بازارسال شده از امور بانوان و خانواده وزارت ارتباطات
۷:۳۵
بازارسال شده از نسل توحیدی 🕋
۹:۰۸
۲۱:۳۶
بازارسال شده از خانه اندیشهورزان
۶:۰۶
بازارسال شده از کانال جمعیت و فرزندآوری مشکات (گروه فقه راهبردی)
۶:۱۰
۷:۵۹
۱۶:۴۰
۱۰:۴۰
۱۷:۰۴
بازارسال شده از حلقه روانشناسی اسلامی
بازارسال شده از حلقه روانشناسی اسلامی
سلام خدمت همگی اساتید و دوستان گرامیناظر به جنبه "فقهی" و "شرعی" قانون حجاب، این مقاله از حاج آقای ایازی که مربوط به حدود ۲۰ سال پیش است مقاله خوبی است.ایشان ۷ دلیل قائلین به اجبار و الزام حکومتی حجاب را بیان و نقد کرده اند.به نظرم مقاله خوب و نسبتا جامعی است برای نقد و بررسی اساتید.
۱۲:۰۹
بازارسال شده از روشنگر بسیجی
۱۴:۱۹
بازارسال شده از سبک زندگی غدیری ها
زنها همیشه قصه هایی دارند که برای کمتر کسی تعریفشان میکنند! نه اینکه رازهای سر به مهر زندگی هایشان باشد ها، نه! اتفاقا شاید چون فکر میکنند روزمرگیهای ساده و معمولیشان است، آنها را فقط برای خودشان نگه میدارند.اما همانها، تمام معنای زندگیشان است...
مثلا من از صبح دارم فکر میکنم به امالبنین، همان مادر عباس!دوست دارم به روزمرگیهایش با زینب و رباب و همسر عباس فکر کنم! به بودن کنار نوههایش، با عزیزان زندگیاش...
مثلا آن روزی که زینب، پسر دار شد و مادری در کنارش نیاز داشت و حتما امالبنین زود خودش را رساند!یا آن زمان که برای ابالفضلش، عروس آورد و با کمک حسن و حسین، ولیمه و مهمانی به راه انداخت...
مثلا داستان زندگی اش وقتی که در خانهی علی، به حسنین نگاه میکرد و قند در دلش آب میشد از شدت دوست داشتن شان!آنجا که می دید پسرانش در کنار پسران فاطمه بزرگ میشوند و رشادت و دلیری را از آنان میآموزند!یا وقتی ادب کردن پسرها را در مقابل فرزندان فاطمه میدید و کیف میکرد و بغض میکرد و میخندید!
داستان زندگی امالبنین، قصههای فراوانی دارد؛از مصیبت همسر بگیرتا دیدن مصیبت حسن...تا برسیم به پردهی آخر و داغ حسین!
بعد از آن واقعه، قصههای نگفتهی زندگی او حتما عجیبتر هم شدهاند...مثلا وقتی همسر و فرزندان عباس را هر صبح میدید! وقتی دست نوهاش را میگرفت و میرفت تا بقیع، که بنشیند به روضهخواندن...
بعد وقتی برمی گشت و چشم در چشم رباب میشد... ربابی که هر چه اصرارش کردهبود تا زیر سایه بنشیند، رضا نمیداد!دلش یکهو هوای بوی قنداقهی علیاصغر را میکرد و نگاههای رقیه را!
و زنها خوب میدانند این قصهها چه میکنند با دل و جانشان...
قصهی زندگی او فراز و فرودهای زیادی دارد...و من فکر میکنم نقطه عطف همه آنها، جایی است که امالبنین، هوای پسرانش را میکرد...و دلش نگاه محجوب عباس را میخواست و دستان گرمش را... دلش میخواست دورش بگردد و قربان صدقهاش برود...بعد که با این فکر و خیالها، دلش تنگ میشد و میلرزید به خودش نهیب میزد و فدای سر حسین میگفت و بغض اش به یاد حسین میترکید...
مثلا من از صبح دارم فکر میکنم به امالبنین، همان مادر عباس!دوست دارم به روزمرگیهایش با زینب و رباب و همسر عباس فکر کنم! به بودن کنار نوههایش، با عزیزان زندگیاش...
مثلا آن روزی که زینب، پسر دار شد و مادری در کنارش نیاز داشت و حتما امالبنین زود خودش را رساند!یا آن زمان که برای ابالفضلش، عروس آورد و با کمک حسن و حسین، ولیمه و مهمانی به راه انداخت...
مثلا داستان زندگی اش وقتی که در خانهی علی، به حسنین نگاه میکرد و قند در دلش آب میشد از شدت دوست داشتن شان!آنجا که می دید پسرانش در کنار پسران فاطمه بزرگ میشوند و رشادت و دلیری را از آنان میآموزند!یا وقتی ادب کردن پسرها را در مقابل فرزندان فاطمه میدید و کیف میکرد و بغض میکرد و میخندید!
داستان زندگی امالبنین، قصههای فراوانی دارد؛از مصیبت همسر بگیرتا دیدن مصیبت حسن...تا برسیم به پردهی آخر و داغ حسین!
بعد از آن واقعه، قصههای نگفتهی زندگی او حتما عجیبتر هم شدهاند...مثلا وقتی همسر و فرزندان عباس را هر صبح میدید! وقتی دست نوهاش را میگرفت و میرفت تا بقیع، که بنشیند به روضهخواندن...
بعد وقتی برمی گشت و چشم در چشم رباب میشد... ربابی که هر چه اصرارش کردهبود تا زیر سایه بنشیند، رضا نمیداد!دلش یکهو هوای بوی قنداقهی علیاصغر را میکرد و نگاههای رقیه را!
و زنها خوب میدانند این قصهها چه میکنند با دل و جانشان...
قصهی زندگی او فراز و فرودهای زیادی دارد...و من فکر میکنم نقطه عطف همه آنها، جایی است که امالبنین، هوای پسرانش را میکرد...و دلش نگاه محجوب عباس را میخواست و دستان گرمش را... دلش میخواست دورش بگردد و قربان صدقهاش برود...بعد که با این فکر و خیالها، دلش تنگ میشد و میلرزید به خودش نهیب میزد و فدای سر حسین میگفت و بغض اش به یاد حسین میترکید...
۱۷:۰۴
بازارسال شده از کوثرانه ها
۲۱:۲۳
بازارسال شده از خانه اندیشهورزان
۵:۴۶
بازارسال شده از کوثرانه ها
۱۶:۲۹
بازارسال شده از کوثرانه ها
۱۳:۰۳
بازارسال شده از حیاط اندیشه
شب یلدا دور هم جمع میشید در کنار کتاب حافظ، نهج البلاغه بزارید، به مهمونا و بچه ها بگید به نوبت هر کدام از ۱ تا ۴۸۰ یه عدد انتخاب کنن ، ۴۸۰ رو از کجا آوردیم ؟ ما ۴۸۰ حکمت نهج البلاغه داریم که حکمت های امام هم مثل امام مظلوم موندن، بعد کتاب رو بردارین با آب و تاب عدد انتخابی رو پیدا کنید بلند بخونید تا همه گوش کنن و بگید این رزق امشب تو از امام علی بود. اگر ده نفر دور هم باشید ده حکمت باهم مرور کردید خیلی تاثیر گذاره و یه قدم هم جهت ترویج کتاب نهج البلاغه برداشتید.برا بیرون هم میتونید این حکمت ها رو در برگه های رنگی که با خط خود به یادگار میزارید لوله کنید با نخ و ربان های جذاب ببندید بین مردم بگیرید تا بعنوان هدیه و رزق یلدایی بردارن، ته برگه های لوله شده رو میتونید با کاغذ رنگیها شکل انار و هندوانه درست کنید و بچسبونید که جذابتر بشن ،برا مدارس هم میتونید اینکارو انجام بدید .فقط یادتون باشه آخر هر حکمت هم اگر میخونید یا در برگه مینویسید و چاپ میکنید این جمله باشه و همه مهمونا باهم تکرار کنن «فقط حیدر امیرالمومنین» است .
این جمله باید ورد زبان بشه بچه ها میرن تو مدرسه تعریف میکنن بین دوستان و همکلاسی ها خیلی تاثیر داره .چرا تاکید داریم رو جمله که همه بگن؟ چون چیزی که دسته جمعی گفته میشه در ذهن نقش مینده و ورد زبون میشه ورد که شد همه جا میگی. باید همه عالم بدونن فقط حیدر امیرالمومنین است .
بیاییم مردم را نهج البلاغه خوان کنیم کتاب ولی خدا بین مردم زمان ما مثل مولامون در زمان خودشون مظلوم مونده .
اثر نوشتن : مادامی که اثر جوهر بر روی کاغذ بماند فرشته ها برای صاحب خط درود و استغفار میکنند . امام صادق علیه السلام
این جمله باید ورد زبان بشه بچه ها میرن تو مدرسه تعریف میکنن بین دوستان و همکلاسی ها خیلی تاثیر داره .چرا تاکید داریم رو جمله که همه بگن؟ چون چیزی که دسته جمعی گفته میشه در ذهن نقش مینده و ورد زبون میشه ورد که شد همه جا میگی. باید همه عالم بدونن فقط حیدر امیرالمومنین است .
بیاییم مردم را نهج البلاغه خوان کنیم کتاب ولی خدا بین مردم زمان ما مثل مولامون در زمان خودشون مظلوم مونده .
اثر نوشتن : مادامی که اثر جوهر بر روی کاغذ بماند فرشته ها برای صاحب خط درود و استغفار میکنند . امام صادق علیه السلام
۲۱:۵۲
۵:۴۸
۲۱:۲۷