🧭 اینجا میشود این چیز ها را پیدا کرد:
#یادداشت | کارگاه اندیشه
#دلنوشته | خطخطیهای دل🪟 #روایت | پنجرهای به زندگی
#روزمرگی | یادگاریهایی از زندگی
#واگویه | بلند بلند فکر کردنها
#معجزهها | حالی شبیه لحظهٔ «یافتم! یافتم!» ارشمیدس
#گاهنویسیها ، ساده و دم دست برای نوشتههای بیتکلف
این فهرست کامل خواهد شد.
🧪 کارگاه کیمیاگری، از مس نفس تا زرِ جان
#گاهنویسیها ، ساده و دم دست برای نوشتههای بیتکلف
🧪 کارگاه کیمیاگری، از مس نفس تا زرِ جان
۷:۳۳
بسم الله الرحمن الرحیم
دوستت دارم مهد دین من!
یادش بخیر. زمان ما دههٔ فجر مساوی بود با فوق برنامه های مدرسه و سرود و نمایش و ... . حال خوش اینکه وسط کلاس صدایت کنند تا برای تمرین به نماز خانه بروی. راهنمایی بودم و عضو گروه سرود. هر چند بین هم کلاسی هایم کسی اعتقادی به انقلاب و این ماجراها نداشت. یعنی خانواده هاشان از این جنس نبودند. من هم آن زمان ها آنچنان انقلابی مسلک نبودم. یعنی از آن هایی نبودم که در خاطرات کودکی ام قلمدوش پدرم در راهپیمایی ۲۲ بهمن شرکت کرده باشم. ولی... نمیدانم چرا وقتی سرود «سرفراز باشی میهن من» را میخواندیم، دلم یک جوری میشد. نه که فقط من اینطور باشم. اکثر بچه های گروه سرودمان همینطور بودند. همان موقع که روبروی آن ها و پشت به جمعیت می ایستادم و با حرکت دست هایم تلاش میکردم گروه را هماهنگ کنم، در چهره هایشان «عشق» را می دیدم. سال های زیادی از آن موقع می گذرد اما هنوز این شعر با آهنگ زیبایش توی ذهنم حک شده: سرفراز باشی میهن منای فدایت جان و تن منپر بها تر از زر و گهرخاک پاک تو وطن من...ایران... ایران... ایران ایران ایران...ایران... تو فصل مشترک ما هستی. هر دینی، هر گرایشی از سیاست، انقلابی یا مخالف انقلاب بودن... هر که باشیم با هر تفکری! تو هویت ما هستی. سالیان سال برای اینکه کسی برایمان تعیین تکلیف نکند خون دل خوردیم. خون دادیم. چه سال هایی که در نا امیدی گذشت و چه امید ها که از سال ۵۷ در دل ها زنده شد. میشود رفت. میشود مهاجرت کرد. میشود پناهنده شد و تو را ترک کرد. اما... ما، تک تک ما، فرزندان ما، نسل ما، همیشه یک «ایرانی» بیخ ریشمان چسبیده داریم. حتی اگر از تمام هویتمان فرار کنیم. حتی اگر برای این که به ما خدمات ندادند از تو فرار کنیم. حتی اگر نخواهیم تو را بسازیم... حتی اگر از جبر جغرافیا نا راضی باشیم... فرار از سرنوشت که شدنی نیست! هست؟ واقعاً اگر رای دادن یا ندادن من، تاثیری در هیچ چیز ندارد، اگر جمهوری اسلامی پینوکیوی دروغگوست و برای خودش آمار تراشی میکند، چرا همیشه از این طرف و آن طرف، تلاش میشود و هزینه می شود و زحمت کشیده میشود؟ گروهی برای اینکه من رای بدهم و گروهی برای اینکه من رای ندهم؟ همیشه وقت انتخابات ها، تنور تحریم انتخابات گرم است. از طرف همان هایی که نانشان از جیب دشمن ایران در می آید. دشمنی مگر چیست؟ اینکه شریان کالاهای حیاتی مثل دارو را بر روی ملتی ببندی، منابع علمی را بر آن ها تحریم کنی و از سوی دیگر رسانه و تکنولوژی دست اول را به آن ها برسانی تا برای منافع خودت، سرباز و لشکر فراهم کنی، اگر دشمنی نیست، پس چیست؟! اگر زورگویی نیست پس چیست؟! اینکه می گویند یا آنی باشید که ما میگوییم یا هزینه بدهید چون آنچه میخواهیم نیستید! واقعا تصویر آن قلدرهای مدرسه توی ذهنم تداعی می شود که زنگ های تفریح تغذیهٔ بچه های دیگر را می گیرند و هر کس بخواهد جلویشان قد علم کند، نوچه هایشان را برای کتک زدنش به خط می کنند!پس اینطور ها نیست که رای من بی اثر باشد و آب در هاون کوبیدن. عقلم ، منطقم و مشاهداتم از همان سال ۹۲ که با فاصله ای چند روزه از موعد انتخابات رای اولی شدم تا همین امروز، این را به من می گوید. اصلا هم نمیفهمم چرا باید برای اعتراض داشتن به مسائل جاری مملکتم، از حق مسلمم برای مشارکت در سرنوشت کشور و وضعیت خودم در کشورم بگذرم؟ اصلا نمیفهمم چگونه میشود عدهای بگویند فرقی ندارد چه کسی بر سر کار بیاید وقتی قوانین تصویب شده در مجالس گوناگون را مرور میکنم و عملکرد گوناگون رئیس جمهور ها را با هم میسنجم. این را میدانم که اگر روزی با توپ و تانک حق این مردم را از آن ها سلب می کردند، امروز با ابزار شناخت به جنگ آن ها آمده اند. چه جنگ بی هیاهویی! چه نبرد ناجوانمردانه ای! ایران! ای سرزمین رنج کشیده ی من... دعوا بر سر توست. دعوا بر سر بود و نبود توست. دعوا بر سر استقلال و هویت توست!... از حق مسلمم نخواهم گذشت... جمعه بر سر قرار عاشقی وطن حاضر خواهم شد... برای آیندهٔ روشن ایرانم تلاش خواهم کرد... ایران! ای میراث دار پاک ترین خون ها! دوستت دارم.
#یادداشت | کارگاه اندیشه
کیمیا سادات🧪 کارگاه کیمیاگری، از مس نفس تا زرِ جان
یادش بخیر. زمان ما دههٔ فجر مساوی بود با فوق برنامه های مدرسه و سرود و نمایش و ... . حال خوش اینکه وسط کلاس صدایت کنند تا برای تمرین به نماز خانه بروی. راهنمایی بودم و عضو گروه سرود. هر چند بین هم کلاسی هایم کسی اعتقادی به انقلاب و این ماجراها نداشت. یعنی خانواده هاشان از این جنس نبودند. من هم آن زمان ها آنچنان انقلابی مسلک نبودم. یعنی از آن هایی نبودم که در خاطرات کودکی ام قلمدوش پدرم در راهپیمایی ۲۲ بهمن شرکت کرده باشم. ولی... نمیدانم چرا وقتی سرود «سرفراز باشی میهن من» را میخواندیم، دلم یک جوری میشد. نه که فقط من اینطور باشم. اکثر بچه های گروه سرودمان همینطور بودند. همان موقع که روبروی آن ها و پشت به جمعیت می ایستادم و با حرکت دست هایم تلاش میکردم گروه را هماهنگ کنم، در چهره هایشان «عشق» را می دیدم. سال های زیادی از آن موقع می گذرد اما هنوز این شعر با آهنگ زیبایش توی ذهنم حک شده: سرفراز باشی میهن منای فدایت جان و تن منپر بها تر از زر و گهرخاک پاک تو وطن من...ایران... ایران... ایران ایران ایران...ایران... تو فصل مشترک ما هستی. هر دینی، هر گرایشی از سیاست، انقلابی یا مخالف انقلاب بودن... هر که باشیم با هر تفکری! تو هویت ما هستی. سالیان سال برای اینکه کسی برایمان تعیین تکلیف نکند خون دل خوردیم. خون دادیم. چه سال هایی که در نا امیدی گذشت و چه امید ها که از سال ۵۷ در دل ها زنده شد. میشود رفت. میشود مهاجرت کرد. میشود پناهنده شد و تو را ترک کرد. اما... ما، تک تک ما، فرزندان ما، نسل ما، همیشه یک «ایرانی» بیخ ریشمان چسبیده داریم. حتی اگر از تمام هویتمان فرار کنیم. حتی اگر برای این که به ما خدمات ندادند از تو فرار کنیم. حتی اگر نخواهیم تو را بسازیم... حتی اگر از جبر جغرافیا نا راضی باشیم... فرار از سرنوشت که شدنی نیست! هست؟ واقعاً اگر رای دادن یا ندادن من، تاثیری در هیچ چیز ندارد، اگر جمهوری اسلامی پینوکیوی دروغگوست و برای خودش آمار تراشی میکند، چرا همیشه از این طرف و آن طرف، تلاش میشود و هزینه می شود و زحمت کشیده میشود؟ گروهی برای اینکه من رای بدهم و گروهی برای اینکه من رای ندهم؟ همیشه وقت انتخابات ها، تنور تحریم انتخابات گرم است. از طرف همان هایی که نانشان از جیب دشمن ایران در می آید. دشمنی مگر چیست؟ اینکه شریان کالاهای حیاتی مثل دارو را بر روی ملتی ببندی، منابع علمی را بر آن ها تحریم کنی و از سوی دیگر رسانه و تکنولوژی دست اول را به آن ها برسانی تا برای منافع خودت، سرباز و لشکر فراهم کنی، اگر دشمنی نیست، پس چیست؟! اگر زورگویی نیست پس چیست؟! اینکه می گویند یا آنی باشید که ما میگوییم یا هزینه بدهید چون آنچه میخواهیم نیستید! واقعا تصویر آن قلدرهای مدرسه توی ذهنم تداعی می شود که زنگ های تفریح تغذیهٔ بچه های دیگر را می گیرند و هر کس بخواهد جلویشان قد علم کند، نوچه هایشان را برای کتک زدنش به خط می کنند!پس اینطور ها نیست که رای من بی اثر باشد و آب در هاون کوبیدن. عقلم ، منطقم و مشاهداتم از همان سال ۹۲ که با فاصله ای چند روزه از موعد انتخابات رای اولی شدم تا همین امروز، این را به من می گوید. اصلا هم نمیفهمم چرا باید برای اعتراض داشتن به مسائل جاری مملکتم، از حق مسلمم برای مشارکت در سرنوشت کشور و وضعیت خودم در کشورم بگذرم؟ اصلا نمیفهمم چگونه میشود عدهای بگویند فرقی ندارد چه کسی بر سر کار بیاید وقتی قوانین تصویب شده در مجالس گوناگون را مرور میکنم و عملکرد گوناگون رئیس جمهور ها را با هم میسنجم. این را میدانم که اگر روزی با توپ و تانک حق این مردم را از آن ها سلب می کردند، امروز با ابزار شناخت به جنگ آن ها آمده اند. چه جنگ بی هیاهویی! چه نبرد ناجوانمردانه ای! ایران! ای سرزمین رنج کشیده ی من... دعوا بر سر توست. دعوا بر سر بود و نبود توست. دعوا بر سر استقلال و هویت توست!... از حق مسلمم نخواهم گذشت... جمعه بر سر قرار عاشقی وطن حاضر خواهم شد... برای آیندهٔ روشن ایرانم تلاش خواهم کرد... ایران! ای میراث دار پاک ترین خون ها! دوستت دارم.
۷:۴۰
بسم الله الرحمن الرحیم
داغ مادرانه
این قاب... این قاب... این قاب...
این قاب مرا بیچاره کرده. تصور حال این زن، حال این مادر، مرا بدجور به هم می ریزد. خصوصا که صورت تپل این قل که پیداست، مرا عجیب یاد دخترکم می اندازد. دخترک پنج ماهه ام، با آن صورت کوچک، دست های نرم، خدایا... حتما دو قلوهای این بانو هم اندازه دخترک من، دل از مادرشان برده بودند. آخر چه کسی جز او که انتظار فرزند کشیده باشد حال این مادر را میفهمد؟
این قاب مرا ویران کرده. نمی توانم حقش را ادا کنم. حتی اگر آنقدر بلند «مرگ بر اسرائیل» را فریاد بزنم که گلویم خراش بردارد. حتی اگر با دخترکم در تجمع های حمایت از فلسطین حاضر شوم... چطور میتوانم ذره ای حق این تصویر را ادا کنم؟
با تصور این قاب، چشم هایم داغ می شود، قلبم گر میگیرد...
سرما یا گرما، شلوغی، سختی های همراه کردن کودک شیرخوارم با خود... همهٔ این ها، آن هم در امنیت و آرامش خاطر، حتی ذره ای و کوچکتر از ذره ای ادای دین این قاب، فقط همین قاب، نیست!
صورت داغدار این زن در ذهنم نقش می بندد و از هر لحظهٔ زندگی راحت و امنم خجالت می کشم. سر پایین می اندازم در برابر مادران غزه. مادران فلسطین...
گرانی و تورم، سختی های معیشت، نارضایتی از مدیریت ها، اختلاف سلیقه های سیاسی، هیچ کدام نمیتواند طناب داری باشد که بر گردن انسانیتم بیندازم و نهال نفرت از اسرائیل و صهیونیسم را در وجودم آبیاری نکنم تا درخت تنومندی شود و میوه هایش را در دل میوه های قلبم بکارم...
حتی اگر سر سپردهٔ نظام نباشم و آن را مقدس هم ندانم، باعث نمی شود به آن افتخار نکنم! به تنها حکومتی که مدت هاست خط و ربطش را از این جانی کودک کش جدا کرده و خصومتش با او عیان است!
یک مادر فلسطینی که پس از ۱۱ سال انتظار صاحب فرزندانی دوقلو شده بود در جریان حملات ارتش رژیم صهیونیستی شاهد شهادت همسر و دو فرزندش بود و این چنین با کودکانش وداع میکند.]
#دلنوشته | خط خطیهای دل
کیمیا سادات
🧪 [کارگاه کیمیاگری، از مس نفس تا زرِ جان
این قاب... این قاب... این قاب...
این قاب مرا بیچاره کرده. تصور حال این زن، حال این مادر، مرا بدجور به هم می ریزد. خصوصا که صورت تپل این قل که پیداست، مرا عجیب یاد دخترکم می اندازد. دخترک پنج ماهه ام، با آن صورت کوچک، دست های نرم، خدایا... حتما دو قلوهای این بانو هم اندازه دخترک من، دل از مادرشان برده بودند. آخر چه کسی جز او که انتظار فرزند کشیده باشد حال این مادر را میفهمد؟
این قاب مرا ویران کرده. نمی توانم حقش را ادا کنم. حتی اگر آنقدر بلند «مرگ بر اسرائیل» را فریاد بزنم که گلویم خراش بردارد. حتی اگر با دخترکم در تجمع های حمایت از فلسطین حاضر شوم... چطور میتوانم ذره ای حق این تصویر را ادا کنم؟
با تصور این قاب، چشم هایم داغ می شود، قلبم گر میگیرد...
سرما یا گرما، شلوغی، سختی های همراه کردن کودک شیرخوارم با خود... همهٔ این ها، آن هم در امنیت و آرامش خاطر، حتی ذره ای و کوچکتر از ذره ای ادای دین این قاب، فقط همین قاب، نیست!
صورت داغدار این زن در ذهنم نقش می بندد و از هر لحظهٔ زندگی راحت و امنم خجالت می کشم. سر پایین می اندازم در برابر مادران غزه. مادران فلسطین...
گرانی و تورم، سختی های معیشت، نارضایتی از مدیریت ها، اختلاف سلیقه های سیاسی، هیچ کدام نمیتواند طناب داری باشد که بر گردن انسانیتم بیندازم و نهال نفرت از اسرائیل و صهیونیسم را در وجودم آبیاری نکنم تا درخت تنومندی شود و میوه هایش را در دل میوه های قلبم بکارم...
حتی اگر سر سپردهٔ نظام نباشم و آن را مقدس هم ندانم، باعث نمی شود به آن افتخار نکنم! به تنها حکومتی که مدت هاست خط و ربطش را از این جانی کودک کش جدا کرده و خصومتش با او عیان است!
یک مادر فلسطینی که پس از ۱۱ سال انتظار صاحب فرزندانی دوقلو شده بود در جریان حملات ارتش رژیم صهیونیستی شاهد شهادت همسر و دو فرزندش بود و این چنین با کودکانش وداع میکند.]
🧪 [کارگاه کیمیاگری، از مس نفس تا زرِ جان
۷:۴۰
بسم الله الرحمن الرحیم
من هم موشک هایی در خانه دارم
صدای کولر مثل همیشه توی خانه پیچیده است. در یخچال را باز می کنم. نان سنگک و پنیر را در می آورم و روی پیشخوان آشپزخانه می گذارم. همان طور که پنیر نرم و سفید را با چاقو روی نان می گذارم دارم فکر میکنم اگر با آن خانم فامیل که خوراک رسانه ایش را از اینترنشنال میگیرد مواجه شوم باید چه بگویم؟ او می گفت تقصیر مردم فلسطین و حماس است که اسرائیل این کارها را می کند. مرا یاد شگردهای رسانه ای معاویه می انداخت که وقتی عمار شهید شد، تقصیر را گردن امیرالمومنین (ع) انداختند! فاطمه چشم هایش را بسته. توی تاب آویزان شده به چارچوب در، خوابیده است. لقمه ی نان و پنیرم را می جوم و چشم دوخته ام به دخترم. تصویر مادران کودک از دست داده توی سرم نقش می بندد و بغش گلویم را فشار می دهد.ساعت را نگاه کردم. شش صبح بود. چشم هایم هنوز کامل باز نشده بود. گوشی ام می لرزید و رویش نوشته بود: «مامان جون» - الو مامان؟ چی شده؟قلبم محکم توی سینه می کوبید. پدرم این روزها مریض احوال است. فکر کردم نکند برای او اتفاقی افتاده باشد.- الو محدثه؟ خوبید؟ اخبار میگه منطقه شما رو هم زدن!توی سرم روز های هفته را مرور کردم. جمعه... جای خالی همسرم را نگاه کردم. با چشم های نیمه باز نشستم روی تخت. زیر لب امامم را صدا زدم:«یا صاحب الزمان.» فاطمه پایین تخت، سر جایش خوابیده بود. همسرم جلوی تلویزیون بود. با صدای آرام جوری که فاطمه بیدار نشود صدایش کردم: «چی شده؟ اسرائیل بی شرف غلطی کرده؟»نگاهش را از صفحه تلویزیون گرفت و صدایش با صدای مادرم در هم آمیخت:«آره. چند منطقه تهرانو زده. »اسم تهران، تصویر ساختمان های شهر، رفت و آمد مردم، سکوت شب وقتی تهرانی ها در خواب عمقیند، همه در سرم چرخیدند. یعنی اسرائیل انقدر وحشی شده؟ - روانی شده؟- داره دست و پای آخرش رو می زنه.قلبم فشرده شد. نگران از دست دادن فاطمه و پدرش شدم. چشم هایم داغ شد. ضرب آهنگ سه حرف جنگ توی سرم می کوبید. ترسیده بودم. اشک هایم شروع کرد پایین آمدن. نشستم کنار همسرم. با چشم های نگرانم نگاهش کردم و گفتم:«ما واقعا توانش رو داریم با اسرائیل مواجهه کنیم؟ یعنی الان واقعا جنگ شده؟»سرش را تکان داد. دست هایم را گرفت. توی چشم هایم نگاه کرد و با اطمینان خاطر گفت:«الان وقت این حساب کتابای مادی نیست. ما خدا رو داریم. اسرائیل با دستای خودش گورشو کند.»اشک هایم باریدند. همسرم دست هایم را توی دست هایش فشرد. با گریه گفتم:«اما من نمیخوام تو و فاطمه رو از دست بدم.» گریه ام شدت گرفت:«وای خدا... مادرای غزه چی کشیدن این مدت؟»صورتم را لای دست هایم پنهان کردم و شانه هایم تکان خورد. این بار ترس و خجالت با هم اشک هایم را سرازیر کرده بودند. از پشت پرده اشک به چشم های همسرم زل زدم:«جنگ چقدر ترسناکه. چه ایمانی دارن مردم غزه.» چند تا نفس عمیق کشیدم و با خودم مبانی ایمانی ام را مرور کردم.صدای گوینده خبر توی خانه پیچیده است. پیام حضرت آقا را می خواند. با صلابت و محکم:« رژیم صهیونی با این جنایت، برای خود سرنوشت تلخ و دردناکی تدارک دید و آن را قطعاً دریافت خواهد کرد.»همسرم دارد با دقت اخبار را دنبال می کند. تاب فاطمه آرام در چارچوب در تکان می خورد. وضو می گیرم. لپ تاپ را روشن می کنم. بسم الله می گویم و انگشت هایم روی صفحه کلید می لغزند. صدای حاج قاسم توی گوشم می پیچد: «این جنگ را شما شروع می کنید، اما پایانش را ما ترسیم می کنیم. می دانید این جنگ یعنی نابودی همه امکانات شما!»من هم سلاحم را دست گرفته ام. من هم موشک هایی دارم که راهی قلب تل آویو اند و سودای فتح قدس را در سر دارند، امیدی در دل دارند برای یاری لشکر فرمانده.
🪟 #روایت | پنجرهای به زندگی ام#غلط_اضافی_اسرائیل
کیمیا سادات🧪 کارگاه کیمیاگری، از مس نفس تا زرِ جان
صدای کولر مثل همیشه توی خانه پیچیده است. در یخچال را باز می کنم. نان سنگک و پنیر را در می آورم و روی پیشخوان آشپزخانه می گذارم. همان طور که پنیر نرم و سفید را با چاقو روی نان می گذارم دارم فکر میکنم اگر با آن خانم فامیل که خوراک رسانه ایش را از اینترنشنال میگیرد مواجه شوم باید چه بگویم؟ او می گفت تقصیر مردم فلسطین و حماس است که اسرائیل این کارها را می کند. مرا یاد شگردهای رسانه ای معاویه می انداخت که وقتی عمار شهید شد، تقصیر را گردن امیرالمومنین (ع) انداختند! فاطمه چشم هایش را بسته. توی تاب آویزان شده به چارچوب در، خوابیده است. لقمه ی نان و پنیرم را می جوم و چشم دوخته ام به دخترم. تصویر مادران کودک از دست داده توی سرم نقش می بندد و بغش گلویم را فشار می دهد.ساعت را نگاه کردم. شش صبح بود. چشم هایم هنوز کامل باز نشده بود. گوشی ام می لرزید و رویش نوشته بود: «مامان جون» - الو مامان؟ چی شده؟قلبم محکم توی سینه می کوبید. پدرم این روزها مریض احوال است. فکر کردم نکند برای او اتفاقی افتاده باشد.- الو محدثه؟ خوبید؟ اخبار میگه منطقه شما رو هم زدن!توی سرم روز های هفته را مرور کردم. جمعه... جای خالی همسرم را نگاه کردم. با چشم های نیمه باز نشستم روی تخت. زیر لب امامم را صدا زدم:«یا صاحب الزمان.» فاطمه پایین تخت، سر جایش خوابیده بود. همسرم جلوی تلویزیون بود. با صدای آرام جوری که فاطمه بیدار نشود صدایش کردم: «چی شده؟ اسرائیل بی شرف غلطی کرده؟»نگاهش را از صفحه تلویزیون گرفت و صدایش با صدای مادرم در هم آمیخت:«آره. چند منطقه تهرانو زده. »اسم تهران، تصویر ساختمان های شهر، رفت و آمد مردم، سکوت شب وقتی تهرانی ها در خواب عمقیند، همه در سرم چرخیدند. یعنی اسرائیل انقدر وحشی شده؟ - روانی شده؟- داره دست و پای آخرش رو می زنه.قلبم فشرده شد. نگران از دست دادن فاطمه و پدرش شدم. چشم هایم داغ شد. ضرب آهنگ سه حرف جنگ توی سرم می کوبید. ترسیده بودم. اشک هایم شروع کرد پایین آمدن. نشستم کنار همسرم. با چشم های نگرانم نگاهش کردم و گفتم:«ما واقعا توانش رو داریم با اسرائیل مواجهه کنیم؟ یعنی الان واقعا جنگ شده؟»سرش را تکان داد. دست هایم را گرفت. توی چشم هایم نگاه کرد و با اطمینان خاطر گفت:«الان وقت این حساب کتابای مادی نیست. ما خدا رو داریم. اسرائیل با دستای خودش گورشو کند.»اشک هایم باریدند. همسرم دست هایم را توی دست هایش فشرد. با گریه گفتم:«اما من نمیخوام تو و فاطمه رو از دست بدم.» گریه ام شدت گرفت:«وای خدا... مادرای غزه چی کشیدن این مدت؟»صورتم را لای دست هایم پنهان کردم و شانه هایم تکان خورد. این بار ترس و خجالت با هم اشک هایم را سرازیر کرده بودند. از پشت پرده اشک به چشم های همسرم زل زدم:«جنگ چقدر ترسناکه. چه ایمانی دارن مردم غزه.» چند تا نفس عمیق کشیدم و با خودم مبانی ایمانی ام را مرور کردم.صدای گوینده خبر توی خانه پیچیده است. پیام حضرت آقا را می خواند. با صلابت و محکم:« رژیم صهیونی با این جنایت، برای خود سرنوشت تلخ و دردناکی تدارک دید و آن را قطعاً دریافت خواهد کرد.»همسرم دارد با دقت اخبار را دنبال می کند. تاب فاطمه آرام در چارچوب در تکان می خورد. وضو می گیرم. لپ تاپ را روشن می کنم. بسم الله می گویم و انگشت هایم روی صفحه کلید می لغزند. صدای حاج قاسم توی گوشم می پیچد: «این جنگ را شما شروع می کنید، اما پایانش را ما ترسیم می کنیم. می دانید این جنگ یعنی نابودی همه امکانات شما!»من هم سلاحم را دست گرفته ام. من هم موشک هایی دارم که راهی قلب تل آویو اند و سودای فتح قدس را در سر دارند، امیدی در دل دارند برای یاری لشکر فرمانده.
🪟 #روایت | پنجرهای به زندگی ام#غلط_اضافی_اسرائیل
۷:۴۹
سالهاست تلاش میکنند اصرار بر دینداری را کمرنگ کنند.دیندارها را افراطی نمایش دادند با امثال القاعده و شیرازیها و داعشیها.به دیندارها برچسب زدند و هر کس ظاهرش شبیه افراطیها بود، راندند...چقدر تولید محتوا کردند از داستان و کتاب و تحلیلهای تاریخی گرفته تا مستند و فیلم و پویانمایی و ...آمدند بعد از عمری تلاش، یک آیت الله را تهدید کردند، خیال کردند حالا که سرمایهگذاری کرده اند برای خدشه دار کردن الله، آیتِ آن حتما تهدیدپذیر است!
اما...
رکب خوردند!
حالا جای جای دنیا مسلمانها بلند شدهاند برای دفاع از حجت الهیشان.مردی که به پیروی از پیر و مرادش، خمینی کبیر ، همانند یک اسطوره، همراه امت و ملتش، مقابل ظلم ایستاده است!
بیچاره ها...تلاشگرند! اما ... تحلیلهایشان آبدوغخیاریست!البته بلا نسبت این غذای بهشتیِ تابستانی!
ترسم نرسی به کعبه ای اعرابی!این ره که تو میروی به ترکستان است!
۲:۰۴
﷽
تو صلابت حیدر را داری!
از در درآمدی و من از خود به در شدم
گویی کز این جهان به جهان دگر شدم
گوش سپرده بودم به مقتل جدتان. چشمهایم تشنهٔ دیدن دوبارهتان بود. خبر که رسید با شجاعتی مثال زدنی حاضر شدهاید در روضه، لعن شمر و ندای یا حیدر در وجودم، در هم آمیخت...
ما ترکناک یابن الحسین!
#دلنوشته | خطخطیهای دل
نازنین قنبری 🧪 کارگاه کیمیاگری، از مس نفس تا زرِ جان
گوش سپرده بودم به مقتل جدتان. چشمهایم تشنهٔ دیدن دوبارهتان بود. خبر که رسید با شجاعتی مثال زدنی حاضر شدهاید در روضه، لعن شمر و ندای یا حیدر در وجودم، در هم آمیخت...
ما ترکناک یابن الحسین!
۸:۳۰
بازارسال شده از جان و جهان | به روایت مادران
#دفاع_آخر
اگر قرار بر اعتراف باشد باید بگویم از روز اول مادر شدن هیچوقت از خودم راضی نبودهام. از آن دسته مادرهایی هستم که در درون، یک صدای سرزنشگر فعال دارند و ولکن ماجرا هم نیست. «حق هم دارد خب... خودم سیاههی اعمالم را از بَرَم.»ولی کل زندگی را اگر دوباره یکنفس بروم و برگردم تنها یک جا، در یک نقطه از جهان مادریام میتوانم بایستم، آن را قاب کنم، شیشه بیندازم رویش که خراش برندارد و روی دست بگیرم تا به وقت حسابرسی حرفی برای گفتن داشته باشم.
در تمام مسابقات دنیا نفر اول که اعلام میشود، نفرات بعدی دل توی دلشان نیست تا از لیست برندگان حذف نشوند؛ امید دارند به دیده شدن رنجشان. من همان نفر بعدیام. تتمّهی تلاشم را گذاشتهام، گاهی از انرژی نداشته خرج کردهام. میدانم اول نمیشوم اما به عدالت و کرامت هیأت داوران ایمان دارم.اصلا یک سکو و رتبه را گذاشتهاند برای مادرهای کمتوانِ سِمِجی که فقط همین یک قاب را برای دفاعیه دارند و قلبشان به درستیاش محکم است.قابی از لحظهی فرود آمدن دستهایی کوچک روی قفسهی ظریف سینهی پاکترین عزادارها.قابی از زمزمهی نام مهربانترین ارباب عالم روی لبهایشان، از تمامِ زوری که برای بالا بردن و تکان دادن پرچمش میزنند. از ذوق و شادیِ بازی در مجلس روضهاش، از درخشیدن رخت سیاه عزا بر تن نازکشان. از «مامان میشه امشب هم بریم هیأت؟»... .من همین ارثیه را دارم برایشان. همین تکهی اصلی از وجودم که برای تو میتپد و از خون و رگ و پِیام تا شیر و لقمهای که در دهان فرزندانم گذاشتهام برای این بوده که عاشق تو شوند.برای اینکه قد بکشند زیر عَلَم امن محبتت، که رنج دنیا را با همین محبت به جان بخرند.
من اول نمیشوم اما شاید آنها جان بیشتری برای دویدن داشته باشند، زودتر به تو برسند و سلامِ خستهی مادرشان را برسانند که گفته بود: «پاگیر روضهات شدم از روزهای دورمادر شدم که مهر تو را منتشر کنم...»
#فاطمه_امیدی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...
بله | ایتا 
اگر قرار بر اعتراف باشد باید بگویم از روز اول مادر شدن هیچوقت از خودم راضی نبودهام. از آن دسته مادرهایی هستم که در درون، یک صدای سرزنشگر فعال دارند و ولکن ماجرا هم نیست. «حق هم دارد خب... خودم سیاههی اعمالم را از بَرَم.»ولی کل زندگی را اگر دوباره یکنفس بروم و برگردم تنها یک جا، در یک نقطه از جهان مادریام میتوانم بایستم، آن را قاب کنم، شیشه بیندازم رویش که خراش برندارد و روی دست بگیرم تا به وقت حسابرسی حرفی برای گفتن داشته باشم.
در تمام مسابقات دنیا نفر اول که اعلام میشود، نفرات بعدی دل توی دلشان نیست تا از لیست برندگان حذف نشوند؛ امید دارند به دیده شدن رنجشان. من همان نفر بعدیام. تتمّهی تلاشم را گذاشتهام، گاهی از انرژی نداشته خرج کردهام. میدانم اول نمیشوم اما به عدالت و کرامت هیأت داوران ایمان دارم.اصلا یک سکو و رتبه را گذاشتهاند برای مادرهای کمتوانِ سِمِجی که فقط همین یک قاب را برای دفاعیه دارند و قلبشان به درستیاش محکم است.قابی از لحظهی فرود آمدن دستهایی کوچک روی قفسهی ظریف سینهی پاکترین عزادارها.قابی از زمزمهی نام مهربانترین ارباب عالم روی لبهایشان، از تمامِ زوری که برای بالا بردن و تکان دادن پرچمش میزنند. از ذوق و شادیِ بازی در مجلس روضهاش، از درخشیدن رخت سیاه عزا بر تن نازکشان. از «مامان میشه امشب هم بریم هیأت؟»... .من همین ارثیه را دارم برایشان. همین تکهی اصلی از وجودم که برای تو میتپد و از خون و رگ و پِیام تا شیر و لقمهای که در دهان فرزندانم گذاشتهام برای این بوده که عاشق تو شوند.برای اینکه قد بکشند زیر عَلَم امن محبتت، که رنج دنیا را با همین محبت به جان بخرند.
من اول نمیشوم اما شاید آنها جان بیشتری برای دویدن داشته باشند، زودتر به تو برسند و سلامِ خستهی مادرشان را برسانند که گفته بود: «پاگیر روضهات شدم از روزهای دورمادر شدم که مهر تو را منتشر کنم...»
#فاطمه_امیدی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...
۸:۰۲
کاش میشد متوقف کرد...همه چیز را.این روند روزمره و اجباری زندگی را.این ناتوانی را.این گرسنگی را...این نسلکشی را...این ظلم را...باید از انفعال خارج شد. هر قدر که توان هست...
کیمیا سادات🧪 کارگاه کیمیاگری، از مس نفس تا زرِ جان
۱۷:۲۷
میدانم همهٔ شما اخبار #غزه را شنیدهاید، دیدهاید، خواندهاید.
اگر دلتان میخواهد سهمی داشته باشید، ولو کوچک:

دنیا منهای اسرائیل*، این روزها از تصویر روزهای بعد از نابودی غدهٔ سرطانی میگوید. برای اینکه در جریان مبارزه، مقاومتمان افت نکند و بدانیم برای چه میجنگیم و میخواهیم به کدام سمت برویم.
@TomorrowMinusIsrael
🪖 *لشکر کتاب*، گروهی زنانه است که تا امروز توانسته بیش از ۱۳۰ میلیون تومان کمک برای محور مقاومت جمع آوری کند و این نهضت ادامه دارد.
@lashkareketab

پویش *قرنطینه که کمکمان میکند بهطور مستند، نشانهای تجاری حامی اسرائیل داخل ایران را بشناسیم. یک کار تر و تمیز و مرتب.«قبلش چک کن قرنطینه نباشه!»@qlist_ir

ایران همدل و سایت لیدر هم هست برای کمک مالی به مردم مظلوم غزه.بله! راههایی میشناسند که شاید بشود تعدادی را از این قحطی و نسل کشی علنی مفتضحانه نجات داد.https://www.leader.ir/fa/monies

و دعادعا...سورهٔ فتح، دعای ۱۴ صحیفه سجادیه و دعای توسل سفارش نایب ولی اللهبرای این کار، پویش با خدا را پیشنهاد میکنم.برای پیوستن ضربه بزنید.
تا نیاید گره از کار بشر وا نشود...
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
مضطرانه دعا کنیم... همانطور که اگر خودمان اینطور گرسنه و تشنه بودیم...
پ.ن: اگر دستپاچهاید، اگر سردرگماید، اگر نمیدانید چطور میشود سهمی داشت و کاری کرد... من اینها به ذهنم رسید. شما هم بگویید. بیایید راههای خروج از انفعال را با هم به اشتراک بگذاریم. تجمع، دعا، کمک مالی، تحریم کالاهای صهیونیستی و ...
کیمیا سادات🧪 کارگاه کیمیاگری، از مس نفس تا زرِ جان
اگر دلتان میخواهد سهمی داشته باشید، ولو کوچک:
@TomorrowMinusIsrael
@lashkareketab
تا نیاید گره از کار بشر وا نشود...
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
مضطرانه دعا کنیم... همانطور که اگر خودمان اینطور گرسنه و تشنه بودیم...
پ.ن: اگر دستپاچهاید، اگر سردرگماید، اگر نمیدانید چطور میشود سهمی داشت و کاری کرد... من اینها به ذهنم رسید. شما هم بگویید. بیایید راههای خروج از انفعال را با هم به اشتراک بگذاریم. تجمع، دعا، کمک مالی، تحریم کالاهای صهیونیستی و ...
۱۷:۳۳
بازارسال شده از غزه تودی
🧮 «فادی الشیخ» ساکن غزه، با بررسی آمار و ارقام به این سؤال جواب داده
#غزه_تودی 𝐉𝗼𝗶𝗻,𝐈𝗻↝¦ @GazaToday_ir
۲۱:۰۶
﷽
گاهی زندگی کردن، همین مبارزه با کاملگراییست...اینکه خودت را هر جور شده برسانی.مثلا شده یکی دو دقیقه راه بروی و کمی کتاب دیجیتال بخوانی تا تیک این دو مورد از برنامهٔ شخصیات را بزنی. حتی بیست دقیقه به ۱ نیمه شب!همینکه به روی خودت نیاوری محتوايت چنان به درد بخور نیست یا کانالت چنان مخاطب زیادی ندارد، بیایی و بنویسی و به یادگاری بگذاری تا کاری را که فکر میکنی درست است انجام داده باشی.
زندگی، همین مبارزه کردن هاست.تلاشهایی که گاه دیده میشوند و گاه نه.گاه کوچکند و گاه بزرگ.زندگی من این روزها، همین سر و کله زدن با انواع و اقسام والدهای ناکارآمد ذهنیست. مدام باید مراقب خودم باشم تا زیر دست و پای سرزنش و پر توقعیشان له نشوم. تا بتوانم مادر سالم و امنی برای دختر کوچولویم بمانم. تا بتوانم زندگی کنم!
خوبی دنیا همین است که میگذرد.یک روز تا قبل از ظهر تمام تیکها را زدهام و یک روز مثل حالا، دست و پا میزنم تا دلم خوش شود به برنامهام #تعهد داشتهام...
این نیز بگذرد...
#روزمرگی | یادگاریهایی از زندگی
کیمیا سادات🧪 کارگاه کیمیاگری، از مس نفس تا زرِ جان
گاهی زندگی کردن، همین مبارزه با کاملگراییست...اینکه خودت را هر جور شده برسانی.مثلا شده یکی دو دقیقه راه بروی و کمی کتاب دیجیتال بخوانی تا تیک این دو مورد از برنامهٔ شخصیات را بزنی. حتی بیست دقیقه به ۱ نیمه شب!همینکه به روی خودت نیاوری محتوايت چنان به درد بخور نیست یا کانالت چنان مخاطب زیادی ندارد، بیایی و بنویسی و به یادگاری بگذاری تا کاری را که فکر میکنی درست است انجام داده باشی.
زندگی، همین مبارزه کردن هاست.تلاشهایی که گاه دیده میشوند و گاه نه.گاه کوچکند و گاه بزرگ.زندگی من این روزها، همین سر و کله زدن با انواع و اقسام والدهای ناکارآمد ذهنیست. مدام باید مراقب خودم باشم تا زیر دست و پای سرزنش و پر توقعیشان له نشوم. تا بتوانم مادر سالم و امنی برای دختر کوچولویم بمانم. تا بتوانم زندگی کنم!
خوبی دنیا همین است که میگذرد.یک روز تا قبل از ظهر تمام تیکها را زدهام و یک روز مثل حالا، دست و پا میزنم تا دلم خوش شود به برنامهام #تعهد داشتهام...
این نیز بگذرد...
۲۱:۳۱
بازارسال شده از جان و جهان | به روایت مادران
پادکست جان و جهان _ بیغم.mp3
۲۵:۴۸-۴۷.۲۷ مگابایت
#روایت_شنیدنی
#بیغم
دوازده سیزده ساله بودم که نتیجهی قطعی و مسلّمی که موکولش کرده بودم به بزرگسالی، گرفتم: «از روضه و هیئت و عزاداری خوشم نمیآید.»..«روضه خودش را به خانهمان رسانده بود، از همان روز اول!»..دیگر فهمیده بودم که برای حسین(ع) مهم نیست که دیوانهاش نیستم... .
نویسنده: #م_د
گوینده، تنظیم و تدوین: #فاطمه_امیدی
۱. موسیقی متن فیلم گلادیاتور، لیزا جرارد۲. ماه تابنده، محمد ابراهیمی۳. غم و مهر حسین(ع)، مرحوم محمدعلی چمنی۴. بابایی، گروه سرود نجم الثاقب۵. این حسین کیست؟!، محمدعلی کریمخانی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...
۱۴:۳۲
﷽
به راستی آدمی از چه خسته میشود؟از دست و پا زدن اضافی!به جملهٔ شهید حسن باقری فکر میکنم:«کار برای خدا، خستگی ندارد!»خستگی چیست؟خستگی، کوفتگی دست و پا نیست. حتی غش کردن به جای خوابیدن هم نیست. خستگی، نوعی فرسودگیست. خمودگی... درجا زدن. تمام شدن توان!این یعنی جایی نشتی داشتهای!نشتی یعنی کار را برای خدا نکردهای.برای خدا کار نکردن یعنی در حیطهٔ وظیفهات نبوده هر چه دست و پا زدهای. برای نفس بوده! دانسته یا نادانسته!شاید میخواستی نزد کسی محبوبتر شوی اما تیرت به سنگ خورده، تازه اگر خدا دوستت داشته باشد! یا میخواستی چیزی را که نمیتوانی، در مدیریت و کنترل خودت در بیاروی که نشده!هر چه بوده، از خلوص نبوده.آری!مسیر #اخلاص، خستگی نمیشناسد...دلت را بتکان... بتکان از ما سوی... خستگیات در میرود رفیق!
#واگویه | بلند بلند فکر کردن
کیمیا سادات🧪 کارگاه کیمیاگری، از مس نفس تا زرِ جان
به راستی آدمی از چه خسته میشود؟از دست و پا زدن اضافی!به جملهٔ شهید حسن باقری فکر میکنم:«کار برای خدا، خستگی ندارد!»خستگی چیست؟خستگی، کوفتگی دست و پا نیست. حتی غش کردن به جای خوابیدن هم نیست. خستگی، نوعی فرسودگیست. خمودگی... درجا زدن. تمام شدن توان!این یعنی جایی نشتی داشتهای!نشتی یعنی کار را برای خدا نکردهای.برای خدا کار نکردن یعنی در حیطهٔ وظیفهات نبوده هر چه دست و پا زدهای. برای نفس بوده! دانسته یا نادانسته!شاید میخواستی نزد کسی محبوبتر شوی اما تیرت به سنگ خورده، تازه اگر خدا دوستت داشته باشد! یا میخواستی چیزی را که نمیتوانی، در مدیریت و کنترل خودت در بیاروی که نشده!هر چه بوده، از خلوص نبوده.آری!مسیر #اخلاص، خستگی نمیشناسد...دلت را بتکان... بتکان از ما سوی... خستگیات در میرود رفیق!
۲۰:۴۸
﷽
تعبیر مادرانه یک رویا
به مادر اسماعیل فکر میکنم، یا شاید بهتر است بگویم به مادر اسماعیل بودن. حتماً مادرش از لحظهای که جکرگوشهاش در «قرار مکین»، جا خوش کرده بود، بیتفاوت نبوده. نمیدانم با خدای خود چه میگفت و چه ذکری ورد زبانش بود اما تقریباً مطمئنم با دلی آرام و متکی به یاد خدا، تسلیم آنچه او مقدر کرده بود، لحظههای بیرحم آوارگی را زندگی میکرد. گریههای غصب سرزمین پدری و کوچ اجباری به اردوگاه، او را نه شکست و نه ناامید کرد. بارها دست روی شکمش میگذاشت و "فَاللَّهُ خَيْرٌ حَافِظًا وَهُوَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِينَ" میخواند. اگر میخواست وعدهی انتقام بدهد با هر تکانی که در شکم حس میکرد زیر لب "إِنَّا مِنَ الْمُجْرِمِينَ مُنْتَقِمُونَ" را میخواند.
شاید همان لحظههای نخست تولدش در اردوگاه، در گوشش اذان گفته، تا نوای توحید پیش از هر صدای دیگری در جانش بنشیند. راستش من هم همین کار را با پسرم کردم. شاید مادرهای اردوگاه آوارگان با هر بار شیر دادن و شانه زدن موی بچهها، به آزادی فکر میکردند، به انتقام. وگرنه چطور میشود در دل آن همه سختی و آوارگی، به فرزندآوری و تربیتش اندیشید؟حتماً از کودکی فرزندانشان هم غافل نبودند، شاید در بازیهای کودکانه، پرچم اسرائیل را هدف میگذاشته و مسابقه تیراندازی با کمان و سنگ به بچهها آموزش میدادند. اسماعیل در نوجوانی احتمالا جدیتر داستان غصب را با سند، مدرک، کتاب و قلم شنیده. دیگر در جوانی، خودش میداند چه کند. حالا دعای خیر مادر بدرقه همه لحظههای جهادش است. چه عجیب که هنوز نگفتم رویایی که همه این مادرانهها، در دل و ذهن این پسر ساخته، شهادت است! شاید بدیهی باشد. چرا که این مردم با یاد شهادت زندگی می کنند. دلم میخواهد از مادرانههای مادر اسماعیل بیشتر بگویم اما بغض گلویم مرا سمت مادرانههای خودم میکشاند. موقع نوشتن گاهی به هادی لبخند میزنم تا گل از گلش بشکفد و برای ادامه روایتم، انگیزه بگیرم. یاد شبی که از تب میسوخت میافتم. دکتر سفارش کرده بود، آن شب با خواب قهر کنم. نیمههای شب واقعاً خسته و بیجان بودم، خواب به تک تک مژههایم طنابی گره زده بود و با تمام توان، آنها را پایین میکشید. چشمهایم چارهای جز بسته شدن نداشتند، اما یاد چیزی من را بیدار و هوشیار نگه میداشت. یاد مادرانههایم وقتی هادی در قرار مکین بود تا تمام لحظه های بعدش میافتادم. یاد اینکه در میدان های سخت، یک سرباز هم یک سرباز است. البته سلامتی و قوی بودن سرباز هم مهم است. تمام قول و قرار و تمام رویا و هدفم برایم مرور میشد. با خودم میگفتم:« من که دستم همه جوره خالیست، شاید لبخند رضایت فرمانده را ببینم بابت اینکه که شبی از یکی سربازان قوی و مهمشان پرستاری کردم و من هم در آن پیروزی نهایی نقشی ایفا کردم.»برمیگردم به مادرانه های مادر اسماعیل، اطمینان و آرامش او در کشاکش اشغال و آوارگی، کامل به پسر هم رسیده، از آنجایی میگویم که وقتی خبر شهادت فرزندان و نوه هایش را به او گفتند با آرامش رشک برانگیزی خدا را شاکر بود. این ایمان و آرامش به پسر اسماعیل هم رسیده. چرا که بعد از شهادت پدر گفت: «خون پدرم از خون کوچکترین طفل فلسطینی رنگین تر نیست!»مادرانههای من ادامه دارد. مادرانههای مادر اسماعیل، بعد از دیدارشان حتماً بیشتر و واقعیتر. دلم میخواهد باز هم تعبیر مادرانهام را از رویایی که برای اسماعیل به واقعیت پیوست ادامه دهم اما شاید بغض و اشک دیگر اجازه ندهد...
🪟 #روایت | پنجرهای به زندگی
نازنین قنبری 🧪 کارگاه کیمیاگری، از مس نفس تا زرِ جان
به مادر اسماعیل فکر میکنم، یا شاید بهتر است بگویم به مادر اسماعیل بودن. حتماً مادرش از لحظهای که جکرگوشهاش در «قرار مکین»، جا خوش کرده بود، بیتفاوت نبوده. نمیدانم با خدای خود چه میگفت و چه ذکری ورد زبانش بود اما تقریباً مطمئنم با دلی آرام و متکی به یاد خدا، تسلیم آنچه او مقدر کرده بود، لحظههای بیرحم آوارگی را زندگی میکرد. گریههای غصب سرزمین پدری و کوچ اجباری به اردوگاه، او را نه شکست و نه ناامید کرد. بارها دست روی شکمش میگذاشت و "فَاللَّهُ خَيْرٌ حَافِظًا وَهُوَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِينَ" میخواند. اگر میخواست وعدهی انتقام بدهد با هر تکانی که در شکم حس میکرد زیر لب "إِنَّا مِنَ الْمُجْرِمِينَ مُنْتَقِمُونَ" را میخواند.
شاید همان لحظههای نخست تولدش در اردوگاه، در گوشش اذان گفته، تا نوای توحید پیش از هر صدای دیگری در جانش بنشیند. راستش من هم همین کار را با پسرم کردم. شاید مادرهای اردوگاه آوارگان با هر بار شیر دادن و شانه زدن موی بچهها، به آزادی فکر میکردند، به انتقام. وگرنه چطور میشود در دل آن همه سختی و آوارگی، به فرزندآوری و تربیتش اندیشید؟حتماً از کودکی فرزندانشان هم غافل نبودند، شاید در بازیهای کودکانه، پرچم اسرائیل را هدف میگذاشته و مسابقه تیراندازی با کمان و سنگ به بچهها آموزش میدادند. اسماعیل در نوجوانی احتمالا جدیتر داستان غصب را با سند، مدرک، کتاب و قلم شنیده. دیگر در جوانی، خودش میداند چه کند. حالا دعای خیر مادر بدرقه همه لحظههای جهادش است. چه عجیب که هنوز نگفتم رویایی که همه این مادرانهها، در دل و ذهن این پسر ساخته، شهادت است! شاید بدیهی باشد. چرا که این مردم با یاد شهادت زندگی می کنند. دلم میخواهد از مادرانههای مادر اسماعیل بیشتر بگویم اما بغض گلویم مرا سمت مادرانههای خودم میکشاند. موقع نوشتن گاهی به هادی لبخند میزنم تا گل از گلش بشکفد و برای ادامه روایتم، انگیزه بگیرم. یاد شبی که از تب میسوخت میافتم. دکتر سفارش کرده بود، آن شب با خواب قهر کنم. نیمههای شب واقعاً خسته و بیجان بودم، خواب به تک تک مژههایم طنابی گره زده بود و با تمام توان، آنها را پایین میکشید. چشمهایم چارهای جز بسته شدن نداشتند، اما یاد چیزی من را بیدار و هوشیار نگه میداشت. یاد مادرانههایم وقتی هادی در قرار مکین بود تا تمام لحظه های بعدش میافتادم. یاد اینکه در میدان های سخت، یک سرباز هم یک سرباز است. البته سلامتی و قوی بودن سرباز هم مهم است. تمام قول و قرار و تمام رویا و هدفم برایم مرور میشد. با خودم میگفتم:« من که دستم همه جوره خالیست، شاید لبخند رضایت فرمانده را ببینم بابت اینکه که شبی از یکی سربازان قوی و مهمشان پرستاری کردم و من هم در آن پیروزی نهایی نقشی ایفا کردم.»برمیگردم به مادرانه های مادر اسماعیل، اطمینان و آرامش او در کشاکش اشغال و آوارگی، کامل به پسر هم رسیده، از آنجایی میگویم که وقتی خبر شهادت فرزندان و نوه هایش را به او گفتند با آرامش رشک برانگیزی خدا را شاکر بود. این ایمان و آرامش به پسر اسماعیل هم رسیده. چرا که بعد از شهادت پدر گفت: «خون پدرم از خون کوچکترین طفل فلسطینی رنگین تر نیست!»مادرانههای من ادامه دارد. مادرانههای مادر اسماعیل، بعد از دیدارشان حتماً بیشتر و واقعیتر. دلم میخواهد باز هم تعبیر مادرانهام را از رویایی که برای اسماعیل به واقعیت پیوست ادامه دهم اما شاید بغض و اشک دیگر اجازه ندهد...
🪟 #روایت | پنجرهای به زندگی
۱۹:۴۷
پاک کردم قطرههای اشک را با آستینمتا که روشنتر تو را در جعبۀ جادو ببینم
من به دنبال تو ای آیینۀ سرخ حقیقتدر میان فیلمهای راهیان اربعینم
کیست این مجنون که در هر عکس میافتد صدایشاین غم دیوانه که دل میبرد از کفر و دینم
گریه کردم پا به پای ابرها تاول به تاولبا خیال اینکه روزی بوسه از خاکت بچینم
هر چه هم بد باشم اما مانده یک خوبی برایمعاشق اولاد زهرا و امیرالمومنینم::از تو هم متشکرم ای جعبۀ جادو که با توپا به پای زائران غرق تماشا مینشینم
#اربعین#اعظم_سعادتمند
@ayateghamze
۱۱:۳۹
﷽
سفر با آزاده
اینترنت گوشی را روشن میکنم. تقریباً اعلان تمام گروهها و کانالهای بله خاموش است. به جز کانال «سفرنامه اربعین/ آزاده رحیمی». به محض روشن شدن اینترنت همزمان با آمدن صدای اعلان پیامی از پیامرسان بله، چهره خانمی با چادر و روسری مشکی، چفیهای زرد رنگ روی شانه و عینکی گرد که نه برای صورتش بزرگ است نه کوچک، گردی چشمان من را از همه جهت کش میدهد. ذوق شره میکند در همه وجودم. با خودم میگویم: «یعنی الان کجاست؟هنوز خانه ام سمیر هستند؟ احتمالا باز هم از خانه ام سمیر گفته و تلاش عاشقانه دختر و عروسش را به تصویر کشیده یا مثل خاطره پریدن مرغ از کمد لباس روایت طنزی دارد...» تا رمز گوشی را باز کنم و وارد کانال شوم، همه اینها، سراسیمه با ذوق از ذهنم گذشت. نه هیچکدام نبود. چشمهایم قلبی شدند. عکس تقریباً نیمرخ خودش بود. با همان روسری و چادر مشکی و چفیه زرد و عینک اندازه! حالا به همان ترکیب یک لبخند اضافه شده. نه کش آماده و نه محو و مصنوعی و زوری است. کنار راه خاکی ایستاده. نخلستانها با نمود محوشان زمینه عکسش هستند. سرسبزی کنار طریق العلما انگار به چهره آزاده نشاط داده. نمیتوانم دقیق حدس بزنم کجا را دارد نگاه میکند. شاید از دور به زائرهایی که دارند نزدیکش میشوند نگاه میکند. شاید بیشتر توجهش به پرچم هایشان باشد. مثل من که نگاهم به پرچم در دستش گره خورده. پرچمی سبز رنگ شبیه خوشرنگی سرسبزی کنار مسیر. همزمان متنی پایین عکس نوشته را میخوانم:«شیرینی فراق کم از شور وصل نیست*گر عشق مقصد است، خوشا لذت مسیر*»بیت مرتبطیست اما آنچه در ذهنم پخش میشود این است: «باید رفت باید دنبال پرچمت تا ابد رفت.. » بغض حسرت مشایه گلویم را میگیرد. حالا که پاهایم نرفتند، از هر فرصتی برای روانه کردن دلم استفاده میکنم. از کانال بیرون میآیم. سریع این نوحه مهدی رسولی را پیدا و پخش میکنم. همزمان یادم میافتد حوالی ساعت ۱۱ ظهر است و برای نهار کاری نکردهام. سریع بادمجانها را پوست میگیرم. صدای نوحه که بلند میشود، هادی سینه زنان از هال وارد آشپزخانه میشود. اشکهایم سرعت گرفتهاند. حسرت مشایه برایم به تلخی چای عراقی شده. با هر بار بالا و پایین آمدن دستهای کوچک هادی روی سینهاش، انگار موکبداری دارد قاشق قاشق شکر به این چای اضافه میکند. نوحه میرسد به جایی که مداح با لحن دلنشین و متناسبی میگوید:« کربلا و کربلا و کربلا» گریهام شدت میگیرد. ترس جاماندن به سلول سلول وجودم حمله ور میشود. اما نه قلبم هر لحظه هر روز در مشایه است. امام مثل هرسال که همه را دعوت کرده، من را هم دعوت کرده. امید دارم که کوتاهی نکردهام برای رفتن. خودشان بهتر میدانند. من به کرم این خانواده بیشتر از اینها امید دارم. امید دارم به روایتی از امیرالمومنین علیه السلام که جاماندگان دلشکسته جنگ صفین را در شمار مجاهدان به حساب آوردند.شاید من هم زائر باشم، همین حالا که با اشک خود را در بینالحرمین در حال سلام دادن میبینم. در حالی که هادی بغلم است و دستش را روی سینهاش میگذارم و باهم سوی ششگوشه خم میشویم...
🪟 #روایت | پنجرهای به زندگی
نازنین قنبری 🧪 کارگاه کیمیاگری، از مس نفس تا زرِ جان
اینترنت گوشی را روشن میکنم. تقریباً اعلان تمام گروهها و کانالهای بله خاموش است. به جز کانال «سفرنامه اربعین/ آزاده رحیمی». به محض روشن شدن اینترنت همزمان با آمدن صدای اعلان پیامی از پیامرسان بله، چهره خانمی با چادر و روسری مشکی، چفیهای زرد رنگ روی شانه و عینکی گرد که نه برای صورتش بزرگ است نه کوچک، گردی چشمان من را از همه جهت کش میدهد. ذوق شره میکند در همه وجودم. با خودم میگویم: «یعنی الان کجاست؟هنوز خانه ام سمیر هستند؟ احتمالا باز هم از خانه ام سمیر گفته و تلاش عاشقانه دختر و عروسش را به تصویر کشیده یا مثل خاطره پریدن مرغ از کمد لباس روایت طنزی دارد...» تا رمز گوشی را باز کنم و وارد کانال شوم، همه اینها، سراسیمه با ذوق از ذهنم گذشت. نه هیچکدام نبود. چشمهایم قلبی شدند. عکس تقریباً نیمرخ خودش بود. با همان روسری و چادر مشکی و چفیه زرد و عینک اندازه! حالا به همان ترکیب یک لبخند اضافه شده. نه کش آماده و نه محو و مصنوعی و زوری است. کنار راه خاکی ایستاده. نخلستانها با نمود محوشان زمینه عکسش هستند. سرسبزی کنار طریق العلما انگار به چهره آزاده نشاط داده. نمیتوانم دقیق حدس بزنم کجا را دارد نگاه میکند. شاید از دور به زائرهایی که دارند نزدیکش میشوند نگاه میکند. شاید بیشتر توجهش به پرچم هایشان باشد. مثل من که نگاهم به پرچم در دستش گره خورده. پرچمی سبز رنگ شبیه خوشرنگی سرسبزی کنار مسیر. همزمان متنی پایین عکس نوشته را میخوانم:«شیرینی فراق کم از شور وصل نیست*گر عشق مقصد است، خوشا لذت مسیر*»بیت مرتبطیست اما آنچه در ذهنم پخش میشود این است: «باید رفت باید دنبال پرچمت تا ابد رفت.. » بغض حسرت مشایه گلویم را میگیرد. حالا که پاهایم نرفتند، از هر فرصتی برای روانه کردن دلم استفاده میکنم. از کانال بیرون میآیم. سریع این نوحه مهدی رسولی را پیدا و پخش میکنم. همزمان یادم میافتد حوالی ساعت ۱۱ ظهر است و برای نهار کاری نکردهام. سریع بادمجانها را پوست میگیرم. صدای نوحه که بلند میشود، هادی سینه زنان از هال وارد آشپزخانه میشود. اشکهایم سرعت گرفتهاند. حسرت مشایه برایم به تلخی چای عراقی شده. با هر بار بالا و پایین آمدن دستهای کوچک هادی روی سینهاش، انگار موکبداری دارد قاشق قاشق شکر به این چای اضافه میکند. نوحه میرسد به جایی که مداح با لحن دلنشین و متناسبی میگوید:« کربلا و کربلا و کربلا» گریهام شدت میگیرد. ترس جاماندن به سلول سلول وجودم حمله ور میشود. اما نه قلبم هر لحظه هر روز در مشایه است. امام مثل هرسال که همه را دعوت کرده، من را هم دعوت کرده. امید دارم که کوتاهی نکردهام برای رفتن. خودشان بهتر میدانند. من به کرم این خانواده بیشتر از اینها امید دارم. امید دارم به روایتی از امیرالمومنین علیه السلام که جاماندگان دلشکسته جنگ صفین را در شمار مجاهدان به حساب آوردند.شاید من هم زائر باشم، همین حالا که با اشک خود را در بینالحرمین در حال سلام دادن میبینم. در حالی که هادی بغلم است و دستش را روی سینهاش میگذارم و باهم سوی ششگوشه خم میشویم...
🪟 #روایت | پنجرهای به زندگی
۲:۰۰