بازارسال شده از تبلیغات گسترده خاص
۶:۵۴
بازارسال شده از tablighat...🦋🌷
پاکت هدیه
از طرف کلینیک عرب
بر طبل شادانه بکوب
|__________________________________|
بازکردن پاکت هدیه
|_______________________________________|
جشنواره تخفیف پاییزی
به تعداد ۵۰ عدد دوره درمان با تخفیف« 3 »میلیون تومانی روی دوره کامل شارژ کردیم.
پاکت تا شب یلدا ادامه داره *. *#گسترده_خاص
از طرف کلینیک عرب
بر طبل شادانه بکوب
|__________________________________|
بازکردن پاکت هدیه
|_______________________________________|
جشنواره تخفیف پاییزی
به تعداد ۵۰ عدد دوره درمان با تخفیف« 3 »میلیون تومانی روی دوره کامل شارژ کردیم.
پاکت تا شب یلدا ادامه داره *. *#گسترده_خاص
۶:۵۴
تازه آپاندیس مو عمل کرده بودم و خیلی درد داشتمکه با کلی جیغ و داد پرستار اومد که برام ارام بخش بزنه،تا جناب پرستار میخواست آمپول رو بکنه تو سرم یه دفعه جیغ کشیدم توروخدا امپولم نزنید من از امپول میترسم ، دردم میگیره(من کلا فوبیا شدید به امپول دارم ، اون موقع هم چون درد داشتم حواسم نبود که میخواد تو سرم امپول بزنه ) پرستارم انقد خندید که کلا آبروم رفتالانم همون جناب پرستار شده همسرم همش میگه من عاشق اون جیغات شدم
#سوتی_بفرست📝 @mary1317
@zan_shohar
#سوتی_بفرست📝 @mary1317
@zan_shohar
۷:۱۶
واسه داییم رفتیم خاستگاری من اون موقع ترم یک کاردانی بودم ، همه دانشجوها میدونن به ترم یکیا میگن چس ترمیاینم افتاده بود رو زبون ماوسط مراسم خاستگاری خاله عروس ازم پرسید ترم چندی منم بدون اینکه فکر کنم زودی گفتم چس ترمی ام تازه خودمم نفهمیدم چی گفتم بعدش مامانم زودی گفت ترم یکه بعدددش تااازه فهمیدم چی گفتم ، ابروم رفت اصنقیافه من قیافه مامانمقیافه خاله عروس
#سوتی_بفرست📝 @mary1317
@zan_shohar
#سوتی_بفرست📝 @mary1317
@zan_shohar
۷:۱۶
بازارسال شده از باتبلیغ | گسترده تبلیغاتی
۷:۵۰
بازارسال شده از tablighat...🦋🌷
خاطرات هَمْسَـران 🌸🍃
#قسمت گفتم : ملک خانم والله تعارف نمی کنم، خب اینم نمیشه که شما بیای اینجا هر روز یک چیزی بگین ،همین دوماه پیش نیومدین و از من خواستین که با علیرضا کاری نداشته باشم !؟ حالا اومدین میگین زن اون بشم؟ آخه نمی فهمم مگه من آدم نیستم شما بگی نشو بگم چشم بگین حالا راضی شدم بیا زن پسرم بشو؟ این درسته ؟نه ! اینطوری نیست . من بهتون قول دادم و سر قولم هم می مونم ، این موضوع رو هم با ازدواج فخرالزمان و آقا احمد قاطی نکنین،اونجا شما مخالفتی نداشتین اما حالا به اجبار علیرضا اومدین جلو . گفت : نه به فاطمه ی زهرا الان خودمم راضیم وگرنه اون نمی تونست منو به زور بیاره . گفتم : آخ ،آخ ، ببخشید من تب دارم و زیاد نمی تونم بشینم ولی خودتون هم قبول دارین که بهتون سخت گرفت ، خونه نیومد و پاشو کرد توی یک کفش تا شما رو راضی کرد، هم من می دونم هم شما می دونین؛ برای چی باید خودمون رو گول بزنیم ؟ اصلاً بندازین گردن من و بگین گفته نمی خوام ،دیگه به شما کاری نداره ، اجازه میدین من دراز بکشم ؟ببخشید حالم اصلاً خوب نیست و سرمو بردم زیر لحاف تا بغضی که داشت منو خفه می کرد نبینه. خب خودم فکر می کنم همون زمان هم من عاشق علیرضا شده بودم، چون قسمت بزرگی از فکر منو همیشه به خودش مشفول می کرد ، اما اون ترس لعنتی از دست دادن باعث می شد ازش دوری کنم ، دیگه تحمل این یکی رو نداشتم و از طرفی می دونستم که شازده با این کار مخالفه و دلش نمی خواد من زن علیرضا بشم و نظر اون برام خیلی مهم بود ،همیشه دلم می خواست در مقابل محبت هایی که به من کرده بود احترامشو داشته باشم و خلاف میلش کاری رو انجام ندم. صدای ملک خانم رو شنیدم که گفت : آره ، آره بخواب تو مریضی ، نمی دونم والله چی بگم ، آدم از دست کارای این بچه ها حیرون می مونه . ننجون گفت : وقتی برای من تعریف کردین بهتون گفتم که ای سودا کسی نیست که به این راحتی رضایت بده ، چند بارم که اومدی و سر و صدا راه انداختی خودتو سبک کردی ، اگر قسمت باشه من و شما نمی تونیم جلوشو بگیرم، اگرم نباشه بازم از دست ما کاری بر نمیاد ، توکل کن به خدا ،ملک خانم بلند شد و گفت : برم اون بچه توی ماشین از سرما خشک شد ، بمیرم الهی به امیدی اونجا منتظره، حالا چی بهش بگم ؟ ننجون تا دم در اتاق بدرقه اش کرد و من زیر لحاف اشک می ریختم و محکم جلوی دهنم رو گرفته بودم که صدام در نیاد،اما صبح که از در خونه با اسد بیرون رفتیم ، ماشینش رو دیدم که جلوی در نگه داشته ، فوراً پیاده شد و با لحن قاطعی گفت : سوارشین ، زود،اسد با خوشحالی به من نگاه کرد و پرسید مامان منم سوار شم ؟ به جای من علیرضا جواب داد و گفت : آره می رسونمت ، بدون اینکه سلام و احوال پرسی کنیم راه افتاد و اول اسد رو که زیاد مدرسه اش دور نبود رسوند و به محض اینکه اون رفت و تنها شدیم ، همینطور که می رفت به طرف مدرسه ی من با حرص و صدای بلند گفت : این رسمش نیست ، تو به من نارو زدی ، با هزار امید و آرزو توی گرما و سرما کار کردم ، دوری تو رو طاقت آوردم تا بتونیم با هم زندیگمون رو بسازیم ، بهم قول دادی، با من اومدی بیرون یعنی راضی بودی ، آخه تو چته ؟ این چه برخورد بدی بود با من کردی ؟ دیشب چرا با عزیزم اون رفتار رو کردی ؟ جواب بده ! چرا ؟خیلی خب باشه منو نمی خوای؟ باید توی چشمم نگاه کنی و بگی ،اما من که می دونم توام منو دوست داری ، چشمت دروغ نمیگه. از من ناراحتی ؟ چون دیر اومدم ؟دِ حرف بزن منو دیوونه نکن،گفتم : سر من داد نزن، من صدام از تو بلندتره ، خودت می دونی برای کاری که می کنم دلیل دارم ، باور کن به خاطر خودت نمی خوام باهات ازدواج کنم،تو جز محبت و مهربونی با من کاری نکردی یکم ملایم تر شد و گفت : از دست عزیزم ناراحتی ؟ بابام کاری کرده و حرفی زده ؟ گفتم : علیرضا لطفا کشش نده، من به ملک خانم هم گفتم مشکل من شماها نیستن ، این بار عصبی شد و داد بلندی زد و که چهار ستون بدنم لرزید و گفت : پس چته ؟ چی میگی ؟ حرف حسابت چیه که گاهی قبول می کنی گاهی اینطور مثل سنگ میشی ؟ حرف بزن من باید بدونم تو چرا نمی خوای زن من بشی ؟چرا این همه نظرت رو عوض می کنی ؟ گفتم : می ترسم ، علیرضا می ترسم . گفت : از چی می ترسی ؟ هر چی باشه من درستش می کنم ،در حالیکه باز به گریه افتاده بودم گفتم : می ترسم توام مثل بقیه ی کسانی که دوستشون دارم از دست بدم ، نمی خوام جزو اونا باشی و دستهامو گذاشتم روی صورتم و با همون حال در مونده گفتم علیرضا من هر کس رو دوست دارم از پیشم میره. نمی دونم چرا ؟ولی دیگه بهم ثابت شده ، دیدی فخرازمان هم رفت اردشیر و جهانگیر رو هم برد ، هرکس رو دوست دارم خدا ازم می گیره ،با تعجب گفت : حرف های احمقانه چیه می زنی؟ یکبار دیگه ام گفته بودی ولی من باور نمی کنم آدمی مثل تو این همه غلط فکر کنه کی همچین چیزی گفته ؟ و همچین قانونی گذاشته ؟ این حرف تو یعنی اعتقاد نداشتن به خدا
۸:۴۲
خاطرات هَمْسَـران 🌸🍃
برشی_از_یک_زندگی داستانی جذاب و خواندنی 🫰 #آی_سودا دختر ایل
#قسمت
مثل یک پروانه سبکبال شده بودم ، اون روز توی مدرسه هر کس بهم می رسید می گفت تا حالا تو رو اینطور خوشحال ندیده بودیم ،ظهر که اَدی داشت بچه ها رو می فرستاد خونه ، یک مرتبه دوید طرف حوضخونه و گفت : ای سودا علیرضا هست دم در، منتظر تو بوده .گفتم : خوب ؟ که چی ؟گفت : نگران نباش ، تو می توانی بروی من مراقبت می کنم از مدرسه رفتم جلوی در و پرسیدم اَدی تو چی می دونی ؟گفت : همه چیز را ، تو خواسته باشی به همسری علیرضا آمدن .گفتم : حالا بگو توی شهر کی خبر نداره ؟گفت : بله فضول زیاد هست ، فکر من بود که تو قبلاً از این باید با من می گفتی .گفتم : ولی خودمم امروز فهمیدم بهم بگو کی به تو گفته ؟ از کِی می دونی ؟گفت : چه برای کی اهمیت میده ! مهم تو هست خوشحال باشی ، فروزان خانم خبر دار شد و به من هم گفت. امروز که علیرضا دیدم اینجاست فهمیدم که راستشو گفته .دیگه درد سرتون ندم ، اون روز با علیرضا رفتیم و با هم ناهار خوردیم و قول و قرار هامون رو گذاشتیم ، بهش گفتم تنها شرط من اینه که اول برم پیش پدر ایلخان و اجازه بگیرم ، تازه هنوز نوه شون رو ندیدن و نمی تونم سر خود این کارو بکنم .علیرضا اونقدر خوشحال بود که اون زمان هر شرطی داشتم قبول می کرد ،وقتی می خواست منو در خونه پیاده کنه گفت : حالا من یک شرط دارم ،خندم گرفت و گفتم : اگر قبول نکنم .گفت : خودت ضرر می کنی؟گفتم : باشه بگو !گفت : از الان به بعد به حرف هیچکس گوش نکن جز خود من ،می دونی پدر و مادرن ممکنه یک چیزی بگن تو خوشت نیاد صبور باش چون ما کار خودمون رو می کنیم .پرسیدم : مثلاً چی ؟ بهم بگو تا خودمو آماده کنم .گفت : خواهش می کنم ناراحت نشو ، مثلاً عزیزم بگه باید با ما زندگی کنی ، تو هیچی نگو بزارش به عهده ی من، چون ما همچین کاری نمی کنیم ، یا مثلاً در مورد اسد اگر حرفی زدن اهمیت نده .من خودم دارم خونه می خرم و زندگی خودمون رو می کنیم ،پس این حرفا باد هواست ،تازه اگر تو موافق باشی میریم پیش فخرالزمان ،یک مدتی اونجا زندگی می کنیم و از همه ی این خاله زنک بازی ها دور میشیم ،هیجان زده گفتم : علیرضا ؟ راست میگی تو منو می بری پیش فخرالزمان؟گفت : بله که می برم ،نمی خواستم بهت بگم تا عملی نشده ،کارم که توی راه آهن تموم بشه پول خوبی گیرم میاد و حتما این کارو می کنم .گفتم : کاش می شد، ولی من نمی تونم ننجون و نزاکت خانم رو ول کنم الان که فخرالزمان هم نیست خیلی غصه می خورن ، تا ببینیم چی پیش میاد .و شب بعد توی خونه ی شازده از من خواستگاری کردن ؛ وقرار شد فقط یک صیغه ی محرمیت بخونیم و برای ایام تعطیلی عید بریم پیش آنا.روز بعد ازم خواستن بریم خرید و خلاصه ملک خانم مرتب اینو به زبون میاورد که نمی خوام مردم بگن چون عروسش بیوه بوده براش کم گذاشتم یا خجالت کشیدم براش کاری بکنم می خوام همه ببینن که ما عروس مون رو دوست داریم .شب خواستگاری فقط سرهنگ و ملک خانم و آمنه و شوهرش اومده بودن ،ولی چند شب بعد که ما رو توی خونه ی خودشون محرم کردن همه ی اعضا خانواده حضور داشتن از طرف منم ننجون و نزاکت خانم و شازده و صوفیا اومده بودن من که از رفتار و نگاه ملک خانم و آمنه چیزی نمی فهمیدم آیا خوشحالن یا با نارضایتی اومدن خواستگاری ولی ظاهرا ابراز خوشحالی می کردن اما دیگه برام مهم نبود از عشق علیرضا به خودم مطمئن بودم و همین برام کفایت می کرد که احساس خوبی داشته باشم ..ننجون از همه بیشتر خوشحال بود و می تونم بگم مثل یک مادر بالای سرم بود و شازده نقش پدرم رو بازی می کرد ،نمی دونم شاید وجود اونا که این همه منو دوست داشتن باعث شده بود که کمبود آنا و آتا رو در اون زمان حس نکردم و در مقابل حرف ملک خانم که مثلا به شوخی بهم گفت بمانی که حالا مثل نوه ی خودم می مونه ولی اسد رو می خوای چیکار کنی؟ اونم بیاری علیرضا بزرگ کنه ؟ مادر قربونت برم دیگه روا نیست بچه ی من همه ی جور تو رو بکشه این پسره رو رد کن بره حرفی نزدم و سکوت کردم و فقط بهش خیره شدم .و با اینکه به علیرضا قول داده بودم که روی حرفهای ملک خانم حساس نشم بازم اون تونسته بود که روحیه ی منو خراب کنه و چون عادت به جواب دادن داشتم خیلی بیشتر برام گرون تموم شده بود، می تونم بگم یک طورایی شب منو خراب کرد ،اما خطبه که خونده شد سرهنگ اومد و در حالیکه یک جعبه که درش باز بود و یک گردنبد خیلی قشنگ روی یک مخمل سبز خودنمایی می کرد رو داد دستم با مهربونی سرمو گرفت و پیشونی منو بوسید و گفت : نوزده .با تعجب نگاهش کردم ،خندید و با محبت ادامه داد ،تو نفر نوزدهم این خانواده ای و بمانی نفر بیستم، دخترم هر دو تون به جمع خانواده ی ما خوش اومدین و اینو بدون من خیلی وقته که تو رو دوست دارم و همیشه برای شجاعت و جسارتت تو رو تحسین کردم ،به نظرم علیرضا بهترین انتخاب رو توی زندگیش کرد و خیلی شانس آورده که تو قبول کردی ز
مثل یک پروانه سبکبال شده بودم ، اون روز توی مدرسه هر کس بهم می رسید می گفت تا حالا تو رو اینطور خوشحال ندیده بودیم ،ظهر که اَدی داشت بچه ها رو می فرستاد خونه ، یک مرتبه دوید طرف حوضخونه و گفت : ای سودا علیرضا هست دم در، منتظر تو بوده .گفتم : خوب ؟ که چی ؟گفت : نگران نباش ، تو می توانی بروی من مراقبت می کنم از مدرسه رفتم جلوی در و پرسیدم اَدی تو چی می دونی ؟گفت : همه چیز را ، تو خواسته باشی به همسری علیرضا آمدن .گفتم : حالا بگو توی شهر کی خبر نداره ؟گفت : بله فضول زیاد هست ، فکر من بود که تو قبلاً از این باید با من می گفتی .گفتم : ولی خودمم امروز فهمیدم بهم بگو کی به تو گفته ؟ از کِی می دونی ؟گفت : چه برای کی اهمیت میده ! مهم تو هست خوشحال باشی ، فروزان خانم خبر دار شد و به من هم گفت. امروز که علیرضا دیدم اینجاست فهمیدم که راستشو گفته .دیگه درد سرتون ندم ، اون روز با علیرضا رفتیم و با هم ناهار خوردیم و قول و قرار هامون رو گذاشتیم ، بهش گفتم تنها شرط من اینه که اول برم پیش پدر ایلخان و اجازه بگیرم ، تازه هنوز نوه شون رو ندیدن و نمی تونم سر خود این کارو بکنم .علیرضا اونقدر خوشحال بود که اون زمان هر شرطی داشتم قبول می کرد ،وقتی می خواست منو در خونه پیاده کنه گفت : حالا من یک شرط دارم ،خندم گرفت و گفتم : اگر قبول نکنم .گفت : خودت ضرر می کنی؟گفتم : باشه بگو !گفت : از الان به بعد به حرف هیچکس گوش نکن جز خود من ،می دونی پدر و مادرن ممکنه یک چیزی بگن تو خوشت نیاد صبور باش چون ما کار خودمون رو می کنیم .پرسیدم : مثلاً چی ؟ بهم بگو تا خودمو آماده کنم .گفت : خواهش می کنم ناراحت نشو ، مثلاً عزیزم بگه باید با ما زندگی کنی ، تو هیچی نگو بزارش به عهده ی من، چون ما همچین کاری نمی کنیم ، یا مثلاً در مورد اسد اگر حرفی زدن اهمیت نده .من خودم دارم خونه می خرم و زندگی خودمون رو می کنیم ،پس این حرفا باد هواست ،تازه اگر تو موافق باشی میریم پیش فخرالزمان ،یک مدتی اونجا زندگی می کنیم و از همه ی این خاله زنک بازی ها دور میشیم ،هیجان زده گفتم : علیرضا ؟ راست میگی تو منو می بری پیش فخرالزمان؟گفت : بله که می برم ،نمی خواستم بهت بگم تا عملی نشده ،کارم که توی راه آهن تموم بشه پول خوبی گیرم میاد و حتما این کارو می کنم .گفتم : کاش می شد، ولی من نمی تونم ننجون و نزاکت خانم رو ول کنم الان که فخرالزمان هم نیست خیلی غصه می خورن ، تا ببینیم چی پیش میاد .و شب بعد توی خونه ی شازده از من خواستگاری کردن ؛ وقرار شد فقط یک صیغه ی محرمیت بخونیم و برای ایام تعطیلی عید بریم پیش آنا.روز بعد ازم خواستن بریم خرید و خلاصه ملک خانم مرتب اینو به زبون میاورد که نمی خوام مردم بگن چون عروسش بیوه بوده براش کم گذاشتم یا خجالت کشیدم براش کاری بکنم می خوام همه ببینن که ما عروس مون رو دوست داریم .شب خواستگاری فقط سرهنگ و ملک خانم و آمنه و شوهرش اومده بودن ،ولی چند شب بعد که ما رو توی خونه ی خودشون محرم کردن همه ی اعضا خانواده حضور داشتن از طرف منم ننجون و نزاکت خانم و شازده و صوفیا اومده بودن من که از رفتار و نگاه ملک خانم و آمنه چیزی نمی فهمیدم آیا خوشحالن یا با نارضایتی اومدن خواستگاری ولی ظاهرا ابراز خوشحالی می کردن اما دیگه برام مهم نبود از عشق علیرضا به خودم مطمئن بودم و همین برام کفایت می کرد که احساس خوبی داشته باشم ..ننجون از همه بیشتر خوشحال بود و می تونم بگم مثل یک مادر بالای سرم بود و شازده نقش پدرم رو بازی می کرد ،نمی دونم شاید وجود اونا که این همه منو دوست داشتن باعث شده بود که کمبود آنا و آتا رو در اون زمان حس نکردم و در مقابل حرف ملک خانم که مثلا به شوخی بهم گفت بمانی که حالا مثل نوه ی خودم می مونه ولی اسد رو می خوای چیکار کنی؟ اونم بیاری علیرضا بزرگ کنه ؟ مادر قربونت برم دیگه روا نیست بچه ی من همه ی جور تو رو بکشه این پسره رو رد کن بره حرفی نزدم و سکوت کردم و فقط بهش خیره شدم .و با اینکه به علیرضا قول داده بودم که روی حرفهای ملک خانم حساس نشم بازم اون تونسته بود که روحیه ی منو خراب کنه و چون عادت به جواب دادن داشتم خیلی بیشتر برام گرون تموم شده بود، می تونم بگم یک طورایی شب منو خراب کرد ،اما خطبه که خونده شد سرهنگ اومد و در حالیکه یک جعبه که درش باز بود و یک گردنبد خیلی قشنگ روی یک مخمل سبز خودنمایی می کرد رو داد دستم با مهربونی سرمو گرفت و پیشونی منو بوسید و گفت : نوزده .با تعجب نگاهش کردم ،خندید و با محبت ادامه داد ،تو نفر نوزدهم این خانواده ای و بمانی نفر بیستم، دخترم هر دو تون به جمع خانواده ی ما خوش اومدین و اینو بدون من خیلی وقته که تو رو دوست دارم و همیشه برای شجاعت و جسارتت تو رو تحسین کردم ،به نظرم علیرضا بهترین انتخاب رو توی زندگیش کرد و خیلی شانس آورده که تو قبول کردی ز
۸:۴۴
خاطرات هَمْسَـران 🌸🍃
برشی_از_یک_زندگی داستانی جذاب و خواندنی 🫰 #آی_سودا دختر ایل
نش بشی ، مبارکت باشه بابا جان از این به بعد منو پدر خودت بدون و هر کاری داشتی بیا پیش من .علیرضا گفت : بابا اسد هم هست یادتون که نرفته ؟سرهنگ خندید و گفت : نه یادم نرفته آره چه بهتر هر چی بیشتر باشیم من خوشحال ترم، پس بیست و یک نفر شدیم ، جای اعظم منم خالی.ملک خانم فوراً خودشو رسوند به ما، و در حالیکه بلند می خندید منو بوسید و گفت : ماشاالله عروسی آوردیم که چهار تا دنباله داره ،سرهنگ ننجون و نزاکت خانم هم هستن ، در حالیکه می دونستم منظور اون چیه، بازم نگاهش کردم ، اما اینو فهمیدم که از این به بعد برای زندگی کردن با علیرضا باید صبر و تحمل زیادی داشته باشم.آخر شب علیرضا ما رو رسوند خونه،پیاده شد و بمانی رو که توی بغل من خواب بود ازم گرفت و برد توی خونه و گذاشت روی تشک کرسی و خداحافظی کرد و رفت ،روز پر اضطرابی رو گذرونده بودیم همه خسته بودیم و می خواستیم بخوابیم، اما علیرضا در رو بست و دوباره برگشت و صدا کرد راستی ای سودا میشه چند دقیقه بیای کارت دارم، ننجون گفت : ای بابا، توی این سرما چیکارت داره دیگه ؟زمین و زمون بهم چسبیده نرو سرما می خوری .گفتم : زود میام ننجون نگران نباش،بازوی منو گرفت و آروم در گوشم گفت نزاری دست بهت بزنه ننه اون خطبه برای محرمیته مبادا بهش رو بدی ؟راستش به حرف ننجون گوش نکردم و رفتم و بهش رو دادم، توی دل شب و کوچه ی تاریک میون برف های یخ زده ی .... با صدای ننجون که ازدور به گوش می رسید و منو صدا می زد به خودمون اومدیم...علیرضا فوراً سوار ماشین شد و منم در حالیکه نفسم داشت بند میومد وارد خونه شدم...سرننجون از در اتاق بیرون بود و سر اسد از اتاق خودش و نزاکت خانم جلوی در مطبخ ایستاده بود، به روی خودم نیاوردم و بلند گفتم : اسد برو بخواب سرما می خوری چرا همه ی شما دارین زاغ سیاه منو چوب می زنین ؟و یکراست رفتم زیر کرسی تا با همون هیجان شیرین بخوابم.تا ده روز بعد از عقدمون علیرضا پیش من بود ،صبح میومد دنبالم و ظهر دم مدرسه ایستاده بود و با هم می رفتیم خونه و بعد از ناهار تا شب اشکال های منو می گرفت چیزایی که خودم نمی تونستم به تنهایی یاد بگیرم و هر شب دیر وقت برای بدرقه ی اون میرفتم...و تنها همون موقع بود که می تونستیم با هم تنها باشیم و ننجون حتی اجازه نمی داد یک روز با هم بریم بیرون و من دلم نمی خواست ناراحتش کنم از طرفی بمانی هم سر ظهر چشم به راه من می شد و در صورتیکه دیر میرفتم خونه با صدای بلند گریه می کرد که از تحمل ننجون خارج میشد.علیرضا مهربون بود و در مقابل من احساس مسئولیت می کرد ، حتی به بعضی از تعمیرات مدرسه هم می رسید و برای خونه خرید می کرد و خلاصه اینطوری می خواست عشقش رو به من نشون بده و منم هر روز بیشتر از قبل بهش وابسته می شدم ولی اون دوباره باید می رفت و نزدیک عید بر می گشت و این بار جدایی از اون برام خیلی سخت بود.تا شب آخر که قرار بود صبح زود با قطار بره محل کارش اونشب با هم نشسته بودیم و به ظاهر درس می خوندیم و ننجون هم یک گوشه ی اتاق چرت می زد طفلک خوابش میومد ولی جرات نمی کرد ما رو تنها بزاره و ما هر دو اینو می دونستیم و خیلی خودخواهانه به روی خودمون نمیاوردیم...گاهی بهم نگاه می کردیم و می خندیدم و زمانی که احساس می کردیم خوابش سنگین شده دست همدیگر رو گرفتیم...خب فکر می کنم جوونی یعنی یک همچین چیزی و من مدت ها بود که همه ی احساسم رو در زندگی فراموش کرده بودم .بالاخره گفتم : پاشو برو دیگه به خدا ننجون گناه داره کمرش درد می گیره .گفت : چیکار کنم آخه تا مدتی نمی تونم تو رو ببینم...گفتم : خب پس دیگه نرو سر این کار ،حالا که مجبور نیستی .گفت : چرا مجبورم ،این پروژه ی راه آهن برای من خیلی مهمه ،حالا که تحصیلات منم همینه چرا به مملکتم خدمت نکنم ؟الان کلی مهندس دانمارکی و آلمانی دارن با دل و جون برای ما کار می کنن ،البته اگر رسیدگی شاه نبود فکر نمی کنم این کار به این زودی ها تموم می شد ولی خودش سخت پیگیره و اغلب سر زده میاد.کار پیشرفت نکرده باشه بزرگ و کوچک نمی شناسه ،ایرانی و غیر ایرانی مهندس و کارگر براش فرق نمی کنن، هیچکس از خشمش در امان نمی مونه،برای همین کار داره با سرعت پیش میره ،الان بندرشاهِ دریای خزر به خلیج فارس با قطار وصل شده، می دونی این یعنی چی ؟دلم می خواد توی این افتخار سهم داشته باشم .پرسیدم : یعنی چطوری وصل شده ؟
#ادامهدارد ...
Join ➣ @zan_shohar
#ادامهدارد ...
Join ➣ @zan_shohar
۸:۴۴
در حال حاضر نمایش این پیام پشتیبانی نمیشود.
بازارسال شده از گسترده تبلیغات برند🎖
۱۳:۲۵
بازارسال شده از tablighat...🦋🌷
۱۳:۴۰
۱۳:۴۰
بازارسال شده از گسترده تبلیغات برند🎖
۱۳:۴۱
بازارسال شده از tablighat...🦋🌷
۱۳:۴۱
۱۳:۵۶
خاطرات هَمْسَـران 🌸🍃
خانوم کانالمون از تجربه اش میگه
سلام دوستان من 7ساله ازدواج کردم از همون اوایل ازدواج واسه اینکه شوهرم خوشحال باشه همیشه ازش تعریف میکردم چون اعتماد بنفس نداشت و میگفتم تو خوشتیپ و خوش هیکلی هرچی میپوشید میگفتم خیلی بهت میاد وقتی اطلاعاتی رو بهم میداد با اینکه خودم میدونستم خودمو میزدم به اون راه که تو باسوادتری و اطلاعات عمومیت بالاتره با اینکه همیشه دوست داشتم شوهرم قد بلند باشه و خیلی از کوتاه بودنش ناراضی بودم ولی هیچ وقت بهش نگفتم و مدام ازش تعریف میکردم و این باعث شد که اعتماد به نفسش خیلی بره بالا و همش منو مسخره کنه که تو بدهیکلی پوستت اینطوریه موهات زشته و...حتی وقتایی که به خودم میرسم بیشتر منو سرکوب میکنه که خودشو بالا ببره دیگه طوری شده که میگه کسی مثل من تو دنیا نیس الان که دوتا زایمان پشت سر هم داشتم دیگه حتی نزدیکمم نمیاد میگه حالم بهم میخوره از هیکلت با اینکه هیکلم مثل قبله و تغییر چندانی نداشته دیگه جوری شده که لج میکنه که ثابت کنه من بدم ولی درکل میدونم واقعا دوسم داره و بدون من نمیتونه زندگی کنه منم خیلی دوسش دارم همشم بخاطر کارهای خودم بود که خودم رو پایین کشیدم و اونو بی خودی بالا بردم با اینکه همه میگن من خیلییی از اون سرترم دیگه ازش خسته شدم انقد ازم ایرادهای بی مورد میگیره افسرده شدم لباس نو میخرم مسخره میکنه موهامو رنگ میکنم آرایش میکنم و.. مسخره میکنه یه جورایی عادتش شده و همش میگه من خوشتیپ و خوش هیکلم از بس که من بهش بها دادم شما اشتباه منو تکرار نکنید همیشه برای خودتون ارزش قایل بشین خیلی از مردا جنبه ندارن مثل من گرفتار میشین و دیگه راهی برای برگشت ندارین
#تجربه
#سیاست
#عاشقانه
دلانه هات رو برام بفرست
@mary1317
Join ➣ @zan_shohar
#تجربه
#سیاست
#عاشقانه
دلانه هات رو برام بفرست
@mary1317
Join ➣ @zan_shohar
۱۳:۵۶
بازارسال شده از باتبلیغ | گسترده محتوایی
۱۳:۵۷