بله | کانال صدایم کن
عکس پروفایل صدایم کنص

صدایم کن

۷۱۰عضو
بازارسال شده از جان و جهان | به‌ روایت مادران
thumbnail
#بازآمدی
نامزدم می‌خواست برود سفر. زنگ زد و قرار گذاشتیم تا با هم خداحافظی کنیم. توی صحن سیده‌ حمیده‌خاتون باغ فیض، زیر آن باران شدید، خیلی جای وقت‌کشی رمانتیک و این‌پا و آن‌پا کردن نبود‌. گفت «براتون یه هدیه گرفتم. ناقابله.» دست کرد توی کاپشن سرمه‌ای‌اش و کتابی بیرون کشید. لابد آن‌جا گذاشته بود تا خیس نشود. «گفته بودید ناداستان بیشتر دوست دارید.» جلد کتاب دقیقا رنگ خون بود. با دیدن اسمش وا رفتم؛ «شن‌های سرخ تَکریت» با چنان ذوقی می‌گفت که عاشق زندگینامه آزادگان است که رویم نشد بگویم چقدر از ژانر اسارت و اردوگاهی بدم می‌آید؛ آن هم خواندن از شرایط غیرانسانی زندان‌های عراق. با لبخند مردّدی جلد گالینگور کتاب را باز کردم.‌ تصویر سیاه و سفید مردهای کچل کرده، در پیراهن‌های شبیه به هم، با آن عبارت درشت و خشن P.W رویَش، غم عالم را ریخت توی دلم.شنیده بودم بعضی از مردها توی جلسات خواستگاری حرف از جهاد و شهادت می‌زنند، اما اسارت؟! این‌یکی واقعا نوبر بود! لب‌هایم به سختی یک نوار لاستیکی کش آمد و تشکر کردم.
برادرم یک‌دستی کتاب را از روی میز برداشت و برانداز کرد. گفت «اولِ زندگی با یه چیز لطیف‌تر شروع می‌کردین! حتما 'خاک‌های نرم کوشک' گیرش نیومده، اینو خریده.» بعد هم زد زیر خنده. اخمم را که دید دستی به محاسنش کشید تا خنده‌اش را جمع کند. «عیب نداره! تو طول زندگی کم‌کم‌ ژانر مورد علاقه‌تون بهم نزدیک میشه.» من نمی‌دانم‌ بعد از ازدواج از نظر علمی و آماری، چه چیزهایی ممکن است در آدم‌ها تغییر کند، اما مطمئنم ذائقه ادبی جزو آن‌ها نیست‌.
دخترم گفته بود برای هدیه تولد ده‌سالگی‌اش فقط کتاب می‌خواهد. پدرش توی ماشین نشست و پلاستیک خریدها را داد دستم. در همان نگاه اول دیدمش؛ یک کتاب قطور سوره‌مهری، که به هیچ‌وجه نمی‌توانست خود را زیر کتاب‌های کِلِر ژوبرت و قهرمانان کربلا مخفی کند. لپ‌هایم را باد کردم و ابروهایم بالا رفت‌. صدایم را طناز و نازک کردم. آهنگین خواندم «باز آمدی... باز آمدی... با یه کتاب دیگه از اسارت!» دنده را عوض کرد و خندید. «فکر کن 'انسان در جستجوی معنا' رو خریدم.»کتاب را گرفتم توی دستم. روی اسمش دست کشیدم. «زندان موصل» می‌رفت تا در طبقه کتاب‌های همسرم، کنار «پایی که جا ماند»، «من زنده‌ام» و «پوتین‌قرمزها» و... بنشیند و معنای بیشتری به مفهوم مقاومت و صبر و پایداری بدهد.
#سمانه_بهگام
#به_بهانه_روز_بازگشت_آزادگان_به_میهن_اسلامی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...undefined
undefined بله | ایتا undefined

۷:۲۵

بسم‌الله
هیچوقت نشده بود محمد توی ماشین اینقدر قشرق راه بیندازد؛ داشت با پا به پنجره عقب ماشین می‌کوبید و نعره می‌زد. علی سر انگشتان کوچکش را فشار می‌داد توی گوش‌ها و ترسیده زل زده بود به خیابان روبرویش. بشری با گریه می‌گفت «وای مامان! همه دارن نگامون میکنن! شیشه‌هاتونو بالا بدین صداش کمتر بره بیرون.» شوهرم برای ماشینی که بدون فلشر سمت‌مان آمد، بوق ممتد و محکمی زد. تصمیمی که برای کنترل اوضاع داخل ماشین گرفتم، آنقدر غیرقابل تصور بود که احمقانه بنظر می‌رسید.شروع کردم به جوک تعریف کردن؛ جوک قورباغه دهن گشاد. تا آنجای داستان که مربوط به معرفی قورباغه و دهان گشاد و جنگل محل زندگی‌اش می‌شد، کسی علاقه‌ای نشان نداد. وقتی گفتم قورباغه به یک حیوان درنده می‌رسد، علی دست از روی گوش‌هاش و نگاه از خیابان برداشت. طرز گفتن مسخره «بخور بخور» پت و پهنم بشری را خنداند. قورباغه به دومین درنده رسید و ازش پرسید «چی میخوری؟» صدای نعره محمد به همان شدت قبل بود. با مشت به سقف ماشین می‌کوبید و فریاد می‌زد. چراغ مطالعه‌ای را که توی ویترین مغازه دیده بود می‌خواست‌. من بی‌توجه به محمد سمت شوهرم چرخیدم. سعی کردم این‌دفعه مسخره‌تر «بخور بخور» گفتن قورباغه دهن‌گشاد را تقلید کنم. قیافه خسته و ساکتش روی حالت اتومات بود و ذره‌ای منعطف نشد. ناامید نشدم و داستان را تا رسیدن قورباغه به شیر ادامه دادم. بشری مشتری جوک شده بود و علی به ادا و اطوارم می‌خندید. محمد بی‌اعتنا به ما، خودش را می‌کوبید به صندلی راننده. قورباغه که فهمید شیر دارد قورباغه دهن‌گشاد می‌خورد، لب و لوچه‌اش را جمع کرد. با صدای ضعیفی از لای لب‌های غنچه شده‌ام گفتم :«بخور بخور». انفجار ناگهانی خنده شوهرم، مثل نورهای رنگی آتش‌بازی در شب، دلم را روشن کرد. محمد خسته و ناامید، مثل بازنده‌ها روی صندلی ماشین ولو شده بود و گریه می‌کرد. علی و بشری «بخور بخور» گفتن با دهن باز و جمع شده را تمرین می‌کردند. شوهرم جلوی یک بستنی فروشی‌ ایستاد‌. پیاده شد و سمت پنجره محمد آمد. «حالا محمد نفس عمیق می‌کشه. تا ده می‌شمره. عذرخواهی میکنه. بعد میریم با هم بستنی می‌خریم.» محمد نگاه سرد غمگینش را از شوهرم دزدید. از گریه‌اش هق هق ضعیفی باقی مانده بود اما دل به حرف پدرش هم نداد. علی و بشری نگران شدند که نکند به وصال بستنی نرسند. به طرز کشداری شمردم: یک. دو. از شماره سه بقیه هم همراهی کردند.محمد اشک‌هایش را پاک کرد و از عدد شش با ما اعداد را تکرار کرد. وقتی به ده رسیدیم، دست زدیم. شاید وقتی بچه‌هایم عقل‌رس‌تر شدند، بهشان گفتم اتیسم قورباغه‌ای است که نمی‌شود قورتش داد اما می‌شود رامش کرد؛ حتی اگر خیلی دهن‌گشاد و زشت باشد.#من_بعد_از_جنگ#در_اهمیت_تاب_آوری#به_روایت_من@callmeplz

۸:۱۱

صدایم کن
undefined مصائب پادشاه بسم‌الله برادرم از در که تو آمد، فهمید اوضاع طبیعی نیست. آن روز در کلینیک، کلمه اتیسم از دهن روانشناس کودک رها شده بود و مثل یک تیر که شکم‌ سیبل را می‌شکافد، صاف فرو رفته بود توی پرده‌ی گوش‌هایم. من تا لحظه ورود برادرم، حقیقتا هیچ چیز جز صدای گریه‌های خودم را نمی‌شنیدم. از پارک طالقانی می‌آمد و عرق از یقه لباسش شره کرده بود تا کلمه NBA زرد و بزرگ روی تیشرت لَخت بسکتبالش. به مادرم و شوهرم که نگاه کرد، کسی به صرافت نیفتاد تا با توضیح و تشریحی، تابِ ابروی از تعجب بالا رفته‌اش را پایین بدهد. توپ را توی دست‌هایش جابجا کرد. لای اشک‌هام دیدم که لب‌هایش بالا و پایین شد و در آخر نیمه باز ماند. حتما سوالی پرسیده؛ اما چه اهمیتی داشت که چه سوالی؟ چون بنظرم از آن لحظه تا آخر دنیا، من فقط و فقط یک جواب برای همه پرسش‌های جهان می‌توانستم داشته باشم: «محمد اتیسم داره» این را گفتم و تا آمدم که با دست‌ چشم‌هایم را بپوشانم، در کسری از ثانیه دیدم چیز سنگین و گِردی با سرعت دارد می‌آید توی صورتم. وقتی در یک حرکت غریزی اشک نریختم و گرفتمش، دیدم که توپ بسکتبال است. شتابش چنان بود که کمرم سی درجه ای به عقب خم شد. برادرم با تکان دادن انگشت هشدار گفت: «اگه دست از گریه نمی‌کشیدی و نمیگرفتیش، دماغت خرد می‌شد!» توپ بسکتبال را می‌شناختم؛ بی‌رحم‌ترین توپ دنیای ورزش. توپ بولینگ هم هست اما خب مقصد پرتابش سر و صورت آدم‌ها نیست. حجم سفت و زبرش را توی دستم چرخاندم. از آخرین باری که یک وسیله‌ی حرفه‌ای ورزشی را لمس می‌کردم، چند دهه می‌گذشت؟ من حتی این سالها دستم به مهره‌های شطرنج هم نخورده بود. حوصله‌ی شاهی و کنترل قلمروی سیاه و سفیدم را نداشتم. مخصوصا حالا که غیرمنصفانه همان اول بازی، مهره اسبم را باخته بودم. جای پسر بچه شاد و باهوشم، پسری داشتم که پیشرفت و یادگیری‌اش از مهره سرباز هم کندتر بود و موقعیتش آسیب‌پذیرتر و حتی خانه‌های حرکتش محدودتر. اما به قول پدرم بازی شطرنج و زندگی، به مهره‌های از دست رفته اهمیت نمی‌دهد. به تو اهمیت می‌دهد. به مهره شاه. مادرم که به برادرم نهیب زد «این چه کاریه پسر؟» آمد و کنارم نشست. « قبلِ زدن سوت پایان نباز! باشه آبجی؟» صدایش بغض ترک‌دار خسته‌ای بود که نازک‌شدنش وقت گفتن «باشه»، داشت هیبت جمله‌اش را فرو می‌ریخت. دوسال پیش وقتی رفتم توی استادیوم اتیسم، دیدم که دست و پنجه نرم کردن با این اختلال، نه بسکتبال است نه بولینگ و نه شطرنج. توی المپیک دردها و مشکلات آدم‌ها، اتیسم خود کُشتی سنگین وزن بود. مثل کشتی‌گیرها هر شب شانه درد داشتم،چون می‌ترسیدم پسر کوچکترم را زمین بگذارم و محمد آسیبی به او بزند. پا درد داشتم، چون بچه به بغلْ تمام روز دنبال محمد می‌دویدم تا کار خطرناکی نکند‌. و بند بند انگشت‌هایم را باید می‌بستم تا خوابم ببرد، چون همیشه باید محکم می‌گرفتمش تا در خیابان زیر ماشینی نپرد. می‌خوابیدم مثل آدم‌های خاک شده وسط تشک؛ می‌چسبیدم به تخت.از خستگی،از ناتوانی، از تحمل وزن زندگی خودم و زندگی با اتیسم که رویم خیمه می‌زد. اتیسم واقعا فوق سنگین‌وزن بود. توی این دو سال که هی زمین خوردم و داور سرپا داد، فقط یک کلیپ ورزشی در موبایلم داشتم، که شاید دو هزاربار تماشایش کرده باشم. آنجا که امیرحسین زارع بلند می‌شود و بعد از برد، تاج‌گذاری می‌کند و روی این صحنه صدای فریادی گذاشته‌اند که از همه رگ و پی گردن می‌گوید: Who wants to be king? دیدن این صحنه امیدوارم می‌کرد که هرچقدر سخت و نشد و زخمی و دردناک... اول و آخر من پادشاهم. و تا شاه وسط صفحه زندگی ایستاده، بازی ادامه دارد. همان‌روزی که طعن و تمسخر پتریاشویلی، رقیب زارع و ادا درآوردنش برای او را دیدم، کسی بهم پیام داد : «محمد که سالمه! چرا رو بچه عیب میذاری؟ فقط بخاطر اینکه محتوای نوشتن داشته باشی؟» با خواندن جمله‌اش تمام دردهای بدنم در حافظه فیزیولوژیک عضلاتم مرور شد و شوری تک‌تک اشک‌هایی که پشت در کاردرمانی‌ها ریخته بودم، توی کامم آمد. اما تنها لبخند تلخی زدم. از مصائب یک پادشاه، همواره در معرض تمسخر و حسادت و قضاوت بودن است. جواب دادم: « روال تاریخ اینه که برای شاه شدن، باید شاه قبلی رو بکشی! اگه می‌بینی محمد اونقدر پیشرفت داشته که فکر میکنی سالمه، اگه می‌بینی اینقدر راحت از زندگیم با بیماریش می‌نویسم، چون من ترس از اتیسمو توی خودم کشتم!» این نوشته‌ها، یک پرتاب سه امتیازی نیست. سُر دادن یک توپ با سه انگشت، روی مسیر صیقلی پلی اورتان برای بهم ریختن چند مهره روبرو نیست. حتی رساندن یک سرباز خسته به انتهای صفحه، به قصد برگرداندن اسب از دست‌رفته هم نیست. این داستان تاب‌آوری کسی است که تصمیم گرفته است زیر وزنِ زندگیِ خودش و فشار حرف‌های تاریک دیگران، خاک نشود. undefinedبرای امیرحسین زارع و مدال طلایش؛ که به گردن دیگری بود @callmeplz
پارسال این موقع‌ها... من این متن را تقدیم به او کردم. حالا دیدم او مدالش را تقدیم کسانی کرده که با درد و زخمی در زندگی دست و پنجه نرم میکنند و مدال طلایش آن‌ها را خوشحال می‌کند.زیر سایه این پرچمundefined چقدر دنیا جور بهتری می‌چرخد.
@callmeplz

۱۹:۴۱

بسم‌الله
گوشه حیاط
رفتم مدرسه دخترم و راهم ندادند. دخترم روپوش نداشت‌ و آمده بودم بپرسم چرا روپوشش آماده نشده؟ ما بموقع پول دادیم و بموقع برای تحویل آمدیم. آن روز مسئول لباس فقط گفت «تمام شده‌»؛ انگار که صف نانوایی باشد. اما ناظم برای من و بقیه که هرکدام بخاطر مشکلی آنجا بودند، تند شد و گفت «چرا من باید کار دربونو بکنم اینجا؟! هیشکی حق داخل شدن نداره.» عصبی و کلافه‌ شدم‌ از مدرسه‌ای که سیستم اداره‌اش میکند نه فرد. از بین والدین بلوکه‌شده کنار در، زنی با لحنی مرتب‌تر و مانتو و شلوار اداری جلو آمد. به ناظم گفت «عزیزم. من شاغلم باید برم سر کار.اگه میشه لطفا...» ناظم نگذاشت حرفش تمام شود. ابروهایش تا به تا شد. گفت «خانم منم شاغلم! الانم سر کارمم و میگم بفرمایید بیرون! ساعت ده بیایید!»آب‌دهانم را قورت دادم. خدا را شکر کردم که نگفتم که بچه اتیستیکم در خانه خواب است و عجله دارم. چون سیستم برای تنها چیزی که قداست قائل است، خودش است. افراد می‌شوند یک واحد منفک از شخصیت و هویت؛ فقط به طور کانالیزه ارجاع داده می‌شوند و دسته‌بندی می‌شوند.این وسط زیر گریه زدن بشری، نور علی نور بود. درکش می‌کردم. با آن روسری گل‌گلی و مانتوی بادمجانی، خطای سیستمی محسوب می‌شد. نمیخواست برای چیزی که مقصرش نبود سرزنش شود.ناظم به کسی زنگ زد و اعتراض کرد چرا کسی وظیفه بیرون کردن اولیا را به عهده نگرفته و او باید سرایداری کند! تنها هنر ارتباطات مدرن این است که برای باگ‌ها و قصوراتش یک سیستم دیگر خلق می‌کند.به بشری گفتم اگر ناراحت است می‌توانیم برویم خانه. جوری که ناطم صدایم را بشنود ادامه دادم: «یه روز دیگه که تراکم ارجاع، پاسخگویی رو مختل نکرده برمی‌گردیم مامان جان!» دخترم قبول نکرد. تنها ایستاد گوشه حیاط.توی راه برگشت حس کردم پاهایم را زیادی محکم روی زمین می‌کوبم. ایرپاد را گذاشتم و ادامه خوانش کتاب «آیینه جادو» پخش شد. آوینی پرسید «چرا در ادبیات غنی و مفصل ما قبل از تجدد، رمان وجود ندارد؟»شاید ما، یعنی انسان‌های مدرن برای همین دست به خلق رمان زدیم! نویسنده‌ها و ناولیست‌ها آدم‌های باهوش و وارسته‌ای بودند که تبدیل شدن به یک «واحد» را در سیستم تاب نیاوردند؛ خواستند خودشان باشند. کارکتر داشته باشند. ولو تصنعی و روی کاغذ!انسان پیشا مدرنیسم که شخصیت و نقش و هویت و پیوند با تاریخ داشت! نیازی به خلق یک کارکتر و پردازشش در یک قصه نمی‌دید. چه برسد به اینکه پول بدهد و شخصیت مخلوق یک ذهن دیگر را بخواند! آخرین مادری که خواست داخل برود و نگذاشتند، کمی با ناظم چانه زد و دید فایده ندارد. در راه خروج بود که یکهو چرخید سمت ما. گلویش را با سرفه‌ای صاف کرد و با صدای بلند گفت «خانوما و آقایون! همه بیرون. لطفاً دم مدرسه رو شلوغ نکنین. فقط دخترای گلم وارد شن.» بعد هم بطور غیر رسمی سمَت حراست گرفت. حتی از مواضع ناظم جلوتر آمد و از ما خواست جلوی در نایستیم و برویم توی خیابان!حتما وقتی بشریٰ برگردد خیلی ناراحت است‌. کاش بتوانم یک قصه خوب برایش بگویم. قصه‌‌ی دخترکی که از متفاوت بودن نمی‌ترسید.
@callmeplz

۱۳:۳۵

thumbnail
#صدایم_کن#چهارشنبه
@callmeplz

۷:۴۰

در مدحت ناامیدی‌.‌..🪔undefinedundefinedundefined

۷:۴۴

بازارسال شده از وحید یامین پور

غیورترین عاشق.mp3

۱۷:۱۵-۳۹.۴۹ مگابایت
undefinedغیورترین عاشق
پ ن:کمتر پیش می آید که از دوستان بخواهم کلیپی یا پادکستی را برای دیگران ارسال کنند.اما شنیدن و توجه به حدیثی که در این ۱۷ دقیقه آمده است برای همه ی گرفتاران،همه ی مومنین و همه ی موحدین از نان شب واجب تر است.توصیه میکنم سر حوصله و فرصت آن را گوش کنید و این هدیه را از این برادر کوچکتان قبول کنید که ان شاءالله موجبات گشایش است.
undefinedالمحاضرات فی النجف الاشرفhttps://eitaa.com/m_h_esfahani/1553

۷:۴۴

thumbnail
روزی یه بار بهش گوش میکنم...#سید_حسن_نصرالله#کلمح_البصر_أو_هو_اقرب
صلواتی به روح رفیعش هدیه کنیدundefined
@callmeplz

۲:۱۸

بسم‌الله
چند ثانیه فکر کردم. تمام قطعه شهدا را توی ذهنم گشتم. گفتم: «صیاد! سپهبد علی صیاد شیرازی.»
توی گروه یکی به شوخی نوشته بود «من باید یا زن شریعتی می‌شدم یا چمران!» از ذهنم گذشت من باید همسر کدام شهید می‌شدم؟ از همان نوجوانی صیاد را بخاطر چیزهای عجیبی دوست داشتم. مثلا اینکه «با دشمن، خیلی دشمن بود.» آنقدر که بعد از بازنشستگی‌اش، سال‌ها دشمن نقشه کشید تا شهیدش کند؛ آنهم جلوی خانه‌اش. کاری کرده بود که بنشینند عملیاتی طراحی کنند، نه برای اشغال یک سرزمین یا شکست یک لشگر. برای زدن یک مرد که هم‌وزن آنها باشد. یا اینکه «با منافق جنگیدن، خیلی سخت‌تر از جنگ با کفر است.» صیاد کمر منافقین را در مرصاد شکست. چشم فتنه را کور کرد. اینکه یک ارتشیِ منظم و قاطع هم بود، می‌شد دلیل انتخابم باشد. بعضی آدم‌ها تجلی صاحب اسم‌شان می‌شوند،«علی» اما یک چیز دیگر راجع به صیاد هست که سالها بعد فهمیدم. بعد از تشخیص اتیسم محمد. اینکه صیاد هم یک کودک «آهسته‌گام» داشت. هیچ چیز اندازه یک زخم مشترک، نمی‌تواند بین دوتا آدم همرنگی و تفاهم و نزدیکی ایجاد کند.فرزند کم‌توان ذهنی‌ او را از وظایفش باز نداشت‌. باعث نشد فکر کند خدا کمتر دوستش دارد بلکه برعکس او را نشانه نظر خاص خدا می‌دانست. دخترش را «رحمت و برکت خانه» به همه معرفی می‌کرد، به خانواده می‌گفته «مرجان دست همه ما را می‌گیره و می‌بره بهشت» آدم باید قبل از شهادت، چندباری شهید شده باشد؛ یعنی قلبش کنده شده باشد از دنیا. رفته باشد تا مرگ، تا برزخ. از جهنم گذشته باشد و رسیده باشد به بهشت.توی فیلم خاطراتش تعریف می‌کرد «کاروان مهمات بدجوری خورده بود به کمین. چنان آتش سنگینی رومون بود که زمین‌گیر شدیم. اصلا گلوله قطع نمی‌شد. سربازا رو تکون می‌دادم، ولی خاک و چنگ میزدن تا بلند نشن. از این ور به اون‌ور می‌دویدم تا کاری کنم. تا یکی رو مجبور کنم بلند شه و خودمونو جمع و جور کنیم. من می‌دویدم و گلوله و ترکش بود که از کنار صورت و بدنم رد می‌شد. داغی عبورشو حس میکردم ولی بهم نمی‌خورد. یه جا وایسادم و گفتم همه که شوکه شدن تکون نمی‌خورن! منم که دست تنهام! خدایا من چرا شهید نمیشم؟چرا نمیذاری یه گلوله بهم بخوره خلاص شم؟» چقدر من این لحظات را زیسته باشم خوب است؟ چقدر این گله «دست تنهایی» را پیش خدا برده باشم؟ صیاد از آن کمین، از کمین‌های بعد، از عملیات‌های بعدتر، از تمام هشت سال جنگ سالم بیرون آمد. ولی وقتی داشتند دفنش می‌کردند آقا آمد و گفت «حیف بود بمیری. حیف بود بدون شهادت بروی.» این تایید هم یک چیز ویژه بود. مدالی که تابحال هیچی ژنرالی در هیچ جنگی دریافت نکرده است.
مرد آن است که وقتی توی چشم‌هایش نگاه می‌کنی، حس کنی در وطنت هستی. چشم تمام شهدا در قاب عکس‌های خندان‌شان، موطن من است. صیاد را دوست‌تر دارم چون فرمانده بود. بیشتر و قبل از همه، فرمانده خودش.
شهدا را یاد کنید ولو با یک صلواتundefined
@callmeplz

۴:۴۳

بسم‌الله
دو قرن سکوتاز پنجره باز بوی یکجور سیگار معطر می‌آمد. از آن عطرهایی که در گنجه حافظه بویایی‌ام می‌روند در طبقه‌ی تند و گزنده. داشتم نقد فیلم استاکر را گوش می‌دادم.با چشم‌های بسته، صدای ایرپاد را گذاشتم روی بیشترین حالت تا داد و بیداد محمد را نشنوم. فراستی که گفت یکی از شخصیت‌ها، یک بچه فلج دارد، پلک‌هایم سریع بالا پرید؛ انگار یادم افتاده باشد شیر روی گاز دارد سر می‌رود یا آب دستشویی را باز گذاشته‌ام.چرا تقدیر ابتلای فرزند دست از سرم برنمیدارد؟ حتی جایی که میخواهم به زور فراموشش کنم.بعد از ظهر خواهرم با چشم‌های پر از اشک آمد و گفت یکی از اقوام شوهرش، بلافاصله بعد از زایمان دوقلوها، تشخیص سرطان گرفته. توده، یکی از ریه‌هایش را کامل پوشانده بوده و از اتاق زایمان مستقیم بردندش اتاق عمل‌. وضعیت، با همه وخیمی‌اش برایم دردآور نبود. به دلم لعنت فرستادم که اینقدر سنگ شده. حس کردم دیگر برای کسی نمی‌سوزد. وقتی روزی هزاربار بخودم تلقین میکنم محمد و اتیسمش مایه خیر و رشد من است، پس سرطان با وجود دوقلو هم می‌تواند خیر کس دیگری باشد!من درد او را نمی‌فهمم او هم درد مرا. و خدایی که درد هردویمان را می‌فهمد این نسخه را برای هرکدام پیچیده. پس همه چیز سر جایش است و جای نگرانی نیست.اما اوج مبارزه‌ام با سنگدلی و کم‌بها کردن رنج دیگران این بود که زنگ بزنم بهش. سلام کنم و بعد تبریک تولد بچه‌ها، آن جمله طلایی را بپرسم.میخواهم دو سال بعد، که شیمی‌درمانی‌اش تمام شده و دارد کنج آشپزخانه برای بچه‌های دو ساله‌اش پرتقال پوست می‌کند، حال مرا تجربه نکند. بگذار سوالی را که شنیدنش، از خود جواب مهم‌تر است پرسیده باشمچیزی که در این دوسال، هیچکس از من نپرسید و باعث شد زمان، به درازی دو قرن بگذرد. «چه کمکی از دست من برمیاد؟» پرسیدنش مثل نوازش کردن خودم است‌. انگار کسی از خودم پرسیده باشد. دلم میخواهد از آن آدم پرسشگر خیالی، بخواهم زیر گاز را خاموش کند یا شیر دستشویی را ببند. تا بتوانم پلکهایم را روی هم بگذارم و بقیه نقد فیلم استاکر را گوش کنم. اینکه توی یک فیلم کلاسیک و قدیمی روسی هم کسی شفا بگیرد، مایه دلخوشی‌ست. گرچه بجای عطر اسپند و گلاب همراه بوی تند یک سیگار معطر باشد.@callmeplz

۱۸:۳۷

thumbnail
بسم‌الله
رایحه آبیاولین‌باری که علی کت و شلوار خواستگاری پوشید، یک ذوق رمانتیک داشتم. از همان‌ها که فریبا وفی می‌گوید: «آدم‌ خوب است یک برادر داشته باشد. پیشانی بگذاری روی شانه‌اش و اگر دلت خواست صورتش را ببوسی و دست بکشی روی زبری ته ریش و...» قهوه‌ای موها و چشم‌هاش می‌درخشیدند و محکم می‌خندید. دلم میخواست مثل یک پرتره تماشایش کنم‌. خوشحالی مامان از دود اسفند توی هوا غلیظ‌تر بود. اما دیشب که برای خواستگاری رفتن مهدی آماده می‌شدیم، فقط راه می‌رفتم. آنقدر که وقت خواب، از درد کف پا خوابم نمی‌برد. افتاده بودم توی یک اضطراب و وسواس. وقتی باکس گل را تحویل گرفتم، گل‌های صورتی‌اش را شمردم تا درست باشد، بعد گذاشتمش توی یخچال. بند کفش نوی مردانه‌اش را خودم گره زدم. یقه‌اش را صاف کردم. گفتم حالا که پیراهن آبی پوشیده، «کاپتان بلک» نزند. «بلو مون» هماهنگی بیشتری با تیپش دارد. اگر جای او علی جلویم بود، شاید انگشت می‌کشیدم روی مارک polo روی پیراهنش و مرد اسب‌سوار را نوازش می‌کردم. یا مثلا بعد از اسپری زدن روی گردنش می‌گفتم «بغلم نمی‌کنی قبل رفتن؟» اما آخرین حرفی که قبل رفتن به مهدی زدم این بود « نوچ‌ نکنی لباستو! حالا با چایی عسل نخوری چیزی میشه؟!» باورم نمیشد که نمیخواهد کت بپوشد. اما دیگر از بحث کردن خسته شده بودم. آخرش هم یک «کژوآل و کوفت!» گفتم و سعی کردم دیگر بهش فکر نکنم. بابا دیر رسید. تا بیاید ده‌بار پله‌ها را بالا و پایین کردم. با کندی آیینی‌اش داشت جوراب نو می‌پوشید، که رفتم باکس گل را از یخچال آوردم تا ببیند.عینک نزده بود. چشم‌هایش را تنگ کرد و گفت «کیکه؟» وقتی نزدیک‌تر آمدم گفت «آهان! بستینیه» کل شب، فقط آنجا خندیدم. یک انگشتر حرز آوردم و کردم توی انگشت‌های بزرگ مهدی.‌ آهسته گفتم «وقت داخل شدن و خارج شدن، چهارقل بخون.» علی گفت «چقدر لوسش می‌کنی بابا!» وقتی رفتند، گروه مداد را باز کردم. هنوز بحث سر متن عذرا و اشتغال زن‌ها بود‌. «مهدی که به دنیا آمد، مادرم رفت سرکار. برای علی همیشه خواهر بودم اما از وقتی یادم می‌آید، برای مهدی مادری می‌کردم. حتی روزهایی که خودم به مادر احتیاج داشتم.» این جمله را نوشتم ولی نفرستادم. چیزهایی هست که هرچه بیشتر توضیحش بدهی، از معنای خودشان خالی‌تر می‌شوند. دور و برم را نگاه کردم. انگار ایستاده‌ام وسط یکی از نقاشی‌های جورجیو کیریکو: توی اتاق، جعبه خالی کفش مانده بود و کاور پلاستیکی خشکشویی و آویز برند گلفروشی و بوی ادکلن مهدی توی هوا. از همان‌ها که فریبا وفی می‌گوید «عطر حس‌های آدم را بیدار می‌کند که فقر آن‌ها را خاموش کرده است.»
@callmeplz

۹:۲۱

بسم‌الله
در ابتدا کلمه بود. و کلمه از آن خدا بود
باید از واژه‌ها بنویسم. اینکه چقدر واژه «آهسته‌گام» را دوست دارم. مسیر آشنایی‌ام با این لغت خیلی پیچ در پیچ بود:برای جلوگیری از فروپاشی روانی، روی آوردم به نوشتن. نوشته‌هایم من را نشاند وسط گروه مداد مادرانه. بچه‌های مداد رفتند برای مشق آینده‌نگاری در کارگروه دیگری از مادرانه، به اسم رویا. آنجا کتاب ماجرای فکر آوینی پیش‌نیاز بود. با این کتاب، دکتر یامین‌پور را کشف کردم. همراهش رفتم در محضر سید مرتضی آوینی در آینه جادو. توی کتاب اسم فیلم دودسکادن، شاهکار مهجور کوروساوا را دیدم. برای تحلیل شخصیت‌ کم‌توان ذهنی فیلم، شبکه را جست‌وجو کردم تا رسیدم به یک مقاله. وقتی توی آن مطلب روانشناختی، به واژه «آهسته‌گام» برخوردم، چندبار بلند از رویش خواندم. به آهستگی مزه‌مزه کردن یک میوه، به ارتعاش پرده گوشم دقت کردم. کلمه سبک و خوش‌معنایی بود. نه تیزی کلمات معلولیت و اختلال را داشت نه سختی و سردی عبارت «نیاز ویژه». از آن فقدان ترحم‌انگیزی که پشت «کم‌توان‌» و «توان‌خواهی» سر می‌کشید هم خبری نبود. با خود Autism که از همان اول مشکل داشتم. اینکه اُتیسم می‌خوانندش و خیلی زشت به شکل اوتیسم می‌نویسندش و همه این‌ها در حالیست که تلفظ درستش آتیزِم است! در زبان‌های غربی و اروپایی، سویه زندانی بودن در خود (اوتوس) بیشتر مد نظر است و در زبان‌های شرقی سویه تنهایی. (التَوَحُّد، معادل عربی اتیسم است. در زبان چینی هم می‌شود: اختلال انزوا) کلا شرقی‌ها قضیه را همیشه اندوهناک‌تر می‌بینند. شاید چون غم، پل خوبی برای اتصال به امر غیبی و قدسی است‌. ترجمه فارسی «درخودمانده» بنظرم خیلی تحت‌اللفظی بود. ترجمه کلمات باید طوری باشد که من بفهمم آدمی که فارسی فکر می‌کند، چطور این حالت خاص از حیات اجتماعی را درک میکند. خیلی جمع و جور بگویم:من خودم هستم و اجتماع آینه من. اتیسم وقتی است که بین فرد و آینه حائلی قرار بگیرد.‌ چیزی که باعث شود او تصویر درستی از خودش نداشته باشد. ژاپنی و ماندرینی می‌گویند نتیجه این بی‌تصویری انزواست. فرانسوی و انگلیسی با آن عقل‌هایی که فقط فاعلیت خودبنیاد را مقدس می‌دانند، می‌گویند فرد فقط خود را دارد. راهی برای تکثیر خودش موجود نیست.«آهسته‌گام» کلمه‌ای بود که می‌شد پس و پشت اسم محمد ببینم و گریه‌ام نگیرد. مثل لباسی که بالاخره توی مغازه برای فرزندت پیدا میکنی و خودش است! همان رنگ و همان اندازه‌ و همان جنسی که دنبالش بودی. آهسته‌گامی یعنی من نقص فرزندم را می‌دانم اما نه مثل یک عیب، که مثل یک تفاوت. من، بعنوان مادر این پسر، عقب‌تر از شما و فرزندان شما هستم اما نه لزوما غمگین‌تر از شما‌. آن روزی که قرآن بصورت کلمه آمد، معلوم بود واژه‌ها می‌توانند ما و دنیای ما را عوض کنند. یک اسم کوچک هم توانایی‌اش را دارد تا ما را از اندوه انزوا و تنهایی برهاند و کمک کند در خود نمانیم.
#یادداشت
@callmeplz

۱۹:۱۵

بسم‌الله
مهمان ایوب در قله هیمالیا
مرتفع‌ترین قفسه کتابخانه من، عنوان مخصوصی دارد. «بازخوانی» کتاب‌هایی که برای این قفسه انتخاب می‌کنم، خیلی محدودند. هر کتابی نمی‌تواند شرایط سختگیرانه حضور در آن اوج را احراز کند. امروز یک کتاب، از تمام گردنه‌های صعب العبور گذشت و به آنجا تعلق یافت.کتابی که از همان اول از اسمش خوشم نیامد! «ما ایوب نبودیم» خب ما ابراهیم و ادریس و موسی و یعقوب هم نبودیم! پس فایده اینهمه قصص الانبیا چیست اصلا؟ وقتی تلویحا به هجوم رنج اعتراض می‌کنیم که «اوهوی! حواست هست؟ ما آنها نیستیم!» حتی یک دهن‌کجی ضمنی هم حس می‌کردم. مثل اینکه زیرعنوانْ با خطی نامرئی نوشته باشند «نمیخواهیم هم باشیم!» انگار که رنج، فقط مختص یک سری آدم است که قرار گذاشته‌اند کسی یا چیزی باشند. خلاصه که عنوان، مثل پرچم سفید تسلیمی بود که بالای سر جنازه‌ها تکان می‌دهند؛ همانکه من بعد تشخیص اتیسم پسرم، روی دوش می‌کشیدمش تا در قله‌ی علم‌کوهی، سبلانی، دماوندی، جایی، بکوبم!عجیب اینکه حتی با روایت‌های والدین کودک اتیسمش هم‌ذات‌پنداری نکردم. یعنی داشت پایم می‌لغزید که قلبم، کنج چشم‌هایم جمع بشود و پره‌های بینی‌ام مرتعش شوند و دلم برایش بسوزد.‌اما دلسوزی برای خود، برای من مثل برگشتن به کوهپایه بود؛ ایستگاهی که خیلی وقت پیش از آن گذشتم.اما حالا که علاوه بر مراقبت از کودک اتیسم، تعویض پوشک یک پیرزن هشتاد و پنج ساله هم به وظایف روزانه‌ام اضافه شده، «آن» روایت را می‌خواهم.
مادربزرگم، که صاحب‌خانه ماست، یک روز برای نماز صبح بلند می‌شود. با دست‌های خشک و چروک، شانه‌‌سر را پیدا می‌کند و فرو می‌برد لای برف موهایش. با همان احتیاط و تأنی همیشگی، بسم‌اللهی می‌گوید و‌ لبه‌های واکر را هل می‌دهد سمت روشویی. مادربزرگ می‌رود و واکر نمی‌رود. افتادن همان و شکستگی لگن همان و بیمارستان و عمل جراحی و سی‌سی‌یو. بعد از ترخیص، من ماندم و عزیزی که حتی نمی‌تواند بدون کمک، توی تختش غلت بزند. توی کتاب ما ایوب نبودیم یک روایت بود که لحنی خنثی داشت؛ با همان کلمات خونسرد، یک پاراگراف کامل توضیح میداد که چگونه باید پوشک آدم پیری را عوض کنند. از آن قسمتش خوشم آمد که اطمینان داد هیچ لزومی ندارد به محتویاتش نگاه کنی! لبخندی که کنج لبم نشست را خوب یادم مانده. وقتی برای اولین بار پوشک بدست کنار تخت عزیز رفتم، انگار راوی کنارم بود. گفت که دستکش دستم کنم. آوردن پلاستیک مشکی ضخیم و کرم سوختگی و دستمال مرطوب را قبلا یادم داده بود. آرام بودم. حتی اتیسم پسرم در آن چند دقیقه فراموش شد. در بدترین قسمت کار، صورت عزیز غمگین و دردکشیده و معذب بنظر می‌رسید. سرخوشانه شروع کردم به زمزمه کردن «جینگ جینگ ساز میاد، از بالای شیراز میاد...» یک انحنای لرزان و شکننده نشست روی لب‌های عزیز. وقتی برای مرحله آخر، پایش را آرام بالا آوردم، گفت «وای. دردم چه کم شد. همینجا پامو نگه‌دار!» بعد با هم از ما ایوب نبودیم، پرت شدیم توی کتاب دیگری. او ایوان ایلیچ شد و من گراسیم، آن جوانکی که حضورش، لبخندش، و راحتی و سادگی برخوردشْ می‌‌توانست حتی هیبت مرگ را بشکند. تنها کسی که به ایوان اطمینان خاطر میداد که رنج، رنج است. درد، درد است و‌ مرگ، مرگ. هیچ‌چیز شرمگینانه و مکدر و ترسناکی در این‌ها وجود ندارد که او را از کنار بستر ایلیچ بودن، فراری دهد.ملحفه را تا سینه‌اش بالا کشیدم و شانه سرش را درآوردم. درِ اتاق و تمام کتاب‌های باز توی سرم را بستم.حس کسی را داشتم که فتح تک‌نفره‌ی قله‌ای را ثبت کرده یا تولستوی کتابش را به او تقدیم کرده.
من به پیامبری نرسیدم اما می‌دانم آغوشم معجزه می‌کند؛ برای پسرم، مادربزرگم‌ و تمام کسانی که به مراقبت من احتیاج و ایمان دارند.
@callmeplz

۱۲:۴۳

صدایم کن
بسم‌الله مهمان ایوب در قله هیمالیا مرتفع‌ترین قفسه کتابخانه من، عنوان مخصوصی دارد. «بازخوانی» کتاب‌هایی که برای این قفسه انتخاب می‌کنم، خیلی محدودند. هر کتابی نمی‌تواند شرایط سختگیرانه حضور در آن اوج را احراز کند. امروز یک کتاب، از تمام گردنه‌های صعب العبور گذشت و به آنجا تعلق یافت. کتابی که از همان اول از اسمش خوشم نیامد! «ما ایوب نبودیم» خب ما ابراهیم و ادریس و موسی و یعقوب هم نبودیم! پس فایده اینهمه قصص الانبیا چیست اصلا؟ وقتی تلویحا به هجوم رنج اعتراض می‌کنیم که «اوهوی! حواست هست؟ ما آنها نیستیم!» حتی یک دهن‌کجی ضمنی هم حس می‌کردم. مثل اینکه زیرعنوانْ با خطی نامرئی نوشته باشند «نمیخواهیم هم باشیم!» انگار که رنج، فقط مختص یک سری آدم است که قرار گذاشته‌اند کسی یا چیزی باشند. خلاصه که عنوان، مثل پرچم سفید تسلیمی بود که بالای سر جنازه‌ها تکان می‌دهند؛ همانکه من بعد تشخیص اتیسم پسرم، روی دوش می‌کشیدمش تا در قله‌ی علم‌کوهی، سبلانی، دماوندی، جایی، بکوبم! عجیب اینکه حتی با روایت‌های والدین کودک اتیسمش هم‌ذات‌پنداری نکردم. یعنی داشت پایم می‌لغزید که قلبم، کنج چشم‌هایم جمع بشود و پره‌های بینی‌ام مرتعش شوند و دلم برایش بسوزد.‌اما دلسوزی برای خود، برای من مثل برگشتن به کوهپایه بود؛ ایستگاهی که خیلی وقت پیش از آن گذشتم. اما حالا که علاوه بر مراقبت از کودک اتیسم، تعویض پوشک یک پیرزن هشتاد و پنج ساله هم به وظایف روزانه‌ام اضافه شده، «آن» روایت را می‌خواهم. مادربزرگم، که صاحب‌خانه ماست، یک روز برای نماز صبح بلند می‌شود. با دست‌های خشک و چروک، شانه‌‌سر را پیدا می‌کند و فرو می‌برد لای برف موهایش. با همان احتیاط و تأنی همیشگی، بسم‌اللهی می‌گوید و‌ لبه‌های واکر را هل می‌دهد سمت روشویی. مادربزرگ می‌رود و واکر نمی‌رود. افتادن همان و شکستگی لگن همان و بیمارستان و عمل جراحی و سی‌سی‌یو. بعد از ترخیص، من ماندم و عزیزی که حتی نمی‌تواند بدون کمک، توی تختش غلت بزند. توی کتاب ما ایوب نبودیم یک روایت بود که لحنی خنثی داشت؛ با همان کلمات خونسرد، یک پاراگراف کامل توضیح میداد که چگونه باید پوشک آدم پیری را عوض کنند. از آن قسمتش خوشم آمد که اطمینان داد هیچ لزومی ندارد به محتویاتش نگاه کنی! لبخندی که کنج لبم نشست را خوب یادم مانده. وقتی برای اولین بار پوشک بدست کنار تخت عزیز رفتم، انگار راوی کنارم بود. گفت که دستکش دستم کنم. آوردن پلاستیک مشکی ضخیم و کرم سوختگی و دستمال مرطوب را قبلا یادم داده بود. آرام بودم. حتی اتیسم پسرم در آن چند دقیقه فراموش شد. در بدترین قسمت کار، صورت عزیز غمگین و دردکشیده و معذب بنظر می‌رسید. سرخوشانه شروع کردم به زمزمه کردن «جینگ جینگ ساز میاد، از بالای شیراز میاد...» یک انحنای لرزان و شکننده نشست روی لب‌های عزیز. وقتی برای مرحله آخر، پایش را آرام بالا آوردم، گفت «وای. دردم چه کم شد. همینجا پامو نگه‌دار!» بعد با هم از ما ایوب نبودیم، پرت شدیم توی کتاب دیگری. او ایوان ایلیچ شد و من گراسیم، آن جوانکی که حضورش، لبخندش، و راحتی و سادگی برخوردشْ می‌‌توانست حتی هیبت مرگ را بشکند. تنها کسی که به ایوان اطمینان خاطر میداد که رنج، رنج است. درد، درد است و‌ مرگ، مرگ. هیچ‌چیز شرمگینانه و مکدر و ترسناکی در این‌ها وجود ندارد که او را از کنار بستر ایلیچ بودن، فراری دهد. ملحفه را تا سینه‌اش بالا کشیدم و شانه سرش را درآوردم. درِ اتاق و تمام کتاب‌های باز توی سرم را بستم. حس کسی را داشتم که فتح تک‌نفره‌ی قله‌ای را ثبت کرده یا تولستوی کتابش را به او تقدیم کرده. من به پیامبری نرسیدم اما می‌دانم آغوشم معجزه می‌کند؛ برای پسرم، مادربزرگم‌ و تمام کسانی که به مراقبت من احتیاج و ایمان دارند. @callmeplz
بی‌اغراق فکر کنم بیست بار خواندمش؛ تا الان.لحظه‌ای که آن‌شب گذشت بار عاطفی و روانی و حتی معنوی زیادی داشت‌.‌ خوشحالم از ثبت کردنش. خوشحالم از اینکه می‌توانم آن دقایقی که بر آدم می‌گذرد و شهود اتفاق می‌افتد، با کلمات بسته‌بندی و «محصول» می‌کنم. دریافت و معنا، دیگر حسی محو و حقیقتی انتزاعی نیست که در ناخودآگاه دفنش کنی. کلمات این تجلی‌ها را می‌گذارند در قفسه‌های معین خاطرات؛ واضح و روشن و در دسترس.تراپی نوشتن این است. هیچ چیز عادی‌ای در نویسندگی وجود ندارد. همیشه معجزه‌ای از پشت کلمات سرک می‌کشد.
بمناسبت روز نویسنده#نویسا
@callmeplz

۱۷:۴۵

بسم‌الله
واحد شمارش: قلب و یکداشتم شلوار را پای محمد می‌کردم. پای راست را گذاشت داخل. گفتم «بوسم کردی؟گفتی دوسم داری؟» خیلی سریع و ربات‌طور گونه‌ام را بوسید. گفت «دوسم داری!» با خنده تصحیح کردم «نه! بگو دوسِّت دارم!» و روی کسره سین، مکث کردم. جمله‌ام را با همان سین مشدد تکرار کرد. پای چپش را گذاشت داخل پاچه شلوار. کمر را بالا کشیدم. دست‌هایش را گرفتم توی دستم. «چند تا؟ چند تا دوسم داری؟» توی چشم‌هایم خیره شد.کاری که به ندرت انجام می‌دهد و برای بچه‌های اتیستیک خیلی سخت است. حرکت نورون‌های بی‌تاب مغزش، از دو دوی مردمک‌های بزرگ و مشکی پیدا بود. بعد از نیم‌دقیقه طولانی، مصمم و محکم اعلام کرد: «یکی!»آن یک؛ یک بزرگ. آن واحد یکتا که شدت انسجامش، اجازه بخش پذیری به قسمت‌های کوچکتر را نمی‌دهد.خالصانه‌ترین و صادقانه‌ترین واحد شمارش دوست داشتن چه عددی جز یک می‌تواند باشد؟ دست‌هایش را گذاشت روی خیسی مژه‌هایم؛ طوریکه انگار بخواهد جلوی شره‌ی چیزی را بگیرد. با تعجب داد زد «مامان! چشات دارن آب می‌شن!»دست‌هایش را برداشتم. یکی را روی قلب خودش گذاشتم و دیگری را وسط سینه خودم؛ درست روی عضوی که برخلاف دست و گوش و پا و چشم، خدا فقط یکی توی سینه‌مان گذاشته‌. گفتم « دوسِت دارم؛ با دونه دونه تپش‌های قلبم.»

@callmeplz

۱۲:۲۹

بسم‌الله
هفت در
هفت هیولا

undefinedاین یک روایت تلخ و ناملایم است.
تمام تهران بخاطر آلودگی هوا تعطیل است. دلم سفر میخواهد. ترجیحا به جایی که باران بیاید. اما سفر با کودک اتیسم به این راحتی نیست. من باید هفت قفل را با خودم ببرم‌. صدای حرکت دوتا آهنْ داخل یکدیگر، امنیت خانه و محمد و دیگران را تضمین می‌کند. درِ اتاق‌ها در ورودی خانه در پارکینگدر حیاط و پشت‌بامدر آشپزخانه در حمامدر دستشویی فقط این درهای بسته می‌توانند جلوی «هفت هیولای اضطراب» را بگیرند.اضطراب مداوم قلب آدم را فرسوده می‌کند؛ بافت‌هایش را ذره‌ذره از هم می‌کَند و می‌پوساند.این هفت دیو، اسم‌های بلندی دارند: محمد به خودش آسیب نزندمحمد به دیگران آسیب نزندمحمد به خانه آسیب نزندمحمد به وسایل خانه آسیب نزندمحمد از خانه فرار نکندمحمد در جهان و بزرگ ناشناخته گم نشودمحمد نمیرد!تمام ساعات بیداری محمد، این هیولاها پشت درهای قفل شده کمین کرده‌اند. من حرارت نفس‌های داغ و وحشت‌آورشان را روی شانه‌هایم حس می‌کنم. هر روز جایی بین کتف و گردنم تیر می‌کشد. گزارش مرگ بچه‌های درخودمانده، به پرونده‌های قتل بدون قاتل می‌ماند. آنقدر ناگهانی بی‌دلیل جلوی ماشینی رفته‌اند یا از ارتفاعی پریده‌اند که اکثرا خودکشی ثبت می‌شوند. اما از مرگ نزدیکتر به آنها گمشدگی ست. آنها اساسا نمی‌فهمند که گم شده‌اند. بارها محمد را که به هر طریقی خودش را کوچه رسانده بود، تعقیب کرده‌ام. با فاصله دنبالش رفته‌ام تا ببینم کجا و کی می‌ترسد، مردد می‌شود، یا دنبال راه برگشت می‌گردد. هیچوقت نشد برای ثانیه‌ای عقب را نگاه کند‌. ندیدم بایستد و دنبال آدم یا مکانی آشنا بگردد. فقط جلو می‌رفت. سوی مقصد نامعلوم.
درِ خانه ما قدیمی است و رویش چند شیشه دارد.محمد بارها شیشه‌ها را به امید راهی برای بیرون رفتن، شکسته. هرچه دم دستش بیاید توی سوراخ کوچک قفل‌ها فرو می‌کند تا بلکه باز شوند. بعد از چندبار عوض کردن قفل‌ها، تصمیم گرفتیم بالای درها قفل چفتی بگذاریم. روز اولی که جای خالی قفل توکار را دید، عصبانی شد. پرده پذیرایی را پاره کرد، مبل را انداخت و با ناخن به جان بِلکای دیوارها افتاد. وقت‌های بهم ریختگی‌اش وسایل خانه، اولین تلفات ماست. اما من راضی‌ترم به خراب شدن و شکسته شدن اسباب و اثاثیه... توی آشپزخانه غذا درست می‌کردم. محمد و علی، پسر کوچکترم، توی اتاق دعوا می‌کردند. دست جنباندم تا برنج را دم کنم و سریع بدوم بالای سرشان. زیر اجاق را که کم کردم، تازه فهمیدم صدایی نمی‌آید. فقط یک ناله خفیف می‌شنیدم که انگار برای علی بود. وقتی به اتاق رسیدم، محمد را دیدم که روی صورت علی نشسته. با چشم‌های آرام و بی‌حالت خیره بود به من. با نگاه گنگ و یخ‌زده‌ای که انگار روی مبل است و دارد کارتون می‌بیند. زیر پاهایش فقط پیشانی کبود شده علی معلوم بود. دست‌ و پایش بی‌رمق بالا و پایین می‌شدند. دویدم. تا به آنها برسم دوبار زانوهایم خالی کردند و سر خوردم. زدم تخت سینه محمد و از روی علی افتاد.

۱۳:۱۸

علی یکجور بی‌هوا و بی‌صدایی نفس کشید. این سکوت پس از جدال... این خفگی‌... این نفس کشیدن معلق بین مرگ و زندگی را فقط یکبار دیگر دیده بودم؛ سالها پیش توی ساحل انزلی. غریق نجات دل و روده دختر کوچک را فشار می‌داد. شش ساله بودم و از پشت پاهای مادربزرگم دزدکی دختر را می‌دیدم. تن لَخت و رنگ بنفشی که پوستش داشت همه را مطمئن می‌کرد که مُرده. ناگهان، درست لحظه‌ای که غریق، خسته و ناامید دست شن‌آلودش را برداشت، پلک‌های دختر بالا پریدند. دهانش باز شد. چنان نفسی گرفت که انگار روح رفته از تنش را هورت کشید و برگرداند. علی را کشیدم توی آغوشم. هنوز از جا آمدن نفسش مطمئن نشده بودم که صدای شکستن بطری آب از آشپزخانه آمد. یادم رفته بود در آشپزخانه را قفل کنم.باید علی را رها می‌کردم. دور نگهداشتن محمد از خرده شیشه‌ها واجب‌تر بود. مدتها پیش که بوی گوشت و چربی سوخته بینی‌ام را پر کرد، فهمیدم که کم‌حسی محمد خیلی عمیق است. پیراهن و تن محمد داشت می‌سوخت ولی نگاه خیره اتستیکش، محو شعله‌ها مانده بود. حرکتی نمی‌کرد. تکان نمی‌خورد. دو ماه طول کشید تا زخم سوختگی‌اش جمع شود. احتمالا تا آخر عمر اثرش روی شانه چپش خواهد ماند.صدای باز و بسته کردن قفل‌های چفتی با ارتعاش فلزی و خشن‌‌شان مثل مسلح کردن تفنگ برنو است. راست گفته‌اند اضطرابی که مادرهایی مثل من تحمل میکنند هم‌سطح سربازها در خط مقدم جنگ است‌. از این جنگ خسته شده‌ام؟ نه. از زندگی توی قصه نمکی خسته شدم. قصه‌ای که مادربزرگم تعریف می‌کرد.شب‌های انزلی مه داشت. با پوست‌هایی مرطوب از شرجی و عرق، زیر پنکه‌سقفی‌های چوبی منگوله‌دار می‌خوابیدیم. من سرم را می‌گذاشتم روی بازوی مادربزرگ. وقتی قصه به جایی می‌رسید به «شیش درو بستی نمکی! یه درو نبستی نمکی!» پلکهایم را محکم فشار می‌دادم روی هم. سرم را توی بغلش قایم می‌کردم.
دیروز مادربزرگ گفت «نمیرین شمال؟ خفه شدین تو این دود!» سریع از ذهنم گذشت که یکی از درهای خانه انزلی قفل ندارد. حس کردم‌ اضطراب مثل گلوله‌ای آمد یکی از رگ‌های قلبم را پاره کرد. دم پنجره رفتم. هوا خاکستری بود. کاش این خفگی تمام می‌شد.رو به مادربزرگ کردم و گفتم «قصه نمکی رو یادته؟ از دریا که برمی‌گشتیم برامون می‌گفتی تا خوابمون ببره...خیلی وحشتناک بود!»مادربزرگ کل جاده شمال را با یک آه رفت و برگشت. «چیزای کمی از انزلی یادم میاد. الان ۶۷ ساله که تهرانم. تنها قصه‌ای هم که درست و حسابی یادم مونده بُز بُز قندیه!» بزبز قندی! مادر سرپرست خانواری که برای محافظت از فرزندش تا دریدن شکم گرگ رفت!
از خانه مادربزرگ بیرون آمدم. زدم روی نقشه گوشی. مهدکودک‌های نزدیک محل‌کار همسرم را سنجاق کردم. از نت، چند متر فوم برای دیوارها سفارش دادم.یک هشدار گذاشتم برای ساعت ۴ : «تماس با روانپزشک محمد.»روی ماهیچه بین کتف و گردنم دست کشیدم؛ درست همان نقطه که بند چرمی برنو جا می‌اندازد روی پوست. من آماده‌ بودم.وقتی رسیدم به خانه، از جلوی در و قفل‌هایش گذشتم. از پله‌ها رفتم بالا؛ سمت پشت‌بام. میخواستم دعای باران بخوانم. ایستادم زیر آسمان ابری. خدواند ایستاده‌ها را دوست دارد.
@callmeplz

۱۳:۱۹

نه تیتدبتلپدینی،

۵:۵۲

اولین ارتباط گیری محمد با مخاطبان undefinedبنظرتون
پاک کنمundefinedبذارم بمونهundefined

۵:۵۹

بازارسال شده از جان و جهان | به‌ روایت مادران
thumbnail
#حلول
تکه‌های درشت پیاز و سیب‌زمینی و هویجی که توی قابلمه بالا و پایین می‌شدند، برایم یک معنی داشت: «دلم برای مامان تنگ شده.» مامان همیشه غذاها را دو وعده‌ای ـ و یا حتی بیشتر ـ درست می‌کرد و همه اجزا و موادش، بزرگ بودند. بشقاب شام‌مان معمولاً از خوراک‌ها و سوپ‌هایی بدون دستور پخت یا بداهه، پر می‌شد. شکلش درست مثل کارتون‌ها بود؛ پر از مایعی غلیظ که چیزهای قلنبه‌‌ی زردی از تویش بیرون می‌زد. مثل غذاهایی بود که پِرین یا آنِت و هایدی می‌خوردند.نور خانه‌، کم‌تر از خانه‌های الان به خاطرم می‌آید. و صدای تلویزیون خلوت‌تر. جای فشار مداد، روی انگشتم زنده می‌شود و حتی اضطراب مشقِ ننوشته، می‌گیردَم. و مهم‌ترین بخش تصویر این‌که: مامان آن‌جاست. توی قاب نیست اما همه‌جا حضور دارد‌. توی بوی غذاست. روی کاغذ کتاب فارسی است. توی نور لامپ زردی است که سرِ شب روشنش کرده. توی صدای باباست که از در می‌آمد و همیشه اولین جمله‌اش این بود «خانوووم! ما اومدیم.»حالا مامان نیست. رفته به یک شهر و استان دیگر.  با مثل او غذا پختن، می‌خواهم احضارش کنم که بیاید و همه جای خانه‌ام حلول‌ کند. اسم حسّم تنهایی نیست‌، خالی بودن است. غم‌هایم در این خالی بزرگ، پژواک می‌گیرند و حتی بزرگ‌تر به‌ نظر می‌رسند.
نتوانستم غذا را بخورم. بغض، تلخش کرده بود. بچه‌ها که از سر سفره‌ رفتند، تن‌ماهی باز کردم. حتی ماهی‌ها هم مزه مامان می‌دادند! کنسرو، همیشه در سبد خرید خانه ما حرف اول را می‌زد؛ برای وقت‌هایی که مامان و بوی دست‌پختش نبودند.بلند شدم و رفتم جلسه مادرانه. توی خانه مهدیه، بحثْ تشکیلاتی و عمیق بود. مادرانه را یک‌جور خانواده می‌دیدم برای آن‌ها که از خانواده‌هاشان دورند. می‌توانست برای کسانی که از مادرشان دورند هم، مادر باشد؟ مگر نه این‌که اولین و اصیل‌ترین منبع هویت و تعلق، مادر است؟ مهدیه برای بچه‌ها کارتون گذاشت تا کمی آرام بگیرند. تصویر نِل و هاچ و‌ کوزِت نقش بستند توی صفحه تلویزیون مغزم. بیشتر کارتون‌های کودکی ما، روایت غم‌ناک دوری و فقدان مادر بود! توی آینه‌های دیواری خانه مهدیه، خودم را شکل توشیشان می‌دیدم که دارد آرزوی آخرش را می‌کند. آن‌جا که اراده را از پیرمرد می‌خواهد و پا به امتحان سختی می‌گذارد. چالش تاریکی که با پیدا کردن گل سر مادر، به نور و رهایی می‌رسد.سر سفره،‌ بحث برای همکاری با مجموعه‌های همسو، بالا گرفت. بشقاب خیارشور جلوی من، برخلاف بقیه بشقاب‌ها حلقه‌‌ای بود. مامان خیارشور دراز دوست نداشت.‌ به نظرش جویدن و خوردنش سخت بود. گوشه بشقاب هرکس، دایره‌های سبز تیره و دایره‌های قرمز گوجه‌ای می‌گذاشت تا سرش دعوا نشود. بعد از غذا از لزوم انگیزه‌بخشی گفتیم و این‌که این رابطه محبت‌آمیز است که آدم‌ها را در مادرانه پایبند می‌کند؛ حمایت، الفت و کمک بی‌دریغ، معادل مادرانگی‌ست. ثمین به شوخی گفت برای پسر من مادری کرده و لقمه گرفته؛ ولی من برای پسرش مادری نکردم. یاد جمله خودم درباره اثرِ مفیدِ نقد کردن افتادم «کمک به دیگران، کمک به خویشتن است.» شاید مادری کردن هم همین کارکرد را داشته باشد.آخرین جمله‌ای که از اخوان شنیدم این بود «کار باید تشکیلاتی باشه.» از خانه مادرانه‌ای‌ها بیرون زدم. نمی‌دانم چرا غمِ نبودن مامان کوچک و قابل حمل شده بود. آن‌قدر که در کیف بچه‌های مدرسه والْت یا ساک ورزشی فوتبالیست‌ها جا شود.
#سمانه_بهگام
در جان و جهان هر بار یکی از مادران درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...undefined
undefined بله | ایتا undefined

۴:۳۰