عکس پروفایل من الغریب... الی الحبیبم

من الغریب... الی الحبیب

۳۲۰عضو
#دیدار_رهبری_سیزده_آبان ۴
اینجا هر مهمان داستان خودش را دارد؛ دوست دارم با تک‌تک‌شان حرف بزنم، امّا سرعت عقربه‌های ساعت بالا است و تا حضور آقا زمان زیادی نمانده. مجبورم به گزینش سوژه‌ها. بین جمعیّت، چند مدیرِ نمونه هم هستند امّا ترجیح می‌دهم بروم سراغ خانم فلّاح که با دانش‌آموزان مدال‌آورش ردیف جلو را به رنگ پرچم ایران درآورده. از چندوچون المپیک دانش‌آموزی می‌پرسم. غرق شوق و افتخار است. می‌گوید این اوّلین بار است که ایران، این‌طور رسمی، با حضور دختران و پسران و در قالب یک کاروان صدوده‌نفری، راهی این مسابقات جهانی شده و توانسته در مجموع، بین ۷۲ کشور، پنجم شود. وقتی از شگفت‌آفرینی و مدال‌آوری دانش‌آموزان در برابر تیم‌های انگلستان و برزیل و سایر کشورهای قدرتمند جهان حرف می‌زند، اشک شوق توی چشم‌هایش جمع می‌شود. می‌گوید «افتخار می‌کنیم که توی تیم‌هامون از روستاها و مناطق محروم هم دانش‌آموز داریم و تنها کشوری بودیم که تمام دخترامون باحجاب بودن». از لحظه‌ی رژه و مدال‌آوری دختران ما می‌گوید که محجّبه بودنشان چقدر به چشم می‌آمده و از تشویق بی‌پایان تماشاچیان کشور میزبان، یعنی بحرین، برای این حضور نجیبانه. امّا در پس ذوقش، کمی هم گله دارد؛ می‌گوید «فقط رهبر انقلاب این بچّه‌ها را تحویل گرفتند و به دیدار دعوت کردند، وگرنه اصلاً کسی به این‌ها توجّه ندارد؛ در‌حالی‌که در تمام جهان، مدال‌آوران مسابقات دانش‌آموزی سرمایه‌ی آن کشور برای المپیک اصلی هستند».
صحبت‌های ما که تمام می‌شود، برنامه هم به طور رسمی با دکلمه‌ی فاطمه‌زهرا خوش‌جهان در مورد فلسطین آغاز می‌شود. بعد از آن‌هم «گروه سرود مهرستان» می‌آیند و شعری با ردیف «آقا جون» می‌خوانند. راستش زیاد با شعرشان ارتباط نمی‌گیرم، امّا مهم‌تر از من بچّه‌های منتظر در حسینیّه‌اند که برایشان کف می‌زنند و جیغ و هورا می‌کشند. بعد از آن، «گروه نجم‌الثّاقب» می‌آیند تا با مهمانان، سرود را تمرین کنند و بعد دوباره گروه سرود بعدی.
امّا برنامه‌ی بعدی برایم جالب‌توجّه‌تر است: پسر نوجوانی می‌آید و با حماسه‌سرایی از شاهنامه، ماجرای خیر و شر را نقّالی می‌کند. اینکه اجرای این سنّت اصیل ایرانی در برنامه‌های حسینیّه‌ی امام خمینی جا دارد، به اندازه‌ی همان زورخانه‌ی سیّاری که در دیدار با ورزشکاران، وسط حسینیّه ساختند، برایم دوست‌داشتنی و مهم است.
#روایت_دیدار
۱۴۰۳/۸/۱۳
@elaa_habib

۹:۳۹

#دیدار_رهبری_سیزده_آبان ۵
ساعت ۱۰ و ۵ دقیقه، بالاخره پرده‌ها کنار می‌رود و آقا وارد حسینیّه می‌شوند. خبری از شعار نیست؛ به جایش تا گوش می‌شنود، صدای جیغ از روی ذوق است! بعد از قرائت قرآن، انگار که جمعیّت حسینیّه کمی به خودش بیاید، شروع می‌کند به شعار دادن؛ از «این‌همه لشکر آمده» بگیر تا «خونی که در رگ ماست» و «حسین‌حسین شعار ماست». بچّه‌های لبنانی هم چند شعار عربی می‌دهند و نوبت به اجرای سرود می‌رسد. مثل همیشه، متن اصلی دست آقا است و چشمشان بین متن و بچّه‌های گروه سرود می‌چرخد.
ساعت ۱۰ و ۲۰ دقیقه، آقای حسین طاهری می‌رود پشت میکروفون و مدح حماسی‌اش را شروع می‌کند. به نظرم چند دقیقه قبل، آقای محمّد رسولی را در بین مهمانان دیدم و این یعنی یکی از شاعران این شعر خوش‌مضمون که هر چند دقیقه یک بار کف‌وسوت از بچّه‌ها دریافت می‌کند، اوست. یک نفر می‌گوید «مُدِ جدیده که دیگه شعار نمیدن؟» راستش من هم خیلی از این مدل ابراز احساسات خوشم نمی‌آید، امّا می‌گویم «اکثراً بچّه‌سال هستن؛ اصلاً معنا و مفهوم شعار رو نمیدونن»؛ بعد، با خودم فکر می‌کنم تا کجا ممکن است این نسل با نسل‌های پیشین متفاوت باشد؟ آیا فقط در فرم یا حتّی در محتوا؟شعر تا آنجا جلو می‌رود که:از حزب خدا در دلشان وحشت و بیم است
سیّدحسنِ بعدیِ ما شیخ نعیم است
اینجا بچّه‌های لبنانی هم به وجد می‌آیند که از قرار معلوم، آن‌ها خیلی علاقه‌ای به تغییر فرم از شعار به کف‌وسوت ندارند، امّا بعضی‌هایشان همراه می‌شوند. شعر جلو می‌رود تا آنجا که مدّاح می‌خوانَد:شمشیر به‌ کف، آیه‌ی فتحند دلیران
آماده‌ی صد وعده‌ی صادق شده ایران
چشمم به جمعیّت می‌افتد که این بار، طیّ یک حرکت هماهنگ، به جای علامت پیروزی، سه انگشتشان را بالا می‌آورند که یعنی «وعده‌ی صادق ۳»!
بعد از همه‌ی این برنامه‌ها، بالاخره مجری پشت جایگاه می‌رود و از قاری نوجوان دعوت می‌کند تا جلسه به طور رسمی آغاز شود. بعد از قاری، سه نفر به‌نوبت حرف می‌زنند: یک پسر نوجوان کلاس‌یازدهمی، یک خانم دانشجوی نخبه و در آخر هم یک دانشجوی لبنانی. آقای فضل‌الله، دانشجوی لبنانی مقیم ایران، به جز یک بخش از سخنانش که با همتایان فارسی‌زبان‌اش است، بقیّه‌ی مدّت عربی حرف می‌زند. صلابت کلام سیّدحسن نصرالله را در صدایش دارد و به رغم روزگار پُرآشوب لبنان، از حمایتشان از فلسطین می‌گوید، از یکی بودن جبهه‌ی مقاومت و با تکرار آن سخنرانی معروف سیّدحسن نصرالله، نوای «ما ترکناک یا حسین» را در حسینیّه طنین‌انداز می‌کند. بچّه‌های لبنانی شعار می‌دهند.
#روایت_دیدار
۱۴۰۳/۸/۱۳
@elaa_habib

۹:۴۲

#دیدار_رهبری_سیزده_آبان ۶
رأس ساعت ۱۱، آقا صحبت‌هایشان را آغاز می‌کنند.
صحبت‌ها با پاسخ به مباحث مطروحه از طرف سخنرانان جوان آغاز می‌شود و رهبر انقلاب، یک بار دیگر، حرف‌هایشان در جمعه‌ی نصر را بیان می‌کنند، امّا این بار با صراحت بیشتر: «مطمئنّاً حرکت کلّی ملّت ایران و مسئولین کشور در جهت مقابله‌ی با استکبار جهانی و دستگاه جنایت‌کار حاکم بر نظم جهانیِ امروز [است و] قطعاً و انصافاً هیچ‌گونه کوتاهی نخواهند کرد؛ این را مطمئن باشید. بحث، بحث صرفاً انتقام نیست؛ بحث یک حرکت منطقی است، بحث مقابله‌ی منطبق با دین و اخلاق و شرع و قوانین بین‌المللی است و ملّت ایران و مسئولین کشور در این جهت هیچ‌گونه تعلّلی و کوتاهی‌ای نخواهند کرد.»
دلم می‌خواهد این بخش از صحبت‌های رهبر انقلاب را به تعداد همه‌ی تحلیلگران سیاسی این روزها که به برکت فضای مجازی تریبون یافته‌اند، پرینت بگیرم و نصب‌العین‌شان کنم؛ امّا آقا نکته‌ی مهمّ دیگری را متذکّر می‌شوند که تمام حواسم را به خودش جلب می‌کند: «دریغ است که در این جمع انبوه شما جوانان عزیز، من یک نصیحت معنوی به شما عرض نکنم. توصیه‌ی من توصیه‌ی به «ذکر» و «شکر» است. راهی که ما میرویم راه کوتاهی نیست، راه آسانی هم نیست؛ راهی است که عمده‌ی مسئولیّت پیمایش این راه هم به عهده‌ی شما جوانها است. دنیای فردا مال شما است، کشورِ فردا مال شما است، نظمِ جهانی فردا به دست شما است؛ کارتان سنگین است.»
به چهره‌های جوان نشسته در گوشه‌و‌کنار حسینیّه نگاه می‌کنم. احساس می‌کنم وزن کلمات برای شانه‌هایشان سنگین است. کاش بدانند تحمّل این مسؤلیّتی که رهبر انقلاب روی دوششان گذاشته، چه ملزوماتی دارد! بعد، آقا توضیحاتی در باب «ذکر» و «شکر» می‌دهند و بالاخره نوبت می‌رسد به آن بخش از سخنان که از صبح منتظرش بودم: «این مناسبت، مناسبت بسیار مهمّی است؛ جا دارد که برای حفظ این مناسبت همه‌ی تلاشهای فکری و عملی انجام بگیرد. اینکه در جمهوری اسلامی یک روز را به عنوان روز «مبارزه‌ی با استکبار» معیّن کرده‌اند، برای این است که ملّت ایران از این تجربه‌ی تاریخی غفلت نکند؛ وَالّا مبارزه‌ی با استکبار که مال یک روز نیست؛ یک امر دائمی است.»
اینجا است که پای تسخیر لانه‌ی جاسوسی را به صحبت‌هایشان باز می‌کنند: «یک عدّه‌ای این تردید را در بین افکار عمومی مردم، بخصوص جوانها پخش میکنند که «دانشجویان ما چرا رفتند سفارت یک کشور را گرفتند؟ این یک کاری بود برخلاف مقرّرات بین‌المللی.»؛ این حرف را دارند پخش میکنند. حقیقتی که عمداً آن را پنهان میکنند، این است که سفارت آمریکا در اوّل انقلاب و تا وقتی که به وسیله‌ی دانشجویان ما تسخیر شد، صرفاً یک محل تحرّک دیپلماتیک، بلکه محلّ تحرّک اطّلاعاتیِ صرف نبود... اینکه من تأکید میکنم که جوانها کتابها را بخوانند، اسناد را، مدارک را ببینند و از حقایق مطّلع بشوند، به خاطر این است.»
#روایت_دیدار
۱۴۰۳/۸/۱۳
@elaa_habib

۹:۴۳

#دیدار_رهبری_سیزده_آبان #قسمت_پایانی
آقا سؤال‌وجوابی را مطرح می‌کنند که از صبح دنبال جوابش بین مهمانان این دیدار بودم: « مبارزه‌ی ملّت ایران با استکبار آمریکایی ناشی از چیست؟ این یک سؤال است. جوابِ روشن و واضح و مستند این است که ناشی از سلطه‌گریِ ظالمانه‌ی وقیحانه‌ی دولتِ آمریکا بر ملّت عزیز ما و کشور ایران عزیز ما بود؛ مقابله به خاطر این بوده. سعیِ تاریخ‌نویسانِ منحرف‌کننده‌ی حقایق این است که بگویند اختلاف بین ایران و آمریکا از روز سیزدهم آبان ۵۸ شروع شد؛ این دروغ است. آمریکایی‌ها از اوّل انقلاب و از پیش از انقلاب و از سالها قبل از انقلاب با ملّت ایران درافتادند و هر چه توانستند علیه ملّت ایران تلاش کردند؛ حدّاقل از بیست‌وهشتم مرداد.»
آقا مباحث مهمّ تاریخی را مطرح می‌کنند و بار دیگر اهمّیّت حفظ حافظه‌ی تاریخی مردم نسبت به جنایات آمریکایی‌ها را متذکّر می‌شوند؛ امّا مگر می‌شود در این بین، امیدی برای آن مسؤلیّت سنگین پیش روی جوانان مطرح نشود؟ پس می‌گویند: «بعضی‌ها تردید ایجاد میکنند: «آیا ممکن است با دستگاه مدرنِ پیشرفته‌ی مسلّطِ قوی‌ای مثل سیستم آمریکا و حکومت آمریکا مقابله کرد؟ میشود با آنها مبارزه کرد؟»؛ بله، ملّت ایران مبارزه کرد، و من به شما عرض میکنم ملّت ایران تا امروز قطعاً موفّق شده.»
جمعیّت سر از پا نمی‌شناسد و با لبخندهایی به وسعت آرامش کلام آقا، ابراز احساسات می‌کند. حالا نوبت ورود بحث به وقایع اتّفاقیّه‌ی این روزها است. آقا، مثل همیشه، یادآوری می‌کنند که در پس ظلم همه‌ی مستکبرین عالم، دست بازی‌گردان آمریکایی پیدا است: «آنچه در شبانه‌روز، در لبنان اتّفاق می‌افتد، آنچه در غزّه اتّفاق می‌افتد، ۵۰ هزار شهید در ظرف یک سال که اکثر اینها هم زنان و کودکان هستند، این چیز کمی است؟ آمریکایی‌ها با ادّعای حقوق بشر، بی‌شرمانه از این جنایتها دارند پشتیبانی میکنند؛ نه‌‌فقط پشتیبانی، [بلکه] در این جنایتها شرکت میکنند. سلاح، سلاحِ آمریکایی است، نقشه، نقشه‌ی آمریکایی است، تلاش بین‌المللی آمریکایی است.»
امّا من توشه‌ام از این دیدار را از این دو مبحث پایانی برمی‌دارم؛ جملاتی که دوست ندارم بعد از آن چیزی بگویم، تا عظمت و اهمّیّتش را فراموش نکنم:«شما جوانهای عزیز، دانش‌آموز، دانشجو، دختر و پسر، در سرتاسر کشور در این زمینه میتوانید نقش ایفا کنید؛ فکرها را تقویت کنید، دانشها را پیش ببرید؛ بدون علم، بدون تفکّر، بدون نقشه‌ی راه نمیشود کار درست انجام داد. ما در بخشهای مختلف احتیاج به پیشرفت علمی داریم، احتیاج به پیشرفت فنّاوری داریم.»
«آنچه باید اتّفاق بیفتد، عبارت است از حرکت عمومی ملّتها در این راه. جوانهای ما با همتایان خودشان در کشورهای دیگر تماس داشته باشند؛ ‌دانش‌آموزان ما با دانش‌آموزان کشورهای اسلامی در منطقه، دانشجویان ما با دانشجویان کشورهای اسلامی، کشورهای منطقه و حتّی فراتر از منطقه تماس داشته باشید. امروز امکانات تماس کم نیست؛ میتوانید ارتباط برقرار کنید؛ حقایق را برای آنها روشن کنید؛ آنچه را وظیفه‌ی همه‌ی جوانان دنیا است، همه‌ی جوانان کشورها است، به آنها یادآوری کنید تا یک حرکت عمومی و عظیمی در دنیا علیه استکبار به وجود بیاید.»
۱۴۰۳/۸/۱۳
@elaa_habib

۹:۴۵

thumnail
بزرگ شدن درس‌های زیادی برای آدم دارد. مثلا اینکه می‌فهمی تنهایی، به نداشتن دوست و خانواده ربطی ندارد وقتی دور و برت آدم هَمحِس و هم‌رویا نداشته باشی،تنهایی.اگر توی سی سالگی همان دختر ۱۸ساله‌ای باشی که دوست دارد زیر باران خیابان ولیعصر پای بساط تک‌تک دستفروش‌ها بایستد، بی‌توجه به ترافیک خیابان روی خش‌خش برگ‌های کف بلوار کشاورز قدم بزند، بدون نگاه کردن به ساعت بنشیند توی یک کافه‌ی دنج حوالی خیابان انقلاب و همینطور که قهوه‌اش را سر می‌کشد، با بلندگوی کافه زیرلب زمزمه کند:از این خیابونا هر وقت رد میشم…دیوونه تر میشم بی حد و اندازه!باور کن این روزا هر چی که میبینمفکر منو داره یاد تو میندازه…بعد گوشی را بردارد و نگاه کند به حال و هوای تمام گروه‌های دوستانه‌اش که همه از فرق سر تا نوک پا سی‌ساله اند، یعنی آدم تنهاست!.پ.ن:امروز زیر نم‌نم باران پاییزی،دست تنهاییم را گرفتمو دوتایی توی خاطره‌هاپرسه زدیم؛خوش گذشت!
۱۴۰۳/۸/۲۲
@elaa_habib

۲۲:۲۷

thumnail
من عاشق تعاملات دوستانم، با مطالب کانال هستم... قشنگ بعد از بعضی پست‌ها دایرکتم خرمشهر میشه undefinedلکن از بین همه پیام‌ها،فقط این پیامِ سرِ صبحیِ بشرا undefinedبشرا هم مثل من سی‌سالگی رو یه ناسزا می‌دونه و همراه‌ترین رفیق برای دیوانه‌بازی‌های منه...وِی انقدر پایه‌ی زیست ۱۸سالگیه که حتی در پایانِ یه سفر مجردی هم من باید یادش بندازم هی دختر! تو مادرِ دوتا بچه‌ای هاااا undefinedقسمتتون بشه از این رفیقا undefined

۹:۱۶

thumnail
مرد پایش را که توی بازارچه می‌گذاشت، همه برایش سر خم می‌کردند... چهارشانه بود و موهای پرپشت و لَخت جوگندمیش نشان نمیداد که هفتاد را رد کرده...بعد از حاجی شدن تهِ ریشش را نمی‌زد اما سیبیل پت و پهن پشت لبش، چهره‌اش را با ابهت می‌کرد. بزرگ همه و کوچکِ اهل بیت بود...اول هرماه هرطور شده خودش را می‌رساند مشهد و گاهی تنها یک سلام می‌داد و بر می‌گشت...تمام عمرش از کودکی تا زمانی که نوه‌های قد و نیم‌قدش دنبال سرش راه افتادند را توی همین محل گذرانده بود، حالا دیگر همه‌ی اهالی بازارچه‌ حاج رسول را می‌شناختند... درست است خانه‌ی پدریش در همان محل، حسینیه شده بود ولی نیم قرنی می‌شد که با رفقای دوران نوجوانی، هیئت خودشان را راه انداخته بودند و توی آن حسینیه، پیرغلام شده بود...می‌نشست و پا می‌شد می‌گفت: من مُردم کسی حق نداره مشکی بپوشه، مشکی فقط واسه آقام امام حسین.حاج رسول،یک جمعه بعد از ظهر چشم‌هایش را بست و دیگر بیدار نشد...دل‌های عزادار همه می‌خواست مشکی‌ بپوشد و از آن طرف حاج رسول این را دوست نداشت... همه دودل مانده بودند که یک نفر گفت:مشکیاتون رو بپوشید، سومِ حاجی شروع فاطمیه است....پ.ن:دو چیز از دایی رسول در ذهنم پررنگ مانده، محبت به فامیل و اهل‌بیت... امشب بعد از ۴۰-۵۰ سال به بهانه‌ی هفتمین روز نبودنِ دایی، دوباره تمام فامیل آمدند توی بازارچه‌ی نائب‌السلطنه و برای بی‌بی دو عالم اشک ریختند و یاد خاطرات خانه‌ی قدیمی حاج‌آقا و عزیزجون را هم زنده کردند...این یکی شدن لباس سیاه آدم و اهل‌بیت، عاقبت به خیری حُسین‌چی هاست...
۱۴۰۳/۸/۲۳
@elaa_habib

۲۱:۱۳

Ali Zand Vakili - Jadeh Shab [128].mp3

۰۴:۱۳-۳.۹۳ مگابایت
برای من هر صوت و نوایی، یا فضایی را بوجود می‌آورد، یا نیازمند فضایی است...مثلا این #صفیر_دل از آن دسته موسیقی‌هایی است که به ترکیب زیر، نیاز دارد:شباتوبانسرعت...
۱۴۰۳/۸/۲۶
@elaa_habib

۱۷:۵۱

thumnail
منبری گفت:مجلس اهل‌بیت، جایی ست مثل پیاده‌روی اربعین که همه، دارایی‌هایشان را می‌گذارند پشت مرز و یکرنگ می‌شوند؛ اینجا همه محب یک نفرند و کسی نمی‌تواند محبت دیگری را اندازه کند. همه فکر می‌کنند شاید او بیشتر از من اهل‌بیت را دوست داشته باشد پس من باید بیشتر احترام بگذارم و هوایش را داشته باشم.برعکس مجالس اهل دنیا که معیار عزت هرکس، برخورداریش از مال و مقام و چیزهایی‌ست که عیان و قابل اندازه‌گیری است، پس به راحتی محبت و احترام بر اساس میزان برخورداری افراد، تقسیم می‌شود.هنوز روضه شروع نشده بود اما فاطمه ریزریز گریه می‌کرد.روضه که تمام شد، صحبتمان گل انداخت. از قم آمده بود. گفتم دلم برای قم خیلی تنگ شده. گفت خاصیت قم است. خاکَش آدم را می‌کِشد. از لهجه و چهره‌اش می‌شد فهمید که ایرانی نیست.اهل پونا بود.۷سال بود که به ایران آمده، یا بهتر بگویم تبعید شده بود.یک دختر هندوی متولد شده در یک خانواده‌ی متعصب...می‌گفت ۱۱سالم بود که برایم سوال پیش آمد: چرا در خانه‌ی بعضی از همسایه‌هایمان خدا نیست؟!یکبار ازشان پرسیدم و گفتند: خدای ما دست و پا ندارد. نور است. یعنی هرچیزی که در جهان می‌بینی از اوست...از آنجا بود که افتادم دنبال پیدا کردن خدای عجیب مسلمان‌ها!بعد بغض کرد و گفت الحمدلله الحمدلله.این مدل الحمدلله گفتن را از دوستان تازه مسلمان زیاد می‌شنوم. یک شکرگزاری عمیق و واقعی. نه از آن‌ها که ما مسلمان‌زاده‌ها وقتی دنیا بر وفق مرادمان نیست بجای خوبم می‌گوییم الحمدلله !این‌ها وقتی می‌گویند الحمدلله، یعنی چیزی بهتر از این نمی‌شد که باشد!گفتم پدر و مادرت؟گفت برادرانم دیگر یک کلمه با من حرف نزدند اما بعد از چند سال الحمدلله پدر و مادرم تلفن می‌کنند.گفتم نمی‌خواهی ببینیشان؟سرش را پایین انداخت. گفت من می‌خواهم، هندوها نمی‌گذارند. وقتی ازدواج کردم با کلی تلاش تابعیت ایران را گرفتم. دولت هند هم شناسنامه‌ی هندیم را باطل کرد و حالا هربار می‌روم سفارت، ویزا نمی‌دهند. می‌گویند برو پیش خانواده‌ی مسلمان ایرانیت!با خودم فکر کردم چه می‌شود که یک نفر حاضر است از همه‌ی هویتش بگذرد، تا فرزند ایران باشد؟!تا شیعه‌ی حضرت زهرا باشد؟!تا قمِ گرم و بیابانی را هزاربار به پونای خوش آب و هوا و ییلاقی ترجیح بدهد؟!تا بگوید حالا در پونا بیشتر احساس غربت می‌کنم تا قم!موقع رفتن، دستش را چندبار روی پرچم "یا فاطمه‌الزهرا" کشید و با خجالت گفت: چقدر این دست‌ها را برای ابراز علاقه به آمیتاپاچان در هوا تکان تکان دادم. خندید و ادامه داد: همسایه بودیم. هر روز ۷ عصر می‌آمد توی بالکن و برای طرفدارانش دست تکان می‌داد...انگار که ذهنش پر زده باشد تا روزهای دور زندگیش، ناگهان ساکت شد. چشم‌هایش دو تونل تاریک بودند که انتهای فکر و خیالاتش را نمی‌شد دید. انگار روحش چند دقیقه از ما جدا شد، بعد دوباره لبخند روی صورتش پهن شد و گفت:الحمدلله الحمدللهچادرش را روی سرش کشید و از خانه بیرون زد...
۱۴۰۳/۹/۲
@elaa_habib

۱۰:۱۷

thumnail
#سوره_فتح#دعا_چهاردهم_صحیفه_سجادیه#دعای_توسلتوصیه‌ی رهبری برای پیروزی جبهه مقاومت
ساده‌ترین کاری که میشه برای رقم خوردن نظم نوین جهانی و شریک شدن در جهاد مجاهدین جبهه‌ی مقاومت کرد، همین بخش دعاست...وسط این همه سرشلوغی و گرفتاری روزمره، فقط ۱۰دقیقه وقتمون رو بگذاریم برای تحقق این نصرت ضروری و مهم!
@elaa_habib

۲۳:۱۷

48_aqayi_tahdir_fath_ (1).mp3

۰۷:۰۵-۱.۲۲ مگابایت
تندخوانی سوره‌ی فتحفقط ۷ دقیقهبه نیت تحقق نصرت الهی، در جبهه‌ی مقاومت...undefined
#صفیر_دل
@elaa_habib

۲۳:۱۹

بازارسال شده از دفتر مطالعات جنسیت و جامعه
thumnail
#درسگفتار مطالعات جنسیت و ژورنالیسم اندیشه
undefinedویژه علاقه‌مندان و پژوهندگان مطالعات جنسیت و حوزه زنان
undefinedدر دو سطح مقدماتی و پیشرفته• پنجشنبه‌ها به‌مدت ۴۰ هفته• با حضور اساتید مجرب• در ۱۶ سرفصل نظری و کاربردی
undefinedفرصت همکاری با دفتر مطالعات جنسیت و جامعه
undefinedحضورى و مجازىundefinedارائه گواهی معتبر
undefinedارائه سیر مطالعاتی نظریه جنسیت
• ثبت‌نام پس از تایید رزومهتکمیل فرم و ارسال رزومه از طریق لینک زیر:
gesostu.ir/sch008/
undefined دفتر مطالعات جنسیت و جامعه@gesostu_irwww.GESOSTU.ir

۱۸:۲۵

بعد از تقریظ رهبری بر کتاب ایستگاه خیابان روزولت با عنوان‌های جدیدی مخاطب افراد قرار می‌گیرم:
- خانومِ تقریظ روزولت ؟- خانومِ صاحب ایستگاه روزولت ؟- خانومِ آقای نویسنده‌ی روزولت ؟
اما امروز تو مسجد یکی خیلی با هیجان بهم گفت:وااااای،شما خانوم آقای روزولتید؟! undefined
۱۴۰۳/۹/۶
@elaa_habib

۱۵:۰۷

thumnail
دکتر با استیصال به جواب آزمایش‌ها نگاه می‌کند. معلوم است که از پیدا نکردن علت دردها، کلافه شده. من هم سی سالگی را رد کرده‌ و یاد گرفته‌ام چطور بدون اینکه بُق کنم، رنج‌های زندگی را پشت لبخندم پنهان کنم. آنقدر بازیگر خوبی شده‌ام که پرستار شیفت شب می‌گوید: بنظرم می‌تونی تا چند ساعت دیگه مرخص بشی، تو خیلی خوشحالی!اما دکتر به لبخندهایم اعتماد نمی‌کند و دنبال دلیل قانع‌کننده‌تری است.می‌خواهم بگویم ممکن است منشا این دردهای جسمی، زخم‌های روحم باشد...در واقع می‌خواهم بگویم آقای دکتر! من بعد ۷ اکتبر ۲۰۲۳ هیچ‌وقت خوشحال نبوده‌ام فقط استعداد بازیگری‌ام رشد چشمگیری یافته.می‌خواهم بگویم مدتی می‌شود هر شب در سَرَم تصویر جوانی میان شعله‌های آتش گُر می‌گیرد، عروسی با دو چشم نابینا حلقه را در انگشت‌هایِ نداشته‌ی دست داماد می‌اندازد، سیدحسن می‌گوید یا اشرف الناس، بعد اسماعیل هنیئه می‌خندد و در حالیکه ابراهیم رییسی عکس حاج قاسم را روی دست بالا می‌برد، یحیی سنوار چوب پرت می‌کند به حافظه‌ام و تار عنکبوت‌هایش پاره می‌شوند و من احساس می‌کنم در تاریکی عمیقی می‌افتم و غرق می‌شوم و بعد یکهو زنی النگوی طلایش را مثل تیوپ نجات به سمتم می‌اندازد، النگو توی تاریکی مثل موشک شتاب می‌گیرد. رد نورش را دنبال می‌کنم و ناگهان صدای ابومهدی توی سرم تکرار می‌شود: ما در بحران‌ها به ذهنی سرد و قلبی گرم نیاز داریم. من جمله را تکرار می‌کنم و نجات پیدا می‌کنم تا با تحمل رنج‌های جدید، قدبلندتر شده و دیرتر توی تاریکی غرق بشوم!اما دکتر با زبان جهانِ من آشنا نیست!نمی‌توانم چگونگی تلفیق رویا و کابوس این روزها را برایش توضیح بدهم، دنبالِ زبانِ مشترک می‌گردم، ناگهان می‌گویم:میشه همینجا نمازم رو بخونم؟!دکتر نگاهی می‌کند و می‌گوید: می‌گم یه سجاده براتون بیارن.لازم به شرح زیاده‌ای نیست، هرچه باشد هر دوی ما در کشورِوَاسْتَعِينُوا بِالصَّبْرِ وَالصَّلَاةِ بزرگ شده‌‌ایم.سجاده را که پهن می‌کنم، دکتر نامه‌ی ترخیص را امضا می‌کند.به تسبیح توی جانماز نگاه می‌کنم. در واقع به پلاک عکس شهید مدافع حرم، رضا حاجی‌زاده. او می‌خندد. من بغض می‌کنم. دوباره کابوس و رویاهایم با هم دوئل می‌کنند، اینبار نمی‌گذارم جسمم قربانی این ماجراجویی باشد. چشم‌هایم را می‌بندم و الله‌اکبر می‌گویم.خدا بزرگ است و این مهم‌ترین باور این روزهای مردمانِ جبهه‌ی مقاومت است!.پ.ن:در هیاهوی اخبار این روزها زیاد یاد شهدای مدافع حرم می‌کنم. #فاتحه ای بخوانیم هدیه به روح بلندشان، باشد که آن‌ها هم در بهشت خدا، یادمان کنند..#پاییز۱۴۰۳
@elaa_habib

۱۲:۴۲

thumnail
هیچ‌وقت با کتاب صوتی ارتباط نگرفتم. شاید چون دوست دارم در جهان کتاب زندگی کنم. من باید جای تک‌تک شخصیت‌های کتاب توی موقعیت‌های مختلف قرار بگیرم و این با شنیدن اتفاق نمی‌افتد!ادبیات عرب را بیشتر از ادبیات روسیه و اروپا دوست دارم. شاید چون مسیر ورود به دنیایشان برایم راحت‌تر است. اما راستش گاهی زبان قصه‌هایشان به دلم نمی‌نشید. شاید هم مشکل از ترجمه‌ها باشد. با اینحال بعضی‌ها آنقدر خوب می‌نویسند که فرقی ندارد قصه‌هایشان را با چه زبانی بخوانیم!رفعت العرعیر را از کتاب "غزه از بازگشت می‌نویسد" شناختم. کتاب صوتیش توی کانال "ایران‌صدا" بود اما دوست داشتم خودم قصه‌ی اهالی غزه را بخوانم و بجایشان زندگی کنم. داستان رفعت، قوی و گیرا و جذاب بود. دنبال اسمش را که گرفتم فهمیدم چرا داستان او با بقیه فرق داشت. دکتر رفعت العرعیر استاد دانشگاه غزه بود و آنجا ادبیات انگلیسی درس می‌داد.اهل کلمه را دوست دارم. آدم‌هایی که باور کرده‌اند پیروز تاریخ، راویان هستند. و حالا العرعیر فهمیده بود که قدرت سلاح کلمه، به اندازه‌ی فشنگ است. پس سربازانش را توی دانشگاه به خط کرده بود تا خاکریز ادبیات را با داستان‌هایشان تجهیز کنند.حمله‌ی اسرائیل در سال ۲۰۰۸ برای او جرقه‌ی یک ایده‌ی بی‌نظیر بود.العرعیر معتقد بود «کارهای بیشتری هست که می‌توانم برای مقاومت در برابر اسرائیل و نژادپرستی آن انجام دهم.» پس پروژه‌ی " ما عدد نیستیم " را به همراه دوست خبرنگارش کلید زد. پروژه‌ای که می‌خواست به جهانیان ثابت کند: مرگ، صرفا کم شدن یک عدد از تعداد آدم‌های روی زمین نیست بلکه مرگ، پایان دادن به یک آینده، امید و آرزوست.او که در انگلستان و مالزی تحصیلاتش را تکمیل کرده بود،در نهایت به سرزمین مادری‌اش فلسطین بازگشت و در غزه، شهری که متولد شده بود، ارتش قلمداران را راه انداخت و تا ۶ دسامبر ۲۰۲۳ که بمب‌های اسراییلی او را در خانه‌اش به آرزوی شهادت برسانند، پای وطنش ماند و جنگید..امروز ۳۶۵ روز از یتیمیِ کلمات غزه می‌گذرد و جای خالی شاعر، نویسنده و استاد بزرگ رفعت العرعیر در میان تک‌تک روایت‌های ناگفته‌ی غزه، پیداست.
#غزه۱۴۰۳/۹/۱۶
@elaa_habib

۱۳:۰۲

Hossein Taheri - Fatemeh Deldar Ali.mp3

۰۸:۰۵-۸.۵۴ مگابایت
فاطمیه امسال با این #صفیر_دل گذشت...
فاطمه یار علی undefined
@elaa_habib

۱۰:۲۵

با پوزخند گفت:بعضیام خوب خالی می‌بندنا، طرف تو پروفایلش نوشته "کتاب، یار اوقات دلتنگیم".می‌خواستم بگویم:حرف عجیبی نزده!اباعبدالله فرموده‌اند که:روزگار پر از فتنه‌ای بر مردم خواهد شد که جز به کتاب‌هایشان انس و آرامش نگیرند . مثلا خود من از آن دسته آدم‌هایی هستم که نه تنها وقت خوشحالی و سر کیف بودن، بلکه وقتی دلتنگم، عصبانیم، کلافه‌ام، غصه دارم، حرف‌های آدم‌ها خسته‌ام می‌کنند و در حال بد غوطه‌ور هستم هم، کتاب می‌خوانم.مثلا آن روز که یک مبلغ سنگینی خرید اینترنتی کردم و وسط انتقال وجه، اینترنتم قطع شد و از حسابم پول رفت و به سایت نرسید و این وسط معلوم نشد کجا گیر کرد، گوشی را خاموش کردم و رفتم "آخرین روز جنگ" خواندم.یا آن روزهای اول که لحظه به لحظه قلبم از نبود بابا فشرده می‌شد "تولستوی و مبل بنفش" نجاتم داد.باور نمی‌کرد اگر می‌گفتم وقتی لپ‌تاپم وسط یک پروژه‌ی مهم هنگ کرد و نوشته‌هایم پرید، درش را بستم و بلند شدم "برفاب" خواندم.و حتما اگر می‌گفتم در اوج مریضی که نای تکان خوردن نداشتم با کتاب "تبسم کلارا" به یمن و کابل و میانمار و ساحل‌عاج و... سفر کردم، رای به دیوانگیم می‌داد!حتی می‌خواستم بگویم: حالا که همه در فضای مجازی بالای منبر نشسته‌اند و تحلیل و پیش‌بینی‌هایشان را از فردای سوریه و فلسطین و لبنان می‌نویسند، من ترجیح می‌دهم اینترنت گوشی را خاموش کنم و توی سکوت خانه "الی..." بخوانم.درست است کتاب‌ها هم حرف و تحلیل و تخیل و خاطرات آدم‌ها هستند اما لااقل نویسنده و راوی قبل از انتشارشان، به اندازه‌ی کافی فرصت داشته که در مورد فواید و درستی انتشار آن‌ها "فکر" کند.راستش فرقی ندارد کسی باور کند یا نه، واقعیت این است که بعضی‌ها با کتاب زندگی می‌کنند. همان‌هایی که کتاب، یار اوقات دلتنگیشان است و من خوشحال می‌شوم اگر یکی از آن‌ها باشم!اما به جای همه‌ی این‌ها گفتم:روایت امیرالمومنینه که کمتر کسی است که خود را شبیه گروهی کند و سرانجام یکی از آنان نشود چه خوبه که تو این دنیای مملو از آدم بی‌خودی‌ها، یکی دلش می‌خواد اهل فضل به نظر بیاد!
۱۴۰۳/۹/۱۸
@elaa_habib

۱۵:۳۲

بازارسال شده از علیرضا پناهیان
thumnail
undefined اثر نیت‌ مادران در سرنوشت فرزندان
undefinedعظمت وجود اباالفضل العباس(س) مربوط به نیّت‌های مادرشان ام‌البنین(س) است
#تصویری @Panahian_ir

۱۶:۱۷

thumnail
«آيةالل‍ه‌العظمی حاج سيّد محمود حسينی شاهرودی – رحمه الل‍ه – می‌فرمود:من در سختی‌ها، صد مرتبه صلوات برای مادر حضرت عبّاس – عليه السّلام -، جناب امّ البنين (عليها السّلام) می‌فرستم و حاجت می‌گيرم»..السَّلامُ عَلَیکِ یَا أُمَّ البُدُورِ السَّوَاطِعأُشهِدُ اللهَ وَ رَسُولهُ أَنَّکِ جَاهَدتِ فی سَبِیلِ اللهِإِذ ضَحّیتِ بِأَولَادَکِ دُونَ الحُسَین بنَ بِنتِ رَسُولِ اللهوَ أنَّکِ أَحسَنتِ الکَفَالَةوَ أَدَّیتِ الأَمَانَة الکُبرى فی حِفظِ وَدیعَتَی الزَّهرَاء البَتُول الحَسَنِ وَالحُسَینِفَسَلامُ اللهِ عَلَیکِ یَا سَیِّدَتی یَا أُمَّ البَنِینفاشفَعِی لِی عِندَ الله بِغُفرَانِ ذُنُوبِی وَ کَشفِ ضُرِّی وَ قَضَاءِ حَوَائِجِی...
۱۴۰۳/۹/۲۴
@elaa_habib

۱۶:۲۴

thumnail
تهران شهر عجیبی ست؛تنها زمانی هوای پاک دارد که زندگی در آن جریان نداشته باشد؛این اوضاع هوای تهران است در اولین روز کاری شهر، بعد از چند روز تعطیلی!پ.نخیلی سال پیش که هنوز ریه‌هایم به هوای تهران عادت نداشت، غزلی گفته بودم با مطلع:نمی‌دونی که چی از خیابوناتون می‌کشمدوتا پُک نفس که از هوای تهرون می‌کشم
۱۴۰۳/۹/۲۸
@elaa_habib

۱۲:۳۶