ی زیبایی یک آسمان اشعار نابآبی افسانه ی دنیای نیما مال تو
یک بغل آغوش گرم اندازه ی تن پوش تومایه ی آرامشم! پنهان و پیدا مال تو
در نگاهت دور از هر ساحلی تا رفت و رفتقایق احساس من بر موج دریا مال تو
یوسفی ماندم به دور از وسوسه اما گُلمشاکلید قفل آغوش زلیخا مال تو
باد مجنون می کند هر بند من را گل نشاندر نفس هایم نشان مُهر لیلا مال تو
شمس من صد مثنوی می ریزد از هر خنده اتشاعر دیوانه ات لبریز و شیدا مال تو
گرچه چیزی لایق چشمت ندارم چاره چیست "دوستت دارم گُلم" تنهای تنها مال تو...ناشناس
ᬉتلخ و شیرین
https://ble.ir/talk_v_shirin
هر غزل یک باغ گل هر بیت یک طرح لطیفباغ کاشی کاری گل های مینا مال تو
جلوه ی زیبایی یک آسمان اشعار نابآبی افسانه ی دنیای نیما مال تو
یک بغل آغوش گرم اندازه ی تن پوش تومایه ی آرامشم! پنهان و پیدا مال تو
در نگاهت دور از هر ساحلی تا رفت و رفتقایق احساس من بر موج دریا مال تو
یوسفی ماندم به دور از وسوسه اما گُلمشاکلید قفل آغوش زلیخا مال تو
باد مجنون می کند هر بند من را گل نشاندر نفس هایم نشان مُهر لیلا مال تو
شمس من صد مثنوی می ریزد از هر خنده اتشاعر دیوانه ات لبریز و شیدا مال تو
گرچه چیزی لایق چشمت ندارم چاره چیست "دوستت دارم گُلم" تنهای تنها مال تو...ناشناس
https://ble.ir/talk_v_shirin
۸:۳۷
بازارسال شده از کانال تبلیغات تلخ و شیرین
رکورد عجیب رضایتمندی محصولات درمانی مو توسط این راهکار شکسته شد
الان فهمیدم به 100 نفر هم مشاوره رایگان میدن
۸:۴۰
تلخ و شیرین🎭




#بازی_سرنوشت کنارم گذاشتم نوازشش کردم آروم خوابیده بود .... به بخش منتقل شده بودم همه چی یادم بود مرمرسلطان چهره سختی داشت ولی باورم نمیشد ایقدر دل مهربونی داره نگاهش کردم بچه امو بغل کرده بود دخترمم آروم خوابیده بو بهار که کمی حسادت میکرد شاید هم دل تنگم بود بغلم نشسته بود گفت مامان بهار (از محمد یاد گرفته بود)تو هم میخاستی بری پیش مامان اسما .... همه نگاهش کردن گفتم نه گلم من شماها رو تنها نمیزارم که ...خودشو لوس کرد خنده ای کرد آرزو آروم بود نگاهش کردم گفت خیلی روز بدی بود خیلی تجربه بدی داشتیم سهیلا .... ولی من اونجوری فکر نمیکردم قلب من فقط چند لحظه نزده بود ولی کلی خاطره خوشی داشتم وقتی به خانوم فاطمه زهرا فکر میکنم گریه ام میگیره ... سمیه مثل همیشه کناری ایستاده بود آروم گفت خیلی خوشحالم که برگشتی پیشمون بغض کرد این دختر آینده خودشو تباه کرده بود هنوزم عذاب میکشید .... کم کم وقت ملاقات تموم شد همه رفتن ولی محسن نرفت گفت میخام کنارت باشم چه لذتی بهتر از این که شوهرم همراهم بود با محسن حرف زدم خواهش کردم که محمدحسین به فرزندی قبول کنه بهش توضیح دادم سفارش خانوم هستش اولش شک داشت ولی وقتی خال دست راست فریبا رو گفتم حتی بهش گفتم میدونم تصادف کردی راضی شد گفت به محمد میسپارم حل کنه.... فردا اون روز خانواده ام اومدم همه فرق کرده بودن محمد تونسته بود نامه ای از بیمارستان بگیره بتونیم تا پیدا شدن مادر بچه دوماه تو خونه ما باشه بعد دو ماه محمدحسین رو بهزیستی تحویل میگرفت باید از اونجا اقدام میکردیم به فرزندخواندگی.... دخترم هنوز شرایط سختی داشت باید همشه تو اتاق نم دار میموند و خیلی کوچیک بود آرزو هرروز بهم سر میزد از زندگیش پرسیدم مثل همیشه گفت عالی عسکر عاشقمه منم چیزی نگفتم ... یک ماه از زایمانم گذشته بود مرمرسلطان اسم دخترمو گذاشته بود نازنین فاطمه... مهدی حضانت بهار میخواست جلسه دوم دادگاه چند روز دیگه بود میترسیدم از وقتی که اومده بودم از همه میپرسیدم پرچم بنفش با ضربدر و بعلاوه برا کجاست کسی نمیفهمید چی میگم یه شب که محمدحسین و نازنین فاطمه رو خوابیده بودن دیدم در اتاق محمد باز !! فکری به ذهنم رسید رفتم اتاقش مداد بنفش و قرمز برداشتم اون پرچم کشیدم گفتم محمد این پرچم بود پرچم کجاست ؟ محمد نگاه کرد و مطمعن گفت انگلیس.... تلخ و شیرین
https://ble.ir/talk_v_shirin
#بازی_سرنوشت
گریه ام گرفته بود گفتم محمد هانی ام تو انگلیس بچم تو انگلیس .....محسن اومد بهش گفتم گفت بیا سهیلا تو اتاق خودمون حرف میزنیم بهش گفتم هانی انگليس محسن من دلم پر میکشه برا بچه ام محسن گفت باشه عزیزدلم یه روز سرمو خلوت میکنم میریم اصفهان فامیلی آشنایی چیزی ....قبول کردم چندبار رفتم به بچه ها سر زدم محسن میگفت باید پرستار بگیریم ولی من نمیخاستم دوست داشتم بچه هام کنار خودم باشن حتی اجازه آشپزی به عاطفه هم نمیدادم خودم با عشق برای خانواده خودم غذا میپختم دادگاه دوم هم برگزار شد قاضی رای داده بود که هفته ای دو روز بچه میتونه کنار پدرش باشه برام خیلی سخت بود میدونستم مهدی بخاطر بهار خودشو نمیکشه فقط میخاد منو اذیت کنه اون روز که اومده بود عمارت دنبال بهار اومد تو...بهار آماده کردم بهترین لباساشو پوشوندم تحویل مهدی دادم .....نمیدونم با چه رویی اومده بود وقتی بهار تحویل میدادم گفت سهیلا آب زیر پوستت رفته خیلی زیبا شدی کاش میتونستیم باهم باشیم ...
چیزی نگفتم به عاطفه گفت آقا رفت در ببیند روی بهار بوسیدم رفتمدلم میخاست تو صورتش تف کنم چه کارها که باهام نکرده دو روز عین جهنم برام گذاشت بعد دو روز بهار آورد هزار بار روشو بوسیدم اجازه حرف زدن بهش ندادم در بستم .... بهار سرما خورده بود تب داشت بردمش دکتر دارو درمون کردم بهتر شده بود میدونستم از سر به هوای مهدی بچه مریض شده هفته دوم رسید دلم مثل سیر سرکه میجوشید بچمو کجا میبره مهدی اومد بهار با خودش برد برام جای سوال بود چرا اسرار داشت یکی از عروسکهای بهار هم ببره بیچاره بچه ام بهونه میکرد نمیرفت ولی نتوستم چیزی بگم محسن میگفت صبر کن حل میکنم تو اون دو روز هم محسن رفت اصفهان من بخاطر نازنین فاطمه و محمدحسین نتوستم برم محسن از اونجا به هر آدرسی که میگفتم میرفت یا خبر نداشتن یا از اون خونه رفته بودن بعد دو روز محسن برگشت ولی خبری از بهار نشد بیچاره محسن تازه رسیده بود دوباره رفت دنبال بهار شب شد خبری نشد آخرای شب بود مهدی اومد بهار تحویل داد محسن پرسید چرا ایقدر دیر اوردی ولی مهدی گفت دختر خودمو به تو ربطی نداره بهار از خستگی زیاد بیهوش شده بود منه ساده هم فکر میکردم تا الان داشته به بچه خوش میگذشت حتما ....
تلخ و شیرین
https://ble.ir/talk_v_shirin
۹:۰۱
تلخ و شیرین🎭
#پارت_460 "ســـــــــامـــــــ"
تو مطب موندن فقط باعث می شد احساس حالت تهوع بهم دست بده. بنابراین
ترجیح دادم ببندم و برم؛
وسایلم رو جمع کردم و بعد از خداحافظی با منشی از مطب بیرون رفتم.ماشین نیاورده بودم و همین ترغیبم می کرد یه مسیر طولانی رو پیاده برم.
بلکه هوایی به کلمه ام بخوره.
یک هفته ای می گذشت؛
و نقره هنوز برنگشته بود.
دیگه امیدی به برگشتنش نداشتم. نمی تونستم با زور و شکنجه توی خونه
نگهش دارم که،
حق داشت!
فرقی نمی کرد اون الان یا توی گذشتش، چه کارایی کرده؛ مهم این بود که من
خیلی از آرزوهاشو نابود کردم.
هوا به شدت برام سنگین بود.
پاهام توان راه رفتن نداشت.
بنابراین سوار تاکسی شدم. سرم رو به شیشه تکیه دادم و پلک هام رو روی هم
گذاشتم،
اگر نمی خواست بیاد، چرا احضاریه طلاقش نمی اومد؟
وقتی که رسیدیم، بعد از حساب کردن کرایه از ماشین پیاده شدم.
کتم رو روی دستم انداختم و به طرف آسانسور قدم برداشتم و دکمه اش رو
زدم. چند دقیقه ای منتظر موندم و نیومد؛دلم می خواست جد و آباد اون کسی رو که آسانسور رو اون بالا نگه داشته،
مورد عنایت قرار بدم.
به طرف پله ها رفتم.
تا وقتی به خونه رسیدم، دیگه نفسم بالا نمی اومد. تمام تنم عرق کرده بود.
وقتی وارد پاگرد شدم، لامپ ها روشن شدن.
دستم رو توی جیب کتم کردم و کلید رو بیرون آوردم.
سرم رو که بالا آوردم، با دیدن نقره جلوی در خشکم زد.
روی زمین نشسته بود و خوابش برده بود.
ضربان قلبم به شدت بالا رفت. سعی کردم به خودم مسلط باشم؛ آب دهنم رو
فرو دادم و به طرفش رفتم.
دستم رو روی شونه اش گذاشتم و فشار آرومی دادم که پلک هاش سریع باز
شدن؛ چشم های قرمزش نشون می داد که خیلی وقته اینجا خوابش بده.
آروم گفتم:
_از کی اینجایی؟ تلخ و شیرین
https://ble.ir/talk_v_shirin
#پارت_461
دستم رو روی شونه اش گذاشتم و فشار آرومی دادم که پلک هاش سریع باز شدن؛ چشم های قرمزش نشون می داد که خیلی وقته اینجا خوابش بده.آروم گفتم:_از کی اینجایی؟دستی به چشم هاش کشید و جوابی نداد. از دیدنش تقریبا می شد گفت که داشتم روی ابرا پرواز می کردم و توی پوست خودم نمی گنجیدم.دستم رو زیر بازوش گرفتم و آروم بلندش کردم.کلید رو به در انداختم و همراهش وارد خونه شدم.به طرف اتاق بردمش. بازوش رو از میون دستم بیرون کشید و قدم های کوتاهش رو به سمت تخت برداشت و آروم روش دراز کشید و توی خودش جمع شد.تکیه ام رو به دیوار دادم و بهش خیره شدم.نمی تونستم بذارم الان بخوابه!چندبار حرفم رو توی ذهنم سبک سنگین کردم و بعد، با صدایی که سعی می کردم از سر خوشحالی نلرزه گفتم:_چی شد که برگشتی؟و منتظر پاسخش موندم.پلک هاش رو از هم باز کرد.بهم خیره شد و چند ثانیه مکث کرد. کاش می تونستم بهش بگم چقدر دلم براش تنگ شده؛چقدر از نبودنش احساس خفگی می کردم!با صدایی که از ته چاه در می اومد، زمزمه کرد:_خودت گفتی.متعجب ابروهام رو بالا انداختم. لبخندی کج روی لبم نشوندم و کتم رو روی زمین انداختم و پرسیدم:_من؟بلند شد و نشست. دستی به صورتش کشید و موهاش رو پشت گوشش زد و بعد از تر کردن لب هاش گفت:_گفتی اگر تونستم رفتارمو عوض کنم، برگردم.بهتر بود دیگه ادامه نده.به تکون دادن سرم اکتفا کردم؛ از اینکه از خونه انداخته بودمش بیرون، اصلا حس خوبی نداشتم و نمی تونستم حتی توی چشم هاش نگاه کنم!با این حال، با پررویی تمام به طرفش رفتم و کنارش روی تخت نشستم.تلخ و شیرین
https://ble.ir/talk_v_shirin
دستم رو روی شونه اش گذاشتم و فشار آرومی دادم که پلک هاش سریع باز شدن؛ چشم های قرمزش نشون می داد که خیلی وقته اینجا خوابش بده.آروم گفتم:_از کی اینجایی؟دستی به چشم هاش کشید و جوابی نداد. از دیدنش تقریبا می شد گفت که داشتم روی ابرا پرواز می کردم و توی پوست خودم نمی گنجیدم.دستم رو زیر بازوش گرفتم و آروم بلندش کردم.کلید رو به در انداختم و همراهش وارد خونه شدم.به طرف اتاق بردمش. بازوش رو از میون دستم بیرون کشید و قدم های کوتاهش رو به سمت تخت برداشت و آروم روش دراز کشید و توی خودش جمع شد.تکیه ام رو به دیوار دادم و بهش خیره شدم.نمی تونستم بذارم الان بخوابه!چندبار حرفم رو توی ذهنم سبک سنگین کردم و بعد، با صدایی که سعی می کردم از سر خوشحالی نلرزه گفتم:_چی شد که برگشتی؟و منتظر پاسخش موندم.پلک هاش رو از هم باز کرد.بهم خیره شد و چند ثانیه مکث کرد. کاش می تونستم بهش بگم چقدر دلم براش تنگ شده؛چقدر از نبودنش احساس خفگی می کردم!با صدایی که از ته چاه در می اومد، زمزمه کرد:_خودت گفتی.متعجب ابروهام رو بالا انداختم. لبخندی کج روی لبم نشوندم و کتم رو روی زمین انداختم و پرسیدم:_من؟بلند شد و نشست. دستی به صورتش کشید و موهاش رو پشت گوشش زد و بعد از تر کردن لب هاش گفت:_گفتی اگر تونستم رفتارمو عوض کنم، برگردم.بهتر بود دیگه ادامه نده.به تکون دادن سرم اکتفا کردم؛ از اینکه از خونه انداخته بودمش بیرون، اصلا حس خوبی نداشتم و نمی تونستم حتی توی چشم هاش نگاه کنم!با این حال، با پررویی تمام به طرفش رفتم و کنارش روی تخت نشستم.تلخ و شیرین
https://ble.ir/talk_v_shirin
۹:۰۱
بازارسال شده از آژانس تبلیغاتی فراتبلیغ | FaraTabligh
پشت پردهی دعای محرمانه حضرت سلیمان
چیه؟ که یهودیا نمیخواستن مردم عادی ازش خبردار بشن

شاید باورت نشه… ولی در زمان حضرت سلیمان،خیلی از رمالها و دعانویسها سعی داشتن اون حضرت رو طلسم کنن 

میخوای هیچوقت حساب بانکیت خالی نشه؟
هیچوقت بیپول نمونی؟
زیر بار قرض و بدهی، اعصابت به هم نریزه؟
میخوای بدونی اون دعا چیه چه روزی؟
چند بار؟ و
چطور باید گفته بشه…
همین الان عضو شو چون این محتوا فقط برای یه مدت کوتاه فعاله
ble.ir/join/ZTNmZTg1OWble.ir/join/ZTNmZTg1OWهمین الان، قبل از اینکه حذف بشه
میخوای بدونی اون دعا چیه چه روزی؟
۹:۰۳
بازارسال شده از کانال تبلیغات تلخ و شیرین
🧿 برای در امان موندن از چشمزخم
ble.ir/join/ZTNmZTg1OW
ble.ir/join/ZTNmZTg1OW
۹:۰۳
من از کجا پند از کجا باده بگردان ساقیاآن جام جان افزای را برریز بر جان ساقیا
بر دست من نه جام جان ای دستگیر عاشقاندور از لب بیگانگان پیش آر پنهان ساقیا
نانی بده نان خواره را آن طامع بیچاره راآن عاشق نانباره را کنجی بخسبان ساقیا
ای جان جان جان جان ما نامدیم از بهر نانبرجه گدارویی مکن در بزم سلطان ساقیا
اول بگیر آن جام مه بر کفه آن پیر نهچون مست گردد پیر ده رو سوی مستان ساقیا
رو سخت کن ای مرتجا مست از کجا شرم از کجاور شرم داری یک قدح بر شرم افشان ساقیا
برخیز ای ساقی بیا ای دشمن شرم و حیاتا بخت ما خندان شود پیش آی خندان ساقیا

تلخ و شیرین
https://ble.ir/talk_v_shirin
بر دست من نه جام جان ای دستگیر عاشقاندور از لب بیگانگان پیش آر پنهان ساقیا
نانی بده نان خواره را آن طامع بیچاره راآن عاشق نانباره را کنجی بخسبان ساقیا
ای جان جان جان جان ما نامدیم از بهر نانبرجه گدارویی مکن در بزم سلطان ساقیا
اول بگیر آن جام مه بر کفه آن پیر نهچون مست گردد پیر ده رو سوی مستان ساقیا
رو سخت کن ای مرتجا مست از کجا شرم از کجاور شرم داری یک قدح بر شرم افشان ساقیا
برخیز ای ساقی بیا ای دشمن شرم و حیاتا بخت ما خندان شود پیش آی خندان ساقیا
https://ble.ir/talk_v_shirin
۹:۲۶
بازارسال شده از گسترده تبلیغات برند🎖
فیلم لو رفته از گوینده سابق صدا و سیما 
خودش اعتراف کرد که عکس خودشه
و باهاش مصاحبه کردن تا به شایعات جراحیش پایان بدن
برای دریافت مشاوره ی رایگان و همچنین بهره مندی از شرایط فروش فوق العاده محصولات با قیمت تولید با توجه به شرایط کنونی همین حالا وارد لینک زیر شوید

https://landing.saamim.com/PmXUEhttps://landing.saamim.com/PmXUE
خودش اعتراف کرد که عکس خودشه
۹:۲۸
بازارسال شده از کانال تبلیغات تلخ و شیرین
🪞قطع ریزش مو فقط در 10 روز
🪞رویش مجدد و تقویت مو فقط با یک پک گیاهی
دارای تاییدیه از وزارت بهداشت
شامپو کاملا گیاهی ، بدون الکل و پارابن
دارای عصاره جلبک اسپرولیناhttps://landing.saamim.com/PmXUEhttps://landing.saamim.com/PmXUE
🪞رویش مجدد و تقویت مو فقط با یک پک گیاهی
۹:۲۸
تلخ و شیرین🎭




#بازی_سرنوشت گریه ام گرفته بود گفتم محمد هانی ام تو انگلیس بچم تو انگلیس ..... محسن اومد بهش گفتم گفت بیا سهیلا تو اتاق خودمون حرف میزنیم بهش گفتم هانی انگليس محسن من دلم پر میکشه برا بچه ام محسن گفت باشه عزیزدلم یه روز سرمو خلوت میکنم میریم اصفهان فامیلی آشنایی چیزی .... قبول کردم چندبار رفتم به بچه ها سر زدم محسن میگفت باید پرستار بگیریم ولی من نمیخاستم دوست داشتم بچه هام کنار خودم باشن حتی اجازه آشپزی به عاطفه هم نمیدادم خودم با عشق برای خانواده خودم غذا میپختم دادگاه دوم هم برگزار شد قاضی رای داده بود که هفته ای دو روز بچه میتونه کنار پدرش باشه برام خیلی سخت بود میدونستم مهدی بخاطر بهار خودشو نمیکشه فقط میخاد منو اذیت کنه اون روز که اومده بود عمارت دنبال بهار اومد تو... بهار آماده کردم بهترین لباساشو پوشوندم تحویل مهدی دادم ..... نمیدونم با چه رویی اومده بود وقتی بهار تحویل میدادم گفت سهیلا آب زیر پوستت رفته خیلی زیبا شدی کاش میتونستیم باهم باشیم ... چیزی نگفتم به عاطفه گفت آقا رفت در ببیند روی بهار بوسیدم رفتم دلم میخاست تو صورتش تف کنم چه کارها که باهام نکرده دو روز عین جهنم برام گذاشت بعد دو روز بهار آورد هزار بار روشو بوسیدم اجازه حرف زدن بهش ندادم در بستم .... بهار سرما خورده بود تب داشت بردمش دکتر دارو درمون کردم بهتر شده بود میدونستم از سر به هوای مهدی بچه مریض شده هفته دوم رسید دلم مثل سیر سرکه میجوشید بچمو کجا میبره مهدی اومد بهار با خودش برد برام جای سوال بود چرا اسرار داشت یکی از عروسکهای بهار هم ببره بیچاره بچه ام بهونه میکرد نمیرفت ولی نتوستم چیزی بگم محسن میگفت صبر کن حل میکنم تو اون دو روز هم محسن رفت اصفهان من بخاطر نازنین فاطمه و محمدحسین نتوستم برم محسن از اونجا به هر آدرسی که میگفتم میرفت یا خبر نداشتن یا از اون خونه رفته بودن بعد دو روز محسن برگشت ولی خبری از بهار نشد بیچاره محسن تازه رسیده بود دوباره رفت دنبال بهار شب شد خبری نشد آخرای شب بود مهدی اومد بهار تحویل داد محسن پرسید چرا ایقدر دیر اوردی ولی مهدی گفت دختر خودمو به تو ربطی نداره بهار از خستگی زیاد بیهوش شده بود منه ساده هم فکر میکردم تا الان داشته به بچه خوش میگذشت حتما .... تلخ و شیرین
https://ble.ir/talk_v_shirin
#بازی_سرنوشت
محسن درگیر حضانت محمدحسین بود از هانی بازم خبری نشده بود کارم شده فقط دعا کردن کاری دیگه ای نمیتونستم انجام بدم هیچ خبری از پاره تنم نبود ....نمیدونم چرا دلم هوای آرزو رو کرد بهش زنگ زدم خوب نبود گفت میام اونجا یه ساعت بعد اومد دلش آشوب بود همینکه منو دید زد زیر گریه بغلش کردم دلم میخاست آروم بشه من میدونستم چی شده ولی نخواستم چیزی بگم آرزو گفت اون روز گوشی عسکر جا مونده بود تو خونه اتفاقی پیامی که به یکی دادم بود خوندم نوشته من عاشق آرزوم هستم هر چی بینمون بود یه اشتباهه دیگه سراغمو نگیر ....به اینجای حرفش رسید زد زیر گریه حالش خیلی خراب بود آرزو زن نجیب و عاشق زندگیش بود این حال زار برای آرزو خیلی بعید بود.....
گفتم اقا عسکر چی میگه
گفت چیزی بهش نگفتم که فهمیدم
گفتم بهترین کار و کردی آقا عسکر اشتباه کرده خودشم فهمیده بروش نیار قبح میشه ....
_نمیتونم سهیلا ....
_برای زندگیت بجنگ خالی کنی جا باز میکنی....فراموشش کن
اون روز با آروز حرف زدیم عاطفه اومد گفت پدر بهار اومده متعجب شدم چرا اومده رفتم پایین گفتم برا چی اومدی ....مهدی بخودش مطمعن بود شایدم منو تا این حد احمق شناخته بود گفت سهیلا اومدم باهات حرف بزنم نگاهش کردم و گفتم حرف؟؟_راجب خودمون _خنده ای کردم گفتم خودمونی وجود نداره _ما یه دختر داریم میتونیم باهم باشیم طلاق بگیر سهیلا من عاشقتم ....
نتوستم بزارم ادامه بده با سیلی محکم کوبیدم تو دهنش گفتم گم شو کثافت .....
از صدای من باغبان اومد گفت خانوم چی شده گفتم بنداز بیرون این اشغال رو
مهدی داد میزد تو هنوزم عاشق منی ما یه بچه داریم سهیلا خوب فکر کن
واقعیت اين بود من عاشقش نبودم دوستش داشتم بعد از ازدواج با مرد ضعیفی مثل متین مهدی برام شاه بود من احمق نبود ساده بودم فقط
برگشتم پیش آرزو اون روز تا غروب باهم حرف زدیم بعدش رفت
محسن اومد نمیخاستم چیزی قائم کنم اومدن جریان مهدی تعریف کردم گفتم محسن از خودم خیلی ناراحتم همش با خودم میگم من چکار کردم که مهدی فکر میکنه من تا این حد احمقم من حتی قبلتر از آشنایی با تو مهدی ول کردم کمی خودمو برای محسن لوس کردم محسن میگف دختر لوس نشو نوازشم میکرد......
به نظرم عشق یعنی کسی که درکت کنه بفهمتت
روزها میگذشت حضانت محمدحسین گرفته بودیم بچه ها شش ماهشون شده بود و بهارم ۵ ساله و هانیم ۱۰ ساله بود محمد حسابی بسیجی شده بود همیشه سفر به مناطق محرم بود با حالت تهوع از خواب بیدار شدم همون لحظه اول فهمیدم باردار هستم خنده ام گرفته بود به محمدحسین و نازنین فاطمه نگاه کردم خندم میگرفت محسن لحظه اول گفت چیه خانوم میخندی گفتم بگم توهم میخندی بعد گفتم حامله ام ...محسن شوکه شد بعد شروع کرد به خنده وای عالیه گفتم محمد بفهمه باز مسخرمون میکنه ....محسن این حرفا حالیش نبود زود خبر به مرمرسلطان گفت ولی مرمر نگران بود محسن گفت این دفعه نمیزارم آب تو دلش تکون بخوره ....مهدی هر هفته میاومد بهار میبرد این اواخر بهار نمیرفت میگفت اذیتم میکنه من نمیرم پارک من ازش بدم میاد محسن میگفت از طریق دادگاه پیگیری میکنم ولی محسن خیلی آدم باهوشی بود وقتی بهار گفت پارک نمیرم حدس میزد چی شده اون روز بهار برد مثل همیشه محسن با کسی زنگ زد گفت اوکیه فردای اون روز محسن نارحت همراه بهار اومد پرسیدم چی شده چرا تو بهار رد آوردی محسن به عاطفه بهار سپرد گفت بیا باهم حرف زدیم گفت دوتا خبر بدم اول خبر خوبه رو میگه دیگه مهدی نمیتونه بیاد دنبال بهار تا آخر عمر سلب حضانت میشه از ته قلبم خداروشکر کردم ولی بازم من ساده بودم تو دلم گفتم بدجنسی نکنم هر چی بود بلاخره پدرشه دوسش داره محسن گفت خبر دوم اینکه مهدی رو .....
تلخ و شیرین
https://ble.ir/talk_v_shirin
۱۰:۰۹
بازارسال شده از گسترده تبلیغات برند🎖
نابودی قطعی لک های صورت فقط با یه کرم گیاهی

کمرنگ شدن لکه ها با اولین بار مصرف
از بین رفتن قطعی لک و تیرگی طی دوره استفاده
پک دو محصوله =سرم ضد لک+کرم ضد آفتاب با spf 30
برای دریافت اطلاعات بیشتر و دریافت تخفیف 25 درصدی فقط تا پایان امشب فرصت دارید وارد لینک زیر شوید
https://landing.saamim.com/PQW6Hhttps://landing.saamim.com/PQW6H
برای دریافت اطلاعات بیشتر و دریافت تخفیف 25 درصدی فقط تا پایان امشب فرصت دارید وارد لینک زیر شوید
۱۴:۴۵
بازارسال شده از کانال تبلیغات تلخ و شیرین
راز صافی و بدون لک بودن پوست بازیگران هالیوود اینجاست

به شما هم پیشنهاد میکنم این فرصت تخفیف رو از دست ندین
https://landing.saamim.com/PQW6Hhttps://landing.saamim.com/PQW6H
به شما هم پیشنهاد میکنم این فرصت تخفیف رو از دست ندین
۱۴:۴۵
تلخ و شیرین🎭
#پارت_461 دستم رو روی شونه اش گذاشتم و فشار آرومی دادم که پلک هاش سریع باز
شدن؛ چشم های قرمزش نشون می داد که خیلی وقته اینجا خوابش بده.آروم گفتم:
_از کی اینجایی؟
دستی به چشم هاش کشید و جوابی نداد.
از دیدنش تقریبا می شد گفت که داشتم روی ابرا پرواز می کردم و توی پوست
خودم نمی گنجیدم.
دستم رو زیر بازوش گرفتم و آروم بلندش کردم.
کلید رو به در انداختم و همراهش وارد خونه شدم.
به طرف اتاق بردمش. بازوش رو از میون دستم بیرون کشید و قدم های
کوتاهش رو به سمت تخت برداشت و آروم روش دراز کشید و توی خودش
جمع شد.
تکیه ام رو به دیوار دادم و بهش خیره شدم.
نمی تونستم بذارم الان بخوابه!
چندبار حرفم رو توی ذهنم سبک سنگین کردم و بعد، با صدایی که سعی می
کردم از سر خوشحالی نلرزه گفتم:
_چی شد که برگشتی؟
و منتظر پاسخش موندم.
پلک هاش رو از هم باز کرد.
بهم خیره شد و چند ثانیه مکث کرد. کاش می تونستم بهش بگم چقدر دلم براش
تنگ شده؛
چقدر از نبودنش احساس خفگی می کردم!با صدایی که از ته چاه در می اومد، زمزمه کرد:
_خودت گفتی.
متعجب ابروهام رو بالا انداختم. لبخندی کج روی لبم نشوندم و کتم رو روی
زمین انداختم و پرسیدم:
_من؟
بلند شد و نشست. دستی به صورتش کشید و موهاش رو پشت گوشش زد و بعد
از تر کردن لب هاش گفت:
_گفتی اگر تونستم رفتارمو عوض کنم، برگردم.
بهتر بود دیگه ادامه نده.
به تکون دادن سرم اکتفا کردم؛ از اینکه از خونه انداخته بودمش بیرون، اصلا
حس خوبی نداشتم و نمی تونستم حتی توی چشم هاش نگاه کنم!
با این حال، با پررویی تمام به طرفش رفتم و کنارش روی تخت نشستم.
تلخ و شیرین
https://ble.ir/talk_v_shirin
#پارت_462
نگاهم رو از پهلو بهش دوختم. به نقطه ای نامعلوم خیره شده بود و اصال معلوم نبود حواسش کجاست.گلوم رو صاف کردم و گفتم:_این چند روز کجا بودی؟سرش رو به طرفم چرخوند و سریع گفت:_بخدا خونه مامانم اینا بودم.باز هم سری تکون دادم. آب دهنش رو فرو داد:_میتونی زنگ بزنی بپرسی.هر چقدر سعی کردم، نتونستم مانع نقش بستن اون لبخند پررنگ روی لب هام بشم!دستی به گردنم کشیدم.اگر قرار بود یه زندگی با روال عادی داشته باشیم، باید غرور رو کنار می ذاشتم.غرور مانع نزدیک شدن من به نقره می شد.نفس عمیقی کشیدم و لب زدم:_فکر می کردم نمیای...سکوت، تنها پاسخ به حرفم بود. نگاهم رو از روی نیم رخش برداشتم و به رو به رو دوختم.همون نقطه ی نامعلومی که خودش بهش خیره شده بود.لب هام رو تر کردم و زمزمه وار گفتم:_دلم برات تنگ شده بود.شاید یه چیزی فراتر از دلتنگی!داشتم به مرز جنون کشیده می شدم. هیچ وقت فکرش رو هم نمی کردم نقره چنین جایگاهی توی زندگیم پیدا کنه؛با نشستن سرش روی شونه ام، لبخندی از ته دل زدم.دستم رو دور شونه هاش حلقه کرد و بوسه ای روی سرش نشوندم.چند دقیقه ای رو به همون منوال گذروندیم که با شنیدن صداش رشته ی افکار عاشقانه ام پاره شد:_گرسنمه.خندیدم و گفتم_حقا که بنده ی شکمتی. بریم بیرون یا زنگ بزنم از رستوران غذا بیارن؟
تلخ و شیرین
https://ble.ir/talk_v_shirin
نگاهم رو از پهلو بهش دوختم. به نقطه ای نامعلوم خیره شده بود و اصال معلوم نبود حواسش کجاست.گلوم رو صاف کردم و گفتم:_این چند روز کجا بودی؟سرش رو به طرفم چرخوند و سریع گفت:_بخدا خونه مامانم اینا بودم.باز هم سری تکون دادم. آب دهنش رو فرو داد:_میتونی زنگ بزنی بپرسی.هر چقدر سعی کردم، نتونستم مانع نقش بستن اون لبخند پررنگ روی لب هام بشم!دستی به گردنم کشیدم.اگر قرار بود یه زندگی با روال عادی داشته باشیم، باید غرور رو کنار می ذاشتم.غرور مانع نزدیک شدن من به نقره می شد.نفس عمیقی کشیدم و لب زدم:_فکر می کردم نمیای...سکوت، تنها پاسخ به حرفم بود. نگاهم رو از روی نیم رخش برداشتم و به رو به رو دوختم.همون نقطه ی نامعلومی که خودش بهش خیره شده بود.لب هام رو تر کردم و زمزمه وار گفتم:_دلم برات تنگ شده بود.شاید یه چیزی فراتر از دلتنگی!داشتم به مرز جنون کشیده می شدم. هیچ وقت فکرش رو هم نمی کردم نقره چنین جایگاهی توی زندگیم پیدا کنه؛با نشستن سرش روی شونه ام، لبخندی از ته دل زدم.دستم رو دور شونه هاش حلقه کرد و بوسه ای روی سرش نشوندم.چند دقیقه ای رو به همون منوال گذروندیم که با شنیدن صداش رشته ی افکار عاشقانه ام پاره شد:_گرسنمه.خندیدم و گفتم_حقا که بنده ی شکمتی. بریم بیرون یا زنگ بزنم از رستوران غذا بیارن؟
تلخ و شیرین
https://ble.ir/talk_v_shirin
۱۵:۱۹
بازارسال شده از گسترده تبلیغاتی پرواز ✈️
آن چیست که اگر بـمـیـره دوباره زنده میشود؟
1. مـار
(40٪ ▓▓▓▓▓▓▓▓
2. گـیـاه
(60٪ ▓▓▓▓▓▓▓▓▓
راهنما
️ راهنمایی
️ راهنما
️ راهنمایی
️
جواب درست را #لمس کنید
" />
1. مـار
2. گـیـاه
راهنما
جواب درست را #لمس کنید
۱۷:۳۳
بازارسال شده از گسترده تبلیغاتی پرواز ✈️
عضو جمع هزار نفره ما شویدرضایتمندی دیابتی هارو ببینید
۱۷:۳۳
بازارسال شده از کانال تبلیغات تلخ و شیرین
جهت درمان دیابت،پروستات فرم زیر را پر کنید
https://digiform.ir/w286b6c65
https://digiform.ir/w286b6c65
اگر نتوانستید فرم را پر کنید عدد ۷۷ را به شماره زیر ارسال کنید
09910809371
منتظر شما هستیم سلامت باشید
۱۷:۳۳