#مأموریت_شَستِ_دست_راست
قسمت قبل
#قسمت_دوم
من فقط میدانستم قرار است از هواپیما بروم بیرون! هیچ برنامهریزی دیگری نداشتم! این که کجا بروم و کجا بخوابم مثل تودهای از غبار متراکم برایم مبهم بود. توی فرودگاه موقع خروج از سالن، یک جوان چهارشانه عینکی از داخل صف برایم دستی تکان داد و جلو آمد. یادم افتاد که رفیق قدیمیام است که حالا مجری برنامهای در صدا و سیماست. همراهی با او حکم نجاتم از سردرگمی را داشت. رفیقی لبنانی از اهالی ضاحیه داشت که قرار بود شب به خانه آنها برود و من هم همراهش شدم.
از فرودگاه که خارج شدیم، دوستم که راه و چاهها را بلد بود یک تاکسی جور کرد به مقصد ضاحیه. در راه گُله به گُله مردمی را میدیدیم که با پای پیاده داشتند خودشان را به مراسم تشییع میرساندند. خیابانها هم کاملا اربعینیوار پر از موکب بود! لحظه به لحظه گوشمان از نوایی به نوایی دیگر مهمان میشد؛ هیهات من الذّله، لبیک یا نصرالله و ... . یک رستاخیزی بود انگار.
پدرِ رفیقِ دوستم از فرماندهان حزبالله بود و به تازگی شهید شده بود! دم در خانهشان عکس بزرگی از پدر شهیدشان نصب کرده بودند. خیلی شبیه حاج عقیل بود و اول با او اشتباهش گرفتم. از در خانهشان که وارد شدیم سادگی خانه بدجور مرا گرفت! هیچ خبری از اثاث و بریز و بپاش در خانهشان نبود. از عُرف خانههای معمولی دوست و آشناهایمان در ایران محقّرتر به نظر میرسید. زمستان ضاحیه با سرمای استخوان سوزش مهمان خانهها بود، اما نه توی خانه میزبان ما و نه سایر خانهها خبری از پکیج و لولهکشی گاز نبود! تنها وسیله گرمایشی خانه یک بخاری المنتی بود که زورش ده_هیچ از سرما کمتر بود! من اما از عمق ناز و نعمت تهران آمده بودم و بدنم هیچ انسی با این حجم از سرما در خود احساس نمیکرد! تا قبل از شب هرطور بود با سرما کنار آمدم. دم خواب که شد کوله را باز کردم و بافتنی کلفتم را از توی زیپ اصلی کشیدم بیرون و روی پلیور گرمم پوشیدم، بعد کاپشتم را هم تنم کردم و پتوی صاحبخانه مهربان را هم دورم پیچیدم، اما تا صبح از سرما لرزیدم! خوابیدن مثل یکجور شکنجه بود! جالب این که انگار برای خودشان کاملا طبیعی و پذیرفته شده بود که توی زمستان آدمیزاد باید سردش باشد! با بدبختی، سیاهی شب را به سحر رساندیم و حدود ساعت 5 صبح از رختخواب کندیم و زدیم بیرون برای رسیدن به مراسم.
کمی که رفتیم افتادیم توی سیل جمعیتی که راهی ورزشگاه بودند. نگاهی به دورتادورم انداختم، زُل زدم توی چشمهای آدمها، کوچه و خیابان را خوب از نظر گذراندم، چقدر این فضا برای من آشنا بود. احساس میکردم دارم در صبحگاه دی ماه سال 98 توی خیابانهای اطراف دانشگاه تهران پرسه میزنم و توی دریای جمعیت به چپ و راست هُل داده میشوم. ضاحیه چقدر فضای حاج قاسم را داشت، داغی عمیق از قلبها فوران کرده بود و زده بود زیر پوستها و توی چشمها و پشت نگاهها. سوز آتش را میشد به وضوح توی وجودشان حس کرد، توی راه رفتنشان، نشست و برخاستشان، حرف زدنشان و ... .
«چهار میلیون از جمعیت لبنان ساکنش هستن و چهارده میلیون از لبنانیها خارج از مرزای لبنان زندگی میکنن!» دوستم عینکش را به دقت با لبه کتش تمیز کرد و اضافه کرد: «ارزش پول ملیشونم چند سالیه خیلی کم شده و اقتصادشون مشکل پیدا کرده. ترجیح مردمشون اینه که با دلار خرید و فروش کنن.»بعدها توی خبرها شنیدم که یک چهارم جمعیت لبنان توی مراسم تشییع شرکت داشتهاند، درست مثل تشییع حاج قاسم توی تهران و مشهد و اهواز و کرمان... .
قدم میزدم و هرلحظه حس میکردم دارم توی وطن خودم راه میروم. چقدر چهره آدمها مشابه چهره ایرانیها بود. حتی ملودیهای مداحیهایشان هم شبیه مال ما بود. مداحان ایرانی مثل میثم مطیعی هم محبوبشان بودند و هر از گاهی نوایی از آنها شنیده میشد. حتی با پرس و جویی که کردم برنامه محفل ایران را هم خیلیهایشان میشناختند و دیده بودند! دوستمان داشتند! بالای ده نفر با فهمیدن این که من ایرانی هستم ابراز لطف و محبت کردند به من، در آغوشم گرفتند و دست دادند و گپ و گفتی را آغاز کردند.
ساعت 6:30 دقیقه رسیدیم به استادیوم که حالا دیگر تقریبا پر بود. مردم از شب گذشته، بیخیالِ سوز و سرما و شکنجهگریاش، رفته بودند توی ورزشگاه و برای خودشان جا گرفته بودند. زور آسایشطلبی به شوق حضور نچربیده بود!
#ادامه_دارد
به روایت: #م._آ. (پدرانه)به قلم: #م._ح.
با لمس فلش «پیشنهاد برای مجله» سفیر این پیام برای جمع بزرگتری باشید!
در جان و جهان هر بار یکی از مادران درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...
بله | ایتا 
قسمت قبل
#قسمت_دوم
من فقط میدانستم قرار است از هواپیما بروم بیرون! هیچ برنامهریزی دیگری نداشتم! این که کجا بروم و کجا بخوابم مثل تودهای از غبار متراکم برایم مبهم بود. توی فرودگاه موقع خروج از سالن، یک جوان چهارشانه عینکی از داخل صف برایم دستی تکان داد و جلو آمد. یادم افتاد که رفیق قدیمیام است که حالا مجری برنامهای در صدا و سیماست. همراهی با او حکم نجاتم از سردرگمی را داشت. رفیقی لبنانی از اهالی ضاحیه داشت که قرار بود شب به خانه آنها برود و من هم همراهش شدم.
از فرودگاه که خارج شدیم، دوستم که راه و چاهها را بلد بود یک تاکسی جور کرد به مقصد ضاحیه. در راه گُله به گُله مردمی را میدیدیم که با پای پیاده داشتند خودشان را به مراسم تشییع میرساندند. خیابانها هم کاملا اربعینیوار پر از موکب بود! لحظه به لحظه گوشمان از نوایی به نوایی دیگر مهمان میشد؛ هیهات من الذّله، لبیک یا نصرالله و ... . یک رستاخیزی بود انگار.
پدرِ رفیقِ دوستم از فرماندهان حزبالله بود و به تازگی شهید شده بود! دم در خانهشان عکس بزرگی از پدر شهیدشان نصب کرده بودند. خیلی شبیه حاج عقیل بود و اول با او اشتباهش گرفتم. از در خانهشان که وارد شدیم سادگی خانه بدجور مرا گرفت! هیچ خبری از اثاث و بریز و بپاش در خانهشان نبود. از عُرف خانههای معمولی دوست و آشناهایمان در ایران محقّرتر به نظر میرسید. زمستان ضاحیه با سرمای استخوان سوزش مهمان خانهها بود، اما نه توی خانه میزبان ما و نه سایر خانهها خبری از پکیج و لولهکشی گاز نبود! تنها وسیله گرمایشی خانه یک بخاری المنتی بود که زورش ده_هیچ از سرما کمتر بود! من اما از عمق ناز و نعمت تهران آمده بودم و بدنم هیچ انسی با این حجم از سرما در خود احساس نمیکرد! تا قبل از شب هرطور بود با سرما کنار آمدم. دم خواب که شد کوله را باز کردم و بافتنی کلفتم را از توی زیپ اصلی کشیدم بیرون و روی پلیور گرمم پوشیدم، بعد کاپشتم را هم تنم کردم و پتوی صاحبخانه مهربان را هم دورم پیچیدم، اما تا صبح از سرما لرزیدم! خوابیدن مثل یکجور شکنجه بود! جالب این که انگار برای خودشان کاملا طبیعی و پذیرفته شده بود که توی زمستان آدمیزاد باید سردش باشد! با بدبختی، سیاهی شب را به سحر رساندیم و حدود ساعت 5 صبح از رختخواب کندیم و زدیم بیرون برای رسیدن به مراسم.
کمی که رفتیم افتادیم توی سیل جمعیتی که راهی ورزشگاه بودند. نگاهی به دورتادورم انداختم، زُل زدم توی چشمهای آدمها، کوچه و خیابان را خوب از نظر گذراندم، چقدر این فضا برای من آشنا بود. احساس میکردم دارم در صبحگاه دی ماه سال 98 توی خیابانهای اطراف دانشگاه تهران پرسه میزنم و توی دریای جمعیت به چپ و راست هُل داده میشوم. ضاحیه چقدر فضای حاج قاسم را داشت، داغی عمیق از قلبها فوران کرده بود و زده بود زیر پوستها و توی چشمها و پشت نگاهها. سوز آتش را میشد به وضوح توی وجودشان حس کرد، توی راه رفتنشان، نشست و برخاستشان، حرف زدنشان و ... .
«چهار میلیون از جمعیت لبنان ساکنش هستن و چهارده میلیون از لبنانیها خارج از مرزای لبنان زندگی میکنن!» دوستم عینکش را به دقت با لبه کتش تمیز کرد و اضافه کرد: «ارزش پول ملیشونم چند سالیه خیلی کم شده و اقتصادشون مشکل پیدا کرده. ترجیح مردمشون اینه که با دلار خرید و فروش کنن.»بعدها توی خبرها شنیدم که یک چهارم جمعیت لبنان توی مراسم تشییع شرکت داشتهاند، درست مثل تشییع حاج قاسم توی تهران و مشهد و اهواز و کرمان... .
قدم میزدم و هرلحظه حس میکردم دارم توی وطن خودم راه میروم. چقدر چهره آدمها مشابه چهره ایرانیها بود. حتی ملودیهای مداحیهایشان هم شبیه مال ما بود. مداحان ایرانی مثل میثم مطیعی هم محبوبشان بودند و هر از گاهی نوایی از آنها شنیده میشد. حتی با پرس و جویی که کردم برنامه محفل ایران را هم خیلیهایشان میشناختند و دیده بودند! دوستمان داشتند! بالای ده نفر با فهمیدن این که من ایرانی هستم ابراز لطف و محبت کردند به من، در آغوشم گرفتند و دست دادند و گپ و گفتی را آغاز کردند.
ساعت 6:30 دقیقه رسیدیم به استادیوم که حالا دیگر تقریبا پر بود. مردم از شب گذشته، بیخیالِ سوز و سرما و شکنجهگریاش، رفته بودند توی ورزشگاه و برای خودشان جا گرفته بودند. زور آسایشطلبی به شوق حضور نچربیده بود!
#ادامه_دارد
به روایت: #م._آ. (پدرانه)به قلم: #م._ح.
در جان و جهان هر بار یکی از مادران درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...
۲:۳۴