امین نوشت
#۲۸۶) قصهی شدنی شدنِ ناشدنیها این کتاب #مرد_ابدی کتاب عجیبی است. اگر درست و با فکر مطالعهاش کنم درسها دارد. قصه عجیبی از تلاش و اثرگذاری را روایت میکند. آن هم با دستان تقریبا خالی. جوانانی ۳-۲۲ ساله که شانه زیر بارهای عجیبی دادهاند. تصورش هم حتی برایم سخت است. من که اگر جای حسن مقدم بودم بارها از ادامه مسیر انصراف داده بودم. فکر کن رقیبت موشکهای کلان و هواپیماهای بمبافکن مد روز داشته باشد و تو ی یکلاقبا مسئول توپخانهای باشی که بردش ۳۰ کیلومتر هم نیست. و تو بخواهی مقابله کنی. بخواهی که پا جای پای بزرگان بگذاری و مشت کشورت را پر کنی از سلاح. سلاحهایی که لازمه امنیت و قدرت یک کشورند. تو اما از هیچ چیز آنها سردرنمیآوری. باید خیلی چیزها یاد بگیری؟ از که؟ معلوم نیست. باید تجهیزات بگیری. از کجا؟ معلوم نیست. باید بسازی. با کدام دانش فنی؟ معلوم نیست. ابهام اینقدر زیاد است که آدمی را فلج میکند. آدمهایی اینجا میایستند که ایمان داشته باشند و اراده. حسن طهرانیمقدم و همرزمانش کارهایی نشدنی را شدنی کردهاند. مطالعه داستان حسن، شور میآفریند و یک کلاس سطح بالاست. کلاس ایمان و اراده. کلاسِ نحوهی شدنی کردن ناشدنیها. کلاسِ غر نزدن و زمین و آسمان را با توجیه و بهانه به هم ندوختن، بلکه برخاستن و دویدن و ساختن! ممنون از خانم سپهری که این کلاس درس را برایمان روایت کرده. کاش کسی باشد که روایت این کلاس را از دریچه فیلم و سریال برایمان به تصویر بکشد. _ امیننوشت | @amin_nevesht ble.ir/join/MjNkNjU2OW
باخبر شدم کانال انتشارات شهید کاظمی در بله که ناشر کتاب ارزشمند #مرد_ابدی است امکان خرید راحت این کتاب را فراهم کرده.
این دوره سه جلدی که قیمتش ۱۳۰۰ تومن است را با ۵۰۰ تومن تخفیف و به مبلغ ۸۰۰ هزار تومن براتون ارسال میکنند. ارسالش هم رایگانه. ضمن اینکه تندیسی از شهید حسن طهرانیمقدم و یک کتاب دیگه راجع به زندگی ایشون را هم به رایگان همراهش براتون میفرستند.
اطلاعات تکمیلی نحوه خریدش اینجاست:https://ble.ir/nashreshahidkazemi/-3668223877736900897/1731483429931
به نظر من واقعا ارزش داره بخریمش. بخونیمش و حتی به دیگران هم هدیه بدیمش. پول دو تا پیتزاست ولی مطالعهش عمیقا یک کلاس درس اثرگذاره.
پینوشت: این طرح تا ۱۰ آذرماه ادامه داره. بنابراین فرصت را از دست ندید.
این دوره سه جلدی که قیمتش ۱۳۰۰ تومن است را با ۵۰۰ تومن تخفیف و به مبلغ ۸۰۰ هزار تومن براتون ارسال میکنند. ارسالش هم رایگانه. ضمن اینکه تندیسی از شهید حسن طهرانیمقدم و یک کتاب دیگه راجع به زندگی ایشون را هم به رایگان همراهش براتون میفرستند.
اطلاعات تکمیلی نحوه خریدش اینجاست:https://ble.ir/nashreshahidkazemi/-3668223877736900897/1731483429931
به نظر من واقعا ارزش داره بخریمش. بخونیمش و حتی به دیگران هم هدیه بدیمش. پول دو تا پیتزاست ولی مطالعهش عمیقا یک کلاس درس اثرگذاره.
پینوشت: این طرح تا ۱۰ آذرماه ادامه داره. بنابراین فرصت را از دست ندید.
۱۸:۵۶
۱۵:۴۲
#۲۸۸) تاریخ انقضا
تاریخ تولید و تاریخ انقضای هر کالا معلوم است. روی بستهاش نوشته. قبل از رسیدن به تاریخ انقضا باید مصرف شود. انگار اگر قبل از تاریخ انقضا مصرف شود عاقبت به خیر شده و اگر تاریخش بگذرد دیگر فایدهای ندارد و باید دورش انداخت.
در دعای یکشنبهها عبارتی است که چشم را میگیرد:بِكَ أَسْتَجِيرُ ... مِنِ انْقِضَاءِ الْمُدَّةِ قَبْلَ التَّأَهُّبِ وَالْعُدَّةِ،به تو پناه میآورم از «انقضای مدت» قبل از مهیا شدن و توشه برداشتن.
انقضای مدت برای آدمی، همان تمام شدن عمر است. چه سخت است که تاریخ انقضای آدم برسد و هنوز کارهایی که باید بکند را نکرده باشد. امام سجاد (ع) در همین یک جمله چه دنیایی از حرف را گنجانده: «انقضای مدت» قبل از مهیا شدن و توشه برداشتن._ امیننوشت | @amin_neveshtble.ir/join/MjNkNjU2OW
تاریخ تولید و تاریخ انقضای هر کالا معلوم است. روی بستهاش نوشته. قبل از رسیدن به تاریخ انقضا باید مصرف شود. انگار اگر قبل از تاریخ انقضا مصرف شود عاقبت به خیر شده و اگر تاریخش بگذرد دیگر فایدهای ندارد و باید دورش انداخت.
در دعای یکشنبهها عبارتی است که چشم را میگیرد:بِكَ أَسْتَجِيرُ ... مِنِ انْقِضَاءِ الْمُدَّةِ قَبْلَ التَّأَهُّبِ وَالْعُدَّةِ،به تو پناه میآورم از «انقضای مدت» قبل از مهیا شدن و توشه برداشتن.
انقضای مدت برای آدمی، همان تمام شدن عمر است. چه سخت است که تاریخ انقضای آدم برسد و هنوز کارهایی که باید بکند را نکرده باشد. امام سجاد (ع) در همین یک جمله چه دنیایی از حرف را گنجانده: «انقضای مدت» قبل از مهیا شدن و توشه برداشتن._ امیننوشت | @amin_neveshtble.ir/join/MjNkNjU2OW
۱۷:۰۷
#۲۸۹) علی و درس زندگی
تولد علی برایم درسها داشته و دارد. از زمان تولد حلما هشت سالی میگذرد. در این مدت بعضی چیزها را در مورد نوزاد آدمی فراموش کرده بودم. مهمترینش ناتوانی آدمهاست. اینکه آدمها چقدر حقیرند و خودشان را بزرگ میگیرند. علی کوچولو قادر به انجام هیچ کاری نیست. فقط میتواند شیر بخورد و بخوابد. بهماهوَ ناتوان است. چشمانش را هم انگار به زور و زحمت باز نگه میدارد. اگر به نوزاد چند ساعتی نرسی از دست میرود. هیییچ توانی از خودش ندارد. هیچ.
همه ما اینجوری بودهایم ولی خب یادمان نیست. فکر میکنیم این هوش و توان را همیشه داشتهایم و همیشه خواهیمش داشت. تولد هر بچه شاید این درس را حداقل برای نزدیکانش داشته باشد که خیر! البته که نزدیکان هم زود یادشان میرود. دنیا، دنیای فراموشی و گذر است. _ امیننوشت | @amin_neveshtble.ir/join/MjNkNjU2OW
تولد علی برایم درسها داشته و دارد. از زمان تولد حلما هشت سالی میگذرد. در این مدت بعضی چیزها را در مورد نوزاد آدمی فراموش کرده بودم. مهمترینش ناتوانی آدمهاست. اینکه آدمها چقدر حقیرند و خودشان را بزرگ میگیرند. علی کوچولو قادر به انجام هیچ کاری نیست. فقط میتواند شیر بخورد و بخوابد. بهماهوَ ناتوان است. چشمانش را هم انگار به زور و زحمت باز نگه میدارد. اگر به نوزاد چند ساعتی نرسی از دست میرود. هیییچ توانی از خودش ندارد. هیچ.
همه ما اینجوری بودهایم ولی خب یادمان نیست. فکر میکنیم این هوش و توان را همیشه داشتهایم و همیشه خواهیمش داشت. تولد هر بچه شاید این درس را حداقل برای نزدیکانش داشته باشد که خیر! البته که نزدیکان هم زود یادشان میرود. دنیا، دنیای فراموشی و گذر است. _ امیننوشت | @amin_neveshtble.ir/join/MjNkNjU2OW
۱۴:۱۳
#۲۹۰) یادم بمانَد | یادم نمانَد
سالها پیش در درسهای مذاکره محمدرضا شعبانعلی چیزی یاد گرفتم که تولد و بیماری اخیر دوباره به یادم آوردشان. بحث راجع به هدیه دادن بود و نکتهاش این: اگر در بیماری یا سختی کسی برایش هدیهای میبرید بهتر است چیزی باشد که مصرف میشود و تمام. مثلا: جعبه شیرینی یا دسته گل طبیعی یا کمپوت و ... . ولی اگر در شادی کسی هدیهای برایش میبرید بهتر است چیزی باشد که برایش بماند: قاب عکس، کتاب، خودکار یا هر شی باارزش مادی بالا یا پایینی که ماندگار باشد. چرا؟ چون هر وقت به هدیهای که برایش مانده نگاه میکند به یاد خوشیهایش بیافتد و شاد شود. نه اینکه به یاد ناخوشیها و بیماریها و مشکلات گذشتهاش بیافتد و دلش بگیرد.
داشتم به این فکر میکردم که چه خوب است به خودمان هم هدیههای درست بدهیم. بعضی هدیهها باید از یاد برود و برخی باید یادمان بماند. برای خوشیهایمان و برای نعمتهایی که داریم همیشه نشانی ماندگار داشته باشیم. چیزهایی که وقتی میبینمشان به یاد خوبیها و نعمتها بیافتیم. و چه خوب است نشانههای غم و غصه و دلگیر شدن را از جلو چشمانمان کنار بگذاریم.
و پیشنهاد من این است: هدیه به خودمان در هنگام شادیها میتواند نوشتن باشد. راجع به آنها بنویسیم و نوشته را جایی بگذاریم که گاهی جلوی چشمانمان باشد. و هدیه در هنگام سختیها هم میتواند باز هم نوشتن باشد! اما این بار نوشته را پاره کنیم تا اثری از آن باقی نمانَد._ امیننوشت | @amin_neveshtble.ir/join/MjNkNjU2OW
سالها پیش در درسهای مذاکره محمدرضا شعبانعلی چیزی یاد گرفتم که تولد و بیماری اخیر دوباره به یادم آوردشان. بحث راجع به هدیه دادن بود و نکتهاش این: اگر در بیماری یا سختی کسی برایش هدیهای میبرید بهتر است چیزی باشد که مصرف میشود و تمام. مثلا: جعبه شیرینی یا دسته گل طبیعی یا کمپوت و ... . ولی اگر در شادی کسی هدیهای برایش میبرید بهتر است چیزی باشد که برایش بماند: قاب عکس، کتاب، خودکار یا هر شی باارزش مادی بالا یا پایینی که ماندگار باشد. چرا؟ چون هر وقت به هدیهای که برایش مانده نگاه میکند به یاد خوشیهایش بیافتد و شاد شود. نه اینکه به یاد ناخوشیها و بیماریها و مشکلات گذشتهاش بیافتد و دلش بگیرد.
داشتم به این فکر میکردم که چه خوب است به خودمان هم هدیههای درست بدهیم. بعضی هدیهها باید از یاد برود و برخی باید یادمان بماند. برای خوشیهایمان و برای نعمتهایی که داریم همیشه نشانی ماندگار داشته باشیم. چیزهایی که وقتی میبینمشان به یاد خوبیها و نعمتها بیافتیم. و چه خوب است نشانههای غم و غصه و دلگیر شدن را از جلو چشمانمان کنار بگذاریم.
و پیشنهاد من این است: هدیه به خودمان در هنگام شادیها میتواند نوشتن باشد. راجع به آنها بنویسیم و نوشته را جایی بگذاریم که گاهی جلوی چشمانمان باشد. و هدیه در هنگام سختیها هم میتواند باز هم نوشتن باشد! اما این بار نوشته را پاره کنیم تا اثری از آن باقی نمانَد._ امیننوشت | @amin_neveshtble.ir/join/MjNkNjU2OW
۱۹:۲۵
#۲۹۱) موردِ عجیبِ ریزدانِگی
دو سال پیش در جلسه هیات مدیره وقتی ارائهام تمام شد یکی از اعضای هیات مدیره گفت: «ریزدانگی را رعایت نکردی.» گفتم یعنی چه؟ گفت: «چند مورد را ذکر کردی که برخی خیلی اهمیت بیشتری نسبت به بقیه داشت. اما همه موارد را کنار هم آوردی. اینطوری اهمیت آنهایی که مهمترند کم جلوه داده شد و این از اثرگذاری ارائهات کم کرد.» حرفی درست و نکتهای دقیق. از آن موقع سعی میکنم حواسم به «ریزدانگی» در صحبتها و ارائههایم باشد.
چند وقتی است که دارم به مساله ریزدانگی در شبکههای اجتماعی فکر میکنم. نتیجه افکارم تا الان این است: «شبکههای اجتماعی ریزدانگی را رعایت نمیکنند و همین باعث کماهمیتشدن موارد خیلی مهم و عادی شدن چیزهایی که نباید عادی باشند، شده»
مثال: شما در توییتر یا اینستاگرام یا حتی کانالهای بله و تلگرام انبوهی از مطلب را کنار هم میبینید. همه چیز در کنار هم ریخته شده: یک آموزش آشپزی در کنار خبر سقوط دولت سوریه آمده، یک تبلیغ رستوران در کنار شهید شدن ۵۰ نفر در غزه آمده و یک لطیفه و جوک را کنار درخواست کمک مردم سیلزده میبینی. همه چیز در کنار هم، در حالی که اهمیت اینها با هم یکی نیستند. اما کنار هم قرار گرفتنشان باعث میشود اهمیتِ مهمها کم شود. عادی شوند. کمکم دیگر خبر کشته شدن صدهانفر در بمباران هوایی را ندیده میگیری چرا که مطلب بعدی یک جوک یا منظره زیباست. و انگشتی که مطالب را سریع اسکرول میکند و رد میشود.
رسانههای قدیمتر، اینجوری نبودند یا حداقل اینقدر مساله عدم رعایت ریزدانگی در آنها پررنگ نبود. مثلا روزنامه را در نظر بگیرید: تیتر یک و نیمتای صفحه اول روزنامه جای خبرهای مهم بود و هر چه به صفحات داخلیتر میرفتی از اهمیت مطلبها کم میشد. سایتها هم همینطور. تلویزیون هم همینطور: برنامهها و خبرهای مهم را در اوقاتی نشان میداد که اهمیت بیشتری داشتند.
شاید اگر کسی بخواهد طرحی نو در شبکههای اجتماعی بیافکند باید فکری جدی برای رعایت ریزدانگی محتوا در شبکه کند. _ امیننوشت | @amin_neveshtble.ir/join/MjNkNjU2OW
دو سال پیش در جلسه هیات مدیره وقتی ارائهام تمام شد یکی از اعضای هیات مدیره گفت: «ریزدانگی را رعایت نکردی.» گفتم یعنی چه؟ گفت: «چند مورد را ذکر کردی که برخی خیلی اهمیت بیشتری نسبت به بقیه داشت. اما همه موارد را کنار هم آوردی. اینطوری اهمیت آنهایی که مهمترند کم جلوه داده شد و این از اثرگذاری ارائهات کم کرد.» حرفی درست و نکتهای دقیق. از آن موقع سعی میکنم حواسم به «ریزدانگی» در صحبتها و ارائههایم باشد.
چند وقتی است که دارم به مساله ریزدانگی در شبکههای اجتماعی فکر میکنم. نتیجه افکارم تا الان این است: «شبکههای اجتماعی ریزدانگی را رعایت نمیکنند و همین باعث کماهمیتشدن موارد خیلی مهم و عادی شدن چیزهایی که نباید عادی باشند، شده»
مثال: شما در توییتر یا اینستاگرام یا حتی کانالهای بله و تلگرام انبوهی از مطلب را کنار هم میبینید. همه چیز در کنار هم ریخته شده: یک آموزش آشپزی در کنار خبر سقوط دولت سوریه آمده، یک تبلیغ رستوران در کنار شهید شدن ۵۰ نفر در غزه آمده و یک لطیفه و جوک را کنار درخواست کمک مردم سیلزده میبینی. همه چیز در کنار هم، در حالی که اهمیت اینها با هم یکی نیستند. اما کنار هم قرار گرفتنشان باعث میشود اهمیتِ مهمها کم شود. عادی شوند. کمکم دیگر خبر کشته شدن صدهانفر در بمباران هوایی را ندیده میگیری چرا که مطلب بعدی یک جوک یا منظره زیباست. و انگشتی که مطالب را سریع اسکرول میکند و رد میشود.
رسانههای قدیمتر، اینجوری نبودند یا حداقل اینقدر مساله عدم رعایت ریزدانگی در آنها پررنگ نبود. مثلا روزنامه را در نظر بگیرید: تیتر یک و نیمتای صفحه اول روزنامه جای خبرهای مهم بود و هر چه به صفحات داخلیتر میرفتی از اهمیت مطلبها کم میشد. سایتها هم همینطور. تلویزیون هم همینطور: برنامهها و خبرهای مهم را در اوقاتی نشان میداد که اهمیت بیشتری داشتند.
شاید اگر کسی بخواهد طرحی نو در شبکههای اجتماعی بیافکند باید فکری جدی برای رعایت ریزدانگی محتوا در شبکه کند. _ امیننوشت | @amin_neveshtble.ir/join/MjNkNjU2OW
۱۹:۴۴
امین نوشت
#۱۹۱) روز دختر مبارک هشدار! فیلم بالا حاوی صحنههای سخت و دلخراش است. این فیلم را یکی از رفقا به مناسبت روز دختر استوری کرده بود. جمعه شب دیدمش. چند ماه پیش هم دیده بودمش. پدری که دخترک شهیدش را در آغوش گرفته. میبوید و میبوسد. چشمانش را باز میکند. چشمانش را میبوسد. در آغوش میفشاردش. با تمام عشقش. فرق این تکه فیلم با فیلمی که قبلا دیده بودم این بود که صحنههایی از زمانهای شادیشان را هم ضمیمه کرده بود: زمانی که دختر و پدر هر دو سالم بودند و خوشحال. دیدم و به سختی گریستم. پشت میزم در خانهی یزد نشسته بودم. حلما داشت مشقهایش را مینوشت. اشکهایم را پاک کردم. به او گفتم: بابا بیا! وقتی آمد بغلش کردم. سرم را لای موهایش قایم کردم و باز هم گریستم. این بار آرام. برای خودم. برای این مرد. برای این دنیا که این صحنهها را میبیند و جلوی یک رژیم کودککش و جعلی نمیایستد. که قتلعام و نسلکشی را با وقاحت توجیه میکند. این صحنهها که در چند ماه اخیر در #فلسطین فراوان رخ میدهد، در نتیجه طوفان الاقصی نیست؛ طوفان الاقصی در نتیجهی هشتاد سال تکرار این صحنههاست. امید که در آیندهای نه چندان دور، چیزی به اسم اسرائیل، این شرّ مطلق در جهان نباشد. __ امیننوشت | @amin_nevesht ble.ir/join/MjNkNjU2OW
#۲۹۲) برای خالد؛ پدربزرگ «روح»
برای تو مینویسم. نمیدانستم از دفعه پیش تا حالا خیلی گذشته. چقدر روزها زود میگذرد مَرد. برای تو مینویسم. برای تو که فیلم در آغوش گرفتن پیکر بیجان نوهات را دیدم و گریستم. چند وقت پیش بود؟ ماهها گذشته. یادم هم نبود. من را ببخش. چیزها برایم عادی شده. رفتنها عادی شده. قساوتها عادی شده. خجالت میکشم. بگذار اصلا راستش را بگویم: آن فیلم را یک بار بیشتر ندیدم. یعنی میدانی دیگر دلم نیامد ببینم. همان یک بار کافی بود. تو اما آن فیلم را زندگی کرده بودی. لحظه لحظهاش را. خاطرات دخترک را با دستان خودت دفن کردی. درک نمیکنم که چه کار سترگی بر دوشت بود.
خالد! پدربزرگ مهربان! حالا به نوه عزیزت ملحق شدهای همانها که او را کشتند، تو را هم دیروز کشتند. در اردوگاهی که پناهندگان در آن پناه گرفته بودند. زدند و نابود کردند. ساختمانها را بر سر مردم بیدفاع ویران کردند. ما چه کردیم؟ ما هیچ، ما نگاه. آنقدر مشغول خودمانیم که به برگزار کردن این خبر در سکوت دلخوشیم. همین که یادی از تو و مردمت کرده باشیم هم فکر میکنیم کارمان را کردهایم. اگر اندک وجدانی در مردم این جهان مانده بود با داستان تو، اسرائیل را محو میکردند. اما خب کارمان به جایی رسیده که بعضی همین حوالی هم از رفتن تو و نوهات آنقدرها دلشان نمیلرزد. و من هستم و این سوال: دنیایی اینقدر منحط و ناجوانمرد، ارزش زندگی کردن را دارد؟
بهشت خدا گوارای وجودت مَرد! شاید حالا داری با «روح» در باغی بهشتی بازی میکنی. دستهایت در موهایش میکشی و صورت قشنگش را به آغوش میفشاری. ما را ببخش پدربزرگ مهربان. _ امیننوشت | @amin_neveshtble.ir/join/MjNkNjU2OW
برای تو مینویسم. نمیدانستم از دفعه پیش تا حالا خیلی گذشته. چقدر روزها زود میگذرد مَرد. برای تو مینویسم. برای تو که فیلم در آغوش گرفتن پیکر بیجان نوهات را دیدم و گریستم. چند وقت پیش بود؟ ماهها گذشته. یادم هم نبود. من را ببخش. چیزها برایم عادی شده. رفتنها عادی شده. قساوتها عادی شده. خجالت میکشم. بگذار اصلا راستش را بگویم: آن فیلم را یک بار بیشتر ندیدم. یعنی میدانی دیگر دلم نیامد ببینم. همان یک بار کافی بود. تو اما آن فیلم را زندگی کرده بودی. لحظه لحظهاش را. خاطرات دخترک را با دستان خودت دفن کردی. درک نمیکنم که چه کار سترگی بر دوشت بود.
خالد! پدربزرگ مهربان! حالا به نوه عزیزت ملحق شدهای همانها که او را کشتند، تو را هم دیروز کشتند. در اردوگاهی که پناهندگان در آن پناه گرفته بودند. زدند و نابود کردند. ساختمانها را بر سر مردم بیدفاع ویران کردند. ما چه کردیم؟ ما هیچ، ما نگاه. آنقدر مشغول خودمانیم که به برگزار کردن این خبر در سکوت دلخوشیم. همین که یادی از تو و مردمت کرده باشیم هم فکر میکنیم کارمان را کردهایم. اگر اندک وجدانی در مردم این جهان مانده بود با داستان تو، اسرائیل را محو میکردند. اما خب کارمان به جایی رسیده که بعضی همین حوالی هم از رفتن تو و نوهات آنقدرها دلشان نمیلرزد. و من هستم و این سوال: دنیایی اینقدر منحط و ناجوانمرد، ارزش زندگی کردن را دارد؟
بهشت خدا گوارای وجودت مَرد! شاید حالا داری با «روح» در باغی بهشتی بازی میکنی. دستهایت در موهایش میکشی و صورت قشنگش را به آغوش میفشاری. ما را ببخش پدربزرگ مهربان. _ امیننوشت | @amin_neveshtble.ir/join/MjNkNjU2OW
۱۷:۴۶
امین نوشت
#۲۹۲) برای خالد؛ پدربزرگ «روح» برای تو مینویسم. نمیدانستم از دفعه پیش تا حالا خیلی گذشته. چقدر روزها زود میگذرد مَرد. برای تو مینویسم. برای تو که فیلم در آغوش گرفتن پیکر بیجان نوهات را دیدم و گریستم. چند وقت پیش بود؟ ماهها گذشته. یادم هم نبود. من را ببخش. چیزها برایم عادی شده. رفتنها عادی شده. قساوتها عادی شده. خجالت میکشم. بگذار اصلا راستش را بگویم: آن فیلم را یک بار بیشتر ندیدم. یعنی میدانی دیگر دلم نیامد ببینم. همان یک بار کافی بود. تو اما آن فیلم را زندگی کرده بودی. لحظه لحظهاش را. خاطرات دخترک را با دستان خودت دفن کردی. درک نمیکنم که چه کار سترگی بر دوشت بود. خالد! پدربزرگ مهربان! حالا به نوه عزیزت ملحق شدهای همانها که او را کشتند، تو را هم دیروز کشتند. در اردوگاهی که پناهندگان در آن پناه گرفته بودند. زدند و نابود کردند. ساختمانها را بر سر مردم بیدفاع ویران کردند. ما چه کردیم؟ ما هیچ، ما نگاه. آنقدر مشغول خودمانیم که به برگزار کردن این خبر در سکوت دلخوشیم. همین که یادی از تو و مردمت کرده باشیم هم فکر میکنیم کارمان را کردهایم. اگر اندک وجدانی در مردم این جهان مانده بود با داستان تو، اسرائیل را محو میکردند. اما خب کارمان به جایی رسیده که بعضی همین حوالی هم از رفتن تو و نوهات آنقدرها دلشان نمیلرزد. و من هستم و این سوال: دنیایی اینقدر منحط و ناجوانمرد، ارزش زندگی کردن را دارد؟ بهشت خدا گوارای وجودت مَرد! شاید حالا داری با «روح» در باغی بهشتی بازی میکنی. دستهایت در موهایش میکشی و صورت قشنگش را به آغوش میفشاری. ما را ببخش پدربزرگ مهربان. _ امیننوشت | @amin_nevesht ble.ir/join/MjNkNjU2OW
۱۰:۴۲
امین نوشت
#۲۹۲) برای خالد؛ پدربزرگ «روح» برای تو مینویسم. نمیدانستم از دفعه پیش تا حالا خیلی گذشته. چقدر روزها زود میگذرد مَرد. برای تو مینویسم. برای تو که فیلم در آغوش گرفتن پیکر بیجان نوهات را دیدم و گریستم. چند وقت پیش بود؟ ماهها گذشته. یادم هم نبود. من را ببخش. چیزها برایم عادی شده. رفتنها عادی شده. قساوتها عادی شده. خجالت میکشم. بگذار اصلا راستش را بگویم: آن فیلم را یک بار بیشتر ندیدم. یعنی میدانی دیگر دلم نیامد ببینم. همان یک بار کافی بود. تو اما آن فیلم را زندگی کرده بودی. لحظه لحظهاش را. خاطرات دخترک را با دستان خودت دفن کردی. درک نمیکنم که چه کار سترگی بر دوشت بود. خالد! پدربزرگ مهربان! حالا به نوه عزیزت ملحق شدهای همانها که او را کشتند، تو را هم دیروز کشتند. در اردوگاهی که پناهندگان در آن پناه گرفته بودند. زدند و نابود کردند. ساختمانها را بر سر مردم بیدفاع ویران کردند. ما چه کردیم؟ ما هیچ، ما نگاه. آنقدر مشغول خودمانیم که به برگزار کردن این خبر در سکوت دلخوشیم. همین که یادی از تو و مردمت کرده باشیم هم فکر میکنیم کارمان را کردهایم. اگر اندک وجدانی در مردم این جهان مانده بود با داستان تو، اسرائیل را محو میکردند. اما خب کارمان به جایی رسیده که بعضی همین حوالی هم از رفتن تو و نوهات آنقدرها دلشان نمیلرزد. و من هستم و این سوال: دنیایی اینقدر منحط و ناجوانمرد، ارزش زندگی کردن را دارد؟ بهشت خدا گوارای وجودت مَرد! شاید حالا داری با «روح» در باغی بهشتی بازی میکنی. دستهایت در موهایش میکشی و صورت قشنگش را به آغوش میفشاری. ما را ببخش پدربزرگ مهربان. _ امیننوشت | @amin_nevesht ble.ir/join/MjNkNjU2OW
۱۰:۴۲
امین نوشت
#۲۹۲) برای خالد؛ پدربزرگ «روح» برای تو مینویسم. نمیدانستم از دفعه پیش تا حالا خیلی گذشته. چقدر روزها زود میگذرد مَرد. برای تو مینویسم. برای تو که فیلم در آغوش گرفتن پیکر بیجان نوهات را دیدم و گریستم. چند وقت پیش بود؟ ماهها گذشته. یادم هم نبود. من را ببخش. چیزها برایم عادی شده. رفتنها عادی شده. قساوتها عادی شده. خجالت میکشم. بگذار اصلا راستش را بگویم: آن فیلم را یک بار بیشتر ندیدم. یعنی میدانی دیگر دلم نیامد ببینم. همان یک بار کافی بود. تو اما آن فیلم را زندگی کرده بودی. لحظه لحظهاش را. خاطرات دخترک را با دستان خودت دفن کردی. درک نمیکنم که چه کار سترگی بر دوشت بود. خالد! پدربزرگ مهربان! حالا به نوه عزیزت ملحق شدهای همانها که او را کشتند، تو را هم دیروز کشتند. در اردوگاهی که پناهندگان در آن پناه گرفته بودند. زدند و نابود کردند. ساختمانها را بر سر مردم بیدفاع ویران کردند. ما چه کردیم؟ ما هیچ، ما نگاه. آنقدر مشغول خودمانیم که به برگزار کردن این خبر در سکوت دلخوشیم. همین که یادی از تو و مردمت کرده باشیم هم فکر میکنیم کارمان را کردهایم. اگر اندک وجدانی در مردم این جهان مانده بود با داستان تو، اسرائیل را محو میکردند. اما خب کارمان به جایی رسیده که بعضی همین حوالی هم از رفتن تو و نوهات آنقدرها دلشان نمیلرزد. و من هستم و این سوال: دنیایی اینقدر منحط و ناجوانمرد، ارزش زندگی کردن را دارد؟ بهشت خدا گوارای وجودت مَرد! شاید حالا داری با «روح» در باغی بهشتی بازی میکنی. دستهایت در موهایش میکشی و صورت قشنگش را به آغوش میفشاری. ما را ببخش پدربزرگ مهربان. _ امیننوشت | @amin_nevesht ble.ir/join/MjNkNjU2OW
۱۰:۴۲
امین نوشت
#۲۹۲) برای خالد؛ پدربزرگ «روح» برای تو مینویسم. نمیدانستم از دفعه پیش تا حالا خیلی گذشته. چقدر روزها زود میگذرد مَرد. برای تو مینویسم. برای تو که فیلم در آغوش گرفتن پیکر بیجان نوهات را دیدم و گریستم. چند وقت پیش بود؟ ماهها گذشته. یادم هم نبود. من را ببخش. چیزها برایم عادی شده. رفتنها عادی شده. قساوتها عادی شده. خجالت میکشم. بگذار اصلا راستش را بگویم: آن فیلم را یک بار بیشتر ندیدم. یعنی میدانی دیگر دلم نیامد ببینم. همان یک بار کافی بود. تو اما آن فیلم را زندگی کرده بودی. لحظه لحظهاش را. خاطرات دخترک را با دستان خودت دفن کردی. درک نمیکنم که چه کار سترگی بر دوشت بود. خالد! پدربزرگ مهربان! حالا به نوه عزیزت ملحق شدهای همانها که او را کشتند، تو را هم دیروز کشتند. در اردوگاهی که پناهندگان در آن پناه گرفته بودند. زدند و نابود کردند. ساختمانها را بر سر مردم بیدفاع ویران کردند. ما چه کردیم؟ ما هیچ، ما نگاه. آنقدر مشغول خودمانیم که به برگزار کردن این خبر در سکوت دلخوشیم. همین که یادی از تو و مردمت کرده باشیم هم فکر میکنیم کارمان را کردهایم. اگر اندک وجدانی در مردم این جهان مانده بود با داستان تو، اسرائیل را محو میکردند. اما خب کارمان به جایی رسیده که بعضی همین حوالی هم از رفتن تو و نوهات آنقدرها دلشان نمیلرزد. و من هستم و این سوال: دنیایی اینقدر منحط و ناجوانمرد، ارزش زندگی کردن را دارد؟ بهشت خدا گوارای وجودت مَرد! شاید حالا داری با «روح» در باغی بهشتی بازی میکنی. دستهایت در موهایش میکشی و صورت قشنگش را به آغوش میفشاری. ما را ببخش پدربزرگ مهربان. _ امیننوشت | @amin_nevesht ble.ir/join/MjNkNjU2OW
۱۰:۴۲
امین نوشت
#۲۹۲) برای خالد؛ پدربزرگ «روح» برای تو مینویسم. نمیدانستم از دفعه پیش تا حالا خیلی گذشته. چقدر روزها زود میگذرد مَرد. برای تو مینویسم. برای تو که فیلم در آغوش گرفتن پیکر بیجان نوهات را دیدم و گریستم. چند وقت پیش بود؟ ماهها گذشته. یادم هم نبود. من را ببخش. چیزها برایم عادی شده. رفتنها عادی شده. قساوتها عادی شده. خجالت میکشم. بگذار اصلا راستش را بگویم: آن فیلم را یک بار بیشتر ندیدم. یعنی میدانی دیگر دلم نیامد ببینم. همان یک بار کافی بود. تو اما آن فیلم را زندگی کرده بودی. لحظه لحظهاش را. خاطرات دخترک را با دستان خودت دفن کردی. درک نمیکنم که چه کار سترگی بر دوشت بود. خالد! پدربزرگ مهربان! حالا به نوه عزیزت ملحق شدهای همانها که او را کشتند، تو را هم دیروز کشتند. در اردوگاهی که پناهندگان در آن پناه گرفته بودند. زدند و نابود کردند. ساختمانها را بر سر مردم بیدفاع ویران کردند. ما چه کردیم؟ ما هیچ، ما نگاه. آنقدر مشغول خودمانیم که به برگزار کردن این خبر در سکوت دلخوشیم. همین که یادی از تو و مردمت کرده باشیم هم فکر میکنیم کارمان را کردهایم. اگر اندک وجدانی در مردم این جهان مانده بود با داستان تو، اسرائیل را محو میکردند. اما خب کارمان به جایی رسیده که بعضی همین حوالی هم از رفتن تو و نوهات آنقدرها دلشان نمیلرزد. و من هستم و این سوال: دنیایی اینقدر منحط و ناجوانمرد، ارزش زندگی کردن را دارد؟ بهشت خدا گوارای وجودت مَرد! شاید حالا داری با «روح» در باغی بهشتی بازی میکنی. دستهایت در موهایش میکشی و صورت قشنگش را به آغوش میفشاری. ما را ببخش پدربزرگ مهربان. _ امیننوشت | @amin_nevesht ble.ir/join/MjNkNjU2OW
۱۰:۴۲
امین نوشت
#۲۹۲) برای خالد؛ پدربزرگ «روح» برای تو مینویسم. نمیدانستم از دفعه پیش تا حالا خیلی گذشته. چقدر روزها زود میگذرد مَرد. برای تو مینویسم. برای تو که فیلم در آغوش گرفتن پیکر بیجان نوهات را دیدم و گریستم. چند وقت پیش بود؟ ماهها گذشته. یادم هم نبود. من را ببخش. چیزها برایم عادی شده. رفتنها عادی شده. قساوتها عادی شده. خجالت میکشم. بگذار اصلا راستش را بگویم: آن فیلم را یک بار بیشتر ندیدم. یعنی میدانی دیگر دلم نیامد ببینم. همان یک بار کافی بود. تو اما آن فیلم را زندگی کرده بودی. لحظه لحظهاش را. خاطرات دخترک را با دستان خودت دفن کردی. درک نمیکنم که چه کار سترگی بر دوشت بود. خالد! پدربزرگ مهربان! حالا به نوه عزیزت ملحق شدهای همانها که او را کشتند، تو را هم دیروز کشتند. در اردوگاهی که پناهندگان در آن پناه گرفته بودند. زدند و نابود کردند. ساختمانها را بر سر مردم بیدفاع ویران کردند. ما چه کردیم؟ ما هیچ، ما نگاه. آنقدر مشغول خودمانیم که به برگزار کردن این خبر در سکوت دلخوشیم. همین که یادی از تو و مردمت کرده باشیم هم فکر میکنیم کارمان را کردهایم. اگر اندک وجدانی در مردم این جهان مانده بود با داستان تو، اسرائیل را محو میکردند. اما خب کارمان به جایی رسیده که بعضی همین حوالی هم از رفتن تو و نوهات آنقدرها دلشان نمیلرزد. و من هستم و این سوال: دنیایی اینقدر منحط و ناجوانمرد، ارزش زندگی کردن را دارد؟ بهشت خدا گوارای وجودت مَرد! شاید حالا داری با «روح» در باغی بهشتی بازی میکنی. دستهایت در موهایش میکشی و صورت قشنگش را به آغوش میفشاری. ما را ببخش پدربزرگ مهربان. _ امیننوشت | @amin_nevesht ble.ir/join/MjNkNjU2OW
۱۰:۴۲
#۲۹۳) خانه اجارهای
امروز وقتی با مهدی در اتاق جلسه نشسته بودیم در حالی که اتاق را رزرو نکرده بودیم، به یاد خانه اجارهای افتادم! چرا؟ ما در بله باید اتاق جلسه را از قبل رزرو کنیم و ما این کار را نکرده بودیم. خب با آمدن هر فردی مجبور میشدیم اتاق را ترک کنیم و به اتاق جلسه خالی بعدی برویم. اتاقی که برای خودمان نبود، در ذهنم شبیه خانه اجارهای شد که مال خودت نیست و اختیارش با تو نیست.
خانه اجارهای یک نوع استرس را با خود دارد. خب این بد است. استرس اینکه سر سال صاحبخانه قرار است با آدم چه کند؟ چقدر نرخ را زیاد میکند؟ میمانم یا میروم؟ اما یک خوبی عجیب دارد که چند وقتی است به آن فکر میکنم. آدم به خانه اجارهای کمتر دل میبندد. چون میدانی مال خودت نیست. مال دیگری است و خب به هر حال روزی خواهد آمد که من باید از اینجا بروم. چه کاری است دلبستن به چیزی که گذراست و مکانی که همیشگی نیست؟
خانه اجارهای به آدم درس دلنبستن به چیزهای گذرا را میدهد. چیزهای گذرا شایستهی دلبستن نیستند. _ امیننوشت | @amin_neveshtble.ir/join/MjNkNjU2OW
امروز وقتی با مهدی در اتاق جلسه نشسته بودیم در حالی که اتاق را رزرو نکرده بودیم، به یاد خانه اجارهای افتادم! چرا؟ ما در بله باید اتاق جلسه را از قبل رزرو کنیم و ما این کار را نکرده بودیم. خب با آمدن هر فردی مجبور میشدیم اتاق را ترک کنیم و به اتاق جلسه خالی بعدی برویم. اتاقی که برای خودمان نبود، در ذهنم شبیه خانه اجارهای شد که مال خودت نیست و اختیارش با تو نیست.
خانه اجارهای یک نوع استرس را با خود دارد. خب این بد است. استرس اینکه سر سال صاحبخانه قرار است با آدم چه کند؟ چقدر نرخ را زیاد میکند؟ میمانم یا میروم؟ اما یک خوبی عجیب دارد که چند وقتی است به آن فکر میکنم. آدم به خانه اجارهای کمتر دل میبندد. چون میدانی مال خودت نیست. مال دیگری است و خب به هر حال روزی خواهد آمد که من باید از اینجا بروم. چه کاری است دلبستن به چیزی که گذراست و مکانی که همیشگی نیست؟
خانه اجارهای به آدم درس دلنبستن به چیزهای گذرا را میدهد. چیزهای گذرا شایستهی دلبستن نیستند. _ امیننوشت | @amin_neveshtble.ir/join/MjNkNjU2OW
۱۷:۴۰
#۲۹۴) پلهی اول | پلهی آخر
امروز در ایستگاه پله اول از اتوبوس پیاده شدم. سفر با اتوبوسهای شهری برایم جذابتر از مترو شده. فشار که همان فشار است. حداقل اینجا دل آدم نمیگیرد :) ایستگاه اسم جالبی داشت: پلهی اول. خیابانهای پله اول تا پله هشتم از جذابیتهای خیابان ولیعصر تهران هستند. خیابانهایی که از ولیعصر با پله جدا میشوند و راه مستقیمی با ماشین به آنها نیست.
امشب داشتم فکر میکردم که آخرین پلهی آدم شدن چیست؟ جوابم تقریبا از قبل مشخص بود: «مرنج و مرنجان». اگر اینطور شوم آخرین پله را برداشتهام و من آنقدر دورم که درکی از پلهی آخر ندارم.
سوالم حالا این شد که پلهی اول کجاست؟ جوابش با مقداری فکر برایم این شد: «آنچه میدانی اشتباه است را انجام نده.» ایستگاه پلهی اول در زندگی به نظرم همین است. اگر از این ایستگاه به درستی عبور کنم امیدی به دیدن ایستگاههای بالاتر و باصفاتر دارم. حیف که معمولا در همین ایستگاه از اتوبوس پیاده میشوم._ امیننوشت | @amin_neveshtble.ir/join/MjNkNjU2OW
امروز در ایستگاه پله اول از اتوبوس پیاده شدم. سفر با اتوبوسهای شهری برایم جذابتر از مترو شده. فشار که همان فشار است. حداقل اینجا دل آدم نمیگیرد :) ایستگاه اسم جالبی داشت: پلهی اول. خیابانهای پله اول تا پله هشتم از جذابیتهای خیابان ولیعصر تهران هستند. خیابانهایی که از ولیعصر با پله جدا میشوند و راه مستقیمی با ماشین به آنها نیست.
امشب داشتم فکر میکردم که آخرین پلهی آدم شدن چیست؟ جوابم تقریبا از قبل مشخص بود: «مرنج و مرنجان». اگر اینطور شوم آخرین پله را برداشتهام و من آنقدر دورم که درکی از پلهی آخر ندارم.
سوالم حالا این شد که پلهی اول کجاست؟ جوابش با مقداری فکر برایم این شد: «آنچه میدانی اشتباه است را انجام نده.» ایستگاه پلهی اول در زندگی به نظرم همین است. اگر از این ایستگاه به درستی عبور کنم امیدی به دیدن ایستگاههای بالاتر و باصفاتر دارم. حیف که معمولا در همین ایستگاه از اتوبوس پیاده میشوم._ امیننوشت | @amin_neveshtble.ir/join/MjNkNjU2OW
۱۷:۰۰
#۲۹۵) با چشمِ دیگری نگریستن
یک مساله خاص را در نظر بگیرید. آدمها از جایی که ایستادهاند، هر یک به نوعی آن مساله را میبیند. یکی نفع مادی دارد، یکی از نظر احساسی درگیر است، دیگری اعتقادش در نگاهش تاثیر گذاشته و دیگری ملیتش در نگاهش موثر است. از اینها گذشته، آدمها مجموعهای از تجربیات و آموختهها هستند. همین تجربههای گذشته و درسآموختهها هم در نگاه آدم به یک موضوع تاثیر میگذارد. اینگونه است که شاید گزاف نباشد که هیچ دو آدمی در دنیا نیستند که راجع به یک مساله، دقیقِ دقیقِ دقیق مثل هم فکر کنند.
این موضوع جایی در اعماق ذهنم جا گرفته بود و کتاب تحسینبرانگیز دیار اجدادی با نوع داستانسرایی عجیب و جذابش، آن را به صورت عملی به من نشان داد. اینکه یک مساله چطور میتواند از نظرگاههای مختلف، متفاوت به نظر بیاید. آدمها خود و نگاهشان نسبت به آن را محق بدانند و دیگری را محکوم کنند.
قبلا در مطلب «آقا هل نده! جا نیست!» هم راجع به این موضوع نوشته بودم. اینکه چقدر مهم است گاهی وقتها جای خود را با نفر روبرویی عوض کنیم و از نظرگاه او به مساله نگاه کنیم. خیلی وقتها همین کار، مشکل و عدم تفاهم را حل میکند.
پینوشت: در مورد کتابهایی که میخوانم در اینجا بیشتر مینویسم._ امیننوشت | @amin_neveshtble.ir/join/MjNkNjU2OW
یک مساله خاص را در نظر بگیرید. آدمها از جایی که ایستادهاند، هر یک به نوعی آن مساله را میبیند. یکی نفع مادی دارد، یکی از نظر احساسی درگیر است، دیگری اعتقادش در نگاهش تاثیر گذاشته و دیگری ملیتش در نگاهش موثر است. از اینها گذشته، آدمها مجموعهای از تجربیات و آموختهها هستند. همین تجربههای گذشته و درسآموختهها هم در نگاه آدم به یک موضوع تاثیر میگذارد. اینگونه است که شاید گزاف نباشد که هیچ دو آدمی در دنیا نیستند که راجع به یک مساله، دقیقِ دقیقِ دقیق مثل هم فکر کنند.
این موضوع جایی در اعماق ذهنم جا گرفته بود و کتاب تحسینبرانگیز دیار اجدادی با نوع داستانسرایی عجیب و جذابش، آن را به صورت عملی به من نشان داد. اینکه یک مساله چطور میتواند از نظرگاههای مختلف، متفاوت به نظر بیاید. آدمها خود و نگاهشان نسبت به آن را محق بدانند و دیگری را محکوم کنند.
قبلا در مطلب «آقا هل نده! جا نیست!» هم راجع به این موضوع نوشته بودم. اینکه چقدر مهم است گاهی وقتها جای خود را با نفر روبرویی عوض کنیم و از نظرگاه او به مساله نگاه کنیم. خیلی وقتها همین کار، مشکل و عدم تفاهم را حل میکند.
پینوشت: در مورد کتابهایی که میخوانم در اینجا بیشتر مینویسم._ امیننوشت | @amin_neveshtble.ir/join/MjNkNjU2OW
۱۸:۰۷
۱۷:۳۹
۱۷:۳۹
۱۹:۱۴
امین نوشت
#۲۹۷) سرد است پنجشنبه، همسرم ماموریت آخر هفته را اینطور مشخص کرده بود: خرید و نصب پلاستیک برای در و پنجرههای اتاق. تا عایق شود و علیکوچولو سرما نخورد. ۵-۶ جا رفتم تا آنچه میخواستم را یافتم. بعدش هم عملیات نصب و تست را داشتیم و خلاصه پروژه با موفقیت -نسبی- پایان یافت. علی، هفته قبلش کمی سرما خورده بود. کلا ناراحتی نوزاد آدم را به هم میریزد. هیچ کاری از او ساخته نیست جز گریه کردن. معلوم هم نیست که واقعا مشکلش چیست. اما خب سرما را میشود تشخیص داد، سرماخوردگی نوزاد را هم همینطور. شنیدهام که بچه را باید گرم گرفت. چه اینکه مدتها در شکم مادر و در دمای بدن او زیسته. یک دمای حدودا ۳۶ درجهای. همین است که بچه را در لباس گرم میپیچیم، کلاهی به سرش میگذاریم تا گوشهایش هم محفوظ باشد و حواسمان به درز پنجره و در هم باید باشد تا سر و کلهاش هم سرما نخورد. همزمانی تلاشهایم در خانهای گرم و باامکانات برای علی کوچولو، با یخ زدن چهار طفل مظلوم فلسطینی در چادرهای غزه داغانم کرده. تصور آن پدری که مدتها چشمانتظار آمدن بچهش بوده و در مقابل چشمش پاره تنش سرد شده و هیچ کاری نمیتوان بکند پشتم را میلرزاند. دنیای عجیبی داریم. مردمی که چشم بر یخ زدن کودکان هم میبندند و خود را برای جشن کریسمس آماده میکنند. انگار قلب مردم دنیا سرد شده. کاش میشد کاری برای گرم شدنش کرد. _ امیننوشت | @amin_nevesht ble.ir/join/MjNkNjU2OW
در صورت تمایل این پست را به مجله بله پیشنهاد دهید
۹:۱۹