بله | کانال ریحانه
عکس پروفایل ریحانهر

ریحانه

۱۶,۹۰۰عضو
thumbnail

۱۷:۴۶

undefined بمیرم برایتundefined روایت‌هایی زنانه درباره‌ی مادرانگی
undefined خوب شد اول دایی دوید توی حیاط؛ و الا اگر دیده بودم پسرکم چطور افتاده روی موزاییک‌های حیاط و صورتش چطور پخش زمین شده، شاید حالاحالاها آدم نمی‌شدم. تا رسیدم بغلش کردم و سر و دست و صورتش را نگاه کردم؛ حتی دندانش را. دایی هی می‌گفت چیزی نشده. خیالم داشت راحت می‌شد که باریکه‌ی خون از بالای ابرویش شروع کرد به شره کردن. خون که دیدم انگار نفسم جا ماند و پایم دوید سمت حوض توی حیاط. آبش سرد بود و نزدیک بود از هول بچه را بیندازم تویش. آب را می‌پاشیدم به زخم سرش و هنوز هم خیالم خوش بود که حالا بند می‌آید، طوری نشده که.
undefined بچه را زدم زیر بغلم و از همان پله‌ای که افتاده بود رفتم بالا و تازه وقتی خواباندمش روی فرش قرمز خانه‌ی مادربزرگم، شکاف را دیدم. یک شکاف دوسانتی‌متری روی ابرو. زخم و خراش نبود. خود شکاف بود و لای آن شکاف نفس‌های من گیر می‌کرد و درنمی‌آمد. آن لحظه قلبم نمی‌زد. دستم کار نمی‌کرد. فقط یک جمله بلد بودم که هی تکرار می‌کردم: «بمیرم برات!»
undefined این واقعی‌ترین حرفی بود که در تمام عمرم زده‌ام. هربار تا ته تهش فکر کرده‌ام، به هر دردی که در خیال آدم‌ها بشود پیدایش کرد، از درد کشیدن به جای بچه‌ها و حتی مردن برایشان نترسیده‌ام. این تنها جایی‌ست که نمی‌ترسم. انگار غریزه‌ی مادری‌ام ترجیح می‌دهد خودش زخمی شود، خودش خراش بردارد و ابرویش بشکافد تا اینکه ببیند پسرک افتاده و ابروی زخمی‌اش دودلم کرده که ببرم بخیه بزنیم و زجر بکشیم یا بمانیم و باز جور دیگر زجر بکشیم؟!
undefined چند ساعت بعد وقتی توی اتاق جراحی پسرکم داشت ناله می‌کرد و پرستار به من گفته بود بیرون بایستم، مفصل انگشتم را توی حلقم کرده بودم و با دندان محکم فشار می‌دادم تا درد بگیرد و خون بیفتد. آن وقت بود که فهمیدم واقعاً می‌خواهم برایش بمیرم؛ برای مادر بودن. آن وقت بود که فهمیدم مادرها الکی قربان‌صدقه نمی‌روند. این تلخ‌ترین چیزی بود که در زندگی فهمیدم. وقتی فکر کردم مادرم هم بارها دلش خواسته بمیرد و من گفته‌ام: «خدا نکند!» و او، مثل همان شب من، فکر کرده: «کاش هیچ بلایی سر تو نیاید».
undefined حکیمه‌سادات نظیریundefined مجموعه‌ روایت «بهشت‌آفرین»
رسانه «ریحانه» را دنبال کنیدundefined @khamenei_reyhaneh

۱۷:۴۹

thumbnail
undefined من تو را دوست دارم
undefined مردها به زنهایشان بگویند...؟
رسانه «ریحانه» را دنبال کنیدundefined @khamenei_reyhaneh

۱۷:۴۳

امید به رحمت خدا.mp3

۰۳:۰۴-۷.۱ مگابایت
undefined #شنیدنی | امید به رحمت خدا
undefined نسبت ما و خدای متعال چه نسبتی است؟
undefined بیانات رهبر انقلاب در شرح «یا مَنْ اَرْجُوهُ لِکُلِّ خَیْرٍ وَ آمَنُ سَخَطَهُ عِنْدَ کُلِّ شَرٍّ»
رسانه «ریحانه» را دنبال کنیدundefined @khamenei_reyhaneh

۸:۲۵

بازارسال شده از روزنامه صدای ایران
thumbnail
undefined  قهرمان سیل هرمزگان
undefined #قاب | الهیار بارانی، نوجوان هرمزگانی در حادثه سیل هرمزگان، با استفاده از قایق توانست جان ۶۰ نفر از اهالی روستای خود را نجات دهد.
undefined نسخه PDF را از اینجا دریافت کنید.
undefined روزنامه #صدای_ایرانundefined @sedaye_iran_newspaper

۱۳:۰۳

بازارسال شده از KHAMENEI.IR
thumbnail
undefined #پنجره | رهبر انقلاب خطاب به همسر شهید سیدرضی:undefined *شهادت رتبه بلند و فرصت بزرگی است که خداوند متعال به همسر شما داد
undefined لحظاتی از مراسم اقامه نماز رهبر انقلاب بر پیکر سردار سرافراز شهید سیدرضی موسوی*. ۱۴۰۲/۱۰/۷
undefined بازنشر به مناسبت سالروز شهادت این سردار شهید
undefined Farsi.Khamenei.ir

۱۴:۵۸

thumbnail

۱۶:۵۸

undefined چند کاسه آب undefined روایت‌های زنانه از غزه
undefined کاسه‌ی اولکاسه‌ی استیل را کج می‌کند. روی زمین می‌کشد و آب را هل می‌دهد بیرون.«دنباله‌روِ چیزی باش که به تو وحی می‌شود و در برابر سختی‌ها صبوری کن تا خدا میان تو و مخالفانت داوری کند که او بهترینِ داورهاست.»وحی فقط مال پیغمبرها نیست. «و اَوحینا اِلی اُمِّ موسی» هم داریم. «و اَوحی ربُّکَ اِلی النّحل» هم برای زنبور عسل آمده است.پسر تکیده‌ی کاپشن‌مشمایی که پابرهنه زانو زده توی آب و همه‌ی تجهیزاتش برای جنگیدن فقط یک کاسه‌ی استیل است، بچه نیست. بنده‌ی مطیع خداست که صبر می‌کند و می‌جنگد و ایمان دارد به نصرت خدا. او روشِ بندگی را به همه‌ی دنیا نشان می‌دهد. از زیرِ چادر سیل‌زده به همه‌ی دنیا می‌گوید: «دنباله‌روِ چیزی باش که به تو وحی می‌شود و در برابر سختی‌ها صبوری کن.»
undefined کاسه‌ی دومکاسه‌ی استیل را کج می‌کند. روی زمین می‌کشد و آب را هل می‌دهد بیرون.«پیامبر، به مردم بگو به شگفتی‌های آفرینش در آسمان‌ها و زمین خوب نگاه کنید که چطور به ایمان‌ آوردن، دعوتتان می‌کنند.» خدا می‌داند توی عمر ده‌دوازده‌‌ساله‌ی پسر تکیده‌ی کاپشن‌مشمایی، چند عزیزِ کفن‌پیچ، داغ روی دلش گذاشته و نفسش را بند آورده‌اند.چند بار از ترس، قلبش توی گلویش، توی تخم چشم‌هایش و توی گوش‌هایش حتی، کوبیده و جان از دست و پایش بریده.چند هزار دَم و دقیقه دل‌ضعفه‌ی گرسنگی و تشنگی، بی‌حالش کرده و رمقش را گرفته است. اما برایش فرقی ندارد فصل باران باشد یا صد خورشید با هم گرما پس بدهند. مریضی و غصه و هزار نداریِ دیگر هم که دخلش را بیاورند، او ایمان دارد. دلی که از امید و ایمان پر باشد، هيچ‌وقت تلاشش کهنه نمی‌شود. «پیامبر، به مردم بگو به شگفتی‌ها نگاه کنید.»
undefined کاسه‌ی سومکاسه‌ی استیل را کج می‌کند. روی زمین می‌کشد و آب را هل می‌دهد بیرون.«چنان نابود شدند که انگار در آنجا زندگی نکرده بودند. هان! نفرین بر مردم مَدیَن، مِثل همان نفرینِ بر مردم ثمود.»پسر تکیده‌ی کاپشن‌مشمایی سواد دارد، قرآن‌خوان است، با آیه‌ها دَمخور است و از وعده‌ووعیدها خبر دارد. نفرین بر مردم صهیون. مثل همان نفرینی که قوم نوح و عاد و ثمود و لوط و فرعون را هلاک کرد.کاپشن‌مشمایی بلد است چطور ظرفِ تحققِ نفرینِ خدا بشود. بلد است اسرائیل را عین همین گنداب، وجب‌به‌وجب از خانه‌اش، از سرزمينش بیرون کند.
undefined سیمین پورمحمود، رسانه «ریحانه»؛undefined مجموعه روایت «می‌نویسم تا صدای غزه باشم»
رسانه «ریحانه» را دنبال کنیدundefined @khamenei_reyhaneh

۱۷:۰۱

thumbnail
undefined فرزندان خانواده نسبت به مادر تکریم داشته باشند!
undefined باید کاری بکنیم که بچه‌ها دست مادر را حتماً ببوسند...
undefined «#مادرانه»؛ مجموعه بیانات رهبر انقلاب درباره اهمیت نقش بی‌بدیل مادری
رسانه «ریحانه» را دنبال کنیدundefined @khamenei_reyhaneh

۹:۴۶

پاداش‌های بزرگ.mp3

۰۱:۱۲-۲.۸۱ مگابایت
undefined #شنیدنی | پاداش‌های بزرگ برای کارهای کوچک
undefined خداوند به کارهای کوچک ما پاداش خواهد داد؟
undefined بیانات رهبر انقلاب در شرح «یا مَنْ یُعْطِى الْکَثیرَ بِالْقَلیلِ»
رسانه «ریحانه» را دنبال کنیدundefined @khamenei_reyhaneh

۱۴:۲۴

thumbnail
undefined ١٠٠٠ روز طلاییundefined روایت هایی زنانه درباره‌ی مادرانگی
undefined روزی که فهمیدم، یک کنجد در بطنم زنده است و رشد می‌کند، اضطراب مثلِ جوهر در خونم پخش شد! دوستم که مادر دو بچه بود ‌گفت: «مامان که شدی باید دور همه‌ی کارهات خط قرمز بکشی و بشینی خونه.» من آدمِ خانه‌نشستن نبودم. یا درس می‌خواندم، یا از این کلاس به آن جلسه سرک می‌کشیدم و باقی اوقاتِ روزم پشتِ لپ‌تاپ‌ می‌گذشت.
undefined به‌دنیا که آمد، زردی‌اش که رفع شد، کمی که جان گرفت، خواباندمش روی تخت، خاکِ روی لپ‌تاپم را تکاندم و شروع کردم به نوشتن. به دوستم پیامک زدم: «کار کردن با بچه اصلاً هم سخت نیست!» اما این همه‌ی واقعیت نبود.
undefined دخترک، نوزاد باقی نماند. غلتیدن یاد گرفت، چهاردست‌وپا رفت. نیازهایش قد کشید، شیطنت‌هایش بزرگ شد و در کنارِ همه‌ی این‌ها درکی از خطر نداشت، از ارتفاع، از وسیله‌تیز، از جسم داغ. توی جلسه‌ها حوصله‌اش سر می‌رفت، می‌زد زیرِ گریه. از دیگران می‌ترسید و هرکس به او نزدیک می‌شد، می‌زد زیرِ گریه. تا می‌دید سرم گرم کتاب و نوشتن است، بغ می‌کرد و از دامنم آویزان می‌شد. نوشتن، تقریبا غیرممکن شد و بیرون رفتن‌ دشوار.
undefined تصمیم گرفتم در پیله‌ی تنهایی‌ام بمانم. روانشناس‌های کودک می‌گفتند هر بچه‌ای ١٠٠٠ روز طلایی دارد؛ ٩ ماه بارداری و دو سال اول زندگی. چسبیدم به دو سالِ اولِ زندگی دخترک. اگر فرصتی دست می‌داد، کتابی هم می‌خواندم. اگر با پدرش بازی می‌کرد، چیزکی هم می‌نوشتم. شده بودم همان مادرِ تمام‌وقتی که از آن می‌ترسیدم. سخت نبود؟ گاهی روزها به‌جای ٢٤ ساعت، ٥٠ ساعت می‌شد. کش می‌آمد انگار.
undefined اما زمان همه‌چیز را عوض کرد. اضطراب جدایی‌ دخترک از بین رفت، دیگر از حضور در جمع ابایی نداشت، با اشتیاق به مهدساعتی و خانه‌بازی می‌رفت و یاد گرفت تنهایی بازی کند. من هم دیگر یک مادرِ هراسان نبودم. بلد شده بودم چطور جلسه رفتن را مدیریت کنم. مثلا پفیلا را بریزم توی مشما فریزر که صدا ندهد، به‌جای خیار، سیب ببرم که عطر نداشته باشد. توی خانه زیراندازهای ضدآب پهن کنم تا بتواند با گل سفالگری و رنگ‌انگشتی بازی کند و برای خودم زمان بخرم.
undefined دوستم می‌گوید: «پوستت کلفت شده.» اما من فکر می‌کنم در مادری از خوف و دلهره، به سکون و انزوا و سپس به تعادل رسیده‌ام. شاید موفقیتِ کاریِ چندانی به دست نیاورده باشم، در عوض تلاش کرده‌ام ١٠٠٠ روز طلایی دخترم، واقعا طلایی باشد و این چیز کمی نیست!
undefined *فاطمه دولتی، رسانه «ریحانه»؛*undefined مجموعه‌ روایت «بهشت‌آفرین»
رسانه «ریحانه» را دنبال کنیدundefined @khamenei_reyhaneh

۱۷:۲۳

thumbnail
undefined رجب، ماه توسل
undefined در ماه #رجب چه دعاهایی بخوانیم؟
undefined «#از_نو» مجموعه بیانات رهبر انقلاب درباره فرصت‌های ماه رجب
undefined نسخه استوری
رسانه «ریحانه» را دنبال کنیدundefined @reyhaneh_khamenei_ir

۱۱:۵۴

thumbnail
undefined زن گلِ خانه است!
undefined *اَلمَراَةُ رَیحانَةٌ یعنی چه*؟
رسانه «ریحانه» را دنبال کنیدundefined @khamenei_reyhaneh

۱۷:۳۱

thumbnail
undefined نقاشیِ آخر
*undefined
 شهیده منصوره عالیخانی*

undefined️ بوم بزرگ نقاشی روی سه‌پایه قرار دارد. استاد چلیپا قلم‌مو را در پالت می‌زند و می‌گوید: «خانم عالیخانی یکی از شاگردانم بود. از دهه شصت تاکنون او را می‌شناسم. بعدها تحصیلاتش را در رشته نقاشی، در مقاطع کارشناسی و کارشناسی ارشد، در دانشگاه‌های الزهرا و سوره ادامه داد. بیش از سه دهه فعالیت هنری در زمینه‌های نقاشی، تصویرسازی کتاب و پژوهش هنر تخصصی داشت. همچنین سابقه تدریس در دانشگاه هنر کاشان و هنرستان سوره و دیگر مؤسسات آموزشی هنری را در کارنامه‌اش ثبت کرده بود و در کنار آن، مدیریت مرکز مهارت‌های هنری دانشگاه سوره را بر عهده داشت.» استاد چلیپا دست‌های رنگی‌شده‌اش را با پارچه‌‌ی سفیدی تمیز می‌کند و ادامه می‌دهد: «عالیخانی هنرمندی معناگرا، باورمند و آزاده بود و به مسئله هنر نگاه عمیقی داشت. در آثارش موضوعاتی چون عاشورا، انتظار، مادران شهدا و مفاهیم قرآنی به چشم می‌خورد. او مشغول خلق اثری عاشورایی با عنوان شام غریبان سیدالشهدا بود که این اثر ناتمام ماند. نسبت به مسائل و مشکلات اطرافیانش حساس و دلسوز بود، علاقه زیادی به نقاشی داشت و در کارش بسیار جدی بود.» شهیده منصوره عالیخانی، هنرمند نوشهری و متولد سال ۱۳۴۶، در ۲۳ خرداد به شهادت رسید و در قطعه هنرمندان بهشت زهرا به خاک سپرده شد.
undefined #فرزند_ایران؛ تک‌نگاری‌هایی از زندگی شهدای جنگ تحمیلی ۱۲ روزه اخیر با رژیم صهیونی 
undefined سیده اعظم‌الشریعه موسوی
undefined نسخه PDF را از اینجا دریافت کنید.
undefinedروزنامه #صدای_ایرانundefined @sedaye_iran_newspaper

۱۰:۱۵

اجابت می‌کند مگر...؟ (1).mp3

۰۱:۰۴-۲.۵۴ مگابایت
undefined #شنیدنی | هرچه از خدا بخواهید، اجابت می‌کند، مگر...؟
undefined کدام خواسته‌ها اجابت نخواهند شد؟
undefined بیانات رهبر انقلاب در شرح «یا مَنْ یُعْطى مَنْ لَمْ یَسْئَلْهُ»
رسانه «ریحانه» را دنبال کنیدundefined @reyhaneh_khamenei_ir

۱۴:۲۷

thumbnail
undefined مادر نصفه‌نیمه undefined روایت‌هایی زنانه درباره‌ مادرانگی
undefined بعد از پدرومادرش، اولین نفری بودم که از وجودش باخبر شدم. پشت تلفن از هیجان جیغ کشیدم. بچه‌ها را همیشه دوست داشتم. فکر می‌کردم دوست داشتنِ خواهرزاده یعنی همان دوست داشتنِ بقیه بچه‌ها؛ فوقش به توان ده. شبِ تولدش، هشتمِ محرم بود. در مراسم روضه بودم. خواهرم زنگ زد و گفت دارد می‌رود بیمارستان. دست‌وپایم را گم کردم. یک اضطرابِ ناشناخته به دنیایم پا گذاشته بود. اولین بار که دیدمش شبیه یک موجودِ فضایی بود که از کُره دیگری به سرزمین من آمده بود. فکر نمی‌کردم اینجور گیر بیفتم. اولین بار که در آغوش گرفتمش، کار تمام شد. همه‌چیز به‌هم ریخت. مثل فیلم‌های تخیلی، انگار یک‌دفعه طوفانی آمد و همه‌جا را گردوخاک گرفت. بعد که هوا دوباره صاف شد، دنیا برای همیشه عوض شده بود.
undefined‌حالا روزبه‌روز دارد بزرگ‌تر می‌شود. با بزرگ شدن، خیلی چیزها فرق می‌کند. مثلا وقتی می‌بینمش، مثل قبل راه نمی‌دهد که توی بغلم نگه دارمش. بزرگ‌شدنش را می‌فهمم ولی نمی‌فهمم چرا عشق و دلتنگی‌ام هم دارد مدام بیشتر می‌شود. خیلی وقت‌ها مجبورم به روی خودم نیاورم که چه‌قدر دلم برای بودن، حرف زدن و در آغوش کشیدنش تنگ می‌شود. چندوقت یک‌بار که اسمش، «عشقِ خاله»، روی گوشی‌ام می‌افتد و با صدای نازک تودماغی «سلام خاله» می‌گوید، شادی، مثل یک شربت آبلیموی خنک وسط ظهر تابستان، می‌آید و حالم را جا می‌آورد. از الان مثل مردها، به جای اینکه بگوید: «دلم برات تنگ شده»، از درودیوار حرف می‌زند. از اینکه با دوچرخه‌اش تا فلان‌جا تنهایی رفته. از اینکه یک دندان شیری دیگرش هم افتاده. از اینکه فقط تا دوشنبه می‌رود مدرسه.
undefinedمنتظر بودم کمی بزرگ‌تر بشود تا درباره اهمیت و ماندگار بودن اولین‌ها برایش حرف بزنم. اما او بود که پیشدستی کرد. هفت‌ساله که شد، روز مادر، اولین دفتر مشقش را کادوپیچ شده، برایم هدیه آورد. «خاله، من می‌دونم تو اولین کارای خوبی که من یاد می‌گیرم رو خیلی دوست داری. برای همین اولین دفتر مشقم رو که توش خوندن، نوشتن یاد گرفتم برای تو آوردم». بعد هم صبر نکرد تا من سؤال بعدی را بپرسم. «امروز برات کادو آوردم چون خاله هم مثل مادره دیگه». بوسیدمش و زیر لب گفتم: «آره مثل مادره، فقط یه مادر نصفه‌نیمه».
undefined فاطمه اختری، رسانه «ریحانه»؛undefined مجموعه‌ روایت «بهشت‌آفرین»
رسانه «ریحانه» را دنبال کنیدundefined @khamenei_reyhaneh

۱۴:۲۹

thumbnail

۶:۲۰

undefined راز حفظ ایمان فرزندان چیست؟undefined توصیه رهبر انقلاب به اهمیت و چگونگی حفظ ایمان فرزندان

undefined ایمان فرزندانتان را حفظ کنیدبه فرزندانتان برسید؛ «قوا انفسکم و اهلیکم نارا وقودها النّاس و الحجارة». حق نداریم فرزندان را رها کنیم. سعیتان این باشد که ایمانشان را حفظ کنید.
undefined با دست خود، فرزندانتان را بی‌ایمان نکنید کاری نکنید که ایمان جوانتان، دختر و پسرتان - اگر دانشجوست، اگر کاسب است، اگر مشغول کار دیگر است - به مبانىِ شما متزلزل شود. گاهی انسان با دست و زبانِ بی‌مهار و بیرون از کنترل و با عمل غلطِ خودش کاری میکند که جوانِ خود را از دین و مبانی دینی و اعتقادات و اصول دور میکند؛ او را بی‌اعتقاد میکند. ما چنین کسانی را داشتیم؛ از هر دو طرف هم ممکن است. گاهی با سختگیریهای بیجا - که بنده به سختگیریهای بیجا اصلاً توصیه نمیکنم - و گاهی هم با برخورد تند و تلخ و ترش، بعضیها بچه‌ها را زده میکنند؛ بعضی هم از آن طرف با بی‌مبالاتیها و لاابالی‌گریها و امکانات بیحساب در اختیار بچه‌ها گذاشتن و از هر غلطِ آنها با اغماض چشم‌پوشی کردن، بچه‌ها را با دست خود طرد میکنند؛ در نتیجه بچه فاسد و خراب میشود.
undefined با فرزندانتان برخورد صحیح و مهربانانه داشته باشیدباید با منطق و برخورد صحیح و مهربانانه با فرزندان برخورد کرد. «قوا انفسکم و اهلیکم»؛ جوان و همسرتان را باید حفظ کنید؛ این جزو وظایف شماست. این، اثر تشدید کننده دارد؛ یعنی وقتی در خانواده‌یی، جوان یا یک عضو خانواده خدای نکرده نقطه‌ی ضعفی پیدا کرد؛ مثل لکه‌ی سیاهی شد روی دندان، و مینای دندان در این نقطه خراب شد، بتدریج روی ذهن مخاطبهای خودش و پدر و مادرش اثر میگذارد و همین‌طور اثرهای متقابلِ تشدیدکننده دارد؛ در نتیجه آن حقیقت و معنویت را از دست میدهد.
undefined فرزندان مؤمن، باعث روشنی چشم در قیامت هستند این آیه‌ی شریفه برای من همیشه جالب بوده است: «الّذین امنوا واتّبعتهم ذرّیتهم بأیمان الحقنا بهم ذرّیتهم و ما التناهم من عملهم من شیء»؛ کسانی که توانسته‌اند ایمان ذریه‌ی خود را حفظ کنند - ولو عمل ذریه، آن‌چنان برجسته نیست - ما در درجات عالىِ معنوی، ذریه را به آنها ملحق میکنیم. در روایت دارد: «لتقرّ عیونهم»؛ تا چشمهایشان روشن شود. مؤمن که شما باشید، اگر توانستید بچه‌ی خود را مؤمن بار بیاورید، خدای متعال کمبودهای این بچه را در قیامت، در بهشت و در عرصات دشواری که در برابر شماست، جبران میکند؛ او را به شما میرساند تا چشم و دل شما روشن شود. خدا برای یک مؤمن خیلی ارزش قائل است.
undefined رهبر انقلاب، ۱۳۸۳/۰۸/۰۶
رسانه «ریحانه» را دنبال کنیدundefined @reyhaneh_khamenei_ir

۶:۲۰

thumbnail

۱۷:۳۵

undefined مثل بوی یاس
undefined روایت‌هایی زنانه درباره‌ مادرانگی

undefined چند صندلی پلاستیکی قرمز را چیده بودند روی هم تا بتوانم با خانومی که چادر عربی سرش کرده بود صحبت کنم. مادرم من را نشانده بود روی صندلی و من بی‌آنکه ذره‌ای سرخ و سفید شوم، سوال‌هایم را قطار کرده بودم. لبخند آن خانم که استاد مادرم بود، هنوز یادم هست. به سوال‌هایم با صبوری گوش داد و با لحنی شیرین، برایم صحبت کرد. از آن روز همین اندازه را یادم هست. صندلی‌ها، قد کوتاه من، لبخند آن خانوم و چراهایی که بیشتر شبیه لجبازی کودکانه بود تا سؤال واقعی. آن خانوم اولین نفر نبود. آنقدر سؤال داشتم که مادرم دستم را گرفته بود و با خودش برده بود هر جایی که فکر می‌کرد از پس فکر و زبانم بر بیایند. 
undefined ده سالم بود. درست هم‌سن الانِ حسنا، دخترم. وقتی از سه‌سالگی تمرین‌های خردورزی را برایش شروع کردم تردیدی در انتخاب روش تربیتی‌اش نداشتم. تا همین چند‌وقت پیش هم فکر می‌کردم قرار است مدال بهتر‌ین مادر دنیا نصیبم شود و توی اتاقم آویزانش کنم. تا همین چند‌وقت پیش که در جواب سؤال «نمازت را خواندی؟» گفت: «دلم می‌خواد اول خدا رو بشناسم و بعد برای عبادتش نماز بخونم.» قفل کردم. انگار آب یخ ریخته باشند روی سرم. همه‌ی اصول تربیتی دور سرم چرخیدند. می‌دانستم این جمله فقط یک حرف الکی و زودگذر نیست و به حرفش فکر کرده است.
undefined جهانم به‌هم ریخت. سؤال‌ها و واگویه‌های درونی شد همراه روز و شبم. فکر می‌کردم نکند راه را اشتباه رفته‌ام. چند روزی توی همان جهان به‌هم ریخته ماندم. نگران بودم. فکر می‌کردم آیا من هم می‌توانم مثل مادر و پدرم صبور باشم و بدخلقی نکنم و با گفتگو، این سن و سؤال‌هایش را پشت سر بگذارم. مانده بودم درک خودم را چطور برایش توضیح دهم. بعد از چند روز با حسنا صحبت کردم. بعد از نماز صدایش کردم. نشاندمش کنار سجاده‌ام. عطر گل یاس را از توی سجاده برداشتم و غلتک عطر را کشیدم پشت دستش. زل زدم توی چشم‌های تیله‌ای مشکی‌اش و گفتم: «یه چیزایی رو نمی‌شه با عقل شناخت. باید حسش کنی، درکش کنی. مثل بوی همین عطر». همین جمله را گفتم و از او فرصت خواستم تا جواب سؤال‌هایش را پیدا کنم و در موردشان با هم حرف بزنیم. حس می‌کردم خالی هستم. دوباره شدم همان دختری که باید دوره بیفتد و پایه‌های اعتقادی‌اش را بسازد. اما این بار نه فقط برای خودم. برای دختری که من مسئول تربیت و دینداری‌اش هستم.
undefined کوثر یونسی، رسانه «ریحانه»؛
undefined مجموعه‌ روایت «بهشت‌آفرین»

رسانه «ریحانه» را دنبال کنیدundefined @khamenei_reyhaneh

۱۷:۳۹