#۴۰۳) تفریق ذهنی
دو هفته پیش در قطار یزد-تهران آقایی همکوپهمان بود که دو بلیط خریده بود. در کوپه ۶نفره یک طرف را کامل گرفته بود و میگفت جای خودم است. سه نفر روبهرویش نشسته بودیم نفر چهارم از سر ناچاری رفته بود تخت بالایی و صحنه را نظاره میکرد.
مرد میگفت: قند بالایی دارم و در حین صحبت انسولینش را هم تزریق میکرد. خیلی حرف میزد و از هر موضوعی هم الحمدالله سررشتهای داشت :) این شد که بعد از کمی، هندزفری را زدم و شروع کردم به خواندنِ کتاب.
گذشت تا وقتی همه تختها باز شد و خوابیدیم. در دل شب به رسم شبهای قطار، چند بار از خواب بیدار شدم و هر بار دیدم که روی صندلی پایین نشسته و بیدار است. انگار واقعا نمیتوانست بخوابد. دلم برایش سوخت و در دل تکان خوردم. یادم آمد که میگفت چون قند بالایی دارد دخترش در خانه هر یکی دوساعت یک بار میآید و چکش میکند که آیا زنده است یا نه! بیچاره با اینکه دو بلیط داشت تا در سفر راحتتر باشد، اما نمیتوانست بخوابد. چه رنج بزرگی!
آن شب به یاد مفهوم «تفریق ذهنی» افتادم. تفریق ذهنی راه خیلی بهتری برای شادتر زیستن است. در این روش شما باید چشمهایتان را ببندید و تصور کنید که مثلا یک دست ندارید. یعنی یک دستتان را به صورت ذهنی از بدنتان تفریق کنید. چند ثانیه در این حالت بمانید و ببینید که بدون یک دست چه چیزهایی از زندگیتان کم میشود. حالا به سراغ دست دیگر بروید. زندگی بدون دو دست چطوری است؟ حالا نعمت «خواب» را از زندگیتان کم کنید. مثل همان همکوپهای بینوا و پرحرف من. فکر کنید که نمیتوانید شبها راحت بخوابید. حالا زندگی چطور است؟
این کار را با چیزهای خوب دیگر زندگیتان هم تکرار کنید. چیزهایی که شاید پیشپا افتاده باشند و اصلا به فکرمان هم نرسد که چقدر گرانبها هستند تا وقتی که از دستشان بدهیم. چشم، گوش، دندان، همسر، فرزند، پدر و مادر و ... . چیزهایی که خیلی بزرگند ولی برایمان عادی شدهاند.
تفریق ذهنی روش خیلی بهتری برای خوبتر زندگی کردن است. شاید از دفتر نعمت که قبلا در موردش نوشته بودم هم موثرتر باشد. وقتی بعد از فرایند تفریق ذهنی چشم را باز میکنی و میبینی همه چیزهایی که در ذهنت تفریق کرده بودی را داری، شاد میشوی. انگار دنیا چیزهای بزرگی به تو داده که خوشحال باشی.
تفریق ذهنی را از رولف دوبلی در کتاب «هنر خوب زندگی کردن» یاد گرفتم. کتاب خیلی خوبی است که راجع به آن در
@amin_khaand نوشته بودم._
امیننوشت | @amin_neveshtble.ir/join/MjNkNjU2OW
دو هفته پیش در قطار یزد-تهران آقایی همکوپهمان بود که دو بلیط خریده بود. در کوپه ۶نفره یک طرف را کامل گرفته بود و میگفت جای خودم است. سه نفر روبهرویش نشسته بودیم نفر چهارم از سر ناچاری رفته بود تخت بالایی و صحنه را نظاره میکرد.
مرد میگفت: قند بالایی دارم و در حین صحبت انسولینش را هم تزریق میکرد. خیلی حرف میزد و از هر موضوعی هم الحمدالله سررشتهای داشت :) این شد که بعد از کمی، هندزفری را زدم و شروع کردم به خواندنِ کتاب.
گذشت تا وقتی همه تختها باز شد و خوابیدیم. در دل شب به رسم شبهای قطار، چند بار از خواب بیدار شدم و هر بار دیدم که روی صندلی پایین نشسته و بیدار است. انگار واقعا نمیتوانست بخوابد. دلم برایش سوخت و در دل تکان خوردم. یادم آمد که میگفت چون قند بالایی دارد دخترش در خانه هر یکی دوساعت یک بار میآید و چکش میکند که آیا زنده است یا نه! بیچاره با اینکه دو بلیط داشت تا در سفر راحتتر باشد، اما نمیتوانست بخوابد. چه رنج بزرگی!
آن شب به یاد مفهوم «تفریق ذهنی» افتادم. تفریق ذهنی راه خیلی بهتری برای شادتر زیستن است. در این روش شما باید چشمهایتان را ببندید و تصور کنید که مثلا یک دست ندارید. یعنی یک دستتان را به صورت ذهنی از بدنتان تفریق کنید. چند ثانیه در این حالت بمانید و ببینید که بدون یک دست چه چیزهایی از زندگیتان کم میشود. حالا به سراغ دست دیگر بروید. زندگی بدون دو دست چطوری است؟ حالا نعمت «خواب» را از زندگیتان کم کنید. مثل همان همکوپهای بینوا و پرحرف من. فکر کنید که نمیتوانید شبها راحت بخوابید. حالا زندگی چطور است؟
این کار را با چیزهای خوب دیگر زندگیتان هم تکرار کنید. چیزهایی که شاید پیشپا افتاده باشند و اصلا به فکرمان هم نرسد که چقدر گرانبها هستند تا وقتی که از دستشان بدهیم. چشم، گوش، دندان، همسر، فرزند، پدر و مادر و ... . چیزهایی که خیلی بزرگند ولی برایمان عادی شدهاند.
تفریق ذهنی روش خیلی بهتری برای خوبتر زندگی کردن است. شاید از دفتر نعمت که قبلا در موردش نوشته بودم هم موثرتر باشد. وقتی بعد از فرایند تفریق ذهنی چشم را باز میکنی و میبینی همه چیزهایی که در ذهنت تفریق کرده بودی را داری، شاد میشوی. انگار دنیا چیزهای بزرگی به تو داده که خوشحال باشی.
تفریق ذهنی را از رولف دوبلی در کتاب «هنر خوب زندگی کردن» یاد گرفتم. کتاب خیلی خوبی است که راجع به آن در
۱۶:۴۷
بازارسال شده از نکات قرآنی
فَقَالُوا رَبَّنَا بَاعِدْ بَيْنَ أَسْفَارِنَا وَ ظَلَمُوا أَنْفُسَهُمْ فَجَعَلْنَاهُمْ أَحَادِيثَ وَ مَزَّقْنَاهُمْ کُلَّ مُمَزَّقٍ إِنَّ فِي ذٰلِکَ لَآيَاتٍ لِکُلِّ صَبَّارٍ شَکُورٍ (سوره سبا آیه ۱۹)اما گفتند: "خدایا فاصله بین شهرها و روستاهای ما را زیاد کن" و به خود ستم کردند. پس چنان نابودشان کردیم که به افسانهها پیوستند و آنها را پارهپاره و تارومار کردیم. در این ماجرا پندهاست برای هر کس که هم اهل صبر است و هم اهل شکر.
یعنی گفتند خدایا خسته شدهایم از بس سبزه و باغ دیدهایم، میان شهرهای ما هامون خشک و سوزان قرار ده تا تنوع را تجربه کنیم.
خیلی باید مراقب بود که از نعمت دلزده نشد و به خارستانی که عاقبت قوم سبأ بود متمایل نگشت. قوم سبأ هیچ گناه بارزی مرتکب نشدند و هرچه بود در دل ایشان گذشت، اما محقق شد. همان را که آرزو داشتند جامه عمل پوشید و هوسشان نعمتشان را بر باد داد. باید از این داستان عبرت گرفت و نگذاشت در دل، دلزدگی از نعمت بجای التفات به آن و شکر آن بنشیند، چون عنقریب نعمت را بر باد میدهد.
تنوعطلبی، زوالبخش و ممزّق نعمت است، یعنی نعمت را پارهپاره میکند. *اگر سهم من از هستی این شهر، این معلم، این شغل، این همسر، این بچه، این خانه، این دوستان، و این روزی است، آرزوی چیز دیگری داشتن، ملازم است با ندیدن نعمت و دلزدگی از آن. و چنین کفرانی، مجازات سخت در پی دارد و عنقریب نعمت را زائل میکند*: لَقَدْ کَانَ لِسَبَإٍ فِي مَسْکَنِهِمْ آيَةٌ... یعنی چنانچه راجع به قوم سبأ دیدیم.
اما چرا فقط کسی از این قصه پند میگیرد و مراقب است به فرجام سبأ دچار نشود که واجد دو صفت صبر و شکر باشد? چون صبر بر نعمت از اقسام سخت صبر است و اگر این صبر در وجود کسی نباشد، شکر هم در وجود او کمکم کمرنگ میشود و کفران دامنگیر او میگردد. پس کلید قصه سبأ همینجاست: صبر بر نعمت یعنی صبر بر شکر؛ که مبادا دلزدگی رخ دهد و شکر به کفران بدل گردد. پس "صَبَّارٍ شَکُورٍ" صبر و شکر معنا نداده، بجایش "صبر بر شکر" معنا میدهد. به همین دلیل به شکل مضاف آمده. صیغه مبالغه هم برای این است که از سختترین اقسام صبر و کمال شکر است.
برهان از امام باقر(ع) روایت میکند که اتم مصادیق "صَبَّارٍ شَکُورٍ" شیعیانی هستند که بخاطر تشیّع خود آزار میبینند و صبر میکنند و نعمت ولایت را از دست نداده و پیوسته شکر میکنند
یعنی گفتند خدایا خسته شدهایم از بس سبزه و باغ دیدهایم، میان شهرهای ما هامون خشک و سوزان قرار ده تا تنوع را تجربه کنیم.
خیلی باید مراقب بود که از نعمت دلزده نشد و به خارستانی که عاقبت قوم سبأ بود متمایل نگشت. قوم سبأ هیچ گناه بارزی مرتکب نشدند و هرچه بود در دل ایشان گذشت، اما محقق شد. همان را که آرزو داشتند جامه عمل پوشید و هوسشان نعمتشان را بر باد داد. باید از این داستان عبرت گرفت و نگذاشت در دل، دلزدگی از نعمت بجای التفات به آن و شکر آن بنشیند، چون عنقریب نعمت را بر باد میدهد.
تنوعطلبی، زوالبخش و ممزّق نعمت است، یعنی نعمت را پارهپاره میکند. *اگر سهم من از هستی این شهر، این معلم، این شغل، این همسر، این بچه، این خانه، این دوستان، و این روزی است، آرزوی چیز دیگری داشتن، ملازم است با ندیدن نعمت و دلزدگی از آن. و چنین کفرانی، مجازات سخت در پی دارد و عنقریب نعمت را زائل میکند*: لَقَدْ کَانَ لِسَبَإٍ فِي مَسْکَنِهِمْ آيَةٌ... یعنی چنانچه راجع به قوم سبأ دیدیم.
اما چرا فقط کسی از این قصه پند میگیرد و مراقب است به فرجام سبأ دچار نشود که واجد دو صفت صبر و شکر باشد? چون صبر بر نعمت از اقسام سخت صبر است و اگر این صبر در وجود کسی نباشد، شکر هم در وجود او کمکم کمرنگ میشود و کفران دامنگیر او میگردد. پس کلید قصه سبأ همینجاست: صبر بر نعمت یعنی صبر بر شکر؛ که مبادا دلزدگی رخ دهد و شکر به کفران بدل گردد. پس "صَبَّارٍ شَکُورٍ" صبر و شکر معنا نداده، بجایش "صبر بر شکر" معنا میدهد. به همین دلیل به شکل مضاف آمده. صیغه مبالغه هم برای این است که از سختترین اقسام صبر و کمال شکر است.
برهان از امام باقر(ع) روایت میکند که اتم مصادیق "صَبَّارٍ شَکُورٍ" شیعیانی هستند که بخاطر تشیّع خود آزار میبینند و صبر میکنند و نعمت ولایت را از دست نداده و پیوسته شکر میکنند
۴:۳۱
بازارسال شده از سفرنامه فرزاد
لا مؤثر فی الوجود الّا الله. ساده اش یعنی: هیچ کسی در عالم وجود به غیر از خدا توانایی تاثیر ندارد. بین عرفا این جمله ظاهراً اساس سیر و سلوک است.
یعنی همه چیز دست خداست. بقیه چیزها پشیزی هم نیستند. اگر کسی به این یقین برسد، بعدش دیگر «لاخوف علیهم و لاهم یحزنون». یعنی نه از چیزی میترسد و نه از چیزی ناراحت میشود. چون همه چیز در دست خداست، از طرف خداست و به اذن خداست. این وضعیت حضرت زینب در عصر عاشورا است. این وضعیت حضرت زینب در کاخ یزید است که گفت در کربلا چیزی به جز زیبایی ندیدم.
الله اکبر از این ایمان! در ذهن کوچک ما نمیگنجد.
لاموثر فی الوجود الا الله یعنی اگر تمام عالم جمع شوند که کسی را زمین بزنند، اگر خدا نخواهد هیچ آسیبی به او نمی رسد. اگر خدا بخواهد کسی را خوار کند یا آسیبی بزند، تمام عالم هم جمع شوند نمیتوانند جلوی آن را بگیرند.
به به، چه سلاحی است این باور! چه سپر و حفاظی است این باور! وقتی مطمئنیم که راه و تصمیم درست است، هراسی از چیزی نداریم که لا مؤثر فی الوجود الّا الله.
هر لحظه که تسلیمم در کارگه تقدیر،آرام تر از آهو، بیباک تر از شیرم.
یعنی همه چیز دست خداست. بقیه چیزها پشیزی هم نیستند. اگر کسی به این یقین برسد، بعدش دیگر «لاخوف علیهم و لاهم یحزنون». یعنی نه از چیزی میترسد و نه از چیزی ناراحت میشود. چون همه چیز در دست خداست، از طرف خداست و به اذن خداست. این وضعیت حضرت زینب در عصر عاشورا است. این وضعیت حضرت زینب در کاخ یزید است که گفت در کربلا چیزی به جز زیبایی ندیدم.
الله اکبر از این ایمان! در ذهن کوچک ما نمیگنجد.
لاموثر فی الوجود الا الله یعنی اگر تمام عالم جمع شوند که کسی را زمین بزنند، اگر خدا نخواهد هیچ آسیبی به او نمی رسد. اگر خدا بخواهد کسی را خوار کند یا آسیبی بزند، تمام عالم هم جمع شوند نمیتوانند جلوی آن را بگیرند.
به به، چه سلاحی است این باور! چه سپر و حفاظی است این باور! وقتی مطمئنیم که راه و تصمیم درست است، هراسی از چیزی نداریم که لا مؤثر فی الوجود الّا الله.
هر لحظه که تسلیمم در کارگه تقدیر،آرام تر از آهو، بیباک تر از شیرم.
۱۴:۵۴
تکههایی از این اجرای #پاییز محمود کریمی را از اول مهر امسال در جاهای مختلف میدیدم.
فایل کاملش را پیدا کردم. زیباست. زبان حال حضرت حسین رو به پسر ارشدش، جناب علی اکبر
فایل کاملش را پیدا کردم. زیباست. زبان حال حضرت حسین رو به پسر ارشدش، جناب علی اکبر
۱۴:۲۸
بازارسال شده از ایها العزیز
۱۷:۵۸
بازارسال شده از ایها العزیز
مشق چهاردهم
من سوزم اندر آتش
اوجلوه گر بماند...
امروز دنبال چیزی بودم و توی یکی از کمدها، دفتر دیکته اول ابتدائیم رو دیدم. چشمهام گرم شد، بازش کردم و شروع کردم به دیدن دستخطم، تشویقهای معلمم و ملاحظه شدهای مادر و پدرم.رفتم جلو، خطم بهتر شد، اما ریزتر.آخرین دیکته، اشکی راه انداخت که حتی باور کردنی نبود، بغضی که تبدیل شد به قطرههای گرم روی دفتر دیکته.
معلم اول ابتداییم در آخرین دیکته، با ما خداحافظی کرده بود.در زمانی که ما درگیر درست نوشتن و رنگآمیزی خطوط بودیم، او از ما خداحافظی میکرد. ما درگیر اینکه، "پاککنم رو پیدا نمیکنم خانم"، "خانم یه بار دیگه میگید؟"، "خانم ما عقب موندیم"، بودیم و او احساسیترین متنی رو میگفته که یه معلم میتونسته بگه:).
تا امروز خبر نداشتم که آخرین دیکته اولین سال مدرسه من، انقدر باارزش و انقدر زیبا بوده.
به خودم برمیگردم، به الانم. احتمالا باز هم درگیر چیزهاییم که شاید باعث بشه اون چه گفته میشه رو درست درک نکنم، اون چه که واقعا هست رو درست بهجا نیارم. درگیر پاک کنم باشم یا اینکه عقب بمونم و بیشتر به آراویرا و ظاهر قضیه توجه کنم.ممکنه بشنوم ولی گوش نکنم، نفهمم واقعا چهخبره!کاش میشد آخر دیکتهٔ آخر سال اولم، من هم به معلمم چیزی میگفتم.
آخرین دیکته:دانشآموزان خوبم امروز میخواهم دیکتهی خداحافظی را به شما بگویم.میدانم که خیلی سخت است ولی چه کنم که بازی سرنوشت است.روزی که شما به کلاس من آمدید مثل غنچهی گلی در گلدان کلاس بودید.و من هم از پژمردگی شما نگران و از شادابی شما خوشحال میشدم.اگر مریض میشدم، نمیتوانستم در خانه بمانم و استراحت کنم و با خود میگفتم: مبادا، گلدان زیبای من خشک شود.گلهای زیبایم اگر باعث ناراحتی شما عزیزان شدم، مرا با قلب مهربان خود ببخشید، زیرا میخواستم خار بیسوادی را از شما جدا کنم.اکنون بچهها چون گلستانی سرسبز و من چون باغبانی خسته در کناری نشسته و از دیدن این گلستان لذت میبرم.اما میخواهند این گلهای زیبا را از من بگیرند، اگر مانع شوم جلوی رشد آنها را گرفتهام و اگر اجازه بدهم چگونه کلمهی وفا را بیاموزم.پس راضی به رضای خدا هستم و شما را به او میسپارم و امیدوارم در آیندهای نزدیک سربلند و افتخارآفرین برای میهن عزیزمان ایران ببینم. چون که سربلندی شما باعث افتخار و شادی من است.
پ.ن: کاش آخرینها رو بفهمم.
من سوزم اندر آتش
اوجلوه گر بماند...
امروز دنبال چیزی بودم و توی یکی از کمدها، دفتر دیکته اول ابتدائیم رو دیدم. چشمهام گرم شد، بازش کردم و شروع کردم به دیدن دستخطم، تشویقهای معلمم و ملاحظه شدهای مادر و پدرم.رفتم جلو، خطم بهتر شد، اما ریزتر.آخرین دیکته، اشکی راه انداخت که حتی باور کردنی نبود، بغضی که تبدیل شد به قطرههای گرم روی دفتر دیکته.
معلم اول ابتداییم در آخرین دیکته، با ما خداحافظی کرده بود.در زمانی که ما درگیر درست نوشتن و رنگآمیزی خطوط بودیم، او از ما خداحافظی میکرد. ما درگیر اینکه، "پاککنم رو پیدا نمیکنم خانم"، "خانم یه بار دیگه میگید؟"، "خانم ما عقب موندیم"، بودیم و او احساسیترین متنی رو میگفته که یه معلم میتونسته بگه:).
تا امروز خبر نداشتم که آخرین دیکته اولین سال مدرسه من، انقدر باارزش و انقدر زیبا بوده.
به خودم برمیگردم، به الانم. احتمالا باز هم درگیر چیزهاییم که شاید باعث بشه اون چه گفته میشه رو درست درک نکنم، اون چه که واقعا هست رو درست بهجا نیارم. درگیر پاک کنم باشم یا اینکه عقب بمونم و بیشتر به آراویرا و ظاهر قضیه توجه کنم.ممکنه بشنوم ولی گوش نکنم، نفهمم واقعا چهخبره!کاش میشد آخر دیکتهٔ آخر سال اولم، من هم به معلمم چیزی میگفتم.
آخرین دیکته:دانشآموزان خوبم امروز میخواهم دیکتهی خداحافظی را به شما بگویم.میدانم که خیلی سخت است ولی چه کنم که بازی سرنوشت است.روزی که شما به کلاس من آمدید مثل غنچهی گلی در گلدان کلاس بودید.و من هم از پژمردگی شما نگران و از شادابی شما خوشحال میشدم.اگر مریض میشدم، نمیتوانستم در خانه بمانم و استراحت کنم و با خود میگفتم: مبادا، گلدان زیبای من خشک شود.گلهای زیبایم اگر باعث ناراحتی شما عزیزان شدم، مرا با قلب مهربان خود ببخشید، زیرا میخواستم خار بیسوادی را از شما جدا کنم.اکنون بچهها چون گلستانی سرسبز و من چون باغبانی خسته در کناری نشسته و از دیدن این گلستان لذت میبرم.اما میخواهند این گلهای زیبا را از من بگیرند، اگر مانع شوم جلوی رشد آنها را گرفتهام و اگر اجازه بدهم چگونه کلمهی وفا را بیاموزم.پس راضی به رضای خدا هستم و شما را به او میسپارم و امیدوارم در آیندهای نزدیک سربلند و افتخارآفرین برای میهن عزیزمان ایران ببینم. چون که سربلندی شما باعث افتخار و شادی من است.
پ.ن: کاش آخرینها رو بفهمم.
۱۷:۵۸
#۴۰۴) تاکتیک یا لجستیک؟
«آماتورها درگیر تاکتیک هستند و حرفهایها درگیر لجستیک» این را فردریک کبیر گفته. امپراتور بزرگ پروس در قرن ۱۸م.
بحث بر سر جنگ و شیوههای جنگیدن است. به عقیده فردریک آنهایی که در جنگ آماتور هستند، مسالهشان تاکتیک است: اول از کدام محور شروع کنیم؟ پیاده یا سواره اول باید بجنگند؟ کی توپخانه وارد میشود؟ شب یا صبح؟ و ... . اما آنها که در جنگ حرفهای هستند میدانند که بیشتر از تاکتیک و خیلی بیشتر از تاکتیک خوب، لجستیک خوب است که حرف اول را میزند: وضعیت آمادرسانی چطور است؟ اگر بخواهیم محور را عوض کنیم در چند ساعت میتوانیم نیروی جدید را در محل جدید پیاده کنیم؟ غذا و سوخت را به خط مقدم چطور میتوانیم برسانیم و ...؟
تاکتیکیها بیشتر در ذهن میجنگند و لجستیکیها روی زمین. تاکتیکیها فکر میکنند جریان جنگ با اتخاذ یک تاکتیک میتواند زیر و رو شود. در مقابل لجستیکیها میدانند که روی زمین با توی ذهن خیلی فرق میکند: آن فردی برنده جنگ است که میتواند بهتر روی زمین بجنگد و امکاناتش و انعطافپذیری و سرعتش روی زمین بیشتر است.
این گفته فردریک کبیر در ذهنم مقایسهای بین استارتاپهای چینی و امریکایی بود. و مایی که در ایران بیشتر به امریکاییها تمایل داریم. یعنی الگویمان آنها هستند. استارتآپهای امریکایی یا بهتر بگوییم آنچه از سیلیکون ولی برمیخیزد، بیشتر در حوزه تاکتیک است: یک ایده طلایی که در ذهن شکل میگیرد و میتواند جهانی را عوض کند. موفق هم بودهاند. زندگیهایی را عوض کردهاند و تغییر دادهاند. اما چینیها روی لجستیک میایستند. آنها ایده را چنان روی زمین با لجستیک و امکانات فیزیکی ترکیب میکنند که «لا فرار من حکومتهم!: هیچ فراری از حکومتشان نیست» یعنی در چین بدون ویچت نمیتوانی زنده بمانی در حالی که در امریکا بدون واتساپ و اینستاگرام و فیسبوک نه تنها میتوانی زنده بمانی که میتوانی بهتر زندگی کنی. کارِ حرفهایها آوردن لجستیک به درون بازی است؛ فکر کردن به لجستیک است و ترکیب کردن ایدهها با واقعیت میدانی. شاید یکی از دلایل رشد عجیب فناوری اطلاعات و حتی در آینده نزدیک «هوش مصنوعی» در چین همین توجه به لجستیک باشد.
مثال داخلی: در کشور ما هم به نظرم استارتآپهایی که به نوعی به لجستیک توجه بیشتری نشان دهند و به نوعی سیستم روی زمین داشته باشند، شانس تاثیرگذاری بیشتری دارند. مثلا به نظرم گروه گلرنگ با مجموعه فروشگاههای فیزیکی متعددش در سطح شهرها به شرط اینکه بتواند سیستم دلیوری کالاهایش را تقویت کند و اپلیکیشن اکالایش را هم کاربرپسندتر کند، احتمالا گوی رقابت را در فروش آنلاین با فاصله زیادی از باسلام و دیجیکالا و حتی اسنپ خواهد ربود._
امیننوشت | @amin_neveshtble.ir/join/MjNkNjU2OW
«آماتورها درگیر تاکتیک هستند و حرفهایها درگیر لجستیک» این را فردریک کبیر گفته. امپراتور بزرگ پروس در قرن ۱۸م.
بحث بر سر جنگ و شیوههای جنگیدن است. به عقیده فردریک آنهایی که در جنگ آماتور هستند، مسالهشان تاکتیک است: اول از کدام محور شروع کنیم؟ پیاده یا سواره اول باید بجنگند؟ کی توپخانه وارد میشود؟ شب یا صبح؟ و ... . اما آنها که در جنگ حرفهای هستند میدانند که بیشتر از تاکتیک و خیلی بیشتر از تاکتیک خوب، لجستیک خوب است که حرف اول را میزند: وضعیت آمادرسانی چطور است؟ اگر بخواهیم محور را عوض کنیم در چند ساعت میتوانیم نیروی جدید را در محل جدید پیاده کنیم؟ غذا و سوخت را به خط مقدم چطور میتوانیم برسانیم و ...؟
تاکتیکیها بیشتر در ذهن میجنگند و لجستیکیها روی زمین. تاکتیکیها فکر میکنند جریان جنگ با اتخاذ یک تاکتیک میتواند زیر و رو شود. در مقابل لجستیکیها میدانند که روی زمین با توی ذهن خیلی فرق میکند: آن فردی برنده جنگ است که میتواند بهتر روی زمین بجنگد و امکاناتش و انعطافپذیری و سرعتش روی زمین بیشتر است.
این گفته فردریک کبیر در ذهنم مقایسهای بین استارتاپهای چینی و امریکایی بود. و مایی که در ایران بیشتر به امریکاییها تمایل داریم. یعنی الگویمان آنها هستند. استارتآپهای امریکایی یا بهتر بگوییم آنچه از سیلیکون ولی برمیخیزد، بیشتر در حوزه تاکتیک است: یک ایده طلایی که در ذهن شکل میگیرد و میتواند جهانی را عوض کند. موفق هم بودهاند. زندگیهایی را عوض کردهاند و تغییر دادهاند. اما چینیها روی لجستیک میایستند. آنها ایده را چنان روی زمین با لجستیک و امکانات فیزیکی ترکیب میکنند که «لا فرار من حکومتهم!: هیچ فراری از حکومتشان نیست» یعنی در چین بدون ویچت نمیتوانی زنده بمانی در حالی که در امریکا بدون واتساپ و اینستاگرام و فیسبوک نه تنها میتوانی زنده بمانی که میتوانی بهتر زندگی کنی. کارِ حرفهایها آوردن لجستیک به درون بازی است؛ فکر کردن به لجستیک است و ترکیب کردن ایدهها با واقعیت میدانی. شاید یکی از دلایل رشد عجیب فناوری اطلاعات و حتی در آینده نزدیک «هوش مصنوعی» در چین همین توجه به لجستیک باشد.
مثال داخلی: در کشور ما هم به نظرم استارتآپهایی که به نوعی به لجستیک توجه بیشتری نشان دهند و به نوعی سیستم روی زمین داشته باشند، شانس تاثیرگذاری بیشتری دارند. مثلا به نظرم گروه گلرنگ با مجموعه فروشگاههای فیزیکی متعددش در سطح شهرها به شرط اینکه بتواند سیستم دلیوری کالاهایش را تقویت کند و اپلیکیشن اکالایش را هم کاربرپسندتر کند، احتمالا گوی رقابت را در فروش آنلاین با فاصله زیادی از باسلام و دیجیکالا و حتی اسنپ خواهد ربود._
۱۸:۲۸
#۴۰۵) با آرزوی سفری خوش
دوست خوب نعمت است. بهنام از همین دوستان است. نعمتها. دوستهایی که چیز یادت میدهند و با گفتهای غم از دلت برمیدارند. دیشب که داشتم به بهنام میگفتم: «دایی همسرم ناگهان بدون هیچ ناراحتی و در میانسالی فوت کرده و چیه این دنیای غدار؟» بهنام قضیهای را تعریف کرد که عجیب و تفکربرانگیز بود.
گفت که بزرگی در مراسم ختمی به بازماندگان متوفی میگفت: «آرزو کنید پدرتان سفر خوشی داشته باشد.» اولش نفهمیدم. بهنام که توضیح داد دوریالی کج شدهام بالاخره افتاد:
بهنام به یادم آورد که مرگ یک سفر است. کسی که میمیرد پا در این سفر گذاشته و به جای غمگساری باید برایش آرزوی شادی و خوبی در سفر کرد. سفری که ما هم به زودی عازمش خواهیم شد: سفرِ خوش. _
امیننوشت | @amin_neveshtble.ir/join/MjNkNjU2OW
دوست خوب نعمت است. بهنام از همین دوستان است. نعمتها. دوستهایی که چیز یادت میدهند و با گفتهای غم از دلت برمیدارند. دیشب که داشتم به بهنام میگفتم: «دایی همسرم ناگهان بدون هیچ ناراحتی و در میانسالی فوت کرده و چیه این دنیای غدار؟» بهنام قضیهای را تعریف کرد که عجیب و تفکربرانگیز بود.
گفت که بزرگی در مراسم ختمی به بازماندگان متوفی میگفت: «آرزو کنید پدرتان سفر خوشی داشته باشد.» اولش نفهمیدم. بهنام که توضیح داد دوریالی کج شدهام بالاخره افتاد:
بهنام به یادم آورد که مرگ یک سفر است. کسی که میمیرد پا در این سفر گذاشته و به جای غمگساری باید برایش آرزوی شادی و خوبی در سفر کرد. سفری که ما هم به زودی عازمش خواهیم شد: سفرِ خوش. _
۱۹:۰۸
#۴۰۶) ایدهای دارم
چند سال پیش در یک نمایشگاه، آقایی به غرفه بله آمد و شروع کرد به صحبت کردن: «ایدهای دارم که بله را مهمترین و بزرگترین اپلیکیشن ایران میکند. کاربران را فوج فوج برایتان میآورد و پولدارتان میکند» گفتم: خب. چی هست ایدهتون؟ گفت: «همینطوری که نمیگم. باید حق من از درآمدش را بهم بدید بعدش بهتون میگم». بنده خدا را تا درب خروجی غرفه مشایعت کردم و تلویحا گفتم وقتی مخمان تاب برداشته بود و نیاز به ایدههای جدید داشتیم حتما خبرش میکنیم :)
چرا چنین کردم؟ چون آنچه زیاد است ایده است. مخصوصا برای اپلیکیشنهای ایرانی که به طور سنتی حداقل دهسالی از خارجیها در فرایند بالغشدنشان عقبتر هستند. همان ایدههای اجرا شده در چین و امریکا، استخر بزرگی از ایدهها را در اختیار میگذارد. یعنی تو ایده برای اجرا زیاد داری.
هنر اصلی ایدهپردازی نیست؛ هنر اصلی اجرای درست و هنرمندانه است. _
امیننوشت | @amin_neveshtble.ir/join/MjNkNjU2OW
چند سال پیش در یک نمایشگاه، آقایی به غرفه بله آمد و شروع کرد به صحبت کردن: «ایدهای دارم که بله را مهمترین و بزرگترین اپلیکیشن ایران میکند. کاربران را فوج فوج برایتان میآورد و پولدارتان میکند» گفتم: خب. چی هست ایدهتون؟ گفت: «همینطوری که نمیگم. باید حق من از درآمدش را بهم بدید بعدش بهتون میگم». بنده خدا را تا درب خروجی غرفه مشایعت کردم و تلویحا گفتم وقتی مخمان تاب برداشته بود و نیاز به ایدههای جدید داشتیم حتما خبرش میکنیم :)
چرا چنین کردم؟ چون آنچه زیاد است ایده است. مخصوصا برای اپلیکیشنهای ایرانی که به طور سنتی حداقل دهسالی از خارجیها در فرایند بالغشدنشان عقبتر هستند. همان ایدههای اجرا شده در چین و امریکا، استخر بزرگی از ایدهها را در اختیار میگذارد. یعنی تو ایده برای اجرا زیاد داری.
هنر اصلی ایدهپردازی نیست؛ هنر اصلی اجرای درست و هنرمندانه است. _
۱۷:۴۰
#۴۰۷) خوابیدن روی اسب
مغولها از شرق تا غرب عالمِ زمان خودشان را گرفتند. این عجیب اما واقعی است: مغولها با در اختیار داشتن بیش از ۲۴ میلیون کیلومتر مربع، در جایگاه دوم بزرگترین امپراطوریهای تاریخ جهان قرار دارند.
یکی از فاکتورهای اساسی موفقیت مغولها، در کنار بیرحمی و شجاعتشان، اسبهایشان بود. هر مغول، از اول بچگی تا آخرین لحظات عمر در کنار اسبش بود. انگار اسب جزئی از وجود او میشد. آنها بهترین سوارکاران زمان خودشان بودند. اسب نقطه قوتشان بود. آنها آنقدر سریع میتاختند که شهرهایی که هدف حمله آنها قرار میگرفتند غافلگیر میشدند: مگر میشود دیروز در شهری دوردست باشند و امروز به ما رسیده باشند؟ اما مغولها میرسیدند.
چند حرکتی که مغولها با اسبهایشان میکردند و برایم جالب بود: ۱) هر سوار مغول در تاختن علاوه بر اسبی که سوارش بود، چند اسب دیگر هم همراه داشت. اسب خسته را سریع با اسب تازهنفس عوض میکرد تا سرعتش کم نشود. ۲) آنها یاد گرفته بودند روی اسبهایشان بخوابند! تا لازم نباشد برای استراحت از اسب پیاده شوند و وقتشان تلف شود. ۳) حتی آنها در زمان گرسنگی یاد گرفته بودند که از رگهای نازک اسبشان تغذیه کنند. یعنی خون اسب را میمکیدند تا برای خوردن و قوت گرفتن هم از اسب پیاده نشوند.
داستان مغولها و اسبهایشان برای من درسآموز بود: برای موفق شدن دو کار مهم را انجام بده: اولا بدان که نقطه قوت تو چیست و ثانیا وقتی آن را دانستی، تمام تمرکزت را روی آن بگذار. روی اسبت بخواب. _
امیننوشت | @amin_neveshtble.ir/join/MjNkNjU2OW
مغولها از شرق تا غرب عالمِ زمان خودشان را گرفتند. این عجیب اما واقعی است: مغولها با در اختیار داشتن بیش از ۲۴ میلیون کیلومتر مربع، در جایگاه دوم بزرگترین امپراطوریهای تاریخ جهان قرار دارند.
یکی از فاکتورهای اساسی موفقیت مغولها، در کنار بیرحمی و شجاعتشان، اسبهایشان بود. هر مغول، از اول بچگی تا آخرین لحظات عمر در کنار اسبش بود. انگار اسب جزئی از وجود او میشد. آنها بهترین سوارکاران زمان خودشان بودند. اسب نقطه قوتشان بود. آنها آنقدر سریع میتاختند که شهرهایی که هدف حمله آنها قرار میگرفتند غافلگیر میشدند: مگر میشود دیروز در شهری دوردست باشند و امروز به ما رسیده باشند؟ اما مغولها میرسیدند.
چند حرکتی که مغولها با اسبهایشان میکردند و برایم جالب بود: ۱) هر سوار مغول در تاختن علاوه بر اسبی که سوارش بود، چند اسب دیگر هم همراه داشت. اسب خسته را سریع با اسب تازهنفس عوض میکرد تا سرعتش کم نشود. ۲) آنها یاد گرفته بودند روی اسبهایشان بخوابند! تا لازم نباشد برای استراحت از اسب پیاده شوند و وقتشان تلف شود. ۳) حتی آنها در زمان گرسنگی یاد گرفته بودند که از رگهای نازک اسبشان تغذیه کنند. یعنی خون اسب را میمکیدند تا برای خوردن و قوت گرفتن هم از اسب پیاده نشوند.
داستان مغولها و اسبهایشان برای من درسآموز بود: برای موفق شدن دو کار مهم را انجام بده: اولا بدان که نقطه قوت تو چیست و ثانیا وقتی آن را دانستی، تمام تمرکزت را روی آن بگذار. روی اسبت بخواب. _
۱۸:۲۶
#۴۰٨) گریه قشنگه
۴۰ روز پیش بود. اول مهر. پیادهرو خیابان ولیعصر، پایینتر از میدان منیریه. ساعت ۹ شب. قدم میزدم و از کنار مغازهها رد میشدم و به پهنای صورت اشک میریختم. لابلای مغازههای لوازم ورزشی، یک میوهفروشی بود. کارگر مغازه ناگهان چشمش افتاد به صورتم. تعجب را در نگاهش دیدم: مرد گنده چرا این وقت شب دارد گریه میکند؟!
آنشب داشتم به عمر رفته میگریستم. آن شب ۲۰مین سالگرد آمدنم به این شهر شلوغ بود. درست بیست سال قبل برای اولین بار سوار قطار یزد تهران شده بودم. خوب یادم هست که آن شب هم چشمانم بارانی بود. پسر ۱۸ سالهای که از پنجره قطار برای پدر و مادرش دست تکان میداد تا برود دانشگاه و درس بخواند و مثلا موفق بشود. ۲۰ سال در چشم به همزدنی گذشته بود. مثل برق و باد.
حالا پسرک قصه ما، در میانه زندگی ایستاده بود. با موها و ریشهایی که دارد جابجا سفید میشود. به این فکر میکردم که اگر عمری باشد، ۲۰ سال بعد هم به همین سرعت خواهد گذشت و پسرک قصه در آستانه شصتسالگی است. با خود شعر حضرت سعدی را زمزمه میکردم که:
عمر برف است و آفتاب تموزاندکی ماند و خواجه غره هنوز
گریه قشنگ است. وقتی میتوانم گریه کنم فکر میکنم هنوز چیزی در دلم زنده است. چیزی که با لرزیدنش، با تکان خوردنش، با شکستهشدنش میگوید که -اگر بخواهی- هنوز فرصت برای آدم شدن باقی است._
امیننوشت | @amin_neveshtble.ir/join/MjNkNjU2OW
۴۰ روز پیش بود. اول مهر. پیادهرو خیابان ولیعصر، پایینتر از میدان منیریه. ساعت ۹ شب. قدم میزدم و از کنار مغازهها رد میشدم و به پهنای صورت اشک میریختم. لابلای مغازههای لوازم ورزشی، یک میوهفروشی بود. کارگر مغازه ناگهان چشمش افتاد به صورتم. تعجب را در نگاهش دیدم: مرد گنده چرا این وقت شب دارد گریه میکند؟!
آنشب داشتم به عمر رفته میگریستم. آن شب ۲۰مین سالگرد آمدنم به این شهر شلوغ بود. درست بیست سال قبل برای اولین بار سوار قطار یزد تهران شده بودم. خوب یادم هست که آن شب هم چشمانم بارانی بود. پسر ۱۸ سالهای که از پنجره قطار برای پدر و مادرش دست تکان میداد تا برود دانشگاه و درس بخواند و مثلا موفق بشود. ۲۰ سال در چشم به همزدنی گذشته بود. مثل برق و باد.
حالا پسرک قصه ما، در میانه زندگی ایستاده بود. با موها و ریشهایی که دارد جابجا سفید میشود. به این فکر میکردم که اگر عمری باشد، ۲۰ سال بعد هم به همین سرعت خواهد گذشت و پسرک قصه در آستانه شصتسالگی است. با خود شعر حضرت سعدی را زمزمه میکردم که:
عمر برف است و آفتاب تموزاندکی ماند و خواجه غره هنوز
گریه قشنگ است. وقتی میتوانم گریه کنم فکر میکنم هنوز چیزی در دلم زنده است. چیزی که با لرزیدنش، با تکان خوردنش، با شکستهشدنش میگوید که -اگر بخواهی- هنوز فرصت برای آدم شدن باقی است._
۱۹:۳۲
بازارسال شده از نکات قرآنی
ذیل آیه ۶ سوره فاطر نکته بسیار جالبی که در عبارت "فَلاَ تَغُرَّنَّکُمُ الْحَيَاةُ الدُّنْيَا وَ لاَ يَغُرَّنَّکُمْ بِاللَّهِ الْغَرُورُ" در این آیه و عینا در سوره لقمان هست این است که اسباب گمراهی یا دنیاست یا شیطان. یعنی کسی را که دنیا یعنی "مال" بفریبد، دیگر نیازی نیست شیطان وقتش را صرفش کند. پس شیطان با کسانی کار دارد که یا دنیا را دارند، مثل آدم در بهشت که همه چیز داشت، یا از دنیا رستهاند، مثل زهادی که از دنیا چشم پوشیدهاند و دیگر برایشان فریبنده نیست. نقطه تمرکز شیطان روی "جاه" بنیآدم است و در روایات هم هست که حب جاه آخرین چیزی است که از قلوب مخلصین خارج میشود. یعنی آدم میشود از مخلصین باشد اما هنوز حب جاه داشته باشد و شیطان از طریق همین حب جاه آدم را هلاک میکند. میگوید میخواهی از همه جلو بزنی? میخواهی اول باشی? میخواهی مشهور شوی? میخواهی عالی باشی? میخواهی برترین عارف باشی? میخواهی مثل خدا شوی بلکه از خدا هم بالا بزنی? شیطان اینها را میگوید و نفس انسان را چاق میکند. درخت ممنوعه هم چیزی نیست جز همین "علو" و "استعلاء" و استغنای خیالی ناشی از آن. لذتی که در دست بوسی است فوق لذتی است که در بشقاب پلو هست. لذت تمجید مردم بیش از لذت جماع است. فایده یک مرید از چند پارچه آبادی بیشتر است. آدم اگر بتواند، مال را فدای جاه میکند، همیشه اینطور بوده. پس اگر کسی از دنیا گذشت، فکر نکند قسر در رفته، تازه مهمان شیطان است و تازه خیالات برش میدارد که من از بقیه بهترم، کِرم شیطان میافتد بجانش و وجودش را میجود و بهجتش را میبرد و عصمتش را میدرد. نعوذ بالله من الشیطان الرجیم! مال و جاه دو چیزی است که نفس را اماره میکند و میفریبد، مال که دور و بر ما فراوان است، مال فقط سکه طلا نیست، مقصود از مال مادیات است، ماشین و خانه و باغ و زن و بچه مال انساناند. واسطه لغزش نفس با جاه هم شیطان است که دور و بر ما میچرخد اما ما نمیبینمش.
۱۷:۲۸
یکی از محصولات جدید بله که در دست توسعه است؛ دستیار هوشمند است. صاحبان کانالها و کسب و کارها میتوانند بر اساس محتوای کانالشان یا محتوایی که خودشان صلاح میدانند، با کمک هوش مصنوعی به پرسشهای دنبالکنندگان و افراد جواب دهند.
این دستیار هوشمند کانال امین نوشت است:@amin_nevesht_ai_bot@amin_nevesht_ai_bot@amin_nevesht_ai_bot
از این بازو میتوانید راجع به محتواهای امین نوشت و نویسنده امین نوشت سوال بپرسید و جواب بگیرید. امتحانش کنید. بامزه است و البته در حال بهتر شدن :))
این دستیار هوشمند کانال امین نوشت است:@amin_nevesht_ai_bot@amin_nevesht_ai_bot@amin_nevesht_ai_bot
از این بازو میتوانید راجع به محتواهای امین نوشت و نویسنده امین نوشت سوال بپرسید و جواب بگیرید. امتحانش کنید. بامزه است و البته در حال بهتر شدن :))
۱۶:۰۰
بازارسال شده از نکات و تمثیلات آیت الله حائری شیرازی
پدر در بین درختچهها و بوتهها و گلها، #یاس_رازقی را میپسندیدند. میگفتند: «بوی یاس رازقی، مشام را به یاد #بهشت میاندازد». در خانهای که مدتی در تهران ساکن شده بودند، یک گلدان متوسط یاس رازقی در اتاقشان گذاشته بودند و میگفتند سحرها کل فضای اتاق عطرآگین میشود. بعد با تبسم گفتند: «مدتی بود این گیاه، به ما نه گل داده بود نه برگ. احساس کردم مشکلی دارد. از آن طرف اتاق آوردمش کنار پنجره. با یک نخ، به رشد برگهایش جهت دادم. خاکش را پاکَن کردم. حالا دوباره غنچه زده. میبینی؟ جواب توجه را با چند غنچه همزمان داده!».
بعد سکوت عمیقی کردند ... «بابا! آدمی هم همینطوره ... اگر دیدی مدت مدیدی است که عمرت به بطالت میگذرد و رشدی نکردهای، نکتهای را فهم نکردهای، نفسی را تربیت نکردهای، حتماً یک جای کار میلنگد. به خودت متوجه شو! ببین نور کافی داری؟ نیاز به هرس نداری؟ خاکت مرده نشده؟ نیاز به کود نداری؟ ... انسان از دیدن #رشد، لذت میبرد. چه شاخ و برگ و گل گیاه مورد علاقهاش باشد، چه رشد معنوی فرد مورد علاقهاش ... و بدا به حال کسی که توقف رشد برگها و گل یاس رازقی، او را به فکر فرو ببرد، اما عدم رشد روحی خودش را متوجه نشود».
منبع: (https://t.me/dralihaeri)
@haerishirazi
۱۵:۴۵
بازارسال شده از فطرس
[WWW.FOTROS.IR]ma1404083003.mp3
۰۸:۱۵-۱۹ مگابایت
زمینه (سر روی دیوار؛ شر توو مدینه)
اوّلین شب مراسم عزاداری شهادت #حضرت_زهرا (سلاماللهعلیها)
جمعه ۳۰ آبان ۱۴۰۴
مداح: #حاج_محمود_کریمی
#هیأت_رایة_العباس (علیهالسّلام)
#حضرت_زهرا
www.fotros.ir
www.fotros.ir
۵:۰۱
#۴۰۹) روزهای تکراری
امروز آخرین روزِ غیرتکراری «علی کوچولو» است. در واقع فردا، دومین ۱۳ آذرِ زندگیِ اوست. تا امروز هر روز، برایش اولین بود. اولین بهار، اولین تابستان و اولین پاییز.
علی هنوز از این چیزها چیزی نمیفهمد. کوچولوتر از این حرفهاست که بفهمد. من اما دارم به این فکر میکنم که خودم حواسم هست؟ که ممکن است همین امروز، برای من آخرین روز از این روزهای تکراری باشد؟ آخرین ۱۲ آذر عمر؟ آخرین زمستان؟
میگویند بزرگان جوری زندگی میکردند که انگار آن روز برایشان آخرین روزِ زندگی است. و در طرف مقابل جوری تلاش میکردهاند که گویی هزاران سال زنده خواهند ماند. چه معادلهی سختی!_
امیننوشت | @amin_neveshtble.ir/join/MjNkNjU2OW
امروز آخرین روزِ غیرتکراری «علی کوچولو» است. در واقع فردا، دومین ۱۳ آذرِ زندگیِ اوست. تا امروز هر روز، برایش اولین بود. اولین بهار، اولین تابستان و اولین پاییز.
علی هنوز از این چیزها چیزی نمیفهمد. کوچولوتر از این حرفهاست که بفهمد. من اما دارم به این فکر میکنم که خودم حواسم هست؟ که ممکن است همین امروز، برای من آخرین روز از این روزهای تکراری باشد؟ آخرین ۱۲ آذر عمر؟ آخرین زمستان؟
میگویند بزرگان جوری زندگی میکردند که انگار آن روز برایشان آخرین روزِ زندگی است. و در طرف مقابل جوری تلاش میکردهاند که گویی هزاران سال زنده خواهند ماند. چه معادلهی سختی!_
۱۵:۲۶
#۴۱۰) صد و بیست
صد و بیست کد رمز این درس بزرگ است. درس بزرگی از یک راننده محترم تاکسی: یک قدم بلندتر، یک سطح بالاتر، کمی بیشتر.
من خیلی دوست دارم به این درس عمل کنم. فکر میکنم این راننده تاکسی میتواند مربی همه ما باشد. یک مربی که با عمل به درسش، دنیا جای خیلی خیلی بهتری برای زندگی خواهد بود._
امیننوشت | @amin_neveshtble.ir/join/MjNkNjU2OW
صد و بیست کد رمز این درس بزرگ است. درس بزرگی از یک راننده محترم تاکسی: یک قدم بلندتر، یک سطح بالاتر، کمی بیشتر.
من خیلی دوست دارم به این درس عمل کنم. فکر میکنم این راننده تاکسی میتواند مربی همه ما باشد. یک مربی که با عمل به درسش، دنیا جای خیلی خیلی بهتری برای زندگی خواهد بود._
۱۹:۱۷
بازارسال شده از از هر دری سخنی ✍️
نه آرزویی برآورده میشودو نه آرزومندی به حال خود وانهاده میشود…
۳:۵۰
عصر یکشنبه در مراسمی با حضور جمعی از ادبای کشور، تندیس سیمین «سرو پارسی جان» به #بله اهدا شد. این جایزه به افراد یا شرکتهایی داده میشود که در حفظ زبان شیرین فارسی میکوشند.
هیات داوران این جایزه بله را به دلیل پافشاری بر استفاده مداوم از واژگان فارسی به جای واژگان بیگانه، ارائه ویژگیهای ایرانی مانند فال حافظ درون گفتگو و پاکت هدیه به عنوان عیدی و تغییر در نشان بله در مناسبتهای ایرانی، شایسته دریافت این جایزه دانست. در مراسم اهدای جایزه که در دانشگاه سوره برگزار شد، چند دقیقهای برای حضار از تلاشهای بله برای حفظ زبان فارسی گفتم و آمادگیمان را برای دریافت پیشنهادهای فرهیختگان و دوستداران زبان فارسی برای این مهم، اعلام کردم.
ممنون از بانیان این جایزه و تشکر از شعرای عزیز آقایان علیرضا قزوه و ناصر فیض که این تندیس ارزشمند را به بنده به نمایندگی از تمام تیم بله اهدا کردند.
پینوشت: ذکر این نکته واجبه که بنده مدیرعامل نیستم و بیانِ داخل گزارش، اشتباهی سهوی از سوی خبرنگار است :)
هیات داوران این جایزه بله را به دلیل پافشاری بر استفاده مداوم از واژگان فارسی به جای واژگان بیگانه، ارائه ویژگیهای ایرانی مانند فال حافظ درون گفتگو و پاکت هدیه به عنوان عیدی و تغییر در نشان بله در مناسبتهای ایرانی، شایسته دریافت این جایزه دانست. در مراسم اهدای جایزه که در دانشگاه سوره برگزار شد، چند دقیقهای برای حضار از تلاشهای بله برای حفظ زبان فارسی گفتم و آمادگیمان را برای دریافت پیشنهادهای فرهیختگان و دوستداران زبان فارسی برای این مهم، اعلام کردم.
ممنون از بانیان این جایزه و تشکر از شعرای عزیز آقایان علیرضا قزوه و ناصر فیض که این تندیس ارزشمند را به بنده به نمایندگی از تمام تیم بله اهدا کردند.
پینوشت: ذکر این نکته واجبه که بنده مدیرعامل نیستم و بیانِ داخل گزارش، اشتباهی سهوی از سوی خبرنگار است :)
۱۷:۴۱
بازارسال شده از کشکول سیدرضا
سرمایه گذاری روی چی؟
بسم الله الرحمن الرحیم
سه هفته در گروه مدیریتی شرکت بحثی داشتیم که تلنگری بود برایم.
بحث در مورد جذب یک نیرو بود. بحث چرخید سر سرمایه گذاری کردن.
جذب نیرو مثل سرمایه گذاری کردن روی یک آدم است، گام بعدش میشود سرمایه گذاری کردن روی یک تیم، بعدش میشود سرمایه گذاری روی یک محصول، بعدش سرمایه گذاری روی یک شرکت، بعدش میشود سرمایه گذاری کردن روی یک کشور به اینجا که رسیدیم انگار بحث تمام شده بود
ولی یک مطلب به ذهنم رسید که شاید همه اینها را مشخص میکند
سرمایه گذاری اصلی، سرمایه گذاری روی دنیای فانی یا دنیای باقی است.
وقتی نگاه مان به عمرمان از جنس سرمایه گذاری باشد که به نظر میرسد درست هم هست، باید نهایتا ارزیابی کنیم برای سرمایه گذاری. سرمایه گذاری برای چی و چه آورده ای؟
شاید از این جهت است که اون بزرگ میگوید:
"شهادت مرگ تاجرانه است."
یک چیز دیگه ای که متوجه شدم معمولا پیوندهای ما وقتی با افرادی عمیق تر میشه که آگاهانه انتخاب کردیم عمرمان در لایه های بالاتری سرمایه گذاری کنیم
مثلا سرمایه گذاری برای پیشرفت ایران.
بسم الله الرحمن الرحیم
سه هفته در گروه مدیریتی شرکت بحثی داشتیم که تلنگری بود برایم.
بحث در مورد جذب یک نیرو بود. بحث چرخید سر سرمایه گذاری کردن.
جذب نیرو مثل سرمایه گذاری کردن روی یک آدم است، گام بعدش میشود سرمایه گذاری کردن روی یک تیم، بعدش میشود سرمایه گذاری روی یک محصول، بعدش سرمایه گذاری روی یک شرکت، بعدش میشود سرمایه گذاری کردن روی یک کشور به اینجا که رسیدیم انگار بحث تمام شده بود
ولی یک مطلب به ذهنم رسید که شاید همه اینها را مشخص میکند
سرمایه گذاری اصلی، سرمایه گذاری روی دنیای فانی یا دنیای باقی است.
وقتی نگاه مان به عمرمان از جنس سرمایه گذاری باشد که به نظر میرسد درست هم هست، باید نهایتا ارزیابی کنیم برای سرمایه گذاری. سرمایه گذاری برای چی و چه آورده ای؟
شاید از این جهت است که اون بزرگ میگوید:
"شهادت مرگ تاجرانه است."
یک چیز دیگه ای که متوجه شدم معمولا پیوندهای ما وقتی با افرادی عمیق تر میشه که آگاهانه انتخاب کردیم عمرمان در لایه های بالاتری سرمایه گذاری کنیم
مثلا سرمایه گذاری برای پیشرفت ایران.
۹:۲۷